مشرق

می‌خواهم برگردم سوریه!

می‌خواهم برگردم سوریه!



بارش باران پاییزی در دمشق

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می کنیم.

ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. 

روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر یرانی نبود دلم می‌خواست حداقل به این همه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 

باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. 

می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خبر خوندی، بسه!» 

به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام یران نشدید، شاید ما حریف نظام سوریه شدیم!» 

لحن محکم عربی‌اش وقتی در لطافت کلمات فارسی می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 

به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت لعربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای نقلاب کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد: «می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» 

نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 

دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه مبارزه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» 

با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 

خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم!» 

در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجی‌ها درافتادیم!» 

سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» 

در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 

تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» 

مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« چادرت هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر غتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»…

به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. 

از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 

مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. 

در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 

دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی‌اش دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» 

بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 

فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» 

گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه!» 

و می‌دانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» 

از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به یران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 

با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه…» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» 

نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 

به‌ هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»…

دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از سوریه میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» 

برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 

از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!» 

سقوط بشار اسد به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک عدالت‌خواهی‌ام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه ردن بودیم. 

از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. 

من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از آشوب شهر لذت می‌برد. 

در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» 

در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 

بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و عتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» 

نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 

بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز عاشقانه‌اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. 

مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 

پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. 

سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« یرانی هستی؟» 

از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً رافضی هستی، نه؟» 

و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»… 

انگار گناه یرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رافضی رو طلاق دادی، برگرد!» 

در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 

سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» 

صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر می‌دونن!» 

از روز نخست می‌دانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهب‌مان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. 

حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 

همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» 

سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!» 

او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های لعریبه و لجزیره می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه! 

ترسیده بودم، از نگاه مرد وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» 

در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای عشقش هم که شده برمی‌گشت.

از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 

قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من حلب زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم درعا!» 

باورم نمی‌شد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد لعُمَری می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 

چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. 

طعم گرم خون را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای تیراندازی را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 

سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و گلوله طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم…

هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از درد به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. 

از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 

بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» 

درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 

صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. 

می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را نوازش می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 

او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» 

با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 

صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» 

سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 

و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!» 

و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 

و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا  بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» 

حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان می‌دادم که به التماس  افتادم :«کجا میری سعد؟» 

کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. 

تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 

از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی یرانی؟»…
ادامه دارد…



منبع خبر

می‌خواهم برگردم سوریه! بیشتر بخوانید »

روایت سردار از رزمنده‌ای کوچک با دلی بزرگ

روایت سردار از رزمنده‌ای کوچک با دلی بزرگ



روایت سردار بابازاده از رزمنده‌ای کوچک با دلی بزرگ/ اذان شهید بالازاده امید را در دل رزمندگان زنده کرد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار جلیل بابازاده قانع شامگاه گذشته در حاشیه برنامه رونمایی از نماهنگ «شهید مرحمت بالازاده» که در محل موزه دفاع مقدس و به صورت مجازی برگزار شد، اظهار کرد: انسان‌های بزرگی همانند شهید مرحمت بالازاده و 36 هزار رزمنده دانش آموز با حضور در جبهه‌های حق علیه باطل از نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و آب و خاک این مرز و بوم دفاع کردند.

وی افزود: شهید بالازاده یکی از انسان‌های ویژه و برجسته‌ای بود که خصوصیات و توانمندی‌های ویژه‌ای داشت و این رزمنده لشگر عاشورا با آن سن کم با دلی بزرگ در جبهه‌ها حضور پیدا کرد و با آن قد و قواره ریز اما جسارت بالا حماسه آفرید.

فرمانده سپاه حضرت عباس (ع) استان اردبیل با اشاره به خاطره‌ای از حضور شهید بالازاده در یکی از عملیات‌ها اذعان داشت: در یکی از عملیات‌ها که در ایام ماه محرم انجام شد، ما در گردان امام سجاد(ع) تیپ عاشورا بودیم، شهید مرحمت بالازاده نیز یکی از رزمندگان گردان امام سجاد (ع) بود.

وی ادامه داد: در شب عملیات مختصری استراحت کردیم و بعد از اقامه نماز صبح به‌عنوان گردان دوم لشگر عاشورا پشت سر گردان مدنی به سمت ارتفاعات سلمان کشته حرکت کردیم، پس از سپری کردن مسیر ۱۲ کیلومتری آفتاب بالا آمده بود و شرایط آتش دشمن لحظه به لحظه شدیدتر می‌شد و پیش‌روی برای ما سخت‌تر می‌شد.

بابازاده تصریح کرد: با قرار گرفتن در دامنه ورود به تنگه ارتفاعات محل مورد نظر، دشمن از ارتفاعات ما را به زیر آتش گرفت و با این حال رزمندگان ما با حداقل امکانات می‌جنگیدند، من فرمانده دسته‌ای بودم که به همراه سایر رزمندگان گردان شدید زیر آتش دشمن قرار گرفتیم و عملا دیگر امکان حرکت نبود که در این حال شهید مرحمت بالازاده به بالای سر ما رسید و گفت اگر ما زمین‌گیر شویم و نتوانیم حرکت کنیم دشمن ارتفاعات مد نظر را تصاحب می‌کند و ما نیز قتل عام می‌شویم.

وی ادامه داد: شهید مرحمت بالازاده می‌گفت که باید بلند شویم و به حرکت و پیش‌روی ادامه دهیم تا در محاصره دشمن گرفتار نشویم.

فرمانده سپاه حضرت عباس (ع) استان اردبیل تصریح کرد: این سخنان شهید بالازاده در ساعات اذان صبح بود که ناگهان صدای اذان گفتن این شهید بزرگوار از روی یک سنگ بزرگ در آسمان پیچید، هیچگاه صدای این اذان از ذهنم پاک نمی‌شود، صدای ملکوتی اذان گفتن این شهید سبب شد تا روحیه غیر قابل وصفی به رزمندگان تزریق شود.

سردار بابازاده ادامه داد: پس از این اذان رزمندگان به سمت خط مقدم حرکت کردند و ما زمانی به خط مقدم رسیدیم که با تانک دشمنان روبرو بودیم و فاصله ما بسیار نزدیک بود.

وی تشریح کرد: سن شهید مرحمت بالازاده در آن زمان ۱۳ سال بود اما مانند یک مرد عاقل و بالغ کامل رفتار می‌کرد و سخن می‌گفت.

فرمانده سپاه حضرت عباس (ع) گفت: حرف‌های حماسی و اذان گوش‌نواز شهید مرحمت بالازاده سبب شد تا رزمندگان پیش‌روی کنند و این ارتفاعات به دست دشمن نیافتد که در ادامه همراه با گردان امام سجاد(ع) و گروه‌های خط شکن مواضع دشمن را تصرف کردیم و پیروزی دیگری در این عملیات رقم خورد.

گفتنی است؛ در چهارمین روز از گرامیداشت هفته بسیج با حضور فرمانده سپاه حضرت عباس(ع) استان، برادر شهید بسیجی مرحمت بالازاده و دبیر نهاد پیشرفت شهرستان گرمی، آیین رونمایی از نماهنگ شهید بسیجی مرحمت بالازاده با عنوان «به رسم شقایق» درمحل موزه دفاع مقدس اردبیل برگزار شد.



منبع خبر

روایت سردار از رزمنده‌ای کوچک با دلی بزرگ بیشتر بخوانید »

یادی از شهدای دبیرستانی که در قلب آمریکا شکل گرفت! + ‌عکس

یادی از شهدای دبیرستانی که در قلب آمریکا شکل گرفت! + ‌عکس



دبیرستان سپاه تهران

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، حضرت امام خمینی ۲ آذر ۱۳۶۷ فرمودند: بسیج مدرسه عشق و مکتب شاهدان و شهیدان گمنامی است که پیروانش بر گلدسته‏ های رفیع آن، اذان شهادت و رشادت سر داده ‏اند. بسیج میقات پابرهنگان و معراج اندیشه پاک اسلامی است که تربیت‏ یافتگان آن، نام و نشان در گمنامی و بی‏ نشانی رفته ‏اند. بسیج لشکر مخلص خداست که دفتر تشکل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نموده ‏اند.

دبیرستان سپاه نهادی بود که بر تقوا بنیان شد و بر این اساس منشأ خیرات و برکات فراوان گردید و لذا سزاوار است آن را “شجره طیبه” بخوانیم.

درخشان ترین این برکات را باید تربیت و پرورش نوجوانانی دانست که در طلیعه بهار عمر, از خواسته ها و تمایلات خود دست شستند و همپای رشید ترین مردان مرد در سخت ترین عرصه های جهاد فی سبیل الله حاضر شدند, دلاورانه جنگیدند و مشتاقانه جان خویش را تقدیم “دوست” نمودند.

نام و یاد یکصد شهید دبیرستان سپاه,  مدال افتخاری بر سینه مکتب الصادق(علیه السلام) شد که تا همیشه مایه مباهات همه یاران دبیرستانی خواهد بود.

بچه های آن روزهای دبیرستان سپاه با اینکه امروز دوره میانسالی عمر را به آخر می‌برند, هنوز هم هویت خود را با دوستان شهیدشان معنا می‌کنند و در آرزوی وصال ایشانند.

از جمله خاطرات آن ایام شرکت در مراسم ها به مناسبت های ملی مثل رژه ۲۲ بهمن، روز دانش آموز ۱۳ آبان، روز بسیج مستضعفین و … بود.

استاد غلامرضا چیارلو در حال اهتزاز پرچم

در این مراسم ها هم گروه ورزشی تکواندوکاران به سرپرستی استاد غلامرضا چیارلو که آن زمان نایب رئیس فدراسیون هم بودند، بسیار جلب توجه می‌کرد.

شهیدان عزیز محمدرضا قاسمی، علیرضا پیوند کرمانی، عباس صحرایی، حمیدرضا اشتری ، علیرضا خراسانی و … از جمله ورزشکاران موفق در این رشته رزمی بودند.

گروه دیگر دسته حفاظت و تشریفات بودند که مسئولیت حفاظت از جمع در مسیر را به صورت استقرار در هر مینی بوس و اتوبوس حداقل یک نفر مسلح به عهده داشتند و در محل مراسم هم با نظمی خاص در کنار ورودی یا جایگاه قرار می‌گرفتند.

شهیدان عزیز مرتضی عمرانی پور، سید ابوالفضل میربابایی، نوید قربانی ، مهدی سقازاده ، هادی آریایی ، محمد غنمی جابر و … از جمله افرادی بودند که در مقطعی در این دسته خدمت کردند.

یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد!

استاد غلامرضا چیارلو در حال اهتزاز پرچم



منبع خبر

یادی از شهدای دبیرستانی که در قلب آمریکا شکل گرفت! + ‌عکس بیشتر بخوانید »

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان!

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان!



وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان! - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش رودارید، گفت‌وگویی است کوتاه با فرزند آخر این شهید عزیز است که پدرش را اینگونه روایت می‌کند: 

*اگر زنده ماندم ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم

پدرم اولین بار عید سال ۹۴ به سوریه رفت. وقتی از خانه به سمت تهران حرکت کرد، اواخر اسفند و حدود دو روز تا پایان سال مانده بود. محل کار پدرم تهران بود و روزهای عید شیفتی در محل کار حاضر می‌شدند و غیر از آن در اتاق‌ها در ستاد کل بسته می‌شد. می‌دانستیم فعلا شیفت پدرم نیست. برای همین پرسیدیم تهران می‌روید چکار؟

گفت: کار دارم باید بروم. وقتی رسید پای پرواز تماس گرفت و اطلاع داد من دارم بری ماموریت به سوریه می‌روم و ۴۵ ورز ماموریتم طول می‌کشد. اگر زنده ماندم بعد از این مدت برخواهم گشت. رفت و چند روز بعد از ناحیه پا مجروح شد و اردیبهشت سال ۹۴ برگشت و مدتی مشغول مداوا بود. 

*تماسی که پدرم را از کربلا برگرداند

نوبت دومی که قرار شد پدرم به سوریه برود، همزمان بود با ایام پیاده‌روی اربعین. من به همراه چند نفر از دوستانم عازم شده بودم. به محض اینکه موکبی پیدا کردیم، برای استراحت نشستیم تا کمی نفس تازه کنیم. پدرم نیز همراه برادر بزرگ‌ترم عازم این سفر شده بودند و تازه رسیده بودند شهر کربلا. قرار بود استراحتی کنند و بروند داخل حرم برای زیارت. برادرم تعریف می‌کرد همین که نشستیم بلافاصله موبایل پدرم زنگ خورد و کسی پشت تلفن گفت: آقای مرادخانی اگر می‌خواهید به سوریه بروید، فردا باید تهران باشید.

پدرم می‌گوید: من تازه رسیدم کربلا، خیلی هم شلوغ است. آن فرد می‌گوید: موردی نیست اگر نمی‌رسید فرد دیگری را جایگزین شما می‌کنیم. پدرم می‌گوید نه مطمئن باشید من خودم را می‌رسانم. با اینکه حتما می‌دانید در آن ایام راه‌ها چقدر شلوغ است و آمدن به تهران مشکل‌تر می‌شود. من هم مدت کوتاهی بعد از آنها رسیدم کربلا و رفتم زیارت. موقع برگشت دیدم پدرم تماس گرفت و گفت: من آمدم نجف و دارم بر می‌گردم.

*رفتار عجیب پدرم که اولین بار بود می‌دیدم

خیلی تعجب کردم و گفتم شما که تازه رسیده بودید کربلا! چقدر زود برگشتید! گفت می‌خواهم بروم سوریه و فکر نکنم بتوانم ببینمت. به او گفتم: نجف بمان من یک ساعت دیگر می‌رسم. می‌آیم همدیگر را ببینم. گفت نه من قول دادم، دیر می‌رسم، هواپیما به خاطر من صبر نمی‌کند. تو اگر توانستی خودت را برسان مهران آنجا هم را ببینم. 

نکته‌ای که در این سفر مرا متعجب کرد، رفتار پدرم بود. خب من جوان بیست و چند ساله‌ای بودم و بارها پیش آمده بود با دوستانم سفرهای زیادی بروم. تنها بیرون زیاد می‌رفتم. حتی همین سفر اربعین را بارها تنها رفته بودم. او در این مدت که من در سفر بودم، گاهی تماس می‌گرفت و مثلا می‌گفت داری می‌روی حرم مرا هم دعا کن. تماس‌های خیلی کم و معمولی برای همین التماس دعا. خیلی معتقد بود جوان باید روی پای خودش بایستد. از زمانی که خبر داده بودند باید برود سوریه و به من گفت یک ساعت جلوتر از من است و تا برسم مرز مهران، حدود یک روز طول کشید. من آمدم نجف و سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تا مرز مهران هم چند ساعتی پیاده رفتم. در این مدت به حدی با من تماس گرفت که اگر جمع می‌زدم در طول عمرم اینقدر به من زنگ نزده بود.

دوستانم که همراه من بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، پدرم را خوب می‌شناختند. آنها هم با تعجب گفتند: چه شده؟ پدرت معمولا پسرهایش را اینقدر لوس بار نمی‌آورد که لحظه به لحظه پیگیرشان شود. می‌گفت پسر باید گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد حالا چه شده اینطوری می‌کند؟ 

باورتان نمی‌شود که هر دو دقیقه یکبار تماس می‌گرفت و تاکید می‌کرد برو مرز مهران جایی را بگیر استراحت کن من خیالم راحت شود. گفتم: باشه ماشین مرز هست. استراحت می‌کنیم و بعد راه می‌افتیم خیالت راحت چهار نفریم همگی هم رانندگی می‌کنیم. یک ساعت به یک ساعت می‌نشینیم که خسته هم نشویم. خیالت راحت. گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و باز دو دقیقه بعد تماس می‌گرفت که کجایی؟ با کمی کلافگی از تماس‌های مکرر گفتم پدر من! در دوقیقه چند کیلومتر می‌توانیم جلوتر آمده باشیم؟ بالاخره نزدیک نماز صبح تماس گرفت و سفارش کرد بروم پیش پسر عمویش که از سپاه تهران در مرز مهران مامور بود و اسکان زائران را بر عهده داشت. گفت برو خیالم راحت باشد. گفتم بابا جان! این همه ما آمدیم سفر به عراق شما یک بار نگران نشدی حالا که دارم از نجف برمی‌گردم مهران اینقدر نگرانی؟

وقتی رسیدم مهران، پسر عموی پدرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ پدرت مرا کلافه کرد از بس تماس گرفت. گفتم به خدا مرا هم کلافه کرده. گفت: اینجا هم نیامد من ببینمش، مستقیم رفت کرمانشاه که برود تهران. ما رسیدیم محل اسکان و غذایی خوردیم. خواستیم استراحت کنیم که باز تماس گرفت. گفتم اینقدر زنگ می‌زنی که من نمی‌توانم بخوابم. موبایلم را خاموش کردم، اما چند دقیقه بعد باز دلم نیامد و روشن کردم. دیدم تماس گرفت. پرسیدم بابا جان چه شده؟ مشکل چیه؟ گفت: نه من نگرانتم زودتر بروید خانه. گفتم: باشه.

اما تماس‌ها ادامه داشت و فکر کنم ۵۰ بار تماس می‌گرفت در دو ساعت. آخرین باری که تماس گرفت، اعصابم خرد شد. گفتم: نمی‌گذاری ما بخوابیم و رک گفتم: پدر من! شما اگر دلت برایم تنگ شده یک لحظه مرز مهران می‌ماندی مرا می‌دیدی، بعد می‌رفتی، اگر هم نشده که چرا اینقدر زنگ می‌زنی؟ حالا هم اگر دلت تنگ شده، وایسا تهران من می‌آیم هم را ببینیم. سکوتی کرد و حس کردم به هم ریخت.

*طوری زندگی کنید که دشمن شاد نشویم

خب من زودتر از بقیه عازم کربلا شده بودم و مرا از همه کم‌تر دیده بود. کمی جدی شد، اما انگار رویش نمی‌شد ابراز دلتنگی کند. زد زیر خنده و گفت: مواظب باش هر طور زندگی کردی و هر کاری کردی دشمن‌شاد نشویم. هوای مادرتان را داشته باشید. او زندگی راحتی نداشت. زندگی با من سخت بود و اغلب خانه نبودم. در مهمانی‌ها و جشن‌ها و عزاها کنارش نبودم و دائم لب مرزهای مختلف بودم هوای او را داشته باش. حس کردم یکجور خاصی صحبت می‌کند. گفتم: خب برو خانه شب برگرد تهران. گفت: نه بروم برایم رفتن سخت می‌شود. همین تهران می‌مانم تا پروازم انجام شود. حس کردم نمی‌خواهد مردد شود. 

*می‌بینمت! دیر بشه دروغ نمی‌شه

گفت: مواظب هم باشید و روی پای خودتان بایستید. به هیچ کسی رو نزنید. گفتم چشم. خیلی روی حرف‌هایش تاکید داشت. آخر صحبت دوباره گفتم من که می‌دانم دلت خیلی برای من تنگ شده. کمی خندید و گفت: بعدا می‌بینمت دیر بشه دروغ نمی‌شه. گفتم: ولی انگار داری وصیت می‌کنی. 

دوستانم بیدار شدند و پرسیدند با این لحن با کی صحبت می‌کنی؟ گفتم: پدرم. گفتند چی شده؟ گفتم دارد می‌رود سوریه. 

*تماسی در نیمه شب

دفعه اول که پدرم پایش مجروح شد، گفتند باید برگردی تهران. خیلی تماس گرفته بود که حداقل ۴۵ روزش را بماند. حاج آاقا میرمیران از دوستان ما تعریف می‌کرد دیدم نصفه شب تلفنم زنگ می‌خورد. جواب دادم. شهید مرادخانی گفت: حاجی شناختی؟ از سوریه تماس می‌گیرم. گفتم چه شده این وقت شب تماس گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت سید حال دلم خوب نیست. می‌توانی برایم استخاره بگیری؟ گفتم چند دقیقه دیگر اذان صبح است. اجازه بده نمازم را بخوانم، بعد می‌گیرم. تلفن را قطع کرد و دوباره لحظاتی بعد تماس گرفت. گفتم: استخاره‌ات خوب نیامد. پرسید: خوب نیست؟! و زد زیر گریه. پرسیدم موضوع استخاره چه بود که وادارت کرد این وقت شب تماس بگیری؟ گفت سید یعنی این بار هم من شهید نمی‌شوم؟ این همه در این جنگ‌ها دنبال شهادت دویدم، باز هم باید برگردم؟ گفتم هر چه قسمتت باشد، همان می‌شود. اما شهید مرادخانی اینقدر گریه کرد که مرا هم به گریه وا داشت. وقتی برگشت حضوری دیدمش و باز ماجرای آن شب را پرسیدم. گفت حرف آن شب را نزن. تا صبح عبادت کرده بودم و پی شهادت بودم. التماس کردم، اما گره از کارم باز نشد. 

*اصرار داشت ولیمه بدهیم 

بعد از اعزام مجدد پدرم، من اولین کسی بودم در خانواده که از سفر اربعین رسیده بودم. شب خوابیدم و صبح یک سری از اقوام تشریف آوردند برای زیارت قبولی. پدرم هم زنگ زد و پرسید رسیدی؟ گفتم بله. گفت این جا اغلب بچه‌های مازندران و رفیق‌های من هستند. داریم وضعیت را بررسی می‌کنیم. گفت برو فلان بانک، من با رییسش هماهنگ کردم، کارت عابر بانک را اشتباهی با خودم آوردم اینجا. برو بگو کارتم را بسوزاند و یکی دیگر بدهد به تو. گفتم: پول هست نیازی نداریم. گفت: بابا بهت می‌گم برو کارت عابر بانک را عوض کن و پول را از حسابم بردار! گفتم: پول هست خرجی لازم باشد انجام می‌دهیم. گفت: آقا بهت می‌گم این کار را بکن. حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: باشه. گوشی را دادم به مادرم. به او گفت: بچه‌ها که رسیدند، حتما یک ولیمه برایشان بده و فامیل را جمع کن. مادرم گفت: دفعه اولشان که نبوده. پدرم گفت: نه من نمی‌خواهم فکر کنند نیستم کسی حواسش نیست. همه را هم دعوت کن. خیلی تاکید داشت به ولیمه.

*پدرم به آرزویش رسید

دو روز بعد من سر کار بودم. دیدم از ۷ صبح موبایلم زنگ می‌خورد و دوستان پدرم یکی یکی زنگ می‌زنند زیارت قبولی می‌گویند و قطع می‌کنند. فامیل‌ها هم زنگ می‌زنند. بهانه هم زیارت قبول گفتن بود و بعدش از پدرم می‌پرسیدند. می‌گفتم خوب است و شب قبل با هم صحبت کردیم. یکی از دوستانم چند بار تماس گرفت و زیارت قبولی می‌گفت و از بابایم می‌پرسید. به دوستم گفتم یک چیزی شده آدم‌هایی تماس می‌گیرند که من حتی شماره شان را ندارم. مجدد همان دوستم که چند بار تماس گرفته بود، زنگ و گفت محمد ما اینجا ایستادیم در سپاه، شما زودتر برو خانه می‌خواهیم بیایم آنجا. پرسیدم چه شده؟ گفت پدرت به آرزویش رسید و شهید شد. تا این را گفت، بلند بلند گریه کرد. آمدم خانه دیدم همه پشت در خانه ما هستند و جرأت ندارند بروند داخل. 

پدرم برای نیروهای نظامی منطقه‌مان واقعا پدر بود و بزرگ‌تری می‌کرد. از سرباز گرفته تا کادری‌ها. خیلی به او احترام می‌گذاشتند؛ چه قبل شهادت چه بعد از آن. یعنی فقط کافی بود پدرم بگوید کاری انجام دهید با جان و دل انجام می‌دادند. همه می‌آمدند خانه ما مشکلاتشان حل می‌شد و در خانه ما به روی شان باز بود. اما این بار داشتند می‌آمدند اما بابا نبود و روی دیدن ما را هم نداشتند. خلاصه همه جمع شدند و بقیه قضایا. من همه‌اش به این فکر می‌کردم که پدرم به آرزویش رسید و مزدش را گرفت. یکی از چیزهایی که ما را آرام می‌کند، همین است. 

*خدا تعیین می‌کند مزد هر کسی را کجا بدهد

اهل بیت برای دفاع از حرم شان هر کسی را انتخاب نمی‌کنند. حالا ببینید برای دفاع از ناموسشان چه کسانی را انتخاب می‌کنند. حتما این افراد چند پله بالاتر هستند. در شرایطی که خیلی‌ها دارند جیب همدیگر را می‌زنند و حرام می‌خورند، عده‌ای امثال حاج قاسم و شهدای دیگر خانواده را گذاشتند و رفتند جنگ. یکی مثل پدر من با پای مجروح از عراق می‌آید ایران و بعد خود را به تهران می‌رساند که برود سوریه از این حرم دفاع کند. چه کسانی واقعا بین این همه آدم انتخاب می‌شوند. خیلی‌ها دوست داشتند به سوریه بروند، اما کسانی انتخاب شدند که بهشان نگاه کردند. لحظه شهادتش همه نبودن‌هایش آمد جلوی چشمم. عیدهایی که نبود در گرمای طاقت فرسا می‌رفت لب مرز سیستان و در سرما با چند متر برف به کرمانشاه می‌رفت. این‌ها مزدی دارد. خود خدا تعیین می‌کند کجا بدهد. می‌تواند در کرمانشاه باشد می‌تواند در راه ماموریت ماشین شان چپ کند و می‌تواند برای دفع از حرم باشد. 

*روزی نمی‌شد که پدرم گره از کار کسی باز نکند

کمک به دیگران ریشه در قدیم دارد. مثلا ما بچه بودیم یادم هست پدرم ماه رمضان‌ها بسته‌هایی را آماده می‌کرد و خودش لیستی داشت، اما اگر کسی هم معرفی می‌کرد نه نمی‌آورد و نمی‌گفت مثلا من فقط ۵ بسته می‌دهم. به صورت شبانه به چند نیرویش می‌گفت می‌روید در خانه زنگ می‌زنید، گفتند بله می‌گویید یک لحظه بیا دم در و خودتان سریع جایی پنهان می‌شوید. مطمئن شدید بسته را برداشت می‌آیید. خودش نمی‌رفت مبادا کسی ببیندش. سفارش می‌کرد مبادا کسی شما را ببیندها. 

نمی‌شد در طول روز موبایلش زنگ نخورد و گره از کار کسی باز نکند. بی‌منت و بدون مزد هر کاری می‌توانست می‌کرد. حقیقتا می‌گویم وقتی که برای دیگران می‌گذاشت تا مشکلشان را حل کند برای من که بچه‌اش بودم، نمی‌گذاشت. گاهی کاری داشتم می‌گفت من نمی‌توانم سفارش کنم، برو ببین کارت را انجام می‌دهد یا نه. بعد از شهادتش هم خونی در خانواده ما تزریق شد که دیگر نمی‌توانستم اصلا نیازمندی را ببینم و بی‌تفاوت باشم. با دوستانم صحبت کردیم و قرار شد قرارگاه جهادی شهید مرادخانی را بزنیم که دو سال است به صورت رسمی فعالیت می‌کنیم. از کارهای فرهنگی تا بسته‌های کمک معیشتی. مردم به نام شهید مرادخانی به ما اعتماد کردند. در خانه خود شهید این بسته‌ها آماده شد و گفتیم کسی حق ندارد از خانه کسی عکس بگیرد. فقط برای کسانی که هزینه‌هایی می‌دادند و حق داشتند بدانند شاهدانی از بزرگان شهر دعوت می‌کنیم بیایند و شاهد بسته‌بندی و ارسال کالاها باشند. همچنان هم این فعالیت‌ها ادامه دارد. هزینه پنجمین سالگرد پدرم را هم که ۱۶ آذر است به خاطر شیوع کرونا خصوصی برگزار می‌کنیم و هزینه را در زمینه آماده کردن بسته‌های معیشتی خرج خواهیم کرد.

ببینید لشکر سلیمانی ها چطور به جنب و جوش افتاده‌اند!

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش رودارید، گفت‌وگویی است کوتاه با فرزند آخر این شهید عزیز است که پدرش را اینگونه روایت می‌کند: 

*اگر زنده ماندم ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم

پدرم اولین بار عید سال ۹۴ به سوریه رفت. وقتی از خانه به سمت تهران حرکت کرد، اواخر اسفند و حدود دو روز تا پایان سال مانده بود. محل کار پدرم تهران بود و روزهای عید شیفتی در محل کار حاضر می‌شدند و غیر از آن در اتاق‌ها در ستاد کل بسته می‌شد. می‌دانستیم فعلا شیفت پدرم نیست. برای همین پرسیدیم تهران می‌روید چکار؟

گفت: کار دارم باید بروم. وقتی رسید پای پرواز تماس گرفت و اطلاع داد من دارم بری ماموریت به سوریه می‌روم و ۴۵ ورز ماموریتم طول می‌کشد. اگر زنده ماندم بعد از این مدت برخواهم گشت. رفت و چند روز بعد از ناحیه پا مجروح شد و اردیبهشت سال ۹۴ برگشت و مدتی مشغول مداوا بود. 

*تماسی که پدرم را از کربلا برگرداند

نوبت دومی که قرار شد پدرم به سوریه برود، همزمان بود با ایام پیاده‌روی اربعین. من به همراه چند نفر از دوستانم عازم شده بودم. به محض اینکه موکبی پیدا کردیم، برای استراحت نشستیم تا کمی نفس تازه کنیم. پدرم نیز همراه برادر بزرگ‌ترم عازم این سفر شده بودند و تازه رسیده بودند شهر کربلا. قرار بود استراحتی کنند و بروند داخل حرم برای زیارت. برادرم تعریف می‌کرد همین که نشستیم بلافاصله موبایل پدرم زنگ خورد و کسی پشت تلفن گفت: آقای مرادخانی اگر می‌خواهید به سوریه بروید، فردا باید تهران باشید.

پدرم می‌گوید: من تازه رسیدم کربلا، خیلی هم شلوغ است. آن فرد می‌گوید: موردی نیست اگر نمی‌رسید فرد دیگری را جایگزین شما می‌کنیم. پدرم می‌گوید نه مطمئن باشید من خودم را می‌رسانم. با اینکه حتما می‌دانید در آن ایام راه‌ها چقدر شلوغ است و آمدن به تهران مشکل‌تر می‌شود. من هم مدت کوتاهی بعد از آنها رسیدم کربلا و رفتم زیارت. موقع برگشت دیدم پدرم تماس گرفت و گفت: من آمدم نجف و دارم بر می‌گردم.

*رفتار عجیب پدرم که اولین بار بود می‌دیدم

خیلی تعجب کردم و گفتم شما که تازه رسیده بودید کربلا! چقدر زود برگشتید! گفت می‌خواهم بروم سوریه و فکر نکنم بتوانم ببینمت. به او گفتم: نجف بمان من یک ساعت دیگر می‌رسم. می‌آیم همدیگر را ببینم. گفت نه من قول دادم، دیر می‌رسم، هواپیما به خاطر من صبر نمی‌کند. تو اگر توانستی خودت را برسان مهران آنجا هم را ببینم. 

نکته‌ای که در این سفر مرا متعجب کرد، رفتار پدرم بود. خب من جوان بیست و چند ساله‌ای بودم و بارها پیش آمده بود با دوستانم سفرهای زیادی بروم. تنها بیرون زیاد می‌رفتم. حتی همین سفر اربعین را بارها تنها رفته بودم. او در این مدت که من در سفر بودم، گاهی تماس می‌گرفت و مثلا می‌گفت داری می‌روی حرم مرا هم دعا کن. تماس‌های خیلی کم و معمولی برای همین التماس دعا. خیلی معتقد بود جوان باید روی پای خودش بایستد. از زمانی که خبر داده بودند باید برود سوریه و به من گفت یک ساعت جلوتر از من است و تا برسم مرز مهران، حدود یک روز طول کشید. من آمدم نجف و سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تا مرز مهران هم چند ساعتی پیاده رفتم. در این مدت به حدی با من تماس گرفت که اگر جمع می‌زدم در طول عمرم اینقدر به من زنگ نزده بود.

دوستانم که همراه من بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، پدرم را خوب می‌شناختند. آنها هم با تعجب گفتند: چه شده؟ پدرت معمولا پسرهایش را اینقدر لوس بار نمی‌آورد که لحظه به لحظه پیگیرشان شود. می‌گفت پسر باید گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد حالا چه شده اینطوری می‌کند؟ 

باورتان نمی‌شود که هر دو دقیقه یکبار تماس می‌گرفت و تاکید می‌کرد برو مرز مهران جایی را بگیر استراحت کن من خیالم راحت شود. گفتم: باشه ماشین مرز هست. استراحت می‌کنیم و بعد راه می‌افتیم خیالت راحت چهار نفریم همگی هم رانندگی می‌کنیم. یک ساعت به یک ساعت می‌نشینیم که خسته هم نشویم. خیالت راحت. گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و باز دو دقیقه بعد تماس می‌گرفت که کجایی؟ با کمی کلافگی از تماس‌های مکرر گفتم پدر من! در دوقیقه چند کیلومتر می‌توانیم جلوتر آمده باشیم؟ بالاخره نزدیک نماز صبح تماس گرفت و سفارش کرد بروم پیش پسر عمویش که از سپاه تهران در مرز مهران مامور بود و اسکان زائران را بر عهده داشت. گفت برو خیالم راحت باشد. گفتم بابا جان! این همه ما آمدیم سفر به عراق شما یک بار نگران نشدی حالا که دارم از نجف برمی‌گردم مهران اینقدر نگرانی؟

وقتی رسیدم مهران، پسر عموی پدرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ پدرت مرا کلافه کرد از بس تماس گرفت. گفتم به خدا مرا هم کلافه کرده. گفت: اینجا هم نیامد من ببینمش، مستقیم رفت کرمانشاه که برود تهران. ما رسیدیم محل اسکان و غذایی خوردیم. خواستیم استراحت کنیم که باز تماس گرفت. گفتم اینقدر زنگ می‌زنی که من نمی‌توانم بخوابم. موبایلم را خاموش کردم، اما چند دقیقه بعد باز دلم نیامد و روشن کردم. دیدم تماس گرفت. پرسیدم بابا جان چه شده؟ مشکل چیه؟ گفت: نه من نگرانتم زودتر بروید خانه. گفتم: باشه.

اما تماس‌ها ادامه داشت و فکر کنم ۵۰ بار تماس می‌گرفت در دو ساعت. آخرین باری که تماس گرفت، اعصابم خرد شد. گفتم: نمی‌گذاری ما بخوابیم و رک گفتم: پدر من! شما اگر دلت برایم تنگ شده یک لحظه مرز مهران می‌ماندی مرا می‌دیدی، بعد می‌رفتی، اگر هم نشده که چرا اینقدر زنگ می‌زنی؟ حالا هم اگر دلت تنگ شده، وایسا تهران من می‌آیم هم را ببینیم. سکوتی کرد و حس کردم به هم ریخت.

*طوری زندگی کنید که دشمن شاد نشویم

خب من زودتر از بقیه عازم کربلا شده بودم و مرا از همه کم‌تر دیده بود. کمی جدی شد، اما انگار رویش نمی‌شد ابراز دلتنگی کند. زد زیر خنده و گفت: مواظب باش هر طور زندگی کردی و هر کاری کردی دشمن‌شاد نشویم. هوای مادرتان را داشته باشید. او زندگی راحتی نداشت. زندگی با من سخت بود و اغلب خانه نبودم. در مهمانی‌ها و جشن‌ها و عزاها کنارش نبودم و دائم لب مرزهای مختلف بودم هوای او را داشته باش. حس کردم یکجور خاصی صحبت می‌کند. گفتم: خب برو خانه شب برگرد تهران. گفت: نه بروم برایم رفتن سخت می‌شود. همین تهران می‌مانم تا پروازم انجام شود. حس کردم نمی‌خواهد مردد شود. 

*می‌بینمت! دیر بشه دروغ نمی‌شه

گفت: مواظب هم باشید و روی پای خودتان بایستید. به هیچ کسی رو نزنید. گفتم چشم. خیلی روی حرف‌هایش تاکید داشت. آخر صحبت دوباره گفتم من که می‌دانم دلت خیلی برای من تنگ شده. کمی خندید و گفت: بعدا می‌بینمت دیر بشه دروغ نمی‌شه. گفتم: ولی انگار داری وصیت می‌کنی. 

دوستانم بیدار شدند و پرسیدند با این لحن با کی صحبت می‌کنی؟ گفتم: پدرم. گفتند چی شده؟ گفتم دارد می‌رود سوریه. 

*تماسی در نیمه شب

دفعه اول که پدرم پایش مجروح شد، گفتند باید برگردی تهران. خیلی تماس گرفته بود که حداقل ۴۵ روزش را بماند. حاج آاقا میرمیران از دوستان ما تعریف می‌کرد دیدم نصفه شب تلفنم زنگ می‌خورد. جواب دادم. شهید مرادخانی گفت: حاجی شناختی؟ از سوریه تماس می‌گیرم. گفتم چه شده این وقت شب تماس گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت سید حال دلم خوب نیست. می‌توانی برایم استخاره بگیری؟ گفتم چند دقیقه دیگر اذان صبح است. اجازه بده نمازم را بخوانم، بعد می‌گیرم. تلفن را قطع کرد و دوباره لحظاتی بعد تماس گرفت. گفتم: استخاره‌ات خوب نیامد. پرسید: خوب نیست؟! و زد زیر گریه. پرسیدم موضوع استخاره چه بود که وادارت کرد این وقت شب تماس بگیری؟ گفت سید یعنی این بار هم من شهید نمی‌شوم؟ این همه در این جنگ‌ها دنبال شهادت دویدم، باز هم باید برگردم؟ گفتم هر چه قسمتت باشد، همان می‌شود. اما شهید مرادخانی اینقدر گریه کرد که مرا هم به گریه وا داشت. وقتی برگشت حضوری دیدمش و باز ماجرای آن شب را پرسیدم. گفت حرف آن شب را نزن. تا صبح عبادت کرده بودم و پی شهادت بودم. التماس کردم، اما گره از کارم باز نشد. 

*اصرار داشت ولیمه بدهیم 

بعد از اعزام مجدد پدرم، من اولین کسی بودم در خانواده که از سفر اربعین رسیده بودم. شب خوابیدم و صبح یک سری از اقوام تشریف آوردند برای زیارت قبولی. پدرم هم زنگ زد و پرسید رسیدی؟ گفتم بله. گفت این جا اغلب بچه‌های مازندران و رفیق‌های من هستند. داریم وضعیت را بررسی می‌کنیم. گفت برو فلان بانک، من با رییسش هماهنگ کردم، کارت عابر بانک را اشتباهی با خودم آوردم اینجا. برو بگو کارتم را بسوزاند و یکی دیگر بدهد به تو. گفتم: پول هست نیازی نداریم. گفت: بابا بهت می‌گم برو کارت عابر بانک را عوض کن و پول را از حسابم بردار! گفتم: پول هست خرجی لازم باشد انجام می‌دهیم. گفت: آقا بهت می‌گم این کار را بکن. حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: باشه. گوشی را دادم به مادرم. به او گفت: بچه‌ها که رسیدند، حتما یک ولیمه برایشان بده و فامیل را جمع کن. مادرم گفت: دفعه اولشان که نبوده. پدرم گفت: نه من نمی‌خواهم فکر کنند نیستم کسی حواسش نیست. همه را هم دعوت کن. خیلی تاکید داشت به ولیمه.

*پدرم به آرزویش رسید

دو روز بعد من سر کار بودم. دیدم از ۷ صبح موبایلم زنگ می‌خورد و دوستان پدرم یکی یکی زنگ می‌زنند زیارت قبولی می‌گویند و قطع می‌کنند. فامیل‌ها هم زنگ می‌زنند. بهانه هم زیارت قبول گفتن بود و بعدش از پدرم می‌پرسیدند. می‌گفتم خوب است و شب قبل با هم صحبت کردیم. یکی از دوستانم چند بار تماس گرفت و زیارت قبولی می‌گفت و از بابایم می‌پرسید. به دوستم گفتم یک چیزی شده آدم‌هایی تماس می‌گیرند که من حتی شماره شان را ندارم. مجدد همان دوستم که چند بار تماس گرفته بود، زنگ و گفت محمد ما اینجا ایستادیم در سپاه، شما زودتر برو خانه می‌خواهیم بیایم آنجا. پرسیدم چه شده؟ گفت پدرت به آرزویش رسید و شهید شد. تا این را گفت، بلند بلند گریه کرد. آمدم خانه دیدم همه پشت در خانه ما هستند و جرأت ندارند بروند داخل. 

پدرم برای نیروهای نظامی منطقه‌مان واقعا پدر بود و بزرگ‌تری می‌کرد. از سرباز گرفته تا کادری‌ها. خیلی به او احترام می‌گذاشتند؛ چه قبل شهادت چه بعد از آن. یعنی فقط کافی بود پدرم بگوید کاری انجام دهید با جان و دل انجام می‌دادند. همه می‌آمدند خانه ما مشکلاتشان حل می‌شد و در خانه ما به روی شان باز بود. اما این بار داشتند می‌آمدند اما بابا نبود و روی دیدن ما را هم نداشتند. خلاصه همه جمع شدند و بقیه قضایا. من همه‌اش به این فکر می‌کردم که پدرم به آرزویش رسید و مزدش را گرفت. یکی از چیزهایی که ما را آرام می‌کند، همین است. 

*خدا تعیین می‌کند مزد هر کسی را کجا بدهد

اهل بیت برای دفاع از حرم شان هر کسی را انتخاب نمی‌کنند. حالا ببینید برای دفاع از ناموسشان چه کسانی را انتخاب می‌کنند. حتما این افراد چند پله بالاتر هستند. در شرایطی که خیلی‌ها دارند جیب همدیگر را می‌زنند و حرام می‌خورند، عده‌ای امثال حاج قاسم و شهدای دیگر خانواده را گذاشتند و رفتند جنگ. یکی مثل پدر من با پای مجروح از عراق می‌آید ایران و بعد خود را به تهران می‌رساند که برود سوریه از این حرم دفاع کند. چه کسانی واقعا بین این همه آدم انتخاب می‌شوند. خیلی‌ها دوست داشتند به سوریه بروند، اما کسانی انتخاب شدند که بهشان نگاه کردند. لحظه شهادتش همه نبودن‌هایش آمد جلوی چشمم. عیدهایی که نبود در گرمای طاقت فرسا می‌رفت لب مرز سیستان و در سرما با چند متر برف به کرمانشاه می‌رفت. این‌ها مزدی دارد. خود خدا تعیین می‌کند کجا بدهد. می‌تواند در کرمانشاه باشد می‌تواند در راه ماموریت ماشین شان چپ کند و می‌تواند برای دفع از حرم باشد. 

*روزی نمی‌شد که پدرم گره از کار کسی باز نکند

کمک به دیگران ریشه در قدیم دارد. مثلا ما بچه بودیم یادم هست پدرم ماه رمضان‌ها بسته‌هایی را آماده می‌کرد و خودش لیستی داشت، اما اگر کسی هم معرفی می‌کرد نه نمی‌آورد و نمی‌گفت مثلا من فقط ۵ بسته می‌دهم. به صورت شبانه به چند نیرویش می‌گفت می‌روید در خانه زنگ می‌زنید، گفتند بله می‌گویید یک لحظه بیا دم در و خودتان سریع جایی پنهان می‌شوید. مطمئن شدید بسته را برداشت می‌آیید. خودش نمی‌رفت مبادا کسی ببیندش. سفارش می‌کرد مبادا کسی شما را ببیندها. 

نمی‌شد در طول روز موبایلش زنگ نخورد و گره از کار کسی باز نکند. بی‌منت و بدون مزد هر کاری می‌توانست می‌کرد. حقیقتا می‌گویم وقتی که برای دیگران می‌گذاشت تا مشکلشان را حل کند برای من که بچه‌اش بودم، نمی‌گذاشت. گاهی کاری داشتم می‌گفت من نمی‌توانم سفارش کنم، برو ببین کارت را انجام می‌دهد یا نه. بعد از شهادتش هم خونی در خانواده ما تزریق شد که دیگر نمی‌توانستم اصلا نیازمندی را ببینم و بی‌تفاوت باشم. با دوستانم صحبت کردیم و قرار شد قرارگاه جهادی شهید مرادخانی را بزنیم که دو سال است به صورت رسمی فعالیت می‌کنیم. از کارهای فرهنگی تا بسته‌های کمک معیشتی. مردم به نام شهید مرادخانی به ما اعتماد کردند. در خانه خود شهید این بسته‌ها آماده شد و گفتیم کسی حق ندارد از خانه کسی عکس بگیرد. فقط برای کسانی که هزینه‌هایی می‌دادند و حق داشتند بدانند شاهدانی از بزرگان شهر دعوت می‌کنیم بیایند و شاهد بسته‌بندی و ارسال کالاها باشند. همچنان هم این فعالیت‌ها ادامه دارد. هزینه پنجمین سالگرد پدرم را هم که ۱۶ آذر است به خاطر شیوع کرونا خصوصی برگزار می‌کنیم و هزینه را در زمینه آماده کردن بسته‌های معیشتی خرج خواهیم کرد.

ببینید لشکر سلیمانی ها چطور به جنب و جوش افتاده‌اند!



منبع خبر

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان! بیشتر بخوانید »

طرح ۲ فوریتی مجلس برای ممنوعیت افزایش قیمت‌ها

طرح ۲ فوریتی مجلس برای ممنوعیت افزایش قیمت‌ها



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، حسینعلی حاجی‌دلیگانی نماینده شاهین‌شهر، برخوار و میمه در مجلس شورای اسلامی، با اشاره به افزایش بی‌رویه قیمت‌ها در کشور گفت: نمایندگان مجلس برای جلوگیری از افزایش این قیمت‌ها طرح الزام دولت به تثبیت قیمت‌ها و کنترل تورم را تهیه کرده‌اند.

وی با بیان اینکه این طرح روز گذشته در مجلس تهیه شده و در حال جمع‌آوری امضا است، گفت: به محض تکمیل شدن امضاها این طرح در دستور کار مجلس قرار خواهد گرفت.

عضو هیأت رئیسه مجلس با اشاره به جزئیات و مواد این طرح اظهار داشت: این طرح دارای شش ماده  و متن کامل آن بدین شرح است: 

بسمه تعالی

طرح قانونی

طرح الزام دولت به تثبت قیمتها و کنترل تورم

ریاست محترم مجلس شورای اسلامی

احتراما طرح ذیل جهت طی مراحل قانونی تقدیم می شود

مقدمه (دلایل توجیهی):

حفظ قدرت خرید مردم و تامین حداقل زندگی افراد جامعه یکی از وظایف اصلی دولت است، بسیاری از سوء مدیریتها در دستگاههای اجرائی و متولی امور اقتصاد و تولید و امتناع با تأخیر ایشان در انجام تکالیف قانونی موجب پایین آمدن نرخ رشد تولید و سرمایه گذاری شده و وضعیت اقتصادی ایجاد شده به دلیل شیوع کرونا و بررسی موجب کاهش تولید سرانه ملی و تقلیل سطح زندگی افراد جامعه شده است.

تورم ناشی از برخی تصمیمات غلط اقتصادی دولت موجب گران شدن برخی کالاها با خدمات شده است و روزانه کاهش قدرت خرید افراد جامعه را در پی دارد به منظور رفع فقر بالفعل و نیز دفع فقر بالقوه و نیز زدودن جلوه های خشن فقر، دولت باید سیاستهای لازم را در زمینه کنترل و تثبیت قیمتها در خصوص کالاها و خدمات ضروری و اساسی جامعه انجام دهد.

لذا این طرح به منظور الزام دولت به تثبیت قیمتها و کنترل تورم افسار گسیخته و اتخاذ تصمیمات منطقی با قید دو فوریت تقدیم مجلس شورای اسلامی می‌شود.

لذا طرح ذیل تقدیم می شود:

عنوان طرح:طرح الزام دولت به تثبیت قیمتها و کنترل تورم

ماده ۱ – از تاریخ ابلاغ این قانون به رئیس جمهور، افزایش قیمت (به هر نحو و عنوان) و صدور مجوز صادرات کالاهای اساسی، دارو و کالاها و خدماتی که سهم بزرگی از هزینه مصرف خانواده های کم درآمد را تشکیل میدهد و کالاها و خدماتی که تولید و عرض آنها انحصاری‌اند، توسط تولیدکنندگان و عرضه کنندگان و هر شخص دیگری ممنوع بوده و فقط افزایش قیمت با صادرات کالاها و خدمات موضوع این قانون به پیشنهاد وزارتخانه ذیربط و تصویب هیأت وزیران با رعایت مواد آتی این قانون مجاز است.

ماده ۲- وزارت صنعت، معدن و تجارت موظف است با همکاری وزارتخانه های امور اقتصادی و دارایی، بهداشت و درمان، تعاون، کار و رفاه اجتماعی و کشور فهرست کالاها و خدمات موضوع این قانون را ظرف مهلت ده روز پس از ابلاغ این قانون به رئیس جمهور تهیه نماید و به هیات وزیران ارسال کند. هیأت وزیران موظف است فهرست مذکور را ظرف مهلت یک هفته بررسی و تصویب کند.

ماده ۳-بررسی تقاضای افزایش قیمت کالاها و خدمات موضوع این قانون با رعایت شرایط زیر مجاز است:

١- تقاضای افزایش قیمت کالاها و خدمات موضوع این قانون باید مستند و مستدل بوده و به دلیل افزایش هزینه های اجتناب ناپذیر تولید باشد.

۲-درصد افزایش قیمت کالاها و خدمات موضوع این قانون در طول یکسال مجموعاً بیشتر از درصد افزایش حقوق مصوب شورای عالی حقوق و دستمزد برای آن سال نباشد.

٣- تقاضای افزایش قیمت ناشی از هزینه‌های ایجاد شده بر اثر تصمیمات غیرقانونی هیأت وزیران با یکی از وزراء با معاونان رئیس جمهور با دیگر مسؤولان دستگاههای اجرایی موضوع ماده (۲۹) قانون برنامه ششم توسعه با استنکاف یا تاخیر از اجرای قانون آنان، نباشد.

۴ – تقاضای افزایش بایست فقط از سوی اتحادیه ذیربط تولید کنندگان با ارائه دهندگان کالا و خدمات باید به وزارتخانه مربوط تقدیم شود. 

۵- وزارتخانه مربوطه پس از اخذ نظر سازمان حمایت از تولید کنندگان و مصرف کنندگان تقاضای افزایش قیمت را بررسی و در صورت تایید افزایش قیمت توسط وزیر مربوط پیشنهاد افزایش قیمت را به هیأت وزیران تقدیم می‌شود.

۶- هیأت وزیران پس از بررسی پیشنهاد وزاتخانه مربوط افزایش قیمت را اعلام می‌نماید.

تبصره- تصویب تقاضای افزایش قیمت کالاها و خدمات موضوع این قانون بدون رعایت شرایط مذکور در این قانون توسط وزیر یا هیأت وزیران با دیگر مسؤولان دستگاههای اجرائی موضوع ماده (۶۹) قانون برنامه ششم توسعه ممنوع بوده و مستنکف با مستنکفان از اجرای این حکم مشمول مجازات ماده (۵۷۶) قانون مجازات اسلامی می‌شوند

ماده ۴- بررسی تقاضای صدور مجوز صادرات کالاها و خدمات موضوع این قانون با رعایت شرایط زیر مجاز است:

١- تقاضای صدور مجوز صادرات کالاها و خدمات موضوع این قانون باید مستند و مستدل بوده و به دلیل افزایش تولید و رفع نیازهای داخلی کشور باشد.

٢- میزان صدور مجوز صادرات کالاها و خدمات موضوع این قانون صرفاً تا میزان مازاد بر نیاز داخل از کشور باشد.

۳-تقاضای صدور مجوز صادرات فقط از سوی اتحادیه ذیربط تولید کنندگان با ارائه دهندگان کالا و خدمات باید به وزارتخانه مربوط تقدیم شود.

۵- وزارتخانه مربوط پس اخذ نظر سازمان حمایت از تولید کنندگان و مصرف کنندگان تقاضای صدور مجوز صادرات را بررسی و در صورت تأبید صدور مجوز صادرات توسط وزیر مربوط پیشنهاد صدور مجوز صادرات به هیأت وزیران تقدیم می‌شود.

۶- هیات وزیران پس از بررسی پیشنهاد وزاتخانه مربوط مجوز صادرات را با تعیین حداکثر سقف مجاز تصویب می‌نماید.

تبصره- تصویب صدور مجوز صادرات کالاهایی که تولید آنها مازاد بر نیاز داخل از کشور نیست توسط وزیر یا هیأت وزیران یا دیگر مسؤولان دستگاههای اجرائی موضوع ماده (۲۹) قانون برنامه ششم توسعه ممنوع بوده و مستنکف یا مستنکفان از اجرای این حکم مشمول مجازات ماده (۵۷۶) قانون مجازات اسلامی می‌شوند.

ماده ۵- در صورتی که کاهش عرضه کالاها و خدمات موضوع این قانون به دلیل سوء مدیریت با تأخیر در اجرای قوانین و مقررات با استنکاف از اجرای قوانین و مقررات یکی از مقامات، وزراء و مسؤولان و مدیران دستگاههای اجرائی موضوع ماده (۲۹) قانون برنامه ششم توسعه باشد، مقام مافوق وی موظف است وی را از کار برکنار کند و شخص خاطی به مجازات ماده (۵۷۶) قانون مجازات اسلامی محکوم ‌می‌شود.

تبصره- در صورتی که سوء مدیریت با تأخیر در اجرای قوانین و مقررات با استنکاف اجرای قوانین و مقررات یکی از مقامات، وزراء و مسئولان و مدیران دستگاههای اجرائی موضوع ماده (۲۹) قانون برنامه ششم توسعه منجر به افزایش قاچاق کالاها و خدمات موضوع این قانون شود، وی مشمول مجازاتهای مقرر در این ماده می‌شود.

ماده ۶- احکام این قانون در خصوص افزایش قیمت و صدور مجوز صادرات کالاها و خدماتی که طبق قوانین جاری کشور نیازمند تصویب قانون است، نمی شود و دولت مجاز نیست در خصوص افزایش قیمت و صدور مجوز صادرات کالاها و خدمات مذکور بدون تصویب قانون اقدام نماید.

منبع: فارس



منبع خبر

طرح ۲ فوریتی مجلس برای ممنوعیت افزایش قیمت‌ها بیشتر بخوانید »