معراج شهدای تهران

در مراسم وداع با پیکر شهید علی زکائی چه گذشت


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، صدای تلفن همراه که پیام جدید «دعوتید به معراج شهدا» را نشان می‌دهد، یعنی باید منتظر خبری از تفحص یا شناسایی شهیدی باشیم. از میان هزاران خبری که هر روز می‌خوانیم و می‌شنویم، برای من خبر‌های این صفحه جور دیگریست، معلوم نیست با خبر پیدا شدن شهید دل چند نفر می‌لرزد، چند نفر یاد شهید مفقودالاثر خودشان می‌افتند و چند مادر شهید زیر لب دعا می‌کنند که نفر بعدی شهید آنان باشد.

یادم نمی‌رود دوستی که عمویش شهید مفقودالاثر هست، تعریف می‌کرد مادربزرگم همیشه چشم به راه بود، اولین باری که با مادرم فیلم «شیار ۱۴۳» را دیدیم تصویر به تصویرش مادر‌بزرگم بود، صحنه آخر مادرم دیگر طاقت نیاورد، بلند بلند در سالن سینما گریه می‌کرد و می‌گفت انگار خدابیامرز مادرجونته.

پیام اصلی می‌نشیند روی صفحه گوشی، خبر مربوط به شناسایی پیکر شهید علی ذکایی هست، قرار روز چهارشنبه ساعت ۱۵ در معراج شهدای تهران هست. احتمال می‌دهم که کسی از بستگان نزدیک مانند مادر یا پدر شهید هم بیایند. به لطف وجود مادران و پدران شهدا صفای وداع شهدا در معراج شهدا جور دیگری می‌شود. 

رویای بازگشت محقق شد / وداع مادر و خواهر شهید علی زکائی پس از ۳۶ سال گمنامی

معراج شهدا

چهارشنبه، عصر روز اردیبهشتی در حوالی خیابان بهشت، خودمان را رسانده‌ایم به معراج شهدا. هربار که پایم را می‌گذارم اینجا، شنیده‌های خانواده شهدا در ذهنم از حضورشان در معراج مرور می‌شود. جایی که دریای خاطرات پدران و مادران شهداست، این محوطه کوچک کوچه معراج خیابان بهشت، چقدر صحنه‌های منحصر‌به‌فرد دیده هست، از زمان دفاع مقدس تا امروز، از روز‌هایی که پدران و مادران شهدا به‌دنبال فرزندانشان به اینجا می‌آمدند، چه شیون‌های جگرسوز و چه صحنه‌های دردناک، اما پر‌صلابتی که به خود ندیده، می‌گویند شرف‌المکان بالمکین، بدون شک معراج به یمن قدم شهدا و خانواده‌هایشان با شرافت شده و همیشه برای من که به‌واسطه کار و دلم به آن قدم گذاشته‌ام طور دیگری عزیز هست.

وداع‌های نیمه خصوصی را ترجیح می دهم

از تأسیسات جدید و ساختمان‌سازی‌های تازه حسینیه که بگذریم، معراج همان معراج قدیمی هست. دسته‌ای تابوت شهید در میانه حسینیه محل همیشگی زیارت زائران قرار دارد. چند نفری درون حسینیه نشسته‌اند و منتظرند خانواده نیز از راه برسند. دوستی که کنارم نشسته می‌گوید اطلاع‌رسانی کم هست، وگرنه نباید انقدر خلوت باشد، به ظاهر تأیید می‌کنم ولی در دلم وداع‌های نیمه خصوصی را ترجیح می‌دهم، برای خانواده شهید و اندک زائرانی که حتم دارم مهمان ویژه شهید هستند و به دعوت او آمده‌اند این خلوتی شیرین‌تر هست. در قسمتی از معراج شهدا دسته‌ای از نیرو‌های ارتشی هم با همان نظم و ترتیبی که از ارتش سراغ داریم نشسته‌اند. همه جوانند و مشخص هست سن زیادی ندارند.

جمعی از راه می‌رسند با گل‌های قرمزی در دست، مطمئن می‌شوم که از بستگان شهید هستند، به تعدادشان اضافه می‌شود و در میان آنان زنی به خوش آمدگویی از مهمانان غریبه و آشنا مشغول می‌شود. می‌پرسم نسبتی با شهید دارید؟ می‌گوید خواهرش هستم. این استقبال خواهر شهید عجیب به دلم می‌نشیند.

پدرش دیگر نیست

مادر شهید هم وارد حسینیه می‌شود، می‌توانم تشخیص بدهم احتمالا جوان شهیدش در سن کم به شهادت رسیده و خودش هم در آن زمان سن زیادی نداشته، از پدر شهید خبر می‌گیرم که می‌گوید خیلی سال هست از دنیا رفته. همه دور تا دور حسینیه می‌نشینند، وقت غنیمت هست برای صحبت کردن، طبق تجربه می‌دانم بعد از آمدن پیکر دیگر خانواده حال و حوصله مصاحبه ندارند. مریم، خواهر شهید سن زیادی نداشت که برادرش شهید شد، او کودک بود و برادر نوجوانی که عشق به جبهه او را به سرزمین‌های جنوب کشاند.

می‌گوید اواخر جنگ بود و علی هم به سن سربازی رسیده بود، قبلش هم خیلی دوست داشت برود جبهه تا اینکه ماند و به سن سربازی رسید. فکرش را نمی‌کردیم شهید شود، سنش کم بود، حرفی از شهادت هم نه می‌زد و نه ما شنیده بودیم، اتفاقا برعکس حرف از ازدواجش بود که رفت و شهید شد. 

همه چیز عین خواب هست

از مادرش درباره چشم انتظاری این سال‌ها می‌پرسم. می‌گوید، هنوز برایم عین خواب هست که علی برگشته، ۳۶ سال بی‌خبری زمان کمی نیست، آن اوایل که منتظر بودیم برگردد، یکی به ما گفته بود در بین اسرا او را دیده، اما اسرا آمدند و او نیامد، حتی با آمدن گروهی از اسرا وقتی شنیده بودیم ممکن هست علی در بین آنها باشد گوسفند قربانی خریدیم و منتظر شدیم که بیاید. اما گفتند اشتباه شده.

رویای بازگشت محقق شد / وداع مادر و خواهر شهید علی زکائی پس از ۳۶ سال گمنامی

از خواهر هم می‌پرسم این سال‌ها چه گذشت و چه کردید؟ می‌گوید دلتنگی و بی‌خبری خیلی سخت هست، بار‌ها مادرم برای پیدا کردن علی به معراج آمد و درون کانتینر‌هایی که شهید می‌آوردند گشته، اما خبری از علی نیامد. مادر می‌گوید: «آخرین باری که آمدم از همین شهدا خواستم خبری از علی بدهند. برای ما این سال‌ها خیلی سخت گذشت و این چند ماه که خبر رسید علی پیدا شده دوباره سختی ۳۶ ساله تکرار شد.»

از اینکه چطور خبردار شده‌اند می‌پرسم، مادر جواب می‌دهد که قبل از عید آزمایش دی‌ان‌ای دادم، گویا کاملا قطع امید کرده بودند که پسرشان برگردد، این را از حالات مادر هم می‌توانم بفهمم. مادر تعریف می‌کند: «آخرین‌بار یادم هست صبح زود بود، بیدار شدیم و آماده شد که برود جبهه، پشت سرش آب ریختم و بدرقه‌اش کردم.

برق در نیمه‌های صحبت رفت

خواهرش حرف مادر را این‌طور ادامه می‌دهد: چندباری که از جبهه برگشت یادم هست که شب بود، بالای سرم می‌نشست و سرم را می‌بوسید. هر زمان دوستانش شهید می‌شدند گریه می‌کرد و می‌گفت خوش به حالشان که شهید شدند.» 

به نیمه‌های صحبت رسیده‌ایم که برق‌ها می‌رود! دست‌اندرکاران مراسم فرش به دست می‌روند سمت حیاط معراج، برنامه ساعتی بعد در حیاط معراج برگزار می‌شود.

یکباره سکوت‌ها تبدیل به گریه می‌شود

مادر و خواهر و عموی شهید می‌نشینند و تابوت مزین شده به پرچم سه رنگ ایران اسلامی با اداب و تشریفات وارد حیاط معراج شهدا می‌شود. یکباره آن آرامش سکوت جایش را به گریه می‌دهد. بستگان شهید، خواهر و مادرش بعد از ۳۶ سال انتظار یکبار دیگر فرصت در آغوش کشیدن عزیزشان را پیدا می‌کنند.

امیر عباسی روضه می‌خواند و اشک‌ها از صورت‌ها روان می‌شود. شاخه گل‌های در دست بستگان جایش را روی پیکر کفن پیچ شده شهید پیدا می‌کند. خواهر بی‌تاب برادر ناله می‌کند و مادر او را آرام می‌کند. مادر شهید، صبرش و دلداریش دیدنی هست.

هرچه داریم از شهداست

آسمان گرفته عصر بهاری، انگار همراه با خواهر و مادر شهید، قصد باریدن کرده هست، تا یکی از سربازان قصد نوحه خواندن می‌کند، چند جمله نخوانده که باران شروع به باریدن می‌کند، شاید یکی از زیباترین وداع‌هایی باشد که در معراج دیده‌ام، مسئولان معراج تصمیم می‌گیرند که ادامه مراسم را به داخل حسینیه ببرند.

«امیر فولادی» رئیس سازمان حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ارتش جمهوری اسلامی ایران هم از راه می‌رسد و در این بزم زیبا حاضر می‌شود. او چند جمله‌ای در وصف شهید شهدا صحبت می‌کند و می‌گوید: «ما ۲۰ هزار گلزار شهدا داریم و در بهشت زهرا بالغ بر ۳۰ هزار شهید مدفون هستند. در زیارتنامه شهدا بعد از درود و سلام می‌گوییم «بابی انت و امی، یعنی پدر و مادرم به فدای شما»، این نشان از جایگاه شهید دارد. اگر امنیت و سربلندی و هویت و پیشرفت و توسعه داریم، همه به برکت خون شهید هست.»

اینها برای داغ فرزند صبر کردند

وی ادامه می‌دهد: «شهدا مایه ابرو و عزت ما هستند و به وجودشان می‌بالیم. کسانی‌که داع فرزند را تحمل کردند و خم به ابرو نیاوردند و وقتی می‌پرسیم برای چه رفت می‌گویند جوان ما راه امام‌حسین (ع) را دنبال کرد. خود کاری زینب‌گونه کردند و دنبال‌رو شهدایشان شدند. اینها بر داغ فرزند صبر کردند.»

امیر فولادی با اشاره به تلاش کمیته جست‌و‌جوی مفقودین برای تفحص پیکر‌های شهدا در خارج از مرز‌ها این شهدا را ارزشمند و وجودشان را برای مردم و اسلام و کشور مبارک دانست. وی به عملیات «بیت‌المقدس» و فتح خرمشهر نیز اشاره کرد که با چه توانی رزمندگان اسلام توانستند خاکی که دشمن با چنگ و دندان قصد نگه داشتن آن را داشت آزاد کردند. وی همچنین با گرامیداشت یاد و خاطره شش هزار و ۶۶۸ شهید لشکر ۲۱ حمزه که شهید «علی زکائی» نیز متعلق به این لشکر بود، گفت: «اگر امروز سربلند و الهام‌بخش ملت‌های دیگر هستیم، همه از برکت خون شهدا و کاری هست که آنان کردند.»

منبع: هفته نامه صبح صادق

انتهای پیام/ ۱۱۹

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

در مراسم وداع با پیکر شهید علی زکائی چه گذشت بیشتر بخوانید »

امروز مراسم وداع و تشییع شهید مدافع حرم «علی سادات» برگزار می شود

امروز مراسم وداع و تشییع شهید مدافع حرم «علی سادات» برگزار می شود


امروز مراسم وداع و تشییع شهید مدافع حرم «علی سادات» برگزار می شود
به گزارش نوید شاهد؛ شهید مدافع حرم «علی سادات» از نیروهای یگان عملیاتی لشکر فاطمیون که متولد ۱۳۷۳ بود، ۱۳ آذر سال جاری در سوریه به شهادت رسید.
 
مراسم وداع با پیکر شهید سادات بعد از نماز ظهر چهارشنبه ۱۲ دی ماه در معراج شهدا برگزار می‌شود و تشییع پیکر این شهید مدافع حرم جمعه ۱۴ دی، بعد از اقامه نماز جمعه از مصلی شهر چهاردانگه اسلامشهر برگزار خواهد شد.
 
 
انتهای پیام/ 



منبع خبر

امروز مراسم وداع و تشییع شهید مدافع حرم «علی سادات» برگزار می شود بیشتر بخوانید »

پدر شهید:‌ فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس

پدر شهید:‌ فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس



شهید مدافع حرم  عباس حیدری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میان‌سال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانه‌اش در خیابان بالایی برد.

حاج خدابخش حیدری،  پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبل‌های راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمنده‌ای کارکشته و حرفه‌ای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعی‌اش را وسط سختی‌ها و در به دری‌های زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفته‌های صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.

قسمت های قبلی این گفتگو را هم بخوانید:

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

خبر شهادت «عباس گوشتی» در فیسبوک! +‌ عکس

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس

**: دخترتان که معلم بودند همچنان در افغانستان هستند؟

پدر شهید: نه، آمدند ایران.

مادر شهید: دخترم بعد از یک سال که زنگ زدم، گفت مامان ما در افغانستان امنیت نداریم، چون وقتی صحبت می شود یکی به من می گوید که داداش تو در سوریه شهید شده، یکی می گوید فلان و بهمان… ما می ترسیم… خلاصه بچه‌ها را بعد از یک سال آوردیم.

پدر شهید:‌ فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس
تشییع پیکر شهید عباس حیدری

پدر شهید: فضا که خراب شد، ما اینها را آوردیم.

**: الان یکی از دخترهایتان ازدواج کرده‌اند؟

پدر شهید: بله؛ همان دخترم که آنجا ازدواج کرده بود، این بچه کوچک‌ها بچه‌های او هستند.

**: جعفر آقا هم ازدواج کرده؟

پدر شهید: نه هنوز. الان ما بلا تکلیفیم، یک روز می گویند به برادران و خواهران شهید شناسنامه می‌دهند و یک روز دیگر، حرف دیگری می‌زنند.

**: یعنی سه تا از فرزندان شما شناسنامه ندارند؟

پدر شهید: بله،

**: چه می گویند؟ حرفشان چیست؟

مادر شهید: می گویند بالای سن قانونی هستند و شناسنامه نمی‌توانند بگیرند.

پدر شهید: یک زمانی اینها آمدند گفتند شما که پدر شهید هستید، می توانی ۳۰ نفر از فامیل هایت را معرفی کنی و برایشان شناسنامه بگیری. یعنی هر پدر شهید می‌توانست۳۰ نفر از فامیل‌هایش را که می‌خواست، تبعه ایران کند. ما نرفتیم دنبالش که تفکیک کنیم. اصلا به من گفتند همچین چیزی شدنی نیست. تمام این افغانی هایی که اینجا هستند شناسنامه‌دار می شوند دیگر. چون من سی نفر را ببرم، او سی نفر را ببرد و… این می شود دو میلیون نفر دیگر؛ چند هزار نفر در سوریه شهید شدند. به هر حال گفتم این شدنی نیست. من هم دنبالش نرفتم. حالا واقعیتش من نمی دانم این حرف به ضرر من است یا به نفع من است: ما تنها چیزی که از جمهوری اسلامی می خواهیم این است که وضعیت فرزندانمان را که دیگر نمی‌توانند به افغانستان برگردند،‌ مشخص کنند.

پدر شهید:‌ فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس

**: یعنی مشکل اصلی تفکیکی که برای سن قانونی قائلند است؟

پدر شهید: بله، چون من از همان زمانی که در ایران بودم تا امروز کسی به من نگفته مدرک شناسایی‌ات را بده.

**: آن روزی که رفتید و داوطلبانه رد مرز شدید هم همینطور بود…

پدر شهید: بله، خودم رفتم، تازه طرف می خندید،‌ می‌گفت: حالت خوب نیست‌ها! چه کسی می گوید تو افغانی هستی؟… گفتم: آقا من افغانی هستم، می خواهم بروم افغانستان.

واقعیتش تا به حال کسی مزاحمم نشده. من یک پسر کوچک دارم که الان ۱۲ **: ۱۳ ساله است، دو بار تا به حال او را گرفته‌اند و برده‌اند اردوگاه.

**: و وقتی متوجه شدند برادر شهید است، رها کرده‌اند؟

پدر شهید: ما رفتیم، از طرف سپاه زنگ زدند، وساطت کردند تا این که آزادش کردیم. گفتیم احتمالا شناسنامه‌اش می‌آید. چون من خودم مشکلی قلبی دارم… اسمش سجاد است ۱۲ **: ۱۳ ساله است، بیشتر نیست. من مشکل قلبی دارم، مشکل کلیه دارم، مشکل روده دارم و نمی توانم کار کنم. همیشه خانه هستم. چون قلبم جراحی شده و داخل قلبم سه تا فنر گذاشتند، گفتند از سه کیلو بیشتر بار برندار. حتی احتیاط می‌کنم که بروم مغازه دو کیلو سیب‌زمینی بخرم. این چیزی است که آنها می گویند.

به هر حال چون من از کار ماندم، حقوقی هم که از طرف بنیاد شهید به ما تعلق می گیرد بسیار محدود است. از یک مشکلاتی برایم پیش آمد و از بنیاد شهید وام هم گرفتم که ماهیانه مبلغ قابل توجهی را به خاطر وام کم می‌کنند. کار به دیگران ندارم، اما خانواده‌ام و پسرم اینجا هستند و با این مبلغ فقط تا پنجم برج کارتمان پول دارد، دیگر نهایت تا دهم برج، دیگر کارتمان خالی می شود.

دیدم نمی شود، پسرم سجاد الان رفته بنایی و کار می کند به خاطر اینکه خرج خانه را بیاورد. از درسش گذشت، چون دیگر در خانه نان نیست. الان آن طفلک دارد کار می کند، سر کار است.

پدر شهید:‌ فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس
وداع با پیکر شهید عباس حیدری در معراج شهدای تهران

**: جعفر آقا هم به شما کمک می کند؟

پدر شهید: کمک می کند بله، او هم خودش جوان است. وقتی من به ایران آمدم، خیلی بدهکار بودم، خیلی بدهی‌ها را بچه ها دادند. همین الان که نشستیم کنار هم تقریبا نزدیک به چندین میلیون تومان بدهکار هستم. منظورم این نبود که فکر کنید من دست نیاز دراز می‌کنم، نه، ولی خب واقعیت‌های زندگی همین است و مشکلات هست.

همین امروز نوه‌ی کوچک من وقت واکسن داشت و باید به یک درمانگاه می رفتیم که کرایه آژانس هم ۳۰ تومان شد. راه دوری هم نبود. آژانسی هم همسایه است. نمی شود بگویم آقا زیاد است چون بار دیگر ممکن است من را نبرد. این مشکلات ها را ما داریم.

**: منزل‌تان را چطور تهیه کردید؟

پدر شهید: این منزل هم از طرف برادران سپاه به ما تحویل شد. گفتند بروید اینجا بنشینید. ما ۴ **: ۵ ماهی هست اینجا هستیم. قبلا در شهرک گلها، آن طرف پیشوا، یک خانه را کرایه می دادیم، ۳۰ تومان هم پول پیش داده بودم و کرایه هم می دادم. وقتی ما را آوردند اینجا، آن سی تومان را هم که گرفتیم دادیم جای بدهکاری من. بدهکار من زیاد بودم. خیلی بدهکاری دادم ولی هنوز هم بدهکار هستم.

**: قرار است خانه را به شما واگذار کنند؟

پدر شهید: معلوم نیست. دقیق جواب نمی دهند. چون زنگ که می زنیم می گویند فعلا شما که نشسته اید. می گویم من که نشستم تکلیف من باید روشن شود، من باید بدانم وضعیت اینجا چطور می‌شود. روزگار معلوم نمی‌کند. روزی همه را خداوند خودش درست می کند و می دهد. ما بنده ها بالاخره تلاش خودمان را می کنیم. من در این مشکلاتی که دارم اگر یک اتفاقی برای من بیفتد، این بچه‌های من طفلی چه می‌شوند؟

مادر شهید: می‌گویند بنشینید، چه کار دارید؟ معلوم نیست. از ما نه پولی گرفته‌اند که ما بگوییم پولی گرفته‌اند، نه به ما جواب می دهند که مال خودتان باشد…

پدر شهید: جواب درست هم به ما نداده‌اند. واقعیتش، نمی دانیم چه می شود.

پدر شهید:‌ فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس

**: در واحدهای دیگر هم خانواده شهدا هستند؟

پدر شهید: دو تای دیگر هستند، آنها هم مثل ما هستند.

**: در شهرک ۱۵خرداد هم که رفتیم برای گفتگو، یک ۸ واحدی بود که به خانواده شهدا داده بودند. البته سند خانه‌ها هنوز صادر نشده چون شناسنامه‌هایشان نیامده.

پدر شهید: بله، آن مجتمع را داده‌اند. برای ما مهمترین مشکل، مسأله هویتی است. من را که کسی کار ندارد. چون سنی هم از من گذشته. من را آنجا هم ببرند به درد نمی‌خورم با این شرایطی که دارم، ولی من بیشتر ناراحتی‌ام برای بچه‌هایم است. مثلا این دخترم هیچی ندارد، پاسپورت‌هایشان وقتشان تمام شده، اگر اینها بروند دوباره افغانستان دیگر پاسپورت به اینها نمی دهند و دستگیرشان می‌کنند. می‌گویند این خانواده چه کاره بوده که ۵ سال آنجا رفته بدون اینکه بیاید افغانستان و ویزای مجدد بگیرد، ۵ سال آنجا زندگی کرده سال به سال کدام مُهر خورده پای پاسپورتشان؟‌ اینها دیگر به هیچ عنوان نمی توانند بروند. الان پسرم هم از ترس از اصفهان نمی تواند بیاید خانه و به ما سری بزند. نمی‌تواند بیاید، می گوید بیایم در راه من را می‌گیرند. اولا بلیط نمی دهند، ایرانی هم برود می گویند داشتن کارت ملی الزامی است. همانجا مانده و نمی‌تواند بیاید.

**: مگر این که با وسیله شخصی بیایند و بروند.

پدر شهید: شخصی بیاید، پولش خیلی زیاد می‌شود.

**: پسرتان در خود شهر اصفهان است؟

پدر شهید: نه؛ در نجف آباد اصفهان  کار می‌کند.

مادر شهید: الان ۵ تا فرزند داریم، یعنی ۷ سر عائله تا در این خانه زندگی می کنیم، الان ۴ تا ایرانی هستیم ۳ تا افغانی. افغانی ‌هایمان هم مدارک ندارند.

**: بابش که بسته نشده، نگفتند که منتفی است؟

پدر شهید: چند وقت پیش یک همچین سر و صدایی بود و می‌گفتند به آنهایی که از ۲۰  سال بیشتر سن دارند، شناسنامه تعلق نمی گیرد. بعضی اوقات من یک آدم عجولی هستم. گفتم اینها که گفتند تو یک نفر، سی نفر را بیاور، غیر از اعضای خانواده خودت، ما که از اول دنبال این هم نرفتیم؛ گفتیم همچین چیزی اصلا وجود ندارد، این بابا برای دلخوشی ما گفته، وگرنه من خانواده خودم مانده است. این خیلی مشکل است. شما خودت را جای من بگذار؛ شما الان خودت شناسنامه داری ایرانی هستی، ولی پسرت نداشته باشد. دخترت نداشته باشد. ما همه بشر هستیم فرق نمی کند؛ شما حساب کن چه وضعی داریم.

پدر شهید:‌ فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس
احسان‌علی حیدری، فرزند شهید در کنار مزار پدر

**: الان آن دخترتان که تربیت معلم خواندند در افغانستان هستند؟

پدر شهید: نه، همین‌جاست.

**: یک دخترتان هم که پزشکی خوانده بودند؟

پدر شهید: آن دخترم هم اینجاست.

**: ایشان هم ازدواج کرده‌اند؟

پدر شهید: دختر بزرگم که ازدواج کرده است. بعد از عباس این است دیگر. چون روز اولی هم که عباس به سوریه رفته بود، اسم خواهر و برادرهایش را داده بود. گفتند چون عباس ازدواج کرده، در این جدول اسمش نمی‌آید چون مستقل است. خوب ما هم الان کل پافشاریمان روی اینهاست که در خانه هستند. اینها ردیف بشوند بالاخره یک فکری به حال او هم می‌کنیم، ما می رویم می گوییم این دختر من است، این هم مال من است.

**: وقتی نمی‌توانند بروند افغانستان باید اینجا تکلیفشان معلوم شود.

پدر شهید: دخترم که معلم است، قیدش را زد دیگر. گفت چون من به مدرسه که می روم معلم‌های دیگر به من یک طورهایی نگاه می‌کنند و یک حرف‌هایی می زنند و می‌گویند: شما خودفروخته ایران هستید، شما داداشتان را فرستادید سوریه…

**: اینجا رفتند برای تدریس و این حرف‌ها را شنیدند؟

پدر شهید: نه، آنجا در افغانستان. می گفتند شما مزدوران ایران هستید.

پدر شهید:‌ فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس

مادر شهید: بعد از یکسال که ما اینجا آمدیم، آنها هم آمدند.

پدر شهید: من گفتم: دخترم ولش کن اصلا بیا ایران. من خودم رفتم برایش پاسپورتش را گرفتم و از راه قانونی هم آوردمش. ولی الان مشکل عمده ی ما اینها هستند. جوان‌های ما بلاتکلیف ماندند. یک روز می شنویم که می گویند اینها که ازدواج کرده‌اند برایشان شناسنامه تعلق نمی گیرد؛ مثلا پسر من که زن گرفته، بهش شناسنامه نمی دهیم، دختر من شوهر کرده بهش شناسنامه نمی دهیم…

مادر شهید: پس اینها ازدواج نکنند؟

پدر شهید: یعنی تا آخر عمر به خاطر یک شناسنامه بمانند؟ اصلا اسلام همچین چیزی می گوید؟

**: ازدواجشان ثبت می شود یا نه؟

پدر شهید: اگر ازدواج کنند که ثبت می شود. منظورم این است که اینها به خاطر این مانعی که برای گرفتن شناسنامه گذاشتند تا آخر عمرش برود دست به هزار طور کار بزند که بتواند شناسنامه بگیرد! به نظرم اصلا این منطق اسلام نیست. حالا اینها یک همچین چیزی می گویند، نمی دانم اینها این حرف ها را از کجا می‌آورند.

مادر شهید: ما بعد از ۵ سال، تازگی خودمان شناسنامه گرفتیم.

پدر شهید: تازه شب عید امسال شناسنامه گرفتم. خانومم هم تقریبا یکی دو هفته می شود که شناسنامه‌اش آمده. الان برای شناسنامه دختر و پسر کوچکم که مدرسه می‌رود، هر بار که می‌روم ثبت احوال، می گویند آقا ما نیرو نداریم!

**: شناسنامه را مگر پست نمی کنند به آدرس شما؟

پدر شهید: ما از خیر پست گذشتیم. خودمان رفتیم و گرفتیم. برای امور دولتی بایددر سایت بزنید اما من خودم می روم و نامه را با دست خودم می‌گیرم و می روم وزارت کشور که اصلا ربطی به من ندارد. آنجا هم که من می روم کنار گوش من غر غر می کنند: این چه نامه‌ای است برای من آوردی؟ چرا آوردی؟ اصلا حقش نیست، باید در سایت بزنند تو چرا آوردی؟ من هم می‌گویم: آقا من را فرستاده‌اند، من هم راضی نیستم از اینجا بلند شوم در این هوای گرم از پیشوا تا تهران بروم یا اینکه بروم ایستگاه متروی ارم سبز.

پدر شهید:‌ فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس
شهید عباس حیدری در کنار همسر و فرزند

**: می آمدید به ثبت احوال مرکز در میدان حسن‌آباد؟ درست است؟

پدر شهید: بله، ما را آنجا فرستادند.

الان اینها دو تا نامه می دهند می گویند ببر وزارت کشور تاییدیه بگیر. دو تا نامه هم می دهند می گویند این را ببر ایستگاه متروی ارم سبز.

**: آنجا چرا؟

پدر شهید: آنجا هم یک ساختمانی مربوط به اتباع خارجی است. یک دفتری دارند. آن را بردند در یک پس کوچه که باید با ماشین کرایه دربست بروی چون مسیر ندارد. آنجا هم که می روی به تاکسی‌ها تا می گوییم می روم فلان جا، دیگه اجازه نمی دهد که یک نفر بیاید کنارت بنشیند، دربست ۴۰ هزار تومان. من را ۵ **: ۶ بار آنجا فرستادند، می گویم خب پدرت خوب مادرت خوب دو دقیقه بایست این مردم دارند می آیند دیگر، می گوید نه آقا، دربست می روی، ببرم و الا نمی روی هیچی. مجبوری باید چهل تومان را بدهی و بروی.

**: چهل‌هزار تومان بین دو سه نفر تقسیم شود هم قبول نمی‌کنند؟

پدر شهید: قبول نمی کنند. ما این مشکلات را داریم. گلایه نمی کنیم به هر حال.

**: ان‌شالله حل می‌شود. خدا ان‌شالله به شما سلامتی بدهد و آقا سجاد و جعفر آقا ان‌شالله سلامت باشند و سایه شما بالای سرشان باشد. خیلی بهره بردیم وان‌شالله یک روز برویم سر مزار عباس آقا. مزار عباس‌آقا در بخشی که فاطمیون هستند، قرار دارد؟

پدر شهید: در کنار شهدای فاطمیون. بالای سرشان ابوزینب است، رئوف (فرمانده بزرگ فاطمیون) است. دیگر همین طور که می آیید، وسط مزار پسر من آن وسط قرار دارد.

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

پدر شهید:‌ فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس
تشییع پیکر شهید عباس حیدری



منبع خبر

پدر شهید:‌ فرزندانم شناسنامه ندارند! + عکس بیشتر بخوانید »

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس

بهت‌زدگی همسر شهید از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس



شهید مدافع حرم نوید صفری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاوت مشرق – سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌دومین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

قسمت اول این گفتگو را اینجا بخوانید:

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس

**: شما گمان می کردید منظور ایشان از کربلایی شدن یعنی این که بتوانند با شما به سفر پیاده‌روی اربعین بیایند؟

همسر شهید: بله؛ ذهنم در این بود که اگر هم از سفر پیاده‌روی جامی‌ماند، دعا کنم زیارت بامعرفت نصیبش بشود که گفتم: ان‌شاالله می‌شوی.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری در دوران خدمت سربازی

**: پس تصور شهادت از آن جمله به شما دست نداد…

همسر شهید: نه، اصلا… من تا آن جمله را گفتم، ‌تلفن قطع شد. همیشه به این فکر می‌کنم که چرا باید تلفن دقیقا همان لحظه قطع بشود و نه چند دقیقه و ثانیه قبل و بعدش. این برایم خیلی عجیب است. این آخرین مکالمه دنیایی ما شد که از من خواستند کربلایی بشوند. من چهارشنبه عصر به کربلا رسیدم. آخرین تماس ما روز یکشنبه ۱۴ آبان (چهار روز قبل از شهادت) بود.

**: یکشنبه، چه ساعتی؟

همسر شهید: ساعت ۳ بعد از ظهر بود. شب هم پرواز داشتم و رفتم به نجف. الحمدلله سفرم خیلی خوبی بود. آقانوید به من گفت که برو و کاروان مادر شهید خلیلی را پیدا کن اما هیچ آشنایی را در مسیر ندیدم اما همه چیز به خوبی گذشت. من سفرهای دیگری هم رفته‌ام، گاهی آدم متوجه می شود دست غیب کمک می کند تا همه چیز کنار هم جفت و جور بشود؛ از اسکان گرفته تا چیزهای دیگر. کلا سفر خیلی خوبی داشتم.

من عصر چهارشنبه رسیدم کربلا، چون می دانستم که به حرم هم نمی‌شود رفت،‌ روبروی حرم حضرت عباس علیه السلام که رسیدم و از روی پلی که به آنجا دید دارد، ‌پایین رفتم، متوجه شدم عنایتی شد و حالم عوض شد. آنجا خیلی اشک ریختم. چون آقانوید خیلی پسر دوست داشت و خواب هم دیده بود که خدا پسری نورانی به ما می‌دهد که اسمش را قرار بود «رسول» بگذاریم، ‌خیلی دعا کردم که هم آقانوید و هم پسرمان عزیز دل امام زمان (عج) بشوند و همان چیزهایی که آقانوید خواسته بود را تکرار کردم اما هیچوقت به ذهنم نبود آقانوید قرار است شهید بشود. من تا چهل روز قبل از شهادت، همه‌ش حواسم به شهادتشان بود اما خواست خدا بود که این موضوع از فضای ذهنی‌ام دور شود.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری بر سر مزار شهید رسول خلیلی

**: چرا چهل روز یادتان است؟

همسر شهید: چون چهل و پنج روز قبل از شهادت، من به سوریه رفتم و برگشتم و افتاده بودم در فاز خرید جهیزیه. آقانوید هم آنقدر ذوق داشت که برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی می‌فرستاد…

**: احتمالا خیالتان از امنیت آنجا هم تا حدودی راحت شده بود.

همسر شهید: بله؛ برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی می فرستاد که مثلا می گویند اینجا روتختی‌هایش خوب است… وقتی سوریه بودیم هم رفت و یک لباس نظامی پسرانه کوچک خرید و به ضریح حضرت رقیه سلام‌الله علیها تبرک کرد و داد به من و گفت این را ببر برای آقارسول‌مان.

من همیشه می گویم آقانوید مصداق این حدیث از معصوم بود که «چنان باش که همیشه زنده‌ای و چنان باش که فردا می‌میری». هم شوق شهادت داشت و هم شوق زندگی.

در آن چهل و پنج روزه کاملا در فضای ذهنی‌ام، شهادت آقانوید به حاشیه رفته بود. من و مادرشوهرم می رفتیم و خانه‌ها را می دیدیم و برایش فیلم می گرفتیم و می فرستادیم؛ اما نمی پسندید! آخرش هم گفتیم: آقانوید خودت باید بیایی انتخاب کنی!… خودش آنطرف داشت برنامه‌ریزی‌های عملیات را می‌کرد و حتی شنیدم که چله زیارت عاشورا گرفته بود اما حواسش به دو طرف ماجرا بود.

من در کربلا دعایش کردم و برگشتم و آقانوید فردایش شهید شد.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس

**: کِی برگشتید؟

همسر شهید: من همان چهارشنبه در حد دو ساعت کربلا بودم و زمینی برگشتم و پنجشنبه ظهر به ایران رسیدم. با ون‌ها به سمت شهر مهران آمدم. جمعه بود که به خانه رسیدم. پیگیر بودم که از آقانوید خبری هست یا نه. در آن تلفنی که با هم داشتیم، ‌همه فکر می کردند آقانوید می خواهد بیاید کربلا و با هم برگردیم. هیچ کسی هم باور نمی کرد و می گفتند مگر می شود خانمش را بگذارد تنهایی به کربلا برود؟! حتی در تماس آخر هم گفت: همه فکر کردند من می خواهم بیایم کربلا تا با هم برگردیم اما از این خبرها نبود. منتظر من نشوی…

باز هم در گوشه ذهنم باور نکردم و با خودم می گفتم چون آقانوید خیلی اهل شگفتانه‌ است، ‌می خواهد بی‌خبر بیاید آنجا تا من را شگفت‌زده کند؛ اما آقانوید اصلا قرار نبود کربلا بیاید. حتی به دوستانش گفته بود قرار ما عمود ۱۴۱۴ اما نیامد. منم منتظر نشدم و به خودم گفتم یا شگفت‌زده‌ام می‌کند یا نه. حدود نیم ساعت کنار ستون ۱۴۱۴ منتظر ماندم اما خیلی بعید دانستم بیاید و همین ساعت و همین لحظه بخواهم آنجا ببینمش و برگشتم. اما آقانوید هم قرار نبود بیاید و وقتی من برگشتم،‌ تصورم این بود که شاسد آقانوید به کربلا رفته و به زودی خبری ازش می‌آید؛ اما باز هم خبری نشد.

با دو سه نفر تماس گرفتم و تا یکشنبه هیچ خبری نداشتیم. مادر شوهرم هم از شنبه نگران شده بودند و پیگیری می‌کردند.

**: یعنی ۱۸ آبان ۹۶ که شهید شدند،‌ کسی خبر نداشت؟

همسر شهید: تعدادی از دوستان و همرزمانشان روز جمعه خبردار شده بودند. بعضی از دوستان هم فقط می دانستند اتفاقی افتاده اما خبر دقیقی نداشتند. آنقدر خبرها متفاوت بود،‌ من هنوز هم دقیق نمی دانم در آن روزها چه خبرهایی منتشر شد؛ اما فرماندهان می‌دانستند که اتفاقی برای آقانوید افتاده است.

اما در خانواده هیچ کسی خبر نداشت و تا همان روزی که خبر شهادتشان را دادند و به معراج شهدا رفتیم، کسی نمی دانست آقانوید شهید شده. خبر اولیه مفقودی را به ما ۲۱ آبان (یک روز بعد از اربعین) دادند. عصر یکشنبه بود و من در محل کار بودم. سالروز شهادت شهید محمدرضا دهقان‌امیری هم بود و می خواستم بعد از کار به گلزار شهدای چیذر بروم برای زیارت. خیلی نگران آقانوید بودم. گفتم بروم آنجا و به شهدا متوسل بشوم شاید از طریق چند تا از دوستان که می‌دانستم همسرانشان پیگیر هستند، خبری به دست بیاورم. البته روز یکشنبه گویا خبرهایی آمده بود اما به ما نمی گفتند. عصر یکشنبه ساعت ۶ بود که یکی از دوستان آقانوید به نام آقا سیدحسن که به منزلشان رفت و آمد داشتیم و از روحیات من خبر داشتند که علاقمند راه شهدا هستم و اهل این نیستم که تا خبر شهادت را بشنوم، بی‌قراری کنم،‌ تصمیم گرفتند خبر را به من بدهند. با این که دوستان دیگر گفته بودند نمی خواهد تا پیکر آقانوید پیدا نشده، به خانواده چیزی بگوییم.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری عاشق اهل بیت بود….

خانواده آقا سیدحسن زنگ زدند و به من گفتند که ما می خواهیم یک خبری بدهیم که باید خیلی سعه صدر و تحمل داشته باشی؛ آقانوید رفته عملیات و وضعیتش مشخص نیست و مفقود شده.

**: یعنی صراحتا همین خبر را گفتند؟!…

همسر شهید: بله؛ من توی اتاق جلسات بودم. برادرم هم در محل کار خودم مشغول بود. آنقدر برایم سنگین بود که حالم را فهمید و به او هم گفتم. او هم به خاطر آرامش من باور نکرد و خیلی جدی نگرفت و گفت: ‌ایشالا خیر است و چیزی نیست.

وقتی از محل کار آمدم بیرون تازه فهمیدم چه شده! می گفتند آقانوید مفقود شده در حالی که قرار بود آن روز برگردد. آن روز خیلی به من سخت گذشت تا روزی که خبر شهادتشان را دادند. از این جهت که انتظار عوض شدن ورقه زندگی‌ام را نداشتم. من در فاز و ذوق و شوق برگشت آقانوید و عروسی‌ام بودم. قرار بود ۲۰ روز دیگر مراسم بگیریم و حالا همه چیز عوض شده بود.

**: خب مفقود شدن به معنای تمام شدن همه چیز نبود که…

همسر شهید: من خیلی احتمال شهادت می‌دادم. چون گفتند که شهید حبیب بدوی هم که با ایشان بوده رفته عملیات. آنقدر خاطرات شهدا را خوانده بودم که با خودم گفتم می خواهند ما را آماده کنند برای خبر شهادت. گفتند الان مشخص نیست چه اتفاقی افتاده. آقانوید آنقدر نوربالا می زد که من متوجه بودم به شهادت می‌رسد. آن روز من از محل کارم در خیابان سهروردی تا میدان هفتم تیر پیاده آمدم. بهت‌زده بودم و به کسی هم زنگ نزدم. مردم را نگاه می کردم و همین که راه می رفتم به همه چیزهایی که گذشته بود فکر می کردم.

با خودم می گفتم من که می‌دانستم شهید می شود اما قرار نبود الان شهید بشود. قرار بود هر وقت می خواهد شهید بشود، به من بگوید! ناگهان یاد مادرشوهرم و وابستگی‌اش به آقانوید و آرزوهایش و ذوق و شوق مراسمش افتادم. یاد مادر خودم می افتادم که خیلی آقانوید را دوست داشت. بیشتر از خودم نگران حال این دو نفر بودم. وقتی که می‌خواستم به آقانوید بله بگویم، خانواده می گفتند خودت داری این شرایط را می‌پذیری. سوریه رفتن، جانبازی و مفقودی و شهادت دارد اما من همه چیز را کاملا پذیرفته بودم و همه مسئولیت روی دوش من بود. باخودم می‌گفتم الان آنها چه کار می خواهند بکنند؟!…

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
همراه با مادر در سفر حج

**: قرار بود شما به مادر آقانوید و خودتان خبر بدهید؟

همسر شهید: من اصلا جرأت نمی کردم به مادر آقانوید این خبر را بدهم، ‌آنقدر که دلم برایشان می سوخت. اما قاعدتا من باید خبر را به مادر خودم می دادم. رسیدم به یک فروشگاه لوازم خانگی در میدان هفت تیر. من خیلی برای جهیزیه حساس بودم و آنجا یک ظرف میوه‌خوری داشت که من چندین بار آن را دیده بودم و می خواستم آن را بخرم ولی مردد بودم که اگر مهمان بیاید منزلمان، پذیرایی با این ظرف‌ها چطوری می شود. با همه این حساسیت‌ها، خبری به من داده بودند و با بهت‌زدگی رسیدم به همان ظرف‌ها. نگاه کردم و انگار یک نفر با پُتک به سرم زد و با خودم گفتم: این‌ها چه ارزشی داشت و دارد؟! من اصلا در ظرف کاغذی آب بخورم ولی همسر عزیزم کنارم باشد؛ این‌ها چه فایده‌ای دارد؟! سختگیری‌هایی که داشتم از ذهنم گذشت و از چشمم افتاد.

**: به افکار و روحیات و گفته‌های شما نمی‌آید چنین سختگیری‌هایی داشته باشید…

همسر شهید: برای خودم این سختگیری‌ها را داشتم. برای مراسم‌ها خیلی ساده می‌گرفتیم اما به قول آقانوید ما خیلی سخت‌پسند و خوب‌پسند بودیم. برای چیزی که می‌خواستم بگیرم خیلی وسواس به خرج می دادم که شیک باشد و الا بر سر خرید و مراسم خیلی ساده‌گیر بودم. الان هم کلا ساده زندگی می‌کنم اما آن وقت وسواس‌های خاصی داشتم که در آن حال و هوای جوانی، طبیعی بود.

آن روز دنیا خیلی برایم بی‌ارزش شد. خانواده‌ام اصلا دلشان نمی آمد به انباری بیایند و جهیزیه من را ببینند. مقداری از وسایل در منزل مادرشوهرم بود و بقیه وسائل در انباری منزل خودمان بود چون هنوز خانه مستقل نگرفته بودیم. جهیزیه دیگر برایم ارزشی نداشت و دادیم به دیگران. همه می‌گفتند: جهیزیه‌ات یادگاری است و نگه‌دار. من می‌گفتم: اینها در صورتی برای من قشنگ بود که آقانوید باشد.

همیشه با خودم می گویم برخی می گویند به مدافعان حرم پول زیاد داده‌اند اما واقعا وقتی «عزیز»ی برود، همه چیز از چشم آدم می‌افتد. ما شکر خدا از وضعمان راضی‌ایم و خدا را شکر می کنیم اما نشاطی که داشتیم از وجودمان رفته که تمام دنیا را هم به ما بدهند، ‌به حالت اول برنمی‌گردیم و چیزی جایگزین نمی‌شود. خیلی از جذابیت‌ها و شوق و ذوق‌هایی که داشتیم، هیچ وقت برنمی‌گرد و هیچ اشکالی هم ندارد چون راهی است که خودمان انتخاب کرده ایم. اما هنوز هم برخی طعنه می زنند که شما را فرستادند مشهد، یا سهمیه دانشگاه دارید یا خیلی از حرف هایی که نشان می‌دهد حال ما را درک نمی کنند.  من می گویم طرف مقابل باید بچشد تا بفهمد همه این داستان‌ها در برابر خلأی که ایجاد می‌شود ناچیز است. از طرفی هم فدا شدن عزیزان ما در برابر مسئولیتی که در برابر اسلام داریم، چیزی نیست. به هر حال این مقایسه‌ها درست نیست.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
کتابی با نام «شهیدنوید» درباره زندگی شهید صفری توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است

من هر جایی بروم می گویم ما خیلی وقت‌ها سر یک سری بالا پایین‌های زندگی‌مان  غصه و حسرت می خوریم غافل از این که بهترین نعمتی که کنارمان داریم، ‌سلامتی و بودن عزیزانمان است. تازه تلنگر می خوریم و می فهمیم که چه سرمایه‌هایی داریم.

**: آن روز بعد از میدان هفت‌تیر چه کردید؟

همسر شهید: من اصلا نمی‌دانستم کجا هستم و خیلی پیاده رفتم.

**: منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: ما سمت میدان شهدا زندگی می‌کنیم. راهم خیلی دور نبود. مسیر را تا جایی که می شد پیاده رفتم. من همیشه برای آقانوید یا می نوشتم و یا صدایم را ضبط می کردم و خاطراتم را می‌گفتم. سوریه هم که بودم بخشی از این خاطرات را دادم تا بخواند چون پشت تلفن نمی‌خواستم دلتنگی‌ام را بگویم تا اذیت بشود؛ برای همین حرف‌هایم را می نوشتم. با همین عادت که در پیاده‌روی کربلا همه حرف‌هایم را برایش ضبط می کردم، شروع کردم به حرف زدن با آقانوید و حرف‌هایم را ضبط کردم. آخرش هم گفتم: آقانوید! احتمالا شهید شده‌ای و الان صدای من را می‌شنوی. همیشه بهش می گفتم که اگر شهید شدی مدیونی که من را جا بگذاری. ببین من با تمام وجودم برای رسیدن تو دعا کردم تو هم باید برای من دعا کنی و کمک کنی. آنجا بود که در حد یک دقیقه به تصور این که شهید شده، حرف‌هایم را گفتم و ضبط کردم. قسمتی از آن را خانم اعتمادی در کتاب «شهیدنوید» آوردند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری در دوران خدمت سربازی



منبع خبر

بهت‌زدگی همسر شهید از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس بیشتر بخوانید »

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس



شهید مدافع حرم نوید صفری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاوت مشرق – سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌دومین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

قسمت اول این گفتگو را اینجا بخوانید:

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس

**: شما گمان می کردید منظور ایشان از کربلایی شدن یعنی این که بتوانند با شما به سفر پیاده‌روی اربعین بیایند؟

همسر شهید: بله؛ ذهنم در این بود که اگر هم از سفر پیاده‌روی جامی‌ماند، دعا کنم زیارت بامعرفت نصیبش بشود که گفتم: ان‌شاالله می‌شوی.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری در دوران خدمت سربازی

**: پس تصور شهادت از آن جمله به شما دست نداد…

همسر شهید: نه، اصلا… من تا آن جمله را گفتم، ‌تلفن قطع شد. همیشه به این فکر می‌کنم که چرا باید تلفن دقیقا همان لحظه قطع بشود و نه چند دقیقه و ثانیه قبل و بعدش. این برایم خیلی عجیب است. این آخرین مکالمه دنیایی ما شد که از من خواستند کربلایی بشوند. من چهارشنبه عصر به کربلا رسیدم. آخرین تماس ما روز یکشنبه ۱۴ آبان (چهار روز قبل از شهادت) بود.

**: یکشنبه، چه ساعتی؟

همسر شهید: ساعت ۳ بعد از ظهر بود. شب هم پرواز داشتم و رفتم به نجف. الحمدلله سفرم خیلی خوبی بود. آقانوید به من گفت که برو و کاروان مادر شهید خلیلی را پیدا کن اما هیچ آشنایی را در مسیر ندیدم اما همه چیز به خوبی گذشت. من سفرهای دیگری هم رفته‌ام، گاهی آدم متوجه می شود دست غیب کمک می کند تا همه چیز کنار هم جفت و جور بشود؛ از اسکان گرفته تا چیزهای دیگر. کلا سفر خیلی خوبی داشتم.

من عصر چهارشنبه رسیدم کربلا، چون می دانستم که به حرم هم نمی‌شود رفت،‌ روبروی حرم حضرت عباس علیه السلام که رسیدم و از روی پلی که به آنجا دید دارد، ‌پایین رفتم، متوجه شدم عنایتی شد و حالم عوض شد. آنجا خیلی اشک ریختم. چون آقانوید خیلی پسر دوست داشت و خواب هم دیده بود که خدا پسری نورانی به ما می‌دهد که اسمش را قرار بود «رسول» بگذاریم، ‌خیلی دعا کردم که هم آقانوید و هم پسرمان عزیز دل امام زمان (عج) بشوند و همان چیزهایی که آقانوید خواسته بود را تکرار کردم اما هیچوقت به ذهنم نبود آقانوید قرار است شهید بشود. من تا چهل روز قبل از شهادت، همه‌ش حواسم به شهادتشان بود اما خواست خدا بود که این موضوع از فضای ذهنی‌ام دور شود.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری بر سر مزار شهید رسول خلیلی

**: چرا چهل روز یادتان است؟

همسر شهید: چون چهل و پنج روز قبل از شهادت، من به سوریه رفتم و برگشتم و افتاده بودم در فاز خرید جهیزیه. آقانوید هم آنقدر ذوق داشت که برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی می‌فرستاد…

**: احتمالا خیالتان از امنیت آنجا هم تا حدودی راحت شده بود.

همسر شهید: بله؛ برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی می فرستاد که مثلا می گویند اینجا روتختی‌هایش خوب است… وقتی سوریه بودیم هم رفت و یک لباس نظامی پسرانه کوچک خرید و به ضریح حضرت رقیه سلام‌الله علیها تبرک کرد و داد به من و گفت این را ببر برای آقارسول‌مان.

من همیشه می گویم آقانوید مصداق این حدیث از معصوم بود که «چنان باش که همیشه زنده‌ای و چنان باش که فردا می‌میری». هم شوق شهادت داشت و هم شوق زندگی.

در آن چهل و پنج روزه کاملا در فضای ذهنی‌ام، شهادت آقانوید به حاشیه رفته بود. من و مادرشوهرم می رفتیم و خانه‌ها را می دیدیم و برایش فیلم می گرفتیم و می فرستادیم؛ اما نمی پسندید! آخرش هم گفتیم: آقانوید خودت باید بیایی انتخاب کنی!… خودش آنطرف داشت برنامه‌ریزی‌های عملیات را می‌کرد و حتی شنیدم که چله زیارت عاشورا گرفته بود اما حواسش به دو طرف ماجرا بود.

من در کربلا دعایش کردم و برگشتم و آقانوید فردایش شهید شد.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس

**: کِی برگشتید؟

همسر شهید: من همان چهارشنبه در حد دو ساعت کربلا بودم و زمینی برگشتم و پنجشنبه ظهر به ایران رسیدم. با ون‌ها به سمت شهر مهران آمدم. جمعه بود که به خانه رسیدم. پیگیر بودم که از آقانوید خبری هست یا نه. در آن تلفنی که با هم داشتیم، ‌همه فکر می کردند آقانوید می خواهد بیاید کربلا و با هم برگردیم. هیچ کسی هم باور نمی کرد و می گفتند مگر می شود خانمش را بگذارد تنهایی به کربلا برود؟! حتی در تماس آخر هم گفت: همه فکر کردند من می خواهم بیایم کربلا تا با هم برگردیم اما از این خبرها نبود. منتظر من نشوی…

باز هم در گوشه ذهنم باور نکردم و با خودم می گفتم چون آقانوید خیلی اهل شگفتانه‌ است، ‌می خواهد بی‌خبر بیاید آنجا تا من را شگفت‌زده کند؛ اما آقانوید اصلا قرار نبود کربلا بیاید. حتی به دوستانش گفته بود قرار ما عمود ۱۴۱۴ اما نیامد. منم منتظر نشدم و به خودم گفتم یا شگفت‌زده‌ام می‌کند یا نه. حدود نیم ساعت کنار ستون ۱۴۱۴ منتظر ماندم اما خیلی بعید دانستم بیاید و همین ساعت و همین لحظه بخواهم آنجا ببینمش و برگشتم. اما آقانوید هم قرار نبود بیاید و وقتی من برگشتم،‌ تصورم این بود که شاسد آقانوید به کربلا رفته و به زودی خبری ازش می‌آید؛ اما باز هم خبری نشد.

با دو سه نفر تماس گرفتم و تا یکشنبه هیچ خبری نداشتیم. مادر شوهرم هم از شنبه نگران شده بودند و پیگیری می‌کردند.

**: یعنی ۱۸ آبان ۹۶ که شهید شدند،‌ کسی خبر نداشت؟

همسر شهید: تعدادی از دوستان و همرزمانشان روز جمعه خبردار شده بودند. بعضی از دوستان هم فقط می دانستند اتفاقی افتاده اما خبر دقیقی نداشتند. آنقدر خبرها متفاوت بود،‌ من هنوز هم دقیق نمی دانم در آن روزها چه خبرهایی منتشر شد؛ اما فرماندهان می‌دانستند که اتفاقی برای آقانوید افتاده است.

اما در خانواده هیچ کسی خبر نداشت و تا همان روزی که خبر شهادتشان را دادند و به معراج شهدا رفتیم، کسی نمی دانست آقانوید شهید شده. خبر اولیه مفقودی را به ما ۲۱ آبان (یک روز بعد از اربعین) دادند. عصر یکشنبه بود و من در محل کار بودم. سالروز شهادت شهید محمدرضا دهقان‌امیری هم بود و می خواستم بعد از کار به گلزار شهدای چیذر بروم برای زیارت. خیلی نگران آقانوید بودم. گفتم بروم آنجا و به شهدا متوسل بشوم شاید از طریق چند تا از دوستان که می‌دانستم همسرانشان پیگیر هستند، خبری به دست بیاورم. البته روز یکشنبه گویا خبرهایی آمده بود اما به ما نمی گفتند. عصر یکشنبه ساعت ۶ بود که یکی از دوستان آقانوید به نام آقا سیدحسن که به منزلشان رفت و آمد داشتیم و از روحیات من خبر داشتند که علاقمند راه شهدا هستم و اهل این نیستم که تا خبر شهادت را بشنوم، بی‌قراری کنم،‌ تصمیم گرفتند خبر را به من بدهند. با این که دوستان دیگر گفته بودند نمی خواهد تا پیکر آقانوید پیدا نشده، به خانواده چیزی بگوییم.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری عاشق اهل بیت بود….

خانواده آقا سیدحسن زنگ زدند و به من گفتند که ما می خواهیم یک خبری بدهیم که باید خیلی سعه صدر و تحمل داشته باشی؛ آقانوید رفته عملیات و وضعیتش مشخص نیست و مفقود شده.

**: یعنی صراحتا همین خبر را گفتند؟!…

همسر شهید: بله؛ من توی اتاق جلسات بودم. برادرم هم در محل کار خودم مشغول بود. آنقدر برایم سنگین بود که حالم را فهمید و به او هم گفتم. او هم به خاطر آرامش من باور نکرد و خیلی جدی نگرفت و گفت: ‌ایشالا خیر است و چیزی نیست.

وقتی از محل کار آمدم بیرون تازه فهمیدم چه شده! می گفتند آقانوید مفقود شده در حالی که قرار بود آن روز برگردد. آن روز خیلی به من سخت گذشت تا روزی که خبر شهادتشان را دادند. از این جهت که انتظار عوض شدن ورقه زندگی‌ام را نداشتم. من در فاز و ذوق و شوق برگشت آقانوید و عروسی‌ام بودم. قرار بود ۲۰ روز دیگر مراسم بگیریم و حالا همه چیز عوض شده بود.

**: خب مفقود شدن به معنای تمام شدن همه چیز نبود که…

همسر شهید: من خیلی احتمال شهادت می‌دادم. چون گفتند که شهید حبیب بدوی هم که با ایشان بوده رفته عملیات. آنقدر خاطرات شهدا را خوانده بودم که با خودم گفتم می خواهند ما را آماده کنند برای خبر شهادت. گفتند الان مشخص نیست چه اتفاقی افتاده. آقانوید آنقدر نوربالا می زد که من متوجه بودم به شهادت می‌رسد. آن روز من از محل کارم در خیابان سهروردی تا میدان هفتم تیر پیاده آمدم. بهت‌زده بودم و به کسی هم زنگ نزدم. مردم را نگاه می کردم و همین که راه می رفتم به همه چیزهایی که گذشته بود فکر می کردم.

با خودم می گفتم من که می‌دانستم شهید می شود اما قرار نبود الان شهید بشود. قرار بود هر وقت می خواهد شهید بشود، به من بگوید! ناگهان یاد مادرشوهرم و وابستگی‌اش به آقانوید و آرزوهایش و ذوق و شوق مراسمش افتادم. یاد مادر خودم می افتادم که خیلی آقانوید را دوست داشت. بیشتر از خودم نگران حال این دو نفر بودم. وقتی که می‌خواستم به آقانوید بله بگویم، خانواده می گفتند خودت داری این شرایط را می‌پذیری. سوریه رفتن، جانبازی و مفقودی و شهادت دارد اما من همه چیز را کاملا پذیرفته بودم و همه مسئولیت روی دوش من بود. باخودم می‌گفتم الان آنها چه کار می خواهند بکنند؟!…

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
همراه با مادر در سفر حج

**: قرار بود شما به مادر آقانوید و خودتان خبر بدهید؟

همسر شهید: من اصلا جرأت نمی کردم به مادر آقانوید این خبر را بدهم، ‌آنقدر که دلم برایشان می سوخت. اما قاعدتا من باید خبر را به مادر خودم می دادم. رسیدم به یک فروشگاه لوازم خانگی در میدان هفت تیر. من خیلی برای جهیزیه حساس بودم و آنجا یک ظرف میوه‌خوری داشت که من چندین بار آن را دیده بودم و می خواستم آن را بخرم ولی مردد بودم که اگر مهمان بیاید منزلمان، پذیرایی با این ظرف‌ها چطوری می شود. با همه این حساسیت‌ها، خبری به من داده بودند و با بهت‌زدگی رسیدم به همان ظرف‌ها. نگاه کردم و انگار یک نفر با پُتک به سرم زد و با خودم گفتم: این‌ها چه ارزشی داشت و دارد؟! من اصلا در ظرف کاغذی آب بخورم ولی همسر عزیزم کنارم باشد؛ این‌ها چه فایده‌ای دارد؟! سختگیری‌هایی که داشتم از ذهنم گذشت و از چشمم افتاد.

**: به افکار و روحیات و گفته‌های شما نمی‌آید چنین سختگیری‌هایی داشته باشید…

همسر شهید: برای خودم این سختگیری‌ها را داشتم. برای مراسم‌ها خیلی ساده می‌گرفتیم اما به قول آقانوید ما خیلی سخت‌پسند و خوب‌پسند بودیم. برای چیزی که می‌خواستم بگیرم خیلی وسواس به خرج می دادم که شیک باشد و الا بر سر خرید و مراسم خیلی ساده‌گیر بودم. الان هم کلا ساده زندگی می‌کنم اما آن وقت وسواس‌های خاصی داشتم که در آن حال و هوای جوانی، طبیعی بود.

آن روز دنیا خیلی برایم بی‌ارزش شد. خانواده‌ام اصلا دلشان نمی آمد به انباری بیایند و جهیزیه من را ببینند. مقداری از وسایل در منزل مادرشوهرم بود و بقیه وسائل در انباری منزل خودمان بود چون هنوز خانه مستقل نگرفته بودیم. جهیزیه دیگر برایم ارزشی نداشت و دادیم به دیگران. همه می‌گفتند: جهیزیه‌ات یادگاری است و نگه‌دار. من می‌گفتم: اینها در صورتی برای من قشنگ بود که آقانوید باشد.

همیشه با خودم می گویم برخی می گویند به مدافعان حرم پول زیاد داده‌اند اما واقعا وقتی «عزیز»ی برود، همه چیز از چشم آدم می‌افتد. ما شکر خدا از وضعمان راضی‌ایم و خدا را شکر می کنیم اما نشاطی که داشتیم از وجودمان رفته که تمام دنیا را هم به ما بدهند، ‌به حالت اول برنمی‌گردیم و چیزی جایگزین نمی‌شود. خیلی از جذابیت‌ها و شوق و ذوق‌هایی که داشتیم، هیچ وقت برنمی‌گرد و هیچ اشکالی هم ندارد چون راهی است که خودمان انتخاب کرده ایم. اما هنوز هم برخی طعنه می زنند که شما را فرستادند مشهد، یا سهمیه دانشگاه دارید یا خیلی از حرف هایی که نشان می‌دهد حال ما را درک نمی کنند.  من می گویم طرف مقابل باید بچشد تا بفهمد همه این داستان‌ها در برابر خلأی که ایجاد می‌شود ناچیز است. از طرفی هم فدا شدن عزیزان ما در برابر مسئولیتی که در برابر اسلام داریم، چیزی نیست. به هر حال این مقایسه‌ها درست نیست.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
کتابی با نام «شهیدنوید» درباره زندگی شهید صفری توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است

من هر جایی بروم می گویم ما خیلی وقت‌ها سر یک سری بالا پایین‌های زندگی‌مان  غصه و حسرت می خوریم غافل از این که بهترین نعمتی که کنارمان داریم، ‌سلامتی و بودن عزیزانمان است. تازه تلنگر می خوریم و می فهمیم که چه سرمایه‌هایی داریم.

**: آن روز بعد از میدان هفت‌تیر چه کردید؟

همسر شهید: من اصلا نمی‌دانستم کجا هستم و خیلی پیاده رفتم.

**: منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: ما سمت میدان شهدا زندگی می‌کنیم. راهم خیلی دور نبود. مسیر را تا جایی که می شد پیاده رفتم. من همیشه برای آقانوید یا می نوشتم و یا صدایم را ضبط می کردم و خاطراتم را می‌گفتم. سوریه هم که بودم بخشی از این خاطرات را دادم تا بخواند چون پشت تلفن نمی‌خواستم دلتنگی‌ام را بگویم تا اذیت بشود؛ برای همین حرف‌هایم را می نوشتم. با همین عادت که در پیاده‌روی کربلا همه حرف‌هایم را برایش ضبط می کردم، شروع کردم به حرف زدن با آقانوید و حرف‌هایم را ضبط کردم. آخرش هم گفتم: آقانوید! احتمالا شهید شده‌ای و الان صدای من را می‌شنوی. همیشه بهش می گفتم که اگر شهید شدی مدیونی که من را جا بگذاری. ببین من با تمام وجودم برای رسیدن تو دعا کردم تو هم باید برای من دعا کنی و کمک کنی. آنجا بود که در حد یک دقیقه به تصور این که شهید شده، حرف‌هایم را گفتم و ضبط کردم. قسمتی از آن را خانم اعتمادی در کتاب «شهیدنوید» آوردند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری در دوران خدمت سربازی



منبع خبر

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس بیشتر بخوانید »