مشرق

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!



زینبیه

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی‌نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما کردیم و آنچه در ادامه می‌خوانید، آخرین قسمت از این داستان است.

گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود. 

نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می‌کوبید. 

دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست. 

قسمت اول تا نهم این داستان را اینجا بخوانید:

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱

می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵

اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶

قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷

خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸

از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹

«مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی می‌گشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا می‌زد. 

کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می‌زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد. 

بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده می‌شدم و خدا را به همه ائمه (علیهم السلام) قسم می‌دادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند. 

از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا می‌کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. 

خیال می‌کردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی‌دانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشی‌گری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا می‌کشیدند. 

مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می‌کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می‌شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمی‌زد. 

ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی‌توانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری می‌کشد که این قطره اشک نه از درد و  ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید. 

به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می‌رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده می‌شد. 

چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف می‌چرخید و می‌دیدم حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد. 

مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش می‌لرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، اشهدش را می‌خواند که قلبم از هم پاره شد. 

می‌دانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانی‌ام و تنها با ضجه‌هایم التماس می‌کردم او را رها کنند. 

مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می‌زدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس می‌کردم. 

از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :« یا زینب!» 

با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. 

با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند. 

بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟» 

و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» 

به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمی‌کردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»…

از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. 

ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. 

احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند :«ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» 

صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. 

پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند. 

با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. 

پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم. 

احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. 

دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را وحشیانه فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند. 

مسیر حمله به سمت حرم را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. 

کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. 

تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد :«پس از وهابی‌های افغانستانی؟!» 

جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!» 

و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!» 

قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. 

از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. 

رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند :« یا حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. 

گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم. 

 بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد. 

صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. 

گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد… 

تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. 

اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. 

گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زد و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. 

دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. 

اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. 

انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 

شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. 

مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. 

جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. 

مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. 

در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. 

نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. 

دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. 

یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. 

سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. 

تا رسیدن به آغوش حضرت زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. 

گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. 

در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 

نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» 

و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» 

من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» 

چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید… 

سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. 

جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 

هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. 

خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 

صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید. 

رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته می‌شد. 

می‌توانستم تصور کنم تکفیری‌هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. 

تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 

نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» 

از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 

از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» 

هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت شهادت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب (علیهاالسلام)!» 

محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» 

و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» 

در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. 

لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت زینب (علیهاالسلام) می‌سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 

در برابر نگاهم می‌رفت و دامن عشقش به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب (علیهاالسلام) شدم. 

می‌دانستم رفتن امام حسین (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. 

مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین لبیک یا زینب در صحن حرم پیچید…

دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. 

آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زینب حاج قاسم اومده!» 

یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم سردار سلیمانی را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!» 

بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی حاج قاسم با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!» 

سردار سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را می‌داد. 

از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. 

ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست سردار سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که داریا آزاد شد. 

در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. 

حالا دل کندن از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. 

محافظت از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم. 

فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. 

از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. 

با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟» 

دیدن حرمی که به ظلم تکفیری‌ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!» 

و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای شیعه و سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» 

و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. 

بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیری‌ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. 

مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟» 

دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا می‌مونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»…

پایان



منبع خبر

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»! بیشتر بخوانید »

برپایی مراسم تشییع و خاکسپاری شهید سردار استوار در شیراز

برپایی مراسم تشییع و خاکسپاری شهید سردار استوار در شیراز



برپایی مراسم تشییع و خاکسپاری شهید سردار استوار در شیراز - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، برنامه تشییع و تدفین سردار استوار را سپاه فجر تنظیم کرده است و فردا دوشنبه، ساعت ۹:۳۰ صبح در حرم حضرت احمدبن موسی(ع) پس از اقامه نماز، پیکر این شهید گرانقدر به سمت دارالرحمه شیراز مشایعت می‌شود.

خانواده این شهید اعلام کرده‌اند که از آن جهت که رهبر معظم انقلاب بر رعایت پروتکل‌های بهداشتی و حفظ سلامت افراد تاکید دارند، تصمیمی برای برپایی مراسم نداریم و تابع نظر رهبری معظم هستیم.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، برنامه تشییع و تدفین سردار استوار را سپاه فجر تنظیم کرده است و فردا دوشنبه، ساعت ۹:۳۰ صبح در حرم حضرت احمدبن موسی(ع) پس از اقامه نماز، پیکر این شهید گرانقدر به سمت دارالرحمه شیراز مشایعت می‌شود.

خانواده این شهید اعلام کرده‌اند که از آن جهت که رهبر معظم انقلاب بر رعایت پروتکل‌های بهداشتی و حفظ سلامت افراد تاکید دارند، تصمیمی برای برپایی مراسم نداریم و تابع نظر رهبری معظم هستیم.



منبع خبر

برپایی مراسم تشییع و خاکسپاری شهید سردار استوار در شیراز بیشتر بخوانید »

کتاب تاریخ روحانی فصل "ابن عباس" ندارد؟!

گزارش یک جنگ امنیتی؛ سیا و MI۶ از چه می‌ترسند؟



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، محمد ایمانی طی یادداشتی در روزنامه کیهان نوشت: ملت ما در طول هفت سال گذشته به اندازه هفتاد سال تجربه اندوخت و باطن آمریکا و برخی دولت‌های اروپایی را شناخت. اکنون که این تجربه گرانبها می‌تواند افق‌های تازه برای اقدامات راهبردی بگشاید، کسانی به دست و پا افتاده‌اند تا از افکار عمومی، حافظه دزدی کنند. کار آنها به مراتب خطرناک‌تر از ترور است. هرچند که ‌ترور و تحریف همزمان، از سراسیمگی در مقابل یک اتفاق مهم حکایت می‌کند.

۱-  بیماری‌های خود ایمنی (Autoimmune disease)، بیماری‌هایی است که در آن دستگاه ایمنی بدن، به خود بدن حمله می‌کند. این بیماری می‌تواند اندام‌ها و بافت‌ها را درگیر کند. در زندگی اجتماعی و سیاسی می‌توان نمونه‌هایی را سراغ گرفت که برخی سیاستمداران در اثر نفوذ فکری یا سربازگیری دشمن، به‌جای صیانت از امنیت و منافع ملی، ضد آن عمل می‌کنند. اختلال محاسباتی موجب می‌شود افراد و مجموعه‌ها، مرتکب خودویرانگری توانمندی‌هایی شوند که دشمن با تحریم، جنگ و ‌ترور نتوانسته است.

۲- درد بی‌درمان آمریکا و اسرائیل و برخی رژیم‌های اروپایی، پیشرفت شتابان ایران در حوزه‌های مختلف علوم و فنون و قدرت است. نتانیاهو مقارن فتنه ۸۸ در کنست گفت «برنامه هسته‌ای ایران با سرعت قطار تندرو پیش می‌تازد و ما مانند خودروی قراضه می‌خواهیم خود را به آن برسانیم و مهار کنیم». دشمن بعد از یک دهه تحریم، ‌ترور و خرابکاری ناکام، تصور می‌کند کابوسش با نفوذ و اختلال محاسباتی و تزریق ویروس «خودایمنی» چاره می‌شود. آنها متحیرانه، پیروزی‌های جبهه مقاومت در عراق، سوریه، لبنان، فلسطین و یمن را در کنار پیشرفت‌های پهپادی و موشکی خارق‌العاده دیدند. ایران با موفقیت توانست ماهواره نور را که هر ۹۰ دقیقه یک بار از فراز سرزمین‌های‌ اشغالی عبور می‌کند، در مدار قرار دهد.

۳- تحریم و ‌ترور و مذاکره و برجام، از نگاه دشمن، مولفه‌های معارض هم نیست، بلکه ‌ترکیبی سمّی برای زمین‌گیر کردن ایران است. دموکرات‌های بانی مذاکره و برجام، همان طراحان ‌ترور دانشمندان ما و خرابکاری ویروسی بودند؛ همان‌گونه که جان ساورزِ عضو تیم مذاکراتی انگلیس در سال ۸۲، عضو MI۶ بود و به ریاست این سرویس جاسوسی رسید. او آبان ۸۹ (یک ماه قبل از ‌ترور شهید شهریاری) اظهار داشت «نمی‌توان روند پیشرفت‌های علمی ‌ایران را تنها با دیپلماسی متوقف کرد. ما به عملیات‌های اطلاعاتی نیاز داریم تا در روند دستیابی ایران به فناوری‌های نوین مشکل ایجاد کنیم»؛ و مهر ۹۴ هنگام ریاست MI۶ به CNN گفت؛ «برجام ظرف ۱۵ سال، ایران را به کشوری نُرمال تبدیل خواهد کرد. شاهد کشوری هستیم که در مرحله انتقال از پایه‌های انقلابی به کشوری نُرمال‌تر قرار دارد. اما در داخل ایران در این مسیر، چالش وجود دارد. ما نیاز داریم صبر استراتژیک داشته باشیم و فرصت دهیم تا توسعه پیدا کند». صبر استراتژیک مدنظر او را مقایسه کنید با تعبیر غلط‌انداز مشابه که توسط برخی عناصر منفعل استفاده شد.

۴- انفعال در برابر غیرِ متعرض، دلایلی دارد؛ از جمله، همان که آیت‌الله جوادی آملی(حفظه‌الله) ۱۹ اردیبهشت ۹۵ در دیدار با آقای عارف گفت: «در فرهنگ قرآنی، غیرت را سه عنصر معرفت، هویت و غیرزدایی تشکیل می‌ دهند؛ غیرزدایی به این معنا است که اجازه ندهیم بیگانه به حریم ما نفوذ کند. بیگانه را در حریم خود راه دادن با غیرت سازگار نیست… کسانی که راه نفوذ بیگانگان را می‌گشایند، از غیرت اقتصادی و یا سیاسی برخوردار نبوده و دیوث هستند». ایشان یک سال قبل‌تر، (۲۱ آبان ۱۳۹۴) در دیدار آقای ظریف توجه داده بودند؛ «به آمریکا اعتماد نداریم. دست دادن نشانه ادب است، اما پس از آن، انگشتان خود را می‌شماریم. این نیز نشانه هوشیاری ماست». با وجود تعدد این تذکرات از سوی دلسوزان، برخی متولیان مدعی شدند «امضای کری تضمین است»، «اوباما بسیار مودب و دنبال تعامل است»، «(هشداردهندگان) می‌گویند آمریکا سر شما کلاه‌گشاد می‌گذارد، در صورتی که ما عمامه داریم، کلاه سرمان نمی‌رود» و «آمریکا مراعات اخلاق را می‌کند و زیر تعهدش نمی‌زند». متأسفانه همان ادبیات را مجدداً درباره بایدن تکرار می‌کنند؛ کسی که گفت صهیونیست است و حاضر نشد جنایت ‌ترور شهید فخری‌زاده را محکوم کند. حتی روزنامه دموکرات واشنگتن‌پست و توماس فریدمن تحلیلگر نیویورک‌تایمز می‌گویند ترور موساد و فشارهای ‌ترامپ، به‌عنوان اهرم‌های فشار، برای مذاکرات با ایران مفید است!

۵- خسارت‌ها چنان آشکار و منزجرکننده شده که جوزپ بورل (مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا) به یورونیوز گفت: «ایرانی‌ها حق دارند احساس کنند در برجام به آنها خیانت شده؛ و احتمالاً دوباره نخواهند با همان کارت‌ها بازی کنند». اما واکنش منفعلانه برخی سیاسیون موجب گستاخی طرف عهدشکن شده؛ چنانکه وزیر خارجه بی‌سروپای آلمان گفت «بازگشت به توافق، کافی نیست. برجام باید با توافقی گسترده‌تر جایگزین شود. ما انتظارات روشنی داریم: نبود سلاح هسته‌ای و هیچ برنامه موشکی بالستیک. ایران همچنین باید نقش دیگری در منطقه بازی کند. به آنها نمی‌شود اعتماد کرد»! این سخنان، واگویه وحشت بزرگ آمریکاست؛ چنانکه جینا هاسپل رئیس سیا گفت «ما فعالیت‌های ایران را زیر نظر داریم و امیدواریم بتوانیم نفوذ منطقه‌ای‌اش را کاهش دهیم». پیش از او، پمپئو هنگام ریاست گفته بود «نفوذ ایران در منطقه در مقایسه با ۷ سال گذشته بسیار بیشتر است».

۶- طمع غرب به کدام محافل است؟ همان‌ها که لس‌آنجلس‌تایمز مهر ۸۸ درباره‌شان نوشت «برخلاف غرور ملی ایرانی‌ها، اپوزیسیون سبز، از فشار غرب راضی است. اما اغلب ایرانی‌ها مخالف سازش بر سر برنامه هسته‌ای هستند؛ این یک حس ملی است که حتی قبل از انقلاب هم وجود داشته. افرایم‌ هالوی رئیس ‌اسبق موساد می‌گوید امیدوارم با افزایش فشار غرب، نارضایتی در داخل ایران پا بگیرد». همان‌ها که گرای تحریم‌های فلج‌کننده را به دولت اوباما دادند. طیفی که تعلیق قطعنامه تحریمی ‌۱۹۲۹ به واسطه برجام را فاکتور می‌کنند، اما نمی‌گویند این قطعنامه تحریمی‌ سبز(!)، تجمیع قطعنامه‌های ۱۶۹۶، ۱۷۳۷، ۱۷۴۷، ۱۸۰۳، ۱۸۳۵ و ۱۸۸۷ بود و با فشار آمریکا در آستانه سالگرد انتخابات (۱۹خرداد ۸۹) تصویب شد. آنها همان کسانی هستند که مایکل لدین (مشاور اسبق امنیت ملی آمریکا) گفت «تاریخ پنهان جنبش سبز به ۲۰۰۹ برنمی‌گردد بلکه ریشه آن در اواسط دهه ۱۹۸۰ [سال‌های ۱۳۶۵- ۶۶ شمسی] است. آنها کسانی  بودند که [در ماجرای دعوت مخفیانه مک فارلین] وارد مذاکره با آنها شدیم؛ افرادی از دفتر نخست ‌وزیری، از دفتر موسوی و اطرافیانش».

۷- جان برنان رئیس سازمان سیا به مدت هفت سال در دولت اوباما، ۸ مرداد ۹۵ در همایش امنیتی اسپن، سخنانی بیان کرد که حتی در حد «غلط کردید» هم جواب نگرفت: «توافق هسته‌ای، کار درستی بود و آقای […] را که در میان عناصر فعال در ایران فردی بسیار میانه‌روتر به‌شمار می‌آید، تقویت کرد. او باید دستاورد بیشتری داشته باشد تا حمایت بیشتری جلب کند؛ به این دلیل که بین تندروها و میانه‌روها رقابت وجود دارد. برخلاف تصور، ایران کشور یکدستی نیست. در حالی که آنها سال آینده انتخابات برگزار می‌کنند، ما اوضاع را تحت نظر خواهیم داشت تا ببینیم موازنه قدرت چگونه پیش می‌رود. نگرانی من این است که بسیاری از ایرانی‌ها انتظار داشتند پول به زندگی آنها سرازیر ‌شود اما خوب، این مسئله زمان می‌برد»!

۸-  جان کری یک سال قبل از آن (چهارم مرداد ۱۳۹۴) در شورای روابط خارجی آمریکا گفت؛ «دوستان! اگر به توافق پشت کنیم، یک پیام بزرگ به افراطی‌ها در ایران می‌فرستیم. چه کسی می‌داند در این صورت انتخابات چه می‌شود اما […] و […] که خود را در مذاکره با غرب به خطر انداختند، به دردسر جدی می‌افتند»! جالب اینکه دولت اوباما در همین دوره، تحریم‌های ویزا، آیسا و سیسادا را به اجرا گذاشته و سرگرم ریل‌گذاری کاتسا (مادر تحریم‌ها) در کنگره بود. قرار نبود امتیاز واقعی داده شود؛ بلکه فقط باید با یک شیرینی آدامسی، مسیر انتخابات را منحرف می‌کردند. ذهنیت برنان و کری چگونه شکل می‌گرفت؟ به یاد بیاوریم سخنان شگفت آن دیپلمات عالی‌رتبه را که نگرانی‌های انتخاباتی طیف متبوع خود در ابران را سال ۹۳ با شورای روابط خارجی آمریکا در میان گذاشت! او اکنون به غرب می‌گوید خفه شوید؛ در حالی که همزمان اصرار دارد اهتمام مجلس به احیای قدرت بازدارندگی کشور را به رقابت‌های انتخاباتی نسبت دهد؛ سیا هم می‌شنود!

۹- هدف پروژه جدید دشمن، لو رفته؛ شکاف‌افکنی برای تداوم هم‌فرسایی خودتخریبی و خودتحریمی. همان که فریدمن در نشست «اندیشکده شورای روابط اعراب و آمریکا گفت: «اگر ‌ترامپ و پمپئو همراه شرکای اروپایی، سراغ ایرانی‌ها می‌رفتند و با وعده برداشتن تحریم می‌گفتند ما فقط می‌خواهیم ۱۰- ۱۵ سال دیگر به مدت توافق بیفزاییم و آزمایش‌های موشکی شما محدود شود، ایرانی‌ها در بالاترین سطوح حکومت با هم درگیر می‌شدند. نیمی‌ می‌گفتند از پیشنهاد استفاده کنیم، نیمی ‌دیگر می‌گفتند خیر. باید پیشنهادی روی میز گذاشت که برای بخشی از حاکمیت وسوسه‌انگیز باشد»!

۱۰-  رهبر انقلاب در نامه ۲۹ مهر ۹۴ خطاب به رئیس‌جمهور، ضمن صدور مجوز اجرای برجام (مشروط به ۲۸ شرط مجلس، شورای عالی امنیت ملی و رهبری) تأکید کردند «جنابعالی با سابقه چند دهه حضور در متن مسائل، طبعاً دانسته‌اید دولت آمریکا در قضیه هسته‌ای و نه در هیچ مسئله دیگری، رویکردی جز خصومت و اخلال در پیش نگرفته و در آینده هم بعید است جز این عمل کند. اظهارات رئیس‌جمهور آمریکا در دو نامه به اینجانب مبنی بر اینکه قصد براندازی ندارد، خیلی زود با طرفداری از فتنه‌های داخلی و کمک مالی به معارضان جمهوری اسلامی خلاف واقع از آب درآمد… دشمنی آمریکا تا هنگامی‌که جمهوری اسلامی با قدرت درونی و پایدار خود آنان را مایوس کند، ادامه خواهد داشت.» متأسفانه عدم اهتمام کافی به این ۲۸ شرط، خسارت‌های اقتصادی و امنیتی پیاپی تولید کرد

۱۱-  اتفاقات مهمی ‌در راه است. ساخت درونی قدرت ملی، در حال ‌ترمیم و تقویت دوباره از ابعاد اجتماعی و حاکمیتی است؛ و حال آنکه طیف مأمور غرب کوشیدند انشقاق و بی‌هنجاری را ترویج کنند. مجلس در اقدامی مهم، مصوبه‌ای ضدتحریمی ‌و اجماعی در سطح حاکمیت را تدارک کرد. البته زمانی طولانی به تدارک طرح گذشت؛ اما بحمدلله موفقیت حاصل شد. همین، موجب دستپاچگی طیفی شده که گفتند مصوبه برای کارشکنی علیه مذاکره با بایدن بوده و شورای عالی امنیت ملی در جریان نبوده؛ و حال آنکه طرح مربوط به چهار ماه قبل است و به تصریح دبیرخانه، طرح با هماهنگی و تایید شورا تهیه شده است.

۱۲- تقلای جریان نفوذزده (نشتی بشکه) از کدام هراس غرب حکایت می‌کند؟ در دو سال اخیر تحولات مهم و پیشروانه‌ای در دستگاه قضایی و مجلس شورای اسلامی پدید آمده و در حال تقویت اعتماد عمومی است. اینکه می‌شود اراده‌ها و ظرفیت‌های معطل را به میدان آورد و گرفتاری‌های ناشی از تعلیق و امید به دشمن را برطرف کرد. این امید شکل گرفته که نسیم تغییر و بهبود روند، به دولت هم برسد.   در مقابل خود، مقاومتی سرسختانه برای تداوم فرصت‌سوزی دیده می‌شود. ماه‌هاست برخی محافل غربی نسبت به دو احتمال هشدار می‌دهند؛ اینکه دولت – چنانکه مطالبه رهبری است- مسیر خود را اصلاح کند؛ و مردم در انتخابات هفت ماه بعد، مدیریتی پُرانگیزه و اهتمام را سر کار بیاورند. در این روند، انتقام خون شهیدان ‌ترور که جای خود دارد؛ با اتحاد و اتفاق می‌توان دشمن را دچار شکست‌های راهبردی کرد.



منبع خبر

گزارش یک جنگ امنیتی؛ سیا و MI۶ از چه می‌ترسند؟ بیشتر بخوانید »

تاتنهام با فتح دربی لندن، شکست‌های آرسنال را تداوم بخشید/ بازگشت شاگردان مورینیو به صدر جدول

تاتنهام با فتح دربی لندن، شکست‌های آرسنال را تداوم بخشید/ بازگشت شاگردان مورینیو به صدر جدول



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، تیم فوتبال تاتنهام هاتسپر از ساعت ۲۰ امشب (یکشنبه – به وقت ایران) در چارچوب هفته یازدهم لیگ برتر انگلیس،  در ورزشگاه خانگی خود مقابل آرسنال صف‌آرایی کرد و با نتیجه ۲ بر صفر پیروز شد.

در این مسابقه که پنجمین شکست توپچی‌ها در هفت دیدار گذشته لیگ برتر انگلیس به شمار می‌رفت، سون هیونگ مین در دقیقه ۱۳ و روی شوتی زیبا، گل نخست شاگردان مورینیو را به ثمر رساند. هری کین در دقیقه ۱+۴۵ و روی کار تیمی بازیکنان تاتنهام، گل دوم تیمش را در دربی شمال لندن به ثمر رساند.

نیمه دوم این مسابقه هم گلی در بر نداشت تا سفیدپوشان لندن با ۲۴ امتیاز،  به صدر جدول لیگ برتر بازگردند. آرسنال نیز همچنان در جایگاه پانزدهم جدول حضور دارد.

منبع: تسنیم



منبع خبر

تاتنهام با فتح دربی لندن، شکست‌های آرسنال را تداوم بخشید/ بازگشت شاگردان مورینیو به صدر جدول بیشتر بخوانید »

هدایای دردناک آلمانی‌ها برای رزمندگان ایرانی!/دردسرشهید «زین‌الدین» از محبوبیتش

هدایای دردناک آلمانی‌ها برای رزمندگان ایرانی!/دردسرشهید «زین‌الدین» از محبوبیتش



کشف کارگاه تسلیحات شیمیایی داعش در دیرالزور

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، زمستان سال ۱۳۶۱ وقتی هنوز ۱۵ سالش هم نشده بود تصمیم گرفت به جبهه برود، جنگ به اوج خود رسیده بود و از هر شهر و روستایی جوانان برای دفاع از کشور راهی جبهه‌های جنگ می‌شدند، «رضا جلالی» با دیدن دوستان رزمنده و در عین حال فوتبالیست خود در تیم‌های استانی و مخصوصا شهادت «حسین اروجی»، با دستکاری شناسنامه و افزودن دو سال به سنش، راهی میدان جنگ شد.

او که جانباز ۷۰ درصد است بعد از دفاع مقدس تحصیلاتش را ادامه داد و به عضویت هیئت علمی دانشگاه درآمد و هم اکنون نیز مدیر کل امور ایثارگران شهرداری تهران است. جلالی در قسمت دوم گفت‌وگوی خود با خبرنگار حماسه و جهاد به ماجرای مجروحیت خود در دره کانی‌مانگا و اصابت ترکشی بزرگ به ناحیه چشمش در یکی از شب‌های سرد عملیات والفجر ۴ اشاره کرده که در ادامه آن را می‎خوانید.

چه مدت دوران نقاهت حاصل از مجروحیت را گذراندید و پس از آن کجا رفتید؟

هشت روز در بیمارستان سنندج بودم، هیچ چیزی از این هشت روز را متوجه نشدم، به شیراز که منتقل شدم تازه فهمیدم مجروح شده‌ام و خانواده به دیدنم آمدند. در این فاصله هشت روزه، یکبار هم از دنیا رفتم و مرا داخل پلاستیک‌هایی که مرده‌ها را درون آن قرار می‌دهند گذاشتند، اما تنفس دوباره و بخار کردن پلاستیک باعث شد متوجه شوند زنده هستم و مرا به بیمارستان برگردانند. جالب بود که خانواده فکر می‌کردند در بمباران هوایی اهواز مجروح شده‌ام، چون آنقدر سنم کم بود به ذهنشان خطور نمی‌کرد در جبهه جنگ بوده باشم.

برادرم به شیراز آمد و قرار شد برای درمان به خارج از کشور بروم، چون ترکش طوری به چشمم خورده بود که هر آن ممکن بود آن یکی چشمم نیز از بین برود؛ اما چون به سن قانونی نرسیده بودم تا پای هواپیما رفتم، اما اجازه خروج ندادند. این اتفاق باعث شد تا تصمیم بگیریم به تهران بیاییم، برادرم مرا سوار هواپیما کرد، اما جای خودش را داد به جانبازی دیگر، بنابراین تنهایی به تهران رسیدم و اول به بیمارستان تجریش و بعد لبافی‌نژاد رفتم، برادرم بعد از رسیدن به تهران هرچه گشت مرا پیدا نکرد، اشتباه بیمارستان تجریش بود که فرم انتقال مرا به لبافی نژاد ننوشته بود. بعد از چند روز برادرم توانست مرا پیدا کند.

با اینکه شش ماه مرخصی نرفته بودم، اما در دوران مجروحیت و درمان، دلم بی‌تاب رفتن به جبهه بود. بعد از یک ماه از بیمارستان مرخص شدم و به جای رفتن به خانه به لشکر برگشتم و در عملیات خیبر شرکت کردم. در تاریخ هفتم بهمن سال ۱۳۶۲ اولین بمب شیمیایی جنگ انداخته شد که ما زیر این بمباران بودیم.

ساعت دو صبح بین خاکریز و دشت، هواپیماهای دشمن منطقه را بمباران کردند و رفتند، همیشه چنان بمباران می‌کردند که گویی آسمان روی سر ما خراب می‌شد. در فاصله ۶۰ متری شیرجه می‌زدند و راکت‌ها را می‌‎انداختند و می‌رفتند، اما این‌بار دود خاکستری بدون ترکش بود، هیچ کس بمب شیمیایی ندیده بود، ما هم رفتیم از نزدیک به راکت‌ها دست کشیدیم و برایمان جالب بود چرا حلبی است و چدنی نیست، چون راکت‌ها همه چدنی بود، این راکت حلبی درونش گاز شیمیایی بوده و ما متوجه نشدیم. بعدها اثرات گاز خردل باعث ایجاد تاول‌هایی به بزرگی یک نعلبکی روی بدن‌هایمان سبز شد!. روزی سه بار پرستار تاول‌های ما را می‌تراشید، آنچنان درد داشت که گویی به چشم آمپول می‌زدند. در همان بیمارستانی که به خاطر چشمم بستری بودم دوباره بستری شدم. تا اینکه پادزهر آن را از آلمان آوردند و درمان شدیم، اما تا مدت‌ها تمام بدن ما سیاه و سفید بود.

خاطره‌ای از شهید زین‌الدین دارید؟

ما مقری به نام مقر کاتیوشا داشتیم. در همان عملیاتی که چشمم کور شد چهار ماه منتظر موقعیت عملیات بودیم. نیمه شبی خواب بودیم ستون پنجم مقر ما را لو داد، دشمن آمد و کاتیوشا را نیمه شب شلیک کرد. در سمت راست رودخانه و سمت چپ چادرهایی تعبیه شد، وقتی خمسه خمسه که ۴۰ گلوله دو متری داشت زده شد، بچه‌ها وحشت‌زده از چادرها بیرون آمدند و ناخودآگاه به سمت رودخانه رفتند، خیلی‌ها خیس شدند و آب، چون تند بود تا مصافتی بچه‌ها را کشاند.

آن شب هفت شهید دادیم. شهید زین‌الدین فردایش در جمع آمد و سخنرانی کرد. آنقدر این آدم محبوبیت داشت با اینکه ۲۱ ساله بود، بچه‌ها از سر و کولش بالا رفتند و در یک لحظه لباس‌هایش را برای تبرک تکه تکه کردند که تکه بزرگه دکمه‌اش شد!. یکی از گمنام‌ترین شهدای ما شهید زین‌الدین است. ۲۸ ماه سرباز او بودم. به دستور ایشان عضو رسمی نیروی زمینی شدم. «فرشته‌خصالی» بود، رتبه چهارم پزشکی را که آورد، بورسیه فرانسه را هم قبول شد، اما در کشور ماند. اعجوبه و نخبه‌ای بود.

تا کی در جبهه ماندید و چطور ادامه تحصیل دادید؟

تقریبا ۷۴ ماه در جبهه بودم. از نیمه‌های سال ۱۳۶۱ تا پایان جنگ آنجا بودم. چند سال ترک تحصیل داشتم. وقتی جنگ تمام شد در بیمارستان فاطمه‌الزهرا (س) در یوسف‌آباد در حالی که عمل جراحی داشتم، درس می‌خواندم، وارد دانشگاه شهید بهشتی شدم. از سال ۱۳۷۰ تا لیسانس و فوق و دکترا را در این دانشگاه گذراندم و عضو هیئت علمی دانشگاه شدم و ۳۴ ماه است که در اداره کل ایثارگران مشغول به کار هستم.



منبع خبر

هدایای دردناک آلمانی‌ها برای رزمندگان ایرانی!/دردسرشهید «زین‌الدین» از محبوبیتش بیشتر بخوانید »