مشرق

مأمور کلانتری ۱۳۹ مرزداران چگونه شهید شد؟

یک پدر و مادر دو شهید آسمانی شدند



شهادت - لاله

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مرحوم «حاج خداکرم کرمی» پدر شهیدان «اسماعیل و خداداد کرمی» از شهدای استان فارس در دوران دفاع مقدس دعوت حق را لبیک گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.

مرحوم «حاج خداکرم کرمی» پدر شهیدان «اسماعیل و خداداد کرمی» از شهدای شهرستان کازرون در سن ۹۵ سالگی به دلیل کهولت سن و ایست قلبی، دعوت حق را لبیک گفت.
پیکر آن مرحوم سه‌شنبه ۱۱ آذرماه در بهشت زهرا (س) شهرستان کازرون تشییع و در جوار فرزندان شهیدش به خاک سپرده شد.
شهید «اسماعیل کرمی» سال ۶۱ در خرمشهر به شهادت رسید و شهید «خداداد کرمی» سال ۶۷  در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل شد و پیکر مطهرش ۱۰ سال بعد در سال ۷۸ به خاک وطن بازگشت.

مادر شهیدان «محمدمهدی و احمد ملک‌محمدی»، از استان قم دعوت حق را لبیک گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.

بانو «ربابه ملک‌محمدی» مادر شهیدان «محمدمهدی و احمد ملک‌محمدی»، از قم روز گذشته یکشنبه ۹ آذرماه دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد.
پیکر مطهر این مادر ایثارگر دوشنبه ۱۰ آذرماه با حضور خانواده معظم شهید و خادمان شهدا در گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) قم آرام گرفت.
«احمد ملک‌محمدی» در سال ۱۳۴۳ به دنیا آمد و دهم تیرماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک در منطقه مهران به شهادت رسید.
همچنین «محمدمهدی ملک‌محمدی» در سال ۱۳۴۰ متولد شد، وی در سال ۱۳۶۵ عازم جبهه شد و در بهمن همان سال، هفت ماه بعد از شهادت برادرش، در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نایل آمد.



منبع خبر

یک پدر و مادر دو شهید آسمانی شدند بیشتر بخوانید »

قیچی کردن قوای بعثی توسط امیر «لطفی»

قیچی کردن قوای بعثی توسط امیر «لطفی»



عکس/ عملیات طریق القدس و فتح بستان

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، آذره ماه سال ۶۰ یادآور حماسه آفرینی و رشادت و پیروزی غیور مردان ایران اسلامی در دفاع از کیان این مرز و بوم است. حماسه‌ای که با عملیات طریق‌القدس و با مشارکت، وحدت و همدلی ارتش و سپاه رقم خورد.

به مناسبت سالگرد عملیات غرورآفرین طریق‌القدس ضمن بازخوانی این عملیات بزرگ، گوشه کوچکی از حماسه‌آفرینی و رشادت یکی از چهره‌های ماندگار ارتش جمهوری اسلامی ایران مرحوم امیر سرتیپ «سیروس لطفی» که نقش مهم و بی‌بدیلی در تحقق و پیروزی عملیات طریق‌القدس داشت را بیان می‌کنیم.

رژیم بعثی صدام در تجاوز خود در ۳۱ شهریور ماه ۱۳۵۹ به ایران اسلامی، با راهبرد «عملیات برق‌آسا» سودای فتح سه روزه استان خوزستان و اشغال شهرهای مهمی همچون خرمشهر و بستان را در سر داشت اما با مقاومت و دلاوری ارتش، سپاه و نیروهای مردمی، ۳۴ روز پشت دروازه‌های خرمشهر زمین‌گیر شد و راهبردش به شکست انجامید. پس از سد کردن پیشروی عمومی و تثبیت یگان‌های دشمن در سرتاسر جبهه‌های جنگ تحمیلی، طرح‌ریزی‌ها برای اجرای عملیات آفندی یگان‌های خودی آغاز شد. با دور کردن تهدید جدی دشمن از حیاتی‌ترین نقطه خوزستان یعنی گذرگاه مواصلاتی شمال اندیمشک (عقب راندن از کرانه غربی رودخانه کرخه در دزفول و شوش)، تقدم تلاش اصلی فرماندهان در منطقه جنوب، به آزادسازی شهرهای خرمشهر و بستان به عنوان اهداف استراتژیکی ـ نظامی در نظر گرفته شد.

عملیات‌های آفندی نیروهای ایران درجبهه میانی (منطقه عمومی دشت آزادگان) قبل ازعملیات طریق‌القدس:

-آزادسازی سوسنگرد در ۲۶ آبان سال ۱۳۵۹، توسط تیپ ۲ و ۳ لشکر ۹۲ زرهی، گروه رزمی ۱۴۸ لشکر ۷۷ خراسان ارتش، نیروهای مردمی و سپاه سوسنگرد، گروه شهید چمران و گروه رزمی ژاندارمری
-اجرای عملیات نصر در ۱۳۵۹/۱۰/۱۵، توسط لشکر ۱۶ زرهی بمنظور پاکسازی شمال کرخه و تصرف پادگان حمید
-آب بستن شمال کرخه توسط سازمان آب خوزستان در منطقه سید علی در شمال کرخه کور که منجر به عقب نشینی دشمن به کرانه جنوبی کرخه کور شد.
-اجرای عملیات خیبر (الله اکبر) در ۳۱/۲/۱۳۶۰، توسط تیپ ۳ لشکر ۹۲، تیپ ۱ لشکر ۱۶ زرهی قزوین، تیپ ۵۵ هوابرد و نیروهای سپاه و جنگ‌های نامنظم شهید چمران به منظور تصرف ارتفاعات ا… اکبر در منطقه عمومی سوسنگرد
-اجرای عملیات طراح در پنجم مرداد ۱۳۶۰، توسط تیپ ۱ و ۳ لشکر ۱۶ زرهی قزوین، تیپ ۵۵ هوابرد، گروه رزمی ۲۰۷ لشکر ۹۲ و گردان سپاه سوسنگرد، حمیدیه و نیروهای جنگ‌های نامنظم شهید چمران به منظور گرفتن سر پل منطقه طراح از دشمن، که منجر به بیرون راندن دشمن به پشت رودخانه کرخه کور شد . چهار روز بعد از این عملیات دکتر چمران در همین منطقه به شهادت رسید.
-اجرای عملیات شهید مدنی در تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۶۰، توسط تیپ ۱ لشکر ۱۶ وگردان ۱۷۶ مکانیزه و ۲۰۲ سوار زرهی و گروه شهید چمران در ادامه عملیات طراح
-عملیات ثامن‌الائمه (ع) در پنجم مهرماه ۱۳۶۰، در شرق رودخانه کارون و با محوریت لشکر پیروز ۷۷ خراسان ارتش و همکاری سپاه پاسداران انجام و منجر به شکستن حصر آبادان شد.

شهادت فرماندهان جنگ، سرلشکر فلاحی رئیس ستاد مشترک ارتش، سرلشکر موسی نامجوی وزیر دفاع، سردار یوسف کلاهدوز قائم مقام سپاه پاسداران، سرلشکر خلبان جواد فکوری و سردار محمد جهان‌آرا فرمانده سپاه خوزستان در هفتم مهرماه سال ۱۳۶۰ و بعد از عملیات بزرگ و پیروزمند ثامن‌الائمه (ع)، باعث شد تا تغییراتی وسیعی در کادر فرماندهی عالی ارتش بوجود آید.

پس از عملیات ثامن الائمه (ع) تدابیر عملیاتی فرماندهان و طراحان نیروی زمینی ارتش و سپاه بر این قرار گرفت که با انجام عملیات آفندی وسیع نیروهای دشمن را در یک منطقه منهدم کنند و سپس با اتکا به مواضع طبیعی، پدافند کرده و با صرفه‌جویی در قوا، نیروهای خودی را برای پدافند در جایی دیگر بکار گیرند. بر اساس توافق بین فرماندهان ارتش و سپاه طرح‌های عملیاتی مشترکی را به نام کربلا نامگذاری و پیش‌بینی کردند که با اجرای حدود ۱۲ عملیات عمده، مناطق اشغال شده کشور آزاد شود.

برای اجرای عملیات‌های مشترک طرح‌‎ریزی‌ها شروع و تقدم به غرب دزفول و محور غرب سوسنگرد داده شد. ولی با بررسی کارشناسان دانشکده فرماندهی و ستاد ارتش که توسط فرمانده جدید نیروی زمینی (شهید سپهبد علی صیاد شیرازی) در قرارگاه مقدم این نیرو بکار گرفته شده بودند؛ عملیات غرب سوسنگرد و بستان ترجیح داده شد و علل عمده این ترجیح سهل‌الوصول بودن اهداف با نیروی کمتر، تصرف بستان و رسیدن به مرز و صرفه جویی در قوا پس از تصرف بستان بدلیل وجود ارتفاعات میشداغ و شنزارهای شمال و باتلاق هورالعظیم در جنوب بود، همچنین انعکاس بین‌‎المللی و قطع ارتباط قوای عراقی در شمال و جنوب بستان و برطرف کردن تهدید محور سوسنگرد و اهواز از دیگر ملاحظات انجام این عملیات محسوب می‌شد.

نهایتاً طرح عملیاتی کربلای یک با نام «طریق‌القدس» تهیه و بصورت مشترک توسط ارتش و سپاه در نیمه شب هشتم آذرماه ۱۳۶۰ با رمز یا حسین (ع) آغاز و بعد از هشت روز نبرد طولانی و سخت با پیروزی کامل پایان یافت.

عملیات طریق‌القدس با اتحاد، همدلی و همکاری یگان‌های ارتش، سپاه، نیروهای مردمی و جهادسازندگی با موفقیت و پیروزی به پایان رسید باعث شادی ملت بزرگ ایران اسلامی و فرماندهی کل قوا امام (ره) شدند و ایشان در پیامی این موفقیت را فتح‌الفتوح توصیف کردند و فرمودند: «.. آنچه برای این جانب غرور انگیز و افتخار آفرین است روحیه بزرگ و قلوب سرشار از ایمان و اخلاص و روح شهادت طلبی این عزیزان که سربازان حقیقی، ولی الله الاعظم اواحنا فداه هستند می‌باشند و این است فتح الفتوح.»

نتایج عملیات طریق‌القدس شامل آزاد سازی شهر بستان و ۶۰۰ کیلومتر مربع از خاک میهن اسلامی، کشته و زخمی شدن ۱۵ هزار نفر نیروهای دشمن و اسارت ۵۴۶ نفر از نیروی دشمن، انهدام ۴۰۰ دستگاه تانک، نفربر و خودرو و تعداد زیادی تانک و نفربر، خودرو، وسایل مهندسی، انواع تجهیزات و سلاح‌های سبک به غنیمت نیروهای اسلام درآمد.

عملیات طریق‌القدس از آن جهت اهمیّت داشت که پیروزی در آن سبب شد، تا پیوستگی خطوط مواصلاتی دشمن از جنوب به شمال و بالعکس در منطقه عملیاتی خوزستان قطع شد و دشمن نتوانست در عملیات‌های بعدی به سهولت با جابجایی نیروهای خود، جبهه شمالی یا جنوبی را تقویت نماید و این عملیات پلی برای پیروزی در عملیات‌های بعدی شد.

در عملیات طریق‌القدس یک کار بزرگ را نیروهای پشتیبانی جهاد سازندگی با بهره‌گیری از جهاد سازندگی استان سمنان به سرپرستی آقای مهندس حسن بیگی و مسولیت اجرایی آقایان مهندس علی‌آبادی و میری انجام دادند و با ایثار و تلاشی وصف ناپذیر بر روی رمل‌ها جاده احداث کردند و این جاده عامل مهم پیروزی و دستیابی به عقبه دشمن دشمن در جبهه شمال کرخه به صورت صددرصد غافلگیر شد.

یکی از یگان‌های عمده، مهم و محوری ارتش که نقش مهم و سرنوشت‌سازی را در عملیات طریق‌القدس داشت؛ لشکر ۱۶ زرهی قزوین با فرماندهی سرهنگ سیروس لطفی بود. فرماندهی که با تدبیر، شجاعت و دلیری در عملیات «طریق القدس» نقش مهمی را ایفا کرد و توانست مانع از الحاق نیروهای بعثی در بستان و چذابه شود.



منبع خبر

قیچی کردن قوای بعثی توسط امیر «لطفی» بیشتر بخوانید »

از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!



حرم حضرت سکینه(س) در "داریا"

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی‌نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می‌کنیم.

مصطفی در حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. 

ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 

مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیری‌ها به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. 

قسمت اول تا هفتم این داستان را اینجا بخوانید:

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱

می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵

اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶

قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷

خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 

تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این امانت را حفظ کند. 

سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. 

چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن سوری نیستید!» 

و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 

دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیری‌ها را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. 

من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و وحشت ضجه می‌زد. 

کار دلم از وحشت گذشته بود که مرگم را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. 

وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این تروریست‌ها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط خدا را صدا می‌زدم بلکه معجزه‌ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. 

اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. 

با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. 

خودش هم شیعه بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. 

مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. 

یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» 

لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» 

چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید :« ایرانی هستی؟» 

یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. 

مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. 

به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن  شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که اسلحه را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»… 

آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. 

تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 

مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. 

قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 

تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. 

دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم مردانه گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 

پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، مظلومانه جان داد. 

دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. خون پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 

دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» 

با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود کافرشه!» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 

و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به خدا حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. 

ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 

کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. 

سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن قربانی شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 

هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. 

اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 

مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. 

مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 

نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. 

صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت…  

عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریست‌ها نبود که نفسم برگشت. 

دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد. 

شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!» 

از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو صحن، من میام!» 

می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو…» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟» 

صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر خجالت می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. 

خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم. 

کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد می‌کنه؟» 

و همه دل‌نگرانی این مادر، امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. 

در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش محبت می‌چکد که بی‌اراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم…» 

طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!» 

نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد که رو به من و به هوای حضرت سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچه‌ها از حرم دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم…» 

از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.

خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید. 

نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت حضرت سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟» 

وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. 

به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست تکفیری‌ها افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود…

مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان نگران او می‌دیدم. 

هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا.» 

و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید. 

مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این حرم قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده حضرت سکینه (علیهاالسلام) شده بودند. 

آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. 

چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد. 

هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم نماز می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. 

خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم…» 

پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!» 

نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!» 

مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. 

از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم و این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود که آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. 

تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبدا غریبه‌ای تعقیبم کند و تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند. 

آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند. 

مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ حرم می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمی‌ترسی که؟» 

و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. 

دست مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. 

حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم. 

با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا مقتل مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. 

مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند…

آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا زینبیه فقط گریه کردیم. 

مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. 

در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه‌هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به‌خوبی می‌دیدند که مصطفی از شرم قدمی عقب‌تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، می‌خواید ببریمش دکتر؟» 

و ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!» 

خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و می‌دانست چه بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین‌زبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من می‌برمش حرم رو ببینه قلبش آروم شه!» 

نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته‌ام تا بام آمد. 

قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس می‌کردم گنبد حرم به رویم می‌خندد و حضرت زینب (علیهاالسلام) نگاهم می‌کند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. 

از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت می‌کردم و به‌خدا حرف‌هایم را می‌شنید، اشک‌هایم را می‌خرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را می‌دید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟» 

به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط حضرت زینب (علیهاالسلام) می‌دونه من چی کشیدم!» 

و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش می‌داده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.» 

محو نگاه سنگینش مانده بودم و او می‌دید این حرف‌ها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان می‌داد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!» 

و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی‌غیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا می‌خوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.» 

گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و حرم می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت می‌کرد :«همون روز تو فرودگاه بچه‌ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهراً آدمای تهران‌شون فعال‌تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!» 

از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست.» 

از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او می‌دید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه‌های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم ایران، ولی نشد.» 

و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی‌ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!» 

سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»…

ادامه دارد…



منبع خبر

از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم! بیشتر بخوانید »

فائزه هاشمی: مردم از اصلاح‌طلبان ناامید هستند

فائزه هاشمی: مردم از اصلاح‌طلبان ناامید هستند



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق،روزنامه کیهان در ستون اخبار ویژه خود نوشت: وی در گفت‌وگو با خبرآن‌لاین و در پاسخ این سؤال که «در افکار عمومی جا افتاده حزب شما، حزب خانوادگی است و می‌خواهد نقش پدرسالاری در جریان اصلاح‌طلبان ایفا کند، پاسخ شما چیست؟» گفت: کارگزارانی که چندین سال است تقریباً در جریان اصلاحات تصمیم‌گیر مؤثر نیستند چگونه می‌خواهند نقش پدرسالاری را ایفا کنند. با این نظر موافق نیستم. درست است که وزرا یا معاونان بابا این حزب را تأسیس کردند و شعارها و اهداف حزب کارگزاران از تفکرات توسعه‌ای بابا بود، ولی به خاطر ندارم که بابا به آنها گفته باشد این کار را کنید یا نکنید، مگر اینکه خودشان مشورت می‌کردند و بابا هم نظر خودش را می‌گفت، اینطور نبود که این حزب توسط بابا هدایت شود.

هاشمی افزود: اینکه کارگزاران نقش پدرسالارانه را در جریان اصلاحات بازی می‌کنند درست نیست. جریانی که پدرسالار است حزب اتحاد ملت است که نزدیکترین به آقای خاتمی است، جریان اصلاحات را آقای خاتمی هدایت می‌کند و ایشان هم بیشتر تحت تأثیر نظرات و افکار این حزب است. مواردی بوده که کارگزاران با آقای خاتمی در یک موضوعی بحث کرده‌اند، پیشنهاد دیگری داده‌اند اما ایشان بدون منطقی آن را قبول نکرده یا منطق ضعیفی داشته که قابل قبول نبوده است.

وی همچنین گفته است: کارگزاران و اصلاح‌طلبان مدتی است از اصلاحات فاصله گرفته‌اند.

اصلاح‌طلبان هم بعد از پیروزی‌ها در سه انتخابات قبل از 1398 عملکرد قابل دفاعی نداشتند، پس از اینها هم راضی نیستیم. بدین ترتیب رأی ما یک نمایش و ابزار شده است برای بهره‌برداری در مسیر نادرست.

لذا مهمترین راهی که وجود دارد عملکرد است و نه شعار و حرف، یعنی اگر قرار است اصلاح‌طلبان مردم را راضی کنند تا رأی دهند باید عملکردشان طوری باشد که مردم باور کنند که خودشان روند دموکراتیک و توسعه یافته و شاخص‌های اصلاح‌طلبی را دارند. نشان دهند که حاضرند بخاطر شاخص‌های اصلاح‌طلبی هزینه بدهند. منظور من جدل و براندازی نیست، ولی اگر اصول و آرمانی داریم باید پای آن بایستیم و نمی‌توانیم از آن عبور کنیم.

اگر در عمل نشان داده شود که بعید می‌دانم در این فرصت کوتاه چنین شرایطی محقق شود شاید عده‌ای رأی دهند. من معتقدم که رأی ندادن در 1398 نتیجه خشم از اصولگرایان نبود. متأسفانه اصلاح‌طلبان جامعه را ناامید کردند.

عضو کارگزاران تصریح کرد: اصلاح‌طلبان در این چند سال اخیر در مجلس و شهرداری‌ها و شورای شهر و ریاست جمهوری عملکرد خودشان را نشان دادند. به نظر می‌رسد هدف اصلی برای مدیران بیشتر بقا است تا توجه به شاخص‌های توسعه وپیشرفت. دچار سوءمدیریت هستیم و با این شاخص‌های مدیریتی موجود حتی در دولت آقای روحانی هم کمتر مدیر شایسته‌ای انتخاب شد و حتی در شهرداری‌ها هم انتهای مدیریت ما همین است، من اعتقاد ندارم که آقای روحانی فقط دچار فشارها و موانعی بوده که اصولگراها برای او ایجاد کردند، بخشی از آن هم به سوء مدیریتی برمی‌گشت که در دولت وجود داشت.

فائزه هاشمی در ادامه می‌گوید: متأسفانه خود اصلاح‌طلبان هم دموکرات نیستند و در درون خودشان اعتقاد واقعی به دموکراسی ندارند، این موضوع به لیدری آقای خاتمی هم برمی‌گردد، در شورای عالی اصلاح‌طلبان افراد بیشتر براساس سلیقه آقای خاتمی حضور دارند، سیستمی وجود ندارد که چند درصد زنان، چند درصد جوانان و کلاً چه ترکیبی آنجا باشند، بخشی از ناامیدی اصلاح‌طلبان از جمله خودم همین جا است، همچنین این روند دموکراتیک در احزاب هم کمتر وجود دارد.

او درباره نقش لیدری مجمع روحانیون معتقد است این‌ها حزبی هستند مثل سایر احزاب اصلاح‌طلب، برجستگی ویژه‌ای ندارند که بخواهند لیدر باشند یا دیگران آنها را بعنوان لیدر بپذیرند.

 



منبع خبر

فائزه هاشمی: مردم از اصلاح‌طلبان ناامید هستند بیشتر بخوانید »

ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید +عکس

ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید +عکس



ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید +عکس

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش روی شماست روایت دیدار فرزند شهید مرادخانی است با سردار حاج قاسم سلیمانی که اینگونه روایت می‌کند:

*درخواست همراه حاج قاسم از من

وقتی قرار شد حاج قاسم بیاید دیدن خانواده شهدای مدافع حرم، ما اطلاع نداشتیم. فقط مراسمی گرفتند و خانواده‌ها را سمت حسینیه‌ای راهنمایی کردند. وقتی خواستیم وارد شویم حس کردم گارد امنیتی شدیدی محوطه را مراقبت می‌کنند. کارت‌های ورودمان را نشان دادیم و وارد شدیم. من انتظار داشتم حداقل با آن حجم از جمعیت حداقل ۲۰ نفر همراه حاج قاسم داخل شوند، اما او همه را بیرون در گذاشته بود و تنها چند نفری که کارهای دفتری و امور مربوط به خانواده شهدا را پیگیری می‌کردند، همراهش بودند. یک به یک سر میزها می‌نشست و وقت می‌گذاشت. با آن همه مشغله و بیماری‌هایی که حتما داشت. چون کسی که دائم در جنگ است، حتما نه معده خوبی دارد و نه وقت زیادی. از نماز مغرب دیدارها شروع شد تا وقتی رسیدیم خانه ۱۲ شب بود. 

نزدیک میز ما که شد یکی از همراهانش که مرا می‌شناخت گفت: ممکنه چند تا میوه برای حاج قاسم پوست بکنی؟ می‌ترسم فشارش بیفتد. هر چه گفتیم غذا بخور قبول نکرد. می‌گوید اول باید با خانواده‌ها دیدار کنم، اگر وقت شد می‌خوریم. 

*ماجرای مدافعی که یک روز قبل از شهادت انگشتر «حاج قاسم» را گرفت

روی میز، عکس پدرم بود. حاج قاسم که نشست، میوه‌ها را تعارف کردم و شروع کرد به خوردن که نگاهش افتاد به عکس پدرم. گفت: این شهید یک روز قبل از شهادتش از من یک انگشتر گرفته بود. من او را می‌شناختم. نشانی انگشتر را هم داد. گفت: این شهید، طرح و برنامه‌ای برای یک عملیات داد که من خوشم آمد. برای همین انگشتر خودم را به او هدیه دادم. مادرم گفت اتفاقا وقتی وسایل همسرم را آوردند، یک انگشتر اضافه در بین آنها بود. حاج قاسم گفت: بله همانی هست که من دادم. گفتم به دستتان برسانیم؟ حاج قاسم گفت: نه آن را هدیه دادم که بعدا مرا شفاعت کند. 

صحبت‌هایی مطرح شد و سردار سلیمانی با کمال میل گوش می‌کرد. به همسر بنده گفت: شما دخترش هستید یا عروسش؟ خانمم گفت: عروسش هستم. حاجی گفت: می‌دانستی عروس از دختر بری پدرشوهرش عزیزتر است؟ قدر خودت را بدان. سپس انگشتری به خانمم هدیه داد و گفت: با همسرت استفاده کنید. این هدیه از طرف پدر شوهر شماست. بعد گفت حالا نمی‌خواهید عکسی با ما بگیرید؟ گفتیم باعث افتخار است. 

*اصرار حاج قاسم برای آروزی مخصوصش

بعد گفتند یک کاغذی بده برایت چیزی بنویسم. وقتی نوشت، روبوسی کردیم و سرش را گذاشت روی شانه من. گفت شما دعا کنید من شهید بشوم، هر چه بخواهید به شما می‌دهم. گفتم نه حاجی شما هم بروید دیگر کسی نیست. گفت: ما اینقدر سرباز برای امام زمان (عج) گذاشته‌ایم که ناراحت نباشید. بگذار ما هم به آرزویمان برسیم مثل پدرانتان. ما هم مرگ زیرکانه داشته باشیم و دعا نکنید در بستر بمیریم. گفتم: ان‌شاءالله هر چه خیر است همان می‌شود. باز اصرار کرد که بعد از نمازهایت برای من دعا کن. شما فرزندان شهدا هر چه دعا کنید، پدرانتان نه نمی‌توانند بیاورند. این جمله آخرش بود و از پیش ما رفت.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش روی شماست روایت دیدار فرزند شهید مرادخانی است با سردار حاج قاسم سلیمانی که اینگونه روایت می‌کند:

*درخواست همراه حاج قاسم از من

وقتی قرار شد حاج قاسم بیاید دیدن خانواده شهدای مدافع حرم، ما اطلاع نداشتیم. فقط مراسمی گرفتند و خانواده‌ها را سمت حسینیه‌ای راهنمایی کردند. وقتی خواستیم وارد شویم حس کردم گارد امنیتی شدیدی محوطه را مراقبت می‌کنند. کارت‌های ورودمان را نشان دادیم و وارد شدیم. من انتظار داشتم حداقل با آن حجم از جمعیت حداقل ۲۰ نفر همراه حاج قاسم داخل شوند، اما او همه را بیرون در گذاشته بود و تنها چند نفری که کارهای دفتری و امور مربوط به خانواده شهدا را پیگیری می‌کردند، همراهش بودند. یک به یک سر میزها می‌نشست و وقت می‌گذاشت. با آن همه مشغله و بیماری‌هایی که حتما داشت. چون کسی که دائم در جنگ است، حتما نه معده خوبی دارد و نه وقت زیادی. از نماز مغرب دیدارها شروع شد تا وقتی رسیدیم خانه ۱۲ شب بود. 

نزدیک میز ما که شد یکی از همراهانش که مرا می‌شناخت گفت: ممکنه چند تا میوه برای حاج قاسم پوست بکنی؟ می‌ترسم فشارش بیفتد. هر چه گفتیم غذا بخور قبول نکرد. می‌گوید اول باید با خانواده‌ها دیدار کنم، اگر وقت شد می‌خوریم. 

*ماجرای مدافعی که یک روز قبل از شهادت انگشتر «حاج قاسم» را گرفت

روی میز، عکس پدرم بود. حاج قاسم که نشست، میوه‌ها را تعارف کردم و شروع کرد به خوردن که نگاهش افتاد به عکس پدرم. گفت: این شهید یک روز قبل از شهادتش از من یک انگشتر گرفته بود. من او را می‌شناختم. نشانی انگشتر را هم داد. گفت: این شهید، طرح و برنامه‌ای برای یک عملیات داد که من خوشم آمد. برای همین انگشتر خودم را به او هدیه دادم. مادرم گفت اتفاقا وقتی وسایل همسرم را آوردند، یک انگشتر اضافه در بین آنها بود. حاج قاسم گفت: بله همانی هست که من دادم. گفتم به دستتان برسانیم؟ حاج قاسم گفت: نه آن را هدیه دادم که بعدا مرا شفاعت کند. 

صحبت‌هایی مطرح شد و سردار سلیمانی با کمال میل گوش می‌کرد. به همسر بنده گفت: شما دخترش هستید یا عروسش؟ خانمم گفت: عروسش هستم. حاجی گفت: می‌دانستی عروس از دختر بری پدرشوهرش عزیزتر است؟ قدر خودت را بدان. سپس انگشتری به خانمم هدیه داد و گفت: با همسرت استفاده کنید. این هدیه از طرف پدر شوهر شماست. بعد گفت حالا نمی‌خواهید عکسی با ما بگیرید؟ گفتیم باعث افتخار است. 

*اصرار حاج قاسم برای آروزی مخصوصش

بعد گفتند یک کاغذی بده برایت چیزی بنویسم. وقتی نوشت، روبوسی کردیم و سرش را گذاشت روی شانه من. گفت شما دعا کنید من شهید بشوم، هر چه بخواهید به شما می‌دهم. گفتم نه حاجی شما هم بروید دیگر کسی نیست. گفت: ما اینقدر سرباز برای امام زمان (عج) گذاشته‌ایم که ناراحت نباشید. بگذار ما هم به آرزویمان برسیم مثل پدرانتان. ما هم مرگ زیرکانه داشته باشیم و دعا نکنید در بستر بمیریم. گفتم: ان‌شاءالله هر چه خیر است همان می‌شود. باز اصرار کرد که بعد از نمازهایت برای من دعا کن. شما فرزندان شهدا هر چه دعا کنید، پدرانتان نه نمی‌توانند بیاورند. این جمله آخرش بود و از پیش ما رفت.



منبع خبر

ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید +عکس بیشتر بخوانید »