امروز مراسم وداع و تشییع شهید مدافع حرم «علی سادات» برگزار می شود
منبع خبر
امروز مراسم وداع و تشییع شهید مدافع حرم «علی سادات» برگزار می شود بیشتر بخوانید »
امروز مراسم وداع و تشییع شهید مدافع حرم «علی سادات» برگزار می شود بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میانسال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانهاش در خیابان بالایی برد.
حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبلهای راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمندهای کارکشته و حرفهای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعیاش را وسط سختیها و در به دریهای زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفتههای صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.
قسمت های قبلی این گفتگو را هم بخوانید:
دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!
روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!
تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! + عکس
ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! + عکس
شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس
خبر شهادت «عباس گوشتی» در فیسبوک! + عکس
خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس
**: دخترتان که معلم بودند همچنان در افغانستان هستند؟
پدر شهید: نه، آمدند ایران.
مادر شهید: دخترم بعد از یک سال که زنگ زدم، گفت مامان ما در افغانستان امنیت نداریم، چون وقتی صحبت می شود یکی به من می گوید که داداش تو در سوریه شهید شده، یکی می گوید فلان و بهمان… ما می ترسیم… خلاصه بچهها را بعد از یک سال آوردیم.
پدر شهید: فضا که خراب شد، ما اینها را آوردیم.
**: الان یکی از دخترهایتان ازدواج کردهاند؟
پدر شهید: بله؛ همان دخترم که آنجا ازدواج کرده بود، این بچه کوچکها بچههای او هستند.
**: جعفر آقا هم ازدواج کرده؟
پدر شهید: نه هنوز. الان ما بلا تکلیفیم، یک روز می گویند به برادران و خواهران شهید شناسنامه میدهند و یک روز دیگر، حرف دیگری میزنند.
**: یعنی سه تا از فرزندان شما شناسنامه ندارند؟
پدر شهید: بله،
**: چه می گویند؟ حرفشان چیست؟
مادر شهید: می گویند بالای سن قانونی هستند و شناسنامه نمیتوانند بگیرند.
پدر شهید: یک زمانی اینها آمدند گفتند شما که پدر شهید هستید، می توانی ۳۰ نفر از فامیل هایت را معرفی کنی و برایشان شناسنامه بگیری. یعنی هر پدر شهید میتوانست۳۰ نفر از فامیلهایش را که میخواست، تبعه ایران کند. ما نرفتیم دنبالش که تفکیک کنیم. اصلا به من گفتند همچین چیزی شدنی نیست. تمام این افغانی هایی که اینجا هستند شناسنامهدار می شوند دیگر. چون من سی نفر را ببرم، او سی نفر را ببرد و… این می شود دو میلیون نفر دیگر؛ چند هزار نفر در سوریه شهید شدند. به هر حال گفتم این شدنی نیست. من هم دنبالش نرفتم. حالا واقعیتش من نمی دانم این حرف به ضرر من است یا به نفع من است: ما تنها چیزی که از جمهوری اسلامی می خواهیم این است که وضعیت فرزندانمان را که دیگر نمیتوانند به افغانستان برگردند، مشخص کنند.
**: یعنی مشکل اصلی تفکیکی که برای سن قانونی قائلند است؟
پدر شهید: بله، چون من از همان زمانی که در ایران بودم تا امروز کسی به من نگفته مدرک شناساییات را بده.
**: آن روزی که رفتید و داوطلبانه رد مرز شدید هم همینطور بود…
پدر شهید: بله، خودم رفتم، تازه طرف می خندید، میگفت: حالت خوب نیستها! چه کسی می گوید تو افغانی هستی؟… گفتم: آقا من افغانی هستم، می خواهم بروم افغانستان.
واقعیتش تا به حال کسی مزاحمم نشده. من یک پسر کوچک دارم که الان ۱۲ **: ۱۳ ساله است، دو بار تا به حال او را گرفتهاند و بردهاند اردوگاه.
**: و وقتی متوجه شدند برادر شهید است، رها کردهاند؟
پدر شهید: ما رفتیم، از طرف سپاه زنگ زدند، وساطت کردند تا این که آزادش کردیم. گفتیم احتمالا شناسنامهاش میآید. چون من خودم مشکلی قلبی دارم… اسمش سجاد است ۱۲ **: ۱۳ ساله است، بیشتر نیست. من مشکل قلبی دارم، مشکل کلیه دارم، مشکل روده دارم و نمی توانم کار کنم. همیشه خانه هستم. چون قلبم جراحی شده و داخل قلبم سه تا فنر گذاشتند، گفتند از سه کیلو بیشتر بار برندار. حتی احتیاط میکنم که بروم مغازه دو کیلو سیبزمینی بخرم. این چیزی است که آنها می گویند.
به هر حال چون من از کار ماندم، حقوقی هم که از طرف بنیاد شهید به ما تعلق می گیرد بسیار محدود است. از یک مشکلاتی برایم پیش آمد و از بنیاد شهید وام هم گرفتم که ماهیانه مبلغ قابل توجهی را به خاطر وام کم میکنند. کار به دیگران ندارم، اما خانوادهام و پسرم اینجا هستند و با این مبلغ فقط تا پنجم برج کارتمان پول دارد، دیگر نهایت تا دهم برج، دیگر کارتمان خالی می شود.
دیدم نمی شود، پسرم سجاد الان رفته بنایی و کار می کند به خاطر اینکه خرج خانه را بیاورد. از درسش گذشت، چون دیگر در خانه نان نیست. الان آن طفلک دارد کار می کند، سر کار است.
**: جعفر آقا هم به شما کمک می کند؟
پدر شهید: کمک می کند بله، او هم خودش جوان است. وقتی من به ایران آمدم، خیلی بدهکار بودم، خیلی بدهیها را بچه ها دادند. همین الان که نشستیم کنار هم تقریبا نزدیک به چندین میلیون تومان بدهکار هستم. منظورم این نبود که فکر کنید من دست نیاز دراز میکنم، نه، ولی خب واقعیتهای زندگی همین است و مشکلات هست.
همین امروز نوهی کوچک من وقت واکسن داشت و باید به یک درمانگاه می رفتیم که کرایه آژانس هم ۳۰ تومان شد. راه دوری هم نبود. آژانسی هم همسایه است. نمی شود بگویم آقا زیاد است چون بار دیگر ممکن است من را نبرد. این مشکلات ها را ما داریم.
**: منزلتان را چطور تهیه کردید؟
پدر شهید: این منزل هم از طرف برادران سپاه به ما تحویل شد. گفتند بروید اینجا بنشینید. ما ۴ **: ۵ ماهی هست اینجا هستیم. قبلا در شهرک گلها، آن طرف پیشوا، یک خانه را کرایه می دادیم، ۳۰ تومان هم پول پیش داده بودم و کرایه هم می دادم. وقتی ما را آوردند اینجا، آن سی تومان را هم که گرفتیم دادیم جای بدهکاری من. بدهکار من زیاد بودم. خیلی بدهکاری دادم ولی هنوز هم بدهکار هستم.
**: قرار است خانه را به شما واگذار کنند؟
پدر شهید: معلوم نیست. دقیق جواب نمی دهند. چون زنگ که می زنیم می گویند فعلا شما که نشسته اید. می گویم من که نشستم تکلیف من باید روشن شود، من باید بدانم وضعیت اینجا چطور میشود. روزگار معلوم نمیکند. روزی همه را خداوند خودش درست می کند و می دهد. ما بنده ها بالاخره تلاش خودمان را می کنیم. من در این مشکلاتی که دارم اگر یک اتفاقی برای من بیفتد، این بچههای من طفلی چه میشوند؟
مادر شهید: میگویند بنشینید، چه کار دارید؟ معلوم نیست. از ما نه پولی گرفتهاند که ما بگوییم پولی گرفتهاند، نه به ما جواب می دهند که مال خودتان باشد…
پدر شهید: جواب درست هم به ما ندادهاند. واقعیتش، نمی دانیم چه می شود.
**: در واحدهای دیگر هم خانواده شهدا هستند؟
پدر شهید: دو تای دیگر هستند، آنها هم مثل ما هستند.
**: در شهرک ۱۵خرداد هم که رفتیم برای گفتگو، یک ۸ واحدی بود که به خانواده شهدا داده بودند. البته سند خانهها هنوز صادر نشده چون شناسنامههایشان نیامده.
پدر شهید: بله، آن مجتمع را دادهاند. برای ما مهمترین مشکل، مسأله هویتی است. من را که کسی کار ندارد. چون سنی هم از من گذشته. من را آنجا هم ببرند به درد نمیخورم با این شرایطی که دارم، ولی من بیشتر ناراحتیام برای بچههایم است. مثلا این دخترم هیچی ندارد، پاسپورتهایشان وقتشان تمام شده، اگر اینها بروند دوباره افغانستان دیگر پاسپورت به اینها نمی دهند و دستگیرشان میکنند. میگویند این خانواده چه کاره بوده که ۵ سال آنجا رفته بدون اینکه بیاید افغانستان و ویزای مجدد بگیرد، ۵ سال آنجا زندگی کرده سال به سال کدام مُهر خورده پای پاسپورتشان؟ اینها دیگر به هیچ عنوان نمی توانند بروند. الان پسرم هم از ترس از اصفهان نمی تواند بیاید خانه و به ما سری بزند. نمیتواند بیاید، می گوید بیایم در راه من را میگیرند. اولا بلیط نمی دهند، ایرانی هم برود می گویند داشتن کارت ملی الزامی است. همانجا مانده و نمیتواند بیاید.
**: مگر این که با وسیله شخصی بیایند و بروند.
پدر شهید: شخصی بیاید، پولش خیلی زیاد میشود.
**: پسرتان در خود شهر اصفهان است؟
پدر شهید: نه؛ در نجف آباد اصفهان کار میکند.
مادر شهید: الان ۵ تا فرزند داریم، یعنی ۷ سر عائله تا در این خانه زندگی می کنیم، الان ۴ تا ایرانی هستیم ۳ تا افغانی. افغانی هایمان هم مدارک ندارند.
**: بابش که بسته نشده، نگفتند که منتفی است؟
پدر شهید: چند وقت پیش یک همچین سر و صدایی بود و میگفتند به آنهایی که از ۲۰ سال بیشتر سن دارند، شناسنامه تعلق نمی گیرد. بعضی اوقات من یک آدم عجولی هستم. گفتم اینها که گفتند تو یک نفر، سی نفر را بیاور، غیر از اعضای خانواده خودت، ما که از اول دنبال این هم نرفتیم؛ گفتیم همچین چیزی اصلا وجود ندارد، این بابا برای دلخوشی ما گفته، وگرنه من خانواده خودم مانده است. این خیلی مشکل است. شما خودت را جای من بگذار؛ شما الان خودت شناسنامه داری ایرانی هستی، ولی پسرت نداشته باشد. دخترت نداشته باشد. ما همه بشر هستیم فرق نمی کند؛ شما حساب کن چه وضعی داریم.
**: الان آن دخترتان که تربیت معلم خواندند در افغانستان هستند؟
پدر شهید: نه، همینجاست.
**: یک دخترتان هم که پزشکی خوانده بودند؟
پدر شهید: آن دخترم هم اینجاست.
**: ایشان هم ازدواج کردهاند؟
پدر شهید: دختر بزرگم که ازدواج کرده است. بعد از عباس این است دیگر. چون روز اولی هم که عباس به سوریه رفته بود، اسم خواهر و برادرهایش را داده بود. گفتند چون عباس ازدواج کرده، در این جدول اسمش نمیآید چون مستقل است. خوب ما هم الان کل پافشاریمان روی اینهاست که در خانه هستند. اینها ردیف بشوند بالاخره یک فکری به حال او هم میکنیم، ما می رویم می گوییم این دختر من است، این هم مال من است.
**: وقتی نمیتوانند بروند افغانستان باید اینجا تکلیفشان معلوم شود.
پدر شهید: دخترم که معلم است، قیدش را زد دیگر. گفت چون من به مدرسه که می روم معلمهای دیگر به من یک طورهایی نگاه میکنند و یک حرفهایی می زنند و میگویند: شما خودفروخته ایران هستید، شما داداشتان را فرستادید سوریه…
**: اینجا رفتند برای تدریس و این حرفها را شنیدند؟
پدر شهید: نه، آنجا در افغانستان. می گفتند شما مزدوران ایران هستید.
مادر شهید: بعد از یکسال که ما اینجا آمدیم، آنها هم آمدند.
پدر شهید: من گفتم: دخترم ولش کن اصلا بیا ایران. من خودم رفتم برایش پاسپورتش را گرفتم و از راه قانونی هم آوردمش. ولی الان مشکل عمده ی ما اینها هستند. جوانهای ما بلاتکلیف ماندند. یک روز می شنویم که می گویند اینها که ازدواج کردهاند برایشان شناسنامه تعلق نمی گیرد؛ مثلا پسر من که زن گرفته، بهش شناسنامه نمی دهیم، دختر من شوهر کرده بهش شناسنامه نمی دهیم…
مادر شهید: پس اینها ازدواج نکنند؟
پدر شهید: یعنی تا آخر عمر به خاطر یک شناسنامه بمانند؟ اصلا اسلام همچین چیزی می گوید؟
**: ازدواجشان ثبت می شود یا نه؟
پدر شهید: اگر ازدواج کنند که ثبت می شود. منظورم این است که اینها به خاطر این مانعی که برای گرفتن شناسنامه گذاشتند تا آخر عمرش برود دست به هزار طور کار بزند که بتواند شناسنامه بگیرد! به نظرم اصلا این منطق اسلام نیست. حالا اینها یک همچین چیزی می گویند، نمی دانم اینها این حرف ها را از کجا میآورند.
مادر شهید: ما بعد از ۵ سال، تازگی خودمان شناسنامه گرفتیم.
پدر شهید: تازه شب عید امسال شناسنامه گرفتم. خانومم هم تقریبا یکی دو هفته می شود که شناسنامهاش آمده. الان برای شناسنامه دختر و پسر کوچکم که مدرسه میرود، هر بار که میروم ثبت احوال، می گویند آقا ما نیرو نداریم!
**: شناسنامه را مگر پست نمی کنند به آدرس شما؟
پدر شهید: ما از خیر پست گذشتیم. خودمان رفتیم و گرفتیم. برای امور دولتی بایددر سایت بزنید اما من خودم می روم و نامه را با دست خودم میگیرم و می روم وزارت کشور که اصلا ربطی به من ندارد. آنجا هم که من می روم کنار گوش من غر غر می کنند: این چه نامهای است برای من آوردی؟ چرا آوردی؟ اصلا حقش نیست، باید در سایت بزنند تو چرا آوردی؟ من هم میگویم: آقا من را فرستادهاند، من هم راضی نیستم از اینجا بلند شوم در این هوای گرم از پیشوا تا تهران بروم یا اینکه بروم ایستگاه متروی ارم سبز.
**: می آمدید به ثبت احوال مرکز در میدان حسنآباد؟ درست است؟
پدر شهید: بله، ما را آنجا فرستادند.
الان اینها دو تا نامه می دهند می گویند ببر وزارت کشور تاییدیه بگیر. دو تا نامه هم می دهند می گویند این را ببر ایستگاه متروی ارم سبز.
**: آنجا چرا؟
پدر شهید: آنجا هم یک ساختمانی مربوط به اتباع خارجی است. یک دفتری دارند. آن را بردند در یک پس کوچه که باید با ماشین کرایه دربست بروی چون مسیر ندارد. آنجا هم که می روی به تاکسیها تا می گوییم می روم فلان جا، دیگه اجازه نمی دهد که یک نفر بیاید کنارت بنشیند، دربست ۴۰ هزار تومان. من را ۵ **: ۶ بار آنجا فرستادند، می گویم خب پدرت خوب مادرت خوب دو دقیقه بایست این مردم دارند می آیند دیگر، می گوید نه آقا، دربست می روی، ببرم و الا نمی روی هیچی. مجبوری باید چهل تومان را بدهی و بروی.
**: چهلهزار تومان بین دو سه نفر تقسیم شود هم قبول نمیکنند؟
پدر شهید: قبول نمی کنند. ما این مشکلات را داریم. گلایه نمی کنیم به هر حال.
**: انشالله حل میشود. خدا انشالله به شما سلامتی بدهد و آقا سجاد و جعفر آقا انشالله سلامت باشند و سایه شما بالای سرشان باشد. خیلی بهره بردیم وانشالله یک روز برویم سر مزار عباس آقا. مزار عباسآقا در بخشی که فاطمیون هستند، قرار دارد؟
پدر شهید: در کنار شهدای فاطمیون. بالای سرشان ابوزینب است، رئوف (فرمانده بزرگ فاطمیون) است. دیگر همین طور که می آیید، وسط مزار پسر من آن وسط قرار دارد.
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان
پدر شهید: فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاوت مشرق – سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پیداشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم میآمد.
حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها میگذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه دهها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش میکنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کردهاند.
آنچه در ادامه میخوانید، دومین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.
قسمت اول این گفتگو را اینجا بخوانید:
**: شما گمان می کردید منظور ایشان از کربلایی شدن یعنی این که بتوانند با شما به سفر پیادهروی اربعین بیایند؟
همسر شهید: بله؛ ذهنم در این بود که اگر هم از سفر پیادهروی جامیماند، دعا کنم زیارت بامعرفت نصیبش بشود که گفتم: انشاالله میشوی.
**: پس تصور شهادت از آن جمله به شما دست نداد…
همسر شهید: نه، اصلا… من تا آن جمله را گفتم، تلفن قطع شد. همیشه به این فکر میکنم که چرا باید تلفن دقیقا همان لحظه قطع بشود و نه چند دقیقه و ثانیه قبل و بعدش. این برایم خیلی عجیب است. این آخرین مکالمه دنیایی ما شد که از من خواستند کربلایی بشوند. من چهارشنبه عصر به کربلا رسیدم. آخرین تماس ما روز یکشنبه ۱۴ آبان (چهار روز قبل از شهادت) بود.
**: یکشنبه، چه ساعتی؟
همسر شهید: ساعت ۳ بعد از ظهر بود. شب هم پرواز داشتم و رفتم به نجف. الحمدلله سفرم خیلی خوبی بود. آقانوید به من گفت که برو و کاروان مادر شهید خلیلی را پیدا کن اما هیچ آشنایی را در مسیر ندیدم اما همه چیز به خوبی گذشت. من سفرهای دیگری هم رفتهام، گاهی آدم متوجه می شود دست غیب کمک می کند تا همه چیز کنار هم جفت و جور بشود؛ از اسکان گرفته تا چیزهای دیگر. کلا سفر خیلی خوبی داشتم.
من عصر چهارشنبه رسیدم کربلا، چون می دانستم که به حرم هم نمیشود رفت، روبروی حرم حضرت عباس علیه السلام که رسیدم و از روی پلی که به آنجا دید دارد، پایین رفتم، متوجه شدم عنایتی شد و حالم عوض شد. آنجا خیلی اشک ریختم. چون آقانوید خیلی پسر دوست داشت و خواب هم دیده بود که خدا پسری نورانی به ما میدهد که اسمش را قرار بود «رسول» بگذاریم، خیلی دعا کردم که هم آقانوید و هم پسرمان عزیز دل امام زمان (عج) بشوند و همان چیزهایی که آقانوید خواسته بود را تکرار کردم اما هیچوقت به ذهنم نبود آقانوید قرار است شهید بشود. من تا چهل روز قبل از شهادت، همهش حواسم به شهادتشان بود اما خواست خدا بود که این موضوع از فضای ذهنیام دور شود.
**: چرا چهل روز یادتان است؟
همسر شهید: چون چهل و پنج روز قبل از شهادت، من به سوریه رفتم و برگشتم و افتاده بودم در فاز خرید جهیزیه. آقانوید هم آنقدر ذوق داشت که برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی میفرستاد…
**: احتمالا خیالتان از امنیت آنجا هم تا حدودی راحت شده بود.
همسر شهید: بله؛ برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی می فرستاد که مثلا می گویند اینجا روتختیهایش خوب است… وقتی سوریه بودیم هم رفت و یک لباس نظامی پسرانه کوچک خرید و به ضریح حضرت رقیه سلامالله علیها تبرک کرد و داد به من و گفت این را ببر برای آقارسولمان.
من همیشه می گویم آقانوید مصداق این حدیث از معصوم بود که «چنان باش که همیشه زندهای و چنان باش که فردا میمیری». هم شوق شهادت داشت و هم شوق زندگی.
در آن چهل و پنج روزه کاملا در فضای ذهنیام، شهادت آقانوید به حاشیه رفته بود. من و مادرشوهرم می رفتیم و خانهها را می دیدیم و برایش فیلم می گرفتیم و می فرستادیم؛ اما نمی پسندید! آخرش هم گفتیم: آقانوید خودت باید بیایی انتخاب کنی!… خودش آنطرف داشت برنامهریزیهای عملیات را میکرد و حتی شنیدم که چله زیارت عاشورا گرفته بود اما حواسش به دو طرف ماجرا بود.
من در کربلا دعایش کردم و برگشتم و آقانوید فردایش شهید شد.
**: کِی برگشتید؟
همسر شهید: من همان چهارشنبه در حد دو ساعت کربلا بودم و زمینی برگشتم و پنجشنبه ظهر به ایران رسیدم. با ونها به سمت شهر مهران آمدم. جمعه بود که به خانه رسیدم. پیگیر بودم که از آقانوید خبری هست یا نه. در آن تلفنی که با هم داشتیم، همه فکر می کردند آقانوید می خواهد بیاید کربلا و با هم برگردیم. هیچ کسی هم باور نمی کرد و می گفتند مگر می شود خانمش را بگذارد تنهایی به کربلا برود؟! حتی در تماس آخر هم گفت: همه فکر کردند من می خواهم بیایم کربلا تا با هم برگردیم اما از این خبرها نبود. منتظر من نشوی…
باز هم در گوشه ذهنم باور نکردم و با خودم می گفتم چون آقانوید خیلی اهل شگفتانه است، می خواهد بیخبر بیاید آنجا تا من را شگفتزده کند؛ اما آقانوید اصلا قرار نبود کربلا بیاید. حتی به دوستانش گفته بود قرار ما عمود ۱۴۱۴ اما نیامد. منم منتظر نشدم و به خودم گفتم یا شگفتزدهام میکند یا نه. حدود نیم ساعت کنار ستون ۱۴۱۴ منتظر ماندم اما خیلی بعید دانستم بیاید و همین ساعت و همین لحظه بخواهم آنجا ببینمش و برگشتم. اما آقانوید هم قرار نبود بیاید و وقتی من برگشتم، تصورم این بود که شاسد آقانوید به کربلا رفته و به زودی خبری ازش میآید؛ اما باز هم خبری نشد.
با دو سه نفر تماس گرفتم و تا یکشنبه هیچ خبری نداشتیم. مادر شوهرم هم از شنبه نگران شده بودند و پیگیری میکردند.
**: یعنی ۱۸ آبان ۹۶ که شهید شدند، کسی خبر نداشت؟
همسر شهید: تعدادی از دوستان و همرزمانشان روز جمعه خبردار شده بودند. بعضی از دوستان هم فقط می دانستند اتفاقی افتاده اما خبر دقیقی نداشتند. آنقدر خبرها متفاوت بود، من هنوز هم دقیق نمی دانم در آن روزها چه خبرهایی منتشر شد؛ اما فرماندهان میدانستند که اتفاقی برای آقانوید افتاده است.
اما در خانواده هیچ کسی خبر نداشت و تا همان روزی که خبر شهادتشان را دادند و به معراج شهدا رفتیم، کسی نمی دانست آقانوید شهید شده. خبر اولیه مفقودی را به ما ۲۱ آبان (یک روز بعد از اربعین) دادند. عصر یکشنبه بود و من در محل کار بودم. سالروز شهادت شهید محمدرضا دهقانامیری هم بود و می خواستم بعد از کار به گلزار شهدای چیذر بروم برای زیارت. خیلی نگران آقانوید بودم. گفتم بروم آنجا و به شهدا متوسل بشوم شاید از طریق چند تا از دوستان که میدانستم همسرانشان پیگیر هستند، خبری به دست بیاورم. البته روز یکشنبه گویا خبرهایی آمده بود اما به ما نمی گفتند. عصر یکشنبه ساعت ۶ بود که یکی از دوستان آقانوید به نام آقا سیدحسن که به منزلشان رفت و آمد داشتیم و از روحیات من خبر داشتند که علاقمند راه شهدا هستم و اهل این نیستم که تا خبر شهادت را بشنوم، بیقراری کنم، تصمیم گرفتند خبر را به من بدهند. با این که دوستان دیگر گفته بودند نمی خواهد تا پیکر آقانوید پیدا نشده، به خانواده چیزی بگوییم.
خانواده آقا سیدحسن زنگ زدند و به من گفتند که ما می خواهیم یک خبری بدهیم که باید خیلی سعه صدر و تحمل داشته باشی؛ آقانوید رفته عملیات و وضعیتش مشخص نیست و مفقود شده.
**: یعنی صراحتا همین خبر را گفتند؟!…
همسر شهید: بله؛ من توی اتاق جلسات بودم. برادرم هم در محل کار خودم مشغول بود. آنقدر برایم سنگین بود که حالم را فهمید و به او هم گفتم. او هم به خاطر آرامش من باور نکرد و خیلی جدی نگرفت و گفت: ایشالا خیر است و چیزی نیست.
وقتی از محل کار آمدم بیرون تازه فهمیدم چه شده! می گفتند آقانوید مفقود شده در حالی که قرار بود آن روز برگردد. آن روز خیلی به من سخت گذشت تا روزی که خبر شهادتشان را دادند. از این جهت که انتظار عوض شدن ورقه زندگیام را نداشتم. من در فاز و ذوق و شوق برگشت آقانوید و عروسیام بودم. قرار بود ۲۰ روز دیگر مراسم بگیریم و حالا همه چیز عوض شده بود.
**: خب مفقود شدن به معنای تمام شدن همه چیز نبود که…
همسر شهید: من خیلی احتمال شهادت میدادم. چون گفتند که شهید حبیب بدوی هم که با ایشان بوده رفته عملیات. آنقدر خاطرات شهدا را خوانده بودم که با خودم گفتم می خواهند ما را آماده کنند برای خبر شهادت. گفتند الان مشخص نیست چه اتفاقی افتاده. آقانوید آنقدر نوربالا می زد که من متوجه بودم به شهادت میرسد. آن روز من از محل کارم در خیابان سهروردی تا میدان هفتم تیر پیاده آمدم. بهتزده بودم و به کسی هم زنگ نزدم. مردم را نگاه می کردم و همین که راه می رفتم به همه چیزهایی که گذشته بود فکر می کردم.
با خودم می گفتم من که میدانستم شهید می شود اما قرار نبود الان شهید بشود. قرار بود هر وقت می خواهد شهید بشود، به من بگوید! ناگهان یاد مادرشوهرم و وابستگیاش به آقانوید و آرزوهایش و ذوق و شوق مراسمش افتادم. یاد مادر خودم می افتادم که خیلی آقانوید را دوست داشت. بیشتر از خودم نگران حال این دو نفر بودم. وقتی که میخواستم به آقانوید بله بگویم، خانواده می گفتند خودت داری این شرایط را میپذیری. سوریه رفتن، جانبازی و مفقودی و شهادت دارد اما من همه چیز را کاملا پذیرفته بودم و همه مسئولیت روی دوش من بود. باخودم میگفتم الان آنها چه کار می خواهند بکنند؟!…
**: قرار بود شما به مادر آقانوید و خودتان خبر بدهید؟
همسر شهید: من اصلا جرأت نمی کردم به مادر آقانوید این خبر را بدهم، آنقدر که دلم برایشان می سوخت. اما قاعدتا من باید خبر را به مادر خودم می دادم. رسیدم به یک فروشگاه لوازم خانگی در میدان هفت تیر. من خیلی برای جهیزیه حساس بودم و آنجا یک ظرف میوهخوری داشت که من چندین بار آن را دیده بودم و می خواستم آن را بخرم ولی مردد بودم که اگر مهمان بیاید منزلمان، پذیرایی با این ظرفها چطوری می شود. با همه این حساسیتها، خبری به من داده بودند و با بهتزدگی رسیدم به همان ظرفها. نگاه کردم و انگار یک نفر با پُتک به سرم زد و با خودم گفتم: اینها چه ارزشی داشت و دارد؟! من اصلا در ظرف کاغذی آب بخورم ولی همسر عزیزم کنارم باشد؛ اینها چه فایدهای دارد؟! سختگیریهایی که داشتم از ذهنم گذشت و از چشمم افتاد.
**: به افکار و روحیات و گفتههای شما نمیآید چنین سختگیریهایی داشته باشید…
همسر شهید: برای خودم این سختگیریها را داشتم. برای مراسمها خیلی ساده میگرفتیم اما به قول آقانوید ما خیلی سختپسند و خوبپسند بودیم. برای چیزی که میخواستم بگیرم خیلی وسواس به خرج می دادم که شیک باشد و الا بر سر خرید و مراسم خیلی سادهگیر بودم. الان هم کلا ساده زندگی میکنم اما آن وقت وسواسهای خاصی داشتم که در آن حال و هوای جوانی، طبیعی بود.
آن روز دنیا خیلی برایم بیارزش شد. خانوادهام اصلا دلشان نمی آمد به انباری بیایند و جهیزیه من را ببینند. مقداری از وسایل در منزل مادرشوهرم بود و بقیه وسائل در انباری منزل خودمان بود چون هنوز خانه مستقل نگرفته بودیم. جهیزیه دیگر برایم ارزشی نداشت و دادیم به دیگران. همه میگفتند: جهیزیهات یادگاری است و نگهدار. من میگفتم: اینها در صورتی برای من قشنگ بود که آقانوید باشد.
همیشه با خودم می گویم برخی می گویند به مدافعان حرم پول زیاد دادهاند اما واقعا وقتی «عزیز»ی برود، همه چیز از چشم آدم میافتد. ما شکر خدا از وضعمان راضیایم و خدا را شکر می کنیم اما نشاطی که داشتیم از وجودمان رفته که تمام دنیا را هم به ما بدهند، به حالت اول برنمیگردیم و چیزی جایگزین نمیشود. خیلی از جذابیتها و شوق و ذوقهایی که داشتیم، هیچ وقت برنمیگرد و هیچ اشکالی هم ندارد چون راهی است که خودمان انتخاب کرده ایم. اما هنوز هم برخی طعنه می زنند که شما را فرستادند مشهد، یا سهمیه دانشگاه دارید یا خیلی از حرف هایی که نشان میدهد حال ما را درک نمی کنند. من می گویم طرف مقابل باید بچشد تا بفهمد همه این داستانها در برابر خلأی که ایجاد میشود ناچیز است. از طرفی هم فدا شدن عزیزان ما در برابر مسئولیتی که در برابر اسلام داریم، چیزی نیست. به هر حال این مقایسهها درست نیست.
من هر جایی بروم می گویم ما خیلی وقتها سر یک سری بالا پایینهای زندگیمان غصه و حسرت می خوریم غافل از این که بهترین نعمتی که کنارمان داریم، سلامتی و بودن عزیزانمان است. تازه تلنگر می خوریم و می فهمیم که چه سرمایههایی داریم.
**: آن روز بعد از میدان هفتتیر چه کردید؟
همسر شهید: من اصلا نمیدانستم کجا هستم و خیلی پیاده رفتم.
**: منزلتان کجا بود؟
همسر شهید: ما سمت میدان شهدا زندگی میکنیم. راهم خیلی دور نبود. مسیر را تا جایی که می شد پیاده رفتم. من همیشه برای آقانوید یا می نوشتم و یا صدایم را ضبط می کردم و خاطراتم را میگفتم. سوریه هم که بودم بخشی از این خاطرات را دادم تا بخواند چون پشت تلفن نمیخواستم دلتنگیام را بگویم تا اذیت بشود؛ برای همین حرفهایم را می نوشتم. با همین عادت که در پیادهروی کربلا همه حرفهایم را برایش ضبط می کردم، شروع کردم به حرف زدن با آقانوید و حرفهایم را ضبط کردم. آخرش هم گفتم: آقانوید! احتمالا شهید شدهای و الان صدای من را میشنوی. همیشه بهش می گفتم که اگر شهید شدی مدیونی که من را جا بگذاری. ببین من با تمام وجودم برای رسیدن تو دعا کردم تو هم باید برای من دعا کنی و کمک کنی. آنجا بود که در حد یک دقیقه به تصور این که شهید شده، حرفهایم را گفتم و ضبط کردم. قسمتی از آن را خانم اعتمادی در کتاب «شهیدنوید» آوردند…
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
بهتزدگی همسر شهید از سهروردی تا هفتتیر / سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاوت مشرق – سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پیداشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم میآمد.
حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها میگذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه دهها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش میکنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کردهاند.
آنچه در ادامه میخوانید، دومین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.
قسمت اول این گفتگو را اینجا بخوانید:
**: شما گمان می کردید منظور ایشان از کربلایی شدن یعنی این که بتوانند با شما به سفر پیادهروی اربعین بیایند؟
همسر شهید: بله؛ ذهنم در این بود که اگر هم از سفر پیادهروی جامیماند، دعا کنم زیارت بامعرفت نصیبش بشود که گفتم: انشاالله میشوی.
**: پس تصور شهادت از آن جمله به شما دست نداد…
همسر شهید: نه، اصلا… من تا آن جمله را گفتم، تلفن قطع شد. همیشه به این فکر میکنم که چرا باید تلفن دقیقا همان لحظه قطع بشود و نه چند دقیقه و ثانیه قبل و بعدش. این برایم خیلی عجیب است. این آخرین مکالمه دنیایی ما شد که از من خواستند کربلایی بشوند. من چهارشنبه عصر به کربلا رسیدم. آخرین تماس ما روز یکشنبه ۱۴ آبان (چهار روز قبل از شهادت) بود.
**: یکشنبه، چه ساعتی؟
همسر شهید: ساعت ۳ بعد از ظهر بود. شب هم پرواز داشتم و رفتم به نجف. الحمدلله سفرم خیلی خوبی بود. آقانوید به من گفت که برو و کاروان مادر شهید خلیلی را پیدا کن اما هیچ آشنایی را در مسیر ندیدم اما همه چیز به خوبی گذشت. من سفرهای دیگری هم رفتهام، گاهی آدم متوجه می شود دست غیب کمک می کند تا همه چیز کنار هم جفت و جور بشود؛ از اسکان گرفته تا چیزهای دیگر. کلا سفر خیلی خوبی داشتم.
من عصر چهارشنبه رسیدم کربلا، چون می دانستم که به حرم هم نمیشود رفت، روبروی حرم حضرت عباس علیه السلام که رسیدم و از روی پلی که به آنجا دید دارد، پایین رفتم، متوجه شدم عنایتی شد و حالم عوض شد. آنجا خیلی اشک ریختم. چون آقانوید خیلی پسر دوست داشت و خواب هم دیده بود که خدا پسری نورانی به ما میدهد که اسمش را قرار بود «رسول» بگذاریم، خیلی دعا کردم که هم آقانوید و هم پسرمان عزیز دل امام زمان (عج) بشوند و همان چیزهایی که آقانوید خواسته بود را تکرار کردم اما هیچوقت به ذهنم نبود آقانوید قرار است شهید بشود. من تا چهل روز قبل از شهادت، همهش حواسم به شهادتشان بود اما خواست خدا بود که این موضوع از فضای ذهنیام دور شود.
**: چرا چهل روز یادتان است؟
همسر شهید: چون چهل و پنج روز قبل از شهادت، من به سوریه رفتم و برگشتم و افتاده بودم در فاز خرید جهیزیه. آقانوید هم آنقدر ذوق داشت که برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی میفرستاد…
**: احتمالا خیالتان از امنیت آنجا هم تا حدودی راحت شده بود.
همسر شهید: بله؛ برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی می فرستاد که مثلا می گویند اینجا روتختیهایش خوب است… وقتی سوریه بودیم هم رفت و یک لباس نظامی پسرانه کوچک خرید و به ضریح حضرت رقیه سلامالله علیها تبرک کرد و داد به من و گفت این را ببر برای آقارسولمان.
من همیشه می گویم آقانوید مصداق این حدیث از معصوم بود که «چنان باش که همیشه زندهای و چنان باش که فردا میمیری». هم شوق شهادت داشت و هم شوق زندگی.
در آن چهل و پنج روزه کاملا در فضای ذهنیام، شهادت آقانوید به حاشیه رفته بود. من و مادرشوهرم می رفتیم و خانهها را می دیدیم و برایش فیلم می گرفتیم و می فرستادیم؛ اما نمی پسندید! آخرش هم گفتیم: آقانوید خودت باید بیایی انتخاب کنی!… خودش آنطرف داشت برنامهریزیهای عملیات را میکرد و حتی شنیدم که چله زیارت عاشورا گرفته بود اما حواسش به دو طرف ماجرا بود.
من در کربلا دعایش کردم و برگشتم و آقانوید فردایش شهید شد.
**: کِی برگشتید؟
همسر شهید: من همان چهارشنبه در حد دو ساعت کربلا بودم و زمینی برگشتم و پنجشنبه ظهر به ایران رسیدم. با ونها به سمت شهر مهران آمدم. جمعه بود که به خانه رسیدم. پیگیر بودم که از آقانوید خبری هست یا نه. در آن تلفنی که با هم داشتیم، همه فکر می کردند آقانوید می خواهد بیاید کربلا و با هم برگردیم. هیچ کسی هم باور نمی کرد و می گفتند مگر می شود خانمش را بگذارد تنهایی به کربلا برود؟! حتی در تماس آخر هم گفت: همه فکر کردند من می خواهم بیایم کربلا تا با هم برگردیم اما از این خبرها نبود. منتظر من نشوی…
باز هم در گوشه ذهنم باور نکردم و با خودم می گفتم چون آقانوید خیلی اهل شگفتانه است، می خواهد بیخبر بیاید آنجا تا من را شگفتزده کند؛ اما آقانوید اصلا قرار نبود کربلا بیاید. حتی به دوستانش گفته بود قرار ما عمود ۱۴۱۴ اما نیامد. منم منتظر نشدم و به خودم گفتم یا شگفتزدهام میکند یا نه. حدود نیم ساعت کنار ستون ۱۴۱۴ منتظر ماندم اما خیلی بعید دانستم بیاید و همین ساعت و همین لحظه بخواهم آنجا ببینمش و برگشتم. اما آقانوید هم قرار نبود بیاید و وقتی من برگشتم، تصورم این بود که شاسد آقانوید به کربلا رفته و به زودی خبری ازش میآید؛ اما باز هم خبری نشد.
با دو سه نفر تماس گرفتم و تا یکشنبه هیچ خبری نداشتیم. مادر شوهرم هم از شنبه نگران شده بودند و پیگیری میکردند.
**: یعنی ۱۸ آبان ۹۶ که شهید شدند، کسی خبر نداشت؟
همسر شهید: تعدادی از دوستان و همرزمانشان روز جمعه خبردار شده بودند. بعضی از دوستان هم فقط می دانستند اتفاقی افتاده اما خبر دقیقی نداشتند. آنقدر خبرها متفاوت بود، من هنوز هم دقیق نمی دانم در آن روزها چه خبرهایی منتشر شد؛ اما فرماندهان میدانستند که اتفاقی برای آقانوید افتاده است.
اما در خانواده هیچ کسی خبر نداشت و تا همان روزی که خبر شهادتشان را دادند و به معراج شهدا رفتیم، کسی نمی دانست آقانوید شهید شده. خبر اولیه مفقودی را به ما ۲۱ آبان (یک روز بعد از اربعین) دادند. عصر یکشنبه بود و من در محل کار بودم. سالروز شهادت شهید محمدرضا دهقانامیری هم بود و می خواستم بعد از کار به گلزار شهدای چیذر بروم برای زیارت. خیلی نگران آقانوید بودم. گفتم بروم آنجا و به شهدا متوسل بشوم شاید از طریق چند تا از دوستان که میدانستم همسرانشان پیگیر هستند، خبری به دست بیاورم. البته روز یکشنبه گویا خبرهایی آمده بود اما به ما نمی گفتند. عصر یکشنبه ساعت ۶ بود که یکی از دوستان آقانوید به نام آقا سیدحسن که به منزلشان رفت و آمد داشتیم و از روحیات من خبر داشتند که علاقمند راه شهدا هستم و اهل این نیستم که تا خبر شهادت را بشنوم، بیقراری کنم، تصمیم گرفتند خبر را به من بدهند. با این که دوستان دیگر گفته بودند نمی خواهد تا پیکر آقانوید پیدا نشده، به خانواده چیزی بگوییم.
خانواده آقا سیدحسن زنگ زدند و به من گفتند که ما می خواهیم یک خبری بدهیم که باید خیلی سعه صدر و تحمل داشته باشی؛ آقانوید رفته عملیات و وضعیتش مشخص نیست و مفقود شده.
**: یعنی صراحتا همین خبر را گفتند؟!…
همسر شهید: بله؛ من توی اتاق جلسات بودم. برادرم هم در محل کار خودم مشغول بود. آنقدر برایم سنگین بود که حالم را فهمید و به او هم گفتم. او هم به خاطر آرامش من باور نکرد و خیلی جدی نگرفت و گفت: ایشالا خیر است و چیزی نیست.
وقتی از محل کار آمدم بیرون تازه فهمیدم چه شده! می گفتند آقانوید مفقود شده در حالی که قرار بود آن روز برگردد. آن روز خیلی به من سخت گذشت تا روزی که خبر شهادتشان را دادند. از این جهت که انتظار عوض شدن ورقه زندگیام را نداشتم. من در فاز و ذوق و شوق برگشت آقانوید و عروسیام بودم. قرار بود ۲۰ روز دیگر مراسم بگیریم و حالا همه چیز عوض شده بود.
**: خب مفقود شدن به معنای تمام شدن همه چیز نبود که…
همسر شهید: من خیلی احتمال شهادت میدادم. چون گفتند که شهید حبیب بدوی هم که با ایشان بوده رفته عملیات. آنقدر خاطرات شهدا را خوانده بودم که با خودم گفتم می خواهند ما را آماده کنند برای خبر شهادت. گفتند الان مشخص نیست چه اتفاقی افتاده. آقانوید آنقدر نوربالا می زد که من متوجه بودم به شهادت میرسد. آن روز من از محل کارم در خیابان سهروردی تا میدان هفتم تیر پیاده آمدم. بهتزده بودم و به کسی هم زنگ نزدم. مردم را نگاه می کردم و همین که راه می رفتم به همه چیزهایی که گذشته بود فکر می کردم.
با خودم می گفتم من که میدانستم شهید می شود اما قرار نبود الان شهید بشود. قرار بود هر وقت می خواهد شهید بشود، به من بگوید! ناگهان یاد مادرشوهرم و وابستگیاش به آقانوید و آرزوهایش و ذوق و شوق مراسمش افتادم. یاد مادر خودم می افتادم که خیلی آقانوید را دوست داشت. بیشتر از خودم نگران حال این دو نفر بودم. وقتی که میخواستم به آقانوید بله بگویم، خانواده می گفتند خودت داری این شرایط را میپذیری. سوریه رفتن، جانبازی و مفقودی و شهادت دارد اما من همه چیز را کاملا پذیرفته بودم و همه مسئولیت روی دوش من بود. باخودم میگفتم الان آنها چه کار می خواهند بکنند؟!…
**: قرار بود شما به مادر آقانوید و خودتان خبر بدهید؟
همسر شهید: من اصلا جرأت نمی کردم به مادر آقانوید این خبر را بدهم، آنقدر که دلم برایشان می سوخت. اما قاعدتا من باید خبر را به مادر خودم می دادم. رسیدم به یک فروشگاه لوازم خانگی در میدان هفت تیر. من خیلی برای جهیزیه حساس بودم و آنجا یک ظرف میوهخوری داشت که من چندین بار آن را دیده بودم و می خواستم آن را بخرم ولی مردد بودم که اگر مهمان بیاید منزلمان، پذیرایی با این ظرفها چطوری می شود. با همه این حساسیتها، خبری به من داده بودند و با بهتزدگی رسیدم به همان ظرفها. نگاه کردم و انگار یک نفر با پُتک به سرم زد و با خودم گفتم: اینها چه ارزشی داشت و دارد؟! من اصلا در ظرف کاغذی آب بخورم ولی همسر عزیزم کنارم باشد؛ اینها چه فایدهای دارد؟! سختگیریهایی که داشتم از ذهنم گذشت و از چشمم افتاد.
**: به افکار و روحیات و گفتههای شما نمیآید چنین سختگیریهایی داشته باشید…
همسر شهید: برای خودم این سختگیریها را داشتم. برای مراسمها خیلی ساده میگرفتیم اما به قول آقانوید ما خیلی سختپسند و خوبپسند بودیم. برای چیزی که میخواستم بگیرم خیلی وسواس به خرج می دادم که شیک باشد و الا بر سر خرید و مراسم خیلی سادهگیر بودم. الان هم کلا ساده زندگی میکنم اما آن وقت وسواسهای خاصی داشتم که در آن حال و هوای جوانی، طبیعی بود.
آن روز دنیا خیلی برایم بیارزش شد. خانوادهام اصلا دلشان نمی آمد به انباری بیایند و جهیزیه من را ببینند. مقداری از وسایل در منزل مادرشوهرم بود و بقیه وسائل در انباری منزل خودمان بود چون هنوز خانه مستقل نگرفته بودیم. جهیزیه دیگر برایم ارزشی نداشت و دادیم به دیگران. همه میگفتند: جهیزیهات یادگاری است و نگهدار. من میگفتم: اینها در صورتی برای من قشنگ بود که آقانوید باشد.
همیشه با خودم می گویم برخی می گویند به مدافعان حرم پول زیاد دادهاند اما واقعا وقتی «عزیز»ی برود، همه چیز از چشم آدم میافتد. ما شکر خدا از وضعمان راضیایم و خدا را شکر می کنیم اما نشاطی که داشتیم از وجودمان رفته که تمام دنیا را هم به ما بدهند، به حالت اول برنمیگردیم و چیزی جایگزین نمیشود. خیلی از جذابیتها و شوق و ذوقهایی که داشتیم، هیچ وقت برنمیگرد و هیچ اشکالی هم ندارد چون راهی است که خودمان انتخاب کرده ایم. اما هنوز هم برخی طعنه می زنند که شما را فرستادند مشهد، یا سهمیه دانشگاه دارید یا خیلی از حرف هایی که نشان میدهد حال ما را درک نمی کنند. من می گویم طرف مقابل باید بچشد تا بفهمد همه این داستانها در برابر خلأی که ایجاد میشود ناچیز است. از طرفی هم فدا شدن عزیزان ما در برابر مسئولیتی که در برابر اسلام داریم، چیزی نیست. به هر حال این مقایسهها درست نیست.
من هر جایی بروم می گویم ما خیلی وقتها سر یک سری بالا پایینهای زندگیمان غصه و حسرت می خوریم غافل از این که بهترین نعمتی که کنارمان داریم، سلامتی و بودن عزیزانمان است. تازه تلنگر می خوریم و می فهمیم که چه سرمایههایی داریم.
**: آن روز بعد از میدان هفتتیر چه کردید؟
همسر شهید: من اصلا نمیدانستم کجا هستم و خیلی پیاده رفتم.
**: منزلتان کجا بود؟
همسر شهید: ما سمت میدان شهدا زندگی میکنیم. راهم خیلی دور نبود. مسیر را تا جایی که می شد پیاده رفتم. من همیشه برای آقانوید یا می نوشتم و یا صدایم را ضبط می کردم و خاطراتم را میگفتم. سوریه هم که بودم بخشی از این خاطرات را دادم تا بخواند چون پشت تلفن نمیخواستم دلتنگیام را بگویم تا اذیت بشود؛ برای همین حرفهایم را می نوشتم. با همین عادت که در پیادهروی کربلا همه حرفهایم را برایش ضبط می کردم، شروع کردم به حرف زدن با آقانوید و حرفهایم را ضبط کردم. آخرش هم گفتم: آقانوید! احتمالا شهید شدهای و الان صدای من را میشنوی. همیشه بهش می گفتم که اگر شهید شدی مدیونی که من را جا بگذاری. ببین من با تمام وجودم برای رسیدن تو دعا کردم تو هم باید برای من دعا کنی و کمک کنی. آنجا بود که در حد یک دقیقه به تصور این که شهید شده، حرفهایم را گفتم و ضبط کردم. قسمتی از آن را خانم اعتمادی در کتاب «شهیدنوید» آوردند…
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
گروه جهاد و مقاومت مشرق – گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.
گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:
مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
اتهام بیپایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس
چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس
قسمت اول و دوم و سوم این گفتگو در روزهای قبل منتشر شد.
قسمت اول و دوم و سوم گفتگو را اینجا بخوانید:
مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! + عکس
عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + عکس
مواجهه همسر مدافع حرم با تکههای جگر شوهر! + عکس
آنچه در ادامه میخوانید، چهارمین بخش از این گفتگو است و در آن با حواشی خاکسپاری شهید پورهنگ، همراه خواهید شد.
**: بچهها در این وضعیت کجا بودند؟ کسی حواسشان به آنها بود؟
همسر شهید: خواهرانم و خواهرزادهها بودند و حواسشان به بچهها بود.
**: البته سنشان آنقدر بالا نبود که متوجه موضوع شهادت پدرشان بشوند…
همسر شهید: بچهها یک سال و چهارماهشان بود. شلوغی شاید اذیتشان می کرد اما دخترهای من خیلی طعم پدر داشتن را نچشیدند چون دو ماهشان بود که پدرشان رفت و محمدآقا دو ماه سوریه بود و یک هفته برمیگشت. در این یک هفته تا میخواستند با هم خودمانی بشوند دوباره باید می رفت. در این دو ماهی که در سوریه بودیم شاید یک مقدار نزدیک شده بودند مخصوصا فاطمه. حتی حرف می زدند و اسم محمدآقا را می گفتند اما باز خاطره شان آنقدر پررنگ نبود که بچه ها را اذیت کند. حالا نمی دانم این لطف خدا بود یا…
من دوشت داشتم بزرگتر می بودند و خاطرات مشترکی با پدرشان می داشتند و خودشان تجربه میکردند و به شناختی می رسیدند. البته بعدا به این نتیجه رسیدم که انگار اینطوری راحتتر کنار آمدند. البته من به چشم دیدهام که به فرزندان شهدا یک عنایات ویژهای می شود. بعدا فهمیدم این هم لطف خدا بود که دخترانم در این بازه زمانی پدرشان را از دست دادند.
**: بقیه کارهای بعد از شهادت حاج محمد را چه کسی مدیریت کرد؟
همسر شهید: در آن حال و هوا این بحث پیش آمد که ایشان در ایران از دنیا رفته و با تیر مستقیم هم نیست و شک و شبههها شروع شد. برخی می گفتند ایشان نباید به عنوان شهید محسوب بشود!
**: پایه اصلی این شک ها از چه کسی و کجا بود؟ اولین واکنشهایی که رسید چه بود؟
همسر شهید: نمی دانم این اولینش بود یا نه اما اولین مواجهه من این بود که برای خاکسپاری همسرم گفتند ما اجازه نداریم ایشان را در قطعه شهدا دفن کنیم!
**: چه کسی گفت دقیقا؟
همسر شهید: یادم هست صحبتهایی می شد و وقتی آقایان با هم صحبت می کردند این بحثها مطرح بود. مثلا به من گفتند شما اجازه بده که ایشان را در فلان جا دفن کنیم. برایم عجیب بود. می گفتم چرا؟ ایشان هم مثل بقیه شهدا باید در گلزار شهدا خاکسپاری بشوند.
**: کجاها مطرح بود؟
همسر شهید: مثلا امامزاده عبدالله شهرری مطرح بود. یک قطعه دیگری در بهشت زهرا غیر از شهدا مثل قطعه صالحین. یادم هست یک بنده خدایی میگفت: همسرت را در قطعه صالحین خاکسپاری کن و بعد که شهادتش احراز شد، نبش قبر می کنیم و به قطعه شهدا میبریم! این برای من خیلی عجیب بود. می گفتم این حق حاج محمد است. کمترین حق یک شهید این است که در قطعه شهدا و پیش بقیه شهدا باشد.
من ایستادگی کردم و گفتم ایشان را دفن نمی کنم تا وقتی که بروند قطعه شهدا.
**: حاج آقای پاشاپور و اخویها هم در این بحث بودند؟
همسر شهید: بله، کاملا حمایت می کردند. حتی مطرح کردند که از نظر شرعی درست نیست که یک نفر پیکرش روی زمین بماند اما برای من هم مهم بود که از نظر شرعی روح همسرم در عذاب نباشد. من می دانستم اگر کسی حقی داشته باشد و گرفتن آن حق منوط به این باشد که پیکرش روی زمین باشد، باید حق، گرفته بشود. یعنی حتی از نظر شرعی هم من روی کارم پافشاری کردم.
**: این را بر اساس روایتها می گفتید؟
همسر شهید: این موضوع را از مرجع تقلیدم پرسیدم. تماس گرفتم و پیگیری کردم. سعی می کردم بعد از حاج محمد هم همه چیز را رعایت کنم. حتی برای مراسمهایشان هم وقتی می خواستم یک ریال خرج کنم، مسائل شرعیاش را در همان حال و هوای جاماندن و نگرانی وضعیت ایشان، میپرسیدم. همهش به خاطر این بود که خود محمدآقا این مسائل را خیلی مراعات می کردند.
**: پیگیری وضع خاکسپاری حاج محمد چند روز طول کشید؟
همسر شهید: حدود شش روز طول کشید. من بعدا فهمیدم که این پروسه برای شهدای دیگر و حتی شهدایی که در معرکه به شهادت رسیدهاند هم اتفاق افتاده. چون باید پروندهها تشکیل میشد و کارهای مقدماتی برای تعیین قطعه به انجام میرسید؛ ولی برای همسر من با حاشیه همراه بود. ایشان اولین شهید نبودند که اینقدر خاکسپاریشان طول میکشید اما حاشیه داشت. در این فاصله هم در معراج بودند.
**: همین انتقالشان به معراج شهدا دلیل خوبی بود برای این که ایشان شهید محسوب شود…
همسر شهید: بله. هنوز جواب آزمایش مغز استخوان نیامده بود که ایشان شهید شدند. دوشنبه بعد، جوابش آمد و پیکر ایشان را دوباره به کالبدشکافی بردند و گفتند باید سم را شناسایی کنیم. این کار هم انجام شد و من دنبال جوابش هم بودم اما گفتند محرمانه است و به من ندادند! گفتم: من حق دارم بدانم؛ اما به من ارائه نشد.
برخی سَمها شناخته شده است ولی یک سری سَمها شناخته شده نیست و حتی اگر دید بشود هم قابل تشخیص نیست. و قطعا سمی که آقامحمد با آن مسموم شدند از دسته دوم بودند.
**: در این شش روز پس کالبد شکافی مجدد هم شد…
همسر شهید: بله، ما در این میانه به بنیاد شهید هم اطلاع دادیم که این اتفاق افتاده. کوچکترین حق همه خانواده شهدا این است که قطعه مورد نظرشان را برای خاکسپاری شهیدشان انتخاب کنند، ولی این حق به ما داده نشد و با پیگیری توانستیم این حق را بگیریم. خودشان دوست داشتند پایین پای برادر شهیدشان احمدآقا که سال ۱۳۶۷ شهید شده بودند و در قطعه ۴۰ دفن بشوند. اتفاقا پایین پای برادرشان یک سنگ بود که هر وقت میرفتیم فکر می کردم سنگ مزار است. بعدا فهمیدم که یادبود و خالی است. ایشان را آنجا به خاک سپردیم.
شکی نیست که خود محمدآقا اراده کرد که این موضوع حل شد اما من وظیفه داشتم و دارم که حق دخترانم را هم بگیرم. این که پیکر محمدآقا در قطعه شهدا به خاک سپرده شد، بهترین سند برای شهادت همسرم بود و هست. اگر محمدآقا را به قطعه عادی می بردند من بعدها باید به دخترانم پاسخگو میبودم. این بزرگترین سند است برای کسانی که در شهادت محمدآقا شک و شبهه داشتند. در همین شش روز هم به خود من حرفهایی زده شد یا از سایرین شنیدم که عجیب و غریب بود.
**: جزئیات تشییع را هم شما مشخص کردید؟
همسر شهید: جزئیاتش را هم خانوادگی مشخص کردیم و من هم بودم. در نهایت پرونده حاج محمد در سپاه تشکیل شد و به عنوان شهید، شناخته شدند.
*میثم رشیدی مهرآبادی
… ادامه دارد
معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! + عکس بیشتر بخوانید »