مصر

تعبیر سرباز متخاصم ارتش مصر از جنگ ایران و عراق


تعبیر سرباز متخاصم ارتش مصر از جنگ ایران و عراقبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‎‌پرس، «روح‌الله رضوی» جوان طلبه کشمیری در کتاب سفرنامه خود به نام «از کشمیر تا کاراکاس» در بخشی از آن به سفرش به کشور مصر و خاطره دیدار با یک نیروی بازنشسته ارتشی که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران حضور داشته است، اشاره می‌کند. در این قسمت از کتاب آمده است:

««شریف» مرد شریفی بود؛ یک مستندساز اجتماعی مصری که به سیاست چندان علاقه نداشت. خانواده‌اش از طبقه‌ای متوسط بودند که به شریعت اسلامی آنقدر‌ها پایبند نبودند. خودش هم بیشتر به اسلام الازهری علاقه‌مند بود و سلفی‌ها و اخوانی‌ها با هم. قرار بود به من کمک کند تا ظرفیت‌های هنری مصر را برای برخی محصولات حوزه فیلم و سریال ایرانی پیدا کنیم و برای همین چند روزی کار ثابتمان قرار و گفت‌وگو در کافه جروپی در حاشیه میدان طلعت حرب بود.

کافه جروپی که می‌گویم یک کافی‌شاپ به قدمت صد سال بود با خدمتکارانی که فکر می‌کنم همگی از بدو تأسیس همان جا مشغول کار بودند و حالا مو‌های همه‌شان سفید شده بود. برخلاف کافی‌شاپ‌های امروزی، فضای داخل بسیار وسیع بود و فاصله بین میز‌ها زیاد. از زمان سفارش تا دریافت هم حدود نیم ساعت طول می‌کشید که بیست و پنج دقیقه‌اش، به نظرم، صرف حرکت آرام خدمتکاران پا به سن گذاشته از سر میز تا آشپزخانه و برعکس می‌شد. با وجود اینکه همیشه کسانی بودند که بیرون از کافی‌شاپ منتظر خالی شدن جا ایستاده باشند، مدیریت کافه نه به تعداد میز‌ها اضافه می‌کرد نه از کسی تقاضا می‌کرد حالا که چای و قهوه‌تان را نوش جان کرده‌اید بفرمایید بیرون تا جا خالی شود برای دیگران.

الغرض، آنجا شده بود محل قرار و مدار من و شریف تا اینکه روزی پیشنهاد داد شب همراه خانواده برویم پارک و کلوپ بازی کودکان. من هم پذیرفتم. شب، شریف با ماشین آمد دنبال ما. بعد هم رفتیم پی خانواده شریف و آن‌ها هم سوار شدند؛ همسر و دخترش. رسیدیم به پارک بازی که خودشان به آن کلوپ می‌گفتند.

گوشه‌ای از پارک نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم که مردی میانسال با قدی کشیده و صورتی تراشیده آمد و کنار من و شریف نشست. باب سخن باز شد و کاشف عمل آمد که مرد بازنشسته ارتش مصر است. وقتی فهمیدم طرف ارتشی بوده حس کنجکاوی‌ام برانگیخته شد که از او درباره جنگ‌های مصر و اسرائیل سؤال کنم. پرسیدم: «شما حتما در جنگ‌های عرب و اسرائیل هم شرکت کرده‌اید؛ درست است؟»

-نه، من در آخرین جنگ عرب‌ها و اسرائیل در دهه ۷۰ میلادی بچه بودم و سنم قد نمی‌داد. اما در جنگ ایران و عراق در دهه ۱۹۸۰ میلادی بوده‌ام.

-این را که گفت برق از سه فاز من پرید، من را بگو که دنبال حال و هوای جنگ علیه اسرائیل با این افسر بازنشسته مصری بودم و رسیده بودم به ماجرای جنگ ایران و عراق! با تعجب پرسیدم: «جنگ ایران و عراق؟! شما که تو ارتش مصر بودید؛ چه کار به جنگ ایران و عراق داشتید؟»

-جوان، ایرانی‌ها جزیره فاو را گرفته بودند و من همراه ارتش مصر در عملیات آزادسازی فاو شرکت کردم.

ماجرا داشت برای من جالب‌تر می‌شد. دلم می‌خواست می‌شد افسر بازنشسته مصری را به کناری بکشم و از او خط به خط خاطراتش از جنگ ایران و عراق را تخلیه کنم. اما، به ده‌ها دلیل نمی‌توانستم این کار را بکنم. در حالی که اظهار می‌کردم چیزی از ماجرا نمی‌دانم با تعجب پرسیدم: «من متوجه نمی‌شوم … ایران و عراق با هم وارد جنگ شدند؛ ارتش مصر چرا وارد این معرکه شد؟» جوابی به این سؤالم نداد. من ادامه دادم: «شما که علیه ایرانی‌ها جنگیده‌اید، نظرتان درباره آن‌ها چیست؟»

-من فقط می‌توانم به تو بگویم که ایرانی‌ها واقعا در جنگ عراق شجاعانه جنگیدند؛ و این اقرار افسر ارتش مصری، که حکما از کسانی بود که کنار دیگر افسران و سربازان کشور‌های عربی به یاری صدام شتافته بودند، در باب رشادت و شهامت ایرانی‌ها برای من کافی بود که گفت‌وگویم را همان جا ختم کنم و از او جدا شوم. موضوع برایم جای سوال است که چطور شد آن شب، میان آن همه آدم حاضر در کلوپ آن افسر مصری آمد درست کنار منی نشست که اتفاقا از ایران به مصر سفر کرده بودم.»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

تعبیر سرباز متخاصم ارتش مصر از جنگ ایران و عراق بیشتر بخوانید »

مشاور سابق بن زاید: آشتی با قطر در کار نیست

مشاور سابق بن زاید: آشتی با قطر در کار نیست


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «عبدالخالق عبدالله» مشاور بن‌زاید نوشت، آنچه در ۴۸ ساعت گذشته رخ داد یک آتش‌بس سرد و شکننده است نه یک آشتی.

بیشتر بخوانید:

دیدار ۲ مقام وزارت خارجه آمریکا با وزیر خارجه عربستان سعودی در ریاض

وی در حساب توئیتری خود نوشت: «آنچه در ۴۸ ساعت گذشته رخ داد: نخست یک آتش‌بس سرد و شکننده بود نه یک آشتی میان اعضای شورای همکاری (خلیج فارس)، دوم یک اقدام پیشگیرانه برای تنفس و رهایی از خفقان در شورای همکاری و آماده‌ شدن برای مرحله پس از ترامپ، سوم دستورات سختگیرانه به شبکه الجزیره درباره خط خبری آن صادر شده و چهارم همگی اذعان دارند که هیچ کس در تحریم پیروز نیست و پیروزی در آشتی است گرچه برخی‌ها عکس آن را ادعا می‌کنند».

این سخنان مخالف خطر خبری است که ریاض در حال ترویج آن در خصوص آشتی با قطر است چرا که فیصل بن فرحان وزیر خارجه سعودی اخیرا اعلام کرد که متحدان ریاض نیز در این خصوص در صف کشورش قرار دارند اما این سخنان نشان دهنده اختلاف در درون جبهه سعودی-اماراتی است.

این مقام پیشین اماراتی همچنین در توئیت دیگری نوشت: «قطار آشتی در شورای همکاری هرگز حتی یک میلی‌متر بدون اطلاع و موافقت قبلی امارات به حرکت درنخواهد آمد».

روز جمعه «احمد ناصر المحمد الصباح» وزیر خارجه کویت اجرای گفت‌وگوهای سازنده برای پایان دادن به بحران قطر را تأیید کرده بود.

روابط چهار کشور عربی عربستان سعودی، مصر، امارات و بحرین با قطر به دنبال اولین سفر خارجی «دونالد ترامپ»، رئیس جمهور آمریکا در سال ۱۳۹۶ (۵ ژوئن ۲۰۱۷) به ریاض و اتهام‌های چهار کشور یادشده علیه دوحه قطع است و تلاش‌های آمریکا و کویت طی این مدت برای حل این بحران به منظور اعمال فشار بیشتر به ایران راه به جایی نبرده است.

منبع: فارس



منبع خبر

مشاور سابق بن زاید: آشتی با قطر در کار نیست بیشتر بخوانید »

تعبیر دلنشین سرباز متخاصم ارتش مصر از جنگ ایران و عراق


اقرار سرباز بازشسته ارتش مصر از شجاعت ایرانی‌ها در دفاع مقدسبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‎‌پرس، «روح‌الله رضوی» جوان طلبه کشمیری در کتاب سفرنامه خود به نام «از کشمیر تا کاراکاس» در بخشی از آن به سفرش به کشور مصر و خاطره دیدار با یک نیروی بازنشسته ارتشی که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران حضور داشته است، اشاره می‌کند. در این قسمت از کتاب آمده است:

««شریف» مرد شریفی بود؛ یک مستندساز اجتماعی مصری که به سیاست چندان علاقه نداشت. خانواده‌اش از طبقه‌ای متوسط بودند که به شریعت اسلامی آنقدر‌ها پایبند نبودند. خودش هم بیشتر به اسلام الازهری علاقه‌مند بود و سلفی‌ها و اخوانی‌ها با هم. قرار بود به من کمک کند تا ظرفیت‌های هنری مصر را برای برخی محصولات حوزه فیلم و سریال ایرانی پیدا کنیم و برای همین چند روزی کار ثابتمان قرار و گفت‌وگو در کافه جروپی در حاشیه میدان طلعت حرب بود.

کافه جروپی که می‌گویم یک کافی‌شاپ به قدمت صد سال بود با خدمتکارانی که فکر می‌کنم همگی از بدو تأسیس همان جا مشغول کار بودند و حالا مو‌های همه‌شان سفید شده بود. برخلاف کافی‌شاپ‌های امروزی، فضای داخل بسیار وسیع بود و فاصله بین میز‌ها زیاد. از زمان سفارش تا دریافت هم حدود نیم ساعت طول می‌کشید که بیست و پنج دقیقه‌اش، به نظرم، صرف حرکت آرام خدمتکاران پا به سن گذاشته از سر میز تا آشپزخانه و برعکس می‌شد. با وجود اینکه همیشه کسانی بودند که بیرون از کافی‌شاپ منتظر خالی شدن جا ایستاده باشند، مدیریت کافه نه به تعداد میز‌ها اضافه می‌کرد نه از کسی تقاضا می‌کرد حالا که چای و قهوه‌تان را نوش جان کرده‌اید بفرمایید بیرون تا جا خالی شود برای دیگران.

الغرض، آنجا شده بود محل قرار و مدار من و شریف تا اینکه روزی پیشنهاد داد شب همراه خانواده برویم پارک و کلوپ بازی کودکان. من هم پذیرفتم. شب، شریف با ماشین آمد دنبال ما. بعد هم رفتیم پی خانواده شریف و آن‌ها هم سوار شدند؛ همسر و دخترش. رسیدیم به پارک بازی که خودشان به آن کلوپ می‌گفتند.

گوشه‌ای از پارک نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم که مردی میانسال با قدی کشیده و صورتی تراشیده آمد و کنار من و شریف نشست. باب سخن باز شد و کاشف عمل آمد که مرد بازنشسته ارتش مصر است. وقتی فهمیدم طرف ارتشی بوده حس کنجکاوی‌ام برانگیخته شد که از او درباره جنگ‌های مصر و اسرائیل سؤال کنم. پرسیدم: «شما حتما در جنگ‌های عرب و اسرائیل هم شرکت کرده‌اید؛ درست است؟»

-نه، من در آخرین جنگ عرب‌ها و اسرائیل در دهه ۷۰ میلادی بچه بودم و سنم قد نمی‌داد. اما در جنگ ایران و عراق در دهه ۱۹۸۰ میلادی بوده‌ام.

-این را که گفت برق از سه فاز من پرید، من را بگو که دنبال حال و هوای جنگ علیه اسرائیل با این افسر بازنشسته مصری بودم و رسیده بودم به ماجرای جنگ ایران و عراق! با تعجب پرسیدم: «جنگ ایران و عراق؟! شما که تو ارتش مصر بودید؛ چه کار به جنگ ایران و عراق داشتید؟»

-جوان، ایرانی‌ها جزیره فاو را گرفته بودند و من همراه ارتش مصر در عملیات آزادسازی فاو شرکت کردم.

ماجرا داشت برای من جالب‌تر می‌شد. دلم می‌خواست می‌شد افسر بازنشسته مصری را به کناری بکشم و از او خط به خط خاطراتش از جنگ ایران و عراق را تخلیه کنم. اما، به ده‌ها دلیل نمی‌توانستم این کار را بکنم. در حالی که اظهار می‌کردم چیزی از ماجرا نمی‌دانم با تعجب پرسیدم: «من متوجه نمی‌شوم … ایران و عراق با هم وارد جنگ شدند؛ ارتش مصر چرا وارد این معرکه شد؟» جوابی به این سؤالم نداد. من ادامه دادم: «شما که علیه ایرانی‌ها جنگیده‌اید، نظرتان درباره آن‌ها چیست؟»

-من فقط می‌توانم به تو بگویم که ایرانی‌ها واقعا در جنگ عراق شجاعانه جنگیدند؛ و این اقرار افسر ارتش مصری، که حکما از کسانی بود که کنار دیگر افسران و سربازان کشور‌های عربی به یاری صدام شتافته بودند، در باب رشادت و شهامت ایرانی‌ها برای من کافی بود که گفت‌وگویم را همان جا ختم کنم و از او جدا شوم. موضوع برایم جای سوال است که چطور شد آن شب، میان آن همه آدم حاضر در کلوپ آن افسر مصری آمد درست کنار منی نشست که اتفاقا از ایران به مصر سفر کرده بودم.»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

تعبیر دلنشین سرباز متخاصم ارتش مصر از جنگ ایران و عراق بیشتر بخوانید »

نوای آسمانی که صد‌ها نفر را مسلمان کرد/ آرزویم تلاوت دوباره در مسجد‌الاقصی است

نوای آسمانی که صد‌ها نفر را مسلمان کرد/ آرزویم تلاوت دوباره در مسجد‌الاقصی است


خبرگزاری فارس- گروه قرآن و فعالیت‌های دینی- مهدی احمدی: عبدالباسط محمد عبدالصمد قاری سرشناس و محبوب قرآن کریم است که عاشقان کلام الله با وجود گذشت بیش از سی سال از درگذشتش به‌ گونه‌ای از او یاد می‌کنند که گویا هنوز زنده است و برای مسلمانان قرآن می‌خواند.

این قاری قرآن کریم از جمله اساتیدی است که تحولی شگرف در هنر تلاوت ایجاد کرد و امروز به مناسبت سی‌ودومین سالگرد رحلتش نگاهی می‌اندازیم به گوشه‌ای از زندگی و فعالیت‌های او در عرصه قرآن کریم.


نفر سمت چپ عبدالباسط در سال‌های نوجوانی

عبدالباسط سال ۱۹۲۷ در روستایی از توابع شهر ارمنت منطقه قنا واقع در جنوب کشور مصر چشم به جهان گشود، البته خانواده وی اصالتاً مصری نیستند، آنها از کردهای مهاجری هستند که زمان لشکرکشی های صلاح‌الدین ایوبی از ترکیه به مصر مهاجرت کرده‌اند.

پدرش از معلمان قرآن کریم بود در مکتب‌خانه‌ای آیات الهی را به دیگران آموزش می‌داد، عبدالباسط هم در همین راه قرار گرفت و در ده سالگی حافظ کل قرآن شد. او در کنار حفظ، فنون تلاوت را هم از اساتید منطقه ارمنت آموخت و در همان سنین نوجوانی با لحنی خوش قرآن را تلاوت می‌کرد تا جایی که مردم منطقه از او برای خواندن قرآن در محافلشان دعوت می‌کردند.

* تلاوت ۱۰ دقیقه‌ای که ۱.۵ ساعت طول کشید

این استاد هنر تلاوت دیری نپایید که در سنین جوانی به قاری خوش‌خوانی تبدیل شد. سال ۱۹۵۰ عبدالباسط به مجلسی رفته بود و آنجا یکی از نزدیکان از وی خواست تا دقایقی برای حاضران قرآن تلاوت کند، این تلاوت که در ابتدا قرار بود چند دقیقه بیشتر نباشد با استقبال جمع بیش از یک و نیم ساعت به طول انجامید و از همین محفل آوازه استاد در سراسر مصر پیچیده شد تا جایی که یک سال بعد در آزمون رادیو مصر با موفقیت پذیرفته شد و به عنوان یکی از قاریان تراز اولین کشور مطرح و نامش بر سر زبان‌ها افتاد.

* رونق فروش رادیو در مصر به خاطر نوای آسمانی عبدالباسط

حضور عبدالباسط در رادیو مصر اتفاق جالبی رقم زد و آن هم این بود که مردم برای شنیدن صدای آسمانی شیخ به خرید رادیو گرایش پیدا کردند تا جایی که بازار خرید و فروش رادیو در این کشور رونق گرفت.

آوازه عبدالباسط کم‌کم به دیگر کشورها رسید و دعوت‌نامه‌های فراوان از کشورهایی مانند عربستان، فلسطین، لبنان، هند، پاکستان، اندونزی و حتی کشورهای اروپایی، آفریقایی و آمریکا به دستش رسید و وی برای تلاوت به اقصا نقاط عالم سفر کرد.

* آرزویم آزادی فلسطین و تلاوت دوباره در مسجد‌الاقصی است

از جمله سفرهایی که شیخ عبدالباسط همواره در عمرش به نیکی از آن یاد می‌کرد سفر به کشور فلسطین پیش از اشغال توسط صهیونیست‌ها و تلاوت در مسجد الاقصی بود این قاری قرآن کریم پس از اشغال فلسطین از روا داشتن ظلم به فلسطینیان ابراز ناراحتی و بر ظالمان ابراز انزجار می‌کرد.

او آرزو داشت تا فلسطین از اشغال صهیونیست‌ها آزاد شود تا بار دیگر بتواند در مسجد القصی تلاوت کند. وی حتی به فرزندانش وصیت کرد که اگر عمرش کفاف نداد و نتوانست دوباره به فلسطین برود آنها پس از آزادی قدس شریف حتماً به یاد پدر در مسجد القصی قرآن تلاوت کنند.


تلاوت عبدالباسط در مسجد‌الاقصی سال ۱۹۵۶

* گرایش صد‌ها نفر به اسلام با شنیدن نوای آسمانی عبدالباسط

از جمله اتفاقات مبارکی که در سال‌های عمر عبدالباسط رخ داد گرایش افراد زیادی به اسلام پس از شنیدن نوای آسمانی او بود تا جایی که به گفته خودش در کشور اوگاندا ۷۲ نفر تنها در یک سفر به این کشور به اسلام گرویدند. او در ادامه خاطراتش در سفر به اوگاندا می‌گوید: آنجا یک گوینده تلویزیون نزد من آمد و گفت: می‌خواهم مسلمان شوم. من به مسئولان کشور اوگاندا گفتم شرایط یک سفر حج را برای این خانم فراهم کنید. او از من خواست تا نامی اسلامی برایش انتخاب کنم و من هم او را آمنه نام نهادم. به گفته خود عبدالباسط در آمریکا و اروپا هم افراد زیادی پس از شنیدن تلاوت او اسلام آوردند.

عبدالباسط در خاطراتش، سفر به کشورهای پاکستان و اندونزی را هم از جمله سفرهای خاطره‌انگیز می‌داند و در این خصوص می‌گوید: استقبال مردم در این کشورها از قرآن بی‌نظیر است و صدها هزار نفر از نقاط مختلف خود را به محل برگزاری محفل می‌رسانند تا قرآن کریم گوش دهند.

* عبدالباسط: کسی را به تقلید در تلاوت توصیه نمی‌کنم

او درخصوص سبک تلاوتش می‌گوید: من ابتدا در تلاوتم از قاریانی مانند رفعت، شعشاعی و مصطفی اسماعیل تأثیر می‌گرفتم اما کم کم خودم سبکی که متناسب با صدا و حنجره‌ام بود برای خواندن انتخاب کردم. شنیدم که در دیگر کشورها قاریان از سبک من برای تلاوت استفاده می‌کنند که این امر باعث خوشحالی من است اما کسی را به تقلید توصیه نمی‌کنم، زیرا عمر تقلید کوتاه است و باعث می‌شود قاری خیلی زود از خواندن خسته شود.

این استاد هنر تلاوت قرآن کریم پس از عمری تلاش در راستای تبلیغ آیات الهی در جهان اسلام بر اثر ابتلا به بیماری سرطان حنجره اواخر عمرش را دیگر نتوانست تلاوت کند و این مدت چندان به طول نینجامید و شیخ عبدالباسط در روز ۳۰ نوامبر ۱۹۸۸ بدرود حیات گفت.

در پایان تلاوتی شاهکار از این استاد هنر تلاوت شامل آیات ۴۹ تا آخر سوره قمر، ۱ تا ۱۷ سوره مبارکه رحمن، ۳۱ تا آخر سوره مبارکه نبأ و سوره‌های مبارکه تکویر، ضحی، انشراح، حمد و آیاتی از سوره بقره تقدیم می‌شود.

 

 

 

انتهای پیام/





منبع خبر

نوای آسمانی که صد‌ها نفر را مسلمان کرد/ آرزویم تلاوت دوباره در مسجد‌الاقصی است بیشتر بخوانید »

می‌خواهم برگردم سوریه!

می‌خواهم برگردم سوریه!



بارش باران پاییزی در دمشق

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می کنیم.

ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. 

روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر یرانی نبود دلم می‌خواست حداقل به این همه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 

باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. 

می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خبر خوندی، بسه!» 

به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام یران نشدید، شاید ما حریف نظام سوریه شدیم!» 

لحن محکم عربی‌اش وقتی در لطافت کلمات فارسی می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 

به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت لعربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای نقلاب کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد: «می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» 

نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 

دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه مبارزه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» 

با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 

خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم!» 

در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجی‌ها درافتادیم!» 

سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» 

در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 

تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» 

مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« چادرت هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر غتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»…

به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. 

از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 

مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. 

در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 

دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی‌اش دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» 

بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 

فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» 

گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه!» 

و می‌دانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» 

از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به یران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 

با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه…» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» 

نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 

به‌ هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»…

دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از سوریه میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» 

برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 

از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!» 

سقوط بشار اسد به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک عدالت‌خواهی‌ام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه ردن بودیم. 

از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. 

من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از آشوب شهر لذت می‌برد. 

در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» 

در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 

بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و عتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» 

نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 

بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز عاشقانه‌اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. 

مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 

پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. 

سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« یرانی هستی؟» 

از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً رافضی هستی، نه؟» 

و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»… 

انگار گناه یرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رافضی رو طلاق دادی، برگرد!» 

در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 

سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» 

صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر می‌دونن!» 

از روز نخست می‌دانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهب‌مان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. 

حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 

همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» 

سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!» 

او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های لعریبه و لجزیره می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه! 

ترسیده بودم، از نگاه مرد وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» 

در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای عشقش هم که شده برمی‌گشت.

از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 

قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من حلب زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم درعا!» 

باورم نمی‌شد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد لعُمَری می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 

چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. 

طعم گرم خون را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای تیراندازی را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 

سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و گلوله طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم…

هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از درد به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. 

از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 

بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» 

درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 

صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. 

می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را نوازش می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 

او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» 

با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 

صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» 

سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 

و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!» 

و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 

و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا  بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» 

حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان می‌دادم که به التماس  افتادم :«کجا میری سعد؟» 

کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. 

تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 

از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی یرانی؟»…
ادامه دارد…



منبع خبر

می‌خواهم برگردم سوریه! بیشتر بخوانید »