گفتند آقای جعفری! شما بروید تا چهلم پسرتان رد بشود بعد بیایید برای رفتن اقدام کنید. اینطور که شد، پدرشان با پسرشان برگشتند و بعد از چهل آقا مصطفی دوباره رفتند پادگان، آموزش دیدند و با هم رفتند سوریه.
در دوران نوجوانی که بودند، ۵ سال رفته بودند افغانستان. به خانوادهشان اطلاع نداده بودند. بعد که رفته بودند تماس گرفته بودند و اطلاع داده بودند که رفتهاند افغانستان برای جنگ.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
نمیدانیم چه حکمتی بود که انتشار شش قسمت از گفتگو با خانواده شهید سید احمد سادات دقیقا با روزهای غمبار دهه اول ماه محرم همزمان شد. شاید در این روزها که پای روضهةا مینشینیم، راحتتر بتوانیم با غم تنهایی و غربت این خانواده همراهی کنیم…
بعد از انتشار تصویری از مزار شهید سیداحمد سادات در بیابانهای اطراف اشتهارد، تعدادی از مسئولان این شهر از جمله مسئولان سپاه این شهر قولهایی دادند که بار غم و اندوه را با تجلیل از این شهید بزرگوار از دوش خانوادهاش کم کنند و تدابیری بیندیشند که مزار این شهید بزرگوار نیز از غربت و تنهایی در بیابان خارج شود. امام جمعه اشتهارد نیز از مسئولان این شهر مطالباتی داشت که امید داریم به بایگانی سپرده نشود. همچنین مدیران بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز هم پیگیریهایی را برای احراز شهادت آقاسید آغاز کردهاند که بارقههایی از امید را در قلب خانواده این شهید بزرگوار روشن کرده است. همه اینها، حاصل جوشش خون شهید بود که واکنش مردم ایران را از اقصینقاط کشور برانگیخت و در فضای مجازی، موجی از همدردی با خانواده شهید، برجسته و تِرِند شد.
امیدواریم مجموعه این اقدامات امیدبخش به نتیجههای مطلوب برسد و شرمندگی ما از روح پاک شهیدان مظلوم مدافع حرم خصوصا شهدای فاطمیون پایان پذیرد.
آنچه در ادامه میخوانید، ششمین و آخرین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو بیشتر با مشکلاتی که برای جانباز سید مصطفی سادات (فرزند شهید سادات) پیش آمده همراه میشویم و با مظلومیت همسر و فرزندان این خانواده در غربت شهر اشتهارد بیشتر آشنا میشویم.
پسر شهید: ما با پدرمان رابطه عجیب و غریبی داشتیم. من علاوه بر اینکه پدرم را از دست دادم، رفیقم را هم از دست دادم. ما آدمهایی نیستیم که خیلی اهل رفاقتِ بیرون از خانه باشیم، بیشتر این رفاقتی را که بین خودمان است را حفظ کرده بودیم. وقتی پدرم فوت کرد ما رفیقمان را از دست دادیم، پدرمان را از دست دادیم.
آن هجمهای که به ما وارد شد، توهینهایی که شد، به خاطر لج و لجبازی بنرهای پدرمان را کندند، فقط یک کار مسخره بود. حتی بنرهای شهید حیدری که آخرین شهیدی بود که آوردند را هم پاره کرده بودند. ما برایشان فعالیت میکردیم و دوباره خودمان بنرشان را ترمیم و درست کردیم. اما متاسفانه وقتی برای پدرمان این اتفاق افتاد هیچ کس حتی همرزمانش نبودند به ما کمک کند. حتی کسانی که زنگ میزدند میگفتند ما اصفهانیم یا فلانجائیم هم نیامدند. زمانی که پدرمان را دفن کردیم شبش آقا دانیال فاطمی فهمید و خیلی هم ناراحت شد گفت چرا دفن کردید و ماجرا چه بود؟ گفتیم اینطور شد. آقا دانیال اصلا باور نمیکرد. میگفت مگر میشود سید احمد با آن همه سابقه جهادی و کارهایی که میکرد این اتفاق برایش بیفتد؟!
ولی متاسفانه چیزی که انتظار داشتم این بود که روابط عمومی فاطمیون، معاونت فرهنگی فاطمیون، فعالیتی بکنند؛ بالاخره نیروی قدیمیشان را از دست داده بودند، چون پدرم خیلی خدمت کرده بود و فعال بود.
حتی یک زمانی من از پدر پرسیدم شما این همه فعالیت کردید و تخصص دارید چرا فرمانده نمیشوی؟ گفت من دوست ندارم؛ بارها به من پیشنهاد شده بود برای فرمانده فلان یگان و فلان تیپ، ولی من دوست ندارم؛ همین که کار خودم را به درستی بتوانم انجام بدهم کافی است، دیگر مسئولیت جان بقیه را نمیتوانم به عهده بگیرم. من خودم کار خودم را به نحو احسن انجام میدهم به صورتی که همه میگویند سید دارد چکار میکند؟ پدرم میگفت من اگر فرمانده باشم نسبت به جان تمام کسانی که آنجا هستند مسئول هستم و نمیتوانم همچین مسئولیتی را بر عهده بگیرم. و به همین دلیل پدر هیچگاه فرماندهی را به عهده نگرفت.
**: با آقای «ص» هم میشود صحبت کرد؟
پسر شهید: آقای «ص» فرمانده تیپشان است، البته دیسپلین خاصی دارند. شماره شان را میدهیم به شما…
**: در البرز هستند؟
پسر شهید: در مشهد هستند ولی مرتب به سوریه میروند و میآیند.
**: من هنوز در شوک قضیه خاکسپاری سید در بیابان هستم.
همسر شهید: هیچ چیز نمیتواند دل ما را خنک کند. الان چند ماه میگذرد اما انگار همین امروز است که سید را با آن مظلومیت خاکسپاری کردیم. اگر سید را در قطعه صالحین یا گلزار شهدا میگذاشتند ما یک مقدار آرام میگرفتیم؛ میگفتیم این همه جهاد کرده، کنار همرزمانش قرار میگیرد.
**: البته مقام ایشان پیش خدا محفوظ است و این جاهای ظاهری، همه برای دل ماست..
همسر شهید: «سید» غریب بود، جایش واقعا آنجا نبود!
**: میتوانیم برویم و مزار آقاسید را ببینیم؟
پسر شهید: بله با هم میرویم ان شا الله.
{فرزند شهید، عکسهای قبر را نشان ما میدهد.}
**: اینجا که واقعا بیابان است. برویم برای زیارت ایشان؟
{فرزند شهید، فیلمی از سید احمد با صدای خودشان را هم به ما نشان میدهد.}
پسر شهید: پدرم نسبت به اهل بیت حتی زمانی که جنگ سوریه شروع نشده بود، ارادت داشت. مادرم میگوید و کارگرهای پدرم که سرِ زمین با پدرم کار میکردند میگفتند که سید احمد چرا اینطور است؟ تا ما «یا حسین» میگوییم، میزند زیر گریه.
همسر شهید: اشکهایش با یک «یا حسین» میآمد و گریه میکرد. همه میگفتند سید دیوانه است، به خاطر اینکه زود گریه میکند!
پسر شهید: میگفتند سید دیوانه است! نه اینکه من به شما بگویم، ولی پدرم اسم پدرش که میآمد، گریه نمیکرد، چون پدرشان را از دست داده بود دیگر، ولی جالب است، اسم اهل بیت که میآمد مخصوصا امام حسین و حضرت زینب، میگفت آن غمی که حضرت زینب کشیده، آن اسارتی که کشیده روی قلب من است… این ارادت و خلوصش جایگاهش محفوظ است.
**: چنین ماجرایی برای پیکر آقاسید برای خانواده خیلی سنگین است…
پسر شهید: حتی ما زمانی که دیدیم نه فاطمیون اقدامی میکند نه کسی دیگر، سعی کردیم و دوست داشتیم کسانی که به پیکر پدرم بیحرمتی کرده و کسانی که ما را تهدید به مرگ کرده بودند، حداقل احضار شوند و یک امضا از آنها گرفته میشد که دیگر این کار را برای بقیه شهدا تکرار نکنند.
همسر شهید: کاش گوشمالیشان میدادند که این برخورد را برای بقیه شهدا و جانبازان نداشته باشند.
پسر شهید: حتی در آن حد هم نشد. گاهی فحش هم میدهند به ما. به خاطر این توهین، ما داریم از این شهر میرویم؛ به خاطر اینکه پدرم مدافع حرم بوده، اینقدر زحمت کشید و آخر هم به او توهین شد. ما داریم از اشتهارد میرویم؛ اینقدر هجمه و کملطفی زیاد بوده. هنوز آن نگاههای بد، آن نگاههای قومی و نژادپرستانه به ما هست که ما نمیتوانیم با این وضعیت در این شهر زندگی کنیم!
**: برنامهتان چیست؟ کجا میخواهید بروید؟
پسر شهید: هر جایی به غیر از اشتهارد!
**: با این وضعیت واقعا حق دارید. چون اینجا دلخوشیای ندارید.
پسر شهید: کسی هم نداریم. فامیلهایمان هم این کار را با ما کردند. به پدرم به چشم گناهکار نگاه میکردند تا فهمیدند ما در تصادف عمویم گناهی نداشتیم! خودش بیمارستان بود وقتی پدرم به شهادت رسیده بود.
**: مهمترین ضربهای بود که شما خوردید…
پسر شهید: ضربه را همه به ما زدند و آخرین ضربه را هم خودیها به ما زد. روزی که پدرم اینجا بود، تا چهلمش که دوباره آمدند اینجا، ولی دیگر چه فایده داشت. تا هفت پدرم خودمان دور هم جمع میشدیم و در تنهایی عزادار بودیم و گریه میکردیم.
همسر شهید: الان برای سید مصطفی هم هیچ کسی پیگیر نیست.
پسر شهید: ما پیگیری کردیم اما متاسفانه مسئولان خیلی بد حرف میزنند و توهین میکنند
**: یعنی جواب درستی نمیدهند به شما؟
پسر شهید: نه، اصلا. فقط توهین میکنند.
**: اسم آن مسئول را میتوانید بگویید؟
پسر شهید: اگر اجازه بدهیم نگویم، چون برایمان گرفتاری درست میشود!
همسر شهید: اسم مسئولش را من نمیدانم ولی یک آقایی هست به نام آقای اکبری که در همین (…) کار میکند و با همین صاحبخانه ما فامیل هستند. چند روز پیش من را دید و گفت شما اینجا زندگی میکنید؟ گفتم آره؛ تکلیف مصطفی چه شد؟ … گفت: همین طور مانده، یکی بیاید با مسئولش صحبت کندتا کاری کنند. مصطفی خیلی پسر خوبی است.
پسر شهید: بنده خدا چون برادرم را یکی دوبار دیده میگوید سید مصطفی خیلی پسر خوبی است، خیلی آرام است، خیلی ساده است. ولی من یکی دوبار رفتم و وقتی توهین میکنند، کجا برویم دیگر؟ نمیتوانم هر روز بروم آنجا فحش و توهین بشنوم. شما خودتان را جای من بگذارید، یک بچه ۲۱ ساله میرود دنبال کار برادرش فحش میشنود، چهکار کنم؟
همسر شهید: مصطفی جان اینطوری بد که تمام زندگیاش را پای طرف میریزد، احساساتی است، به خاطر موجگرفتگی، زود گول میخورد، راحت میتوانند از او سواستفاده کنند! الان که موج گرفته است، مجروح جنگی است، مدارک اقامتش هم گم شده؛ اصلا کارت جانبازیش هم پیگیر نبوده که درست کند، الان یک سال است که بلاتکلیف است و کسی پیگیر مشکلاتش نمیشود.
پسر شهید: رزمندگانی که مجروح میشوند، تا چند ماه طول درمان میگیرند.
همسر شهید: هیچ کدامشان نگرفتند؛ نه سید احمد و نه سید مصطفی.
پسر شهید: مثلا بهشان میگویند تا شش ماه استراحت کن، حقوق بگیر. پدر من نه طول درمان گرفت، نه تا زمانی که زنده بود جانبازیاش را گرفت، نه از مزایای جانبازی استفاده کرد. برادرم هنوز دارد شهریه دانشگاه میدهد، پول آمایش کارت را که رایگان کرده بودند هم ما دادیم. پدرم از هیچ مزایایی استفاده نکرد. یعنی پدر ما مظلومترین شهید فاطمیون بود که در واقع اینطوری رفت. رسانه فاطمیون هم در جریان بود، اما برای پدرم هیچ کاری نکردند. بعد گفتند برای سید چون شخصیت فعالی بود داریم مستند میسازیم. ولی خب این مستند میخواهد چه کار کند؟
**: چه کسانی در این مشکلی که برای آقا مصطفی پیش آمده، دخیل بودهاند؟
همسر شهید: یک آقایی هست به اسم «ک»، یک آقایی به اسم «د» که اینها هم سن و سال بابای مصطفی هستند. سید مصطفی را با خودشان بردند این طرف و آن طرف و از او سوء استفاده کردند. سید مصطفی زنگ می زند که من کارهای نبودم. مامان به خدا من تقصیری نداشتم!
پسر شهید: اینها با برادرم مشکل دارند و برایش مشکل درست کردند. اصلا مصطفی در خانه نشسته بود؛ گفت من میروم تا سر کوچه برمی گردم، ساعت ۵ **: ۶ بود، رفت و دیگر نیامد.
**: میخواهم بدانم آقا مصطفی پیش مسئولان از خودش دفاع کرده؟
پسر شهید: دفاع کرده، ولی کسی به حرفهای او اهمیتی نداده است.
همسر شهید: حتی عدهای بدخواه، مصطفی را برده بودند در بیابان و میخواستند داخل چاه بیندازند. کسی از راه میرسد و اینها میترسند و دو نفری مصطفی را پرت میکنند روی خارها. سید مصطفی با یک بلوز آستین کوتاه بود. وقتی که آمده بود حانه، تمام بدن این بچه زخم بود.
پسر شهید: برایش پاپوش درست میکردند. برادرم قبل از جانبازیاش اصلا با اینها معاشرت نداشته. با برادرم لج میکنند.
همسر شهید: تمام بدنش پر از زخم بود. گفت که میخواستند در بیابان در چاه بیندازند و مرا بکشند! یک موتوری رد میشود، اینها میترسند و فرار میکنند. تمام بدن سیدمصطفی زخم بود. حتی یک بار آمده بود خیس، گفتم چیه؟ گفت من را در استخر انداختند و میخواستند غرق کنند! یا مثلا حتی یک بار هم به این بچه دارویی داده بودند، که سنکوپ (اَرِست) کرده بود. آمد در خانه خوابید؛ دیدم نفسش نمیآید بالا، زنگ زدم به چند نفر از بچهها، بردیمش بیمارستان، گفتند دارو به خوردش دادهاند!
میگویم از اشتهارد بروم شاید برای مصطفی هم بهتر باشد، از اینجا دورش کنم. گفتم یک بار زده بودند با چاقو و تاندوم دستش پاره شده بود. سیدمصطفی بچهای است که به خاطر مجروحیت اعصاب و روان نمیتواند از خودش دفاع کند. اصلا عجیب و غریب است؛ اینطور نبود، اما بعد از آن حادثه در سوریه، اینطور شد. الان خیلی میترسد.
پسر شهید: بعد از آن اتفاق در سوریه اینطوری شد. در صورتی که اینطور نبود برادرم، اصلا باشگاهی بود، قبل از اینکه جنگ شروع شود به ورزشهای رزمی میرفت. الان خیلی از هم دورهایهایش بدنهای بزرگ و ورزیدهای دارند؛ میگویند سید مصطفی چقدر هم خوب کار میکرد و از ما جلوتر بود.
جنگ سوریه که اتفاق افتاد و مشکلات عصبی که برایش ایجاد شد دیگر آدم سابق نشد. الان تبدیل به یک آدم افسرده و عصبی شده
{عکس مصطفی را مادرش نشان ما میدهد}
همسر شهید: من اگر بتوانم این را از گرفتاری نجات بدهم و مدارکش را بگیرم، حقوقش را درست کنم و یک کاری برایش بکنم، خیلی خوب است.
پسر شهید: مسئولان باید پیگیری کنند. باید برادرم را ببرند به آسایشگاه جانبازان و از لحاظ عصبی درمان کنند. بالاخره وقتی یگانی درست میشود باید کسانی که اینطور میشوند را حمایت کند. یک آسایشگاههایی برای جانبازها داریم، ای کاش پیگیری میکردند و تحت درمان قرار میگرفت.
**: انشالله همه این موارد را مینویسم و انشالله که به گوش یک انسانی، یک مسئولی برسد که کاری کند.
همسر شهید: سید که دیگر رفت. چه اینها شهید بگویند یا نگویند، سید شهید است. الان که دیگر کاری از دست من بر نمیآید، تنها کاری که میتوانید بکنید خودتان یا یگان فاطمیون یا هر جای دیگر که صدای ما به گوششان میرسد، این پسر من را از گرفتاری نجات بدهند و درمان کنند.
**: ما کارمان را از نظر رسانه ای انجام میدهیم و بقیه اش را میسپاریم دست خدا. برویم سمت مزار آقاسید؟
گروه جهاد و مقاومت مشرق –برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، سومین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود…
**: آقاسید چه سالی اولین بار به سوریه رفتند؟
پسر شهید: اولین بار اواخر سال ۹۱ رفتند.
همسر شهید: این سوریه رفتن هم داستان دارد؛ گفته بودند در سوریه جنگ است، یکی به او گفته بود که قرار است داعشیها حرم حضرت زینب (س) را خراب کنند (زبانم لال) کاباره بسازند! اینطور گفته بودند. سید هم ریخت به هم که: من زنده باشم و حرم را خراب کنند؟ کاباره بسازند؟ و این حرفها… گفت: من میخواهم بروم سوریه.
دیگر همان موقع اسمش را مینویسد. میگفت برای من نه اقامت مهم است، نه پول مهم است؛ هیچی برای من مهم نیست؛ فقط میخواهم بروم سوریه بجنگم. تا همین امسال (۱۴۰۰) همهاش سوریه بود. یک هفته میآمد خانه، بهش که میگفتیم سید یک مقدار بیشتر بمان، میگفت نمیتوانم، خدا شاهد است من وقتی میآیم اینجا اصلا نفسم میگیرد. فیلمِ صحبتهایش هست…
پسر شهید: پدرم بین فاطمیون پرسابقهترین مدافع حرم است. ۲۳۳۳ روز سابقه جهاد دارد، یعنی حدود ۷ سال؛ یعنی در این ۸ سالی که پدرم درگیر جنگ سوریه بوده، کلا ۷ سالش را آنجا بوده، ۱۱ ماه اینجا و در خانه بوده که ۲ ماه از این ۱۱ ماه مرخصی استعلاجی داشتند. سال ۹۴ که مجروح میشوند یک و نیم ماه خانه ماندند. دو ماه به ایشان مرخصی دادند ولی پدرم یک ماه و نیم ماندند. آن دستش هنوز مجروح بود که رفت. به منطقه.
**: ماجرای جراحتشان چه بود؟
پسر شهید: آن موقع پدر ما در واحد ۲۳ بود، با برادر ارشدم سید مصطفی که جزو مدافعین حرم بود با یک ماشین رفته بودند به مأموریت. پدرم با یکی از دوستانش داخل ماشین بوده. آن طوری که خودش تعریف میکرد، میگفت با ماشین رفتیم و ایستادیم که اگر داعش از این طرف هجوم کند، بزنیمش. پدر ما اینقدر با ماشین جلو میرود، اینقدر جلو میرود که خودیها فکر میکنند پدر ما داعشی است. خیلی جلو میرود، خودیها هم با موشک کورنت ماشین بابا را میزنند. بابا گفت فقط من یک صدای مهیبی شنیدم، داداشم از ماشین افتاد پایین. شانسی که آنجا آورد این بود که موشک به اتاقک ماشین برخورد نکرد. بابام گفت من خودم را با کمر از ماشین کشیدم بیرون. مصطفی هم رفیق بابا را از ماشین کشید بیرون. تا آمد بابام را از ماشین کشید بیرون، ماشین منفجر شد!
**: فقط دست آقا سید آسیب دید؟
پسر شهید: دستش پایش و سرش پر از ترکش شده بود.
**: آقا مصطفی چیزیش نشده بود؟
پسر شهید: چون بالای ماشین بود، موج گرفتگی شدید داشت. برادر من دچار مشکل عصبی شد. برادر من سالم و بانشاط بود. متاسفانه بعد از مجروحیتش به او هیچ رسیدگی نشد.
**: الان هم همچنان درگیر مشکلات مجروحیت هستند؟
پسر شهید: بله؛ برادرم مشکل عصبی دارد. حالا نمیدانم آن کسانی که در نبرد سوریه بودند چندبار سراغ داشتند که موشک کورنت بخورد به ماشینشان و جان سالم به در ببرند، ولی بعد از آن اتفاق، دیگر داداش مصطفای من آن مصطفای سابق نشد. عصبی شد، درگیر شد، گوشهگیر شد. از خانه میرود و احساس شاد قبلی را ندارد. دیگر ما برادرمان را از دست دادیم، ولی متاسفانه یگان فاطمیون یک بار نیامد بگوید این آقایی که سال ۹۴ در آن درگیری آن اتفاق برایش افتاده، خودمان زدیمش، یک بار دستش را بگیرد ببرند پیش متخصص اعصاب و روان و روی اعصاب و روانش کار کنند. حتی یک دفعه نیامدند سراغی از او بگیرند.
**: یعنی اعصابش تحت درمان قرار نگرفت؟
پسر شهید: اصلاً تحت درمان قرار نگرفت.
**: خود شما چطور؟ برای درمانشان کاری نکردید؟
پسر شهید: ما رفتیم اما کسی پاسخگو نیست.
**: زیر نظر پزشک هستند؟ دارویی مصرف میکنند؟
پسر شهید: هیچ. فقط یک هفته بیمارستان بقیه الله بستری شد بعد هم مرخص شد. در صورتی که من میگویم زندگی شخصی برادر من قبل از اینکه برود سوریه و بعد از اینکه مجروح شد کاملا تفاوت کرد. جوانیاش سوخت بعداز آن حادثه.
**: چند سالشان بود؟
پسر شهید: موقعی که برادرم جانباز شد ۲۵ ساله بود. هنوز هم که هنوز است بعد از شش سال، هنوز دنبال کار جانبازیاش نرفته. چون جانبازیاش ۱۰ درصد است، طبق آماری که میدهند حقوق هم به او تعلق میگیرد اما اصلا دنبالش نمیرود و برایش مهم نیست.
**: الان مشغول چه کاری است؟
پسر شهید: حقیقتا الان برادرم دچار مشکل عصبی اس و اصلا توان کار ندارد. در حقیقت از کار افتاده است.
همسر شهید: پارسال تابستان زده بودند به دست پسرم و تاندوم دستش را بریده بودند. گفت من داشتم میرفتم یک بنده خدایی گفته بود «آی افغانی برگرد جیبهایت را خالی کن!» من تا برگشتم و حواسم به خودم آمد که چرا باید جیبهایم را خالی کنم، با چاقو زد توی دستم و تاندوم دستم را برید… مغازهدارها همه ریختند بیرون که ببینند چه خبر است.
**: کجا این اتفاق افتاده بود؟
همسر شهید: در همین اشتهارد؛ مغازهدارها ریخته بودند بیرون. گفتند پسر سید را زدند؛ بابایش در سوریه است، بگیرید این را؛ و دنبال ضارب که میافتند، او فرار میکند. دنبال کارهای پزشکی قانونیاش بودند، کارهایش را هم انجام دادند، اما خودش پیگیر ماجرا نش چون اصلا حال و حوصلهاش را نداشت.
**: این مورد که برای خودش اتفاق افتاده
پسر شهید: خلاصه که از این حالت افسردگی و افتادهخالی برادرم سوءاستفاده میکنند و بریخ اذیتش می کنند. یک کاری میکنند که مصطفی را هم کله پا کنند و زمین بزنند، چون بعد از آن اتفاق برادرم مشکل عصبی پیدا کرد. مصطفایی که قبلا بود (عکسها و فیلمهایش هست) اصلا اهل این نبود که بخواهد برود بیرون و با کسی جرو بحث کند.
**: پس کاملاً به هم ریخته است. لازم بود که شما بحث پزشکیاش را پیگیری کنید.
پسر شهید: پیگیری کردیم ولی متاسفانه جواب ندادند. مخصوصا آن دورهای که اینقدر بچهها جانباز میشدند اینقدر بچهها در سوریه ترکش میخوردند، الان هنوز هم خیلی از همین جانبازهایی که رفتند و برگشتند کارهای حقوقیشان درست نشده.
**: موقعی که این وضعیت را داشتند، آقا سید هم در حیات بودند؟
پسر شهید: پدر تاحدی که میتوانست پیگیری میکرد. مثلا میگفت پسر بیا سوریه یک جایی هست میبرمت کار فرهنگی انجام بده. ولی خب برادرم بعد از آن اتفاق اینقدر بهم ریخت که دیگر نرفت سوریه، حتی یکی دوبار هم که رفت برای اعزام نتوانست برود. اینقدر به او فشار میآمد که واقعا برادرم از کار افتاده شد.
**: دست خودش هم نبود دیگر…
پسر شهید: عجیب و غریب شده بود.
**: در خانه هم مشاجره و دعوا میکرد؟
پسر شهید: متاسفانه بعد از اینکه برادرم جانباز شد پرخاشگر شد. مادرم بیشتر میداند. مادرم همیشه میگفت که داداش مصطفایم بهترین بچه خانواده بود، خیلی خوب و با معرفت بود. هنوز هم همه فامیل حتی فامیلهایی که دور هستند و حتی عمههایم که کمتر با هم رفت و آمد داریم، میگویند مصطفی را خیلی دوست داریم. یک شخصیتی داشت که اکثر فامیل مصطفی را دوست داشتند چون پسر بامعرفت، خیلی خوش اخلاق، دلسوز و زحمتکش بود.
متاسفانه سال ۹۴ که این اتفاق برایشان افتاد، چون برادرم بالای ماشین بود و بیشترین موج گرفتی برای ایشان بود، از نظر اعصاب و روان کاملا به مشکل خورد و کسی هم پیگیری نکرد که سید مصطفی مداوا شود. الان هم جانباز ۱۰ درصد است و هنوز هم که هنوز است بعد از ۶ سال پیگیری نکرده که کارهای درمانیاش انجام شود و حقوقی از بنیاد بگیرد چون واقعا از کار افتاده است.
پدرم هم در واقع همینطوری بود. اگر با مسئولین یگان فاطمیون صحبت کنید آنها هم میدانند پدرم بعد از ۶ سال که اینها به پدر زنگ میزدند و می گفتند که سید بیا کارهای جانبازیات را درست کن، میگفت من دنبال این کارها نیستم.
تازه بعد از ۶ سال، آخر هم به زور و اصرا او را راضی کردند. نامه زدند و از آن طرف فرمانده میدانشان آمد گفت سید برو این کار را درست کن و برگرد. پدرم آمد که کارهای جانبازیاش را درست کنند. ۱۶ روز در ایران میمانند که دیگر در اثر عفونت پیشرفته ریوی ناشی از مواد شیمیایی به شهادت میرسند.
**: شهادتشان هم تأیید شد از سمت فاطمیون؟
پسر شهید: از سمت فاطمیون، خیر.
**: منظورم این است که تایید شد تا از طرف بنیاد شهید مورد حمایت باشید؟
پسر شهید: چرا؛ چون پدرم جانباز بود و جانبازیاش را درست کرده بود، مادر ما حمایت میشود. ولی اتفاقی که دردناک تر است برای ما و مادرم بیشتر میداند این است که پدر ما از سال ۹۴ دچار تنگی نفس شد. یعنی مثلا ما که با هم راه میرفتیم احساس میکردیم پدر زودتر خسته میشود. این عارضه ادامه پیدا کرد تا سال ۹۵ و ۹۶ که خلط و سرفه هم به آن اضافه شد.
**: این در حالی است که ایشان با همان وضع میرفت به سوریه و میآمد؟
پسر شهید: بله، کم کم در سال ۹۸ این وضعیت ریه خیلی شدت گرفت، مثلا پدرم در هال که میخوابید خیلی بد نفس میکشید، من چندین بار به زور پدرم را بردم بیمارستان و اکسیژن تنفسی گرفتند، آمپول زدند و آنتی بیوتیک خوردند و هر سری ما گفتیم تو بمان مثلا ما برویم بیمارستان پیگیری کنیم، میگفت باشد، بعد شب میخوابیدیم و صبح بلند میشدیم: بابا کجاست؟ میدیدیم رفته به سوریه!
**: عامل آن مشکلات ریه مشخص نشد؟
پسر شهید: فرمانده میدانیاش گفت سید به خاطر اینکه جزو فرماندهان متخصص فاطمیون بود و داخل ادوات مشغول بود، دود و گرد و خاک عجیب و غریب شلیک ادوات روی تنفسش تأثیر گذاشته بود… اینها که مزید بر علت هستند، اما فرمانده میدانیشان در تماسی که با ما داشت گفت ما سال ۹۴ یا ۹۵، یک کارخانه اسلحهسازی داعش را کشف کردیم و به سید به خاطر اینکه متخصص و قدیمی بود گفتیم برود آنجا و گزارشی از وضعیتش تهیه کند. با ده نفر از نیروهای تحت امر خودش رفت آنجا. وقتی برگشتند هم سید و هم ده نفر دیگر تنگیِ نفس پیدا کردند. گویا آنجا پودرهایی آبی و قرمز و سفید بوده. معلوم نشد چه موادی بود که پدرم و همراهانش را مسموم کرد.
**: یعنی آنجا دچار مسمومیت تنفسی شدند؟
پسر شهید: آن دود و گرد و خاکی که هر بار که شلیک میکردند هم موثر بود. چون پدرم خیلی فعال بود و این را همه فرماندهان میگویند. پدرم سال ۹۶ دچار مشکل شده بودند.
**: خود سید رفتنِ به کارخانه اسلحهسازی را برای شما تعریف نکرد؟
پسر شهید: خودش هیچ وقت برای ما تعریف نکرد. این را بعد از شهادتشان فرمانده میدانیاش تماس گرفتند و گفتند.
همسر شهید: آقای «ص» گفتند.
پسر شهید: پدرم اینجا به رحمت خدا رفت. این دردی است که باید بگوییم و نمیتوانیم نگوییم. ما اصلا نمیدانستیم که پدر شیمیایی است. اول او را به بیمارستان انتقال دادیم. به بیمارستان که رفتیم، نیم ساعت بعد، پدر به شهادت رسید. بعد سریع گفتند آزمایش کرونا بدهیم که کرونا نباشد.
**: این دقیقا چه تاریخی بود؟
پسر شهید: ۲۸ فروردین ۱۴۰۰. شانزده روز بعد از اینکه پدرم از سوریه به ایران آمدند.پدر، بیست و چهارم داشتند میرفتند سوریه، اصلا رفتند و به پرواز هم نرسیدند. بعد گفتند هفته بعد بروند. حتی جمعه بود که از مادرم پرسید فردا چند شنبه است؟ گفت شنبه؛ گفت خدا را شکر که دوشنبه میشود و من میروم. قرار بود شنبه به سوریه بروند اما شنبه شهید شدند…
**: یعنی حالشان دفعتاً اینقدر بد شد که کارشان به بیمارستان کشید؟
پسر شهید: برای ما یک چیز عادی شده بود. اوایل خیلی میگفتیم برویم بیمارستان، چندین بار به خاطر عارضهاش در بیمارستان امام خمینی دمشق بستری شده بودند. اما ما هر سری که میگفتیم بیمارستان، بهانه میآورد و میگفت نه؛ درست میشود.
دیگر رفتند و جانبازی شیمیاییاش را پیگیری نکردیم. پدرم به خاطر اینکه اعزام مجدد داشته باشد فقط جانبازیای که از ترکش و موشک کورنت داشت را پیگیری کرد. پدرم سال ۹۴ جانباز شد، سال ۹۶ یا ۹۷ رفت کمیسیون پزشکی که برگه سلامت بگیرد تا دوباره برود سوریه. اصلا پیگیری جانبازی نبود، مجبور شد برای رفتن به سوریه،وضعیت جانبازیاش را پیگیری کند. گفتند تا زمانی که شما پیگیر جانبازیات نباشی، شما را اعزام نمیکنیم! پدر مجبور شد که این کار را انجام بدهدتا بتواند دوباره به جبهه برود.
پدر وقتی این اتفاق برایش میافتد، در جا میگویند کرونا گرفته؛ همان موقع آزمایش خون میگیرند و جواب آزمایش منفی میشود. سید کرونا نداشت. این که منفی شد، گفتن پس ایست قلبی بوده! یگان فاطمیون هم گفتند چون پدر جانباز بوده و ۱۶ روز بوده که از منطقه آمده، در حال مأموریت بوده. میدانید که نیروها تا ۲۳ روز بعد از مرخصی مثل این است که داخل مأموریت باشند.
**: یعنی چون مرخصی بعد از ماموریت است، مثل ماموریت حساب میشود.
پسر شهید: بله، ۱۶ روز بعد آمدنشان که پدر شهید شدند، گفتند ایست قلبی است. یعنی در وبسایتها زدند که سید ایست قلبی کرده! پیکر پدر را به پزشکی قانونی فرستادیم که علت اصلی را مشخص کند. دو سه ماه طول کشید تا جواب پزشکی قانونی بیاید و علت، عفونت پیشرفته ریوی بود. که ما این را سریع پیگیری کردیم. الان هم در حال پیگیری امور برای احراز شهات هستیم.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، دومین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود…
**: لوازم زندگی و جهیزیه به عهده آقا سید بود؟
همسر شهید: لوازم زندگی خاصی نبود؛ یک دانه چمدان بود و یک موکت ساده. آمدیم خانه پدرشوهرم در یک اتاق با یک فرش. ۷ سال با پدرشوهرم زندگی کردم در آن خانه بچه اولم به دنیا آمد، بچه دومم به دنیا آمد، بچه سومم که به دنیا آمد، خواهر بزرگترِ سید گفت که باید بروید جدا زندگی درست کنید. آن موقع با سه تا بچه من از خانه پدرشوهرم آمدم بیرون.
پدر شوهرم ماشاءالله خیلی برو بیا داشت. کشاورزی میکرد. سی چهل هکتار، گوجه و برنج و خیار و جو و هر چه فکرش را بکنید، میکاشت. پسرهایش هم کمک میکردند. من که عروسش بودم با سه تا بچه در یک اتاق از خانهاش زندگی میکردیم. پدر شوهرم کشاورزی میکردند، من هم در خانه برایشان کار میکردم. هر وقت مهمان داشتند، کارها با من بود. من الان یادم میآید با خودم میگویم من چطور آنجا دوام آوردم؟! خیلی خانواده شلوغی بودند. یعنی آنجا از صبح که بلند میشدم تا شب مثل یک کارگر کار میکردم. شوهرم هم همین طور در بیابان از صبح تا شب کار میکرد.
**: مادرِ آقا سید هم بودند؟
همسر شهید: مادر آقا سید بود، خواهرهایش بودند، برادرهایش هم بودند.
**: رابطه شما با مادرشان چطور بود؟
همسر شهید: با مادر شوهر و خواهر شوهرم رابطه خیلی خوبی نداشتیم. خدا رحمت کند پدرشوهرم خیلی سختگیر بود. آدم باید واقعیت را بگوید، نمیشود جلوی شما فیلم بازی کنم.
**: یعنی نسبت به بچههای خودش سختگیر بود یا با شما هم سختگیری میکرد؟
همسر شهید: در مورد من هم سختگیر بود.
**: چرا؛ علتش چی بود؟
پسر شهید: عمههای من هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتند. چون پسر ارشد بوده و پدربزرگم دوستش داشته یک طورهایی، حسادت میکردند. در فامیل ما، مادرم تنها عروسی بود که پشت سر هم سه تا پسر آورد. مثلا زن عمویم ۴ تا بچه اولش دختر بودند.
**: این تأثیر گذاشت؟
پسر شهید: بله؛ حسادت میکردند. پدربزرگم وقتی میآمد خانه، تا زمانی که خودشان سالم بودند، مثلا دیگه نه بچههای عمههایم را نگاه میکردند نه بچههای عموهایم، فقط میگفتند بچههای سید احمد کجا هستند؟
همسر شهید: خیلی بچههای من را دوست داشت.
پسر شهید: اسمهای همه ما را هم پدربزرگم گذاشته بود، پسر بزرگ مصطفی، بعد مرتضی، آخری هم که من مجتبی. این باعث شده بود که یک حسادتی ایجاد شود و مدام دوست داشتند مادرم از پدرم جدا شود؛ تحقیر میکردند؛ مدام اذیت میکردند؛ خبرچینی میکردند، بارها شده بود از این جادوها و طومارها مینوشتند و در خانه میانداختند.
همسر شهید: بعد از سومین پسرم ما از آنها جدا شدیم و رفتیم یک خانه گرفتیم.
**: خواهرشوهرتان که پیگیر جدایی منزلتان بودند از خیرخواهی بود یا دوست داشتند شما از آنها دور شوید؟
همسر شهید: نه، چون عروس دومی آمد، او هم دو تا بچه داشت، گفتند یکی برود تا محیط بازتر شود. مهمان زیاد میآمد و خانه، زیاد بزرگ نبود.
**: آقا سید با توجه به کاری که میکردند و زمین بزرگی که داشتند، وسعت مالی داشتند که یک خانه برای شما بگیرند؟
همسر شهید: آقا سید، بنده خدا، خیلی مرد زحمت کشی بود. خداییش حالا اگر یک موقع با پدرشوهرم کلکل کردند و ما قهر کردیم و رفتیم، اما پدرش آمد و گفت که از وقتی سید احمد رفته، من چهار تا کارگر گرفتم اما اندازه سید احمد پسر خودم نمیتوانند کار کنند.
خیلی کار میکرد. خدا رحمتش کند واقعا مرد زحمتکشی بود. ولی آن موقع قیمت خانهها مثل الان اینطور نبود؛ خانهها صد میلیون و پنجاه میلیون نبود. یک مدت اجارهنشین بودیم سختی خودش را داشت اما بعدها سید یک خانه خرید برای خودمان. یک خانه نوساز بود. که در همین خانه خریدن هم بعضیها حسادت میکردند.
**: منظورم این است که از اول میتوانستند خانه بگیرند اما اصرار داشتند پیش حاج آقا باشید؛ درست است؟
همسر شهید: من بچه بودم و سنی نداشتم.
پسر شهید: این قسمت هم بود که بابا را چطور از خانه طرد کردند.
**: یعنی همان موقع که در مورد آن صحبت میکنیم؟ بعد از تولد شما؟
پسر شهید: نه، قبل از تولد ما، چون فرزند ارشد «فاطمه سادات» است، بعد از فاطمه ما سه تا پسر آمدیم. به فاصله دو سال، سه سال و پنج سال.
همسر شهید: شیر به شیر بودند.
پسر شهید: آن قصه را مادرم بیشتر در جریان است که چه اتفاقی افتاد که پدربزرگم پدرم را با دست خالی فرستاد به خانه جدید. کسی که آمده بود اینها را ببرد به خانه جدید، به خاطر مظلومیتشان گریه میکرد، چون بعد از ۷ سال زندگی مشترک هیچ چیزی نداشتند. وقتی پدربزرگم به پدرم میگوید از خانه برو بیرون، پدرم از خودش هیچی نداشت و پدربزرگم هم هیچ حمایتی نکرد.
**: یعنی حق نداشت چیزی از خانه بیاورد؟ فقط خودشان آمدند؟
پسر شهید: من فقط همینقدر میدانم راننده آن ماشینی که آمده بود تا یک مقدار خرت و پرت و یک موکتشان را ببرد، برای مظلومیت پدرم گریه میکرد.
همسر شهید: بعد خواهرشوهرم برگشت و گفت باید بروید… چون من در خانه پدرشان خیلی کار میکردم، یعنی الان من در خانه خودم یک ظرف را با درد زانو و هزارتا ناله میشورم. ولی آن موقع اینطور نبودم؛ صبح که بلند میشدم یک نفر دو نفر، از خواهرشوهر بزرگم با شوهرش میآمد تا مهمانهای دیگر. خیلی میآمدند. یک وقتی میشد من ساعت یک شب خواب بودم، پدرشوهرم میآمد میگفت صدیقه! بلند شو آبگوشت درست کن از اصفهان قرار است مهمان بیاید… یک نصفه شب زودپز را بار میگذاشتم تا صبح. اینطور بود.
گوسفند و گاو زیاد داشتند. در حیاط یک آغل برای گوسفندان درست کرده بودند که من شاید روزی سه بار با زانوهایم مینشستم روی زمین و زمین را تی میکشیدم تا آشغالهای گوسفندها را تمیز کنم. بعد دوباره کثیف میکردند. رسیدگی به آنها هم وظیفه من بود.
**: گاو هم داشتند؟ دوشیدن شیر صبحگاه هم با شما بود؟
همسر شهید: نه، من گوسفند نمیدوشیدم، مادرشوهرم خودش میدوشید. ولی خیلی سالهای سختی بود. من اینقدر بچه بودم میگفتم مگر میشود آدم یک روزی زندگیاش جدا شود. فکر نمیکردم، بچه بودم. گمان میکردم همیشه با هم زندگی میکنیم، با هم سر یک سفره غذا میخوریم. یک دفعه مادرشوهرم گفت که شما دیگر باید بروید سر زندگی خودتان. من نمیدانستم زندگی چیست، میگفتم با هم زندگی میکنیم دیگر؛ فکرم اینطور بود. سید هم فکرش همین طور بود.
گفت نه، من رفتم خانه دیدم باید بروید. بعد سید از سرکار آمد دیدم خواهرشوهرم یک ماهیتابه آورد. آن را سمت خودش میکشید که من این را به صدیقه نمیدهم! آن یکی را سمت خودش میکشید میگفت توی کاسه خودشان املت درست کنند؟ بده این را ببرند. سر یک ماهیتابه با هم دعوا داشتیم. دو تا استکان برایم گذاشت، یک ماهیتابه گذاشت، یک رختخواب و چمدان برای خودم بود و یک فرش، گفت بروید.
یک بنده خدایی به اسم رضوان بود که وانت داشت، بعد تعریف میکرد که من وقتی شما را بردم در آن خانه قدیمی و متروکه، وقتی آنجا گذاشتم با یک چمدان، تا دو روز نمیتوانستم غذا بخورم. گفتم سید واقعا خیلی غریب بود، نه کمدی، نه تلویزیونی نه یخچالی، یک قالی بود و یک چمدان و یک زن و سه تا بچه. ما که آنجا رفتیم ماشاءالله سید کار میکرد، داشتیم مستقل میشدیم که یک باره آمد گفت من نمیتوانم جدایی را تحمل کنم، برگردیم خانه پدرم. دوباره ما را قاطی خانه خودشان کرد.
**: چقدر فاصله افتاد؟
همسر شهید: شاید مثلا سه ماه شد که ما رفتیم در این خانه اجارهای.
بعد از یک مدت دوباره همین طور شد… یعنی اینقدر ما رفتیم و برگشتیم که حتی من به سمت شهر بروجرد فرار کردم و رفتم به استان لرستان.
**: شما در آن سه ماه لوازم زندگی مثل یخچال و گاز و اینها هم داشتید؟
همسر شهید: هیچی نداشتم. گازم یک پیکنیک بود، یخچال هم که نداشتم، چیزی نمیخریدم، اگر میخریدم تازه استفاده میکردم.
**: بعد از سه ماه حاج آقا آمدند دنبالتان و گفتند هیچ کسی نیست مثل سید احمد کار کند؛ شما برگردید…
همسر شهید: بله. یک طوری هم بود آن موقع ما خیلی دستمان خالی بود. من سید مرتضی را باردار بودم **: الان رفته دانشگاه **: بنده خدا سید میرفت در یک باغی که کدو خورشتی مانده بود و بزرگ شده بود، میگفت پوست اینها را بکن و یک طوری استفاده کن تا ببینم خدا چه میخواهد. یعنی هیچ کمکی به ما نمیکرد؛ مثلا یک پولی به ما بدهد یا کمکی کند، همین طور گفت بروید زندگی کنید. بعد از یک مدت دوباره پدرشوهرم آمد گفت من نمیتوانم، کارگر خوب کار نمیکنم، بیایید خانه، دوباره برگردید با هم زندگی کنیم؛ که دوباره برگشتیم.
**: شما قبول کردید و برگشتید؟
همسر شهید: اینقدر رفت و آمد، رفت و آمد و اصرار کرد تا برگشتیم به همان خانه.
**: چندین بار این اتفاق افتاد؟ که شما خسته شدید و گفتید بروید لرستان؟ پیشنهاد شما بود یا آقا سید؟
همسر شهید: پیشنهاد آقا سید بود. فرار کردیم رفتیم لرستان (شهر بروجرد) یک مدت آنجا بودیم، آنجا هم دنبالمان آمدند.
**: این برای چه سالی است؟
همسر شهید: دخترم نبود، فاطمه متولد ۶۹ است. ۶۷ ازدواج کردیم؛ نمیدانم، شاید یک سال بعد از ازدواجمان بود.
**: یک سال بعد از ازدواجتان تصمیم گرفتید بروید لرستان؟
همسر شهید: شبانه فرار کردیم. دوباره آمدند دنبالمان. پدرشوهرم آمد، مادرشوهرم، دامادشان آمده که اگر شما نیایید زندگیمان اینطور میشود، آن طور میشود…
**: شما را چطور پیدا کردند؟
همسر شهید: سید آنجا فامیل زیاد داشتند. از فامیلها پرس و جو کرده بودند. سید در سنگبُری مشغول به کار شد، دیگر آشنایان بودند و پیدایمان کردند. تا اینکه بالاخره یک خانه ای خریدیم و مستقل شدیم. دوباره همان دخالتها ادامه داشت. پیش سید میگفتند زنت اینطور است و آن طور است و به حرف ما گوش نمیدهد. سید هم از من عصبانی میشد. اما همه این سختیها تمام شد. در کل سید آدم بدی نبود. قلبش خیلی پاک بود، کینه نداشت، آدم خوبی بود اما نمیگذاشتند زندگیمان رونق بگیرد. از این که یک مقدار ما در زندگیمان خوب و خوش بودیم، میسوختند.
**: به بروجرد که رفتید، آقا سید کشاورزی میکرد؟
همسر شهید: آنجا که رفتیم، ۷ **: ۸ ماهی رفت در کارخانه سنگبری، بعد هم که آمد دوباره کشاورزی کرد، گندم و جو و … میکاشت. زمانی که ما از تَنکَمان آمدیم اشتهارد که به سفارش برادرش سید اکبر بود که گفت اینجا پیش هم باشیم.
**: خانه ای که خریدید در اشتهارد بود؟
همسر شهید: نه، آن تنکمان بود؛ سید آن را فروخت. من به خانه مادرم در مشهد رفته بودم؛ آمدم دیدم مادرش و خواهرهایش مثل اینکه نشسته بودند زیر پایش که این خانه کوچک است و بزرگترش را میخری و این حرفها… سید هم این خانه را فروخته بود. جالب است که پولهایش را هم مادرشوهم از او گرفت که پولش را بده ما یک مقدار بدهی داریم، بعدا تو یکی دیگر بخر.
پدرشوهرم وقتی که سکته کرد دو تا خانه داشت. بنده خدا «سید» خیلی به مادرش احترام میگذاشت. مادرش گفته بود ما بدهکاریم و اینها، تو خانه ات را بفروش و بدهکاری ما را بده! پدرشوهرم خودش دو تا خانه داشت؛ زنده هم بود؛ میتوانستند بدهیشان را از آن طریق بدهند.
**: آن زمینهای بزرگی که گفتید، ملکیّتش برای چه کسی بود؟
همسر شهید: این زمینها را برای کشت و کار اجاره میکردند.
من هم نبودم که سید خانه را فروخته بود، یک مقدار پولش را هم به مامانش داده بود.
من آمدم نه خانه ای بود، نه پولی. میگویم خانه کو؟ میگوید فروختم؛ میگویم پول کو؟ میگوید دادم به مامانم بدهی بابام را بدهد. گفتم بابات دو تا خانه دارد، چرا یکی از خانههای خودش را نمیفروشند؟! بایدخانه ما را بفروشد؟ بعدش رفتیم مستأجری.
**: اینجا که نبودید؟
همسر شهید: در مرادتپه رفته بودیم پیش سید اکبر. بعد آرام آرام آمدیم سمت اشتهارد.
**: «سید اکبر» برادر آقا سید چه کار میکردند؟
همسر شهید: کاشیکاری و معماری ساختمان و این طور چیزها.
اینجا هم سید رفت کشاورزی، اشتهارد هم آب و هوایش خوب بود و کشاورزیاش را ادامه داد، گوجه خیار میکاشت و سیفیجات. تا اینکه قضیه سوریه پیش آمد و به قول سید مجتبی بیل را گذاشت و تفنگ را برداشت و رفت منطقه. سر از سوریه درآورد و داستان سوریه را هم که میدانید چطور شد…
**: قبل از اینکه آقا سید بروند سوریه، زندگی شما تثبیت شده بود؟ یعنی منزل مستقل و وضع مالی شما نسبتاً سر و سامان گرفته بود؟
همسر شهید: بله دیگر. حالا خانه مان را فروختند وقتی من نبودم، مادرشوهرم زیر پای سید احمد نشست که کوچک است و بزرگش را میخری، پولش را بده به ما. خلاصه یک طوری خانه را از چنگمان درآوردند. دیگر ما افتادیم به مستاجری و موفق نشدیم خانه بخریم. الان هم مستاجر هستیم.