به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «نشانی»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم مائده عبدی کشتلی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید؛
نشانی
– کوچهش رو بلد نیستم. اینور اونور بپرس شاید بهت آدرس دادن. خریداری یا نه از دوستای پسرشی؟
صحبتهای مغازهدار که تمام میشود، لبخندی تحویلش میدهم و بهدنبال یک نشانی راهی میشوم. همه چیز از زمانی شروع میشود که پای آقای سلیمی، برجسازِ به نامِ شهر، به بنگاه شیک و مجلسی من باز میشود و با پیشنهاد یک پورسانت عالی از من میخواهد تا خانه کلنگی مورد نظرش را برای ساختن یک برج معامله کنم. پدرم، که باتجربه این کار است، دستی به شانهام میزند و نصیحت پدرانهاش را به من گوشزد میکند.
– پسر جان، این معامله شدنی نیست. اون خانواده رو من میشناسم. باهات معامله نمیکنن. بهتره از خیر این یکی بگذری.
از حرفش خندهام میگیرد و نصیحتش را پای سنتهای دستوپاگیر گذشته میگذارم و آرام و باصلابت جوابش را میدهم: «آقاجون، الان زندگی فرق کرده. مثل گذشته نیست که! حرف اولوآخر رو پول میزنه، نه چهارتا تیروتخته. هر کسی قیمت خودش رو داره پدر من. لابد اونا قیمت مناسبی ندادن.»
پدرم با لبخندی بحث را تمام و برایم آرزوی توفیق میکند.
بلاخره بعد از یکی دو روز پرسوجو، لباس مجلسی باب دلم را میپوشم و با کوپهای که بهتازگی رینگش را باب میلم طراحی کردهام راهی قرار میشوم. هنوز دو خیابان را رد نکردهام که متوجه میشوم با آن کوچههای پیچدرپیچ اگر راه را پیاده طی کنم، زودتر به مقصد میرسم. برای همین ماشین را پیش یکی از دوستان به امانت میگذارم و با کیف چرم ورساچ و عینک آفتابی مارک دیور بهسمت خانه مورد نظر راهی میشوم تا شاید بتوانم با ظاهر پسندیدهام نظر مشتریام را جلب کنم. مغازهدار که نام کوچهشان را میگوید نگاهی خریدارانه به من میاندازد و مدام دعوتم میکند تا از جنسهای مغازه چیزی خرید کنم. با لبخندی از او فاصله میگیرم و راهی خانه مورد نظر میشوم. به انتهای کوچه گلستان ۲۵ که میرسم برمیخورم به یک دوراهی که هرکدام از کوچهها نام متفاوتی دارند؛ بعثت ۱ و گلستان ۲۶.
آفتاب نیمروز مستقیم روی صورتم مینشیند و باعث میشود خودم را زیر سایه پیچکهای یک خانه ویلایی جای دهم. پیرزن عصابهدستی که مرا یاد مادربزرگ خدا بیامرزم میاندازد از کوچه بعثت بیرون میآید و با دو نان بربری گرم که با چادر گلدارش آنها را پوشانده نفسنفسزنان بهسمتم میآید.
شیک و مجلسی جلو میروم و آدرس خانه را از پیرزن میپرسم: «سلام حاج خانم، روزتون به خیر. حاج خانم ، میشه بفرمایین منزل آقای امین کجاست؟»
پیرزن با گوشه چادرش عرق صورتش را پاک میکند و با اشاره از من میخواهد تا نان را از دستش خلاص کنم. نگاهی بهاطرافم میاندازم و وقتی مطمئن میشوم که در این گرمای تابستان تنها امید من برای یافتن آدرسم همین پیرزن است، بهناچار نانها را از او میگیرم و نگه میدارم. گرمی نان که دستم را میسوزاند کیف چرمم را بالاجبار بالا میآورم و نانها را رویش میگذارم. پیرزن لبخند رضایتی میزند و من بهخاطر خراب شدن کیف گرانقیمتم هزاربار در دلم به خودم لعنت میفرستم که چرا از او آدرس پرسیدهام. پیرزن پیش میرود و من در اوج بیچارگی پشت سرش راهی میشوم. پیرزن هنوز چند قدم برنداشته است که برمیگردد و دوباره وارد کوچه بعثت ۱ میشود. از اینکه بلاخره آدرس را پیدا کردهام خوشحال میشوم و سعی میکنم به بهانهای نان را به او برگردانم، اما در کمال تعجب روبهروی نانوایی محل میایستد و با اشاره دست از شاگرد نانوا میخواهد تا جلوتر بیاید. شاگرد با دیدنش لبخند میزند: «چی شد حاج خانم برگشتی؟ خوبه، کمک امروزتم رسید.»
حاج خانم نفسزنان با دست به من اشاره میکند و باعث لبخند شاگرد نانوا میشود. او چند نان را داخل یک پلاستیک میگذارد و به دست من میدهد.
داداش میشه ۱۰ تومن. دونهای ۱۲۵۰ت. آردمون آزاده، برا همین گرونتر در میآد. میکشی یا بکشم؟
دستش را بهسمتم دراز میکند و هاجوواج محو تیپ و قیافهام میشود. متعجب جوابش را میدهم: «ببخشید، متوجه منظورتون نشدم. یعنی چی؟»
– یعنی حاج خانم برا همسادهش که بنده خدا مریضه و نمیتونه بیاد نونوایی سفارش داده، بعد ازم خواسته تا با تو حساب کنم.
عصبانی میشوم و دستی به صورت عرقکردهام میکشم: «خوب چرا من باید حساب کنم؟»
– من نمیدونم، از حاج خانم بپرس.
پیرزن نگاه ملامتگری به من میاندازد و باعث میشود بدون اعتراض کیسه نان را بردارم و دهتومنی تانخوردهای را روی سکوی جلو شاگرد بگذارم.
– حاج خانم سهم نذریمون یادتون نر.
پیرزن با تأیید سر و به نشانه تشکر لبخندی تحویلمان میدهد و دوباره کوچه بعثت را بیرون میرود. کمکم حس جوانمردی و آرامشم را از دست میدهم او کوچهها را رد میکند و وارد یک بلوار میشود. گرمای هوا و حمل نان ها امانم را میبرد. حوصلهام که تابش را از دست میدهد کنارش جا میگیرم و دستم را روی عصایش میگذارم تا توقف کند. خسته نگاهم میکند.
حاج خانم بیزحمت اگه امکانش هست، نونا رو بردارین. من باید برم قرار کاری مهمی دارم. دیر کنم ممکنه یه معامله بزرگ رو از دست بدم.
پیرزن جوری نگاهم میکند که انگار با یک آدم فضایی روبهرو شده است. بدون اینکه حتی کوچکترین واکنشی نشان دهد دوباره راه میافتد و مرا وادار به ادامهدادن میکند. بلوار را که رد میکنیم وارد کوچه فرهنگ میشویم. چند نوجوان زیر سایه درختی نشستهاند و پای حرفهای نامربوطشان لافهای سنگین میزنند. چشم یکیشان که به من میافتد با اشارهاش بقیه را دعوت به تماشا میکند.
خسته وکلافه از گرمای روز سعی میکنم تا آدرس را از آنها جویا شوم که با دیدنم مدام سوت میکشند. بیتوجه به بیادبیشان مشغول پرسوجو میشوم: «سلام بچهها. شما میدونین منزل آقای امین دقیقاً از کدوم سمته؟»
بچهها خریدارانه نگاهم میکنند و به هوای نشنیدن از من رو میگیرند.
چندباری سؤالم را میپرسم و بیجواب میمانم. صدای خندهشان بالا میرود و دوباره مرا بهدنبال پیرزن میکشاند. هنوز به انتهای کوچه فرهنگ نرسیده در خانهای قدیمی باز میشود و چند کودک قدونیمقد بیرون میزنند. پیرزن دستی به سر هرکدام میکشد و از پیله لباسش به هرکدام شکلاتی میدهد. زنی جوان و شکسته باعجله بیرون میدود و با سلام و صلوات مدام از پیرزن عذرخواهی میکند: «روم سیاه آمنه خانم، شما رم انداختیم به زحمت. والا نمیدونم چه جوری جبران کنم برات! تو گرما، اونم با این حالتون، إنشاءالله خدا پسرتون رو براتون حفظ کنه که شده بانی خیر این محله. حاج خانم عیدی فراموشمون نکنین تو رو خدا. هر وقت بفرمایین خودم رو میرسونم.
نگاهش بعد از حرف زدن مدام روی من مینشیند و خجالتزده خم میشود: «وای تو رو خدا ببخشین، شما رم انداختیم تو زحمت. خدا ازم بگذره که اینجور بلای جون همه شدیم. شما دوست آقا محمدین؟»
برای دلجویی وسط حرفش میپرم و تا کنجکاویاش بیشتر نشده کیسه نان را به دستش میدهم: «خواهش میکنم اختیار دارین، انجام وظیفه کردم.»
پیرزن لبخندی شیطنتبار تحویلم میدهد و بر خجالتم بیشتر میافزاید. چند دقیقهای از تعارفات زنانه که میگذرد حاج خانم پاکتی را مچاله زیر چادر زن جا میدهد و در میان سلاموصلوات زن دوباره راه آمده را برمیگردیم. چشمم به همان چند نوجوان خندان زیر درخت میافتد. نزدیکتر که میشوم سؤال ذهنیام قلقلکم میدهد و دوباره مرا به پرسیدن وا میدارد، اما بیمحلیشان را که میبینم سر به زیر در پی پیرزن راهی میشوم.
نانهای روی کیف که حالا خنک شده را به دو نیم میکنم و در پلاستیکی که همیشه ته کیفم نگه میدارم جا میدهم تا راحتتر حملش کرده باشم. بلوار را که رد میکنم هوا گرمتر میشود ولی امید به رساندن امانت به مقصد و نزدیک شدن به خانه پیرزن کمی از خستگیام میکاهد. گرما که خوب از خجالتم در میآید عزمم را جزم میکنم و روبهرویش میایستم تا برای ادامه مسیر تنهایش بگذارم. هنوز حرف از دهانم بیرون نزده است که خودم را روبهروی سوپر محل میبینم. خوشحال از اینکه پسر جوان داخل سوپر نسبت نزدیکی با حاج خانم داشته باشد به همراهش راهی سوپر میشوم. از در نایلونی سوپر که وارد میشوم، انگار که جانی تازه گرفته باشم، نفس عمیقی میکشم و خنکا را تا عمق وجودم بالا میدهم. پسر جوان سوپری با حاج خانم چاقسلامتی میکند و من بعد از اینکه یک دل سیر هوای کولر را استشمام میکنم، خوشحال از آزادیام نان را بهسمت سوپری میگیرم و قصد رفتن میکنم. حاج خانم و سوپری متعجب براندازم میکنند. از تعجبشان شصتم خبردار میشود که این قصه سر دراز دارد. آب دهانم را قورت میدهم و بیتوجه به عشق مادربزرگم حرفم را بیرون میزنم: «خوب اگه اجازه بفرمایین، من مرخص میشم. فقط شما میدونین منزل آقای امین کجاست؟»
سوپری لبخندی تحویلم میدهد و مدام لیست حاج خانم را روی پیشخوان جمع میکند. از لبخندش چهارستون بدنم می لرزد و با فکر اینکه مأموریت جدیدی برایم پیاده شده است اخمی حوالهشان میکنم و نان را روی پیشخوان و در کنار وسایل دیگر جا میگذارم: «خوب اگه امری ندارین حاج خانم، من مرخص شم. خوشحال شدم از زیارتتون. به آقا محمدم سلام برسونین.»
سوپری اجناس را حساب میکند و فاکتور را به دستم میدهد: «بفرمایین. البته قابلدار نیست. سعی کردم برا حاج خانم قیمتا رو پایینتر بزنم.»
مات جوابش میدهم که «متوجه نشدم! یعنی من باید حساب کنم؟ خوب چه ربطی به من داره؟»
– گفتم که قابلدار نیست. البته دوستای آقا محمد پیش ما کم عزیز نیستن. یه محله و یه آقا محمد.
حاج خانم لبخندی تحویلم میدهد و دوباره طوری جادویم میکند که مجبور میشوم بدون هیچ گونه چونوچرایی هزینه را تا ته بپردازم. حسابم با سوپری که صاف میشود نایلون خرید را برمیدارم و عزم رفتن میکنم:« میشه حداقل آدرس منزل امین رو بهم بدین؟ حاج خانم که منو قابل نمیدونن باهام همکلام بشن.»
سوپری چشمکی به حاج خانم میزند و لبخندی تحویلم میدهد. کارش را که کمی غیرعادی میبینم به پُز عالیم برمیخورد و خداحافظی نصفهنیمهای تحویلش میدهم و از در بیرون میزنم. عینک آفتابیام که روی صورت خوشتراشم مینشیند متوجه حاج خانم میشوم که با شاگرد سوپر یک دل سیر صحبت میکند و لابد به ریش من میخندند. ناراحت از سکوت حاج خانم پشت سرش قدم برمیدارم و سعی میکنم دلخوریام را به او نشان دهم. حالم را که مساعد نمیبیند لبخندی روی صورتش مینشیند و عجیب مرا از خود بیخود میکند. شرایط را که بر وفق مراد میبینم سر صحبت را با او باز میکنم: «حاج خانم، خداوکیلی آدرس منزل امین رو نمیدونی یا نمیخوای بهم بدی؟»
پیرزن صورتش درهم میشود و به گمانم غم عجیبی در چشمانش جای میگیرد. مرا که بیشازپیش مشتاق شنیدن میبیند آه عمیقی میکشد و با یک جمله ساکتم میکند: «خودش که نیست، خونهش به چه کارت میآد جوون؟»
حرفش را که میزند به خیال خودم او را مادرش میبینم و ناگهان دچار سردرگمی عجیبی میشوم: «حاج خانم یعنی شما مادر آقای امین هستین؟ خیلی هم عالی! خداروشکر! پس با یه تیر دو نشون زدم.»
نیمه دوم جملهام که ادا میشود مدتی به خوب و بدش فکر میکنم و دوباره پشت سرش میروم تا خودم را کنارش جا دهم: «حاج خانم شما مادرشین؟ صاحب همون خونهباغ قدیمی که دنبالشم دیگه؟»
هنوز جواب سؤالم را کامل نگرفتهام که پیرزن کنار یک دکه کوچک یخدربهشت میایستد و با او گرم سلامواحوالپرسی میشود. پیرمرد با دیدنش گل از گلش میشکفد و انگار چندسالی میشود که منتظر حاج خانم است از دکه بیرون میزند و با لیوان شربتی پذیرایش میشود. حاج خانم روی صندلی کهنه دکهچی مینشیند و شربت را جرعهجرعه بالا میدهد. صحبتشان که کمرنگ میشود حواسش پی من میافتد و به وسایلم نگاه میکند. حاج خانم با اشاره به من میفهماند که نایلون را به دست پیرمرد بدهم. لبخندی حوالهاش میکنم و با احترام نایلون خرید را روی دوچرخه قدیمیاش جاساز میکنم. پیرمرد خوشحال از کمکم سعی میکند بوسهای بر پشت دست کرم زدهام بزند که شرمنده در آغوشش میگیرم و مدام شانههایش را میبوسم. حاج خانم که از کارم خوشش میآید مرا با حس عجیبی به او معرفی میکند: «این چه کاریه حاجی! پسرمه، دست بوستون. امروز مرخصی گرفت تا بیاد تو کارا کمکم کنه. عید نزدیکه و میدونی که منم دست تنهام.»
پیرمرد دست به آسمان میبرد و مدام مرا بهخاطر داشتن چنین مادری و حاج خانم را بهخاطر داشتن اولادی چون من شکر میکند. تنم مورمور میشود و لحظهای برای اینجا بودنم لذت میبرم. از خوشوبش همیشگیشان که میگذرد حاج خانم بستهای را آرام زیر سینی شربت جاساز میکند و با اشاره به من میفهماند که پشت سرش راهی شوم. پیرمرد زیر آفتاب سوزان دم ظهر مدام حاج خانم را دعا میکند و مرا عصای پیریاش میخواند. عجیب کارش به مزاجم خوش میآید. کنارش قدم میگیرم و سعی میکنم خودم را در دلش جای دهم: «حاج خانم، تو که اینقدر دستبهخیر داری خوب گره از کار منم باز کن دیگه. اگه صاحب اون خونهباغی، دست ما رم بگیر.»
حاج خانم همانطور که با عصایش به زمین میکوبد نفسهای آرامی میکشد و مدام عرق صورتش را با چادرش پاک میکند. حرفم که چند بار تکرار میشود با صدای لرزانش جوابم میدهد که «بگو کارت چیه؟ شاید بتونم کمکت کنم.»
رضایتش را که میبینم خودم را مظلومتر جلوه میدهم و حرفم را بینقص ادا میکنم: «یه مشتری توپ برا خونهتون پیدا شده. بهم گفته تا حالا هر کی رو فرستاده دم در خونه گفتن که حاضر به فروش نیستین. بهم گفته اگه بتونم رضایت شما رو بگیرم، پورسانت خوبی بهم میده.»
حاج خانم از این همه صراحتم مکث میکند و انگار که وزنش سنگینتر شده باشد خودش را بهسختی روی زمین میکشد: «خوب تو که میدونی جوابم چیه، چرا دوباره حرفت رو تکرار میکنی؟!»
خودتون همین الان به اون پیرمرد گفتین که من جای پسرتونم. گفتم شاید کار پسرتون براتون مهم باشه. شما رضایت بدین، رضایت آقا محمدم میگیرم.
حاج خانم که انگار نفسهایش به شماره افتاده باشد گوشه خانهای قدیمی میایستد و نامعلوم به اطرافش خیره میشود: «مادرت چند تا پسر داره جوون؟»
از سؤالش تعجب میکنم و مستأصل جوابش را میدهم: «خوب منم فقط، چطور؟»
حاج خانم با بغض عجیبی سرتاپایم را ورانداز میکند: «اگه یه روزی بری سفر و بخوای برگردی خونه و ببینی دیگه کسی تو اون خونه زندگی نمیکنه، اونوقت چی کار میکنی؟»
– خوب میرم دنبالشون.
– اون بیاد و من نباشم!
حاج خانم بغض میکند و انگار که یاد چیزی افتاده باشد زیر چادر گلدارش گریه میکند. هرچه حرفهایم را سبکسنگین میکنم چیزی برای ناراحت کردنش نداشتهام جز همین پیشنهاد فروش خانه که بعید میدانم نگرانش کرده باشد. حاج خانم گریه میکند و با دست لرزانش دیوار را میچسبد و بهسختی بهسمت انتهای خیابان قدم برمیدارد. کارم را که با او تمامشده میبینم و با گریهاش دوزاریم میافتد عزم رفتن میکنم که دوباره یاد مادربزرگم مرا برای کمک کردن به او قلقلک میدهد. بدون اینکه چیزی بگویم آرام بهسمتش میروم و زیر بازویش را میگیرم. گرمای دم ظهر چنان رمقی از او گرفته است که از کمک من جاخالی نمیدهد. آرام کنارش قدم میزنم و مدام ساعتم را چک میکنم. هر دقیقه و ساعتی که میگذرد، مطمئنم میکند که امروز خرید خوبی نخواهم داشت. بالاخره بعد از چند دقیقه دوباره روبهروی کوچه بعثت ۱ سبز میشویم. کمکم را که میبیند خوشحال میشود و زیر لب ذکری میخواند و به من فوت میکند. از کارش خندهام میگیرد و از روز تلفشدهام خبرم میکند.
هر چقدر هوا گرمتر میشود از شدت قدمهای پیرزن میکاهد و یک مسیر چندمتری را برایمان چندصد متر جلوه میدهد. کوچه بعثت ۶ را که رد میکنیم به یک سهراهی میرسیم که وسط این سهراهی کوچه سرسبز و دلبازی وجود دارد که هیچ اسمی ندارد. چندبار کوچههای اطراف را مرور میکنم. کوچه بعثت ۷ سمت راستم میشود و کوچه بعثت ۱۴ سمت چپم. به زوجوفرد کوچهها که فکر میکنم اسمی برای کوچه دلباز وسط سهراهی پیدا نمیشود. پیرزن انگار که جانی دوباره گرفته باشد وارد کوچه وسط میشود و دستم را ول میکند. خوشحال از رساندن پیرزن به مقصدش و سردرگم از وضعیت معاملهام پشت سرش راه میافتم. خانههای این کوچه با پیچک و گلهای سرخ و کاغذی پوشیده شدهاند. پیرزن تک تک خانههای ویلایی را طی میکند و به انتهای کوچه میرسد. در قدیمی یک خانه را آرام با طناب کوچکی که در گوشه در قرار دارد باز میکند و خوشحال واردش میشود.
حیاط خانه برخلاف دیوارهای قدیمیاش بسیار زیباست. با نگاه معاملاتیام این خانه دوطبقه سنتی و حیاط چندصدمتریاش را چند میلیاردی تخمین میزنم. پیرزن آرام نان را از دستم میگیرد و وارد زیرزمین قدیمی خانه میشود. بیتوجه به او گوشه حوض بزرگ داخل حیاط مینشینم و همانطور که از فضای سرسبز حیاط لذت میبرم آبی به سروصورتم میزنم. هنوز خنکای آب پوستم را نوازش میدهد که دیدن چند دیگ و بستههای بزرگ ظرفهای یکبارمصرف در گوشه حیاط کنجکاویم را قلقلک میدهد. چند دقیقهای نمیگذرد که پیرزن با یک لیوان شربت بهارنارنج بهطرفم میآید و آن را بهسمتم میگیرد. خجالتزده لیوان را از دستش میگیرم و سعی میکنم غرغرهای مسیر را از دلش در بیاورم: «زحمت نکشین حاج خانم، از همین آب شیر میخوردم. شما با این پاتون و حالتون، راضی به زحمت نبودم. راستی خیر باشه، عروسی دارین؟»
شربت را که تا ته سر میکشم و خنکای عجیبش را در تمام بدنم حس میکنم برای چندمینبار از بودن در کنار حاج خانم خدا را شکر میگویم. حالم را که روبهراه میبیند روی تخت کنار درخت بید مینشیند و منتظر نگاهم میکند. دستدست میکنم تا بار دیگر خواستهام را تکرار کنم که از زیر گلیم روی تخت کیف پولش را بر میدارد و چند چکپول روبهرویم میگذارد: «جشن عید غدیر نزدیکه. نذر هرساله محمدمه. خدا برا مادرت حفظت کنه، ببین حساب امروز چقد شده، خودت بردار.»
چشمم که به پول میافتد و پای نذر هرساله به میان میآید، مطمئنم میکند کاملاً باید خرید امروز را بیخیال شوم. ناراحتی عجیبی صورتم را میگیرد و انگار که حقم را مطالبه نکرده باشم عرق سردی صورتم را میپوشاند. میگویم: «حاج خانم راستش این پول قابل شما رو نداشت. فک کنین منم امروز تو کار خیرتون شریک بودم. بزارین به حساب شرکت تو نذریتون. حرف سر چیز دیگهس.»
حاج خانم دوباره بدون اینکه جوابی به من بدهد از جایش بلند میشود و بهسمت اتاق میرود: «این خونه دست من امانته. قول دادم تا اومدنش نذرش رو ادا کنم.» و ادامه داد: «گفت اگه برم زود برمیگردم. حکما برمیگرده. تو ذات محمد من دروغ نبود. الانم اگه اصرار داری، صبر کن محمدم که برگشت حتماً گره از کار تو هم باز میکنه.»
کلافه از جوابهای نامعلومش بهسمتش میروم و سعی میکنم دلش را به دست آورم: «خوب حاج خانم شما بهم بگو آقا پسرتون رو کجا باید پیدا کنم، چشم، من حرفی ندارم.»
حاج خانم انگار که چیزی یادش آمده باشد مات نگاهم میکند و سر به زیر میبرد: «حسابت رو که برداشتی بیزحمت موقع رفتن در رو پشت سرت ببند!»
حاج خانم حرف آخرش را میزند و شمردهشمرده بهسمت اتاق میرود. بلکل که ناامید میشوم بهسمت پول روی میز میروم و بدون اینکه چیزی از رویش بردارم پای نذری امسالم زیر گلیم روی تخت جاسازش میکنم. با حسرت به کل حیاطی که میتوانست زندگیم را از اینرو به آنرو کند نگاه میکنم و عزم رفتن که تابلوی شکستهشده گوشه میز توجهم را جلب میکند. تابلو را که بر میدارم نام رویش پایم را به حیاط چند میلیاردی خانه قفل میکند: «کوچه شهید مفقودالاثر محمد امین.»
انتهای پیام/ 121