مشرق

نقش شهید «سید حسین علم‌الهدی» در تصویب اصل ولایت فقیه

نقش شهید «سید حسین علم‌الهدی» در تصویب اصل ولایت فقیه



نقش شهید «سید حسین علم‌الهدی» در تصویب اصل ولایت فقیه

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سید حسین علم‌الهدی فرزند مرحوم آیت‌الله حاج سید مرتضی علم‌الهدی، در سال ۱۳۳۷ متولد شد و متاثر از محیط خانواده، تربیت دینی او با مبارزات سیاسی توأم شد.

سید حسین در سن ۱۴ سالگی، کاباره سیرک مصری را که در اهواز برنامه اجرا می‌کرد، برچید و چندی بعد با سازمان دادن به یک گروه ۲۰۰ نفره، در روز عاشورا در خیابان‌های اهواز با شعار «انّ الحیاه عقیده و جهاد» به راهپیمایی و عزاداری پرداختند که با دخالت مأمورین شهربانی این مراسم به زد و خورد کشیده شد و در جریان آن، حسین دستگیر شد و چهار ماه با تحمل شکنجه‌های مختلف، در زندان بسر برد.

عبرت‌آموزی آزمون مدرسه/ نقش شهید «سید حسین علم‌الهدی» در تصویب اصل ولایت فقیه

سید حسین پس از آزادی از زندان، علیرغم سن کمش، همچنان به فعالیت‌ها و مبارزات خود ادامه داد و در سال ۱۳۵۵ درحالی‌که فقط ۱۸ سال داشت، با عده‌ای از جوانان مؤمن، گروه «موحدین» را بنیان‌گذاری کردند.

او در جریان پیروزی اتقلاب اسلامی نقش فعالی داشت و بارها دست به حمله مسلحانه علیه نیروها و مراکز در ارتباط با رژیم شاه زد. او در جریان تسخیر سفارت آمریکا توانست با یافتن مدارکی در لانه جاسوسی که ارتباط دریادار احمد مدنی با آمریکایی‌ها را بر ملا می‌کرد مانع از حضور او در انتخابات ریاست جمهوری شده و مجبور به استعفا از استانداری خوزستان شود.

سید حسین با شروع جنگ تحمیلی، در تجهیز و سازمان‌دهی نیروها در اهواز، برای مقابله با دشمن، نقش فعالی داشت و همزمان به ارائه برنامه «جنگ‌های پیامبر» در رادیو اهواز می‌پرداخت. او سرانجام به‌عنوان فرمانده یکی از گردان‌های عمل‌کننده در عملیات هویزه شرکت کرد و در ۱۶ دی ۱۳۵۹ به شهادت رسید.

در ادامه روایت‌هایی از این شهید که در کتاب «سید حسین» آمده است را می‌خوانید.

عبرت‌آموزی آزمون مدرسه/ نقش شهید «سید حسین علم‌الهدی» در تصویب اصل ولایت فقیه

روایت اول

«اتاقی ۹ متری طبقه بالای نهضت سوادآموزی شده بود اتاق مطالعه حسین. جایی که داشت برای آرزوی دوره مدرسه‌اش تلاش می‌کرد. یادت هست کدام آرزو را می‌گویم؟ یکبار سحر یکی از دوستانش رفته بود طبقه بالا، می‌بیند حسین روی کتاب خوابش برده. پاورچین به سمت کلید می‌رود و چراغ را خاموش می‌کند. حسین از خواب می‌پرد و می‌گوید چراغ را روشن کن. فردا امتحان دارم. گفتم: مرد حسابی، چه امتحانی؟ بخواب هنوز گیج خوابی مثل اینکه؟ گفت: «بیدارم. هر روز دارد خدا از ما امتحان می‌گیرد و ما حواسمان نیست» بلند شد، چراغ را خودش روشن کرد و به مطالعه اش ادامه داد. کاش چراغ را خاموش نکرده بودم.

روایت دوم

جنگ شروع نشده بود. حسین هم که دیوانه امیرالمؤمنین علیه السلام.‌ می‌خواست راه امامش را دنبال کند. لباس و مواد خوراکی جور می‌کرد و می‌رفت مناطق مرزی. روستائیان دوستش داشتند. ایرانی و عراقی هم نداشت. می‌گفت: آن‌ها هم مسلمانند و مستمند. به آن‌ها هم کمک می‌کرد. صدام، اما نگذاشت… نگذاشت…

روزهای آخر عمرش هم توی هویزه کباب می‌خرید و به مردم مستمند می‌داد و ناهار خودش فقط چند لقمه نان و سبزی بود. این غیر از ستاد ارزاق عمومی بود که راه انداخت و به همه مردم سهمیه‌ای از ارزاق عمومی و هدایای رسیده می‌دادند.

روایت سوم

یکی از مهمترین ویژگی‌های حسین، بصیرت و آینده نگری‌اش بود. کمتر کسی مثلش توی این قضیه شاید بشود پیدا کرد. پیش‌نویس قانون اساسی که در روزنامه‌ها منتشر شد، اولش کلی با آقای کیاوش که استاد قرآن و اولین نماینده اهواز بود بحث کرد. بعدش آمد خانه. یک احوالپرسی سریع و کوتاه.

«من چند روز مطالعه دارم و می‌روم توی اتاقم. لطفا هیچکس مزاحم نشه!» بعد از چند روز هم که از اتاق آمد بیرون کلی نوشته را گذاشت توی کیف و خداحافظ. باید برم تهران کار مهمی دارم! بعد چند روز برگشت و گفت آیت الله موسوی جزایری باید موضوع مهمی را در مجلس خبرگان قانون اساسی مطرح کند. نیاز به پشتوانه مردمی دارد.

راهپیمایی راه انداخت، اما این دفعه شعار می‌داد: «اصل ولایت فقیه در قانون اساسی منظور باید گردد». خواسته‌اش را چند روزی طول کشید دیدیم به کرسی نشانده است. اصل ولایت فقیه با اکثریت قاطع آرا تصویب شد.»



منبع خبر

نقش شهید «سید حسین علم‌الهدی» در تصویب اصل ولایت فقیه بیشتر بخوانید »

احداث پتروپالایشگاه‌ها همچنان معطل مجوز صندوق توسعه ملی +فیلم

احداث پتروپالایشگاه‌ها همچنان معطل مجوز صندوق توسعه ملی +فیلم



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، تمرکز بر خام‌فروشی نفت و بی‌توجهی به ساخت پالایشگاه و تولید و صادرات فرآورده‌های نفتی با ارزش افزوده بیشتر یکی از غفلت‌هایی است که در طول سالیان پس از انقلاب صورت گرفته است. دشمن نیز با استفاده از این نقطه ضعف و با اعمال تحریم‌های نفتی به راحتی فروش نفت را دچار محدودیت‌های جدی کرده است.

بیشتر بخوانید:

پیشنهادهای مشخص بذرپاش برای شفافیت بودجه۱۴۰۰/ دولت برای «رابطه مالی دولت‌ونفت» لایحه بدهد

برای اصلاح این وضعیت و برطرف کردن مهمترین مانع احداث پالایشگاه در داخل کشور یعنی جذب منابع مالی لازم، با تلاش کمیسیون انرژی مجلس دهم، قانون “حمایت از توسعه صنایع پایین‌دستی با استفاده از سرمایه‌های مردمی” در تابستان ۹۸ در مجلس شورای اسلامی به تصویب رسید. 

بیشتر بخوانید:

توسعه پتروپالایشگاه‌ها در انتظار تعیین تکلیف خوراک

ایده اصلی این قانون، اعطای «تنفس خوراک» به واحدهای پالایشی و پتروپالایشی است. در این روش، ابتدا یک پتروپالایشگاه به کمک سازمان بورس و با استفاده از سرمایه‌های مردمی تامین مالی شده و طی مدت ۴ سال ساخته می‌شود. سپس به محض بهره‌برداری از یک تا دو سال تنفس خوراک برخوردار می‌شود، یعنی هزینه خوراک دریافتی را در یک یا دو سال ابتدایی پرداخت نمی‌کند و جزو بدهی‌های پتروپالایشگاه به حساب می‌آید. در نتیجه، سودآوری پتروپالایشگاه‌ها در سال‌های ابتدایی بسیار بالا می‌رود. طبق قانون مذکور، این تنفس خوراک از محل سهم صندوق توسعه ملی از فروش نفت خام به پتروپالایشگاه‌ها داده می‌شود.

تمامی اقدامات لازم برای اجرایی شدن این قانون توسط دولت صورت گرفته و برای کلید خوردن این طرح‌ها تنها یک مرحله دیگر باقی مانده است. در این مرحله باید جلسه هیئت امنای صندوق توسعه ملی برای تعیین تکلیف سهم سالانه تنفس خوراک برگزار شود تا با تعیین تکلیف این موضوع و اخذ مجوز تنفس خوراک، مجریان طرح‌ها با خیالی آسوده شروع به تامین مالی طرح‌ها از بورس و احداث پتروپالایشگاه‌ها کنند. هر چند این جلسه با تاخیر زیاد، در ابتدای مهرماه امسال برگزار شد ولی باز هم بحث تنفس خوراک پتروپالایشگاه‌ها در این جلسه تعیین تکلیف نشد.

ویدئویی درباره این موضوع در ادامه ببینید:

دانلود

منبع: فارس



منبع خبر

احداث پتروپالایشگاه‌ها همچنان معطل مجوز صندوق توسعه ملی +فیلم بیشتر بخوانید »

حق شهید صدر را ادا نکرده‌ایم

ناخدایی برای «ما» شدن!



کتاب «شرح صدر» نشان می‌دهد که شهید صدر هنوز هم زنده است

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، اثر پژوهشی «نا» که به زندگینامه داستانی متفکر شهید آیت‌الله‌العظمی سیدمحمدباقر صدر می‌پردازد، در مدت یک ماه به چاپ دوم رسید. این رویداد مبارک، طبعاً درخور توجه و تحلیل است. آنچه در پی می‌آید، مقالی است که نویسنده اثر درباره چند و، چون پدید آوردن آن، به رشته تحریر درآورده است.

پیش از آن و در این دیباچه، جای آن است که بخشی از مقدمه پژوهشگاه، پژوهشگاه تخصصی شهید صدر (ناشر اثر) را مرور کنیم: «سیدمحمدباقر صدر از آن انسان‌هایی است که روزگار کم به خود می‌بیند. این را اکنون که خودش نیست، باید از لابه‌لای کتاب‌ها و اثرها خواند. اما صدر سال‌هاست که خوانده نشده است. اکنون خوانش و شناخت درست و کارآمد او نیاز به رویارویی از زوایای مختلف دارد. سرکار خانم مریم برادران با کوشش و دقتی ستودنی از زاویه نگاه خودش به تماشای صدر برخاست و پس از آن به روایت این دیدار نشست. برای به دست دادن روایتی امین زحمت‌هایی را بر عهده گرفت که بخشی از آن‌ها را در مقدمه‌اش یاد کرده و به لطف، بار درازگویی را از دوش این مقدمه نیز برداشته است.

نای برادران، به‌گواه شماری از صدرشناسان، تصویری اگرچه کوچک، اما واقع‌نما و پرجزئیات از صدر را پیش چشم خواهد گذاشت و همین دوری از زیاده‌پردازی و اغراق‌گری چه‌بسا مهم‌ترین ویژگی اثر اوست. مهم‌ترین گواه در این میان خانواده شهید صدر و به ویژه همسر بزرگوار او هستند که نویسنده در مراحل نگارش اثر از لطف و دقت آن‌ها بهره‌مند بوده است. اکنون نا از پس روایت روان و امین خود شاید آغاز یک دوستی است؛ دوستی با صدری که بسیارها برای شنیدن و آموختن و دیدن و یافتن و لذت‌بردن دارد. نا شاید دست خواننده‌اش را از این پس در دست فدک در تاریخ بگذارد یا شرح صدر یا کتابی دیگر از صدر یا درباره او؛ این چندان مهم نیست؛ مهم این است که نا می‌تواند دیداری دوباره را با صدر رقم بزند و همین بسیار است. پایان سخن روا نیست مگر به سپاس از سرکار خانم برادران و خانواده مکرم صدر و همه آن‌ها که در به ثمر آمدن این اثر کوشیدند؛ به این امید که خداوند همه اینان را به پاداش خویش بنوازد.»

از وقتی به یاد دارم، او را با این دو کتاب مترادف می‌دانستم؛ فلسفتنا و اقتصادنا. شنیده بودم با خواهرش «بنت‌الهدی» -که در مطالعه برای این کتاب‌ها دانستم نامش «آمنه» است – شهید شده، همین و نه بیشتر. همیشه دیگران چنان با احترام و تجلیل از او و کتاب‌هایش حرف می‌زدند که برایم سؤال بود اگر چنین عالم نابغه‌ای است و حرف حساب زده و از نظر زمانه این همه به ما نزدیک است؛ چرا این همه ناشناس مانده؟ پاسخش خیلی عجیب نبود؛ مگر سایر علما و اندیشمندانمان را چقدر می‌شناسیم؟ به هر حال روزی که به این کار دعوتم کردند، سکوت کردم و فرصت خواستم. سال‌هاست با خودم عهد کرده‌ام سفارش نپذیرم و فقط در جست‌و جوی سؤال‌های خودم سراغ زندگی آدم‌ها بروم و اگر توانستم، برای دیگران هم بگویم و محمدباقر صدر به گمانم سؤال سفارشی خیلی‌ها می‌توانست باشد، از جمله خودم. مردی که تصویرش برای من در همان عکس مشهور ثابت شده و آنقدر کار مهمی دارد که فرصت نمی‌کند سرش را بالا بگیرد و به دوربین نگاهی بیندازد. حالا قرار بود این تصویر جان بگیرد.

آغاز شیفتگی

با اینکه مشغول تحقیق برای کار دیگری بودم، نشد جلوی این طمع بایستم. متن کتاب شرح صدر را برایم فرستادند و خواندم؛ نوشته شیخ محمدرضا نعمانی و کتاب دیگری نوشته آیت‌الله سیدکاظم حائری که به تازگی ترجمه شده بود. تصویری که از او برایم ساخته می‌شد شگفت‌انگیز بود، آنقدر که با هرکس به گفتگو می‌نشستم از او می‌گفتم؛ اعضای خانواده، دوستان یا همکاران. یعنی داشت مرا شیفته می‌کرد: کودکی که گوشه دنجی می‌خواست و کتابی، نوجوانی که در ۱۳‌سالگی کتابی نوشته بود و این کتاب در همین سال‌های اخیر موضوع رساله دکتری کسی در مؤسسه موشه‌دایان شده بود ـ وقتی کتاب به دستم رسید و خواندمش، انگار آن نوجوان جلویم نشسته بود و حرف می‌زد و قصه می‌گفت و استدلال می‌کرد.

بارها و بارها بی‌اختیار پرسیدم: «مگر می‌شود؟» ـ شاگردی که پر از سؤال بود و مدام می‌خواند و بیشتر فکر می‌کرد، مردی که دوست‌داشتنش را نشان می‌داد، پدری که بودنش به چشم فرزندانش می‌آمد و آن‌ها از داشتنش شاد بودند، استادی که نامه‌هایش برای شاگردانش سراسر احساس و عاطفه بود و سینه‌ای گشاده داشت برای نقادی و بحث و همه‌چیز را جور دیگری نگاه می‌کرد. جایی خواندم: به گوشش رساندند: «یکی از شاگردانت به تو تهمت زده و فحاشی کرده»، گفت: «او را به عدل می‌شناسم. حرفی که بر زبان آورده به خاطر خطا در تصوراتش بوده، نه بی‌مبالاتی در دین» و بر این خطا چشم بست، ویران شدم. همین جا بود که دلم با عقلم همراهی کرد برای شناخت بیشتر این بزرگوار و اگر توانش بود، قلمی کردنش.

در محضر همسر و همراهِ نابغه

به آقای مؤذنی (از مسئولان پژوهشگاه تخصصی شهید صدر) که بدقلقی‌هایم را یک ماه صبورانه همراهی کرده بود و بعد از آن هم سنگ‌تمام گذاشت، گفتم می‌نویسم. شرط و شروطی کردیم و نوشتن را آغاز کردم. هرچه پیش‌تر رفتم، گره‌های کار بیشتر شد، چون روزی که پذیرفتم زندگی بنویسم، حواسم نبود که به جزئیات بیشتری در رابطه‌ها و خاطره‌ها و چیزهایی بیش از آنچه در این متن‌ها بود نیاز دارم. آقای مؤذنی گفت که فاطمه خانم صدر به تهران آمده و امیدوار است بتواند وقت ملاقاتی برایم جور کند.

بعد از چند هفته ملاقات مهیا شد. یک‌شنبه بیست‌و هفتم بهمن ۱۳۹۸. چند روز ذهنم مشغول بود که هدیه چه چیزی ببرم. با چیزهایی که از زندگی‌شان خوانده بودم، تصمیم آسانی نبود. دل به دریا زدم و با دلهره گل خریدم؛ نرگس و رز. وقتی وارد شدم، خانم نقوی نازنین که این راه ملاقات را باز کرده بود، یکی‌یکی معرفی کرد: «فاطمه خانم: همسر شهید صدر، اسما: دخترشان و حورا صدر: دختر امام موسی.» آغوش‌های گرمشان را لمس کردم و وقتی گل را دادم دست فاطمه‌خانم، ذوق کرد و با خوشحالی گفت: «چه کار خوبی کردید!» قول داده بودم زیاد حرف نزنم و سؤال نپرسم. قصدم دیدارشان بود و درک حضورشان، اما خودشان سخاوتمندانه باب گفتگو را باز کردند.

اسما از قم آمده بود شب را پیش مامان بماند. برایم از ضرب چینی گفت که بابا چطور یادشان می‌داد. خاطره‌هایی را یاد مامان می‌انداخت که برایم بگوید؛ مثل همین که دخترها را گاهی با نام کتاب‌هایش صدا می‌زده و هرکدام می‌دانستند به چشم او کدام یکی از کتاب‌ها هستند؛ مرام: فلسفتنا، نبوغ: اقتصادنا، صبا: اسس، حورا: فدک و اسما: الفتاوی‌الواضحه. به جز این، آن‌ها لقب‌هایی هم داشتند، مثل: آسره‌القلوب، ام‌ابیها، زهره، لقمان‌حکیم و منتزه. گفتند و شنیدم. قول گرفتم برای پاسخ سؤال‌هایم، که کم نبودند، به دیدنشان بروم. حضورشان گرم و پر از شکر و شوخ‌طبعی تلخی بود که برای پنهان کردن غمی عمیق، درونم رسوب می‌کرد.

نوشتن حدیث یار در دوران جولان دهی کرونا!

نوشتن را آغاز کرده بودم که ویروس کرونا خانه‌نشینی را سوغات آورد. اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود که عزمم را بگذارم برای خواندن و نوشتن از سید محمدباقر صدر و چنین کردم. فراز و فرود زیادی داشت. به سفارش فاطمه خانم، گفتم کتاب السیره و المسیره فی حقائق و وثائق نوشته ابوزید عاملی را برایم فرستادند؛ کتابی با متن عربی. برای اولین بار در زندگی، متن عربی را با اشتیاق می‌خواندم و تلاش می‌کردم بفهمم. هرجا درمانده می‌شدم، تصویر صفحه را برای آقای مؤذنی می‌فرستادم و او با متانت برایم ترجمه می‌کرد، حتی روزهایی که گرفتار کرونا شد. شب‌وروز هم نداشت. گاهی ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. روند کندی بود، اما داشت قصه مرا شکل می‌داد. خانم نقوی هم دلگرمی دیگری بود؛ گاهی سؤالاتم را می‌پرسیدم و با دقت و وسواس جواب می‌داد. او داشت کتابی درباره زندگی مشترک محمدباقر و فاطمه می‌نوشت.

دهم اسفند، روز تولد سید محمدباقر، به فاطمه خانم زنگ زدم. سرحال بود و کمی گپ زدیم. وقتی گفتم: «به بهانه تولد شهید صدر جسارت کردم و زنگ زدم»، خندید و گفت: «بیست‌و پنجم ذی القعده هزارو…» احساس کردم او را به سال‌ها پیش بردم. با روی گشاده گفت که هر وقت خواستم بروم و با هم گپ بزنیم، اما کرونا این روزها را مدام به تأخیر انداخت و نمی‌دانستم تا پایان کار هم مرا محروم نگه خواهد داشت. شب سوم شعبان متن کتاب را تمام کردم.

بعدازظهر بود که به فاطمه خانم زنگ زدم که هم سال نو و تولد امام حسین (ع) را تبریک بگویم و هم خبر بدهم متن تمام شده. چند سؤال هم داشتم که پرسیدم و جواب گرفتم. مشتاق بود نوشته‌ام را زودتر بخواند. متن را برای آقای مؤذنی فرستادم تا اشکال‌های تاریخی را مشخص کند. بعد از اصلاح آنها، متن را برای فاطمه صدر فرستادم. روز بعد زنگ زد. شماره را که روی صفحه گوشی دیدم، همه بدنم یخ کرد، جواب ندادم، اضطراب عجیبی بود. خودم را دلداری دادم و چند دقیقه بعد شماره‌شان را گرفتم. گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی، با همان صدای گرم و پر از انرژی و امید همیشگی و سخاوت ذاتی این خانواده، تشکر کرد و با مهربانی گفت: «وقتی می‌خواندم، با شما حرف می‌زدم که انگار همه‌جا حضور داشتید.» شرمنده شدم و البته از چیزهایی که در این مدت شناخته بودم، نباید چیزی جز این را انتظار می‌داشتم.

تکمیل طرحی از زندگی نابغه‌

می‌دانستم هنوز جاهای خالی زیادی هست؛ به خصوص درباره رابطه بچه‌ها با پدر، رفتارشان در ایام حصر و خاطرات خانوادگی سفر به حج. فاطمه خانم از من خواست سؤال‌هایم را از خانم نقوی و خانم انیسی بپرسم که در این باره کارهایی کرده‌اند. چون خودش وقتی از آن روزها می‌گوید، تا چند روز ناخوش احوال می‌شود. حق داشت. پذیرفتم. به پیشنهاد خانم نقوی، کتاب‌های اقلیم خاطرات نوشته فاطمه طباطبایی و ایام غربت، خاطرات شفاهی فرشته اعرابی و فاطمه طباطبایی را خواندم.

خانم انیسی هم مرا به کتاب دختری از تبار هدایت ارجاع داد که سال ۱۳۸۹ درباره بنت‌الهدی صدر نوشته بود. به جز اینها، حورا خانم صدر هم با روی گشاده زیاده‌خواهی‌ام را پذیرفت و بعد از گفت‌گو، سؤال‌هایی را فرستادم تا اگر امکانش فراهم شد، در زمانی مناسب از فاطمه خانم بپرسد. به پیشنهاد ایشان، آقای مؤذنی کتاب وجع‌الصدر را تورق کرد و چند خاطره دیگر به دستم رسید. آن‌ها را هم برای حورا خانم فرستادم تا با فاطمه خانم در میان بگذارد و راستی‌آزمایی کند. تا پاسخ این سؤال‌ها بیاید، متن نخست را که برای آقای مؤذنی فرستاده بودم می‌خواندم و اصلاح و تکمیل می‌کردم. متن بازگشته پر از یادداشت‌های ریز و درشت بود تا زیروبم اتفاق‌ها را بهتر بفهمم و دقیق‌تر بنویسم. از آن‌ها بهره زیادی بردم؛ اگر نبودند، نقص‌ها بیش از اکنون می‌ماند. سه قسمت فیلم مستند آغازگر یک پایان را هم که هنوز پخش نشده بود، برایم فرستادند و دیدم و باز هم چشمم به اطلاعاتی دیگر باز شد.

بالاخره پاسخ‌های کوتاه حوراخانم در چهارشنبه‌ای بهاری به گوشم رسید و مطمئن شدم بیش از این چیزی دستم را نخواهد گرفت. روزی این متن همین‌قدر بود. قیمت آزردن نازنینان خانواده صدر آنقدر گزاف به نظر می‌رسید که چشم از آن پوشیدم. نتیجه همه این‌ها و بازخورد چند نفر که متن را خواندند، خرده متن پیش روی شماست.

«نا» مخفف «ناو» و به مثابه «ناخدا»!

شبی که سرخوش می‌خواندم و به اینجا رسیدم: «مزد من از مردم عراق مانند مزد مسلم‌بن‌عقیل از اهل کوفه است. اگر داستان‌های پلیسی یا چیزهای احمقانه می‌نوشتم به من بیشتر احترام می‌گذاشتند و تقدسم می‌کردند»، انگار در خلأ رها شدم، قدرشناسی چیز کمیابی است بین ما.

شاید این حرف مخاطب را به نیت من روایتگر زندگی او، که انگار قرار است در این کتاب بر صدر بنشیند، بدگمان کند. بی‌اغراق، او بر صدر نشسته هست؛ در دل من و هر کس که به او قدمی نزدیک شود. آدم را مجبور می‌کند اعتراف کند دوست‌داشتنش گریزناپذیر است. برای من، «سید محمدباقر صدر» ناخدایی است که از ته دل با تمام قوت نفس زد در راهی برای «ما» شدن. هرچند انگار زمان و زمین برای شنیدن این صدای بلند برخاسته حسود بودند؛ صدایی که به قول استادش، سیدابوالقاسم خویی، اگر در غرب بود، برایش چه‌ها که نمی‌کردند! شاید آن وقت در چشم ما بیشتر می‌نشست. یا شاید اگر در زمانی دیگر به دنیا می‌آمد، روزگار جور دیگری قصه‌اش را می‌گفت. نمی‌دانم. آدمی‌زاده همیشه دوست دارد برای آرزوهای برآورده نشده‌اش رؤیا ببافد.

این کتاب به اندازه توان من و کشش متن است، نه قدر او. تصویر کوچکی است از آدمی که دنیای امروز به او نیازمند است؛ نیازمند او و آدم‌هایی که جانشان را پای باورشان می‌گذارند و تا ته راه را می‌روند؛ و در این راه حقیقت فقط راهنمای آنهاست که با علم و منطق می‌یابندش. دلم لک زده برای «ما» شدنی که همیشه برای او آرزو ماند. انگار حقیقت راه خودش را دارد و دنیا راهی دیگر؛ و سرانجام: قدردانی!

خدا را شاکرم، به خاطر لحظاتی که فکر می‌کردم این کار را بپذیرم یا نه و وسوسه‌ای مدام ته دلم می‌گفت فرصتی است برای شناخت و شروع مطالعه کتاب‌های کسی که همیشه در حد توصیف «نابغه و متفکر بزرگ جهان اسلام» از کنارش گذشته‌ام. این نجوای درونی کار خودش را کرد. از پدر و مادرم سپاسگزارم که مثل همیشه در روزهای نوشتن بهترین همراهانم بوده‌اند. گوش شنوایشان وقتی از او لبریز می‌شدم، جملات دلگرم‌کننده‌شان و همراهی‌هاشان، حتی در تماشای مستندهای آغازگر یک پایان، انرژی مضاعفی بودند که سرعت نوشتنم را بیشتر کردند.

قدردان فاطمه خانم صدرم که به چشمم سلطانی مهربان است. او با دقت نگاهش در اینکه مبادا در تعریف مبالغه شود، شوقش برای شنیدن و خواندن و روی گشاده‌اش برای همراهی سر ذوقم می‌آورد. از خانم نبوی به خاطر پاسخگویی بی‌دریغ، حوراخانم صدر به خاطر همراهی سخاوتمندانه و بیش از همه آقای مؤذنی به خاطر سعه صدر و دقت نظرش متشکرم. آقای مؤذنی در همه مراحل کار با اشتیاق همراهی‌ام کرد. در انتها قدردان ویراستاری دقیق خانم فهیمه شانه هستم که صبورانه متن را پیراست و هر یک از اصطلاحات با گفتگو انجام شد و این‌گونه من نیز آموختم.

*جوان آنلاین

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، اثر پژوهشی «نا» که به زندگینامه داستانی متفکر شهید آیت‌الله‌العظمی سیدمحمدباقر صدر می‌پردازد، در مدت یک ماه به چاپ دوم رسید. این رویداد مبارک، طبعاً درخور توجه و تحلیل است. آنچه در پی می‌آید، مقالی است که نویسنده اثر درباره چند و، چون پدید آوردن آن، به رشته تحریر درآورده است.

پیش از آن و در این دیباچه، جای آن است که بخشی از مقدمه پژوهشگاه، پژوهشگاه تخصصی شهید صدر (ناشر اثر) را مرور کنیم: «سیدمحمدباقر صدر از آن انسان‌هایی است که روزگار کم به خود می‌بیند. این را اکنون که خودش نیست، باید از لابه‌لای کتاب‌ها و اثرها خواند. اما صدر سال‌هاست که خوانده نشده است. اکنون خوانش و شناخت درست و کارآمد او نیاز به رویارویی از زوایای مختلف دارد. سرکار خانم مریم برادران با کوشش و دقتی ستودنی از زاویه نگاه خودش به تماشای صدر برخاست و پس از آن به روایت این دیدار نشست. برای به دست دادن روایتی امین زحمت‌هایی را بر عهده گرفت که بخشی از آن‌ها را در مقدمه‌اش یاد کرده و به لطف، بار درازگویی را از دوش این مقدمه نیز برداشته است.

نای برادران، به‌گواه شماری از صدرشناسان، تصویری اگرچه کوچک، اما واقع‌نما و پرجزئیات از صدر را پیش چشم خواهد گذاشت و همین دوری از زیاده‌پردازی و اغراق‌گری چه‌بسا مهم‌ترین ویژگی اثر اوست. مهم‌ترین گواه در این میان خانواده شهید صدر و به ویژه همسر بزرگوار او هستند که نویسنده در مراحل نگارش اثر از لطف و دقت آن‌ها بهره‌مند بوده است. اکنون نا از پس روایت روان و امین خود شاید آغاز یک دوستی است؛ دوستی با صدری که بسیارها برای شنیدن و آموختن و دیدن و یافتن و لذت‌بردن دارد. نا شاید دست خواننده‌اش را از این پس در دست فدک در تاریخ بگذارد یا شرح صدر یا کتابی دیگر از صدر یا درباره او؛ این چندان مهم نیست؛ مهم این است که نا می‌تواند دیداری دوباره را با صدر رقم بزند و همین بسیار است. پایان سخن روا نیست مگر به سپاس از سرکار خانم برادران و خانواده مکرم صدر و همه آن‌ها که در به ثمر آمدن این اثر کوشیدند؛ به این امید که خداوند همه اینان را به پاداش خویش بنوازد.»

از وقتی به یاد دارم، او را با این دو کتاب مترادف می‌دانستم؛ فلسفتنا و اقتصادنا. شنیده بودم با خواهرش «بنت‌الهدی» -که در مطالعه برای این کتاب‌ها دانستم نامش «آمنه» است – شهید شده، همین و نه بیشتر. همیشه دیگران چنان با احترام و تجلیل از او و کتاب‌هایش حرف می‌زدند که برایم سؤال بود اگر چنین عالم نابغه‌ای است و حرف حساب زده و از نظر زمانه این همه به ما نزدیک است؛ چرا این همه ناشناس مانده؟ پاسخش خیلی عجیب نبود؛ مگر سایر علما و اندیشمندانمان را چقدر می‌شناسیم؟ به هر حال روزی که به این کار دعوتم کردند، سکوت کردم و فرصت خواستم. سال‌هاست با خودم عهد کرده‌ام سفارش نپذیرم و فقط در جست‌و جوی سؤال‌های خودم سراغ زندگی آدم‌ها بروم و اگر توانستم، برای دیگران هم بگویم و محمدباقر صدر به گمانم سؤال سفارشی خیلی‌ها می‌توانست باشد، از جمله خودم. مردی که تصویرش برای من در همان عکس مشهور ثابت شده و آنقدر کار مهمی دارد که فرصت نمی‌کند سرش را بالا بگیرد و به دوربین نگاهی بیندازد. حالا قرار بود این تصویر جان بگیرد.

آغاز شیفتگی

با اینکه مشغول تحقیق برای کار دیگری بودم، نشد جلوی این طمع بایستم. متن کتاب شرح صدر را برایم فرستادند و خواندم؛ نوشته شیخ محمدرضا نعمانی و کتاب دیگری نوشته آیت‌الله سیدکاظم حائری که به تازگی ترجمه شده بود. تصویری که از او برایم ساخته می‌شد شگفت‌انگیز بود، آنقدر که با هرکس به گفتگو می‌نشستم از او می‌گفتم؛ اعضای خانواده، دوستان یا همکاران. یعنی داشت مرا شیفته می‌کرد: کودکی که گوشه دنجی می‌خواست و کتابی، نوجوانی که در ۱۳‌سالگی کتابی نوشته بود و این کتاب در همین سال‌های اخیر موضوع رساله دکتری کسی در مؤسسه موشه‌دایان شده بود ـ وقتی کتاب به دستم رسید و خواندمش، انگار آن نوجوان جلویم نشسته بود و حرف می‌زد و قصه می‌گفت و استدلال می‌کرد.

بارها و بارها بی‌اختیار پرسیدم: «مگر می‌شود؟» ـ شاگردی که پر از سؤال بود و مدام می‌خواند و بیشتر فکر می‌کرد، مردی که دوست‌داشتنش را نشان می‌داد، پدری که بودنش به چشم فرزندانش می‌آمد و آن‌ها از داشتنش شاد بودند، استادی که نامه‌هایش برای شاگردانش سراسر احساس و عاطفه بود و سینه‌ای گشاده داشت برای نقادی و بحث و همه‌چیز را جور دیگری نگاه می‌کرد. جایی خواندم: به گوشش رساندند: «یکی از شاگردانت به تو تهمت زده و فحاشی کرده»، گفت: «او را به عدل می‌شناسم. حرفی که بر زبان آورده به خاطر خطا در تصوراتش بوده، نه بی‌مبالاتی در دین» و بر این خطا چشم بست، ویران شدم. همین جا بود که دلم با عقلم همراهی کرد برای شناخت بیشتر این بزرگوار و اگر توانش بود، قلمی کردنش.

در محضر همسر و همراهِ نابغه

به آقای مؤذنی (از مسئولان پژوهشگاه تخصصی شهید صدر) که بدقلقی‌هایم را یک ماه صبورانه همراهی کرده بود و بعد از آن هم سنگ‌تمام گذاشت، گفتم می‌نویسم. شرط و شروطی کردیم و نوشتن را آغاز کردم. هرچه پیش‌تر رفتم، گره‌های کار بیشتر شد، چون روزی که پذیرفتم زندگی بنویسم، حواسم نبود که به جزئیات بیشتری در رابطه‌ها و خاطره‌ها و چیزهایی بیش از آنچه در این متن‌ها بود نیاز دارم. آقای مؤذنی گفت که فاطمه خانم صدر به تهران آمده و امیدوار است بتواند وقت ملاقاتی برایم جور کند.

بعد از چند هفته ملاقات مهیا شد. یک‌شنبه بیست‌و هفتم بهمن ۱۳۹۸. چند روز ذهنم مشغول بود که هدیه چه چیزی ببرم. با چیزهایی که از زندگی‌شان خوانده بودم، تصمیم آسانی نبود. دل به دریا زدم و با دلهره گل خریدم؛ نرگس و رز. وقتی وارد شدم، خانم نقوی نازنین که این راه ملاقات را باز کرده بود، یکی‌یکی معرفی کرد: «فاطمه خانم: همسر شهید صدر، اسما: دخترشان و حورا صدر: دختر امام موسی.» آغوش‌های گرمشان را لمس کردم و وقتی گل را دادم دست فاطمه‌خانم، ذوق کرد و با خوشحالی گفت: «چه کار خوبی کردید!» قول داده بودم زیاد حرف نزنم و سؤال نپرسم. قصدم دیدارشان بود و درک حضورشان، اما خودشان سخاوتمندانه باب گفتگو را باز کردند.

اسما از قم آمده بود شب را پیش مامان بماند. برایم از ضرب چینی گفت که بابا چطور یادشان می‌داد. خاطره‌هایی را یاد مامان می‌انداخت که برایم بگوید؛ مثل همین که دخترها را گاهی با نام کتاب‌هایش صدا می‌زده و هرکدام می‌دانستند به چشم او کدام یکی از کتاب‌ها هستند؛ مرام: فلسفتنا، نبوغ: اقتصادنا، صبا: اسس، حورا: فدک و اسما: الفتاوی‌الواضحه. به جز این، آن‌ها لقب‌هایی هم داشتند، مثل: آسره‌القلوب، ام‌ابیها، زهره، لقمان‌حکیم و منتزه. گفتند و شنیدم. قول گرفتم برای پاسخ سؤال‌هایم، که کم نبودند، به دیدنشان بروم. حضورشان گرم و پر از شکر و شوخ‌طبعی تلخی بود که برای پنهان کردن غمی عمیق، درونم رسوب می‌کرد.

نوشتن حدیث یار در دوران جولان دهی کرونا!

نوشتن را آغاز کرده بودم که ویروس کرونا خانه‌نشینی را سوغات آورد. اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود که عزمم را بگذارم برای خواندن و نوشتن از سید محمدباقر صدر و چنین کردم. فراز و فرود زیادی داشت. به سفارش فاطمه خانم، گفتم کتاب السیره و المسیره فی حقائق و وثائق نوشته ابوزید عاملی را برایم فرستادند؛ کتابی با متن عربی. برای اولین بار در زندگی، متن عربی را با اشتیاق می‌خواندم و تلاش می‌کردم بفهمم. هرجا درمانده می‌شدم، تصویر صفحه را برای آقای مؤذنی می‌فرستادم و او با متانت برایم ترجمه می‌کرد، حتی روزهایی که گرفتار کرونا شد. شب‌وروز هم نداشت. گاهی ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. روند کندی بود، اما داشت قصه مرا شکل می‌داد. خانم نقوی هم دلگرمی دیگری بود؛ گاهی سؤالاتم را می‌پرسیدم و با دقت و وسواس جواب می‌داد. او داشت کتابی درباره زندگی مشترک محمدباقر و فاطمه می‌نوشت.

دهم اسفند، روز تولد سید محمدباقر، به فاطمه خانم زنگ زدم. سرحال بود و کمی گپ زدیم. وقتی گفتم: «به بهانه تولد شهید صدر جسارت کردم و زنگ زدم»، خندید و گفت: «بیست‌و پنجم ذی القعده هزارو…» احساس کردم او را به سال‌ها پیش بردم. با روی گشاده گفت که هر وقت خواستم بروم و با هم گپ بزنیم، اما کرونا این روزها را مدام به تأخیر انداخت و نمی‌دانستم تا پایان کار هم مرا محروم نگه خواهد داشت. شب سوم شعبان متن کتاب را تمام کردم.

بعدازظهر بود که به فاطمه خانم زنگ زدم که هم سال نو و تولد امام حسین (ع) را تبریک بگویم و هم خبر بدهم متن تمام شده. چند سؤال هم داشتم که پرسیدم و جواب گرفتم. مشتاق بود نوشته‌ام را زودتر بخواند. متن را برای آقای مؤذنی فرستادم تا اشکال‌های تاریخی را مشخص کند. بعد از اصلاح آنها، متن را برای فاطمه صدر فرستادم. روز بعد زنگ زد. شماره را که روی صفحه گوشی دیدم، همه بدنم یخ کرد، جواب ندادم، اضطراب عجیبی بود. خودم را دلداری دادم و چند دقیقه بعد شماره‌شان را گرفتم. گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی، با همان صدای گرم و پر از انرژی و امید همیشگی و سخاوت ذاتی این خانواده، تشکر کرد و با مهربانی گفت: «وقتی می‌خواندم، با شما حرف می‌زدم که انگار همه‌جا حضور داشتید.» شرمنده شدم و البته از چیزهایی که در این مدت شناخته بودم، نباید چیزی جز این را انتظار می‌داشتم.

تکمیل طرحی از زندگی نابغه‌

می‌دانستم هنوز جاهای خالی زیادی هست؛ به خصوص درباره رابطه بچه‌ها با پدر، رفتارشان در ایام حصر و خاطرات خانوادگی سفر به حج. فاطمه خانم از من خواست سؤال‌هایم را از خانم نقوی و خانم انیسی بپرسم که در این باره کارهایی کرده‌اند. چون خودش وقتی از آن روزها می‌گوید، تا چند روز ناخوش احوال می‌شود. حق داشت. پذیرفتم. به پیشنهاد خانم نقوی، کتاب‌های اقلیم خاطرات نوشته فاطمه طباطبایی و ایام غربت، خاطرات شفاهی فرشته اعرابی و فاطمه طباطبایی را خواندم.

خانم انیسی هم مرا به کتاب دختری از تبار هدایت ارجاع داد که سال ۱۳۸۹ درباره بنت‌الهدی صدر نوشته بود. به جز اینها، حورا خانم صدر هم با روی گشاده زیاده‌خواهی‌ام را پذیرفت و بعد از گفت‌گو، سؤال‌هایی را فرستادم تا اگر امکانش فراهم شد، در زمانی مناسب از فاطمه خانم بپرسد. به پیشنهاد ایشان، آقای مؤذنی کتاب وجع‌الصدر را تورق کرد و چند خاطره دیگر به دستم رسید. آن‌ها را هم برای حورا خانم فرستادم تا با فاطمه خانم در میان بگذارد و راستی‌آزمایی کند. تا پاسخ این سؤال‌ها بیاید، متن نخست را که برای آقای مؤذنی فرستاده بودم می‌خواندم و اصلاح و تکمیل می‌کردم. متن بازگشته پر از یادداشت‌های ریز و درشت بود تا زیروبم اتفاق‌ها را بهتر بفهمم و دقیق‌تر بنویسم. از آن‌ها بهره زیادی بردم؛ اگر نبودند، نقص‌ها بیش از اکنون می‌ماند. سه قسمت فیلم مستند آغازگر یک پایان را هم که هنوز پخش نشده بود، برایم فرستادند و دیدم و باز هم چشمم به اطلاعاتی دیگر باز شد.

بالاخره پاسخ‌های کوتاه حوراخانم در چهارشنبه‌ای بهاری به گوشم رسید و مطمئن شدم بیش از این چیزی دستم را نخواهد گرفت. روزی این متن همین‌قدر بود. قیمت آزردن نازنینان خانواده صدر آنقدر گزاف به نظر می‌رسید که چشم از آن پوشیدم. نتیجه همه این‌ها و بازخورد چند نفر که متن را خواندند، خرده متن پیش روی شماست.

«نا» مخفف «ناو» و به مثابه «ناخدا»!

شبی که سرخوش می‌خواندم و به اینجا رسیدم: «مزد من از مردم عراق مانند مزد مسلم‌بن‌عقیل از اهل کوفه است. اگر داستان‌های پلیسی یا چیزهای احمقانه می‌نوشتم به من بیشتر احترام می‌گذاشتند و تقدسم می‌کردند»، انگار در خلأ رها شدم، قدرشناسی چیز کمیابی است بین ما.

شاید این حرف مخاطب را به نیت من روایتگر زندگی او، که انگار قرار است در این کتاب بر صدر بنشیند، بدگمان کند. بی‌اغراق، او بر صدر نشسته هست؛ در دل من و هر کس که به او قدمی نزدیک شود. آدم را مجبور می‌کند اعتراف کند دوست‌داشتنش گریزناپذیر است. برای من، «سید محمدباقر صدر» ناخدایی است که از ته دل با تمام قوت نفس زد در راهی برای «ما» شدن. هرچند انگار زمان و زمین برای شنیدن این صدای بلند برخاسته حسود بودند؛ صدایی که به قول استادش، سیدابوالقاسم خویی، اگر در غرب بود، برایش چه‌ها که نمی‌کردند! شاید آن وقت در چشم ما بیشتر می‌نشست. یا شاید اگر در زمانی دیگر به دنیا می‌آمد، روزگار جور دیگری قصه‌اش را می‌گفت. نمی‌دانم. آدمی‌زاده همیشه دوست دارد برای آرزوهای برآورده نشده‌اش رؤیا ببافد.

این کتاب به اندازه توان من و کشش متن است، نه قدر او. تصویر کوچکی است از آدمی که دنیای امروز به او نیازمند است؛ نیازمند او و آدم‌هایی که جانشان را پای باورشان می‌گذارند و تا ته راه را می‌روند؛ و در این راه حقیقت فقط راهنمای آنهاست که با علم و منطق می‌یابندش. دلم لک زده برای «ما» شدنی که همیشه برای او آرزو ماند. انگار حقیقت راه خودش را دارد و دنیا راهی دیگر؛ و سرانجام: قدردانی!

خدا را شاکرم، به خاطر لحظاتی که فکر می‌کردم این کار را بپذیرم یا نه و وسوسه‌ای مدام ته دلم می‌گفت فرصتی است برای شناخت و شروع مطالعه کتاب‌های کسی که همیشه در حد توصیف «نابغه و متفکر بزرگ جهان اسلام» از کنارش گذشته‌ام. این نجوای درونی کار خودش را کرد. از پدر و مادرم سپاسگزارم که مثل همیشه در روزهای نوشتن بهترین همراهانم بوده‌اند. گوش شنوایشان وقتی از او لبریز می‌شدم، جملات دلگرم‌کننده‌شان و همراهی‌هاشان، حتی در تماشای مستندهای آغازگر یک پایان، انرژی مضاعفی بودند که سرعت نوشتنم را بیشتر کردند.

قدردان فاطمه خانم صدرم که به چشمم سلطانی مهربان است. او با دقت نگاهش در اینکه مبادا در تعریف مبالغه شود، شوقش برای شنیدن و خواندن و روی گشاده‌اش برای همراهی سر ذوقم می‌آورد. از خانم نبوی به خاطر پاسخگویی بی‌دریغ، حوراخانم صدر به خاطر همراهی سخاوتمندانه و بیش از همه آقای مؤذنی به خاطر سعه صدر و دقت نظرش متشکرم. آقای مؤذنی در همه مراحل کار با اشتیاق همراهی‌ام کرد. در انتها قدردان ویراستاری دقیق خانم فهیمه شانه هستم که صبورانه متن را پیراست و هر یک از اصطلاحات با گفتگو انجام شد و این‌گونه من نیز آموختم.

*جوان آنلاین



منبع خبر

ناخدایی برای «ما» شدن! بیشتر بخوانید »

شهیدی که بازه صوتی باس‌دراماتیک داشت + عکس

شهیدی که بازه صوتی باس‌دراماتیک داشت + عکس



شهید سیف‌الله سعادتی - دبیرستان سپاه - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، از همان روز نخست مهرماه سال ۱۳۶۵ با دو وجب قامت افراشته‌تر، یک‌سال سن بیش‌تر و مبصری کلاس، کاری با دل من کرده بود که همیشه به چشم یک برادر بزرگ‌تر بهش نگاه کنم و نه فقط یک هم‌کلاسی. 

سیف‌الله می‌گفت نجف‌آباد قدبلند زیاد دارد. می‌گفت دوست دارد موتور بخرد. نام مدل‌ها و انواع‌شان را از زبان او یاد گرفتم. هر چه از سال تحصیلی می‌گذشت، بیش‌تر پی می‌بردم که حس من نسبت بهش درست است؛ همین‌طور حس دیگر هم‌کلاسی‌ها هم نسبت به او همین است. با این همه، دل بچه‌گانه‌ای داشت. و آن صدای‌اش که بچه‌گانه‌تر بود. راحت می‌خندید، دیر سر خشم می‌آمد و زود فراموش می‌کرد.

 امروز اذیتش می‌کردیم و فردا صبح که از سرویس مینی‌بوس پیاده می‌شد، چهره‌اش طوری بود که انگار نه انگار روز پیش تا حد جنون آزارش داده بودیم!

 گمانم یادش رفته بود که روز پیش، سر کلاس درس جغرافیای آقای رحمانی به الیگودرز گفته بود الگوزرد و ما تا پس از ناهار اذیتش می‌کردیم و بهش می‌خندیدیم و ادای‌اش را درمی‌آوردیم. 

من که بیش‌تر از همه اذیتش می‌کردم و ازش ایراد می‌گرفتم، ندیدم که بیش‌تر از یک پس‌گردنی دوستانه باهام برخورد کرده باشد یا دل‌گیر و قهر بماند. 

گویی خودش هم می‌دانست با آن اختلاف سنی اندک ولی قامت بلند، باید برای ما سربه‌هواها، پدری کند. 

من به دندان کج او می‌خندیدم و او به دماغ عقابی من؛ ولی تا پنج‌شنبه‌ای می‌رسید و می‌دانستیم تا صبح شنبه نمی‌توانیم یک‌دیگر را ببینیم، دل‌تنگ‌ترین آدم‌ها برای یک‌دیگر می‌شدیم. 

این را هم نگفتم که سیف‌الله قلبش هم به اندازه پیکرش بزرگ بود. 

ما هم‌کلاسی‌ها هیچ کسی را اندازه او آزار ندادیم و هیچ کسی اندازه سیف‌الله ما را توی دل خودش جا نداده بود. من و یکی دو دانش‌آموز ریزه دیگر، بارها به دست و شانه‌های بلندش آویزان می‌شدیم و او با خشمی ساختگی ما را از خودش پایین می‌انداخت؛ ولی ما که می‌دانستیم خشم مبصرمان زودگذر و کاذب است، می‌رفتیم نفسی تازه می‌کردیم و بازمی‌گشتیم. 

بارها و بارها خط‌ونشان می‌کشید که نام ما را نوشته و به نظامت دبیرستان گزارش خواهد کرد؛ ولی نشد یک‌بار این کار را بکند. برق سه‌فاز ما را با اعصاب خودش ۱۱۰ولت می‌کرد و تاب می‌آورد.

روزی که بر بلندای کوه‌های کردستان عراق آقای صالح‌نیا کنار توده‌های برف زانو زد تا آب‌برف توی قمقمه بریزد، یک‌ کلام نیم‌تیغ شد سوی من و حامد داوودی که گرم شرارت و شوخ‌وشنگی بودیم، آمدم بگویم آقای صالح‌نیا، این‌جا دیگر مکتب نیست، دست بردار از نصیحت و کنترل ما! ولی دیدم زل زد توی چشمانم و گفت: 
“سیف‌الله شهید شد!”
دیگر توانی نداشتم تا زانو فیکس کنم. وا رفتم روی برف‌هایی که زیر آفتاب خردادماه سال ۱۳۶۷ داشتند ذوب می‌شدند. حس کردم، اگر بشینم، خودم هم آب خواهم شد. داوودی زیر بغلم را گرفت. گفتم، حامد چی گفت صالح‌نیا؟ تو هم شنیدی؟ تا آمد سری بجنباند، خمپاره۸۰ کنارمان خورد و ترکشی ریز توی کمرش فرو نشست. تنها یک پرده نازک، یک ثانیه، میان من و سیف‌الله فاصله بود تا آن خمپاره کارم را ساخته و بروم از خود سیف‌الله بپرسم که واقعا شهید شده است یا نه؟
راستش، من مرگ تنها کسی که توی زندگی‌ام باور ندارم، سیف‌الله سعادتی است.

دیدار با پدر شهید سعادتی

 ارجاع‌های ذهنی من به او بسیار است. او در باور من، حاق ذهن من، جوان مانده است و من پیر شده‌ام‌. هر بار او را با آن پیراهن و… جامه سبز کم‌رنگ که گویی هزارسال در آن پاسداری کرده، برابر خودم می‌بینم که سبز شده. او در من مانده و من به یاد او. بودن‌اش در من تمامی ندارد. باور دارم مبصر رفتارم مانده و می‌داند هم‌چنان باید بر من نظارت کند. به گمان، سی‌وخرده‌ای سال، بسیار کم است برای کم‌رنگ‌شدن یاد و بودن چنین انسانی؛ چه برسد به فراموشی‌اش.
از بلندی‌های شیخ‌محمد عراق که سرازیر شدیم، اگرچه تنها شهید ما از آن نبرد و اعزام و ماموریت سه‌ماهه بود، ولی گویی سیف‌الله همه ما بود و همه ما به شهادت رسیده بودیم.

کمی دیگر اگر فکر کنم، می‌توانم خودم را باز روی یکی از صندلی‌های تک‌نفره چوبی‌فلزی کلاس ده‌نفره معارف اسلامی حس کنم که سیف‌الله دوباره با صدایی که بازه صوتی باس‌دراماتیک داشت، برای‌ام با انگشت بلندش خط‌ونشان می‌کشد و می‌گوید:
“جان خودم امروز دیگه اسمت رو به نظامت رد می‌کنم!”
ولی من که می‌دانم دل‌اش قد گنجشک هم به کدورت اتصال ندارد، باز هم بی‌خیالم و…

راوی: برادر مصطفی محمدی

*آقای صالح نیا مشاور و مدیر سال های بعد در دبیرستان.

دیدار با پدر شهید سعادتی



منبع خبر

شهیدی که بازه صوتی باس‌دراماتیک داشت + عکس بیشتر بخوانید »

فرماندهی «گردان توحیدی مراغه» چقدر طول کشید؟

فرماندهی «گردان توحیدی مراغه» چقدر طول کشید؟

فرماندهی «گردان توحیدی مراغه» چقدر طول کشید؟ بیشتر بخوانید »