یک رزمنده خواهر درباره مقاومت زنان در خرمشهر گفت: منیژه که کوچکترین خواهر خوابگاه بود دو بار مجروح شد، یکبار ترکش به کتفش خورد، یکبار هم خورد توی دستش. حالا حساب کنید یک دختر سیزدهساله چه میکشد!
به گزارش مجاهدت از مشرق، با شروع جنگ تحمیلی و تجاوز رژیم بعثی صدام به خاک ایران، شهرها و مناطق مرزی شرق کشور، بهویژه مناطق جنوب شرقی و بهطور اخص استان خوزستان و شهرهایی همچون آبادان و خرمشهر، هدف حمله سراسری متجاوزان بعثی قرار گرفت.
در این بین مقاومت و ایستادگی مردم مسلمان و میهنپرست این مناطق در برابر تجاوز دشمن در تاریخ سترگ این مرزوبوم ماندگار شد تا بهعنوان الگو و سرمشقی برای نسلهای آینده این کشور در برابر تجاوزات احتمالی باشد.
اما آنچه که در این میان بیش از همهچیز رخ مینماید، مقاومت و مجاهدتهای زنان و دخترانی است که علیرغم سن کم و جثه ضعیف خود در پشت جبهه، اما بافاصلهای کم از خط مقدم، علیرغم محاصره شهرشان حاضر به ترک خانه و کاشانه خود نشدند و به پشتیبانی از رزمندگان پرداختند.
«فاطمه جوشی» از جمله این رزمندگان خواهری است که از ابتدای محاصره آبادان تا شکست حصر آن با حضور در پشت جبهه و بهویژه پرستاری از رزمندگان در بیمارستان، خاطرات ارزشمندی را از مجاهدتهای دختران در سینه خود داشته که به مناسبت سالروز میلاد باسعادت حضرت فاطمه معصومه(س) و روز دختر به بخشی از آنها اشاره میشود:
«هرلحظه امکان داشت عراقیها وارد شهر شوند. ما که توی شهر مانده بودیم، ترس از شهادت و مجروح شدن خودمان نداشتیم، هر ترسی بود، ترس از ناموس و اسیری بود.
آن روزها موقعیت آبادان و خرمشهر خیلی حساس بود. محلههایی که ما در آنها مستقر بودیم، کمتر از نیم کیلومتر با خط مقدم عراق فاصله داشت. ما اینطرف اروند بودیم، عراقیها آنطرف اروند؛ حتی با چشم غیرمسلح هم نمیتوانستیم عراقیها را ببینیم.
در آن موقعیت فقط به این فکر میکردیم که هر اتفاقی میخواهد بیفتد، از طریق خودمان بیفتد. بچهها دست بعثیها نیفتند.
الآن که یادش میافتم واقعاً دلم میسوزد؛ در آن اتاق خوابگاه بیمارستان (امام خمینی) گاهی وقتها بچهها سردشان میشد؛ بچههایی که بعضیهایشان سن کمی داشتند. ما از دختر دوازدهساله در خوابگاهمان داشتیم تا خانمهایی با سن من و خانم کریمی و ابوالهدایی و خانی که بچههای بزرگ جنگ بودیم.
ما نوزده، بیست سالمان بود. مثلاً «منیژه دیدار» دوازده سالش تمامشده بود و میرفت در سیزدهسالگی؛ کوچکترین بچه خوابگاهمان بود.
بچه سیزدهساله داشتیم، چهاردهساله، شانزدهساله. مثلاً خانم معصومه رامهرمزی سیزده سال داشت. طیبه اشتری چهارده پانزده سالش بود. بزرگترین نفر بین بچهها من بودم، خانم کریمی، خانم منیژه خانی که مدتی معاون بسیج بود و خانم ابوالهدایی که در باشگاه اروند جزو مربیان آموزشی بود. بقیه بچهها زیر هجده سال بودند.
هیچکس تجربۀ جنگ را نداشت. تجربۀ جدایی از خانواده را نداشت. حساب کنید بچهای که در کانون گرم خانواده زندگی میکند و شبها مادر آنقدر حواسش به اوست که پتو از رویش کنار نرود و سردش نشود، حالا میخواست در این شرایط بماند و با این وضعیت کار کند. من خودم واقعاً بهشان احساس مادری داشتم.
هرلحظه امکان داشت هر اتفاقی بیفتد. آتشسوزی بشود، خمپاره بخورد، توپ بخورد. خیلی سخت بود؛ ولی من در همۀ دوران جنگ ندیدم کسی از بچهها کم بیاورد و گریه کند. بالاخره هرکس در تنهاییهای خودش حالتهایی داشت ولی اینطور نبود که روحیه خودشان را از دست بدهند.
حتی همین منیژه دیدار که کوچکترین عضومان بود در همان بیمارستان دو بار هم ترکش خورد. یکبار اتاق ۳۰۶ را که داخل بیمارستان بود و خانم کریمی در آن بود، زدند. منیژه دیدار هم رفته بود آنجا.
کارشناسهای جنگی میگفتند فاصله ما با خط مقدم کمتر از پانصد متر بود. گرای آنجا را داشتند و مرتب آنجا را میزدند.
منیژه دو بار آنجا مجروح شد، یکبار ترکش خورد به کتفش، یکبار هم خورد توی دستش. حالا حساب کنید یک دختر سیزدهساله چه میکشد! باوجوداین، باز هم بچهها توی شهر میماندند.
اتفاقاً ما خیلی اصرار داشتیم که منیژه را از شهر خارج کنیم ولی نمیرفت؛ چون پدر و مادرش آبادان بودند و یکی از برادرهایش به نام حسین در جبهه بود. مادرش نابینا بود و یک پدر ناتوان داشت ولی از شهر بیرون نمیرفتند. میگفتند ما کجا بریم؟ جایی رو نداریم که بخوایم بریم. یک خواهر بود و چند تا برادر داشت. یکیشان توی بسیج بود و جبهه هم میرفت و میآمد.
ما به منیژه دیدار میگفتیم چکشی؛ همه حرکاتش تند و سریع بود. توی وصیتنامهاش نوشته بود: من را نمیخواهد بشورید، من را با لباس دفن کنید. گفتیم: منیژه، مگه تو از خط اومدی دختر؟! تو که توی خوابگاه پیش مایی. گفت: نه ما شهید معرکهایم، من دوست ندارم کسی لباسام را در بیاره. با همین لباسها دفنم کنین.
یا مثلاً بچهها وصیت میکردند: بچهها، به پدر و مادرمان یکجوری خبر بدهید که ناراحت نشوند. یا برایمان مراسم آنچنانی نگیرید؛ ما از بنیاد شهید هیچی نمیخواهیم.»
*منبع: قاضی، مرتضی، شماره پنج؛ نقش زنان در مقاومت آبادان، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم ۱۴۰۱، صص ۱۲۴، ۱۲۵، ۲۵۴، ۳۳۲، ۳۳۳
منبع: دفاع پرس
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
آقای اندرزگو هربار با یک چهره متفاوت مرتب رفت و آمد داشت؛ یک بار لباس روحانیت پوشید و عمامه مشکی گذاشت؛ بار دیگر با لباس شخصی بیرون رفت؛ یک بار عینک زد و بار دیگر بیعینک رفت…
گروه جهاد و مقاومت مشرق –کتاب «مبارزه به روایت کبری سیلسهپور» روایت زندگی پرفراز و نشیب همسر شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو است که به قلم سمانه داودی توسط انتشارات روزنامه ایران منتشر شده است.
آنچه در ادامه میخوانید، مقطعی از زندگی عجیب این شهید بزرگوار به روایت همسرشان است.
گفت: «من منبرهای داغ رفتم و همین امروز و فرداست که من را بگیرند.» از آنجا که من هم از مسائل آگاه شده بودم و از دوران کودکی تا حدودی از برنامههای شاه اطلاع داشتم، وقتی ایشان آن مسئله را مطرح کردند، گفتم: «خب باید حتماً فرار کنیم تا ما را نگیرند.» من نیز همراه ایشان به قم قرار کردم. همان روز یک کامیون آوردند تا مقداری از اثاثیه را ببرد. سپس گفتند اگر کسی از اهالی چیذر چیزی پرسید، نگویید که فرار کردهاند؛ بگویید برادرش پایش شکسته و در تبریز است و برای عیادت به تبریز رفتهاند.
خودشان نیز به همه در چیذر گفته بودند که برادرم تصادف کرده است و به تبریز میرویم. به این طریق میخواست مردم و ساواک را گمراه کند.
در حال جمع کردن اثاثیه بودیم و هنوز بیشترش در همان منزل بود اما مجبور شدیم فرار کنیم. در حال فرار، ایشان به من گفت که به قم میرویم، اما هیچ کس نباید متوجه شود. ما در قم به منزل آقای شیخ رضا نحوی رفتیم. او یک اتاق داشت و آنجا را به ما داد. ما هم با یک زندگی مختصر، حدود چهار ماه در آنجا زندگی کردیم. بعد از چهار ماه آن خانه لو رفت؛ زیرا آقای اندرزگو به یکی از شهرستانها برای تبلیغ رفت تا آنجا که به یاد دارم یکی از روستاهای آبادان بود. ایشان هم برای تبلیغ و هم برای خرید اسلحه از مرزها به آنجا رفت. آن موقع خواهر سیزده سالهام پیش من میماند تا تنها نباشم.
*گریز از قم و فرار به تهران
آقای اندرزگو روز عاشورا که به منزل آمد، آنجا را محاصره کردند. قبل از آن پدرم را دستگیر کردند و او را به قم بردند و وادارش کردند جای ما را به آنها بگوید. بعد پدرم را به تهران برگرداندند. هنگام محاصره منزل نمیدانستم که در محاصرهایم. پسرم آقا سید مهدی تقریباً شش هفت ماهش بود. من او را برداشتم و با خواهرم به حرم حضرت معصومه رفتم. محاصرهکنندگان تعقییمان کردند و در حرم هم مواظب ما بودند در حالی که من اصلا متوجه نشدم.
به منزل آمدم و فردا شبش آقای اندرزگو به منزل آمد و گفت: «ما در محاصرهایم. باید خواهرت را به منزل عمویت در ورامین بفرستیم و خودمان هم فرار کنیم وگرنه اگر اینها به اینجا بیایند، درگیری میشود و شما را هم از بین میبرند.»
ایشان نارنجک داشت و به یاد دارم که اسلحههایش را آماده کرده بود، اما نمیگذاشت خواهرم بفهمد و بترسد. بعد به من گفت: «لوازم ضروری را جمع کن.» من مقداری لباس جمع کردم و زندگی را رها کردیم و با دو چمدان لباس شبانه فرار کردیم.
نماز مغربم را خوانده بودم که ایشان آمد و گفت: «نماز عشا را دیگر نخوان که فرصت نیست. اینها یک ربع دیگر به منزل میریزند.»
من نمیدانم ایشان چگونه آن قدر اطلاعات کامل از حالات ساواک داشت که چه موقع حرکت میکنند و چه موقع به خانه میریزند؛ از عصر آن روز، آقای اندرزگو مرتب جعبههای حاوی مدارک و اسلحه و نارنجک را میبرد. به ایشان گفتم: «آقا! اینها را کجا میبرید؟ اگر در راه شما را بگیرند چه؟» گفتند: «آنها الان دم در حیاط هستند و اینجا را محاصره کردهاند. اما من را نمیبینند؛ زیرا من ذکر میگویم و دعا میخوانم. یکی از علما به من گفته است که این دعا را بخوان تا آنها تو را نبینند. من الان به کوچه میروم و برمیگردم و آنها اصلا متوجه نمیشوند.»
من در حیاط نشسته بودم و بچه شیر میدادم. در همین هنگام چند نفر دم در آمدند؛ برای مثال یک بار شیخی آمد و بار دیگر فردی با لباس شخصی آمد و زنگ زد و گفت: «شیخ عباس تهرانی نیستند؟» من یا خواهرم گفتیم: «نه» نیستند. بعد که آقای اندرزگو وارد شد، گفت: «اینها ساواکی بودند.» گفتم: پس چرا شما را دستگیر نمیکنند؟ گفت: «الان هم ایستاده اند اما من را نمیبینند!»
ایشان کتاب و کلی اسناد و مدارک از حضرت امام از خانه بیرون برد. گفتم: «چطور شما را نمیبینند؟» گفت: «نمیبینند.» اما همین طور که به بچه شیر میدادم، بدنم مدام میلرزید. با خود میگفتم الان صدای تیر میآید و درگیر میشوند. آقای اندرزگو هم مسلح بود و بیرون میرفت و میآمد و من مرتب منتظر شنیدن صدای تیر بودم. این جریان تا مغرب طول کشید و سپس ایشان به من گفت: «آماده بشوید که برویم.» نماز مغرب را خواندم و سجادهام بهن بود که چادر مشکی سر کردم.
ایشان یک اتومبیل آورد در حیاط گذاشت. به راننده اتومبیل کمی پول اضافه داده و به او گفته بود یک مسافر هم بزن. در واقع در میان رانندههای قم یک نفر آشنا پیدا کرده بود که این کار را بکند. چند مسافر زن و بچه در عقب نشسته بودند و من و آقای اندرزگو هم جلو نشستیم. خواهرم هم در عقب پیش آن مسافرها نشست و حرکت کردیم. تمام اسلحهها را در سبدهای جامرغی جاسازی کرده و آورده بود.
ما شب حدود ساعت دوازده به تهران رسیدیم. آقای اندرزگو ما را به منزل یکی از آقایان بازاری چای فروش برد. دو یا سه روز آنجا بودیم. آقای چای فروش خانوادهاش را به جایی فرستاده بود تا ما را نبینند و به من گفت: خودت در اینجا غذا درست کن.
پیرزنی که مقداری حواس پرتی داشت نیز در آن منزل بود. حتی یادم است که آنجا قیمه درست کردم. آقای اندرزگو هربار با یک چهره متفاوت مرتب رفت و آمد داشت؛ یک بار لباس روحانیت پوشید و عمامه مشکی گذاشت؛ بار دیگر با لباس شخصی بیرون رفت؛ یک بار عینک زد و بار دیگر بیعینک رفت؛ یک بار با ریش بود و بار دیگر ریشهایش را از ته تراشید و کراوات زد. طی سه روز که در آن منزل بودیم، کف حیاط را کند و اسلحهها را در آن خانه دفن کرد. سپس به خواهرم گفت: «اصلاً به کسی نگو که ما چه کارهایی کردیم.»
ایشان خواهرم را به کسی سپرد تا به منزل عمویم در ورامین ببرد.
*فرار به مشهد
من و آقای اندرزگو با بچه دوباره فرار کردیم. ایشان یک اتومبیل کرایه کرد که رانندهاش آشنا بود. به یاد دارم که اتومبیل یک پیکان آبی نو بود. صبح زود ساعت پنج و نیم حرکت کردیم و ساعت دوازده شب به مشهد رسیدیم. در آنجا، اتاقی دو تخته در یک مسافرخانه اجاره کرد. آقای اندرزگو با اینکه خیلی متعصب بود راننده را به آن اتاق آورد و یکی از تختها را به او داد. من تا آن زمان ندیده بودم مردی را در یک اتاق با ما بخواباند! حتی اگر مردی به حیاط خانه میآمد من اجازه نداشتم بروم به او سلام کنم؛ اما آن شب راننده را به اتاق خودمان آورد به همین دلیل تعجب کردم و آرام به آقا گفتم: «چرا مرد نامحرم را آوردی؟ شما که اجازه نمیدادی من به مرد نامحرم حتی سلام کنم!»
ایشان گفت: «اینجا خطرناک است و مجبورم چنین کاری بکنم. اگر او را به داخل نیاورم، مدتی طول میکشد تا جای دیگری برایش پیدا کنم و ممکن است در این فاصله او را بگیرند و مرا لو بدهد.»
ایشان کارش را با دقت زیاد انجام میداد. من هم آنجا متوجه شدم که دیگر این مسئله سیاسی است. راننده را تا ساعت ده صبح نگه داشت و به او گفت: «از اینجا تکان نمیخوری؛ چون با تو کار دارم. ممکن است با اتومبیلت کار داشته باشم.»
خلاصه سر راننده را گرم کرد. در راه مشهد درباره شکنجههای ساواک برای راننده صحبت میکرد و توضیح میداد که اگر مأموران ساواک کسی را بگیرند چه بلاهایی سر او میآورند و او را چگونه شکنجه میکنند، حتی جزئیات نحوه شکنجهها را توضیح میداد. گویی به من نیز هشدار میداد که اگر تو را هم بگیرند همین وضع خواهد بود.
البته من خیلی دلگرم بودم. نمیدانم این دلگرمی به دلیل سن کم من بود یا خدا کمک میکرد صبور باشم؛ بنابراین زیاد نگران چنین اتفاقی نبودم. فقط دقت میکردم تا حرفهایش با راننده را بشنوم.
در میان صحبتش درباره شکنجههای یک زن توضیح داد. یک شب در هنگام فرار، زمانی که سه فرزند داشتم برایم کتاب آن خانم را خواند که در زندان چگونه شکنجه شده است. فقط برای من میخواند و میگفت آن را برایت میخوانم تا ببینی اینها چه ظلمهایی میکنند. البته ایشان بسیار محتاط بود؛ برای مثال وقتی ما به مشهد رسیدیم، راننده را نگه داشت و بعد رفت جایی را پیدا کرد. اول آمد و به راننده گفت شما باز هم اینجا صبر کن تا من برگردم. ایشان من و بچه و ساکهایمان را برد و در اتاقی در کوچه پس کوچههای خیابان تهران روبهروی بازار رضا گذاشت…
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
نشست روایتگری «از سوباشی تا کیوبک» با حضور امیرسرتیپ خلبان سید اسماعیل پیروان و جمعی از رزمندگان دفاع مقدس در عملیات بیت المقدس به میزبانی اداره کل کتابخانه های عمومی استان قم برگزار شد.
به گزارش مجاهدت از مشرق، به مناسبت سوم خرداد ماه، سالروز آزادسازی خرمشهر و همزمان با دهه کرامت، نشست روایتگری «از سوباشی تا کیوبک» به میزبانی اداره کل کتابخانههای عمومی و با همکاری کنگره ملی شهدای استان، سپاه ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) استان، کانون فرهنگی تبلیغی حدیث فتح و خانه مطبوعات استان قم در کتابخانه مرکزی قم برگزار شد.
مهدی توکلیان، مدیرکل کتابخانه های عمومی استان قم در این نشست ابراز داشت: باعث افتخار مجموعه اداره کل کتابخانه های عمومی استان قم است که امروز و همزمان با دهه مبارک کرامت، میزبانی دو امیر سرافراز ارتش، یکی از شهر قم و یکی از مشهد مقدس و تعدادی از زرمندگان پیشکسوت دفاع مقدس و عملیات بیت المقدس را در محفلی به عهده داریم که برای اولین بار، روایت رشادت های یکی از خلبانان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی را در آن شاهد خواهیم بود.
وی در ادامه افزود: محافل روایت گری دفاع مقدس می تواند با حضور هنرمندان و نویسندگان منجر به تولید آثار فاخر و آشنایی نسل جدید با ایثار های صورت گرفته توسط رزمندگان اسلام در هشت سال دفاع مقدس شود که زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا و رضایت خانواده شهدا را نیز در پی خواهد داشت.
در ادامه این نشست، امیر سرتیپ خلبان، محمد اسماعیل پیروان ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهدای عملیات بیت المقدس گفت: پس از عملیات کربلای ۵ که منجر به شکست سنگین دشمن از رزمندگان ما شد، آنها شروع به انتقام ناجوانمردانه از طریق بمباران شهر ها و شهید کردن مردم بی دفاع در شهر هایی مثل قم، همدان، کرمان و جزیره خارک، که از نظر استراتژیک اهمیت بسیاری برای کشور ما، داشت کردند؛ در این بین شهر قم به جهت خاستگاه انقلاب و وجود زائرین و حوزه های علمیه، بیش از سایر شهر ها مورد توجه رژیم بعث عراق بود و ماموریت ما نیز دفاع از حریم هوایی این شهر بود.
وی در ادامه تصریح کرد: ماموریت دفاع از حرم و حریم استان قم به بنده از پایگاه شکاری ۸۱ نیروی هوایی اصفهان و امیر خلبان کازرونی، از خلبانان استان قم سپرده شده بود و چند روز مانده به جشن های دهه فجر سال ۱۳۶۵ بود که رادار های سوباشی خبر از ورود سه هواپیمای جنگنده میراژ به سمت قم دادند و این در حالی بود که در همان روز، جنگنده اصلی ما دچار نقص فنی شده بود و جنگنده جایگزین نیز مجهز به موشک های پیشرفته نبود و فقط دو موشک حرارتی کوچک و کم برد داشت.
پیروان با اشاره به استعانت از خداوند و کریمه اهل بیت (علیهم السلام) اضافه کرد: ساعت ۱۵:۳۰ عصر بود که از آسمان قم و بر فراز حرم حضرت فاطمه معصومه (س) از خداوند و کریمه اهل بیت (علیهم السلام) درخواست کمک کردیم و به جنگ میراژ های عراقی رفتیم و در ابتدا سعی کردیم با مانور دادن، آنها را از قم دور کرده و موشک های آنها را خالی کنیم که نتوانند به قم آسیب برسانند؛ در ادامه با نزدیک شدن به یکی از میراژ ها، یک موشک حرارتی را به سمت آنها نشانه گرفتم و این میراژ از بین رفت و دو جنگنده عراقی دیگر هم با توجه به کمبود بنزین از شهر دور شدند و پس از ساعتی از کشور ما خارج شدند.
معاون هماهنگ کننده سابق نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران در پایان اظهار داشت: این خواست خدا بود که ما با یک جنگنده بدون موشک های پیشرفته بتوانیم از حریم شهر قم دفاع کنیم و پس از این ماموریت و بازگشت به قم مجددا بر فراز قم رفتیم و زیارتی کردیم که یکی از لذت بخش ترین زیارت های ما در حرم حضرت فاطمه معصومه (س) بود و از آن روز به بعد اعتقاد ویژه ای به آن حضرت دارم.
در ادامه این نشست، امیرسرتیپ دوم خلبان باقر پناهی، گفت: مسئله بمباران شهرها زمانی رخ میداد که رزمندگان ما در جبهههای زمینی عملیات موفق میکردند و عراقیها به خاطر پایین آوردن روحیه رزمندهها و مردم شهرها را با بمباران میکردند. شهرها پدافند داشتند اما در اوایل جنگ ما از نظر پدافند ضعیف بودیم.
وی گفت: اینها در ارتفاع میآمدند که برد پدافند ما به آنها نرسد و بمباران میکردند. سال ۶۵ خلبان اف ۴ در پایگاه همدان بودم. زمان بمباران شهرها بود که ما مقابله به مثل میکردیم اما در انتقام نامردی نمیکردیم. زمان جنگ میگفتیم فلان شهرها تخلیه شود چراکه میخواهیم در جواب زدن شهرهایمان این شهرها را بزنیم، البته ما چون اطلاعات بیشتری داشتیم بیشتر مرکز نظامی را میزدیم و موشکهایی که ما میزدیم موشکهای نقطه زن بودند و شاید یکی از دلایل مهمی که بمباران به شهرها قطع شد این بود که ما هم موشک داشتیم و هم خلبانهای ما برخلاف بمباران کور آنها به عملیاتهای دقیق دست میزدند.
گفتنی است، در این نشست همچنین محمدعلی خاکباز یگانه، از رزمندگان استان قم در عملیات بیت المقدس به بیان خاطراتی از این عملیات و فتح خرمشهر پرداخت. همچنین در پایان از خانواده شهید حسین علی شیری، از شهدای استان قم در عملیات بیت المقدس؛ امیر سرتیپ دوم خلبان باقر پناهی از خلبانان بازنشسته نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران؛ امیر سرتیپ خلبان اسماعیل پیروان، معاون هماهنگ کننده سابق نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران و محمدعلی خاکباز یگانه، محسن دلپاک و رضا شهبازی از رزمندگان استان قم در عملیات بیت المقدس تقدیر شد.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
خرجی خانهمان را هم به سختی درمیآوردیم. من در همان دستکشبافی کار می کردم و یک صاحبکار دیگر هم داشتم به نام آقاسید یحیی علوی رضوی از نوه نتیجههای امام رضا (ع). من خیلی دوستش داشتم. روحش شاد…
گروه جهاد و مقاومت مشرق – برایمان عجیب بود اما واقعیت داشت. پدر شهیدی که بارها نامش را شنیده بودیم و ارادت خاصی به او داشتیم، در حاشیه شهر پاکدشت، در آستانه بیخانمانی بود! بروبچههای سپاه برایش پولی جور کرده بودند تا خانه کوچکی بخرد اما جهش قیمتها، دستش را کوتاه کرده بود. حالا حتی با آن پول نمیتوانست همین خانهای که در آن زندگی می کند را اجاره کند!
وقتی تلفنش را گرفتیم، غم از صدایش می بارید. مردی که از بچگی در خیابانهای تهران کار کرده بود، با سختی روزگارش را گذرانده بود و لقمههای حلالش، پسرش محمدهادی را جانفدای اهل بیت(ع) کرده بود، حالا گرفتار تأمین سرپناهی برای خودش و دخترانش بود. کاری که از دست ما برمیآمد این که قبل از ظهر پانزدهمین روز از خرداد، زیر تیغ تیز آفتاب، خودمان را به خانههای مسکن مهر پاکدشت برسانیم و بنشینیم پای صحبت مردی که از چهرهاش میشد سالها سختی و مرارت را فهمید.
قسمت قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛
وقتی پدر شهید از گرسنگی از حال رفت +عکس
حدود سه ساعت یک جفت گوش دیگر هم قرض کردیم برای شنیدن درددلهای بابا رجبعلی که محمدهادیاش در سامرا شهید شد و حتی نتوانست پیکر جوانش را ببیند و به دل خاک بسپارد. حرفهایش را شنیدیم به امید این که شاید گرههای زندگیاش به دست کسی باز شود. ما امیدوار بودیم و او، امیدوارتر. محمدهادی که کنار مزارش در قبرستان وادیالسلام نجف، حاجت میدهد، مگر میشود هوای پدرش را نداشته باشد؟…
آنچه در این چند قسمت میخوانید، متن کامل این گفتگوی سه ساعته است. برای حل مشکلات این پدر دردمند، یا کمک کنید، یا دعا…
**: در قوچان، بعد از ازدواج، پیش مادرتان زندگی میکردید؟
پدر شهید: نه، جدا بودیم. بعدش آمدیم به تهران و در محله مسجد صدریه و خیابان مشهد (حوالی میدان خراسان) اتاقی اجاره کردیم. اینجا در تهران یک فامیلی داشتیم به نام شیخ کمالنیا که برای گرفتن آن اتاق، کمکمان کرد. کل زندگیمان همان یک اتاق بود. کمکم آمدیم کنار کلانتری ۱۴ در خیابان غیاثی (آیت الله سعیدی) پشت مسجد موسی بن جعفر(ع) که آقاسید مهدی طباطبایی امام جماعتش بود. روحش شاد. آدم خوبی بود. حاج تقی متبحری هم آنجا بودند. حاج آقا کاظمی هم بودند. آدم های خوبی بودند که هوای من را داشتند…
من از همان اول، همه نمازهایم را در مسجد می خواندم و اعتقادم محکم بود. حلال و حرام خیلی برایم مهم بود. گاهی که برادرم از پدرم صحبت می کرد، می گفت یک بار در روستا یک تومان پیدا کرده بودم و پدرم داشت می رفت قوچان. من هم گفتم می آیم. گفت کجا میآیی؟ گفتم من هم میآیم قوچان. گفت من می خواهم بروم وسائل بخرم. گفتم من هم پول دارم و می خواهم وسائل بخرم. گفت پسرم! چقدر پول داری؟ گفتم اینقدر (یک تومان). گفت می برمت اما این پول را از کجا آوردی؟ من هم گفتم آنجا پیدا کرده ام. گفت بیا برویم. من را برد به همانجا که یک تومانی را پیدا کرده بودم وگفت پول را بگذار سر جایش. من یک تومان را گذاشتم و گفت بیا برویم؛ پسر جان! هر چیزی هر جایی دیدی برندار. اصلا نگاه هم نکن… همان باعث شد من را به قوچان برد و هر چه می خواستم از اسباب بازی و کفش و چیزهای دیگر برای من خرید. تربیت خانوادگی ما اینطوری بود.
**: پدرتان چه شغلی داشتند؟
پدر شهید: کشاورز بود.
**: چه چیزی می کاشتند؟
پدر شهید: گندم، جو، نخود و…
**: زمین برای خودتان بود؟
پدر شهید: نه، رعیت بودیم.
**: وضع مالیتان خوب بود؟
پدر شهید: الحمدلله وضع پدرم از نظر مالی خوب بود. زمینهایی را از افرادی اجاره می کرد و کار می کرد. اما من چون کوچک بودم، بعد از فوت پدرم، حقم خورده شد. سال ۱۳۵۴ پدرم فوت کردند.
**: علت فوتشان چه بود؟
پدر شهید: ۱۲۰ سالَش بود. مادر من، همسر دومش بود. زن اولش فوت کرده بود و بعدش با مادرم ازدواج کرد. دایی من پالان میدوخت. با پدر من رفیق بود. یکبار وقتی وارد روستا می شود، می گوید تو که زن نداری، من یک خواهر دارم که یک بچه دارد؛ با خواهر من ازدواج کن… مادر من قبل از پدرم یک همسر داشت که جوانمرگ شده بود. یک بچه کوچک هم داشت، وقتی که پدرم با مادرم ازدواج می کند. حالا سه برادر و یک خواهر ماند و البته چند تا از بچه های مادرم هم به خاطر بیماری از دنیا رفتند. مادرم جوان بود و پدرم خیلی پیر بود.
**: پس شما دو برادر شدید و یک خواهر از طرف مادرتان.
پدر شهید: بله؛ دو خواهر و یک برادر هم فوت کردند.
**: با برادرها و خواهرهایی که از طرف پدر یکی هستید هم ارتباط دارید؟
پدر شهید: بله، دو برادر و یک خواهر هم از آن طرف داشتیم که در همان قوچان بودند. یکی از آن پسرها هم فلج شده بود و چشم هایش هم ضعیف شده بود که مادرم از او پرستاری می کرد. آن برادرم هم فوت کرد. ماند یک خواهر و یک برادر که در قوچان هستند. آن برادرم که از سمت مادر یکی بودیم هم فوت کرد.
**: برادر خودتان که تهران هستند.
پدر شهید: بله، در تهران است. خواهرم هم در قوچان است. ما خیلی سختی کشیدیم.
**: وقتی تصمیم گفتید با همسرتان به تهران بیایید، از نظر شغلی چه برنامه ای داشتید؟
پدر شهید: می رفتم در میدان می ایستادم برای کارگری. من نخاله بار کردهام، واکس زدهام؛ همه کار کرده ام.
**: چرا آمدید تهران؟
پدر شهید: خب آنجا کار نبود. خیلی تحت فشار بودیم.
**: وسائل زندگی را هم از همین تهران خریدید؟
پدر شهید: وسائلی نداشتیم. یک تخته فرش بود. یک صندوق کائوچویی هم داشتیم که داخلش یخ می گذاشتیم. اولین پسرم مهدی، سال ۱۳۶۳ در قوچان به دنیا آمد. بعد که به دنیا آمد، ما هم آمدیم تهران. مهدی ۱۳ اسفند ۱۳۶۳ به دنیاآمد. ما اوایل سال ۱۳۶۴ آمدیم تهران.
**: اینجا در تهران آشنا هم داشتید؟
پدر شهید: آقای شیخ کمالنیا آشنای ما بود.
**: امام جماعت مسجد صدریه بودند؟
پدر شهید: اگر آقای خلخالی نمی آمدند، ایشان امام جماعت مسجد بودند. بعد رفتیم کنار کلانتری غیاثی، پشت مسجد موسی بن جعفر (ع). بعدش سال ۱۳۶۵ بود که صاحبخانهمان خانهاش را فروخت به ۹۰۰هزار تومان. با پولی که داشتم خانهای پیدا نمی کردم و خیلی گرفتار شده بودم. یک روز در مسجد موسی بن جعفر(ع) نشسته بودم و خیلی گریه می کردم که حاج تقی متبحری که جزو هیأت امنای مسجد بود آمد سراغم و وقتی دید حالم خوب نیست، کنجکاو شد. گفت چی شده؟ گفتم صاحبخانه جوابم کرده. گفت بیا برو خادم مسجد فاطمیه (دولاب) شو. مسجد فاطمیه انتهای خیابن جهانپناه، کنار پارک جهانپناه بود.
من هم گفتم باشد. یک روز رفتیم و دیدیم چند نفر از جمله آقای محمدی داشتند صحبت می کردند که حاج تقی متبحری گفت آقای ذوالفقاری را بگذاریم خادم مسجد فاطمیه. آقا سید (خادم قبلی) رفته و می توانیم ایشان را به عنوان خادم معرفی کنیم. خلاصه یک اتاق در آنجا به ما دادند و ما شدیم خادم. بقیه بچه هایم همانجا به دنیا آمدند و در حیاط مسجد بزرگ شدند.
**: بعد از آقا هادی، خدا چه فرزندانی به شما داد؟
پدر شهید: اول آقا مهدی؛ بعد زینب خانم، بعدش آقا هادی؛ بعدش زهرا خانم و آخری هم معصومه خانم.
**: چند سال آنجا بودید؟
پدر شهید: حدود ۱۳ سال آن جا بودیم.
**: از شرایط راضی بودید؟
پدر شهید: شکر خدا زندگیمان می چرخید.
**: بعد از کار مسجد، شغل دیگری هم داشتید؟
پدر شهید: در مسجد یک حاج حسین منوچهری بود که اهل دولاب بود. ایشان دستکشبافی داشت. طرف خیابان ۱۷ شهریور، حوالی بیمارستان سوم شعبان، کارگاه داشت. بعد از مدتی که با هم آشنا شدیم، من را برد آنجا سرِ کار. من ساعت ۸ صبح می رفتم تا ۴ بعد از ظهر.
**: پس نماز ظهر مسجد چه می شد؟
پدر شهید: مسجد فاطمیه، ظهرها و صبحها نماز نداشت. فقط مغربها نماز داشت. ظهر یک ساعت می آمدم خانه و درب مسجد را از ساعت ۱۲ تا ۱۳ باز می کردم تا اگر کسی می خواست، نماز بخواند. دوباره می رفتم سرِ کار. یک ساعت مانده بود به اذان مغرب، از سر کار می آمدم و در را باز می کردم و آب و جارو می کردم تا نمازگزارها بیایند.
**: آن موقع چه کسی امام جماعت بود؟
پدر شهید: آن موقع آسید احمد امام جماعت بود. اتفاقا باعث شد ما بیمه هم شدیم. تازه آخوند شده بود و جوان بود. با شیرینی و مراسم خاصی آمدند و ایشان را برای امامت محله معرفی کردند. اهل همان محله بود. حاج رجب و آقای محمدی و آقای پازوکی هم هیأت امنای مسجد بودند.
**: آن ها از کار شما راضی بودند؟
پدر شهید: بله، شکر خدا راضی بودند. اگر خانومم اصرار نمی کرد که از مسجد برویم، آنها نمی خواستند از آنجا برویم. از ما خیلی راضی بودند. حدودا تا سال ۱۳۷۵ در آن مسجد زندگی می کردیم.
**: ماجرای بیمه شدنتان چه بود؟
پدر شهید: آقای پازوکی ما را بیمه کردند. گفت مدارکت را بیاور که بیمهات کنیم. من زیر بار نمی رفتم اما ایشان خیلی اصرار داشت.
**: سر کارتان یعنی دستکشبافی شما را بیمه نکرده بود؟ چه دستکشی میبافتید؟
پدر شهید: نه، آنجا ما را بیمه نکرده بود. دستکش بافتنی برای زمستان می بافتیم. بالاخره، مسجد ما را بیمه کرد.
**: از چه طریقی؟
پدر شهید: از طرف مسجد و خادمان مسجد بیمه شدم. آقای پازوکی خودش در اداره بیمه کار می کرد و راه و چاهش را بلد بود. راهنمایی می کرد که هر چند ماه یک بار حق بیمه را می دادیم و مهر تأییدش را مسجد میزد. خودم حق بیمه را میدادم اما ارزش داشت. همینطوری ۱۳ سال سابقه بیمه برای ما رد شد. بعد از این که یک سال در مسجد بودیم، بیمهمان کرد. بعدش هم مدتی، حق بیمه را واریز کردم.
**: بعدش دیگر ادامه ندادید؟
پدر شهید: نه، پولی برای این کار نداشتم. خرجی خانهمان را هم به سختی درمیآوردیم. من در همان دستکشبافی کار می کردم و یک صاحبکار دیگر هم داشتم به نام آقاسید یحیی علوی رضوی از نوه نتیجههای علی بن موسی الرضا (ع). من خیلی دوستش داشتم. روحش شاد. خدا رحمتش کند. ایشان هم دست ما را میگرفت. ایشان با حاج حسین منوجهری در دستکشبافی شریک بودند. چند دستگاه از ژاپن آورده بودند که کامپیوتری دستکش می بافت و من هم زیگزالدوز بودم. من کار را که بلد نبوم. اولش دستکش ها را صاف و دسته می کردم. بعد از مدتی آنجا را بستند. دوباره آمدند و باز کردند. گفته بودند یک چرخ را دزدیدهاند و این باعث اختلاف شد که شریک ها از هم جدا شدند و آقاسید یحیی، کارگاه را برای خودش برداشت. من در همان مسجد بودم که آمد دنبالم و گفت اگر کار می کنی، بیا پیش ما. من هم قبول کردم و گفتم شرایط من برای مسجد طوری است که باید ظهرها و مغرب ها به مسجد بروم. قبول کرد و ما را گذاشت برای قسمت زیگزالدوزی. تقریبا دو هفته طول کشید تا دست من راه افتاد. باز هم من را بیمه نمی کرد.
تقریبا آن زمان بود که خانومم گفت من دیگر در مسجد نمیمانم. بالاخره آقاسید یحیی به ما کمک کرد و یک خانه در هشتمتری نادر، حوالی خیابان عارف گرفتیم.
**: یعنی قرار شد که خادمی مسجد را تحویل بدهید؟ خانه تان در مسجد کوچک بود؟
پدر شهید: بله؛ قرار شد که دیگر آنجا نباشیم. اتفاقا خانهمان خوب بود. حیاط بزرگی هم داشتیم که برای بچهها خیلی خوب بود. هر امکاناتی می خواستیم، بود. بچه ها در حیاط بازی می کردند، دنبال هم می کردند. عکسی که دو تا بچه کنار هم هستند، برای همان حیاط مسجد فاطمه الزهرا(س) است. خیلی گلدان داشت و همه جای مسجد گل می گذاشتیم. عکسهایی که برای بچگی محمدهادی است در همان مسجد است.
محمدهادی ذوالفقاری در کنار برادر و در مسجد فاطمیه
**: مسجد فاطمیه یا فاطمه زهرا؟
پدر شهید: اسم اصلیش مسجد فاطمه الزهرا بود اما به مسجد فاطمیه معروف بود.
**: پس شما قبول کردید که از آنجا بیرون بیایید. پول پیش خانه را هم که آقای سید یحیی علوی رضوی داده بود…
پدر شهید: بله، یک مقدار هم خودمان جمع کرده بودیم. خانه ای گرفتیم که یک اتاق و یک هال کوچک و یک زیرزمین هم به عنوان آشپزخانه داشت. بالاخره زندگی کردیم و رسیدیم به وقتی که بچه ها بزرگ شده بودند. هادی را بردیم به مدرسه آیت الله سعیدی و ثبت نام کردیم.
**: شما هم که همچنان در دستکشبافی کار میکردید…
پدر شهید: بله، من همچنان همانجا بودم. یادم نمی آید سال چند بود که خودم از آن کار بیرون آمدم و می رفتم برای نظافت خانهها. در همان زمان خادمی مسجد هم روزها جمعه به خانهها میرفتم و نظافت می کردم. بالاخره زندگیمان می گذشت.
هیئت کاظمیه هر هفته منزل یک نفر بود و هر هفته اسباب و اثاثیه هیئت را من با چرخ، جابهجا می کردم. هادی هم آن موقع کمکم میکرد. یک هیئت هم بود به نام قمر بنی هاشم(ع). اسباب این هیئت را هم من می بردم. در سال دو ماه برنامه داشتند که هر روز محرم و صفر برنامه داشت و من هر صبح، وسائل را به ۶۰ خانه می بردم. صبحها زیارت عاشورا که خوانده می شد، ساعت ۲ و۳ بعد از ظهر می رفتم و وسائل را به خانه بعدی می بردم. از استکان و نعلبکی گرفته تا چراغ و کتری و… به همین خاطر در محله، همه ما را میشناختند.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
زمانی که من اسم سوریه را جلوی در مسجد جمکران شنیدم، یعنی انگار من را آن لحظه خمیر کردند و دوباره ساختند. تمام گوشت بدنم ریخت؛ گفتم مرتضی چی میگویی تو؟