مشرق

مقاومت شهید «احمد کشوری» دربرابر یک گناه بزرگ

مقاومت شهید «احمد کشوری» دربرابر یک گناه بزرگ



شهید کشوری

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سیمرغ‌ها در تاریخ دفاع مقدس، با حماسه‌های مردانی جاودانه شدند که امروز به‌عنوان اسطوره‌های این سرزمین شناخته می‌شوند؛ همان مردانی که از همان دوران ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی، برای حفظ و حراست از آرمان‌های بلند امام و امت، با سیمرغ‌های خود به پرواز درآمدند و هرگز زمین‌گیر نشدند، مگر زمانی که در این راه، جان خود را فدا کرده بودند.

خلبان شهید «احمد کشوری» یکی از این مردان همیشه‌جاویدان است که هم در صحنه مبارزه با دشمن، و هم در زندگی شخصی خود، مردانگی، غیرت، انسان‌دوستی و ولایت‌مداری با تمام وجود معنا کرده بود. این را می‌توان از آن‌چه که فرماندهان و همرزمانش گفته‌اند، فهمید؛

آمادگی خود را برای اهدای قلب به رهبرش اعلام کرد

سرلشکر شهید «ولی‌الله فلاحی» درباره این اسطوره ماندگار ایران‌زمین گفته است: «من شبی برای مأموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم، هنوز سخنم تمام نشده بود که یکی از صف بیرون آمد و گفت «من آماده‌ام»، دیدم خلبان کشوری است. در جنگ از خود شجاعت و لیاقت فراوانی نشان داد و یک‌بار که خودش به شدت زخمی و به هلی‌کوپترش نیز آسیب شدید وارد شده بود، توانست با هوشیاری و مهارت، آن را به مقصد برساند.

«احمد» فرشته‌ای بود در قالب انسان؛ «کشوری» کار و فعالیت را عبادت می‌دانست و تمام فکرش انجام وظیفه بود. درباره میزان علاقه به فرزندانش می‌گفت: «آن‌ها را به اندازه‌ای دوست می‌دارم که جای خدا را نگیرند».

«کشوری» همواره برای وحدت و انسجام دو قشر ارتشی و پاسدار می‌کوشید، چنان‌که مسئولان، هماهنگی و حفظ غرب کشور را مرهون تلاش او می‌دانستند. او می‌گفت: «تا آخرین قطره خون برای اسلام عزیز و اطاعت از ولایت فقیه خواهم جنگید و از این مزدوران کثیف که سرهای مبارک عزیزانم (پاسداران) را نامردانه بریدند، انتقام خواهم گرفت.»

به امام خمینی (قدس سره) عشق می‌ورزید؛ وقتی در بین راه خبر کسالت قلبی ایشان را شنید، از شدت ناراحتی خودرو را در کنار جاده نگه داشت و در حالی که می‌گریست، گفت «خدایا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بیفزا».

وقتی به تهران رسید، عازم بیمارستان شد و آمادگی خود را برای اهدای قلب به رهبرش اعلام کرد. بر این عقیده بود تا در دنیا هست و فرصتی دارد، باید توشه‌ای برای آخرت بیاندوزد. شهادت در راه خدا برای او از عسل شیرین‌تر بود».

با جسمی مجروح به جبهه رفت

خلبان شهید «علی‌اکبر شیرودی» نیز درباره همرزم خود، شهید «احمد کشوری» گفته است: «احمد استاد من بود. زمانی که «صدام» آمریکایی به ایران یورش آورد، «احمد» در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکش از سینه‌اش بود؛ اما روز بعد از شنیدن خبر تجاوز «صدام»، عازم سفر شد. به او گفته بودند بماند و پس از اتمام جراحی برود؛ اما او جواب داده بود: «وقتی که اسلام در خطر است، من این سینه را نمی‌خواهم».

او با جسمی مجروح به جبهه رفت و شجاعانه با دشمن بعثی آن‌گونه جنگید که بیابان‌های غرب کشور را به گورستانی از تانک‌ها و نفرات دشمن تبدیل کرد. «کشوری» شجاعانه به استقبال خطر می‌رفت، مأموریت‌های سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام می‌داد، شب‌ها دیر می‌خوابید و صبح‌ها خیلی زود بیدار می‌شد و نیمه‌شب‌ها نماز شب می‌خواند».

گل سرسبد در گلستان مردانگی

سرهنگ خلبان «مسعود جولایی» نیز یکی دیگر از همرزمان شهید «احمد کشوری» است که درباره او این‌گونه می‌گوید: «روزهای پایانی تابستان ۱۳۵۱ پس از اتمام تحصیلات دبیرستان و اخذ مدرک پایان دوره متوسطه، در تکاپوی ادامه تحصیل یا یافتن کاری درست و حسابی بودم. به هرجا سرک کشیدم و هر روزنامه‌ای را ورق می‌زدم؛ تا اینکه در لابه‌لای روزنامه‌ها، آکهی استخدام هوانیروز را دیدم…

روز بعد به ستاد هوانیروز در خیابان «حافظ»، کوچه «ایرج» رفتم و دیدم بسیاری از جوانان مشتاق نیز آن‌جا جمع‌اند… در بین داوطلبان، یک جوان شمالی بود که مثل همه ما به عشق پرواز و یافتن کار آن‌جا بود. او وقار و جذبه خاصی داشت. جلو رفتم و سلام کردم. قبل از اینکه خودم را معرفی کنم، با ادب و تواضع؛ اما با صلابت گفت: «سلام، احمد کشورری هستم.» سپس من و او در مسیر بازگشت تا خانه دایی وی در خیابان «فرزانه» هم‌مسیر شدیم. ارتباط ما کم‌کم بیشتر شد و رنگ و بوی دوستی گرفت… سرانجام آزمایش‌های مختلف انجام و بیشتر داوطلبان حذف شدند و با توجه به نتیجه، باقیمانده افراد به دو دسته خلبانی و فنی تقسیم شدند. بلافاصله ۴۰ نفر برای رسته فنی مشغول آموزش شدند و ما هفت نفر که برای خلبانی پذیرفته شده بودیم، پس از چند روز بلاتکلیفی، سرانجام وارد پادگان ۰۶ تهران شدیم و آموزش را آغاز کردیم…

گروه هفت نفره خلبانی همه از بچه‌های با هوش و ذکاوت بودند و بیشتر آنان در دانشگاه‌های تهران، شیراز و… قبول شده بودند. جالب این‌که اگر طبق معمول دوران آموزشی به یک نفر بازداشتی می‌دادند، شش نفر دیگر تقاضای ماندن کنار او می‌کردند و این همدلی‌ها موجب تعجب و حتی حسد بعضی‌ها می‌شد. «احمد کشوری» هم در این گلستان گل سرسبد بود».

«احمد کشوری» روزی فقیری را به خانه می‌برد و برای مدتی از او پذیرایی کرده و ظرف میوه‌ای را نزد او می‌گذارد. وقتی می‌بیند که آن مرد با ولع و حسرت به میوه‌ها نگاه می‌کند، از این همه فقر مردم، غمی بر دل وی می‌نشیند. آن‌چنان که بعدها می‌گفت: «نزدیک بود از نگاه پرحسرت آن مرد، شاهرگم پاره شود». از آن پس با اینکه بخش اعظم حقوق خود را خرج فقرا می‌کرد، باز هم از خرید میوه امتناع می‌کرد، مگر آن‌که مجبور به خرید میوه می‌شد.

طراحی آرم و نماد هوانیروز

سرتیپ خلبان «رحمان قضات» هم درباره شهید «احمد کشوری» می‌گوید: «احمد کشوری فردی هنرمند، خوش‌فکر و خلاق بود. روزی با کاغذهای رنگی، بالگردی را طراحی کرد و روی دیوار آسایشگاه چسباند که بعدها آرم و نماد هوانیروز شد. به طوری‌که فرماندهان و همه کارکنان مرکز پیاده شیراز هنگام ورود به آسایشگاه، با دیدن طرح، متوجه می‌شدند در آسایشگاه خلبانان هستند».

دوری از گناهی بزرگ

سرهنگ خلبان «حمیدرضا آبی» یکی دیگر از دوستان و همرزمان شهید «احمد کشوری» است که از سال ۱۳۵۳، زمانی که در مرکز پیاده شیراز، دوره‌های مقدماتی و عالی را می‌گذراند، با این شهید والامقام آشنا شده است. وی درباره شهید «کشوری» این‌گونه گفته است: «با او هم پرواز بودم و تا حدود زیادی او را می‌شناختم. با همه شوخ‌طبعی‌ها و چهره شاداب و هنری که داشت، نسبت به مسائل مذهبی و عقیدتی توجه خاص و به عبارتی وسواس داشت… به‌همین خاطر اهل تقید و تعهد بود. با جو حاکم در آن زمان و نزدیک بودن مرکز آموزش خانم‌ها با آقایان، از آن‌جا که بسیاری از خانم‌ها حجاب را رعایت نمی‌کردند، هرگز به طرف آن‌ها نمی‌رفت و به همه توصیه اکید می‌کرد که آن‌جا نروید، چون گناهی بزرگ و موجب ناخشنودی خداست».

صداقت و دقت نظرش را می‌ستودند

آشنایی سرهنگ خلبان «عیسی ممدوحی» با خلبان شهید «احمد کشوری» برمی‌گردد به هنگامی که وی در پایگاه کرمانشاه خدمت می‌کرد. وی می‌گوید: «یکی از افسران خلبانی که مورد توجه همه بود، ستوان دوم «احمد کشوری» نام داشت. پس از چندی او را به پست مهندسی منتقل کردند و آن افسر درستکار و جوان، مأمور خرید شد تا نیازمندی‌های پست مهندسی را از بازار تهیه کند. او هر روز با سر و وضع مرتب و با یک کیف دستی در محل خدمت حاضر می‌شد. با این‌که اولین تجربه‌اش بود، با دقت خاصی کارش را انجام می‌داد. رئیس و همه گروه مهندسی از حسن انجام وظیفه‌اش راضی بودند و صداقت و دقت نظرش را می‌ستودند…، اما پاکی و صداقت «احمد» بر دیگران گران می‌آمد و آزارشان می‌داد، تا اینکه پس از چندماه انجام وظیفه خالصانه، به بهانه بهره‌گیری از توان فنی‌اش در جای دیگر، او را برکنار کردند.

تهیه مایحتاج زندگی برای فقرا

افسر فنی هوائی «محمد نیک‌رهی»، خلبان شهید «احمد کشوری» را این‌گونه توصیف کرده است: وقتی مأمور خرید قبلی را کنار گذاشتند، من جانشین او شدم. چون تجربه این کار را نداشتم به‌همان جاهایی می‌رفتم که افسر قبلی، ستوان دوم «احمد کشوری» می‌رفت. به هر کجا می‌رفتم و با هر کسی برخورد می‌کردم، آن‌چه می‌شنیدم تعریف و تمجید از خصوصیات اخلاقی و درستکاری و راستی او بود… سپس با او آشنا شدم و بعد از آن به گفتار مردم در مورد او اعتماد کامل پیدا کردم.

یک روز پیش ما آمد و گفت: «بچه‌ها من صندوق اعانه‌ای درست کرده‌ام، هرکس هرچقدر که دلش می‌خواهد کمک کند». با توجه به سابقه درخشانش همگی قبول کردند… بعدها از محل این صندوق مجله «مکتب اسلام» می‌خرید و بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد تا دانش دینی همکاران و دوستان ارتقا پیدا کند و از باقیمانده پول برای فقرایی که قبلاً شناسائی کرده بود، آذوقه و دیگر مایحتاج زندگی تهیه می‌کرد…

در یک شب بهاری ساعت ۱۰ شب بود که با یک پیکان جوانان فیروزه‌ای جلوی منزل ما آمد. لباسم را پوشیدم و رفتم. خودرو پر از بسته‌هایی شامل برنج، روغن و… بود. به راه افتادیم و پس از طی مسافتی، به «تازه‌آباد» کرمانشاه یکی از روستاهای بسیار محروم منطقه رسیدیم. در هر خانه‌ای را که می‌زد، صاحب‌خانه را با نام صدا می‌کرد… داخل یک کوچه گل‌آلود در انتهای روستا، خانه‌ای با دیوار کاه‌گلی و در چوبی کوچکی قرار داشت. احمد صاحب‌خانه را به اسم صدا زد. گفتم: «این دیگر کیست و چه کاره است؟»، گفت: «این بنده خدا قبلاً چای و دارچین می‌فروخته؛ ولی مدتی است که نابینا شده است و نمی‌تواند کار کند». پس از دادن بسته آذوقه و پول به آن‌ها ـ سال ۱۳۵۶ که هنوز حرفی از انقلاب نبود ـ در مقابل تشکرهای فراوان آن‌ها می‌گفت: «این پول‌ها از طرف آیت‌الله خمینی از مراجع بزرگ شیعه در خارج از کشور به شما می‌رسد»».

یاری‌رسانی شهید «کشوری» به مردم همه‌جانبه بود

خلبان «احمد سیفعلی» هم گفته است: یاری‌رسانی «احمد کشوری» به مردم همه‌جانبه بود. به‌عنوان مثال، پیرمرد فقیری بود که فرزندی نداشت و از قضا مریض هم بود. یک‌روز آن پیرمرد را کول می‌کند و با خودرواش او را به میدان شهرداری کرمانشاه می‌برد. چون مطب پزشک داخل کوچه‌ای باریک و بلند بود که امکان عبور خودرو نداشت؛ بنابراین پیرمرد را در شلوغ‌ترین مکان کرمانشاه به پشت می‌گیرد و نزد پزشک می‌برد و پس از معاینه دوباره به‌همان شکل به منزل برمی‌گرداند. با توجه به موقعیت و جو آن زمان نظامی‌ها، به‌ویژه خلبانان که تعدادشان انگشت‌شمار بود، از این اعمال هیچ ابایی نداشت و کسر شأن خود نمی‌دید.



منبع خبر

مقاومت شهید «احمد کشوری» دربرابر یک گناه بزرگ بیشتر بخوانید »

حال سردار «استوار» وخیم است؛ دعا کنیم! + عکس

سردار عبدالرسول استوار محمودآبادی به شهادت رسید + عکس



سردار عبدالرسول استوار محمود آبادی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار عبدالرسول استوار محمودآبادی، یادگار هشت سال دفاع مقدس و همرزم شهید سردار سلیمانی، شب گذشته پس از ۴۰ سال پاسداری و تحمل سال‌ها درد عوارض شیمیایی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

سردار عبدالرسول استوار محمودآبادی که متولد شهر کوار و بزرگ‌شده شیراز است، از شاگردان و نزدیکان شهید محراب آیت‌الله دستغیب و از جوانان انقلابی شیراز بود که در دفاع از حریم اهل‌بیت (ع) در مقابل گروه‌های تکفیری دوشادوش سرداران شهید حاج قاسم سلیمانی و حاج حسین همدانی در سوریه و عراق به مجاهدت پرداخت.

این سردار رشید اسلام از ابتدای جوانی و با شروع دفاع مقدس عازم جبهه‌های غرب و جنوب شده و در لشکر ۱۹ فجر و تیپ مستقل ۳۵ امام حسن (ع) به عنوان فرمانده گردان، مسئول اطلاعات و عملیات لشکر، فرمانده تیپ مستقل به دفاع از کشور پرداخته و در این عرصه بارها مجروح و مصدوم شیمیایی شد.

پس از آن نیز در عرصه‌های مختلف از جمله فرماندهی دانشکده علوم وفنون، مسئول آموزش و اطلاعات نیروی زمینی سپاه، موسس نیروی ویژه صابرین سپاه، فرمانده قرارگاه مدینه منوره در جنوب کشور، فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا در شمال‌غرب کشور، به دفاع از امنیت کشور پرداخت.

پس از آن در عرصه فرهنگی کشور مسئولیت مدارس سپاه پاسداران را بر عهده گرفت و مسئول پیاده‌سازی الگوی طرح تحول و سند چشم‌انداز نظام آموزشی مدارس کشور شد. در ماموریت اخیر او در کشور عراق، به ویروس کرونا مبتلا شده و به علت مصدومیت شیمیایی دوران دفاع مقدس ریه به شدت درگیر و حالش وخیم شد.

این سردار رشید اسلام و یادگار هشت سال دفاع مقدس و پیشکسوت رزمندگان جان برکف استان فارس پس از تحمل سال‌ها درد عوارض شیمیایی شب گذشته به درجه رفیع شهادت نائل شد.



منبع خبر

سردار عبدالرسول استوار محمودآبادی به شهادت رسید + عکس بیشتر بخوانید »

«مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

«مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!



حرم حضرت سکینه(س) در "داریا"

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی‌نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می‌کنیم.

ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» 

صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 

تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. 

دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 

انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید. 

قسمت اول تا هشتم این داستان را اینجا بخوانید:

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱

می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵

اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶

قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷

خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸

از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط تکفیری‌های داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 

فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. 

از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و سقوط شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 

محله‌های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. 

دو ماه از اقامت‌مان در زینبیه می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. 

شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. 

در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو شوهر بدی؟» 

جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم. 

ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 

و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. 

گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 

موج احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» 

و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» 

کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» 

بیش از یک سال در یک خانه از داریا تا دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. 

دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. 

ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»… 

از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» 

از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 

مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. 

باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 

و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» 

نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟» 

طعم عشقش به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. 

در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم. 

کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانه‌اش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» 

از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 

مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. 

بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 

ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشتزده‌اش را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» 

زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 

مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. 

مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 

مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادی‌اش هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با مسلسل و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» 

روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 

مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» 

من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریست‌ها شده  بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 

و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران می‌بینن! دستشون به حضرت آقا نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» 

سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 

چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. 

از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم مقاومت کنیم!»…

مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا اسیر می‌کنن! یه کاری کنید!» 

دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» 

ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» 

ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» 

مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندلی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» 

و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» 

انگار مچ دستان مردانه‌اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» 

روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» 

و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» 

تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. 

مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. 

تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. 

دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. 

پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه خون می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود. 

کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. 

ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. 

مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. 

صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!» 

با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!» 

خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. 

هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. 

یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. 

آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»…

من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!» 

دلم نمی‌آمد در هدف تیر تکفیری‌ها تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. 

در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه‌پله بلند شد :«سریعتر بیاید!» 

شیب پله‌ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. 

ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین وحشت از در خارج شدیم. 

چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. 

یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه‌آیه قرآن دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند. 

مثل رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن‌شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب‌هایم نمی‌آمد و اشک چشمم تمام نمی‌شد. 

ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می‌لنگید و همان‌جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک‌هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی‌هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. 

برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش عشقش فروکش نمی‌کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می‌کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمی‌شد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟» 

به چشمانش نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم این چشم‌ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می‌چکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی می‌کنم، فقط یه بار بخند!» 

لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب‌هایم بی‌اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به‌جای اشک از روی گونه تا زیر چانه‌ام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟» 

اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی‌آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد. 

هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟» 

بی‌توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس‌خس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگ‌شون دراوردم! الان که نمی‌دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر سید علی خامنه‌ای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟» 

می‌دانستم نمی‌شود و دلم بی‌اختیار بهانه‌گیر حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟» 

از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب‌هایش بی‌قراری می‌کرد که کسی به در اتاق زد. 

هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمی‌شد دوباره می‌خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. 

چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :« زینبیه گُر گرفته، باید بریم!» 

هنوز پیراهن دامادی به تنش بود، دلم راضی نمی‌شد راهی‌اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی حضرت زینب (علیهاالسلام) کردم و بی‌صدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟» 

دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم می‌خورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!» 

و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست… 

در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند و به‌جای همسر و برادرم، تکفیری‌ها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. 

از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی‌تواند برخیزد. 

خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و می‌خواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه می‌کردم :«حتماً دوباره انتحاری بوده!» 

به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و می‌دیدم قلب نگاهش برای مصطفی می‌لرزد که موبایلم زنگ خورد. 

از خدا فقط صدای مصطفی را می‌خواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟» 

و نمی‌دانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیری‌ها به کوچه‌های زینبیه حمله کرده‌اند که پشت تلفن به نفس‌نفس افتاد :«الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیری‌ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!» 

ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار می‌ترسید دیگر دستش به من نرسد که مظلومانه التماسم می‌کرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!» 

ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم می‌خواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم. 

کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمی‌خواستم به او حرفی بزنم و می‌شنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیک‌تر می‌شود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!» 

و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیری‌ها وارد خانه شدند حجاب‌مان کامل باشد که دلم نمی‌خواست حتی سر بریده‌ام بی‌حجاب به دست‌شان بیفتد! 

دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می‌تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس می‌کردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند. 

فریادشان را از پشت در می‌شنیدم که تهدید می‌کردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم. 

دست پیرزن را گرفتم و می‌کشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمی‌داد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند. 

ما میان اتاق خشک‌مان زده و آن‌ها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ می‌زدیم. 

چشمانم طوری سیاهی می‌رفت که نمی‌دیدم چند نفر هستند و فقط می‌دیدم مثل حیوان به سمت‌مان حمله می‌کنند که دیگر به مرگم راضی شدم. 

مادر مصطفی بی‌اختیار ضجه می‌زد تا کسی نجات‌مان دهد و این گریه‌ها به گوش کسی نمی‌رسید که صدای تیراندازی از خانه‌های اطراف همه شنیده می‌شد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود. 

دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی می‌تپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد. 

نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آن‌ها به گریه افتادم. 

چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد. 

یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال‌بال می‌زد که بی‌خبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو می‌رسونه خونه!» 

لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشک‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم دیگر به این خانه نیاید که نمی‌توانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم. 

مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از مدافعان حرم هستند و به خون‌مان تشنه‌تر شوند. 

گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه‌ام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمی‌دانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم و ندیده می‌دیدم به پای ضجه‌ام جان می‌دهد…
 
ادامه دارد…



منبع خبر

«مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت! بیشتر بخوانید »

گلوله‌ای که از کنار گوش «حاج قاسم» رد شد

گلوله‌ای که از کنار گوش «حاج قاسم» رد شد



حاج قاسم سلیمانی پورجعفری

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نمی‌دانم چندبار صحنه را مرور کرده‌اید. آدمی با شنیدن خبری یک خطی و چند خرده روایت و توضیح و توصیف چند جمله‌ای و دیدن یکی دوعکس، می‌تواند برای خودش فیلم سینمایی یک ساعته بسازد و در ذهنش اکران کند. بعد هی بنشیند با دست بزند پشت دستش و لبش را گاز بگیرد و سر تکان دهد و دوباره آن فیلم را برای خودش در ذهن اکران کند. آدم داغدیده این‌طوری است. نمی‌توان گفت دوست دارد یا دلش می‌خواهد، اما تصویر تراژیک حادثه را برای خودش هی مرور می‌کند. شاید خواسته یا ناخواسته در تکرار آن دنبال چیزی می‌گردد. دنبال ردی که آرامش کند. دنبال نقطه‌ای که مرهمش شود. اصلا خدا را چه دیده‌اید. شاید در یکی از همین تکرارها دیگر آن حادثه اتفاق نیفتد. شاید یک‌بار دیگر که دارد برای نمی‌داند چندمین بار صحنه را مرور می‌کند، نیسان انتحاری به دلیل مشکل فنی منفجر نشود یا اصلا قبل از رسیدن خودروی دکتر فخری‌زاده، نیروهای اطلاعاتی بریزند و خیابان را ببندند.

شاید آدم در تکرارهایش دنبال چنین داستان‌های معکوسی می‌گردد، اما بعضی وقت‌ها در این تکرارها زوایایی از حادثه پیدا می‌شود که با یک بار شنیدن یا دیدن نمی‌شود به آن پی برد. مثلا شما برای اولین بار که خبر را شنیدید و صحنه‌اش را در ذهن برای خودتان بازسازی کردید، دیدید خودروی شهید فخری‌زاده به گلوله بسته و بعد خودروی انتحاری منفجر می‌شود و بعد هم لابد بدن خونین و بی‌جان شهید را دیدید که روی صندلی خودرویش افتاده و تروریست‌ها رفته‌اند. اما وقتی چندبار دیگر این صحنه را ببینید به نماهای دیگر هم می‌رسید. مثلا نمایی از خودروی محافظان شهید که سر می‌رسند و رو به تروریست‌ها اسلحه می‌کشند، اما تعداد تروریست‌ها بسیار بیشتر است و آتش حساب‌شده‌شان امان نمی‌دهد یا مثلا نمایی دیگر می‌بینید وقتی شهید فخری‌زاده از ناحیه دست و پا هدف دو گلوله قرار گرفته و محافظانش سر رسیده‌اند، سرتیم محافظان، خودش را روی دکتر می‌اندازد و بدنش را سپر می‌کند و بقیه گلوله‌ها را به جان می‌خرد.

بادیگارد یا محافظ؟

نمی‌دانم در تعریف جهانی از کلمه بادیگارد، شرح وظایف او دقیقا چیست و شامل چه خدماتی می‌شود. اما حکما و عقلا در شرح وظایف او سپر انسانی شدن در مقابل گلوله ذکر نشده است. در دنیا هستند کسانی که آموزش‌های نظامی و رزمی دیده‌اند و شغل‌شان این است که در قبال دریافت حقوق، محافظ اشخاص می‌شوند و شما می‌توانید یک یا چند نفرشان را استخدام کنید تا محافظت از شما را به عهده داشته باشند. مثلا اگر کسی خواست قصد جان‌تان را بکند، آنها با آموزش‌هایی که دیده‌اند از شما محافظت کنند. اما حکما و عقلا در آموزش‌هایشان نیامده وقتی دشمن شخصیت را مورد هدف قرار داد و شما چاره دیگری نداشتید خودتان را سپر انسانی گلوله کنید. مگر چقدر حقوق می‌گیرند که بخواهند از جان گذشتن را هم در لیست خدمات‌شان بگذارند؟ اصلا قیمت جان‌شان مگر قابل محاسبه است که موقع حساب و کتاب و قرارداد با شخصیت آن را هم لحاظ کنند؟

اما در فرهنگ انقلابی و مذهبی ما داستان فرق می‌کند. ابراهیم حاتمی‌کیا در فیلم «بادیگارد» به‌خوبی توانسته این تفاوت فرهنگی و تفاوت در نگرش به مضمون محافظت در فرهنگ ما و فرهنگ غربی را نشان بدهد. حاج حیدر این فیلم مدام می‌گوید او بادیگارد نیست، محافظ است. شاید بادیگارد همان تعریفی است که امروزه در بسیاری از کشورها داریم و یک شغل محسوب می‌شود. اما محافظ اولا به کاری که می‌کند به چشم وظیفه‌ای مقدس برای حفاظت از آرمانش نگاه می‌کند و ثانیا شخصیتی که از او محافظت می‌کند را نه با نگاه طرف قرارداد یا رئیس، بلکه با نگاه سرمایه‌ای برای آرمان مقدسش می‌بیند که هر طور شده باید از این سرمایه مقدس محافظت کند؛ سرمایه‌ای که هزار برابر مقدس‌تر از جان است.

حامد اصغری، سرتیم محافظان شهید محسن فخری‌زاده خودش را روی شهید انداخت و بدنش را سپر گلوله‌ها کرد تا بتواند از این سرمایه محافظت کند. وقتی دشمن تروریست یکی‌یکی از حلقه‌های حفاظت گذشته باشد، دیگر آخرین حلقه همین است که شاید با جان بشود کاری کرد؛ کاری که در  فهرست خدمات بادیگاردها نیست.

محافظ با شخصیت  یکی می‌شود

وقتی مأموران خودشان را رساندند به خودروی موشک‌خورده حاج‌قاسم و ابومهدی، نمی‌توانستند روی زمین خون حاج‌قاسم را از خون وحید زمانی‌نیا جدا کنند. وحید با حاج‌قاسم در هم آمیخته بود. یکی شده بود. شهید وحید زمانی‌نیا، جوان دهه هفتادی که چهار سال بود در سوریه سلاح دست گرفته و شده بود محافظ سردار سلیمانی، با سرداری که چند ده سال، چند نبرد مهم را فرماندهی کرده بود و نامش لرزه بر پشت دشمنان می‌انداخت، یکی شده بود. خاصیت محافظ همین است. با شخصیت یکی می‌شود.

دوستان و همرزمان وحید می‌گویند او چهار سال تلاش کرد و در سوریه سنگ تمام گذاشت که دست آخر حاج‌قاسم به عنوان محافظ خودش او را انتخاب کند. این یکی از آرزوهای وحید بود. وقتی دوستانش می‌گویند محافظ سردار شدن، آرزوی وحید بود یعنی محافظ بودن در مسلک ما شغل نیست. وگرنه برای یک بادیگارد چه فرقی می‌کند از چه کسی یا چه چیزی محافظت می‌کند.

اما وقتی یک جوان به این در و آن در می‌زند که محافظ حاج‌قاسم سلیمانی شود یعنی می‌خواهد با او یکی شود. یعنی می‌داند محافظ شدن در مسلک ما یعنی رنگ و بوی شخصیت را گرفتن و یکی شدن.

پدر وحید زمانی‌نیا می‌گوید تازه دو ماه بود نوعروس‌شان را برای وحید عقد کرده بودند. شب یلدا بنا داشتند به رسم و رسوم خودشان بروند خانه خانواده عروس اما وحید نپذیرفته و زیر بار نرفته بود که در آن شرایط حاج‌قاسم را رها کند و برگردد ایران تا رسم و رسوم ازدواجش را بجا بیاورد. حتی قبل از شهادت به رفقایش گفته بود اگر شرایط جور باشد و حاج‌قاسم اجازه بدهد می‌خواهد به کربلا و زیارت امام حسین(ع) برود، اما هیچ‌وقت دلش نیامد این موضوع را با حاج‌قاسم مطرح کند و حتی به قدر سفری او را تنها بگذارد. آن قدر کنار حاج‌قاسم ماند تا با او یکی شود. آخر کار هم کنار فرودگاه بغداد مأموران نتوانستند خون او را از خون حاج‌قاسم جدا کنند. آخر کار هم خود حاج‌قاسم دستش را گرفت تا با هم به کربلا بروند.

 نزدیک‌تر از برادر

حسین پورجعفری، همراه و دستیار و مشاور شهید حاج‌قاسم سلیمانی سال1395 بازنشسته شد. بعد از آن همه سال خدمت دیگر وقتش رسیده بود بنشیند خانه یا دست همسر و چهار فرزندش را بگیرد و بروند در یک شهر خوش آب و هوا زندگی بکنند. اگر خدمت تمام وقت به نظام شغل او بود، عقلا و منطقا باید از دوران بازنشستگی آن هم با حقوق مناسبش نهایت لذت را ببرد. اما شهیدحسین پورجعفری نپذیرفت بعد از سال۹۵ خانه‌نشین شود. او می‌خواست بعد از آن هم مثل همان سال‌های قبلش شانه به شانه حاج‌قاسم باشد. مگر سردار خودش را بازنشسته کرده بود که حالا او به بازنشستگی تن بدهد؟ اصلا پایان کار یک مجاهد اگر بازنشستگی باشد تمام سال‌های جهادش می‌رود زیر سوال. پایان مأموریت یک مجاهد نباید بازنشستگی باشد. شهید پورجعفری خیال حاج‌قاسم را راحت کرد که بعد از این هم، مثل تمام سال‌های خدمتش همراه او باقی خواهد ماند.

شهید پورجعفری از دوران جنگ با سردار آشنا و از همان موقع هم شده بود دستیار و همراه و هم‌راز حاج قاسم. رابطه آن دو طوری بود که اگر کسی نمی‌شناخت‌شان فکر می‌کرد با هم برادرند. اگر کسی که در فرهنگ غربی معنی بادیگارد را می‌داند، به آن دو نگاه می‌کرد حتی گمان هم نمی‌برد به این که این دو رابطه فرمانده و دستیار دارند. این‌قدر این رابطه صمیمی و نزدیک بود که حتی فرزندان شهیدسلیمانی از شهیدحسین پورجعفری خاطره نقل می‌کنند. آخر سر هم شهیدحسین پورجعفری یک شب جمعه کنار فرودگاه بغداد، به فرمانده و رفیق و برادرش ثابت کرد تا آخر کار پای او مانده است.

 شهدای غریب حفاظت

تقریبا از بعد از دوران دفاع‌مقدس تا الان، کم نبودند محافظانی که برای حفاظت از اشخاصی که سرمایه انقلابند، جان‌شان را سپر کردند. کم نبودند محافظانی که طی این سال‌ها غریبانه به شهادت رسیدند و گاهی اوقات حتی نام‌شان در محاق نامی بزرگ‌تر که شخصیت مورد حفاظت‌شان بود، ماند و کمتر دیده شد. مثل شهید سلگی و شهید نواب، دو محافظ شهید تهرانی‌مقدم که همراه او به شهادت رسیدند. یا شهید حسن اکبری، از اعضای سرتیم حفاظتی رهبر معظم انقلاب که در یک مأموریت آموزشی به شهادت رسید. یا محافظانی که وقتی حرم حضرت زینب(س) را در محاصره دیدند، حفاظت از حرم اهل‌بیت را در آن مقطع حساس‌تر و مهم‌تر یافتند و به سوریه اعزام شدند و خون‌شان فرش زیر پای زائرانی شد که الان در آسایش و امنیت به زیارت بانوی دمشق می‌روند. مثل شهید عبدا… باقری، محافظ رئیس‌جمهوری و شهید محسن فرامرزی، محافظ آیت‌ا… امامی کاشانی امام جمعه موقت تهران که هر دو در سوریه شهید شدند.

تفاوت در شخصیت است نه محافظ

تفاوت دیگری که محافظ در فرهنگ ما با بادیگارد به معنای عام دارد، در منش شخصی است که از او محافظت می‌کند. محافظ وقتی مرام و منش بزرگوارانه و آرمانگرایی مقدس را در شخصیت مورد حفاظتش ببیند، دیگر نگاهش به کاری که دارد انجام می‌دهد، متفاوت است. برای مثال، دوسیه این مقاله را با یک خاطره از شهیدحسین پورجعفری می‌بندم: روزی در جبهه نبرد سوریه همراه حاج‌قاسم رفته بود برای بررسی جبهه دشمن. مثل همیشه محافظت و همراهی سردار با او بود. حاج قاسم می‌خواست از بالای دیواری با دوربین جبهه دشمن را ببیند.  شهید پورجعفری که باید جوانب امنیت را می‌سنجید، بلوکی گذاشت بالای دیوار که استتار دوربین شود. اما تک‌تیرانداز دشمن طوری بلوک را هدف قرار داد که تکه‌تکه شد.

اصرار شهید پورجعفری برای ترک محل بی‌فایده بود و نهایتا حاج‌قاسم دوربین را دست گرفت و در همان محل، بدون استتار به دیده‌بانی پرداخت. در حین دیده‌بانی هم یک گلوله دیگر از تک تیراندازها درست کنار گوش سردار روی دیوار نشست.  بعد از دیده‌بانی سردار به اتاقکی رفت که تجدید وضو کند و نماز بخواند. شهید پورجعفری که اوضاع را ناامن می‌دید بالاخره توانست سردار را متقاعد کند محل را ترک کنند. به محض این که از اتاقک زدند بیرون و به راه افتادند، خمپاره‌های دشمن آن اتاقک را هدف قرار دادند و منفجر کردند. شهید پورجعفری مثل یک محافظ حرفه‌ای وظیفه‌اش را درست و بجا انجام داده بود. اما سردار در مسیر برگشت فقط یک جمله به او گفت: «حسین امروز چندبار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف…»

*روزنامه جام جم



منبع خبر

گلوله‌ای که از کنار گوش «حاج قاسم» رد شد بیشتر بخوانید »

روزی که «گل‌آقا» شهید شد

شهادت ۱۴ مدافع حرم در یک روز



مدافعان حرم - مدافع حرم

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۱۶ آذر ۱۳۹۹ هجری شمسی برابر با ۲۰ ربیع الثانی ۱۴۴۲ هجری قمری و ۶ دسامبر ۲۰۲۰ میلادی است. مروری می کنیم بر حوادت مهم دفاع مقدس در این روز.

** تاریخ شهادت برخی شهدای دفاع مقدس در آذر ماه **

• کشتار دانشجویان معترض به حضور آمریکائیان در دانشگاه تهران (۱۳۳۲ ه.ش)

• شهادت شهید احمد قندچی (۱۳۳۲ ه.ش)

• شهادت شهید مصطفی بزرگ‌نیا (۱۳۳۲ ه.ش)

• شهادت شهید مهدی شریعت رضوی (۱۳۳۲ ه.ش)

• ولادت شهید محمد شکوری گرکانی (استان مرکزی، شهرستان آشتیان) (۱۳۴۴ ه.ش)

• شهادت شهید علی ولی‌پور (استان مازندران، شهرستان قائمشهر) (۱۳۵۹ ه.ش)

• شهادت شهید علمدار جوکار (استان فارس) (۱۳۶۰ ه.ش)

• شهادت شهید سیدابوالفضل میر کریمی (استان مازندران، شهرستان تنکابن) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید بهمن موروثی (استان گیلان، شهرستان آستانه اشرفیه، روستای درگاه) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید عبدالله کاتبی (استان سمنان، شهرستان دامغان) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید جلال انتظاری (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید رضا احمدی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید عباسعلی قلی‌پور (استان گیلان، شهرستان رشت، روستای دهنه‌سر شیجان) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید عبدالله نوری (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید محسن زحمتکش حسینی (استان تهران، شهرستان ری) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید محمد محمودی سنگدهی (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید یحیی سرپرست (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید عبدالله قربانی (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۶ ه.ش)

• ولادت شهید حسین صبوحی (استان اصفهان، شهرستان گلپایگان) (۱۳۷۱ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم سیداحمد حسینی‌ (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۳ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم عبدالرحیم فیروزآبادی (استان مازندران، شهرستان نکا) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم روح‌الله صحرایی (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم محرمعلی مرادخانی (استان مازندران، شهرستان تنکابن) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم مصطفی شیخ‌الاسلامی (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم مهدی قاضی‌خانی (استان همدان، روستای حیدره قاضی خان) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم سجاد مرادی (استان چهارمحال و بختیاری، شهرستان بروجن، روستای آورگان) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم حبیب روحی چوکامی (استان گیلان، شهرستان رشت، شهر خمام) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم احمد قاسمی کرانی (استان چهارمحال و بختیاری، شهرستان فارسان) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم سیدمجتبی ابوالقاسمی (استان خوزستان، شهرستان دزفول) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم مرتضی زارع (استان اصفهان، روستای اسلام آباد) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم احسان فتحی چم‌خانی (استان خوزستان، شهرستان بهبهان) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم سیداصغر فاطمی تبار (استان خوزستان، شهرستان امیدیه، روستای قلعه حمود) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم مهدی احمدی (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید بهزاد اصغری (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۹۷ ه.ش)

• شهادت شهید سیدمحمدباقر حسینی (استان فارس، شهرستان داراب) (۱۳۹۸ ه.ش)

• شهادت شهید احمد کندابی (استان گلستان، شهرستان گرگان) (۱۳۹۸ ه.ش)

• شهادت شهید سیدمحسن طاهری ششکی (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۹۸ ه.ش)

• روز دانشجو



منبع خبر

شهادت ۱۴ مدافع حرم در یک روز بیشتر بخوانید »