قبل از عملیات بدر بود و ما در هورالعظیم بودیم.یک نفر از پشت آمد و چشمانم را گرفت. علی بود،…


قبل از عملیات بدر بود و ما در هورالعظیم بودیم.یک نفر از پشت آمد و چشمانم را گرفت. علی بود، او از واحد خودشان آمده بود به من سر بزند. خیلی خوشحال شدم. اصلا انتظارش را نداشتم.بعد ها فهمیدم به همه‌ی بچه‌های مسجد که در واحد های مختلف بودن قبل از عملیات سر زده و به نوعی وداع کرده…
تا صبح با هم صحبت کردیم. من چند ایراد شخصی داشتم که خیلی مؤدبانه و دوست داشتنی، به من گفت اگر میخوای عروج کنی باید این ایرادات رو برطرف کنی. آنقدر حرف‌هایش شیرین بود که اصلا میل به خوابیدن نداشتم.
فقط صحبت نمی‌کردیم، مناجات میخواندیم، گریه میکردیم و… با حرف هایی که زد متوجه شدم شهادتش نزدیک است.
عجیب است علی آن شب در خلال صحبت ها این روز ها را برایم توصیف کرد. زمانی که جنگ تمام می‌شود و شهادت نایاب می‌شود.بچه هایی که مانده اند از هم جدا میشوند و اتفاقات جبهه فراموش میشود و همه به دنبال زندگی و…
.
(خلاصه کتاب )
موارد دیگر را از کانال ما در ایتا دنبال کنید:
shaliheydary
.
.
.
.
.
.
.



منبع

sh_ali_heydary@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

قبل از عملیات بدر بود و ما در هورالعظیم بودیم.یک نفر از پشت آمد و چشمانم را گرفت. علی بود،… بیشتر بخوانید »