به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل ازمشرق، حجتالاسلام والمسلمین مروی ظهر پنجشنبه با هدف ارزیابی میدانی از روند اجرای دستورات هشتگانه مقابله با کرونا در مجموعه آستان قدس رضوی، از خط تولید سرم در شرکت داروسازی ثامن بازدید کرد و ضمن خداقوتگویی به خادمان این عرصه، استمرار تلاشها برای تأمین نیاز بیماران را خواستار شد.
با توجه به افزایش میزان مصرف و به طبع آن، کمبود سرم در کشور، شرکتهای دارویی آستان قدس ظرفیت تولید خود را افزایش دادهاند و به طور شبانهروزی در حال تلاش برای تأمین نیاز بیماران هستند.
تولیت آستان قدس رضوی در حاشیه این بازدید اظهار کرد: با توجه به شرایط نگرانکننده کرونا در کشور و به ویژه شهر مشهد، دستوری ۸ مادهای صادر کردیم تا همه امکانات آستان قدس رضوی در خدمت بیماران کرونایی قرار بگیرد که خوشبختانه اقدامات خوبی در این زمینه آغاز شده است.
وی اضافه کرد: یکی از مراکز مهم و تأثیرگذار در این حوزه، داروسازی ثامن آستان قدس است که برای افزایش تولید سرم، فعالیت خود را شبانهروزی و سه شیفته کرده است؛ طبق برنامهریزی انجام شده توسط خادمان مردم در این مجموعه دارویی، میزان تولید سرم افزایش قابل توجهی یافته و امیدواریم با این اقدام، مشکل کمبود این محلول حیاتی مورد نیاز بیماران حل شود.
۱۰ میلیارد تومان برای تأمین تجهیزات بیمارستانهای مشهد
مروی تصریح کرد: به دلیل حجم بالای بیماران کرونایی در موج پنجم و مشکل به وجود آمده برای بیمارستانها در تأمین تجهیزات، آستان قدس رضوی با هدف حمایت از نظام سلامت کشور به این عرصه ورود کرده و تاکنون ۱۰ میلیارد تومان اعتبار برای تأمین و اهدای تجهیزات پزشکی مورد نیاز بیمارستانهای درگیر کرونا در شهر مشهد اختصاص داده است.
وی افزود: بیمارستان فوق تخصصی رضوی نیز بخش ویژهای با ظرفیت ۱۰۰ تخت بیمارستانی برای پذیرش بیماران کرونایی راهاندازی کرده است تا در این حوزه نیز کمک حال دانشگاه علوم پزشکی و بیمارستانهای درگیر کرونا باشد.
حمایت از واکسیناسیون مردم حاشیه شهر
تولیت آستان قدس رضوی با تأکید بر ضرورت تسریع در واکسیناسیون مردم، اظهار کرد: آستان قدس رضوی برای کمک به این کار اقداماتی داشته که یکی از آنها، اختصاص ۳ میلیارد تومان اعتبار برای انجام واکسیناسیون مردم حاشیه شهر مشهد بوده است.
تأمین اقلام بهداشتی مورد نیاز هیئتهای عزاداری
وی به موضوع برپایی مجالس عزاداری ماه محرم نیز اشاره کرد و گفت: همانطور که رهبر انقلاب تأکید داشتهاند، مجالس عزاداری باید با رعایت دقیق شیوهنامههای بهداشتی برگزار شود و ستاد ملی مقابله با کرونا نیز برگزاری این محافل را در فضای باز امکانپذیر دانسته است.
مروی افزود: آستان قدس رضوی برای کمک به هیئتهای مذهبی در برپایی محفل عزاداری با رعایت شیوهنامهها و در مکانهای مورد تأیید وزارت بهداشت، لوازم بهداشتی مورد نیاز آنها را تأمین خواهد کرد تا این محافل در بهترین شرایط ممکن و با حفظ سلامت عزاداران برگزار شود.
رسیدگی ویژه به کادر درمان مبتلا به کرونا
در ادامه سرکشی از اقدامات مجموعه آستان قدس رضوی در مقابله با ویروس کرونا، تولیت آستان قدس با حضور در بیمارستان فوق تخصصی رضوی از بخشهای تازه راهاندازی شده این بیمارستان ویژه بیماران کرونایی بازدید و با کادر درمان گفتوگو کرد.
وی در این بازدید ضمن تقدیر از تلاشهای کادر درمان این بیمارستان، دستور داد از پزشکان، پرستاران و کارکنانی که به واسطه ارائه خدمت به بیماران به کرونا مبتلا میشوند بطور ویژه رسیدگی و خدمترسانی شود.
مروی با تأکید بر اینکه قدردانی از کادر درمان را وظیفه خود میدانیم، ابراز کرد: مسئولان بیمارستان رضوی نباید از کادر درمانی که فداکارانه در راه خدمت به بیماران به کرونا مبتلا شدهاند غفلت کنند و آنان باید بطور ویژه مورد توجه و رسیدگی قرار گیرند.
وی تصریح کرد: در دستگاه منتسب به امام علی بن موسی الرضا (ع) جنبههای انسانی و عاطفی بر مقررات و بروکراسی اداری غلبه دارد از این رو کارکنانی که به واسطه انجام وظیفه به کرونا مبتلا شدهاند باید بگونهای مورد توجه قرار بگیرند که هیچ دغدغهای از حیث امور درمانی، حقوق و دستمزد خود نداشته باشند.
تولیت آستان قدس رضوی با بیان اینکه جامعه پزشکی و پرستاری کشور در قضیه کرونا خوش درخشید، خاطرنشان کرد: از تلاشهای شبانهروزی و جهادی پزشکان، پرستاران و کارکنان بخشهای مختلف درمانی تقدیر و تشکر میکنم، از خودگذشتگیها و جانفشانی کادر درمان در ایام مقابله با کرونا و شهدایی که در این راه تقدیم کردند هیچگاه از خاطر ملت ایران پاک نخواهد شد.
منبع: مهر
تولیت آستان قدس رضوی گفت: یکی از مراکز مهم و تأثیرگذار در بحث کرونا، داروسازی ثامن آستان قدس است که برای افزایش تولید سرم، فعالیت خود را شبانهروزی و سه شیفته کرده است.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، دومین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود…
**: لوازم زندگی و جهیزیه به عهده آقا سید بود؟
همسر شهید: لوازم زندگی خاصی نبود؛ یک دانه چمدان بود و یک موکت ساده. آمدیم خانه پدرشوهرم در یک اتاق با یک فرش. ۷ سال با پدرشوهرم زندگی کردم در آن خانه بچه اولم به دنیا آمد، بچه دومم به دنیا آمد، بچه سومم که به دنیا آمد، خواهر بزرگترِ سید گفت که باید بروید جدا زندگی درست کنید. آن موقع با سه تا بچه من از خانه پدرشوهرم آمدم بیرون.
پدر شوهرم ماشاءالله خیلی برو بیا داشت. کشاورزی میکرد. سی چهل هکتار، گوجه و برنج و خیار و جو و هر چه فکرش را بکنید، میکاشت. پسرهایش هم کمک میکردند. من که عروسش بودم با سه تا بچه در یک اتاق از خانهاش زندگی میکردیم. پدر شوهرم کشاورزی میکردند، من هم در خانه برایشان کار میکردم. هر وقت مهمان داشتند، کارها با من بود. من الان یادم میآید با خودم میگویم من چطور آنجا دوام آوردم؟! خیلی خانواده شلوغی بودند. یعنی آنجا از صبح که بلند میشدم تا شب مثل یک کارگر کار میکردم. شوهرم هم همین طور در بیابان از صبح تا شب کار میکرد.
**: مادرِ آقا سید هم بودند؟
همسر شهید: مادر آقا سید بود، خواهرهایش بودند، برادرهایش هم بودند.
**: رابطه شما با مادرشان چطور بود؟
همسر شهید: با مادر شوهر و خواهر شوهرم رابطه خیلی خوبی نداشتیم. خدا رحمت کند پدرشوهرم خیلی سختگیر بود. آدم باید واقعیت را بگوید، نمیشود جلوی شما فیلم بازی کنم.
**: یعنی نسبت به بچههای خودش سختگیر بود یا با شما هم سختگیری میکرد؟
همسر شهید: در مورد من هم سختگیر بود.
**: چرا؛ علتش چی بود؟
پسر شهید: عمههای من هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتند. چون پسر ارشد بوده و پدربزرگم دوستش داشته یک طورهایی، حسادت میکردند. در فامیل ما، مادرم تنها عروسی بود که پشت سر هم سه تا پسر آورد. مثلا زن عمویم ۴ تا بچه اولش دختر بودند.
**: این تأثیر گذاشت؟
پسر شهید: بله؛ حسادت میکردند. پدربزرگم وقتی میآمد خانه، تا زمانی که خودشان سالم بودند، مثلا دیگه نه بچههای عمههایم را نگاه میکردند نه بچههای عموهایم، فقط میگفتند بچههای سید احمد کجا هستند؟
همسر شهید: خیلی بچههای من را دوست داشت.
پسر شهید: اسمهای همه ما را هم پدربزرگم گذاشته بود، پسر بزرگ مصطفی، بعد مرتضی، آخری هم که من مجتبی. این باعث شده بود که یک حسادتی ایجاد شود و مدام دوست داشتند مادرم از پدرم جدا شود؛ تحقیر میکردند؛ مدام اذیت میکردند؛ خبرچینی میکردند، بارها شده بود از این جادوها و طومارها مینوشتند و در خانه میانداختند.
همسر شهید: بعد از سومین پسرم ما از آنها جدا شدیم و رفتیم یک خانه گرفتیم.
همسر و فرزند شهید سید احمد سادات در کنار مزار شهید
**: خواهرشوهرتان که پیگیر جدایی منزلتان بودند از خیرخواهی بود یا دوست داشتند شما از آنها دور شوید؟
همسر شهید: نه، چون عروس دومی آمد، او هم دو تا بچه داشت، گفتند یکی برود تا محیط بازتر شود. مهمان زیاد میآمد و خانه، زیاد بزرگ نبود.
**: آقا سید با توجه به کاری که میکردند و زمین بزرگی که داشتند، وسعت مالی داشتند که یک خانه برای شما بگیرند؟
همسر شهید: آقا سید، بنده خدا، خیلی مرد زحمت کشی بود. خداییش حالا اگر یک موقع با پدرشوهرم کلکل کردند و ما قهر کردیم و رفتیم، اما پدرش آمد و گفت که از وقتی سید احمد رفته، من چهار تا کارگر گرفتم اما اندازه سید احمد پسر خودم نمیتوانند کار کنند.
خیلی کار میکرد. خدا رحمتش کند واقعا مرد زحمتکشی بود. ولی آن موقع قیمت خانهها مثل الان اینطور نبود؛ خانهها صد میلیون و پنجاه میلیون نبود. یک مدت اجارهنشین بودیم سختی خودش را داشت اما بعدها سید یک خانه خرید برای خودمان. یک خانه نوساز بود. که در همین خانه خریدن هم بعضیها حسادت میکردند.
**: منظورم این است که از اول میتوانستند خانه بگیرند اما اصرار داشتند پیش حاج آقا باشید؛ درست است؟
همسر شهید: من بچه بودم و سنی نداشتم.
پسر شهید: این قسمت هم بود که بابا را چطور از خانه طرد کردند.
**: یعنی همان موقع که در مورد آن صحبت میکنیم؟ بعد از تولد شما؟
پسر شهید: نه، قبل از تولد ما، چون فرزند ارشد «فاطمه سادات» است، بعد از فاطمه ما سه تا پسر آمدیم. به فاصله دو سال، سه سال و پنج سال.
همسر شهید: شیر به شیر بودند.
پسر شهید: آن قصه را مادرم بیشتر در جریان است که چه اتفاقی افتاد که پدربزرگم پدرم را با دست خالی فرستاد به خانه جدید. کسی که آمده بود اینها را ببرد به خانه جدید، به خاطر مظلومیتشان گریه میکرد، چون بعد از ۷ سال زندگی مشترک هیچ چیزی نداشتند. وقتی پدربزرگم به پدرم میگوید از خانه برو بیرون، پدرم از خودش هیچی نداشت و پدربزرگم هم هیچ حمایتی نکرد.
**: یعنی حق نداشت چیزی از خانه بیاورد؟ فقط خودشان آمدند؟
پسر شهید: من فقط همینقدر میدانم راننده آن ماشینی که آمده بود تا یک مقدار خرت و پرت و یک موکتشان را ببرد، برای مظلومیت پدرم گریه میکرد.
همسر شهید: بعد خواهرشوهرم برگشت و گفت باید بروید… چون من در خانه پدرشان خیلی کار میکردم، یعنی الان من در خانه خودم یک ظرف را با درد زانو و هزارتا ناله میشورم. ولی آن موقع اینطور نبودم؛ صبح که بلند میشدم یک نفر دو نفر، از خواهرشوهر بزرگم با شوهرش میآمد تا مهمانهای دیگر. خیلی میآمدند. یک وقتی میشد من ساعت یک شب خواب بودم، پدرشوهرم میآمد میگفت صدیقه! بلند شو آبگوشت درست کن از اصفهان قرار است مهمان بیاید… یک نصفه شب زودپز را بار میگذاشتم تا صبح. اینطور بود.
گوسفند و گاو زیاد داشتند. در حیاط یک آغل برای گوسفندان درست کرده بودند که من شاید روزی سه بار با زانوهایم مینشستم روی زمین و زمین را تی میکشیدم تا آشغالهای گوسفندها را تمیز کنم. بعد دوباره کثیف میکردند. رسیدگی به آنها هم وظیفه من بود.
**: گاو هم داشتند؟ دوشیدن شیر صبحگاه هم با شما بود؟
همسر شهید: نه، من گوسفند نمیدوشیدم، مادرشوهرم خودش میدوشید. ولی خیلی سالهای سختی بود. من اینقدر بچه بودم میگفتم مگر میشود آدم یک روزی زندگیاش جدا شود. فکر نمیکردم، بچه بودم. گمان میکردم همیشه با هم زندگی میکنیم، با هم سر یک سفره غذا میخوریم. یک دفعه مادرشوهرم گفت که شما دیگر باید بروید سر زندگی خودتان. من نمیدانستم زندگی چیست، میگفتم با هم زندگی میکنیم دیگر؛ فکرم اینطور بود. سید هم فکرش همین طور بود.
گفت نه، من رفتم خانه دیدم باید بروید. بعد سید از سرکار آمد دیدم خواهرشوهرم یک ماهیتابه آورد. آن را سمت خودش میکشید که من این را به صدیقه نمیدهم! آن یکی را سمت خودش میکشید میگفت توی کاسه خودشان املت درست کنند؟ بده این را ببرند. سر یک ماهیتابه با هم دعوا داشتیم. دو تا استکان برایم گذاشت، یک ماهیتابه گذاشت، یک رختخواب و چمدان برای خودم بود و یک فرش، گفت بروید.
یک بنده خدایی به اسم رضوان بود که وانت داشت، بعد تعریف میکرد که من وقتی شما را بردم در آن خانه قدیمی و متروکه، وقتی آنجا گذاشتم با یک چمدان، تا دو روز نمیتوانستم غذا بخورم. گفتم سید واقعا خیلی غریب بود، نه کمدی، نه تلویزیونی نه یخچالی، یک قالی بود و یک چمدان و یک زن و سه تا بچه. ما که آنجا رفتیم ماشاءالله سید کار میکرد، داشتیم مستقل میشدیم که یک باره آمد گفت من نمیتوانم جدایی را تحمل کنم، برگردیم خانه پدرم. دوباره ما را قاطی خانه خودشان کرد.
**: چقدر فاصله افتاد؟
همسر شهید: شاید مثلا سه ماه شد که ما رفتیم در این خانه اجارهای.
بعد از یک مدت دوباره همین طور شد… یعنی اینقدر ما رفتیم و برگشتیم که حتی من به سمت شهر بروجرد فرار کردم و رفتم به استان لرستان.
**: شما در آن سه ماه لوازم زندگی مثل یخچال و گاز و اینها هم داشتید؟
همسر شهید: هیچی نداشتم. گازم یک پیکنیک بود، یخچال هم که نداشتم، چیزی نمیخریدم، اگر میخریدم تازه استفاده میکردم.
**: بعد از سه ماه حاج آقا آمدند دنبالتان و گفتند هیچ کسی نیست مثل سید احمد کار کند؛ شما برگردید…
همسر شهید: بله. یک طوری هم بود آن موقع ما خیلی دستمان خالی بود. من سید مرتضی را باردار بودم **: الان رفته دانشگاه **: بنده خدا سید میرفت در یک باغی که کدو خورشتی مانده بود و بزرگ شده بود، میگفت پوست اینها را بکن و یک طوری استفاده کن تا ببینم خدا چه میخواهد. یعنی هیچ کمکی به ما نمیکرد؛ مثلا یک پولی به ما بدهد یا کمکی کند، همین طور گفت بروید زندگی کنید. بعد از یک مدت دوباره پدرشوهرم آمد گفت من نمیتوانم، کارگر خوب کار نمیکنم، بیایید خانه، دوباره برگردید با هم زندگی کنیم؛ که دوباره برگشتیم.
**: شما قبول کردید و برگشتید؟
همسر شهید: اینقدر رفت و آمد، رفت و آمد و اصرار کرد تا برگشتیم به همان خانه.
**: چندین بار این اتفاق افتاد؟ که شما خسته شدید و گفتید بروید لرستان؟ پیشنهاد شما بود یا آقا سید؟
همسر شهید: پیشنهاد آقا سید بود. فرار کردیم رفتیم لرستان (شهر بروجرد) یک مدت آنجا بودیم، آنجا هم دنبالمان آمدند.
**: این برای چه سالی است؟
همسر شهید: دخترم نبود، فاطمه متولد ۶۹ است. ۶۷ ازدواج کردیم؛ نمیدانم، شاید یک سال بعد از ازدواجمان بود.
**: یک سال بعد از ازدواجتان تصمیم گرفتید بروید لرستان؟
همسر شهید: شبانه فرار کردیم. دوباره آمدند دنبالمان. پدرشوهرم آمد، مادرشوهرم، دامادشان آمده که اگر شما نیایید زندگیمان اینطور میشود، آن طور میشود…
**: شما را چطور پیدا کردند؟
همسر شهید: سید آنجا فامیل زیاد داشتند. از فامیلها پرس و جو کرده بودند. سید در سنگبُری مشغول به کار شد، دیگر آشنایان بودند و پیدایمان کردند. تا اینکه بالاخره یک خانه ای خریدیم و مستقل شدیم. دوباره همان دخالتها ادامه داشت. پیش سید میگفتند زنت اینطور است و آن طور است و به حرف ما گوش نمیدهد. سید هم از من عصبانی میشد. اما همه این سختیها تمام شد. در کل سید آدم بدی نبود. قلبش خیلی پاک بود، کینه نداشت، آدم خوبی بود اما نمیگذاشتند زندگیمان رونق بگیرد. از این که یک مقدار ما در زندگیمان خوب و خوش بودیم، میسوختند.
**: به بروجرد که رفتید، آقا سید کشاورزی میکرد؟
همسر شهید: آنجا که رفتیم، ۷ **: ۸ ماهی رفت در کارخانه سنگبری، بعد هم که آمد دوباره کشاورزی کرد، گندم و جو و … میکاشت. زمانی که ما از تَنکَمان آمدیم اشتهارد که به سفارش برادرش سید اکبر بود که گفت اینجا پیش هم باشیم.
**: خانه ای که خریدید در اشتهارد بود؟
همسر شهید: نه، آن تنکمان بود؛ سید آن را فروخت. من به خانه مادرم در مشهد رفته بودم؛ آمدم دیدم مادرش و خواهرهایش مثل اینکه نشسته بودند زیر پایش که این خانه کوچک است و بزرگترش را میخری و این حرفها… سید هم این خانه را فروخته بود. جالب است که پولهایش را هم مادرشوهم از او گرفت که پولش را بده ما یک مقدار بدهی داریم، بعدا تو یکی دیگر بخر.
پدرشوهرم وقتی که سکته کرد دو تا خانه داشت. بنده خدا «سید» خیلی به مادرش احترام میگذاشت. مادرش گفته بود ما بدهکاریم و اینها، تو خانه ات را بفروش و بدهکاری ما را بده! پدرشوهرم خودش دو تا خانه داشت؛ زنده هم بود؛ میتوانستند بدهیشان را از آن طریق بدهند.
**: آن زمینهای بزرگی که گفتید، ملکیّتش برای چه کسی بود؟
همسر شهید: این زمینها را برای کشت و کار اجاره میکردند.
من هم نبودم که سید خانه را فروخته بود، یک مقدار پولش را هم به مامانش داده بود.
من آمدم نه خانه ای بود، نه پولی. میگویم خانه کو؟ میگوید فروختم؛ میگویم پول کو؟ میگوید دادم به مامانم بدهی بابام را بدهد. گفتم بابات دو تا خانه دارد، چرا یکی از خانههای خودش را نمیفروشند؟! بایدخانه ما را بفروشد؟ بعدش رفتیم مستأجری.
**: اینجا که نبودید؟
همسر شهید: در مرادتپه رفته بودیم پیش سید اکبر. بعد آرام آرام آمدیم سمت اشتهارد.
**: «سید اکبر» برادر آقا سید چه کار میکردند؟
همسر شهید: کاشیکاری و معماری ساختمان و این طور چیزها.
اینجا هم سید رفت کشاورزی، اشتهارد هم آب و هوایش خوب بود و کشاورزیاش را ادامه داد، گوجه خیار میکاشت و سیفیجات. تا اینکه قضیه سوریه پیش آمد و به قول سید مجتبی بیل را گذاشت و تفنگ را برداشت و رفت منطقه. سر از سوریه درآورد و داستان سوریه را هم که میدانید چطور شد…
**: قبل از اینکه آقا سید بروند سوریه، زندگی شما تثبیت شده بود؟ یعنی منزل مستقل و وضع مالی شما نسبتاً سر و سامان گرفته بود؟
همسر شهید: بله دیگر. حالا خانه مان را فروختند وقتی من نبودم، مادرشوهرم زیر پای سید احمد نشست که کوچک است و بزرگش را میخری، پولش را بده به ما. خلاصه یک طوری خانه را از چنگمان درآوردند. دیگر ما افتادیم به مستاجری و موفق نشدیم خانه بخریم. الان هم مستاجر هستیم.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
همسر و فرزند شهید سید احمد سادات در کنار مزار شهید
گروه جهاد و مقاومت مشرق –برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، اولین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود…
**: آقا مجتبی! شما کمی درباره آقاسیداحمد بفرمایید…
پسر شهید: پدر ما از نیروهای اولیه فاطمیون بود؛ عضو گروه ۱۱ بود. چند وقتی در واحد ۲۳ ادوات فعالیت میکند و فرمانده این واحد میشود. بعد از چند وقت که در کارش خیلی خبره میشود، مربی این یگان میشود. تا هشتم اسفند سال ۹۳ که برادرش «سید قاسم سادات» که در ادوات بود و در تلّ قرین نزدیک روستای حوّاریه در آزادسازی آن قسمت با ابوحامد (فرمانده لشکر فاطمیون) ماشینشان روی مین میرود و شهید میشود.
**: البته ابوحامد فردای آن روز شهید شد…
پسر شهید: ابوحامد جلوتر بوده ولی چون واحد ادوات از پشت سر میآمده، گلوله به ماشینشان می خورد و… ابوحامد ۹ اسفند ۱۳۹۳ شهید شدند و پیکرشان را با هم آوردند به مشهد و با هم تشییع شدند. سال ۹۳ یادم هست زمانی که رفتیم حسینیه معراج شهدا تا پیکر عمو قاسم را شناسایی کنیم، پیکر ۷ شهید دیگر هم آنجا بود از جمله ابوحامد و رضا بخشی و بقیه شهدا.
پدر ما زمانی که برادرش سید قاسم به شهادت میرسد خیلی متأثر میشود، خیلی عجیب و غریب؛
**: آقا سید احمد هنوز به سوریه نرفته بودند؟
پسر شهید: با هم رفته بودند، حتی مثلا میگفت قاسم که آمد، چون پدر من خصلتی داشت که همه همرزمانش میدانند، خیلی دعا میکرد و خیلی به دعا و حصار (ذکرهایی مثل مثل «و ان یکاد» و آیه الکرسی) اعتقاد داشت. مدام دعایی را میخواند تا محافظ باشد. در وسایل شخصی اش هم یک گردنبند دارد که داخلش پر از دعا و این طور چیزهاست، دعاهایی برای محافظت. برای عمویم هم میخواند.
یک بار فرمانده اش میآید و میگوید سید! یک خبر خوش دارم و یک خبر بد دارم؛ میگوید خبر خوشت را اول بگو. میگوید «قاسم شهید شده.» بابا هم گفت این را به فال نیک بگیر. خبر بدت چی بود؟… گفت اینکه دیگر نمیتوانی سید قاسم را ببینی! آن اتفاق که برای سید قاسم افتاد، پدر خیلی متأثر شد.
**: پیکری از عمو قاسم باقی ماند؟
پسر شهید: بله، باقی ماند. منظورش این نبود که دیگر پیکری نمانده باشد. پدر خیلی متأثر میشود، میآید ایران و حامل خبر شهادت سید قاسم به خانواده بود.
**: کسی قبلش خبر شهادت عمو را نداده بود؟
پسر شهید: نه، اول به ما گفت و بعد خانواده عمویم مطلع شدند. بعد رفتیم مشهد خانه عموی دیگرم؛ چون عمو قاسم داماد ۵ ماهه بود، تازه عروسی کرده بود، فکر میکنم ۲۸ ساله بود که به شهادت رسید، ساکن مشهد بود. زمانی که ما با پدر به خانه زن عمویم در مشهد آمدید، خبر را دادند و متأسفانه آنها یک مقدار شیون و زاری کردند. پدر تا زمانی که عمویم در سال ۹۳تشییع شد در ایران ماند و بعدش به سوریه رفت.
**: دقیق تر میدانید چه ماهی بود؟
پسر شهید: اسفند ۹۳ بود. کلاً پدر یک هفته ماند ایران. حتی برای مراسم چهلم عمو قاسم هم نماند. خیلی خواهر و برادرهایش از پدر خرده گرفتند که چرا شما نماندی؛ پدر هم گفت دیگر باید رفت. الان باید بروم آنجا…
**: که اسلحه برادرشان زمین نماند…
پسر شهید: بله؛ آن دوران، دورانی حساسی هم بود، خیلیها هم میترسیدند که بروند، میگفتند دیوانهایم وارد همچین بازیای بشویم که آخرش چنین اتفاقی بیفتد؟! پدر رفت و به عشق برادرش رفت به یگان ادوات فاطمیون.
حالا شما تصور کنید کسی که دو سه سال در پدافند مربی بوده، یک باره میآید خودش را سرباز صفر ادوات میکند. فقط به عشق اینکه در آن قسمتی که برادرش کار میکرده، کار کند.
پدر من حافظه یادگیری خیلی بالایی داشت. عجیب و غریب یاد میگرفت. پدرم، از زمانی که سوریه رفته بود به زبان عربی هم کاملاً تسلط داشت. قبلش چون در روستاهای هشتگرد زندگی میکرد که اکثراً ترک زبان بودند، ترکی را هم بلد بود.
همسر شهید: من ترکی بلد نیستم ولی سید احمد گفت هر کسی پرسید ترکی بلدی بگو «ترکی بیلمیرم». من همین «بیلمیرم»ش را یاد گرفته بودم.
پسر شهید: یعنی کاملا مسلط به زبان ترکی بود. اصلا کار میکرد، آنجا میگفتند سید ترکَمانی است، نمیگفتند سید اتباع خارجی است. پدرم کشاورز خیلی خوبی هم بود.
**: در باغداری یا زراعت؟
پسر شهید: سیفیجات میکاشت. البته مادرم بیشتر اطلاع دارد چون وقتی در این ده سال وارد مسائل جنگ سوریه شد ما از آن شغل خانوادگیمان فاصله گرفتیم. پدربزرگم کشاورز بود، پدرم هم کشاورز بود. بعد، حادثه سوریه که اتفاق افتاد دیگر رها کرد و بیلش را گذاشت زمین و تفنگ دست گرفت.
گویا پدرم در سال ۶۵ یا ۶۶ که پدر ۱۵ ، ۱۶ ساله بوده برای جبهه ایران در جنگ ایران و عراق هم اسمنویسی میکند که متأسفانه پدر و دامادشان نمیگذارند اعزام شود. بعد میروند خواستگاری مادرم.
**: خب، برگردیم سراغ اتفاقات بعد از شهادت عمو قاسم…
پسر شهید: وقتی عمویم شهید شد، پدر به خانه آمد و کلاً یک هفته در ایران بود. پدرم اعتقادات عجیب و غریبی داشت. خودش را عزادار نمیدانست که بخواهد رخت سیاه بپوشد و گریه و شیون کند. چرا؛ مینشست گریه میکرد ولی در خفا. هنوز فیلمهایش در موبایلم موجود است که یک بار که مجروح شده بود عمویم میآید بهش دلداری میدهد که دیگر سوریه نرو حالا که پایت و دستت اینطور شده، میگوید نه تا زمانی که شهید نشوم و به داداشم نرسم، میروم…
**: آقا سید احمد چند تا برادر دارند؟
پسر شهید: پدرم پسر ارشد خانواده است، یک برادر از خودشان کوچکتر دارند به اسم سید اکبر سادات، که ایشان در همین روستای صحتآباد ساکن هستند، یک برادر کوچک از سید اکبر به اسم سید محمد سادات که ساکن آمریکا هستند، یک برادر کوچکتر هم داشتند سید قاسم سادات که شهید شد و اولین شهید خانواده است.
**: چهار برادر و چند خواهر؟
همسر شهید: در حال حاضر سه خواهر هستند. یکیشان ۹ ساله بود که فوت کرد.
پسر شهید: خواهر ارشدشان به اسم طاهره. پدر، این خواهرش را خیلی دوست داشت ولی در کودکی فوت کرد. تا همین اواخر هم پدرم اسمش را میآورد. میگفت یک خواهر داشتم طاهره یک چیز دیگری برای من بود، طاهره خواهر دلسوز من بود.
پدر من از بین خواهر و برادرهایش طاهره را خیلی دوست داشت، شما تصور کنید، یک دختری در سن نه سالگی در افغانستان به رحمت خدا میرود، پدرم در سن ۵۰ سالگی هنوز هم میگفت طاهره، یک عاطفه عجیب و غریبی بینشان بود. سید قاسم را هم خیلی دوست داشت. این دوستداشتن متقابل بود. سید قاسم هم پدرم را خیلی دوست داشت، کسی جرأت نمیکرد بخواهد پشت پدرم حرف بزند؛ آنجایی که سید قاسم بود همه میدانستند نباید حرفی بزنند، رگ غیرتش بیرون میزد.
**: خیلی به هم وابسته بودند؟
پسر شهید: با هم رابطه عاطفی عجیب و غریبی داشتند که ما بعدها متوجه شدیم اصلا داستان چه بوده.
**: عمههای شما هم در ایران هستند؟
پسر شهید: یکی از عمههایم آلمان زندگی میکند، یکی هم آمریکا. یکی هم ایران است.
**: حاج خانم! خانواده آقای سادات چه سالی و چطور آمدند ایران؟ همگی با هم آمدند و ساکن ایران شدند؟
همسر شهید: آن موقعی که اینها ایران آمدند شاید من اصلا به دنیا نیامده بودم، ولی اینطور که مادر شوهرم میگفت به خاطر امام رضا آمده بودند. آن موقع جنگ نبود، افغانستان خیلی آرام بوده.
**: یعنی آن جنگ کمونیستها نبوده که از ترس جنگ آمده باشند؟
همسر شهید: نه، سید احمد آن موقع شاید ۷ ساله بودند. یعنی سید محمد به دنیا نیامده بوده، سید قاسم به دنیا نیامده بوده، فقط سید احمد بوده و سید اکبر بوده و سه تا دخترهایشان.
**: یعنی برای زیارت آمدند به مشهد؟
همسر شهید: این دخترشان که اسمش طاهره بوده که در افغانستان فوت کرده بوده، را اصلا نیاورده بودند. گذاشته بودند در خانه که ما میرویم یک زیارت میکنیم و برمیگردیم. بعد به اینجا میآیند و ماندگار میشوند. او هم آنجا پیش عمویش بوده؛ شوهرش میدهند و بعد فوت میکند و … اینها اینجا ماندگار میشوند. زمان شاه و قبل از انقلاب آمده بودند به ایران.
**: آقا سید احمد متولد چه سالی هستند؟
همسر شهید: در مدارک افغانستانیاش هست. میخواهید بیاورم برایتان. چون من نمیدانم سنش چقدر است. سنّ واقعی اش در آن است.
**: آقا مجتبی! شما نمیدانید سنّ پدرتان چقدر است؟
پسر شهید: اتباع افغانستانی به تاریخ خیلی اهمیت نمیدهند، پدرم من حدوداً ۵۶ سال را داشت، اما آن چیزی که داخل مدارک زدند، ۴۸ ساله بود.
همسر شهید: در مدارک، جوانش کردند.
**: حدود ده سال سنشان را پایین آوردند.
پسر شهید: ما مجبوریم آن چه که در مدرک اقامتش بود را بگوییم.
همسر شهید: روی سنگ قبرش هم ما همان سال تولد نوشته شده روی مدارک را حک کردیم.
**: یعنی شهادتشان فروردین ۱۴۰۰ است و تاریخ ولادتشان سال ۱۳۵۲؟
پسر شهید: بله؛ پدرم را خیلی جوان کردند.
**: احتمالا باید متولد سال ۴۶ باشند؛ که حدودا سال ۵۳ یا ۵۴ آمدند به ایران. ما سال تولدشان را سال ۵۲ ذکر میکنیم که روی مزارشان هم حک شده… بقیه خانواده هم میآیند مشهد پیش پدر و مادر؟
همسر شهید: نه دیگر، اینها همه میآیند در شهرک تنکَمان (نظرآباد استان البرز) که آن موقع روستا بوده.
**: در کجاست؟
همسر شهید: در هشتگرد، نظرآباد، جاده قاسم آباد را که رد میکنید یک روستایی بوده و هست به نام تنکمان. از افغانستان مستقیم میآیند آنجا و ساکن میشوند و خانه میخرند.
**: و شروع میکنند به کشاورزی؟
همسر شهید: به گفته شوهرم آن موقع پدرشوهرم فلج بوده. از آنجا پدرشان را روی شانههایشان میگذاشتند میآوردند، اینجا هم سیداحمد چون پسر اول بوده سختیهای خودش را داشته. میرود سر کار تا بتواند خانواده را حمایت کند و پدرشوهرم سرپا شود. بعد هم شروع میکند به کشاورزی و کاشتن جو و گندم و خیار و مانند اینها.
**: در حقیقت آن موقع که میآیند مسئولیت خانواده را آقا سید احمد داشتند؟
همسر شهید: مسئول خانواده، ایشان بودند، چون پدرش سکته کرده بود و کلا فلج بوده و البته تا اینجا میآید میرود دکتر و شکر خدا خوب میشود.
**: حاج خانم؛ شما چطور آمدید به ایران؟
همسر شهید: آن موقع که با سید احمد ازدواج کردم، سید احمد ۲۰ ساله بود و من ۱۳ ساله. یعنی سال ۶۷ ما با هم ازدواج کردیم. چون زندگی خودم است، بهتر یادم هست. من بچهتر بودم از سید.
**: شما چطور با خانواده از افغانستان آمدید؟ یا اینکه اساسا اینجا به دنیا آمدید؟
همسر شهید: من متولد ایران هستم، پدر و مادرم هم ساکن مشهد هستند.
مزار شهید سید احمد سادات در بیابانهای اطراف اشتهارد
**: یادتان نیست که چند سالی حاج آقا و حاج خانم آمدند ایران؟
همسر شهید: من یادم نیست.
**: از ابتدا پدر و مادر شما مشهد بودند؟
پسر شهید: داستان مهاجرتشان این بوده که میآیند ایران و مادرم متولد میشود. بعد دوباره مادرم را مشهد میگذارند، میروند و برمی گردند. مدام در رفت و آمد بودند. مادرم هیچ وقت افغانستان نرفته، متولد ایران است و همیشه در همین جا بوده.
**: حاج خانم؛ چطور آشنا شدید با خانواده آقای سادات؟ فامیل بودید؟
همسر شهید: آشنا که نشدم! من آن موقع بچه بازیگوشی بودم، همهاش دنبال بازیگوشی خودم بودم که یک باره آمدم دیدم برایم خواستگار آمده. پدرم چون روحانی و شیخ است چون دید پدرشوهرم سید است و خیلی خانواده خوبی هستند، گفت دخترم را میدهم به این خانواده و داد.
**: این دو خانواده چطور با هم آشنا شدند؟ همشهری بودند در افغانستان؟
همسر شهید: آشنا نشدیم.
پسر شهید: خیلی اتفاقی. خانواده پدرم در تنکمان بودند و خانواده مادر مشهد بودند.
**: یعنی ممکن است حاج آقا آمده باشند مشهد برای زیارت و یک باره خانواده مادرتان را ببینند؟
پسر شهید: مثل اینکه عمهام مادرم را میبیند و میگوید یک دختر خیلی خوب اینجا هست.
همسر شهید: سید احمد و دخترخالهاش ۷ سال در عقد بودند، دورانی رفت و آمد داشتند، نمیدانم چه میشود کهبین اینها شکرآب میشود و میگویند ما همدیگر را نمیخواهیم. رفته بودند مشهد که عروس بیاورند. بعد همانجا به مشکل میخورند و از هم جدا میشوند و میگویند به درد زندگی با هم نمیخوریم.
مسیری که ما را به مزار شهید سید احمد سادات رساند
**: آنها مشهد بودند؟
همسر شهید: بله. بغل دست ما یک سیدی بود به نام آقای عالمی؛ از فامیلهای سید احمد بود. گفته بود یک دختر اینجا هست خیلی دختر خوبی است و سید هم هست؛ بیایید خواستگاری ببینید چه میگویند. اینها که همان روز اول آمدند گفتند قبول میکنیم و شما آدمهای خوبی هستید. بعدا که تا نیامدم خانه، سید را ندیدم. مثل الان نبود که با هم حرف بزنیم و همدیگر را ببینیم. من اصلا قیافه او را ندیدم. نمیدانستم اصلا شوهر چیست و زندگی چیست. بچه بازیگوشی بودم که الان خودم یادم میآید خندهام میگیرد.
**: پس شما را آوردند در منطقه تنکمان. یادتان هست مهریه و این مسائل حاشیهای چقدر بود؟
همسر شهید: مهریه را کی داده کی گرفته؟ ماند و سید هم نداد و گذاشت و رفت. آن موقع ۱۰۰ هزار تومان مهریه من بود و۷۰تومان هم شیربها. شیربها را پدرم گرفت ولی من مهریه را بخشیدم به سید.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
مزار شهید سید احمد سادات در بیابانهای اطراف اشتهارد
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس «حسین نوری ولشکاتوئه» در سن ۵۹ سالگی به علت بیماری خونی و مجروحیت ناشی از دوران جنگ شهد شهادت را نوشید و به همرزمان شهیدش پیوست.
پیکر مطهر این شهید والامقام امروز (دوشنبه) پس از اقامه نماز و طواف در بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) تشییع و در گلزار شهدای بهشت رضا مشهد مقدس در جوار همرزمان شهیدش آرام گرفت.
جانباز شهید حسین نوری ولشکاتوئه سال ۱۳۴۱ در تهران چشم به جهان گشود و در مهاباد کردستان در مبارزه با کوملهها سال ۱۳۶۰ از ناحیه سر، دست و پا مجروح شد.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار ایرنا، در این جلسه حسن موحدیان به عنوان رییس سنی شورای شهر انتخاب شد و اعلام کرد: یکی از اعضای شورای ششم به دلیل ابتلا به کرونا در جلسه حضور ندارد که پس از بهبودی، ایشان هم سوگندنامه را قرائت خواهد کرد.
در ادامه سوگندنامه ششمین دوره شورای اسلامی شهر مشهد توسط اعضا قرائت شد و اعضا متعهد به حفظ امانت، انجام وظایف و خدمت به مردم شدند و پس از قرائت سوگندنامه، جلسه اعضای ششمین دوره شهر مشهد رسمیت یافت. فرماندار مشهد نیز در این مراسم گفت: انتخابات ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ با موفقیت برگزار شد و تمام خستگیها با بیانات مقام معظم رهبری در مراسم تنفیذ ریاست جمهوری رفع شد. محمد رضا هاشمی قانونمداری و اصل بیطرفی را از وظایف فرمانداری در برگزاری انتخابات بیان کرد و افزود: خوشبختانه انتخابات این دوره نیز در صحت و سلامت برگزار شد. وی ادامه داد: همچنین با توجه به شیوع ویروس کرونا، انتخابات شورای شهر مشهد به صورت تمام الکترونیک برگزار شد. فرماندار مشهد گفت: هزار و ۱۳ نامزد در انتخابات شوراها در این شهر شرکت کردند که این تعداد ۶ درصد نسبت به دوره قبل افزایش داشت و بررسی صلاحیتها با دقت و سرعت انجام شد و ۳۲ درصد شعب اخذ رای و ۴۶۱ درصد صندوقهای اخذ رای در مشهد افزایش داده شد. هاشمی افزود: ۹۹.۲ درصد انتخابات شورای شهر به صورت تمام الکترونیک برگزار شد و ۲۵ شکایت به صورت مکتوب در هیات اجرایی مطرح و به همه شکایات رسیدگی شد. وی ادامه داد: در این دوره در کمترین زمان ممکن نتیجه انتخابات اعلام و انتخابات در کمال امنیت برگزار شد. فرماندار مشهد گفت: مشارکت در انتخابات مشهد حدود ۵۱ درصد بود که قابل تقدیر است و با همدلی، وفاق و همدلی میتوان خدمات شایسته به شهروندان ارائه داد. ششمین دوره شورای اسلامی شهر مشهد ۱۵ عضو دارد که در انتخابات ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ با رای شهروندان مشهدی برای چهار سال آینده، مدیریت امور شهری این کلانشهر ۳۵۰ کیلومتر مربعی را بر عهده دارند.
این اعضا به ترتیب آرای ماخوذه عبارتند از ایمان فرهمندی با ۱۵۰ هزار و ۱۹۸ رای، حسین حسامی با ۱۴۵ هزار ۵۲۱ رای، سید ابراهیم علیزاده با ۱۳۷ هزار ۸۰۴ رای، حسین موحدیان با ۱۳۱ هزار ۵۴۱ رای، حسن منصوریان با ۱۲۱ هزار ۵۱۶ رای، مجید طهوریان عسکری با ۱۱۸ هزار و ۳۵۵ رای، مجید دبیریان با ۱۱۷ هزار و ۳۸۳ رای، فاطمه سلیمی با ۱۰۸ هزار و ۵۱۲ رای، موسی الرضا حاجی بگلو با ۱۰۸ هزار و ۲۰۸ رای، سیدحسین علوی مقدم با ۱۰۵ هزار و ۹۹۴ رای، حمید ضمیری جعفری با ۱۰۳ هزار و ۶۶۳ رای، حسن کریمدادی با ۱۰۳ هزار و ۶۳۹ رای، غلامحسین صاحبی با ۱۰۳ هزار و ۶۲۱ رای و مهدی ناصحی و هاشم دائمی هر یک با آرای برابر ۱۰۱ هزار و ۳۵۹ رای.