مشرق

غسل شهادت با یک حلبی شکسته!

غسل شهادت با یک حلبی شکسته!



شجاعت علی‌اصغر در جبهه هیبت یک فرمانده را تداعی می‌کرد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، هوای پاییز که در کوچه‌های تهران می‌پیچد، حسی از دلتنگی تمام شهر را بغل می‌کند. پاییز را با دلتنگی‌های دم غروبش می‌شناسند. این حس را آنان که عزیز سفرکرده دارند یا آن‌ها که عزیزشان را از دست داده‌اند بهتر درک می‌کنند. می‌دانند پاییز که از راه می‌رسد، سیل خاطرات است که روی قلب و روح و جان هجوم می‌آورد و تو را سخت دلتنگ می‌کند. حالا پاییز است و شاید این حس دلتنگی خودش را به یکی از خانه‌ها رسانده باشد. پس باید کاری کرد! در چنین مواقعی باید خودمان را به خانه یکی از شهدا برسانیم و کمی از درد دلتنگی خانواده شهیدکم کنیم چراکه آن‌ها جوان رعنایشان را از دست داده‌اند و دوست دارند برای رفع دلتنگی از خاطرات شهیدشان بگویند. آن‌ها دلخوشند به همین دیدارها و گپ و گفت‌ها. همراه بچه‌های هیئت فرزندان شهدای اسلام راهی خانه شهید اصغر فصیحی دستجردی می‌شویم تا آن‌ها بگویند و ما بشنویم و یاد و خاطره شهید را زنده کنیم.

افتخار پدر

پدر شهید روبه‌روی قاب عکس شهید نشسته، و هر چند وقت یک بار عکس پسرش را نشان می‌دهد و نام امام حسین (ع) را بر لب می‌آورد. پدر شهید، حاج‌عباسعلی فصیحی ۹۰ سال سن دارد و چند بار سکته مغزی کرده است. بیماری‌اش شاید خیلی از خاطرات را از ذهنش برده باشد ولی خاطره اصغر هیچ‌گاه از ذهنش پاک نمی‌شود. اصغر پسر بزرگش بود و عصای دستش. اصغر که شهید شد، پدر حس کرد پشتش خالی شده، اما این درد را به زبان نیاورد و در دل ریخت. حالا او با قاب عکس پسرش زندگی می‌کند. روبه‌رویش می‌نشیند و به چهره جوانش خیره می‌شود و شاید در دل با خود زمزمه می‌کند: «به‌به، چه جوان رعنا و رشیدی! شیر مادرت حلالت باشد پسرم، تو مایه آبرو و افتخار منی.»

مادر شهید چهار سال پیش به رحمت خدا رفت. شهادت اصغر برای او سخت‌تر از بقیه بود. خواهر و برادرهای شهید می‌گویند مادرمان خیلی به برادرم وابسته بود و اصغر را از بچه‌های دیگرش بیشتر دوست داشت، تا زمان درگذشت مادرمان این داغ همراهش بود؛ شهادت اصغر برای مادرمان سخت‌تر از پدرمان بود. برادر شهید، محمدعلی فصیحی هشت ساله بود که برادرش شهید شد.

خاطرات محو و کمرنگی از برادر در ذهنش نقش بسته، چراکه اصغر یا در جبهه حضور داشته یا همراه پدر کار می‌کرده. برایمان تعریف می‌کند که تا وقتی چشم باز کرده و دنیا را شناخته برادرش را یا در جبهه در حال جنگیدن دیده یا در حال کار کردن. توضیح می‌دهد که چهار فرزند بودیم، یک خواهر بزرگ‌تر داشتیم و اصغر ارشد پسرها و فرزند دوم خانواده بود. آن زمان پدر خانواده در تهران و سمت ورامین کار می‌کرد و مخارج خانواده را در دستجرد می‌داد. درآمدش آن‌قدر بالا نبود که بچه‌ها در رفاه زندگی کنند، با این حال بسیار به رزق حلال و ریختن عرق عجبین برای نان حلال اهمیت می‌داد. در مقطعی که در تهران حضور داشت، پسر ارشد در کنارش کار می‌کرد. اصغر از همان نوجوانی بسیار کاری و پرتلاش بود.

شوخی‌های برادر

پدر از همان زمان کودکی فرزندان نیز در مسائل دینی آن‌ها بسیار مقید بود. همین الان هم با وجود اینکه سکته مغزی کرده و بخشی از هوشیاری‌اش را از دست داده، وقتی اذان می‌گوید فرزندانش را توصیه به مسجد رفتن می‌کند. هنوز هنگام اذان صبح بیدار می‌شود و بچه‌هایش را برای نماز بیدار می‌کند. پدرم از همان روزگار قدیم روی نماز جماعت، خمس و زکات بسیار حساس بود.

برادر شهید، خاطرات مرخصی آمدن برادرش و حضورش در خانه را چنین توصیف می‌کند: «هر وقت برادرم به مرخصی می‌آمد با من خیلی شوخی می‌کرد. من را خیلی دوست داشت. وقتی می‌آمد من گله و شکایت دیگران را پیش برادرم می‌بردم و او همیشه از من طرفداری می‌کرد. مثلاً می‌گفتم چه کسانی اذیتم کرده‌اند و او هم خیلی هوایمان را داشت و می‌گفت کسی حق ندارد تو را اذیت کند.»

برادر شهید ادامه می‌دهد: «در خانه اخلاقش خیلی خوب بود. هم شوخ بود و هم جدی. وقتی به مرخصی می‌آمد ما بیشتر او را می‌دیدیم. مدل شوخی‌هایش را خیلی دوست داشتم. دوستان و رفقایش خیلی دوستش داشتند. خیلی گرم و خودمانی بود و شیطنت‌های مخصوص به خودش را داشت. درسش را تا انتها ادامه نداد و خیلی زود به سرکار رفت. خیلی کاری بود و برای خودش درآمد داشت. زمانی که می‌خواست عقد کند تمام خرجش را خودش داد. اگر می‌خواست طلا بخرد از پول خودش خرج می‌کرد. وقتی هم که از کار درآمد سریع به جبهه رفت.»

محمدعلی درباره روزهای اعزام به جبهه برادر می‌گوید: «من برادرم را خیلی نمی‌دیدم. اولین بار برای اعزام به جبهه شناسنامه‌اش را تغییر داد. از اصفهان و از روستای دستجرد از توابع اصفهان اعزام شد. سال ۶۰ به جبهه رفت و در ۱۹ سالگی در عملیات والفجر ۸ در فاو شهید شد. شهید در قسمت تدارکات بود و مواد غذایی و پوشاک بین رزمندگان توزیع می‌کرد.»

شهادت در والفجر ۸

از او جریان جبهه رفتن برادرش را پرسیدم که پاسخ داد: «اوایل مادر و پدرم راضی به جبهه رفتنش نبودند و می‌گفتند تو هنوز سنی نداری و بچه هستی و نباید به جبهه بروی، اما خودش می‌گفت من باید بروم. برای آموزش به پادگانی رفت و بعد از آن به جبهه اعزام شد. اولین اعزامش سال ۶۰ اتفاق افتاد. بالاخره توانست پدر و مادرم را راضی کند. پدر و مادرم هم دیگر مخالفتی نداشتند و با رفتن برادرم به جبهه کنار آمده بودند. من و آن یکی برادرم هم دوست داشتیم به جبهه برویم که پدر و مادرم شدیداً مخالفت کردند. گفتند اجازه بدهید اصغر از جبهه بیاید بعد شما بروید. من خیلی خوشحال بودم که برادرم به جبهه رفته است.

برادرم ذوق و شوق زیادی جهت رفتن به جبهه داشت و وقتی با ما صحبت می‌کرد ما هم ذوق و شوق پیدا می‌کردیم. دو سال بسیجی بود و دو سال جزو سربازی‌اش حساب شد. یک یا دو ماه دیگر مانده بود تا سربازی‌اش تمام شود که به شهادت رسید. البته اگر سربازی‌اش هم تمام می‌شد باز در جبهه می‌ماند. می‌گفت من تا آخر جنگ در جبهه هستم.»

برادر شهید درباره شهادت برادرش می‌گوید: «برادرم یک شب زمستانی در تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ به شهادت رسید. کلاس دوم یا سوم دبستان بودم و خواهرم را دیدم که گریه می‌کند. گفتم چه شده و چرا گریه می‌کنی؟ گفت که کمرم شکست و اصغر شهید شده است. چون من خیلی به برادرم وابسته بودم شنیدن خبر شهادت خیلی برایم سخت بود. برادرم را خیلی دوست داشتم. در آخرین اعزام به مادرم گفته بود این بار سفر آخرم است.

گفت من ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم و دقیقاًَ سر ۴۵ روز پیکرش به خانه برگشت. به دلش افتاده بود که شهید می‌شود. برادرم و چند تدارکاتچی دیگر در فاو بودند و با قایق و لنج غذا می‌بردند. شهید در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) خدمت می‌کرد. در قایق که نشسته بودند یک توپ به آب می‌خورد و از بین ۱۰ نفری که در قایق بودند ترکش به پشت سر برادرم می‌خورد و فقط برادرم شهید می‌شود. ۹ نفر دیگر پس از شهادت برادرم به خانه‌مان آمدند و از خاطرات برادرم گفتند. می‌گفتند لیاقت شهادت را داشت و خدا او را از بین ما گلچین کرد. برادرم طبق حرفی که به مادرم زده بود و عین همان ۴۵ روزی که گفته بود به خانه برگشت.»

مردانگی‌های برادر

خواهر شهید، فاطمه فصیحی به خاطر بزرگ‌تر بودن از شهید، خاطرات بیشتری از برادرش دارد. با عشق و علاقه زیادی خاطرات مربوط به برادر شهیدش را در ذهنش مرور می‌کند و با اشتیاق آن‌ها را تعریف می‌کند: «خیلی بانماز و باخدا بود. از بی‌بند و باری و بی‌حجابی بدش می‌آمد. از ۱۰ سالگی و حتی کوچک‌تر این خصوصیات اخلاقی را داشت. کلاس سوم دبستان بود و خیلی زبر و زرنگ بود. در همان سنین دوست داشت به بستگان کمک کند. به مادربزرگ‌مان می‌گفت من همه چیز برای تو می‌خرم. بچه خیلی خوبی بود. به ما می‌گفت هر روز باید آیت‌الکرسی بخوانید.

دوست نداشت خانم‌های همسایه برای خرید به بیرون بروند. می‌گفت شما به خانه بروید و من برایتان خرید می‌کنم. به مسجد و نماز و دعا خیلی علاقه داشت. مادربزرگم و پدرم این مسائل را به اصغر گفته بودند. مادربزرگم سواد نداشت ولی مسائل دینی را خیلی بلد بود و تمام این نکات را به ما یاد داده بود.»

خواهر خاطرات برادر را با عشقی بی‌امان می‌گوید: «اصغر هر چه بزرگ‌تر می‌شد بهتر و فهمیده‌تر می‌شد. خیلی به مادرم علاقه داشت. می‌گفت مادر آن لحظه‌ای که می‌خواستی به من شیر بدهی، وضو می‌گرفتی؟ مادرم هم در جوابش می‌گفت آره من وضو می‌گرفتم و به شما شیر می‌دادم. هر چه از خدا طلب می‌کرد خداوند برایش می‌رساند. در سن ۱۳ سالگی به بسیج رفت. وقتی در مساجد مجلس روضه برپا می‌شد، در مجلس می‌نشست و مطلب یاد می‌گفت. خودش قرآن خواندن، نماز و شکیات را یاد گرفته بود. خودش دنبال مسائل می‌رفت و آن را یاد می‌گرفت.»

خواهر شهید در ادامه توضیح می‌دهد: «پدرم از همان اوایل در قزوین و ورامین کار می‌کرد. به خاطر کار پدرم از همان کودکی خیلی پدرم را ندید و بیشتر مادرم را می‌دید. کمی که سنش بالاتر رفت، گفت من موتور می‌خواهم. مادرم برایش موتور خرید. می‌گفت مامان الان که برایم موتور خریدی هر کاری که فامیل‌ها دارند و هر کس هر چیزی می‌خواهد را به من بگو. یک روز یکی از همسایگان گفته بود می‌خواهم راه دور بروم و دفتر و مداد بخرم. شهید هم گفته بود نیاز نیست شما بروید، من موتور دارم و برایتان می‌خرم.»

عشق به خانواده شهدا

شهید فصیحی در مغازه پدر شهیدی مشغول به کار شد و صبح تا غروب در آنجا مشغول بود. چند ماهی آنجا بود و سپس از آن مغازه رفت و مشغول کار در بسیج شد. متقاضیان را ثبت‌نام می‌کرد و خودش هم به جبهه می‌رفت و می‌آمد. خیلی فعال و نترس بود.

خواهر شهید درباره فعالیت‌های برادرش می‌گوید: «شب‌ها خواب نداشت. می‌گفت من می‌خواهم در کار بسیج باشم. به مادر شهدا سر می‌زد. یک مادر شهید گفته بود شما پسر چه کسی هستی؟ و برادرم گفته بود من چند سال دیگر شهید می‌شوم و شما می‌فهمید من چه کسی هستم. چند پسر خاله، پسر دایی و پسر عمویم شهید شده‌اند. در حیاط امامزاده قرار بود حنا درست کنند و به دست و پای همدیگر بزنند تا پوست‌شان سفت شود.

به آن‌ها گفته بودند می‌خواهیم شما را برای آموزش ببریم و حنا زدن برای پوستتان مفید است. پسرخاله‌ام، شهید حسین فصیحی به برادرم می‌گوید اصغرجان بیا حنایی که خمیر کرده‌ایم را ما به دست و پای هم بگذاریم. شهید حسین فصیحی گفته بود من مادرم چشم ندارد و حناها را خودم باید بگذارم. در آخر حنا را به دست و پاهای همدیگر می‌گذارند و به جبهه می‌روند و هر دو شهید می‌شوند. من وقتی می‌خواستم به تهران بروم، به من گفت سه ماه دیگر می‌گویی این گل پرپر از کجا آمده و سه ماه دیگر خبر شهادتم را آورده‌اند و من به شهادت رسیده‌ام. حرفش درست بود و پس از سه ماه خبر شهادتش را شنیدم.»

در جبهه شهید حسین خرازی فرمانده‌اش بود. حاج‌حسین حواسش به اصغر بود. وقتی که شهید فصیحی موتور زیر پایش بود، حاج‌حسین نگرانش می‌شد و به می‌گفت اصغر با این موتور پرش نکن و بالای تپه‌ها نرو. شهید هم می‌گفت حاج‌آقا نگران من نباش و من کار با موتور را خوب بلد هستم. در پادگان اهواز هر شب رزمندگان را برای دعای کمیل جمع می‌کرد و برایشان دعا می‌خواند.»

خواهر شهید شجاعت برادرش را این‌گونه وصف می‌کند: «می‌گفت من از چیزی نمی‌ترسم. خیلی نترس و شجاع بود. به اهواز و کردستان می‌رفت و همراه حاج‌حسین خرازی بود. حاج‌حسین خرازی هم می‌گفت در جبهه خیلی شجاع و فعال بود. قبل از عملیات‌ها یک حلب شکسته پیدا می‌کرد، داخلش آب می‌ریخت و به بچه‌ها می‌گفت امشب شب عملیات است و بیایید غسل شهادت کنید. هر عملیاتی می‌شد آب را ولرم می‌کرد و به رزمندگان می‌گفت امشب شب دیدار معبود است.»

قول و قرارهای دو شهید

شهید فصیحی قبل از شهادت به دلش افتاده بود که خیلی زود شهید خواهد شد. او در نامه‌ای این موضوع را به مادرش اطلاع می‌دهد. خواهر شهید در این باره می‌گوید: «برادرم قبل از شهادت نامه‌ای با این مضمون برای مادرم نوشته بود که علی‌اصغر، علی‌اکبر شده است. مادرم آنجا دیگر فهمید فرزندش ماندنی نیست. ۱۳ روز طول کشید تا پیکر شهید به خانه رسید. فردای خاکسپاری به مزار برادرم رفتیم و آنجا من سر مزار برادرم برایش دعا کردم و با حضرت زهرا (س) درددل کردم و گفتم ببینید به واسطه شهدایی مثل برادرم اسلام سرافراز شده است. برادرم همان شب به خوابم آمد و گفت چه دعای خوبی کردی و جمله خوبی گفتی، خیلی خوشحالم که این حرف‌ها را سر مزارم گفتی و چه ذکر عزیز و دلنشینی بود و دستت درد نکند خواهر. خیلی همدیگر را دوست داشتیم و ارتباط عاطفی و قلبی نزدیکی با هم داشتیم.»

خاطره شهید اصغر فصیحی و شهید مهدی فصیحی بسیار شنیدنی است. هر دو بچه محل و دوست بودند و قبل از شهادت قول و قرارهایی با هم گذاشته بودند. خواهر شهید درباره این قول و قرار می‌گوید: «مهدی فصیحی به برادرم گفته بود، اصغرجان قرار است من به خط بروم و اگر شهید شدم خبر شهادتم را به مادرم بده و برادرم گفته بود من این خبر را به مادرت نمی‌دهم. بعد که مشخص می‌شود برادرم هم به خط خواهد آمد، به مهدی می‌گوید من هم به خط خواهم آمد و اگر من شهید شدم تو خبر شهادتم را به مادرم بده که مهدی هم این موضوع را قبول نمی‌کند. با هم می‌گویند پس چه قول و قراری بگذاریم که عملی شود.

در نهایت به همدیگر قول می‌دهند اگر شهید شدند مزارشان کنار هم باشد. این پیشنهاد را اول برادرم می‌دهد و بعد مهدی هم قبول می‌کند. وقتی برادرم چنین قول و قراری را با دوستش می‌گذارد به مادرم ماجرا را می‌گوید و تعریف می‌کند که اگر من شهید شدم من را کنار مزار مهدی فصیحی خاک کنید. خیلی با هم رفیق بودند. بیشتر دوستان برادرم در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند و پس از شهادت‌شان اصغر به خانه‌هایشان سر می‌زد و به دیدار پدر و مادر شهدا می‌رفت. در آخر مهدی زودتر از برادرم به شهادت رسید و الان مزارشان کنار هم قرار دارد.»

پدر شهید همچنان روبه‌روی عکس فرزندش نشسته و نام امام حسین (ع) را بر زبان می‌بارد. غروب شده و صدای اذان در تمام شهر می‌پیچد. غروب پاییز است و تمام دلتنگی‌های ما را باد با خودش برده است. نشستن پای صبحت‌های خانواده شهید اصغر فصیحی دلمان را جلا داده است. حس خوب هم‌صحبتی و دیدار با خانواده شهید تمام وجودمان را پر کرده است. حالا با شهیدی آشنا شده‌ام که پیشتر خیلی از او نمی‌دانستم. از این به بعد یاد شهید بیشتر در زندگی‌ام جریان دارد و از این به بعد تا پایان عمر یک دوست خوب برای تمام زندگی‌ام پیدا کرده‌ام؛ یک دوست به نام شهید اصغر فصیحی دستجردی.

*جوان آنلاین

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، هوای پاییز که در کوچه‌های تهران می‌پیچد، حسی از دلتنگی تمام شهر را بغل می‌کند. پاییز را با دلتنگی‌های دم غروبش می‌شناسند. این حس را آنان که عزیز سفرکرده دارند یا آن‌ها که عزیزشان را از دست داده‌اند بهتر درک می‌کنند. می‌دانند پاییز که از راه می‌رسد، سیل خاطرات است که روی قلب و روح و جان هجوم می‌آورد و تو را سخت دلتنگ می‌کند. حالا پاییز است و شاید این حس دلتنگی خودش را به یکی از خانه‌ها رسانده باشد. پس باید کاری کرد! در چنین مواقعی باید خودمان را به خانه یکی از شهدا برسانیم و کمی از درد دلتنگی خانواده شهیدکم کنیم چراکه آن‌ها جوان رعنایشان را از دست داده‌اند و دوست دارند برای رفع دلتنگی از خاطرات شهیدشان بگویند. آن‌ها دلخوشند به همین دیدارها و گپ و گفت‌ها. همراه بچه‌های هیئت فرزندان شهدای اسلام راهی خانه شهید اصغر فصیحی دستجردی می‌شویم تا آن‌ها بگویند و ما بشنویم و یاد و خاطره شهید را زنده کنیم.

افتخار پدر

پدر شهید روبه‌روی قاب عکس شهید نشسته، و هر چند وقت یک بار عکس پسرش را نشان می‌دهد و نام امام حسین (ع) را بر لب می‌آورد. پدر شهید، حاج‌عباسعلی فصیحی ۹۰ سال سن دارد و چند بار سکته مغزی کرده است. بیماری‌اش شاید خیلی از خاطرات را از ذهنش برده باشد ولی خاطره اصغر هیچ‌گاه از ذهنش پاک نمی‌شود. اصغر پسر بزرگش بود و عصای دستش. اصغر که شهید شد، پدر حس کرد پشتش خالی شده، اما این درد را به زبان نیاورد و در دل ریخت. حالا او با قاب عکس پسرش زندگی می‌کند. روبه‌رویش می‌نشیند و به چهره جوانش خیره می‌شود و شاید در دل با خود زمزمه می‌کند: «به‌به، چه جوان رعنا و رشیدی! شیر مادرت حلالت باشد پسرم، تو مایه آبرو و افتخار منی.»

مادر شهید چهار سال پیش به رحمت خدا رفت. شهادت اصغر برای او سخت‌تر از بقیه بود. خواهر و برادرهای شهید می‌گویند مادرمان خیلی به برادرم وابسته بود و اصغر را از بچه‌های دیگرش بیشتر دوست داشت، تا زمان درگذشت مادرمان این داغ همراهش بود؛ شهادت اصغر برای مادرمان سخت‌تر از پدرمان بود. برادر شهید، محمدعلی فصیحی هشت ساله بود که برادرش شهید شد.

خاطرات محو و کمرنگی از برادر در ذهنش نقش بسته، چراکه اصغر یا در جبهه حضور داشته یا همراه پدر کار می‌کرده. برایمان تعریف می‌کند که تا وقتی چشم باز کرده و دنیا را شناخته برادرش را یا در جبهه در حال جنگیدن دیده یا در حال کار کردن. توضیح می‌دهد که چهار فرزند بودیم، یک خواهر بزرگ‌تر داشتیم و اصغر ارشد پسرها و فرزند دوم خانواده بود. آن زمان پدر خانواده در تهران و سمت ورامین کار می‌کرد و مخارج خانواده را در دستجرد می‌داد. درآمدش آن‌قدر بالا نبود که بچه‌ها در رفاه زندگی کنند، با این حال بسیار به رزق حلال و ریختن عرق عجبین برای نان حلال اهمیت می‌داد. در مقطعی که در تهران حضور داشت، پسر ارشد در کنارش کار می‌کرد. اصغر از همان نوجوانی بسیار کاری و پرتلاش بود.

شوخی‌های برادر

پدر از همان زمان کودکی فرزندان نیز در مسائل دینی آن‌ها بسیار مقید بود. همین الان هم با وجود اینکه سکته مغزی کرده و بخشی از هوشیاری‌اش را از دست داده، وقتی اذان می‌گوید فرزندانش را توصیه به مسجد رفتن می‌کند. هنوز هنگام اذان صبح بیدار می‌شود و بچه‌هایش را برای نماز بیدار می‌کند. پدرم از همان روزگار قدیم روی نماز جماعت، خمس و زکات بسیار حساس بود.

برادر شهید، خاطرات مرخصی آمدن برادرش و حضورش در خانه را چنین توصیف می‌کند: «هر وقت برادرم به مرخصی می‌آمد با من خیلی شوخی می‌کرد. من را خیلی دوست داشت. وقتی می‌آمد من گله و شکایت دیگران را پیش برادرم می‌بردم و او همیشه از من طرفداری می‌کرد. مثلاً می‌گفتم چه کسانی اذیتم کرده‌اند و او هم خیلی هوایمان را داشت و می‌گفت کسی حق ندارد تو را اذیت کند.»

برادر شهید ادامه می‌دهد: «در خانه اخلاقش خیلی خوب بود. هم شوخ بود و هم جدی. وقتی به مرخصی می‌آمد ما بیشتر او را می‌دیدیم. مدل شوخی‌هایش را خیلی دوست داشتم. دوستان و رفقایش خیلی دوستش داشتند. خیلی گرم و خودمانی بود و شیطنت‌های مخصوص به خودش را داشت. درسش را تا انتها ادامه نداد و خیلی زود به سرکار رفت. خیلی کاری بود و برای خودش درآمد داشت. زمانی که می‌خواست عقد کند تمام خرجش را خودش داد. اگر می‌خواست طلا بخرد از پول خودش خرج می‌کرد. وقتی هم که از کار درآمد سریع به جبهه رفت.»

محمدعلی درباره روزهای اعزام به جبهه برادر می‌گوید: «من برادرم را خیلی نمی‌دیدم. اولین بار برای اعزام به جبهه شناسنامه‌اش را تغییر داد. از اصفهان و از روستای دستجرد از توابع اصفهان اعزام شد. سال ۶۰ به جبهه رفت و در ۱۹ سالگی در عملیات والفجر ۸ در فاو شهید شد. شهید در قسمت تدارکات بود و مواد غذایی و پوشاک بین رزمندگان توزیع می‌کرد.»

شهادت در والفجر ۸

از او جریان جبهه رفتن برادرش را پرسیدم که پاسخ داد: «اوایل مادر و پدرم راضی به جبهه رفتنش نبودند و می‌گفتند تو هنوز سنی نداری و بچه هستی و نباید به جبهه بروی، اما خودش می‌گفت من باید بروم. برای آموزش به پادگانی رفت و بعد از آن به جبهه اعزام شد. اولین اعزامش سال ۶۰ اتفاق افتاد. بالاخره توانست پدر و مادرم را راضی کند. پدر و مادرم هم دیگر مخالفتی نداشتند و با رفتن برادرم به جبهه کنار آمده بودند. من و آن یکی برادرم هم دوست داشتیم به جبهه برویم که پدر و مادرم شدیداً مخالفت کردند. گفتند اجازه بدهید اصغر از جبهه بیاید بعد شما بروید. من خیلی خوشحال بودم که برادرم به جبهه رفته است.

برادرم ذوق و شوق زیادی جهت رفتن به جبهه داشت و وقتی با ما صحبت می‌کرد ما هم ذوق و شوق پیدا می‌کردیم. دو سال بسیجی بود و دو سال جزو سربازی‌اش حساب شد. یک یا دو ماه دیگر مانده بود تا سربازی‌اش تمام شود که به شهادت رسید. البته اگر سربازی‌اش هم تمام می‌شد باز در جبهه می‌ماند. می‌گفت من تا آخر جنگ در جبهه هستم.»

برادر شهید درباره شهادت برادرش می‌گوید: «برادرم یک شب زمستانی در تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ به شهادت رسید. کلاس دوم یا سوم دبستان بودم و خواهرم را دیدم که گریه می‌کند. گفتم چه شده و چرا گریه می‌کنی؟ گفت که کمرم شکست و اصغر شهید شده است. چون من خیلی به برادرم وابسته بودم شنیدن خبر شهادت خیلی برایم سخت بود. برادرم را خیلی دوست داشتم. در آخرین اعزام به مادرم گفته بود این بار سفر آخرم است.

گفت من ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم و دقیقاًَ سر ۴۵ روز پیکرش به خانه برگشت. به دلش افتاده بود که شهید می‌شود. برادرم و چند تدارکاتچی دیگر در فاو بودند و با قایق و لنج غذا می‌بردند. شهید در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) خدمت می‌کرد. در قایق که نشسته بودند یک توپ به آب می‌خورد و از بین ۱۰ نفری که در قایق بودند ترکش به پشت سر برادرم می‌خورد و فقط برادرم شهید می‌شود. ۹ نفر دیگر پس از شهادت برادرم به خانه‌مان آمدند و از خاطرات برادرم گفتند. می‌گفتند لیاقت شهادت را داشت و خدا او را از بین ما گلچین کرد. برادرم طبق حرفی که به مادرم زده بود و عین همان ۴۵ روزی که گفته بود به خانه برگشت.»

مردانگی‌های برادر

خواهر شهید، فاطمه فصیحی به خاطر بزرگ‌تر بودن از شهید، خاطرات بیشتری از برادرش دارد. با عشق و علاقه زیادی خاطرات مربوط به برادر شهیدش را در ذهنش مرور می‌کند و با اشتیاق آن‌ها را تعریف می‌کند: «خیلی بانماز و باخدا بود. از بی‌بند و باری و بی‌حجابی بدش می‌آمد. از ۱۰ سالگی و حتی کوچک‌تر این خصوصیات اخلاقی را داشت. کلاس سوم دبستان بود و خیلی زبر و زرنگ بود. در همان سنین دوست داشت به بستگان کمک کند. به مادربزرگ‌مان می‌گفت من همه چیز برای تو می‌خرم. بچه خیلی خوبی بود. به ما می‌گفت هر روز باید آیت‌الکرسی بخوانید.

دوست نداشت خانم‌های همسایه برای خرید به بیرون بروند. می‌گفت شما به خانه بروید و من برایتان خرید می‌کنم. به مسجد و نماز و دعا خیلی علاقه داشت. مادربزرگم و پدرم این مسائل را به اصغر گفته بودند. مادربزرگم سواد نداشت ولی مسائل دینی را خیلی بلد بود و تمام این نکات را به ما یاد داده بود.»

خواهر خاطرات برادر را با عشقی بی‌امان می‌گوید: «اصغر هر چه بزرگ‌تر می‌شد بهتر و فهمیده‌تر می‌شد. خیلی به مادرم علاقه داشت. می‌گفت مادر آن لحظه‌ای که می‌خواستی به من شیر بدهی، وضو می‌گرفتی؟ مادرم هم در جوابش می‌گفت آره من وضو می‌گرفتم و به شما شیر می‌دادم. هر چه از خدا طلب می‌کرد خداوند برایش می‌رساند. در سن ۱۳ سالگی به بسیج رفت. وقتی در مساجد مجلس روضه برپا می‌شد، در مجلس می‌نشست و مطلب یاد می‌گفت. خودش قرآن خواندن، نماز و شکیات را یاد گرفته بود. خودش دنبال مسائل می‌رفت و آن را یاد می‌گرفت.»

خواهر شهید در ادامه توضیح می‌دهد: «پدرم از همان اوایل در قزوین و ورامین کار می‌کرد. به خاطر کار پدرم از همان کودکی خیلی پدرم را ندید و بیشتر مادرم را می‌دید. کمی که سنش بالاتر رفت، گفت من موتور می‌خواهم. مادرم برایش موتور خرید. می‌گفت مامان الان که برایم موتور خریدی هر کاری که فامیل‌ها دارند و هر کس هر چیزی می‌خواهد را به من بگو. یک روز یکی از همسایگان گفته بود می‌خواهم راه دور بروم و دفتر و مداد بخرم. شهید هم گفته بود نیاز نیست شما بروید، من موتور دارم و برایتان می‌خرم.»

عشق به خانواده شهدا

شهید فصیحی در مغازه پدر شهیدی مشغول به کار شد و صبح تا غروب در آنجا مشغول بود. چند ماهی آنجا بود و سپس از آن مغازه رفت و مشغول کار در بسیج شد. متقاضیان را ثبت‌نام می‌کرد و خودش هم به جبهه می‌رفت و می‌آمد. خیلی فعال و نترس بود.

خواهر شهید درباره فعالیت‌های برادرش می‌گوید: «شب‌ها خواب نداشت. می‌گفت من می‌خواهم در کار بسیج باشم. به مادر شهدا سر می‌زد. یک مادر شهید گفته بود شما پسر چه کسی هستی؟ و برادرم گفته بود من چند سال دیگر شهید می‌شوم و شما می‌فهمید من چه کسی هستم. چند پسر خاله، پسر دایی و پسر عمویم شهید شده‌اند. در حیاط امامزاده قرار بود حنا درست کنند و به دست و پای همدیگر بزنند تا پوست‌شان سفت شود.

به آن‌ها گفته بودند می‌خواهیم شما را برای آموزش ببریم و حنا زدن برای پوستتان مفید است. پسرخاله‌ام، شهید حسین فصیحی به برادرم می‌گوید اصغرجان بیا حنایی که خمیر کرده‌ایم را ما به دست و پای هم بگذاریم. شهید حسین فصیحی گفته بود من مادرم چشم ندارد و حناها را خودم باید بگذارم. در آخر حنا را به دست و پاهای همدیگر می‌گذارند و به جبهه می‌روند و هر دو شهید می‌شوند. من وقتی می‌خواستم به تهران بروم، به من گفت سه ماه دیگر می‌گویی این گل پرپر از کجا آمده و سه ماه دیگر خبر شهادتم را آورده‌اند و من به شهادت رسیده‌ام. حرفش درست بود و پس از سه ماه خبر شهادتش را شنیدم.»

در جبهه شهید حسین خرازی فرمانده‌اش بود. حاج‌حسین حواسش به اصغر بود. وقتی که شهید فصیحی موتور زیر پایش بود، حاج‌حسین نگرانش می‌شد و به می‌گفت اصغر با این موتور پرش نکن و بالای تپه‌ها نرو. شهید هم می‌گفت حاج‌آقا نگران من نباش و من کار با موتور را خوب بلد هستم. در پادگان اهواز هر شب رزمندگان را برای دعای کمیل جمع می‌کرد و برایشان دعا می‌خواند.»

خواهر شهید شجاعت برادرش را این‌گونه وصف می‌کند: «می‌گفت من از چیزی نمی‌ترسم. خیلی نترس و شجاع بود. به اهواز و کردستان می‌رفت و همراه حاج‌حسین خرازی بود. حاج‌حسین خرازی هم می‌گفت در جبهه خیلی شجاع و فعال بود. قبل از عملیات‌ها یک حلب شکسته پیدا می‌کرد، داخلش آب می‌ریخت و به بچه‌ها می‌گفت امشب شب عملیات است و بیایید غسل شهادت کنید. هر عملیاتی می‌شد آب را ولرم می‌کرد و به رزمندگان می‌گفت امشب شب دیدار معبود است.»

قول و قرارهای دو شهید

شهید فصیحی قبل از شهادت به دلش افتاده بود که خیلی زود شهید خواهد شد. او در نامه‌ای این موضوع را به مادرش اطلاع می‌دهد. خواهر شهید در این باره می‌گوید: «برادرم قبل از شهادت نامه‌ای با این مضمون برای مادرم نوشته بود که علی‌اصغر، علی‌اکبر شده است. مادرم آنجا دیگر فهمید فرزندش ماندنی نیست. ۱۳ روز طول کشید تا پیکر شهید به خانه رسید. فردای خاکسپاری به مزار برادرم رفتیم و آنجا من سر مزار برادرم برایش دعا کردم و با حضرت زهرا (س) درددل کردم و گفتم ببینید به واسطه شهدایی مثل برادرم اسلام سرافراز شده است. برادرم همان شب به خوابم آمد و گفت چه دعای خوبی کردی و جمله خوبی گفتی، خیلی خوشحالم که این حرف‌ها را سر مزارم گفتی و چه ذکر عزیز و دلنشینی بود و دستت درد نکند خواهر. خیلی همدیگر را دوست داشتیم و ارتباط عاطفی و قلبی نزدیکی با هم داشتیم.»

خاطره شهید اصغر فصیحی و شهید مهدی فصیحی بسیار شنیدنی است. هر دو بچه محل و دوست بودند و قبل از شهادت قول و قرارهایی با هم گذاشته بودند. خواهر شهید درباره این قول و قرار می‌گوید: «مهدی فصیحی به برادرم گفته بود، اصغرجان قرار است من به خط بروم و اگر شهید شدم خبر شهادتم را به مادرم بده و برادرم گفته بود من این خبر را به مادرت نمی‌دهم. بعد که مشخص می‌شود برادرم هم به خط خواهد آمد، به مهدی می‌گوید من هم به خط خواهم آمد و اگر من شهید شدم تو خبر شهادتم را به مادرم بده که مهدی هم این موضوع را قبول نمی‌کند. با هم می‌گویند پس چه قول و قراری بگذاریم که عملی شود.

در نهایت به همدیگر قول می‌دهند اگر شهید شدند مزارشان کنار هم باشد. این پیشنهاد را اول برادرم می‌دهد و بعد مهدی هم قبول می‌کند. وقتی برادرم چنین قول و قراری را با دوستش می‌گذارد به مادرم ماجرا را می‌گوید و تعریف می‌کند که اگر من شهید شدم من را کنار مزار مهدی فصیحی خاک کنید. خیلی با هم رفیق بودند. بیشتر دوستان برادرم در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند و پس از شهادت‌شان اصغر به خانه‌هایشان سر می‌زد و به دیدار پدر و مادر شهدا می‌رفت. در آخر مهدی زودتر از برادرم به شهادت رسید و الان مزارشان کنار هم قرار دارد.»

پدر شهید همچنان روبه‌روی عکس فرزندش نشسته و نام امام حسین (ع) را بر زبان می‌بارد. غروب شده و صدای اذان در تمام شهر می‌پیچد. غروب پاییز است و تمام دلتنگی‌های ما را باد با خودش برده است. نشستن پای صبحت‌های خانواده شهید اصغر فصیحی دلمان را جلا داده است. حس خوب هم‌صحبتی و دیدار با خانواده شهید تمام وجودمان را پر کرده است. حالا با شهیدی آشنا شده‌ام که پیشتر خیلی از او نمی‌دانستم. از این به بعد یاد شهید بیشتر در زندگی‌ام جریان دارد و از این به بعد تا پایان عمر یک دوست خوب برای تمام زندگی‌ام پیدا کرده‌ام؛ یک دوست به نام شهید اصغر فصیحی دستجردی.

*جوان آنلاین



منبع خبر

غسل شهادت با یک حلبی شکسته! بیشتر بخوانید »

جابجا شدن جلاد و شهید در فاجعه سینما رکس

جابجا شدن جلاد و شهید در فاجعه سینما رکس



جابجا شدن جلاد و شهید در فاجعه سینما رکس

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «عباس سلیمی نمین» پژوهشگر تاریخ انقلاب اسلامی و رییس دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران است. از جمله آثار او، کتاب «قتلگاه رکس» با موضوع فاجعه اتش‌سوزی سینما رکس آبادان در سال ۱۳۵۷ است.

در شامگاه 

۲۸ مرداد ۱۳۵۷ حدود ۷۰۰ نفر برای تماشای فیلم «گوزن‌ها» که یک فیلم سیاسی بود و به نوعی در راستای مبارزه قلمداد می‌شد، به سینما رکس آبادان رفتند که ناگهان سینما دچار اتش‌سوزی شد و حدود ۴۰۰ نفر از آنان در میان شعله‌های آتش جان باختند.

انتشار خبر آتش‌سوزی و نمایش فیلم‌ها و عکس‌های این فاجعه، افکار عمومی را به شدت جریحه‌دار کرد. رژیم پهلوی با متهم کردن نیروهای انقلابی، تلاش کرد تا انقلابیون مسلمان را افرادی متحجر و مخالف هنر نشان دهد، اما بیشتر مردم و انقلابیون معتقد بودند که این اقدام توسط ساواک انجام گرفته است.

با وجود اینکه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، یکی از مسببان این حادثه دستگیر و اعدام شد، اما همچنان برخی نیروهای انقلابی را متهم می‌کنند و عامل رخ دادن این فاجعه می‌دانند.

سلیمی نمین در این مصاحبه به ابعاد و ابهامات این آتش‌سوزی پرداخته و به شبهات مطرح شده پاسخ داده است.

حادثه سینما رکس چه جایگاهی در تاریخ انقلاب دارد؟

فاجعه آتش‌سوزی در سینما رکس آبادان، جنایتی کم نظیر در تاریخ بشر است. یک بعد این جنایت نسبت دادن آن به نیروهای انقلابی و جابجا شدن جایگاه جلاد و شهید است.

متاسفانه در سال‌های گذشته برخی رسانه‌ها و افراد، نیروهای انقلابی را مسببان این فاجعه معرفی کرده‌اند در حالی که بر اساس اسناد و خاطرات منتشر شده، ساواک و رژیم پهلوی عامل اصلی اتش‌سوزی بود. دلایل بسیار دیگری هم وجود دارد که نشان می‌دهد آتش‌سوزی توسط عوامل رژیم پهلوی صورت گرفت.

به هر حال امروزه دشمنان انقلاب اسلامی تلاش دارند واقعیت‌های انقلاب اسلامی را تغییر بدهند  و به تطهیر رژیم پهلوی و حامیان آن یعنی آمریکا و انگلیس بپردازند. این موضوع در تولیدات شبکه‌های تلویزیونی ماهواره‌ای همچون بی‌بی‌سی فارسی، من و تو و ایران اینترنشال قابل مشاهده است.م تاسفانه برخی رسانه‌ها و افراد در داخل کشور نیز همسو با آنان عمل می‌کنند.

دشمنان انقلاب اسلامی سرمایه‌های کلانی برای تحریف تاریخ انقلاب اسلامی انجام داده‌اند چراکه تاریخ ساده‌ترین راه برای تغییر عقاید و باورهاست. این سرمایه‌گذاری، هوشمندانه است.

دشمنان به دنبال این هستند تا باورهای تاریخی مردم مذهبی ایران را مخدوش سازند. مخدوش شدن باورهای تاریخی به تدریج بر اعتقادات افراد تاثیر می‌گذارد و باعث می‌شود تا اعتقادات مردم نسبت به انقلاب اسلامی و اسلام سست شود.

یکی از استدلال‌های کسانی که ادعا می‌کنند سینما رکس توسط نیروهای انقلابی به آتش کشیده شد، حمله نیروهای انقلابی به سینماها و آتش زدن بعضی از آن‌ها در برخی از شهرها مانند تهران است. آیا چنین گفته‌ای صحت دارد؟

یکی از اقدامات رژیم پهلوی برای تغییر ذائقه مردم مذهبی و متدین ایران، رونق کاباره‌ها و مشروب فروشی‌ها و پخش فیلم‌هایی در سینماها بود که صحنه‌های جنسی داشت. نمایش فیلم‌های مستهجن در سینماها برای مردم متدین ایران بسیار ناراحت کننده بود.

از این رو مردم انقلابی در اعتراض به پخش چنین فیلم‌هایی بعد از هشدارهای متعدد به این قبیل سینماها، اقدامی علیه‌شان انجام می‌دادند و در مواردی اقدام به شکستن شیشه‌های آن سینماها و در نهایت پرتاب کوکتل مولوتف به داخل سینما، آن هم در شرایطی که مردم در آن مکان نبودند، می‌کردند.

مردم و جوانان انقلابی قصد آزار رساندن به کسی حتی مسئول سینما و مخالفان خود نداشتند و تنها به دنبال این بودند تا به نوعی اعتراض خود را بیان کنند. این اقدام نه در حاشیه یک راهپیمایی و تظاهرات بلکه به صورت مستقل و زمانی که خیابان‌ها خلوت بود، انجام می‌گرفت.

انجام این‌گونه کارها چند دلیل داشت، نخست اینکه تظاهرات به صحنه درگیری و زد و خورد تبدیل نشود یا اینکه حداقل خشونتی شکل نگیرد که عامل آن نیروهای انقلابی معرفی شوند. دوم اینکه نیروهای انقلابی از خلوتی خیابان‌ها و کوچه‌ها استفاده کنند و به راحتی فرار کنند تا به دست مأموران رژیم پهلوی نیافتند. سومین دلیل هم اینکه در هنگام حضور شهربانی، آسیبی به مردم وارد نشود.

همچنین مرور وقایع رخ داده در سینما رکس آبادان نشان می‌دهد که این فاجعه سنخیتی با اتفاقات پیش از آن ندارد. در فاجعه سینما رکس اطراف سینما مواد آتش‌زا ریخته و بمب باطری‌دار جای‌گذاری شد. سپس تمام درب‌های سینما قفل شد. نیروهای انقلابی نه چنین کاری انجام می‌دادند و نه وقت آن را داشتند که انجام بدهند. آنها چند شیشه می‌شکستند و در برخی موارد کوکتل مولوتفی به داخل سینما پرتاب می‌کردند.

جالب این است که ادعا می‌شود نیروهای انقلابی پس از انجام کارهای خود به داخل سینما رفتند و به تماشای فیلم نشستند. کدام عقل سلیمی قبول می‌کند آن‌هایی که پی از شکستن شیشه‌های سینما و از ترس دستگیری به سرعت فرار می‌کنند به داخل سینما بروند و در انتظار اتش‌سوزی بنشینند؟

پس سینما رکس آبادان توسط چه کسی به آتش کشیده شد؟

فاجعه سینما رکس آبادان با طراحی و اجرای ساواک انجام گرفت. ساواک آتش زدن سینما را به دو بخش مدیریتی و عملیاتی تقسیم کرده بود. بخش عملیاتی را به گونه‌ای طراحی کرده بود که اگر عوامل آن لو رفتند گفته شود یک یا چند معتاد خیابانی این کار را انجام داده‌اند.

ساواک چهار معتاد و مواد فروش را که در کمیته مشترک ضد خرابکاری و شهربانی پرونده داشتند به کار گرفت. البته معلوم نیست که در زمان حضور در سینما مواد مخدر مصرف کرده بودند یا خیر.

معتادان نیز خبر نداشتند که قرار است درب‌های سینما بسته شود. به همین دلیل در سالن سینما نشستند و خیالشان راحت بود که با شروع اتش‌سوزی می‌توانند به سرعت خارج شوند، اما آنان نیز همچون مردم بی‌گناه در آتش سوختند و کشته شدند. البته یکی از معتادان (تکبعلی‌زاده) توانست از راه پشت‌بام از سالن سینما خارج شود و فرار کند.

در شب حادثه سرتیپ رزمی دو کار باید انجام می‌داد. نخست اینکه چهار نفر عامل اجرایی نصب کننده بمب‌های آتش‌زا در چهار گوشه سینما به همراه تماشاچیان در آتش بسوزند. دوم این‌که خسارات این جنایت به حداکثر ممکن افزایش یابد.

رزمی در شب جنایت این دو مأموریت بدترین عملکرد را از خود ارائه کرد، به گونه‌ای که نه تنها برای مردم جمع شده در اطراف سینما بلکه حتی برای نیروهای معمولی در خدمت رژیم پهلوی این تصور به وجود آمد که رژیم پهلوی در آتش‌سوزی نقش داشته است. بنا به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از رییس ساواک خوزستان در این رابطه بین رییس شهربانی و چند نفر از افسران شهربانی آبادان اختلاف شدیدی به وجود آمد.

با استناد به چه دلیلی می‌توان اثبات کرد که سینما رکس آبادان توسط ساواک و عوامل اجیر شده از سوی رژیم پهلوی به آتش کشیده شد؟

دلایل بسیاری برای اثبات این ادعا وجود دارد. طراحی دقیقی برای اجرای این جنایت انجام گرفته بود. رییس آتش‌نشانی آبادان و معاون او در صحنه اتش‌سوزی حاضر نشدند. از معاون آتش‌نشانی پرسیده شد که چرا حضور پیدا نکردی و او پاسخ داد که رییسم به من گفت نرو.

مشابه این اتفاق نیز در آتش‌سوزی‌های تهران انجام گرفت. به دلیل برقراری حکومت نظامی، نیروهای ارتش در خیابان‌ها حضور داشتند. ساواک نیز به ارتش دستور داده بود تا در آتش‌سوزی‌ها دخالت نکند و آتش را خاموش نکند. این موضوع در خاطرات ارتشبد قره‌باغی رییس ارتش شاهنشاهی آمده است.

سینمای بزرگ آبادان در آتش می‌سوخت و شهر ملتهب بود، اما مسئولان آتش‌نشانی در صحنه حاضر نشدند. آیا مهمتر از این فاجعه می‌توانست اتفاق دیگری رخ بدهد که نیاز باشد مسئولان در صحنه حضور پیدا کنند؟

آتش‌سوزی از ساعت ۹ و ۴۵ دقیقه بعدازظهر آغاز شد و تا ساعت ۴ بامداد روز بعد ادامه پیدا کرد اما نیروهای آتش‌نشانی نیم ساعت با تاخیر رسیدند. در نهایت در ساعت ۲ و یا ساعت ۴ بامداد توانستند وارد سالن سینما بشوند و آتش را مهار کنند. آن نیروها هم افراد مبتدی بودند و تجربه آنچنانی در اطفای حریق به آن شدت نداشتند.
روزنامه کیهان در گزارشی که همان روزها منتشر شد، به صراحت به تاخیر نیم ساعتی شهربانی آبادان در اطلاع‌رسانی به آتش‌نشانی اشاره کرده است که زمان لازم برای طی مسافت اتومبیل‌های آتش‌نشانی سه دقیقه بود. اما مأموران آتش‌نشانی پس از نیم ساعت به محل حادثه رسیدند.

سازمان آتش‌نشانی در پاسخ به این موضوع به رسانه‌ها اعلام کرد که شهربانی نیم ساعت پس از وقوع حادثه آتش‌نشانی را مطلع کرده است. نیروهای شهربانی آبادان نیز در حالی که مکان استقرارشان در چند قدمی سینما رکس بود با تاخیر در محل حادثه  حضور پیدا کردند.

منبع: ماهنامه فرهنگی هنری «سرو»



منبع خبر

جابجا شدن جلاد و شهید در فاجعه سینما رکس بیشتر بخوانید »

«صدام» روی جلد «عصر اندیشه» رفت

«صدام» روی جلد «عصر اندیشه» رفت



شماره ۲۴ مجله عصر اندیشه منتشر شد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، عصر اندیشه به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس به سراغ یک سوژه بکر رفته و گفتگوی مفصلی را در لبنان با بشری خلیل وکیل مدافع صدام حسین درباره ناگفته‌های محاکمه و اعدام وی انجام داده است که جزو خواندنی‌ترین مطالب این شماره به نظر می‌رسد.

در همین راستا میزگرد چهل سال روایت دفاع مقدس با حضور محمد درودیان و علی پورجباری نیز نکات جالب توجهی دارد.

عصر اندیشه علاوه بر چندین تک‌نگاری با موضوعات مختلف، در این شماره سه پرونده تفصیلی دارد: پرونده ما و صدرا درباره بهره‌هایی که در زمانه خود می‌توانیم از حکمت متعالیه ملاصدرا ببریم، پرونده گذار به حکمرانی دیجیتال در خصوص تحولات مدیریت جوامع در عصر پساانسان‌گرایی و پرونده سینمااقتصاد با محوریتِ فیلم‌های مشهور سینمای جهان که درونمایه اقتصادی دارند.

در بخش کتابسرای اندیشه نیز مصاحبه با حامد عسکری درباره کتاب پریدخت جالب توجه است.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، عصر اندیشه به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس به سراغ یک سوژه بکر رفته و گفتگوی مفصلی را در لبنان با بشری خلیل وکیل مدافع صدام حسین درباره ناگفته‌های محاکمه و اعدام وی انجام داده است که جزو خواندنی‌ترین مطالب این شماره به نظر می‌رسد.

در همین راستا میزگرد چهل سال روایت دفاع مقدس با حضور محمد درودیان و علی پورجباری نیز نکات جالب توجهی دارد.

عصر اندیشه علاوه بر چندین تک‌نگاری با موضوعات مختلف، در این شماره سه پرونده تفصیلی دارد: پرونده ما و صدرا درباره بهره‌هایی که در زمانه خود می‌توانیم از حکمت متعالیه ملاصدرا ببریم، پرونده گذار به حکمرانی دیجیتال در خصوص تحولات مدیریت جوامع در عصر پساانسان‌گرایی و پرونده سینمااقتصاد با محوریتِ فیلم‌های مشهور سینمای جهان که درونمایه اقتصادی دارند.

در بخش کتابسرای اندیشه نیز مصاحبه با حامد عسکری درباره کتاب پریدخت جالب توجه است.



منبع خبر

«صدام» روی جلد «عصر اندیشه» رفت بیشتر بخوانید »

ایرانی‌های مهاجرها در نیویورک یخ زده‌اند!

ایرانی‌های مهاجرها در نیویورک یخ زده‌اند!



کتاب «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، محمدقائم خانی، نویسنده و منتقد ادبی درباره کتاب «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» نوشت:

هوشنگ گلشیری در آینه‌های دردار، که فعلاً کاری به قصه‌اش نداریم و عجالتاً همین قدر که بدانیم قصه‌اش به مهاجرت هم مربوط است کافی است، جلسه‌ای ترتیب می‌دهد بین نویسنده ایرانی سفر کرده به فرنگ، و نویسنده‌های مهاجری که در غربت داستان می‌نویسند. طبیعتاً یکی از مسائلی که در آن جلسه طرح می‌شود، خودِ موضوع نوشتن است.

خودش هم سفر به فرنگ داشته و با نویسندگان ایرانی و غیرایرانی در آنجا دیدار داشته است. این نویسنده ایرانی سخنی دارد که بسیار حیاتی است. او که در اغلب مواضع اجتماعی-فرهنگی، و در تمام موارد سیاسی با مهاجران همدل است، در برابر پیشنهاد مهاجرت پاسخ می‌دهد نویسنده‌ای که به یک زبان خاص می‌نویسد، باید میانِ مردمی که به آن تکلم می‌کنند زندگی کند؛ وگرنه دچار نوستالژی‌بازی و مرض‌های دیگر می‌شود.

همین قدر شفاف و بدونِ مجالِ استدلال حرفش را می‌زند. یک دریافت شهودی که به راحتی می‌توان کنارش گذاشت اما اثر واقعی‌اش در داستان‌ها مشخص می‌شود. و چون داستان بازتابنده زندگی است، همین اثر را در زندگی همه مهاجران پیدا می‌کند. رابطه زبان و وطن، وجودی است نه قراردادی، تا با تمهیدِ فنونی بتوان آن را آماده و مهیای استفاده نگه داشت؛ زبان فریزر ندارد. بدون زبانی زنده و جاری، وطن چیزی نیست بیش از نوستالژی، خیال‌بافی، حسرت، نفرت، یا هزار چیز دیگری که حتماً «وطن» نیست.

جلسه مولانایی که در آمریکا برگزار بشود، نمی‌تواند وطن را زنده کند، حتی اگر اشعارش به فارسی خوانده شود. راضیه مهدی‌زاده در مجموعه داستان «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» همین نکته را نشان داده. و البت ده‌ها نکته دیگر درباره مهاجرت زده بسیار دقیق. بی‌اغراق ده‌ها نکته در آن هست مرتبط با مهاجران ایرانیِ آمریکا.

ده‌ها نکته در نمایش زندگی ایرانیان آمریکا در این کتاب هست، اما اهمیت آن به دلیل ردیف کردنِ این نکته‌ها نیست. این کتاب مهم است چون به تفکر پیرامون زندگی پرداخته و پی‌گیرانه جوهر آن را دنبال کرده است. یکی از مهمترین رابطه‌هایی که (تقریباً در همه داستان‌ها) به آن اشاره کرده، نسبت «زندگی و زبان» است. زندگی باید در جریان باشد تا بشود نامش را «زندگی» گذاشت.

آنها که زبان را توی فریزر نگه می‌دارند، توهمِ زندگی نگه داشتنش را دارند. زبان مثل گوشت چرخ‌کرده نیست که توی فریزر سالم بماند؛ و شما هفته به هفته، ماه به ماه، گاه به گاه، آن را بیرون بیاورید، گوشه‌ای از آن را جدا کنید، ‌بگذارید توی فر یا به هر طریق دیگری یخش را آب کنید تا آماده بشود برای مصرف کردن. اگر زبان را گذاشتی در فریزر، دیگر زندگی نداری، خودت یخ می‌زنی.

این مجموعه داستان در ۱۴ برش به ما نشان می‌دهد که مهاجران ایرانی در آمریکا زنده نیستند، «زندگی» نمی‌کنند، چون فارسی را چرخ‌کرده گذاشته‌اند توی فریزر و «مصرف» می‌کنند. برخی توهم زنده بودن دارند و بسیاری به این مردگی آگاه می‌شوند. از آن طرف هم نمی‌توانند دست از این نوستالژی‌گرایی، خاطره‌بازی، خیال‌بافی، حسرت خوردن، نفرت‌پراکنی یا هر کوفت و زهر مار دیگری که هست بردارند و خیمه اقامت را در زبان انگلیسی برپا کنند؛ تا در مرکز دنیا «زنده» بمانند.

همه یخ زده‌اند و توی خیابان‌های شلوغ آمریکا این طرف و آن طرف می‌روند. برخی هم از فارسی بریده‌اند و تنها انگلیسی را می‌فهمند، اما آنها هم «زندگی» نمی‌کنند. پول در می‌آورند اما آگاهی به موقعیت خود ندارند. انگلیسی وارد ادراک آنها نمی‌شود، آمریکا را نمی‌فهمند، شهروندش هستند اما نمی‌شناسندش. توی این رودخانه جابه‌جا می‌شوند تا روزی تمام شوند، یا بخورند به دیوارِ زبانی دیگر، و ناگهان بفهمند که «یخ زده‌اند.» تازه می‌فهمند کجا هستند اما دستاویزی برای زنده شدن ندارند. فارسی یا عربی یا هر زبان دیگری که آنجاست، فریزرشده آماده مصرف است، نه مهیایِ جان بخشیدن.

شاعری باید تا به اشیاء، به این مهاجرانِ یخ‌زده جان ببخشد، اما حیف که تنها شاعرِ این کتاب هم فارسی را تنها توی کتاب‌های شعر در دستانش دارد و کاری از دستش برنمی‌آید. همه مهاجرها در نیویورک و کالیفرنیا و دیگر مناطق یخ زده‌اند؛ حتی شاعرشان!

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، محمدقائم خانی، نویسنده و منتقد ادبی درباره کتاب «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» نوشت:

هوشنگ گلشیری در آینه‌های دردار، که فعلاً کاری به قصه‌اش نداریم و عجالتاً همین قدر که بدانیم قصه‌اش به مهاجرت هم مربوط است کافی است، جلسه‌ای ترتیب می‌دهد بین نویسنده ایرانی سفر کرده به فرنگ، و نویسنده‌های مهاجری که در غربت داستان می‌نویسند. طبیعتاً یکی از مسائلی که در آن جلسه طرح می‌شود، خودِ موضوع نوشتن است.

خودش هم سفر به فرنگ داشته و با نویسندگان ایرانی و غیرایرانی در آنجا دیدار داشته است. این نویسنده ایرانی سخنی دارد که بسیار حیاتی است. او که در اغلب مواضع اجتماعی-فرهنگی، و در تمام موارد سیاسی با مهاجران همدل است، در برابر پیشنهاد مهاجرت پاسخ می‌دهد نویسنده‌ای که به یک زبان خاص می‌نویسد، باید میانِ مردمی که به آن تکلم می‌کنند زندگی کند؛ وگرنه دچار نوستالژی‌بازی و مرض‌های دیگر می‌شود.

همین قدر شفاف و بدونِ مجالِ استدلال حرفش را می‌زند. یک دریافت شهودی که به راحتی می‌توان کنارش گذاشت اما اثر واقعی‌اش در داستان‌ها مشخص می‌شود. و چون داستان بازتابنده زندگی است، همین اثر را در زندگی همه مهاجران پیدا می‌کند. رابطه زبان و وطن، وجودی است نه قراردادی، تا با تمهیدِ فنونی بتوان آن را آماده و مهیای استفاده نگه داشت؛ زبان فریزر ندارد. بدون زبانی زنده و جاری، وطن چیزی نیست بیش از نوستالژی، خیال‌بافی، حسرت، نفرت، یا هزار چیز دیگری که حتماً «وطن» نیست.

جلسه مولانایی که در آمریکا برگزار بشود، نمی‌تواند وطن را زنده کند، حتی اگر اشعارش به فارسی خوانده شود. راضیه مهدی‌زاده در مجموعه داستان «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» همین نکته را نشان داده. و البت ده‌ها نکته دیگر درباره مهاجرت زده بسیار دقیق. بی‌اغراق ده‌ها نکته در آن هست مرتبط با مهاجران ایرانیِ آمریکا.

ده‌ها نکته در نمایش زندگی ایرانیان آمریکا در این کتاب هست، اما اهمیت آن به دلیل ردیف کردنِ این نکته‌ها نیست. این کتاب مهم است چون به تفکر پیرامون زندگی پرداخته و پی‌گیرانه جوهر آن را دنبال کرده است. یکی از مهمترین رابطه‌هایی که (تقریباً در همه داستان‌ها) به آن اشاره کرده، نسبت «زندگی و زبان» است. زندگی باید در جریان باشد تا بشود نامش را «زندگی» گذاشت.

آنها که زبان را توی فریزر نگه می‌دارند، توهمِ زندگی نگه داشتنش را دارند. زبان مثل گوشت چرخ‌کرده نیست که توی فریزر سالم بماند؛ و شما هفته به هفته، ماه به ماه، گاه به گاه، آن را بیرون بیاورید، گوشه‌ای از آن را جدا کنید، ‌بگذارید توی فر یا به هر طریق دیگری یخش را آب کنید تا آماده بشود برای مصرف کردن. اگر زبان را گذاشتی در فریزر، دیگر زندگی نداری، خودت یخ می‌زنی.

این مجموعه داستان در ۱۴ برش به ما نشان می‌دهد که مهاجران ایرانی در آمریکا زنده نیستند، «زندگی» نمی‌کنند، چون فارسی را چرخ‌کرده گذاشته‌اند توی فریزر و «مصرف» می‌کنند. برخی توهم زنده بودن دارند و بسیاری به این مردگی آگاه می‌شوند. از آن طرف هم نمی‌توانند دست از این نوستالژی‌گرایی، خاطره‌بازی، خیال‌بافی، حسرت خوردن، نفرت‌پراکنی یا هر کوفت و زهر مار دیگری که هست بردارند و خیمه اقامت را در زبان انگلیسی برپا کنند؛ تا در مرکز دنیا «زنده» بمانند.

همه یخ زده‌اند و توی خیابان‌های شلوغ آمریکا این طرف و آن طرف می‌روند. برخی هم از فارسی بریده‌اند و تنها انگلیسی را می‌فهمند، اما آنها هم «زندگی» نمی‌کنند. پول در می‌آورند اما آگاهی به موقعیت خود ندارند. انگلیسی وارد ادراک آنها نمی‌شود، آمریکا را نمی‌فهمند، شهروندش هستند اما نمی‌شناسندش. توی این رودخانه جابه‌جا می‌شوند تا روزی تمام شوند، یا بخورند به دیوارِ زبانی دیگر، و ناگهان بفهمند که «یخ زده‌اند.» تازه می‌فهمند کجا هستند اما دستاویزی برای زنده شدن ندارند. فارسی یا عربی یا هر زبان دیگری که آنجاست، فریزرشده آماده مصرف است، نه مهیایِ جان بخشیدن.

شاعری باید تا به اشیاء، به این مهاجرانِ یخ‌زده جان ببخشد، اما حیف که تنها شاعرِ این کتاب هم فارسی را تنها توی کتاب‌های شعر در دستانش دارد و کاری از دستش برنمی‌آید. همه مهاجرها در نیویورک و کالیفرنیا و دیگر مناطق یخ زده‌اند؛ حتی شاعرشان!



منبع خبر

ایرانی‌های مهاجرها در نیویورک یخ زده‌اند! بیشتر بخوانید »

چراغ مطالعه روی «عملیات فریب» روشن می‌شود

چراغ مطالعه روی «عملیات فریب» روشن می‌شود



کتاب عملیات فریب - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، برنامه تلویزیونی چراغ مطالعه در هشتمین قسمت از خود کتاب «عملیات فریب» را با حضور مرتضی قاضی ،نویسنده کتاب، بررسی خواهد کرد.‌

عملیات فریب عملیاتی بود که برای گمراه کردن دشمن طراحی و اجرا شد و  پس از انجام آن دشمن فکر کرد که عملیات اصلی انجام شده است و از نبرد سرنوشت‌ساز واقعی غافل شد. همین اتفاق به پیروزی ایران در این جنگ کمک بزرگی کرد. «والفجر ۸» دسترسی عراق به آب‌های خلیج‌فارس را  قطع کرد و در نتیجه عراق دیگر نمی‌توانست از طریق خلیج‌فارس به آب‌های آزاد جهان  نفت صادر کند.

شهید اسدالله قاضی که در عملیات فریب حضور داشته، چند ماه قبل از شهادتش، خاطرات خود را از عملیات والفجر ۸ در ۱۲۰ برگ نوشته است. برادرش مرتضی قاضی، خاطرات او را مدون و تنظیم کرده و کتابی به نام «عملیات فریب» پدید آورده است. 

مرتضی قاضی پژوهشگر مرکز تحقیقات جنگ و اسناد دفاع مقدس است و چند کتاب دیگر نیز در این حیطه نوشته است.

این برنامه امشب شنبه ۱۷ آبان، ساعت ۲۱، از شبکه چهار سیما پخش خواهد شد.



منبع خبر

چراغ مطالعه روی «عملیات فریب» روشن می‌شود بیشتر بخوانید »