مشق‌های خونین

مشق‌های خونین


گروه استان‌های دفاع‌پرس عصمت دهقانی؛ سعادتی عظیم می‌خواهد رفتن تا بلندایی که سقفی برای آن متصور نیست. سال‌ها زندگیت را بزرگتر می‌کرد و کم کم کوچه‌های شهر، زمستان را  سردتر از همیشه نفس می‌کشید که انقلاب، فریادهایش را بر روی دیوارها  حک کرد. در مسیر مدرسه مشت‌های گره کرده ات، «مرگ بر شاه» را فریاد می‌زد. شور انقلابی‌ات خواب را از چشمان سیاه شب ربود. نخستین لبیک‌ها از حنجره تو و هم قطارانت در گوش زمان پیچید. محبت مردی از سلاله اولیاء الله، تو را از پشت نیمکت‌ها به هماوردی خیابان‌ها طلبید و انقلابمان انفجاری نور شد و  پیروزی، با تمام قدرت خودش را به رخ سپاه ظلم کشید.

شیرینی کلاس درس، همنشین لحظاتت بود و نیمکت‌ها در خیال خوش نقاشی‌های کودکانه غرق می‌شدند. سر تا پا گوش بودی که زندگی را به شادابی کلاس‌های ابتدایی در نگاه دبستان سپری کردی و به  نشاط مدرسه راهنمایی گره زدی. مادر، ِاسپند تاب دار برایت دود می‌کرد. زیبایی افکارت را در میان کاغذها ورق می‌زدی که ناگهان، سوت موشک‌ها از بالای سرت ‌گذشت و دل شهر را به لرزه درآورد و گاه هجوم هواپیماها را می‌دیدی که سکوت شهر را نشانه گرفته بودند.

به دیدن صف‌های بهم فشرده رزمندگان برای اعزام به جبهه، دیگر نه دل و دماغ درس خواندن بود و نه  کوچکی قامتت می‌توانست مانع تصمیم بزرگت شود. حالا نیمکت و خاکریز برایت یکی شده بود.

تو که الفبای آزادگی را در مکتب امام حسین(ع) آموخته بودی، آژیر جنگ که به صدا درآمد و صدای موشک، تاب ماندن را از تو گرفت، سنگر مدرسه را رها کردی و در فصل بی‌خوابی خاکریزها، تنها کاغذ و قلم راز درونت را می‌شناختند. رشادت‌ خیبری‌ها، از ذهن جبهه می‌گذشت که  اتوبوس‌ها از خیال خیابان‌ها گذر کردند و دعای مادر و هزاران صلوات بدرقه راه تو و همسفرانت شد. چقدر ساده و صمیمی از پشت شیشه‌ی گِل گرفته  اتوبوس دست تکان می‌دادید و این بار شعار«هیهات مِنَ الذله» را سرمشق خود قرار دادید.

همان روزها بود که جاده‌ها غبار تانک‌ها را به دوش می‌کشید، نگاه معرفت از میان سربندها می‌بارید، حرارت تفنگ بوسه بر شانه ات می‌کاشت که نشان از داغ دل مادر داشت.

در تابستان‌هایی که گرما بر تن سیم خاردارها می‌چسبید و زمستان‌هایی که سوز سرما  بر دیواره‌های سنگرها آوار می‌شد و تیر از پی تیر می‌بارید و خمپاره‌ها هیچ رحمی به نگاه خاکریزها نمی‌کردند، ستاره شهادت در آسمان خیالت می‌درخشید و خود را در زلالی اشک‌های روضه غسل دادی. لباس خاکی بسیجی، قامتت را در غیرتی حسینی زیباتر جلوه داد که ناگهان بند دل مادر گسست و ندایی در قلبش شهادت تو را خبر داد.

 ای بزرگ مرد کوچک! دانش آموز شهیدم! حالا دلتنگی روزها را به لحظه‌های خونین عشق گره می‌زنم؛ پرنده خیالم را به پرواز در می‌آورم و در پشت حصار زمان سری به میدان‌های جبهه می‌زنم.

 … بیسیم‌ها هنوز اذن میدان نداده اند!

اینجا صحنه گردان معرکه خود عشق است  تو را می‌بینم که بر تفنگ خویش تکیه داده‌ای و فرمان عملیات را انتظار می‌کشی. ای عزیز دل مادر!  کاش بودی و می‌دیدی هر روز در خاکریز فکرم شهید می‌شوی و پشت سنگر احساسم تیر می‌خوری، از قرارگاه خیالم پر می‌کشی و سرانجام به سوی کربلای آرزوهایم راه می‌یابی، می‌خواهم تو را در میان واژه ها بگنجانم، در ذهنم هزاران واژه را به صف می‌کنم، اما چیزی بهتر از «شهید» نمی‌یابم.

شهید که باشی  دیگر کار تمام است و یک شبه راه صد ساله را رفته‌ای. حالا مدرسه‌های شهر هم یاد تو را نفس می‌کشند و نامت، نشانی جاده‌های افتخار، حماسه و ایثار را  بخش به بخش به یادمان می‌آورد که فراموش نکنیم اقتدار روزهایمان را در رد  پوتین‌های تو و همقطارات یافته‌ایم.

مادری که نمی‌دانست وقتی که آب پشت سرت می‌ریزد آخرین آب است و نمی‌دانست وقتی برگشتی و نگاهش کردی آخرین بار است، حالا انتظار وصال را در دفتر صبر خویش به قلم آب دیدگان نگاشته است و لالایی‌هایی هر شبش را با خط شیوای مادرانگی خط عشق می‌کشد و گاهی آرام  تسبیح را در لای انگشتانش، می‌گرداند و سوز دل را به دانه‌های آن گره می‌زند. پنج شنبه که می‌شود، با بغل بغل احساس ناز و شیشه‌های  گلاب به راه می‌افتد تا غبار دنیا را از روی مزار جاودانگی‌ات بزدایند و من گم می‌شوم میان دلتنگی‌هایم و به بلندای درختانی می‌اندیشم که از پس آخرین گام‌های تو قد  کشیده اند و به کوچه‌هایی که به نامت شکوهمند شده اند.

 انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مشق‌های خونین بیشتر بخوانید »