به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، داستان از پِمبا تا ماریانا؛ روایتی داستانی از استفاده قدرتهای مافوق بشری در سازمان های اطلاعاتی دنیا به قلم نویسنده کتاب ضد اسرائیلی ۲۰۴۰(محمد قنبری) توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد
داستان اصلی پیرامون زندگی مهران که در یک نهاد اطلاعاتی کار میکند، شکل میگیرد. در شبی که مهران مسئول شب معاونت بود، حوادث مرموزی اتفاق می افتد مثل: قطع و وصل برق، افتادن بی دلیل استکان چای، قندان و گلدان روی زمین و شکسته شدن شان، پیچیدن صداهایی مخوف در اتاق و… که مهران را وادار به فرار می کند. او که در راه پله ها به زمین میخورد، توسط تیم عملیاتی سازمان احیاء شده ولی به علت سکته قلبی و ضربه مغزی به بیمارستان منتقل میگردد.
مهران در بیمارستان متوجه میشود که جسم اثیری اش در فضا معلق است و از جسمش که در کماست جدا شده است. در مدت هفت روزی که او در کما به سر می برد، به همراه ایمان (تجسم اعمال صالح خودش) که جوانی خوش سیما و نورانی بود به امکان مختلفی سفر میکند.
از سازمان سیا در آمریکا تا موساد در اسرائیل برای دیدن قدرت بخش اجنه و انرژی های شیطانی آنها دیدن میکنند و به جزیره پُمبا در آفریقا که پر جمعیتترین شهر اجنه است تا گودال مارینا، عمیق ترین حفره جهان در اقیانوس آرام که محل زندگی پریان است، سفرشان را ادامه میدهند. در کش مکشهای داستانی، درگیر کیسهای واقعی اجتماعی میشوند. مردان و زنان جوانی که زندگیشان تحت طلسمات و سحرهای انسانهای نابکار و گمراه قرار گرفته و دچار اذیت و آزارهایی میشوند.
به مردمی بر میخوردند که از اجنه و قدرت شیاطین برای یافتن گنجهای زیرزمینی استفاده میکنند و با حیله و نیرگ مردم را سرکیسه می کنند. در سفرهایشان متوجه نحوه کسب قدرت های شیطانی توسط افراد مختلف می شوند. افرادی نظیر: افراد سازمان های اطلاعاتی گرفته تا دختران شیطان پرست تهرانی و … .
مهران در سایه انس با قرآن، توسل و توکل، از دام شیاطین و اجنه نجات پیدا می کند. پس از هفت روز از کما خارج می شود و به زندگی برمیگردد.
هرچند که پیرنگ اصلی داستان بر مدار یک روایت امنیتی و اطلاعاتی استوار شده است، اما این رمان سرشار از مفاهیم اسلامی و عقلی است که مانند چراغی مسیر برخورد خانوادهها با انرژی های فوق بشری عمدتاً شیطانی را روشن می کند. علی الخصوص کسانی که زندگی موفقی دارند و توسط تنگ نظران دچار چشم زخم میشوند. یا افرادی که احساس می کنند توسط انرژی هایی غیرقابل روئیت، دچار اذیت و آزار می شوند.
رُمان از پِمبا تا ماریانا؛ روایتی داستانی از استفاده قدرتهای مافوق بشری در سازمان های اطلاعاتی دنیا به قلم نویسنده کتاب ضد اسرائیلی ۲۰۴۰(محمد قنبری) در قطع رقعی و ۱۹۵صفحه توسط انتشارات شهیدکاظمی منتشر شد.
علاقه مندان جهت تهیه این کتاب میتوانند از طریق سایت manvaketab.irو یا ارسال نام کتاب به سامانه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ اقدام نمایند.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «انسیه علینژاد» مادر شهیدان احمد و مهدی و جانباز ۴۵ درصد محمد شیخ الاسلامی است. ابتدای تماسمان مادر شهیدان، حجت را بر ما تمام میکند که بعد از گذشت سالها از شهادت فرزندانش دیگر خاطرهای از آنها به یاد نمیآورد تا بتواند برای ما روایت کند، اما همان سؤال اول و دوم کافی بود تا انسیه علینژاد بیهیچ تعلل و لکنت کلامی برایمان از زندگی و شهادت دردانههایش یکی پس از دیگری روایت کند. او از شهادت احمد و مهدی، مفقودالاثر شدنشان، سالها چشم انتظاری و تفحص و شناساییشان بسیار مشتاقانه با ما صحبت کرد. گفتوگوی ما را با انسیه علینژاد پیشرو دارید.
کمی از خود و خانوادهتان بگویید. چه نکات تربیتی را درباره بچهها مورد توجه قرار میدادید که این عاقبت بخیری نصیبشان شد؟
من متولد سال ۱۳۲۰، مادر پنج پسر و سه دختر هستم. همسرم کارگر شرکت ذوبآهن بود. بچهها در خانوادهای مؤمن، متدین و انقلابی بزرگ شدند. همسرم مردی زحمتکش بود که تأکید زیادی بر رزق حلال داشت و همیشه میگفت نان حلال تأثیر زیادی بر عاقبتبخیری بچههایمان دارد. محبت اهل بیت (ع) در جان بچهها ریشه داشت. پسرها هم از همان ابتدا در کنار پدر طوری تربیت شدند که در مسیر کسب رزق حلال قرار گرفتند و رسم جوانمردی و خدمت به خلق خدا و رضای خدا را آموختند.
با شروع جنگ تحمیلی، چند نفر از بچهها راهی شدند؟
محمد، احمد و مهدی خودشان را به جبهه رساندند. اولین رزمنده خانهام محمد بود که بعد از مدتی حضور در جبهه در سال ۶۱ در عملیات الیبیتالمقدس فتح خرمشهر به افتخار جانبازی نائل شد. بعد از او احمد و مهدی راهی شدند که به ترتیب در سال ۶۳ و ۶۶ به شهادت رسیدند و بعد از سالها مفقودالاثری و بیخبریمان هر دو در یک سال تفحص و شناسایی شدند. من سالها چشم انتظار آمدن بچهها بودم که خدا را شکر آمدند و مرا از دلتنگی در آوردند.
محمد به عنوان بسیجی به جبهه رفت؟
بله، خوب به یاد دارم یک روز برای ناهار مهمان داشتم. برادرم که خودش هم شهید شده است (علیاکبر علینژاد) به خانه ما آمد و گفت خواهر چه میکنی؟ گفتم خوبم. گفت محمد هم که جبهه رفت؟! گفتم محمد! نه! محمد که سن و سالی ندارد. گفت «خودم دیدم که میدان امام داخل اتوبوسهای اعزامی به جبهه نشسته است. من با او خداحافظی کردم و روحانی برایشان داشت سخنرانی میکرد.»
من تا این حرف را شنیدم یکی از دخترهایم را که شیرخواره بود بغل کردم و سمت میدان امام رفتم تا محمد را ببینم. الحمدلله به موقع رسیدم و توانستم محمد را ببینم. گفتم مادرجان باید به ما اطلاع میدادی، کاش به پدرت میگفتی. وقتی به خانه آمدم به همسرم گفتم محمد راهش را انتخاب کرد و امروز به جبهه رفت. پدرش گفت خدا پشت و پناهش باشد. بچهها میرفتند و به مرخصی میآمدند، اما مدام فکر جبهه بودند. وسایل و مایحتاج رزمندهها مثل باتری چراغ قوه و… را تهیه میکردند و با خودشان به منطقه میبردند.
کمی از احمد برایمان بگویید.
احمد متولد ۱۰/ ۱۱/ ۱۳۴۴ بود. او تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی با موفقیت سپری کرد. هم درس میخواند و هم کنار پدر کار میکرد. انقلابی و اهل مسجد بود. قرآن را بسیار زیبا میخواند. جنگ که شروع شد، محصل دبیرستان بود. احمد تا دوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. چندین مرحله در جبهه حضور یافت. حضورش در میدان نبرد سبب شد برای همیشه درس را رها کند. او به عضویت سپاه در آمد و در عقیدتی سپاه مشغول بود. زمان جنگ هم در جبهه احکام را به رزمندهها آموزش میداد. یک بار هم مجروح شد و پس از مداوا دوباره به جبهه بازگشت و سرانجام در ۲۳ اسفند ماه ۶۳ در شرق دجله، عملیات بدر، در آبیترین نقطه زمین گمنام ماند.
خاطرهای از روزهای به مرخصی آمدن احمد دارید؟
یک بار احمد به خانه آمد و از ناحیه پا مجروح شده بود. در منزل استراحت میکرد. پا درد امانش را بریده بود. یک روز نزدیک اذان ظهر، عصایش را از من گرفت. گفتم: «کجا میخواهی بروی پسرم؟» جواب داد: «بروم مسجد نماز تا درد پایم از یادم برود!»
عصازنان برای نماز مسجد رفت. یک بار خیلی پکر و گرفته نشسته بود. همسرم رو به احمد کرد و گفت: «چیزی شده که نگرانت کرده؟» سرش را بلند کرد و گفت: «نه!» گفت: «پس چرا چشم دوختی به گلهای قالی و…؟» آهی کشید و گفت: «بابا! نمیدانی چه جوانهایی در جبهه شهید میشوند! این دفعه باز هم چند تا از بهترین دوستانم را از دست دادم!» بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد. از جایش بلند شد و بیرون رفت.
چطور در جریان شهادتش قرار گرفتید؟
آخرین باری که احمد را بدرقه کردم با گریه به همسرم گفتم احمد دیگر برنمیگردد. من میدانم این آخرین باری است که ما او را میبینیم. اسفند ماه سال ۶۳ همزمان با عملیات بدر بود. یک روز خمیر کردم نان پختم و به پسرم مهدی دادم و گفتم ببر سپاه و بگو برای داداش احمد بفرستند. مهدی هم نانها را برد. ۱۱ اسفند بود که از طرف احمد نامهای به دستمان رسید.
او در نامه از من به خاطر ارسال آن نانهای خوشمزه تشکر کرده و نوشته بود مادر جان بچهها اینجا برایت دعا میکنند. سرگرم کارهای عید بوده و از احمد بیخبر بودم. همسرم که کمی نگران شده بود رفت سپاه تا پرسوجو کند، اما دست خالی برگشت. چند روزی از عید سال ۶۴ گذشته بود که با دخترم از منزل یکی از بستگان به خانه بازگشتیم. وقتی به خانه آمدم متوجه شدم همسرم ناراحت است. علت را پرسیدم گفت از سپاه خبر آوردند احمد شهید شده ولی مفقودالاثر است. ما برای احمد چهل و سال هم برگزار کردیم و منتظر شدیم تا پیکرش برگردد.
قطعاً همرزمان و دوستان احمد بعد از شهادتش از مجاهدتهای او برای شما روایت کردهاند، خاطرهای از ایشان به یاد دارید؟
بله. سیدمحمدحسن مرتضوی همرزم احمد بود. پسرم از نیروهای گروهان شهید مهرابی، گردان امام موسی بن جعفر (ع) بود. او برای ما اینگونه روایت کرد: «باید جواب پاتک عراقیها را میدادیم. عراق از جناح راست حمله میکرد. حوالی ساعت دو بود که محمدحسین هراتیان بچهها را خبر کرد به سرعت مقدمات کار را آماده کنند. یک دژ بود که پشت آن شکافی وجود داشت. به داخل آن شکاف رفتیم. شکاف بهسمت دشمن بود و دشمن از سمت راست میآمد و مقر زرهی عراق هم آنجا بود. نیروهای ما با آنها درگیر شدند.
آن زمان به خاطر کمبود امکانات قدرت مانور نداشتیم که از پشت خاکریز مهمات بیاوریم. به نوعی در آن شکاف گیر افتادیم. باید با همان مهمات کم مقابل دشمن میایستادیم. احمد در گروهان مسئول تبلیغات بود، اما هنگام نیاز هر کار دیگری هم به او میگفتند، جواب رد نمیداد. در همان حین یک ترکش به پیشانیاش خورد و خون میآمد. باز هم از پشت خاکریز برای ما نوار تیربار میآورد. گفتم: «احمدآقا! چیزی بگیر و پیشانیات را ببند تا خون بند بیاید!» به پیشانیاش دستی کشید، به خون نگاه کرد و گفت: «خون ما سرختر از خون امام حسین (ع) نیست! خدا کند خون ناقابل ما را بپذیرند!»
احمد وصیتنامهای هم داشت؟
حمد و سپاس خدایی را که ما را از نیست آفرید و نعمت عقل داد و بالاتر از آن نعمت ایمان. حمد و سپاس خدایی را که رحمان و رحیم است. بارخدایا! شهادت میدهم که تو یکتایی و شریکی نداری! محمد رسولالله (ص) فرستاده بر حق توست. شهادت میدهم که بهشت و جهنم حق است. با عرض سلام خدمت خانوادههای شهدای گرانقدر که صابران و شاگردان مکتب امام حسین (ع) هستند. سلام به پدر و مادرم که به رضای الهی راضیاند، چون در کودکیام راضی نبودند خراشی در بدنم ایجاد شود ولی در چنین برهه از زمان به خاطر خدا از جان فرزند خود میگذرند.
خداوند مزد شما را در آخرت میدهد… انسان هر لحظه در حال امتحان است و سرنوشتش را خودش تعیین میکند. امتحانی که تا دم مرگ است و خداوند انسانها را به مال و جانشان امتحان میکند. کاری نکنید که فردای قیامت پشیمان شوید…!ای منافقان کوردل و تنگ چشم! ما فکر همه چیز را کردهایم. این دنیا دیگر جای ما نیست، جای شماست و بهشتتان در این دنیاست. ما برای رضای خدای متعال به صحنه آمدیم، میمانیم تا جان بدهیم.ای منافقان! ما همواره با سلاح ایمان پیش رفتهایم و به قدر ایمان و اخلاصمان خداوند به ما مزد میدهد. از همه حلالیت میطلبم و امیدوارم به بزرگواری خود مرا ببخشند!
شهادت احمد و مفقودالاثریاش مانع حضور مهدی در جبهه نشد؟
خیر. بچهها راهشان را با ایمان و اعتقادی که در وجودشان ریشه کرده بود انتخاب کردند. مهدی بسیجی بود و بسیار پر جنبوجوش. علی پسرم در دل نوشتهای حال و هوای مهدی را در آن روزها اینگونه بیان میکند: «بی قرارترین ما بعد از احمد، مهدی بود و مشتاقتر هم. احمد نیز همچنان بعد از گذشت سه سال در گمنامی جاودانه. خداوند روحش را در دستان خود گرفته بود و از آتش هجران اندکی در آن میدمید تا بسوزد و بسوزد در درد فراق. آتشی که هر شعله اش دروازهای بود بر گلستان بی حد و مرز شهادت و دیدار معبود. آن روز ظهر، صدای اشکهای مهدی بود که عاجزانه از مادر اذن دخول برای ورود به گلستان عاشقی میخواستند. اما دل مادر هنوز در انتظار دیدار احمد بود و ناراضی از دوری مهدی. برادرم محمد نیز حضور داشت. رو به مهدی کرد و گفت: «شما الان نمیخواد بری! احمد رفت و شهید شد! تو بمان!»،
اما پیروز میدان آن روز، اشکهای مهدی بود. مهدی از طرف بسیج به جزیره مجنون اعزام شد؛ یکی از دروازههای گلستان ابراهیم.» یک سال از عضویتش در بسیج میگذشت. او اول دبیرستان بود. در تمام روزهای تحصیل به دنبال فرصتی بود که به جبهه برود. مهارت فنی و انگیزه و انرژی بسیار بالایی برای حضور در جبهه داشت. بعد از برادرش احمد راهی جبهه شد تا اسلحه برادرش بر زمین نماند و رفت. مهدی مهر سال ۶۵ به مریوان اعزام شد. دوره آموزش نظامی را در همان جا سپری کرد. آخرین اعزامش در تاریخ ۲۰ تیرماه سال ۶۶ بود. جزیره مجنون پذیرای بچههای گردان روح الله و مهدی شد و در نهایت هم در سن ۱۶ سالگی مفقودالاثر شد. پسرانم سالها پس از اتمام جنگ مهمان حضرت زهرا (س) بودند.
خبر شهادت مهدی را چه کسی به شما داد؟
بچههای سپاه نمیتوانستند خبر شهادت مهدی را به ما بگویند. گفته بودند یکی جانباز و یکی شهید و مفقودالاثر شده، الان چطور خبر شهادت و مفقودالاثری این شهید را به خانوادهاش بدهیم. تا اینکه از طریق یکی از بستگان در جریان قرار گرفتیم. گفتند مهدی در ۲۹ تیر ماه ۶۶ شهید شده ولی پیکرش در منطقه جا مانده است.
گویی خبر مفقودالاثری مهدی، انتظار بازگشت احمد را هم برایتان سختتر کرد؟
بله. ما خیلی منتظر شدیم که احمد بیاید. منتظر بودیم در میان اسرا باشد، اما خبری نشد. حال و هوای من و بچهها و پدرش در این بیخبری قابل وصف نبود و نیست. برای من بسیار تلخ گذشت. منتظر بودم تا یک نشانی از احمد برایم بیاید که مهدی راهی شد و او هم مفقودالاثر شد. کاری نمیتوانستم کنم. فقط خدا را شکر میکردم و از حضرت زینب (س) صبر میخواستم که خودشان روز عاشورا این همه مصیبت را تحمل کرده بود. ابتدا هم پیکر مهدی و بعد پیکر احمد از راه رسید.
کمی از مهدی برایمان بگویید، چطور فرزندی برای شما بود؟
مهدی سومین پسر خانواده بود. به دلیل علاقهمان به امام زمان (عج) نامش ر ا مهدی گذاشتیم. مهدی مقطع ابتدایی و راهنمایی را در مدارس شهر با موفقیت به پایان رساند. او در کنار برادرش احمد در فعالیتهای سیاسی آن روزها، علیه ظلم وستم رژیم پهلوی، شرکت میکرد. مهدی هفت سال داشت، اما با احمد ۱۴ ساله همپا شده بود. در مسجد، در تظاهرات و در کمک به پدر، هیچ وقت احمد تنها نبود. زمان جنگ هم خاطرات زیادی از زبان دوستان و همرزمانش شنیدیم.
اگر امکان دارد یکی از آن خاطرات را برایمان بازگو کنید؟
حجت الله زارع زاده دوست و همرزم مهدی اینگونه برایمان روایت کرد: «دو گردان روح الله و قمربنیهاشم (ع) از تیپ ۱۲ قائم (عج) در منطقه دزفول مجاور هم بودیم. بچههای شهر در دو گردان بودیم. به رسم و سنت رسولمان و کسب خشنودی خداوند و روحیه خودمان به دیدار هم میرفتیم. آن روز من همراه یکی دیگر از بچههای گردان قمر به گردان روح الله رفتیم. همه بچههای دامغان دور هم نشسته بودند. ما هم به جمعشان پیوستیم.
مهدی هم یکی در میان حلقه عشاق. نگاهش برایم آشنا بود و بوی رفاقت میداد. چند دقیقهای طول کشید تا گره نگاهمان از هم باز شد و زبانمان، بازتر. گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «حجت الله زارع زاده.» او هم گفت: «منم مهدی شیخ الاسلامی ام.»
گفتم: «دوست داری از این به بعد با هم رفیقتر بشیم؟» گفت: «اگه خدا بخواد آره!» نام خدا که بر زبانش جاری شد رفاقتمان رنگ و بویی ماندگار گرفت. همه کارش خدایی بود. هر روز که میگذشت دوستیمان عمیقتر و خوشبوتر میشد. مرحله دوم اعزام، من ماندم و درگیریهای زندگی. مهدی، اما نامش در صف مجنونیان ثبت شد. من ماندم از سر بیچارگی و اضطرار و او رفت از سر شوق و اختیار. ۹ سال انتظار آمدنش فرسوده ام کرد. آغازین روز آشناییمان سرفصلی دردناک بر غم نامه جداییمان بود.»
شهید مهدی وصیتنامهای هم داشت؟
من حقیر از همینجا به این امت بزرگ و عزم آهنین سفارشی میکنم که اگر آن روز امت کوفه رهبرشان را تنها گذاردند، نگذارید نایب امام زمان (عج) تنها بماند. همیشه جبههها را گرم نگه دارید و نگذارید رزمندگان ما در طول خطوط خسته شوند که به راستی خود را در مقابل خون شهیدان مسئول میدانیم اگر بگذاریم این اسلام و این خون شهیدان زیر پا گذارده شود. من خیلی کوچکتر از آن هستم که به این ملت پیام بدهم ولی بهعنوان یک برادر کوچکتر عرض میکنم تا آخرین قطره خون از امام (ره) و خانوادههای شهدا جدا نشوند و همیشه پشتیبان امام (ره) باشند. نباشد زمانی که با دادن این همه خونها برعکس شعار «ما اهل کوفه نیستیم امام تنها بماند» عمل کنیم.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، یحیی نیازی مجری تاریخ شفاهی سردار دکتر علیاصغر زارعی به مناسبت درگذشت ایشان با اشاره به جنگال و نقش سردار زارعی در این حوزه نوشته است:
ارتباطات مخابراتی و الکترونیکی بهمنزله سلسله اعصاب سیستم فرماندهی و کنترل جنگ نقش بسیار تعیین کنندهای بر صحنه نبرد دارد، درعینحال میتواند مسیری برای نشت و هدر رفت اطلاعات بوده و فعلوانفعالات صحنههای نبرد را خواسته یا ناخواسته در اختیار دشمن قرار دهد. بر این اساس «جنگ الکترونیک» در ارتشهای دنیا شکل گرفت تا از این ظرفیت ارتباطی استفاده نموده و علاوه بر کسب اطلاعات از ارتباطات دشمن در صورت لزوم عملیات اختلال، جهتیابی و قطع ارتباط را نیز انجام داده و در مقابل با انجام جنگ ضدضد الکترونیک مانع دسترسی طرف مقابل به اطلاعات خودی گردد. به همین دلیل امروزه موضوع جنگ الکترونیک از عناصر تأثیرگذار و کلیدی نبردهای جهانی و منطقهای بهحساب میآید.
در دوران دفاع مقدس درحالیکه جمهوری اسلامی ایران با تنگناهای بیشماری در حوزههای مختلف روبهرو بود و دشمنان این مرزوبوم راه هرگونه استفاده از فنآوریهای نوین را بر ایران بسته بودند، ابتکارات و خلاقیتها توانست عملکردی را بجای بگذارد که دنیا را به حیرت وا دارد. یگان جنگ الکترونیک سپاه که اختصاراً «جنگال» نامیده میشود، ازجمله ابتکاراتی است که علاوه بر تأثیر تعین کننده در زمان جنگ، اکنون نیز یک تجربه قابلاتکا برای برونرفت از مشکلات موجود بهویژه در حوزههای فنآوری و ارتباطات میباشد.
زمانی که صدام از سوی شرق و غرب و به سرکردگی آمریکا، حمایت میشد و ۱۴ گردان جنگ الکترونیک از بهترین تجهیزات مورداستفاده ناتو (ساخت کشور انگلستان) را در اختیار او قرار داده شد، نیروهای ایران در حوزه فنآوریهای نوین با دستخالی و در میان شدیدترین تحریمهای تسلیحاتی و محاصره اقتصادی توانستند به یک اقدام ماندگار و مؤثر دستزده و بر تکنولوژی پیش رفته دشمن فائق آیند.
ایده تأسیس یگان جنگال سپاه زمانی به وجود آمد که دستاندرکاران این حوزه متوجه شدند باید کار را از یک شنود ساده به سطح بالاتری از دانش فنی ارتقاء دهند و یگان عملیاتی «جنگ الکترونیک» را با همه مشخصههایش راهاندازی کنند. تجهیزات موردنیاز نیز عموماً از وسایل به غنیمت گرفته شده از دشمن تأمینشده بود؛ یعنی جنگال سپاه توانست با استفاده از تجهیزات غربی در اختیار صدام، سیگنالهای مورد نیاز را شناسایی کرده و به فراخور شرایط صحنه نبرد از محتوای مکالمات آنها استفاده نموده و یا در صورت لزوم ارتباطات او را قطع یا مختل نماید.
اقدامی که در یک تلاش مجاهدانه با کشف الگوریتم رمز دستگاههای مدرن و پیشرفته شرکت راکال انگلستان به ثمر رسید و نهایتاً بیآنکه دشمن متوجه شود، رمز دستگاههای پیشرفتهاش بهوسیله فرزندان امام امت شکسته و رحمت واسعه خداوند نصیب رزمندگان اسلام شد. بهنحویکه پسازاین اقدام، همواره ارتباطات دشمن در دسترس نیروهای خودی بوده و هرگونه فعلوانفعالات آنها رصد اطلاعاتی شده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در راستای انجام رسالت تاریخنگاری مستدل و مستند؛ برای بازخوانی و واکاوی حوادث مهم جنگ الکترونیک در دفاع مقدس گفتگو با سردار سرتیپ پاسدار دکتر علیاصغر زارعی از مسئولان ارشد و از تأثیرگذاران تشکیل و توسعه یگان جنگال سپاه در دفاع مقدس از ۲۵ دیماه ۱۳۹۷ شروع و طی حدود ۲ سال و ۲۲ جلسه گفتگوی فعال به زوایای پیدا و پنهان این یگان مهم پرداخته است.
حاصل این گفتگو در قالب تاریخ شفاهی آماده چاپ آماده است و گوشهای از نقش برجستهی این سردار برومند سپاه اسلام و رزمندگان جنگال را در تاریخ پرافتخار دفاع مقدس ثبت و ضبط و به نسل آینده منتقل نماید. در ادامه به فرازهای کوتاهی از متن کتاب «رمز جنگ» اشاره میشود:
ملاقات با امام خمینی (ره):
«وقتی در خرمشهر مجروح شدم و برای مداوا به تهران آمدم، مرحوم آقای جمی با دفتر حضرت امام هماهنگ کرد که تعدادی از مسئولان آبادان با امام ملاقات کنند. برای همین آقای دهدشتی، شهید جهانآرا، آقای رشیدیان، آقای حیاتیمقدم و آقای رکنالدین جوادی از سپاه آبادان به منزل ما در تهران آمدند و گفتند «هماهنگ شده که فردا به ملاقات حضرت امام (ره) برویم.»
آن زمان آقا محسن رضایی مسئول اطلاعات سپاه و در واقع مسئول اطلاعات کل کشور بود. چون هنوز وزارت اطلاعات نداشتیم. قبل از اینکه خدمت حضرت امام برسیم ابتدا آقا محسن را دیدیم. آقا محسن این بحث را داشت که حالا که هماهنگ شده و شما میخواهید خدمت حضرت امام بروید به ایشان صریح و روشن بگویید «واقعیت چیست! و چه اتفاقی افتاده!» چون حضرت امام هنوز نمیپذیرد که بنیصدر کمک نمیکند.
خلاصه من هم با دو عصایی که دستم بود با دوستان به جماران رفتم. با هم هماهنگ کرده بودیم که مثلاً شهید جهانآرا چه بگوید! و آقای رشیدی و آقای جوادی چه بگویند! قرار بود هرکدام از ما ۵ دقیقه حرف بزنیم و وضعیت آبادان و شرایط واقعی منطقه را به حضرت امام (ره) گزارش بدهیم. من هم با عصا رفتم اما وقتی وارد اتاق ملاقات شدم حضرت امام فرمودند «یک صندلی برای ایشان بیاورید.» ولی من زمین نشستم.
بعد هم جلسه شروع شد و ما شرایط را خدمت امام توضیح دادیم. فکر میکنم بیشتر از نیم ساعت طول نکشید. حضرت امام هیچچیزی نگفت، فقط فرمودند «شما برید و فردا دوباره بیایید.» هیچچیز دیگری نفرمودند. دوستان بلند شدند و یکییکی حضرت امام را بوسیدند و من هم رفتم و دست حضرت امام را بوسیدم و جلسه تمام شد. وقتی از اتاق ملاقات با امام بیرون آمدیم چند لحظه بعد سید احمد آقا آمد و پرسید «شما به حضرت امام چه گفتید که حضرت امام دستور دادند؛ جلسه شورای عالی دفاع باید فردا تشکیل شود.»
آن شب هم همه بچههایی که از آبادان آمده بودند به منزل ما آمدند و فردا صبح دوباره به جماران رفتیم. ما در دفتر امام نشسته بودیم که گفتند «دیروزیها بیایند داخل.» دوباره رفتیم خدمت امام و مجدداً حرفهای دیروز را در همان نیم ساعت توضیح دادیم. وقتی هم که ما وارد شدیم حضرت امام نشسته بودند، بنیصدر هم کنار حضرت امام روی کاناپه نشسته بود، حضرت آیتالله خامنهای هم تشریف داشتند، آقای هاشمی رفسنجانی، شهید رجایی، شهید فلاحی و مرحوم ظهیرنژاد هم بودند؛ یعنی اعضای شورای عالی دفاع همه بودند.
جلسه ساکت بود تا ما وارد شدیم و نشستیم و دوباره حرفهای دیروزمان را زدیم. تا حرفهای ما تمام شد، حضرت امام جلوی ما از اعضای شورای عالی دفاع توضیحی نخواستند، وقتی صحبتهای ما تمام شد، امام دوباره فرمودند «شما بروید.» ما از جلسه خارج شدیم و در دفتر ایشان منتظر نشستیم.
مدتی طول کشید که گفتند «جلسه تمام شد.» جلسه که تمام شد ما به دنبال این بودیم که بپرسیم «بالاخره چهکار کنیم؟ آیا به آبادان برویم؟» اما تا به درب کوچک بیت حضرت امام (ره) رسیدیم، دیدیم بنیصدر و بقیه رفتهاند و فقط آقای هاشمی در چهارچوب درب داشت بیرون میآمد. به آقای هاشمی گفتیم «چه شد؟» آقای هاشمی گفت «خوب شد که شما آمدید و مطالب را گفتید. حالا شما بروید.» گفتیم «کجا برویم؟ بالاخره حضرت امام یک پیامی بدهد که ما به مردم چه بگوییم؟ به ما بفرمایند که مردم تخلیه کنند یا نکنند. ما الآن به مردم چه بگوییم؟ بگوییم نظر حضرت امام چه هست؟» گفت «نه، اینکه نمیشود. حضرت امام که اینطور پیام نمیدهد. کار شما خوب بوده و اثر کرده و آقایان قول دادهاند که اجازه ندهند حصر آبادان کامل شود و کمک کنند که این اتفاق رخ ندهد.»
اما ما دست برنداشتیم و مصمم بودیم پیام مردم آبادان و خرمشهر به گوش مسئولان برسانیم. شهید جهانآرا خیلی اصرار کرد که ما نمیتوانیم همینطور برویم و شما باید یک جوابی به ما بدهید، آقای هاشمی گفت «پس امشب به محل شورای عالی دفاع بیایید تا آنجا یک جوابی به شما بدهیم» این را که گفت ما تقریباً قانع شدیم و منتظر شدیم تا عصر که به مقر شورای عالی دفاع که آن زمان در سیدخندان بود، رفتیم. وقتی به آنجا رفتیم ابتدا راهمان نمیدادند و میگفتند «شما برای چه آمدید؟» تا اینکه باز اصرار کردیم تا به دژبانی تلفن کردند و گفتند «آبادانی ها بیایند داخل» در اتاق انتظار نشستیم، گفتند «آقای میرسلیم رئیس شهربانی وقت، پیش آقای بنیصدر است و قرار بود که بلافاصله جلسهی شورای عالی دفاع بعدازآن جلسه دونفره آنها تشکیل شود.»
به ما گفتند «وقتی جلسه تشکیل شد شما هم بیایید توی جلسه.» ما که رفتیم تا مستقر شدیم دیدیم اعضای شورای عالی دفاع یعنی مقام معظم رهبری، آقای هاشمی و فلاحی و مرحوم ظهیرنژاد و اگر اشتباه نکنم آقای آذین که فرمانده هوانیروز بود و آقای غرضی آمدند. فردای آن روز کیهان یک عکسی از شورای عالی دفاع چاپ کرد که ما هم نشسته بودیم و آن عکس هنوز هم هست. در آن جلسه که مستقر شدیم، آقای بنیصدر که یک لباس نظامی هم پوشیده بود با یک تکبری گفت «شما امروز در خدمت حضرت امام ۱۶ مورد دروغ گفتید.»
ما تعجب کردیم و همه از کوره دررفتند. گفتیم «ما دروغ گفتیم؟» گفت «بله.» با این برخورد آقای بنیصدر دعوا را شروع شد. پرسیدم «ما دروغ گفتیم یا شما دروغ میگویید؟» عراق از رودخانه مارد واردشده است و دیشب از کارون عبور کرده است. شما چرا اینها را به امام نمیگویید؟ گفت «شما اصلاً نظامی نیستید. اصلاً چه کسی به شما گفته در این کارها دخالت کنید؟ شما بیخود آمدهاید. چرا اجازه نمیدهید نظامیها کارها را انجام دهند؟»
در همین اوضاعواحوال شهید فلاحی و مرحوم ظهیرنژاد به حمایت از آقای بنیصدر شروع به دادوفریاد کردند. در خاطر من هست که شهید جهانآرا با شهید فلاحی دعوایش شد. آنها روبروی هم نشسته بودند و مرحوم ظهیرنژاد هم با آقای جوادی دعوا میکردند. مرحوم ظهیرنژاد لهجهی ترکی داشت و جوادی هم ترکی بلد بود. یک مقدار باهم تند صحبت کردند و سر هم داد کشیدند و من هم که نشسته بودم مرتب عصا را روی میز میزدم و میگفتم «ما دروغ نمیگوییم، شما دروغ میگویید! شما دروغ میگویید که کمک نمیکنید؟»
حضرت آیتالله خامنهای هم روی یک مبلی نشسته بودند و ماجرا را رصد میکردند. اوضاع خیلی درهمریخته شد و یک مقدار هم حرفهای تند بین برخی افراد ردوبدل شد. بههرحال جنگ شده بود و ما تحتفشار بودیم و آنها هم حرف خودشان را میزدند و به ما میگفتند «شما بلد نیستید و میخواهید مملکت را به باد دهید» و از اینطرف هم جهانآرا گفت «شما اصلاً کمک نمیکنید و خیانت میکنید» حرفهای اینچنینی تند ردوبدل میشد.
یکباره حضرت آیتالله خامنهای که تا آن زمان ساکت بودند و اوضاع را رصد میکردند فرمودند «شما بلند شوید و بروید تا ما جلسهی خودمان را داشته باشیم و بتوانیم راهحلی پیدا کنیم» تا ایشان این را گفت همهی ما ساکت بلند شدیم و از جلسه بیرون آمدیم. همینطور که من از جلسه بیرون میآمدم به آقای غرضی که استاندار خوزستان بود و در جلسه شورای عالی دفاع شرکت داشت، گفتم «آقای مهندس جنگ یعنی جنگ و تا بخوای به اصولش بپردازی نصف مملکت ازدسترفته است.» چون ایشان میگفت جنگ اصول و قانون دارد. او هم به من تشر زد و گفت «برو بیرون.» فردای آن روز هم من گچ پا را باز کردم و فکر میکنم پسفردای آن روز هم به آبادان برگشتم تا در مبارزه با دشمن اشغالگر در کنار رزمندگان اسلام باشم.»
این سردار شجاع سپاه اسلام، شب گذشته ۱۶ آذرماه ۱۳۹۹ آسمانی شد و به خیل همرزمان شهید و برادر شهیدش حسن زارعی پیوست. روحش شاد و یادش گرامی باد.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کتاب “جنگ خوب است”؛ از مجموعه کتابهای آمریکا بدون نقاب با چند روایت متفاوت و مستند از مدیران و مشاوران امنیتی و اطلاعاتی آمریکا درباره ایران و آمریکا همزمان با ۱۶آذر توسط انتشارات شهیدکاظمی منتشر شد.
در کتاب «جنگ خوب است» مصاحبه مدیران و مشاوران امنیتی ـ اطلاعاتی و مسئولان سیاستخارجی آمریکا را میخوانید و با تعریف جدیدی از عبارت «امنیت ملی» در آمریکا آشنا میشوید. این کتاب از درون آمریکا و به آمریکای بدون نقاب میپردازد.
مدتی است نام آمریکا بیش از قبل در خبرها تکرار میشود؛ به بهانه انتخابات و تحلیلهای شبانهروزی رفتن و ماندن ترامپ و آمدن یکجو بایدن! حالا که تنور بحث آمریکا داغ است، کتاب «جنگ خوب است» را بخوانید و ببینید آمریکاییها درباره ایران و خودشان چه میگویند.
قرار است در این کتاب، خیلی چیزها بخوانید و سر از ماجراهایی در بیاورید که حتما تعجب میکنید. چرا؟ چون تا امروز کسی درباره این مسائل حرفی نزده، تحلیلی ارایه نکرده و به نظر میرسد حتی تصمیمگیران دستگاه دیپلماسی کشورمان هم بیخبر باشند، چهرسد به اینکه من و شما را در جریان بگذارند!
در این کتاب مصاحبه مدیران و مشاوران امنیتی ـ اطلاعاتی و مسئولان سیاستخارجی آمریکا را میخوانید. با تعریف جدیدی از عبارت «امنیت ملی» در آمریکا آشنا میشوید. از زبان دولتمردان آمریکایی میشنوید که اولویتهای سیاستخارجی آمریکا چیست و چهطور با یک استراتژی بیسروصدا و نرم، مهرههای اصلی سیاست و دفاعی کشورشان را از میان سران امنیتی این کشور انتخاب میکنند. با خواندن این مصاحبهها متوجه میشوید که اتفاقا دولتمردان آمریکایی ابایی ندارند از اینکه بگویند «من سرهنگم، نه حقوقدان!»
«روحانی میانهرو نیست، یک جنگطلبِ باهوش است»، «ایران قدرتمندترین کشور منطقه است» باورتان میشود این جملهها را سیاستمداران آمریکایی گفته باشند؟ کتاب پر است از این اظهار نظرها و اعترافهای صریح.
رییس سابق آژانس مرکزی اطلاعات آمریکا یا همان جاییکه میان ایرانیها به «سازمان سیا» معروف است، با افراد موثر در سیاستخارجی و تحلیلگران عرصه بینالملل، گفتوگو کرده و با کمترین ملاحظه و سانسور درباره رویکرد آمریکا در مساله سیاستخارجی، بهخصوص منطقه خاورمیانه، این مصاحبهها را منتشر کرده است. میزبان و پرسشگر این گفتوگوها «مایکل مورل» تحلیلگر اطلاعاتی آمریکاست. او در سالهای گذشته بهعنوان قائممقام آژانس مرکزی اطلاعات آمریکا و دو بار بهعنوان سرپرست سازمان سیا کار کرده است.
مایکل مورل سراغ خیلیها رفته، ولی برای ترجمه و گردآوری این کتاب، مصاحبه کسانی را انتخاب کردیم که تخصص و کارشان بهنوعی به ایران مربوط میشود. بعضی از این مقامات امنیتی یا سیاسی بهقدری درست و دقیق ایران را تحلیل میکنند که اغراق نیست بگوییم ما را بیشتر از خودمان میشناسند. معیار دیگر برای انتخاب گفتوگو، معرفی آمریکا از زبان خودشان است.
کتاب را بخوانید و ببینید آمریکاییها چه دیدگاه و برنامههایی درباره قدرت ایران در منطقه، انرژی هستهای، مسائل ایران و عربستان، داعش و تروریسم، برجام و نیروی قدس دارند. ببینید چهطور افکار عمومی را اقناع میکنند. ببینید از ماموران و جاسوسان سازمان سیا چه فرشتههای مهربانی در افکار عمومی ساختهاند و…
خیلی خبرهاست. بخوانید و بدانید.
برشی از کتاب:
نورمن رول: ایران، یکی از ملتهایی است که زیر بار سنگینترین تحریمهای روی کرهزمین است. تحریمها ادامه دارد، اما ایران همچنان به توسعه برنامه هستهای ادامه میدهد. این سطح از نظارت و کنترل برای آژانس بینالمللی انرژی هستهای بینظیر است و در تاریخ سابقه نداشته! همه به از کار انداختن سانتریفیوژها فکر میکنند، اما سانتریفیوژ ظریف و حساس است. اگر تکان بدهیم، میشکند. برجام، کاری بیش از شکستن سانتریفیوژ انجام داد. تمام سیمها را از برق کشید و لولهها را از کار انداخت.
کتاب “جنگ خوب است” از سری کتابهای آمریکا از درون به کوشش فائقه سادات میرصمدی در قطع رقعی و ۲۹۲ صفحه همزمان با ۱۶آذرماه توسط انتشارات شهیدکاظمی روانه بازار شد
علاقه مندان جهت تهیه این کتاب میتوانند از طریق سایت manvaketab.irو یا ارسال نام کتاب به سامانه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ اقدام نمایند.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در روزهای اخیر بار دیگر رکورد مصرف گاز در بخش خانگی در سال جاری شکسته شد و مصرف ۲۴ ساعته ۵۳۰ میلیون مترمکعبی در بخش خانگی، تجاری و صنایع غیرعمده به ثبت رسید.
با وجود آنکه هنوز روزهای سرد زمستانی نیامده و در پاییز شاهد رکوردشکنی های پی در پی و افزایش بی رویه مصرف گاز هستیم، این نگرانی ایجاد شده که با سردتر شدن هوا و رسیدن روزهای سرد زمستانی، مصرف بخش خانگی فراتر رفته و حتی رکورد تاریخی سال گذشته که مصرف گاز در بخش خانگی، تجاری و صنایع غیرعمده ۶۱۶ میلیون مترمکعب در روز بود شکسته شود.
در زمستان سال گذشته با افزایش مصرف گاز در بخش خانگی و گذر مصرف این بخش از مرز ۶۰۰ میلیون مترمکعب، شاهد افت شدید گازرسانی به نیروگاهها و صنایع بودیم به طوری که بسیاری از صنایع بزرگ کشور با سوخت مایع به فعالیت خود ادامه دادند و در برهه ای از زمان در برخی نیروگاه ها که به دلیل محدودیت تردد در جاده های برفی، سوخت مایع به موقع نرسیده بود، شاهد از مدار خارج شدن برخی واحدها و قطعی موقت برق در برخی نقاط کشور بودیم.
در سال جاری نیز هرچه مصرف گاز در بخش خانگی افزایش یابد، با توجه به اولویت تأمین گاز بخش خانگی در روزهای سرد سال، تخصیص گاز به نیروگاه ها و صنایع کاهش می یابد و این سوال مطرح می شود که با توجه به روند رو به رشد مصرف گاز بخش خانگی در روزهای پاییز، در زمستان سرد امسال شاهد افت بیش از حد گازرسانی به نیروگاه ها و حتی تکرار قطع برق زمستانی خواهیم بود؟