مفقودالاثر

اسارت را به آزادی ترجیح می‌دادم

اسارت را به آزادی ترجیح می‌دادم


نوید شاهد: بیست و ششمین روز از مرداد ماه یادآور بازگشت سرافرازانه آزادگان به میهن در سال 1369 و فرصتی برای مرور رشادت‌های این غیور مردان است. یکی از همین آزدگان که در جبهه‎‌ها رشد کرد و تربیت شد، «محمدجواد زمردیان» است. آزاده‌ای که همه فکر می‌کردند شهید شده است و پیکر یک شهید دیگر را به‌جای او شناسایی و در همدان دفن کرده بودند. این راز سر به مهر وقتی افشا می‏‌شود که زمردیان در برنامه ماه عسل حضور یافت. آقای زمردیان 14 سال و هشت ماهش بود که اسیر شد. بعد از آزادی، مسئول نشر آثار ارزش‌های دفاع مقدس همدان بود و بعد به کمیته مفقودین شهدا پیوست. خبرنگار نوید شاهد به مناسبت سالروز ورود آزادگان سرافراز به کشور پای صحبت‌های این آزاده‌ی با ایمان راسخ نشست. در ادامه  ماحصل این گفت‌وگو را می‌خوانیم.

اسارت را به آزادی ترجیح می‌دادم

مرا جزو شهدای مفقودالاثر شناختند

زمردیان ابتدا درباره نحوه اعزامش به جبهه روایت کرد: سال 1365 شانزده ساله بودم که به ناگه احساس دِین کردم؛ این تکلیف ابتدا احساسی بود و چون همکلاسی‌ام شهید شد برای خونخواهی او به جبهه رفتم. بچه بودم و درک درستی از رویدادهای دفاع مقدس نداشتم. در خانواده نسبتا معمولی رشد کردم و به جبهه رفتم و پس از 9 ماه اسیر شدم و مرا جزو شهدای مفقودالاثر شناختند؛ آن روزها هیچ کس از من خبری نداشت.  

پدر و مادرهایِ سختی کشیده

این آزاده سرافراز با بیان اینکه در دوران دفاع مقدس پدر و مادرهای پشت صحنه بیشتر از ما سختی کشیدند؛ افزود: پدر و مادرم از موهبت شنوایی و گویایی محروم بودند و البته هردو از قهرمانان ملی نیز بودند (پدرم در کشتی و مادرم در دو میدانی)؛ بزرگترها مخالف ازدواج پدر و مادر ما بودند و من پس از وفات دو فرزند دیگر به دنیا آمدم و به همین خاطر برای پدر و مادرم عزیزتر بودم.

نمی‌دانستم نامم را به عراقی‌ها چه معرفی کنم

وی ادامه داد: من از ابتدا دو شناسنامه به نام‌های محمد جواد و جعفر داشتم. سنم را  به سبک و سیاق آن دوران به خاطر مشمول شدن برای اعزام به جبهه، کمی تغییر دادم و مسئولان اعزام را راضی کردم که مرا به جبهه بفرستند اما بعدها که اسیر شدم مانده بودم نامم را به عراقی‌ها به چه نامی معرفی کنم. محمدجواد، محمد باقر، نصرالله؟

پیکری به مادرم تحویل داده شد که من نبودم

زمردیان درباره یکی از خاطراتش بیان می‌کند: در همان دوران و پس از اینکه از جبهه‌ها خبری از من نمی‌شود، ناگهان با حکمت و تقدیر الهی پیکری شبیه من یافته می‌شود و تحویل خانواده‌ام می‌دهند. پیکر هرچند مجروح اما شبیه من است. گروه خونی نیز یکی است و پزشکی قانونی هم تایید می‌کند که پیکر متعلق به من است اما مادر که مرا پس از کلی نذر و نیاز دنیا آورده دلش بی‌قرار و بی‌تاب است.

این آزاده سرافراز افزود: مادر من پیکری تحویلش داده شد که من نبودم و مادر دیگری که پیکر فرزندش تحویل خانواده ما داده شده بود نیز سال‌ها چشم براه من ماند. 4 سال گذشت. مادر من بر سر مزار و مادر دیگری چشم انتظار فرزند و یار و اینگونه بود که 23 سال این پیکر بعد از آمدن من گمنام ماند.

کنارِ مربی بودن در اسارت را به آزادی ترجيح می‌دادم

وی درباره خاطرات روزهای اسارتش گفت: شاید باورتان نشود، ولی اگر در دوره اسارت به من می‌گفتند که آزادی را می‌خواهی یا بودن با حاج احمد فراهانی را، می‌گفتم بودن با حاج احمد فراهانی. ایشان به‌عنوان یک بزرگتر، خیلی در دوران اسارت به ما آرامش می‌داد. هرچند فقط چهار سال از ما بزرگتر بود.

زمردیان ادامه داد: این آدم، ویژگی‌هایی داشت که من و شما هم به عنوان مربی، همین ویژگی‌ها را باید داشته باشیم. در آن شرایط سخت، غذا کم بود. بین ما کسانی بودند که سر غذا دعوا می‌‏کردند. ایشان و کسان دیگری بودند که روزه می‎‌گرفتند تا غذا به دیگران بیشتر برسد. معمولا چون ظرف، کم بود و قاشق هم نداشتیم، غذا را با دستمان کف ظرف پهن و بعد تقسیم می‏‌کردیم.

این آزاده سرافراز خاطرنشان کرد: امثال حاج احمد فراهانی، حاج علیرضای باطنی و سیدعلی قمصری و… فقط یک لقمه می‌خوردند و کنار می‎کشیدند. عراقی‌ها می‌گفتند که پنج نفر پنج نفر صف ببندید و بعد شروع می‎کردند کتک زدن. بچه‌هایی که عقب و جلو و صف‎های کناری می‌‏ایستادند، بیشتر کتک می‎خوردند. امثال حاج احمد فراهانی‌ها کُند راه می‌رفتند که در عقب یا جلو یا در صف‌های کناری قرار بگیرند. اینها همیشه خودشان را حائل ما کوچکترها قرار می‎دادند.

وی روایت می‌کند: وجود این مربی‎ها در کنار ما غنیمت بود. برادری داشتیم به اسم حاج حسن موحد. ایشان در اسارت به ما می‌گفت که من بلورفروشم. پدرم در بازار، مغازه بلورفروشی دارد. بعد از اسارت فهمیدیم که ایشان مربی عقیدتی-سیاسی لشکر 27 بودند و ساواک برایش 15 سال حکم بریده بود. آقای بازرگان در کتابش از ایشان خیلی گفتند. من پرستار ایشان شده بودم. حاج احمد فراهانی برای اینکه بتوانم فشارها را تحمل کنم، من را مشغول می‎کرد. ایشان امدادگر هم بودند و به من می‎گفت که بیا و کمکم کن تا مجروحین را تر و خشک کنیم. وقتی حاج حسن آقا را بغل و جابجا می‌کردم، می‌بردم و می‌آوردم، چیزهایی از این آدم می‌دیدم که بر روی کمبودهای من تاثیر می‎گذاشت. یکی از رفتارهای او که روی من خیلی تاثیرگذار بود، توسلش بود. هر روز صبح زیارت عاشورا می‌خواند.

وی ادامه داد: هر بیست و چند روز یکبار حمام می‎رفتیم. در حمام هم هر سه چهار نفر زیر یک دوش می‌‏رفتیم و عراقی‎ها با کابل بالای سرمان می‌ایستاند و می‌‏زدند. من یک سطل آب برمی‌داشتم و حاج حسن آقا را می‌شستم. ایشان برای اینکه شدت سرما و ضعف بدنشان را تحمل کنند، زیارت عاشورا می‌خواندند. از اینجا به بعد دیگر وقتی سرم را زیر پتو می‌کردم، از ترس عراقی و کتک خوردن و گرسنگی نبود. چون می‌دانستم این ذکرها اثر وضعی می‌گذارد و می‌گذاشت. می‏‌خواهم تاکید کنم که باید این را بدانیم که دعا، سلاح مومن است و امروز هر چه داریم، مدیون شهدای عزیز هستیم. باید شهدا را خوب به نسل امروزمان معرفی کنیم.

 

خبرنگار: آرزو رسولی



منبع خبر

اسارت را به آزادی ترجیح می‌دادم بیشتر بخوانید »

«غروب هشتم اسفند»، بیانگر تاریخ ایران در خارج از مرزهای آن/ موزه تخصصی آزادگان، بیانگر خاطرات آزادگان از زندگی در دوران اسارت است

«غروب هشتم اسفند»، بیانگر تاریخ ایران در خارج از مرزهاست/ موزه تخصصی آزادگان، مروری بر خاطرات آزادگان از زندگی در دوران اسارت است


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس مستقر در محل سی‌وچهارمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران؛ آیین رونمایی از کتاب‌های «غروب هشتم اسفند»، «تکه‌های کوچک سیب»، «پنج خطی» و «مثل صفحه شطرنج» به‌همت انتشارات پیام آزادگان، ظهر امروز (سه‌شنبه) در نمایشگاه کتاب، غرفه مجمع ناشران انقلاب اسلامی برگزار شد.

در ابتدای این مراسم، «فرزانه قلعه‌قوند» نویسنده با بیان اینکه ما امسال در انتشارات پیام آزادگان چهار کتاب داریم که تازه‌نشر است، اظهار داشت: انتشارات پیام آزادگان، تنها ناشر تخصصی دوران آزادگان و اسارت است؛ ما مطالبمان را راستی‌آزمایی می‌کنیم و سراغ کسانی که خاطراتی از آن‌ها در کتاب‌ها ذکر شده است، می‌رویم.

قلعه‌قوند در معرفی اولین کتاب با نام «مثل صفحه شطرنج» افزود: کتاب «مثل صفحه شطرنج» به نویسندگی «صفر عبدالملکی» آزاده مفقودالاثر منتشر شده است. این کتاب، خاطرات این آزاده مفقودالاثر است که در اردوگاه تکریت ۱۵ زندانی بود.

این نویسنده کتاب ادامه داد: سخت‌ترین لحظه، لحظه اسارت است؛ چون کسی که به جبهه می‌رود یا آمادگی شهادت دارد یا اینکه سالم به آغوش خانواده‌اش بازگردد، اما انتظار اسارت ندارد.

در ادامه، در رونمایی از کتاب «غروب هشتم اسفند»، «جمشید سرمستانی» نویسنده کتاب اظهار داشت: من سال ۱۳۶۹ از اسارت آزاد شدم و به ایران بازگشتم و دو، سه ماه بعد، نوشتن خاطراتم را آغاز کردم تا روزهای اسارت را فراموش نکنم، اما در ابتدا قرار نبود این خاطرات را به کتاب تبدیل کنم.

وی افزود: سال ۱۳۹۴ شروع به بازنویسی خاطراتم کردم و از آنجایی که در حوزه زبان فارسی کار می‌کردم، تصمیم گرفتم این کتاب را با استفاده از کمترین واژگان بیگانه و به زبان فارسی بنویسم. 

سرمستانی ادامه داد: کارشناسان انتشارات پیام آزادگان به من گفتند: «شما با این روش نمی‌توانید با خواننده ارتباط برقرار کنید. متن کتاب شما باید به زبان روزمره باشد.»؛ به همین خاطر من شروع به بازنگری کتاب به زبان روزمره کردم و خاطراتم را به‌صورت جزئی‌تر منتشر کردم و از دوستانم که در هر داستان از آنها خاطره نقل کرده بودم، خواستم که هر خاطره که مربوط به حضور آنهاست را به‌صورت مکتوب تأیید کنند و آن را در آخر کتاب آوردم تا سندیت کتاب و وقایع آن زیر سوال نرود.

وی در مورد انتخاب نام کتاب گفت: روز هشتم اسفند، آخرین زمانی است که پیش از اسارت در ایران و جبهه خودی بودم. ما پاتک‌های دشمن را دفع می‌کردیم، اما در جایی بودیم که مهمات به سختی به ما می‌رسید. در انتها هم زمانی که دشمن احساس کرد مهمات به ما نمی‌رسد، پاتک‌های خود را بیشتر کرد.

سرمستانی افزود: سربازان عراقی میان ما نارنجک پرتاب کردند، مواضع ما را گرفتند و ما در محاصره آب و دشمن قرار گرفتیم و راهی برای بازگشت نداشتیم. شب پیش از این اتفاق می‌توانستیم به عقب بازگردیم، اما دستور عقب‌نشینی نداشتیم. ما در آنجا برای اولین بار سربازان عراقی را بالای سر خود دیدیم.

نویسنده کتاب گفت: من روز هشت اسفند ۱۳۶۲ اسیر شدم. بیشتر وقایعی که در کتاب غروب هشتم اسفند آمده‌اند، مربوط به اردوگاه «بین‌القپسین» هستند که به «رمادی ۲» یا «کمپ ۷» نیز معروف بود. این اردوگاه مخصوص نوجوانان آزاده بود؛ یعنی کسانی که بین ۱۵_۱۸ سال سن داشتند. این‌ها را از اردوگاه موصل که اسرای عملیات خیبر بودند، جدا کرده بودند. ما را به این اردوگاه برده بودند و با هم حدود ۴۰۰ نفر بودیم.

وی ادامه داد: هر اردوگاه را یک «قَپَس» می‌گفتند و از آنجایی که اردوگاه ما، میان دو قپس بود، به آن «بین‌القپسین» می‌گفتند. آن‌ها ما را به این هدف آنجا بردند تا کار تبلیغی بزرگی را علیه جمهوری اسلامی انجام دهند.

سرمستانی گفت: وقتی برای اولین بار وارد اردوگاه می‌شدیم، سربازان عراقی همه را از زیر لگد، چوب و… رد می‌کردند و هیچ ملاحظه‌ای هم نمی‌کردند که به مکان‌های حساس بدن آسیب نزنند.

نویسنده کتاب در مورد ویژگی کتاب خود بیان داشت: این کتاب با رویکرد تاریخ‌نگاری نوشته شده و وقایعی از تاریخ کشور ما که در خارج از مرز‌های آن اتفاق افتاده‌اند را نشان می‌دهد؛ به همین خاطر کتاب خوبی است برای کسانی که می‌خواهند در این حوزه پژوهش کنند.

در ادامه «رحیمی» برادر «میثم رحیمی» نویسنده کتاب «تکه‌های کوچک سیب» اظهار داشت: برادر من به حوزه ادبیات علاقه‌مند بود و قلم خوبی برای نویسندگی داشت و می‌خواست اولین تجربه نویسندگی او بیان خاطرات اسارت پدرم «حسینعلی رحیمی» باشد.

وی افزود: پدرم در ابتدا راضی نمی‌شد تا خاطراتش ثبت و ضبط شوند؛ چون فکر می‌کرد شنیدن آن‌ها روحیات مخاطبان را می‌آزارد، اما من و برادرم به‌صورت پنهانی و زمانی که پدرم در جمعی به بیان خاطرات خود می‌پرداخت، آن‌ها را ضبط می‌کردیم. به مرور پدرم راضی به بیان خاطرات خود شد، اما به صورت پنهانی و فقط با برادرم؛ جایی که خواهر و مادرمان نباشند تا از شنیدنشان ناراحت شوند. برادرم با اشک و گریه آن خاطرات را پیاده می‌کرد.

رحیمی ادامه داد: پدرم می‌گفت تا زمانی که من زنده هستم، این کتاب منتشر نمی‌شود. در دومین سالگرد رحلت پدرم، اولین نسخه این کتاب بیرون آمد. خیلی از روحیات پدرم را در کتاب می‌بینید.

در ادامه «فرزانه قلعه‌قوند» نویسنده در مورد نحوه انتخاب نام این کتاب، اظهار داشت: شما در این کتاب می‌توانید از کودکی شهید رحیمی بدانید که با لهجه نجف‌آبادی تعریف شده‌اند. شهید رحیمی فردای مراسم عقدشان مجروح شد و به اسارت درآمد. سیب، سنبل عشق و محبت است و آن دسته از سربازان عراقی که انسانیت در رگشان بود و یا شیعه بودند، ظاهر مجروح رحیمی را می‌دیدند و تکه‌های کوچک سیب را در دهانش می‌گذاشتند.

وی در ادامه در معرفی کتاب «پنج خطی» گفت: کتاب «پنج خطی» خاطراتی هستند که «عبدالکریم مازندرانی» آن‌ها را جمع‌آوری کرده و هر کدام در حداکثر پنج خط بیان شده‌اند. این کار از فضای مجازی آغاز شده است. مازندرانی روز تولدش در اسفند ۱۳۶۵ به اسارت درآمد.

در ادامه «اخگرپور» از اسرای دفاع مقدس اظهار داشت: خاطرات آزادگان دفاع مقدس برای نسل آینده بسیار آموزنده است. میان نسل ما و نسل آینده، شکاف وجود دارد.

وی افزود: داستان «پطروس فداکار» را طوری برای ما نقل کرده‌اند که در وجود ما نهادینه شد، اما بعد‌ها متوجه شدیم که تمام آن واقعیت نداشته است؛ ولی ما پطروس‌های فداکار زیادی داشتیم که یا به شهادت رسیده‌اند یا در تخت‌های بیمارستان‌ها بستری هستند.

این آزاده دفاع مقدس با اشاره به لزوم وجود موزه تخصصی آزادگان گفت: موزه اسارت یا موزه تخصصی از آزادگان، موزه‌ای است که سایر مردم به‌وسیله آن، می‌توانند بدانند یک اسیر در دوران اسارت چگونه زندگی می‌کرده است. می‌توانیم در این موزه آثار هنری آزادگان در دوران اسارت را به نمایش بگذاریم.

سی‌وچهارمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران با شعار «آینده خواندنی است»، از ۲۰ تا ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲ در مصلی امام خمینی (ره) تهران و همزمان به‌صورت مجازی در «ketab.ir» در حال برگزاری است.

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«غروب هشتم اسفند»، بیانگر تاریخ ایران در خارج از مرزهاست/ موزه تخصصی آزادگان، مروری بر خاطرات آزادگان از زندگی در دوران اسارت است بیشتر بخوانید »

بسیاری از نویسندگان علاقمند به فعالیت در حوزه ایثار و شهادت هستند

بسیاری از نویسندگان علاقمند به فعالیت در حوزه ایثار و شهادت هستند


«آذر آزادی» از نویسندگان حوزه ایثار و شهادت در گفت‌وگو با خبرنگار  دفاع‌پرس در کرمانشاه، با اشاره به انگیزه خود از نوشتن خاطرات همسر شهید مفقودالاثر اظهار داشت: همیشه با شنیدن خبر تفحص شهدا با خودم می‌گفتم؛ چه لزومی دارد که شهدا را تفحص کنند؟ شهدایی که بعد از چهل و چند سال از جنگ فقط چند تکه استخوان از آن‌ها باقی مانده است! تازه خبر تفحص شهدا دوباره داغ دل خانواده‌هایشان را تازه می‌کند، داغی که سال‌هاست با گذشت زمان سرد شده است!

وی افزود: اما بعد از اینکه پای درد دل چند نفر از همسران و مادران و خواهران شهدای مفقودالاثر نشستم، تازه فهمیدم آن‌ها نه تنها از خبر تفحص شهیدشان ناراحت نمی‌شوند بلکه سال‌هاست که مشتاقانه منتظر شنیدن خبری از گمشده‌شان هستند؛ همین امر باعث شد اشتیاقم برای نوشتن خاطرات خانواده شهدای مفقودالاثر بیشتر شود.  

آزادی با بیان این مصاحبه با این خانواده‎ها سختی‌های خاص خودش را دارد، گفت: مصاحبه با مادری که شهادت فرزندش را باور نکرده است و همسری که هنوز با یاد شوهرش زندگی می‎کند کار سختی است؛ چرا که کوچک‎ترین بی‎احتیاطی و یا پرسیدن سوالی نامربوط در حین مصاحبه ممکن است خاطر راوی را مکدر و بار غمش را بیشتر کند و دیگر حاضر به ادامه مصاحبه نباشد.

این نویسنده دفاع مقدس در پاسخ به سوالی که نکته برجسته در خاطرات خانم زینت زیاده زاده که شما را ترغیب به نوشتن خاطراتش کرد چه بود؟ گفت: قبلاً داستان زندگی ایشان را از زبان چند نفر شنیده بودم و فکر می‌کردم سوژه خوبی برای نوشتن است. روایت زنی که عاشقانه همسرش را دوست داشته، اما این زندگی عاشقانه با شروع جنگ دستخوش حوادث تلخی می‌شود. زینت که در آن ایام باردار بوده با شنیدن خبر شهادت و مفقود شدن همسرش مرتضی، دچار بحران روحی شدیدی می‌شود و بیست روز در حالت بیهوشی در بیمارستان طالقانی کرمانشاه بستری می‌شود؛ در نهایت هم فرزندش را در اثر همین شوک روحی از دست می‌دهد.

آزادی افزود: نکته جالبی که در خاطرات خانم زیاد زاده موج می‎زند تحمل سختی‎ها و صبر ایشان در برابر مشکلات است. زن جوانی که ۱۲ سال در خانه‎ی مادر شوهرش منتظر بازگشت همسرش ماند به امید این که اسیر شده باشد و برگردد؛ اما این انتظار با وجود گذشت چهل و چند سال از جنگ هنوز برای خانم زیادزاده به سر نیامده و او با چهره‌ای شکسته و مو‌های سفیدی که هر روز تعدادشان بیشتر می‎شود  منتظر  آمدن خبری از مرتضی است.

وی با اشاره به این که نام کتاب را بر اساس روز‌های بی قراری و چشم انتظاری راوی انتخاب کرده است، افزود: کتاب روز‌های بی‌قرار، قصه کوچکی از سال‌ها صبر و استقامت خانواده‌های شهدای مفقودالاثر به ویژه همسران آن‎هاست که از زبان زینت‎ زیادزاده روایت می‎شود.

آزادی ادامه داد: بسیاری از نویسندگان علاقمند به فعالیت در حوزه ایثار و شهادت هستند و نیاز است مسئولان فرهنگی از این جوانان و آثارشان حمایت کنند.

این نویسنده دفاع مقدس با اشاره به اینکه دفاع‌مقدس بخش مهمی از تاریخ انقلاب اسلامی ایران است گفت: با توجه به هجمه بیش از پیش دشمنان و معاندین این نظام اسلامی به ارزش‌های دینی، لازم است فعالیت‌های فرهنگی به‌ویژه در حوزه ایثار و شهادت گسترش یابد.

کتاب «روز‌های بی قرار» از جمله کتاب‎های منشر شده اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه با موضوع خاطرات زنان در دوران دفاع مقدس است که توسط انتشارات مرصاد در سال ۱۴۰۱ منتشر شده و خاطرات «زینت زیاد زاده» همسر شهید مفقودالاثر «مرتضی دولتی» است که توسط «آذر آزادی» جمع آوری و به نگارش درآمده است.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

بسیاری از نویسندگان علاقمند به فعالیت در حوزه ایثار و شهادت هستند بیشتر بخوانید »

کشف پیراهن دو تیم‌ پرطرفدار پایتخت در جریان تفحص های اخیر+ عکس

کشف پیراهن دو تیم‌ پرطرفدار پایتخت در جریان تفحص های اخیر+ عکس


به گزارش مجاهدت از فضای مجازی دفاع‌پرس، فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیرو‌های مسلح اعلام کرد: در تفحص‌های اخیر این ستاد، پیکر شهدا با پیراهن دو تیم پرطرفدار پایتخت یافت شده است.

به همراه پیکر یکی از شهدای گمنام یک پیراهن ورزشی باشگاه استقلال پیدا شد. دو ماه پس از کشف این پیراهن، پیراهنی از باشگاه پرسپولیس نیز در کنار پیکر شهید گمنام دیگری یافت شد.

انتهای پیام/ 801

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

کشف پیراهن دو تیم‌ پرطرفدار پایتخت در جریان تفحص های اخیر+ عکس بیشتر بخوانید »

شهیدی که پیش از عملیات حاضر نشد عکس فرزند تازه متولد شده‌اش را ببیند

شهیدی که پیش از عملیات حاضر نشد عکس فرزند تازه متولد شده‌اش را ببیند


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید محمدرضا عسگری معاون رئیس ستاد لشکر ۲۵ کربلا بود که روز ۱۰ تیر ۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک در دشت مهران در قلاویزان به شهادت رسید.

یکی از همرزمانش در خاطره‌ای از این شهید عزیز پیش از آغاز عملیات در قلاویزان، می‌گوید:

چند روز پیش بچه‌دار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبه پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم: هان، آقا مهدی خبری رسیده؟ چشم‌هایش برق زد.
گفت: خبر که… راستش عکسش رو فرستادن.
خیلی دوست داشتم عکس بچه‌اش را ببینم. با عجله گفتم: خب بده، ببینم.
گفت: خودم هنوز ندیدمش. خورد توی ذوقم.
قیافه‌ام را که دید، گفت: راستش می‌ترسم؛ می‌ترسم توی این بحبوحه عملیات، اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش.
نگاهش کردم. چه می‌توانستم بگویم؟
گفتم: خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می‌بینم.
محمدرضا در بخشی از وصیت نامه خود می‌نویسد: «آروز دارم مفقودالاثر شوم، تا شرمنده مادرانی که جوانان خود را از دست داده‌اند نشوم.» خدا صدای او را شنید و به آرزویش رسید. پیکر محمدرضا هیچ وقت برنگشت.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

شهیدی که پیش از عملیات حاضر نشد عکس فرزند تازه متولد شده‌اش را ببیند بیشتر بخوانید »