مشرق

روحانی باید عذرخواهی کند نه اینکه بگوید «شما مدیریت بلدید؟!»

روحانی باید عذرخواهی کند نه اینکه بگوید «شما مدیریت بلدید؟!»



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق،روزنامه کیهان در ستون اخبار ویژه خود نوشت: روزنامه اقتصادی جهان صنعت ضمن بررسی مدیریت دولت نوشت: مردم از نظر معیشتی در مضیقه هستند. نرخ تورم به رقم بالا و باورنکردنی رسیده و تورم در مقایسه با دوره احمدی‌نژاد به طنزی تلخ شبیه است. در این شرایط نامساعد اقتصادی، رئیس‌جمهور که از همان ابتدای مسئولیت چشم امیدش تنها به تحقق برجام و رفع تحریم‌ها بوده و دولتش نه تدبیری برای رفع مشکلات اندیشیده و نه امیدی در دل مردم باقی گذاشته است، ماه‌های پایانی دولت خود را به دعواهای سیاسی و کلامی با رئیس مجلس اختصاص داده است! حالا هم در جلسه اخیر هیئت دولت منتقدان خود را به باد تمسخر گرفته و مدعی شده که مدیریت نمی‌دانند!

روحانی در این اظهارات خطاب به منتقدان دولت گفته است: «برخی به جای اینکه بگویند آمریکا در حق ما جنایت می‌کند، می‌گویند مدیریت دولت فلان‌جور است و… شما اصلا می‌دونید مدیریت چیه که این حرف‌ها را می‌زنید.»

غیر از اصولگرایان، برخی اصلاح‌طلبان هم به این سخنان در شرایط فعلی که عملکرد دولت که جای هیچ‌گونه دفاعی ندارد و به معنای واقعی کلمه در حق مردم کوتاهی شده و روحانی باید به سهم خود از مردم عذرخواهی کند و پاسخگوی مدیریت ضعیف خود باشد، منتقدان را مورد تمسخر قرار می‌دهد!

برخی اصلاح‌طلبان از این ادبیات و لحن طلبکارانه رئیس‌جمهور که زبان به کنایه و تمسخر منتقدان گشوده است، انتقاد کردند.

محمد بادامچی، نماینده اصلاح‌طلب مجلس دهم در گفت‌وگو با «جهان صنعت» گفت: «به نظر من آقای روحانی همان روحانی است که طی سال‌های گذشته می‌شناسیم و تغییر خاصی نداشته است.»

این فعال سیاسی اصلاح‌طلب ادامه داد: «توقع لحن و عملکرد اصلاح‌طلبانه از آقای روحانی اشتباه است و نمی‌توانیم انتظارات خودمان را به ایشان تحمیل کنیم. ولی در شرایط فعلی که مردم از نظر اقتصادی و معیشتی وضع مطلوبی ندارند و در وضعیت بسیار بد و اسفناکی هستند، باید طریقه صحبت و رفتار خود را  کنترل کنند. مردم از وضعیت موجود رضایت ندارند و تحت انواع فشارها هستند و حداقل انتظار دارند مسئولان در گفتمان و ادبیات خود نزاکت لازم را به خرج دهند.»

عضو شورای مرکزی حزب کار تصریح کرد: «توقع و انتظار مردم از دولت آقای روحانی این بود که مشکلات بهتر حل شود. ولی حداقل انتظارشان از رئیس‌جمهور این است که به نحوی توهین‌آمیز با آنها صحبت نشود و طلبکار نباشد.»

مهدی آیتی، نماینده اصلاح‌طلب مجلس ششم هم در انتقاد از عملکرد و سخنان روحانی، گفت: «اولین بار نیست که آقای روحانی از این ادبیات استفاده می‌کند و همان روزهای اولی که به‌عنوان ریاست‌جمهوری وارد عمل شد، منتقدان را افراد بی‌سواد و نادان خطاب کرد. افرادی که دارای کیش شخصیت، غرور و تکبر هستند به جای اینکه از انتقادات استقبال کنند، دیگران را مورد اهانت قرار می‌دهند.»

آیتی گفت: «اگر مدیری متواضع باشد و بداند در کارش ایراد دارد و عملش محدود است، در اولین مرحله از مردم عذرخواهی می‌کند و اقرار می‌کند و می‌گوید کجای مسیر را اشتباه رفته و آن اشتباه را اصلاح می‌کند. ولی افراد متکبر و مغرور چنین کاری را انجام نمی‌دهند و دیگران را زیر سوال می‌برند. آقای روحانی نمی‌خواهند قبول کنند با سوءمدیریت‌های خود خسارت‌های جبران‌ناپذیری به کشور تحمیل کرده است. این خسارت‌ها تا سال های طولانی جبران نخواهند شد.»

آیتی افزود: «از همان ابتدا که آقای روحانی سکان مدیریت اجرایی کشور را به دست گرفت، همه کسانی که سابقه آشنایی با او داشتند این حرف را می‌زنند که آقای روحانی در همه عمرش حتی یک روز هم کار اجرایی نداشته است و همیشه کارهای مشاوره‌ای، امنیتی و اطلاعاتی انجام داده است.»

نماینده مجلس ششم گفت: هیچ‌یک از وعده‌های انتخاباتی روحانی اعم از سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی محقق نشده است.



منبع خبر

روحانی باید عذرخواهی کند نه اینکه بگوید «شما مدیریت بلدید؟!» بیشتر بخوانید »

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!



بارش باران پاییزی در دمشق

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می کنیم.

دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» 

احساس می‌کردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 

قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. 

دستان وحشی‌اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه ایرانی‌ها جاسوسی می‌کنه!» 

با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. 

اولین قسمت این داستان را اینجا بخوانید:

می‌خواهم برگردم سوریه!

یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این رافضی حلال است. 

از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. 

چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما ایرانی هستید؟» 

زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» 

هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. 

با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 

پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» 

نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند: «وهابی‌ها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 

سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره…» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» 

دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناه‌مان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»… 

از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» 

از کلمات بی سر و ته عربی‌ام اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، شناسایی‌تون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 

برای حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. 

فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 

رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« خنجرش همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» 

لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از ترکیه با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه…» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 

پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» 

خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 

پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!» 

و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 

مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. 

زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 

من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با بسم الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. 

از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر یاالله پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 

از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است… 

یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های گلوله؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» 

تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 

به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. 

در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 

شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی جنگ به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» 

صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 

سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو مسجد بود…» و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» 

برادرش اهل درعا بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش وهابی‌ها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 

سپس از روی تأسف سری تکان داد و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» 

از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت شلیک کرده؟» 

سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» 

من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست دروغ می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 

سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از خنجری که روی حنجره‌ام دیده بود، غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر ناموست بیاد؟» 

دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 

برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» 

برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق وهابی‌هایی شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»…

دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون!» 

طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدری‌اش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!» 

انگار می‌خواست در برابر قلب مرد غریبه‌ای که نگرانم بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!» 

می‌فهمیدم دلواپسی‌های اهل این خانه به‌خصوص مصطفی عصبی‌اش کرده و من هم می‌خواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است که رو به همه از همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمی‌دونستیم اینجا چه خبره!» 

صدایم از شدت گریه شکسته شنیده می‌شد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی می‌کنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته می‌خواستم جان‌مان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمی‌گردیم ایران!» 

اشک‌هایم جگر سعد را آتش زده و حرف‌هایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو می‌مونم عزیزم!» 

سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمی‌کند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی‌هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می‌خواست زیر پرده‌ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم می‌برم‌تون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست.» 

حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمی‌خواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش می‌کردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشک‌ها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمی‌گردیم تهران سر خونه زندگی‌مون!» 

باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران!» 

از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه‌خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و عاشقانه نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. 

از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. 

سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی‌برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 

همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» 

چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد. 

هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. 

سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت‌الکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند… 

از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» 

از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 

مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش شرارت می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا تهران همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. 

سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر می‌گذره!» 

زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این وهابی‌ها حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن…» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» 

از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 

چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» 

خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 

مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» 

تمام بدنم از ترس می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 

زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. 

هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 

چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی مظلومانه در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. 

سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»…

ادامه دارد…



منبع خبر

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟! بیشتر بخوانید »

ماجرای عجیب مومیایی زن یزدی

ماجرای عجیب مومیایی زن یزدی


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۲۸ آبان ماه خبر رسید که شورای ملی ثبت آثار منقول تاریخی، با حضور معاون میراث فرهنگی و اعضای این شورا برگزار و تعدادی از آثار به ثبت ملی رسیدند یکی از این آثار جسد مومیایی به دست آمده از شهر یزد بود که در موزه ملی تاریخ پزشکی تهران نگهداری می‌شود. جسدی مرموز که نشانه‌های به دست آمده از آن به قرار زیر است.

فاطمه احمدی که پرونده ثبتی این مومیایی را تهیه کرده و مسئول و راهنمای موزه تاریخ پزشکی نیز هست، توضیح می‌دهد: «طبق گزارش‌هایی که به ما رسیده این مومیایی اواخر دهه ۷۰ به دست میراث فرهنگی رسیده است. اینکه دقیقاً در چه نقطه‌ای و چطور به دست میراث فرهنگی رسیده را نمی‌دانیم اما همزمان با تأسیس موزه تاریخ پزشکی در سال‌های ۷۸ یا ۷۹ این مومیایی به موزه منتقل شد.»

پیرزن ۶۵ ساله

احمدی طبق آنچه که از گذشته به او اعلام شده می‌گوید: «این مومیایی متعلق به زنی تقریباً ۶۵ ساله است که بین ۷۰۰ تا ۹۰۰ سال پیش در اطراف شهر یزد دفن شده و به دلیل شرایط خاص، یعنی آب و هوای خشک و نمک زیاد منطقه به همان حالت باقی مانده در اصطلاح به صورت طبیعی مومیایی شده است.»

او ادامه می‌دهد: «این جسد در بخش دیرین انسان شناسی موزه قرار گرفته از این جهت که آناتومی و متریال یک مومیایی را به خوبی نشان می‌دهد. در این بخش مجموعه کاملی را از بقایای انسانی داریم مثل ۳۰ جمجمه ۵ هزار ساله از شهر سوخته زابل به همراه چند جمجمه، استخوان و بقایای انسانی از مسجد کبود تبریز و یک اسکلت کامل بدن از شهر سوخته. این مومیایی در این میان چنین مجموعه‌ای قرار گرفته تا تاکید کننده آن باشد که ما در هیچیک از ادیان مان اعتقادی به نگهداشت بدن انسان نداشته‌ایم و این جسد اگر باقی مانده به صورت طبیعی مومیایی شده است.»

در تمام طول ۲۰ سالی که این مومیایی با چنین اهمیتی در موزه تاریخ پزشکی ایران خوابیده، هیچ وقت هیچ کسی نه از دانشگاه تهران و نه از سوی متولیان میراث فرهنگی در کشور درباره این مومیایی آزمایشی، تحقیق و پژوهشی انجام نداده تا با آزمایش‌های مخصوص باستان شناسی به چرایی فوت، سن دقیق‌تر، نوع غذا، پوشش و … پاسخ دهند.

از آنجا که گفته شده بود این مومیایی در یکی از شهرهای یزد پیدا شده، محسن فاطمی مدیرکل میراث فرهنگی صنایع دستی و گردشگری استان یزد باید در این باره اطلاعاتی می‌داشت. او هم می‌گوید: «مجموعه شهدای فهرج طبق روایات تاریخی، محل دفن تعدادی از سرداران سپاه اسلام به خصوص در قرن اول و دوم بوده است. قبل از انقلاب به رئیس وقت آثار باستانی آن زمان در یزد که آقای محمود مشروطه بود اعلام کردند سارقان قبری را در این مجموعه کنده اند او به محل رفته و می‌بیند جسد درون قبر به طرز عجیبی سالم مانده حتی ابرو و جزئیات صورتش مشخص است. جسد را دفن کردند ولی همان شب دزدان دوباره قبر را کندند و جسد را بردند ولی بعداً حین حمل جسد دستگیر شدند و آن را به موزه‌ای در تهران منتقل کردند.»

زن مومیایی موی بلند و بافته شده داشت

محمود مشروطه از افراد علاقه مند به حوزه میراث فرهنگی بوده حتی یزدی‌ها معتقدند که حفظ بافت تاریخی شهر را مدیون او و دلسوزی‌های این هنرمند، بازیگر و عکاس هستند. او سال ۸۳ فوت کرد. پسر مرحوم محمود مشروطه مدتی در حوزه میراث فرهنگی کار کرده است و آن روز را به خاطر دارد.

ابوالحسن مشروطه درباره آن روز به خبرنگار مهر می‌گوید: «پدرم مسئول بخش آثار باستانی یزد آن زمان که زیر نظر اداره فرهنگ و هنر بود، فعالیت می‌کرد به او خبر دادند قبری را در محل شهدای فهرج که زیارتگاه مقدسی است کنده اند تا چیزی پیدا کنند معلوم نیست آثاری به دست آوردند یا نه. ولی جسدی که درون قبر هست سالم مانده. او از جسد عکس گرفت. گفتند که این زن در دوره جنگ اعراب دفن شده است. خاطرم هست که موی بافته شده حنایی رنگی با صورتی کاملاً سالم داشت. آن موقع به سبب احترامی که به اجساد دوران اسلام می‌گذاشتند به سه زن از همان جا گفتند او را کفن و دفن کنند. روی قبر سیمان ریختند. فردا خبر رسید قبل از اینکه سیمان خشک شود دوباره سارقان قبر را کنده و این بار جسد را با خود برده‌اند. احتمالاً به سارقان گفته شده بوده که اگر چیزی همراه جسد نیست باید خود جسد که سالم مانده مهم باشد. به همین دلیل دوباره دستبرد زده بودند. من از سرنوشت جسد خبری نداشتم تا اینکه آقای فاطمی به من گفت این جسد همانی است که پدرتان عکس و فیلم از او گرفته بود. پدرم همان موقع این تصاویر را به خبرنگار روزنامه کیهان امانت داد اما هیچ وقت آن تصاویر به ما پس ندادند. اما در کتاب داستان‌های شگفت نوشته آیت‌الله عبدالحسین دستغیب این مطلب عیناً نوشته شد.»

جسد کشف شده را متعلق به بی بی حیات دانستند

همانطور که مشروطه گفت تصاویر و جزئیات مربوط به آن جسد در روزنامه کیهان نوشته شده است. این روزنامه جسد را متعلق به بی بی حیات از زنان نامدار اسلام و همراه با سپاه اسلام در فتح ایران دانسته است.

ماجرایی که روزنامه کیهان در دو شماره به تاریخ سوم و پنجم مرداد سال ۱۳۵۳ درباره این جسد نوشته روایتی از اتفاقات آن روز است در این گزارش نوشته شده است:

«چند سارق ناشناس، برای سرقت اشیای عتیقه شبانه قبر «بی بی حیات» یکی از زنان نامدار صدر اسلام را در روستای فهرج یزد، شکافتند و با جسد سالم وی روبرو شدند.

به دنبال نبش قبر بی بی حیات، روستاییان فهرج، جریان دستبرد به زیارتگاه شهدای فهرج را به اداره فرهنگ و هنر یزد اطلاع دادند و کارشناس اداره فرهنگ و هنر یزد نیز، ضمن دیداری از قبر و جسد کشف شده، سالم بودن و تعلق جسد را به «بی بی حیات» تأیید کردند.

جسد کشف شده که حدود ۱۳۰۰ سال پیش در زیارتگاه شهدا دفن شده، هنوز متلاشی نشده و صورت و ابروها کاملاً برجسته مانده است.

خبرنگار کیهان در یزد که خود از نزدیک، جسد کشف شده را دیده است می‌نویسد: حتی موهای سر جسد، کاملاً سیاه و بلند است.

آقای مشروطه، کارشناس ویژه اداره فرهنگ و هنر یزد، ضمن تأیید این خبر، گفت: قبر و جسد متعلق به «بی بی حیات»، یکی از زنان برجسته لشکریان اسلام است که در محل شهدا به جنگ با لشکریان یهود و زرتشتی پرداخته‌اند. در حال حاضر، جریان امر، به وسیله مقامات مربوطه تحت رسیدگی است.

آقای دربانی، رئیس اداره فرهنگ و هنر استان یزد نیز، ضمن تأیید این موضوع گفت: قبر و جسد کشف شده، متعلق به لشکریان اسلام و شهداست و ما، هم اکنون سرگرم بررسی و تحقیق پیرامون این ماجرا هستیم.

روستای فهرج، در سی کیلومتری یزد قرار گرفته و دارای چند اثر تاریخی و باستانی است. از جمله این آثار، «زیارتگاه شهدا و بی بی حیات» است که به صدر اسلام تعلق دارد و زیارتگاه روستاییان است. تاریخ ایجاد این آثار، در کتاب تاریخ یزد «مفیدی» نیز به صدر اسلام نسبت داده می‌شود.

روستاییان فهرج می‌گویند: سارقان بخاطر دستبرد به آثار عتیقه‌ای که معمولاً همراه افراد نامدار و سرداران، در قبر گذاشته می شده است، آرامگاه «بی بی حیات» را شکافته‌اند و معلوم نیست چیزی هم به دست آورده‌اند یا نه؟»

آیا این زن همان بی بی حیات است؟

در شماره بعدی روزنامه کیهان به تاریخ شنبه ۵ مرداد ۱۳۵۳، در ادامه شماره قبل نوشته شده است:

«امروز در یزد اعلام شد که مقامات اداره فرهنگ و هنر، اداره اوقاف و ژاندارمری یزد، سرگرم مطالعه چگونگی نبش قبر «بی بی حیات» و علل سالم ماندن جسد هستند. از طرف ژاندارمری یزید نیز، کتباً درخواست رسیدگی شد و در محل، خادم زیارتگاه شهدا مورد بازجویی قرار گرفته است.

مشروطه، کارشناس اداره فرهنگ و هنر یزد، ضمن تأیید سالم بودن جسد و تعلق آن به «بی بی حیات» گفت: کسانی که شبانه قبر «بی بی حیات» را برای یافتن اشیا عتیقه، حفاری کردند، ابتدا دو نقطه زیارتگاه شهدا را خاک برداری کرده‌اند و چون چیزی نیافته‌اند، به نبش قبر «بی بی حیات» دست زده‌اند. با این حال، هنوز روشن نیست اشیا عتیقه‌ای از داخل قبر به سرقت رفته است یا نه. بزودی برای پوشاندن قبر «بی بی حیات» که زیارتگاه روستاییان فهرج است، اقدام خواهد شد.»

آن زمان مردم و مشروطه می‌گفتند که جسد متعلق به بی بی حیات بوده است. حالا پس از ۴۶ سال خبر ثبت ملی یک مومیایی کشف شده از یزد خبرساز شده است. آیا این دو جسد به هم ارتباط دارند؟ فاطمی مدیرکل میراث یزد می‌گوید: محلی‌ها می‌گفتند که این جسد متعلق به بی بی حیات است هنوز این ادعا مشخص نیست باید بررسی شود. ولی من مورد دیگری را جز جسدی که از فهرج دزدیده و بعد پیدا شد سراغ ندارم که مومیایی بوده و به تهران منتقل شده باشد.

حالا این جسد مانده و سوالات بسیار. از طرفی استان یزد فقیرترین استان به لحاظ مطالعات باستان شناسی است دانشگاه تهران و مؤسسه باستان شناسی آن و از همه مهم‌تر وزارت میراث فرهنگی و پژوهشکده باستان شناسی نیز اهمیتی برای آثار نگهداری شده در موزه تاریخ پزشکی قائل نیستند چه برسد به پژوهش، تحقیق حتی بررسی چگونگی محافظت از آثار و یافتن پاسخ سوالات مربوط به این زن مومیایی شده.

منبع: مهر



منبع خبر

ماجرای عجیب مومیایی زن یزدی بیشتر بخوانید »

وعده‌های پوچ دولت و بازار بی‌رونق پوشاک/ درب کارگاه‌ها تخته شد

وعده‌های پوچ دولت و بازار بی‌رونق پوشاک/ درب کارگاه‌ها تخته شد


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، تعطیلات و قرنطینه ناشی از کرونا در ابتدای سال باعث وارد شدن صدمه و زیان به فعالان و مغازه‌داران حوزه پوشاک شد و فعالان این حوزه چشم به بازار خرید در ایام زمستان داشتند که با قرنطینه فعلی نیز امکان فروش نیست و بازهم تولیدکنندگان و فروشندگان ضرر دیگری را متحمل می‌شوند.

بازاری برای فروش نیست و تولیدکننده انگیزه‌ای برای تولید ندارد

جواد حسین پور، تولیدکننده پوشاک در مشهد با بیان اینکه حدود ۹۹ درصد از تولیدکنندگان پوشاک وضعیت خوبی ندارند، اظهار کرد: بازار آن‌چنانی برای فروش پوشاک باقی نمانده و همچنین از طرفی، تولیدکنندگان دیگر انگیزه‌ای برای تولید پوشاک ندارند.

وی در ادامه تصریح کرد: مواد اولیه تولید نیز یا کمیاب شده و یا گران است، از طرف دیگر در سال جاری خرید مواد اولیه برای تولید کالا نیز به دلیل نوسان قیمت ارز به‌صورت نقدی باید انجام شود که این مسئله نیز کار تولید را سخت‌تر می‌کند.

این تولیدکننده پوشاک همچنین، یکی از مسائل تولید پوشاک در مشهد را واحدهای تولیدی کوچک دانست و گفت: حدود دو هزار واحد تولیدی کوچک در مشهد فعال هستند که به دلیل توان مالی کم و کوچک بودن به‌راحتی از عرصه رقابت بازمانده و توانایی برند سازی، رقابت و صادرات کالا را ندارند.

وضع کارگاه‌ها و تولیدکنندگان کوچک بغرنج‌تر است

وی بیان کرد: یکی از برندهای پوشاک که وابسته به دولت است و سفارشات سازمانی می‌گیرد وضع بهتری دارد، اما کارگاه‌ها و تولیدکنندگان کوچک وضع بغرنجی دارند، تقریباً تولیدکنندگانی که پیش‌بینی این تعطیلات و قرنطینه اخیر را کرده بودند و برند معتبری هستند، می‌توانند در بازار موفق باشند.

حسین پور همچنین در رابطه با مبلغ پرداختی حق بیمه اجتماعی افزود: یک تولیدکننده پوشاک علاوه بر پرداخت سالانه مالیات، حق بیمه نیز به سازمان تأمین اجتماعی پرداخت می‌کند که این مبلغ، ۱۰ برابر هزینه‌ای است که بابت مالیات سالانه پرداخت می‌شود ولی در مقابل تأمین اجتماعی خدمت چندانی به کارگر ارائه نمی‌دهد.

حدود ۸۰ درصد از فروشندگان پوشاک دارای مغازه استیجاری هستند و پرداخت وام‌هایی با مبلغ یک میلیون تومان از سوی دولت به مردم نیز دردی از آنها دوا نخواهد کرد

وی با بیان اینکه حدود ۸۰ درصد از فروشندگان پوشاک دارای مغازه استیجاری هستند و پرداخت وام‌هایی با مبلغ یک‌میلیون تومان از سوی دولت به مردم نیز دردی از آن‌ها دوا نخواهد کرد، افزود: فروشندگان منطقه ثامن مشهد، بسیار وضع نگران‌کننده‌ای دارند، مقدار چک‌های برگشتی زیاد است و پیش‌بینی می‌شود وضعیت بدتر نیز بشود.

این تولیدکننده همچنین گفت: متأسفانه در شهر مشهد هیچ‌گونه بانک اطلاعاتی وجود ندارد تا بتوان در رابطه با میزان افرادی که شغل خود را ازدست‌داده‌اند یا کارگاه‌هایی که تعدیل نیرو داشتند تحقیق کرد، درحالی‌که قطعاً در این مدت اخیر بسیاری از کارگاه‌ها و فروشندگان تعدیل نیرو داشته‌اند.

سعید رحیمیان، یکی از فعالان حوزه پوشاک مشهد بیان کرد: در ابتدای آغاز محدودیت‌ها بر اثر شیوع ویروس کرونا و در ایام تعطیلات عید نوروز، اجناس و پوشاک به دلیل باز نبودن و فعال نبودن مغازه‌های پوشاک به فروش نرفت و این خسارت به صنف پوشاک وارد شد.

وی افزود: درحالی‌که از اول اردیبهشت‌ماه محدودیت‌ها کمتر شده و روال فروش در حال بازگشت به سابق بود و همچنین فروشندگان در حال تسویه بدهی‌های خود بودند، دوباره تعطیلات و قرنطینه پاییز شروع شد.

انبارهای پوشاک آماده عرضه لباس‌های زمستانی است

رحیمیان درباره مشکلات فروشندگان پوشاک گفت: هم‌اکنون که فصل فروش لباس گرم است و مغازه‌داران اجناس و کالاهای زمستانی خود را برای فروش آماده کرده‌اند، دوباره محدودیت‌ها آغاز شد، درحالی‌که انبارهای پوشاک آماده عرضه لباس‌های زمستانی است.

موجران و مستأجران با توجه به شرایط موجود با هم توافق می‌کنند تا شرایط سخت را بتوانند با سختی کمتری سپری کنند، اما دولت با تعطیلی‌های اخیر، هیچ تسهیلات و مساعدتی را انجام نداده و تنها وعده داده است

وی ادامه داد: در حال حاضر موجران و صاحب مغازه‌ها با توجه به شرایط موجود باهم توافق می‌کنند تا شرایط سخت را بتوانند به‌سختی کمتری سپری کنند، اما دولت با تعطیلی‌های اخیر، هیچ تسهیلات و مساعدتی را انجام نداده و تنها وعده داده‌شده است.

رحیمیان اظهار کرد: تقریباً حدود ۷۰ درصد از حجم بازار پوشاک مشهد نسبت به سال گذشته کوچک‌تر شده و همچنین صدمه‌دیده است. حتی برخی مغازه‌داران توانایی پرداخت قبوض و اجاره مغازه را ندارند.

وی در ادامه بیان کرد: دو شهرستان طرقبه و شاندیز ازنظر ویروس کرونا دارای وضعیت نارنجی هستند، اما بازهم مغازه‌های پوشاک در آن محدوده بسته است؛ درحالی‌که تعطیلی و قرنطینه تنها مربوط به مناطق با وضعیت قرمز است.

ضرر قابل توجه صنف پوشاک در زمان شیوع کرونا

جواد مفیدی، رئیس اتحادیه پوشاک مشهد نیز در رابطه با شرایط صنف پوشاک گفت: ازآنجایی‌که صنف پوشاک با مد مرتبط است و همچنین یک شغل فصلی است و ارزش‌افزوده ندارد، در مدت شیوع ویروس کرونا ضرر قابل‌توجهی به این صنف واردشده است.

وی در ادامه افزود: با توجه به اینکه بیشتر فروش صنعت پوشاک مربوط به ایام عید یا فصل‌هایی مانند زمستان است، تعطیلات مختلف در ایام شیوع ویروس کرونا خسارت زیادی را به فروشندگان پوشاک تحمیل کرد، در ایام قرنطینه در ابتدای سال، مغازه‌های پوشاک بسته بود و در حال حاضر نیز که فصل فروش لباس گرم است، دوباره تعطیلات دوهفته‌ای و قرنطینه باعث ضرر به این صنف می‌شود.

حدود ۸۰ درصد صنف پوشاک ورشکست شده‌اند، یعنی دیگر سودی برای آنها وجود ندارد، در حقیقت فروشندگان از محل سرمایه خود در حال ارتزاق هستند و در آستانه ورشکستگی قرار دارند

مفیدی در خصوص خسارت‌های وارده به صنف پوشاک گفت: به جرأت می‌توان گفت که حدود ۸۰ درصد صنف پوشاک در این حوزه ورشکست شده‌اند، یعنی دیگر سودی برای آن‌ها وجود ندارد، در حقیقت فروشندگان از محل سرمایه خود در حال ارتزاق هستند و به گفته اقتصاددانان وضعیتی که یک فروشنده سودی نداشته باشد و از سرمایه خود استفاده کند، یک ورشکسته محسوب می‌شود.

مفیدی افزود: ازآنجایی‌که شهر مشهد، شهری است که اقتصاد آن بستگی به حضور زائر دارد، تعطیلات اخیر ضربه سختی را بر بدنه پوشاک وارد کرده است؛ منطقه ثامن که اطراف حرم مطهر رضوی است، وضع بسیار بغرنجی دارد، موجران اجاره مغازه خود را به یک‌پنجم نسبت به گذشته تقلیل داده‌اند و فروش مغازه‌ها نیز بعضاً به یک‌پنجم تا یک‌دهم نسبت به سال قبل رسیده است.

رئیس اتحادیه پوشاک مشهد در ادامه اظهار کرد: میزان فروش مغازه‌های پوشاک در اطراف حرم رضوی بسیار افت داشته است مخصوصاً منطقه ثامن، اما مغازه‌ها و فروشگاه‌های محلی که دورتر از حرم هستند به نسبت وضع بهتری دارند، البته آن‌ها نیز با افت فروش مواجه شده‌اند. یکی دیگر از مصائب، گرانی اجناس است که برای جایگزین کردن جنس فروخته‌شده باید سرمایه بیشتری را برای خرید جنس جدید تقبل کنند.

مساعدت نشد ولی مالیات هم دادیم!

مفیدی با بیان اینکه برگشتن به حالت گذشته و معمول در این صنف زمان‌بر است، ادامه داد: صنف پوشاک جزو مشاغل آسیب‌دیده بر اثر شیوع ویروس کرونا تشخیص داده شد، اما نه‌تنها مساعدتی نشد که بلکه مالیات مثل سال‌های گذشته گرفته شد.

رئیس اتحادیه پوشاک مشهد همچنین گفت: در طول مدت تعطیلات و از زمستان سال گذشته، تنها یک وام ۶ میلیون تومانی تحت عنوان وام کارا به برخی فروشندگان ارائه‌شده که البته همه فروشندگان نیز آن را دریافت نکردند، سود این وام، ۱۲ درصد است و برای کسی که هیچ فروشی ندارد، بازپرداخت وام نیز سخت است.

اعلام شده بود برای دریافت وام مربوط به مشاغل آسیب دیده از کرونا نیازی به ضامن نیست اما برخی بانک‌ها شرط حضور ضامن برای دریافت وام را داشتند

وی در رابطه با سختی دریافت این وام نیز افزود: اعلام شده بود برای دریافت این وام نیازی به ضامن نیست اما برخی بانک‌ها شرط حضور ضامن برای دریافت وام را داشتند، این در حالی است که اجاره برخی مغازه‌ها بالاتر از این مبلغ است.

مفیدی همچنین در رابطه با خسارت پاساژهای پوشاک افزود: مجتمع‌ها و پاساژهای پوشاک ضرر بیشتری را در این مدت داشتند چون به‌ناچار در پاساژ در ایام قرنطینه بسته بود و علاوه بر هزینه اجاره، هزینه شارژ نیز بر مغازه‌داران تحمیل می‌شد.

فصل پاییز، اوج فروش لباس گرم و مخصوص زمستان است و تولیدکنندگان با تولید تولیدات مخصوص این فصل، سرمایه و مواد اولیه خود را تبدیل به پوشاک کرده و در انتظار فروش کالای خود هستند اما شرایط به‌گونه‌ای است که پیش‌بینی آینده شغلی فروشندگان و تولیدکنندگان این حوزه مبهم است.

منبع: مهر



منبع خبر

وعده‌های پوچ دولت و بازار بی‌رونق پوشاک/ درب کارگاه‌ها تخته شد بیشتر بخوانید »

وقوع سانحه رانندگی مرگبار در برزیل/ دست کم ۴۱ تن کشته شدند

وقوع سانحه رانندگی مرگبار در برزیل/ دست کم ۴۱ تن کشته شدند



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق به نقل از الجزیره، پلیس ایالت «سائوپائولو» برزیل و خدمات آتش نشانی این ایالت اعلام کردند که در پی برخورد یک دستگاه اتوبوس با یک دستگاه کامیون در جنوب شرقی این کشور دست کم ۴۱ تن جان باختند.

این سانحه در نزدیکی شهر «تاگوآی» در ایالت سائوپائولو و در فاصله ۳۵۰ کیلیومتری شهر سائوپائولو، پایتخت برزیل اتفاق افتاد.

پلیس ایالت سائوپائولو پیش بینی می کند که شمار کشته شدگان این سانحه افزایش یابد.

بنا به گفته مقامات پلیس محلی، ۳۷ تن از قربانیان در محل سانحه و چهار تن دیگر در بیمارستان و بر اثر جراحات وارده جان باختند.

پلیس محلی اعلام کرد که روند تحقیقات برای روشن شدن علت اصلی این سانحه آغاز شده است.

رسانه های محلی نیز اعلام کردند که اتوبوس مزبور حامل ۵۳ تن از کارکنان یک شرکت نساجی بود.

تصاویر انتشار یافته از محل سانحه نشان می دهد که تیم امداد و نجات در حال کمک رسانی به افراد زخمی و سایر مسافرانی هستند که در لاشه اتوبوس و یا کامیون گرفتار شده بودند.

منبع: مهر



منبع خبر

وقوع سانحه رانندگی مرگبار در برزیل/ دست کم ۴۱ تن کشته شدند بیشتر بخوانید »