گروه خانواده؛ عطیههمتی: مرحوم قیصرامینپور شعر کوتاهی دارد که میگوید:«خدا روستا را/بشر شهر را/ و شاعران آرمانشهر را آفریدند/ که در خواب هم خواب آن را ندیدند» گویی که انگاری خدا در روستا به آدمیزاد نزدیکتر است. اگر سالها در کتابهای درسی از مهاجرت روستاییان به شهرها خواندیم و اگر کلی فیلم و سریال و قصه دیدیم و شنیدم از آدمهایی که در روستا به دنیا آمدند اما برای پیشرفت به شهر رفتند و کارشان حسابی گرفت؛ باید بگوییم همیشه هم اینطوریها نیست. «صدیقه» و «روحالله» زن و شوهر دهه شصتی هستند که در اوج امکانات زندگی در تهران یکباره همه چیز را رها کردند تا به رویای سبز و خاکیشان در روستا برسند. آنها زندگی شهری که خیلیها آرزویش را داشتند رها کردند و در روستایی در گیلان ساکن شدند تا طعم خوش زندگی در روستا و لمس طبیعت را به کام فرزندانشان بچشانند. بچههایی که حالا بیدغدغه میدوند، بیدغدغه میخندند، بیدغدغه فریاد میزنند و میتوانند بیدغدغه نفس عمیق بکشند. به جای پارک به جنگل میروند و به جای باغ وحش و دیدن حیوانات در قفس خودشان حیوان خانگی دارند و با آنها بازی میکنند. با «صدیقه حسیننیا» مادر «حانیه»، «حسین» و «محمدعلی» که حالا دوسال است روستایی شده همراه شدیم.
دوستداشتیم بچههایمان خاکبازی کنند!
صدیقه متولد 1365 در تهران است. تمام کودکی و نوجوانیاش در محله شهرک غرب تهران گذشتهاست. در دانشگاه مهندسی پزشکی خوانده و مدتی در کاری مربوط به رشتهاش مشغول بودهاست. روح الله همسرش نیز متولد 1362 و بچه سعادتآباد تهران است. در دانشگاه مهندسی صنایع خواندهاست اما هردو برای تحصیلات تکمیلیشان علوم انسانی را انتخاب میکنند. صدیقه طب ایرانی و طب سنتی هم میخواند و مدتی هم دورههای تربیت کودک و مربیگری میبیند و مجموع همه اینها برایشان رویای تازهای میسازد. رویایی که شبیه هیچکدام از اطرافیانشان نبود: «کودکی و نوجوانی من در یک خانه حیاطدار گذشت که در آن مرغ و جوجه داشتم و برای همین در حیاط و کوچه کودکی و نوجوانی کردم. اولین مواجههام با زندگی آپارتمانی بعد از ازدواج بود که بعد از مدت کوتاهی فهمیدم که نمیتوانم با آپارتمان نشینی ارتباط برقرار کنم. چون دسترسی به حیاط و باغچه نداشتم و در طول روز در یک چاردیواری بودم که یکسری ملاحظات خاص داشت. ما سه فرزند پشت هم 9ساله، 6ساله و 3ساله داریم. حانیه، حسین و محمدعلی. این 10 ساله زندگی ما دائما درگیر بارداری و شیردهی بودیم. همسرم در تهران بورسیه دکترا داشت و میتوانست در یکی دو شرکت خیلی خوب کار کند. خود من هم در زمینه تجهیزات پزشکی فعالیت میکردم. ما در مناطق بسیار خوبی در تهران زندگی میکردیم. خود من همه دوران کودکی و نوجوانیم در شهرک غرب زندگی کردم. همسرم هم در سعادت آباد بود. اگر میخواستیم ورژن زندگیمان در تهران را توضیح بدهیم باید بگویم یک آپارتمان نسبتا خوب در سعادت آباد یا شهرک غرب یا هر محله خوب تهران. هر دو شاغل میشدیم و سرکار میرفتیم و بچههایمان در آپارتمان بزرگ میشدند. مسلما درآمدمان چندین برابر اینجا میبود اما یک روزی نشستیم به رویایمان فکر کردیم. ما دوست داشتیم بچههایمان خاک بازی کنند. سنگ بردارند. چمن را لمس کنند. آنقدر این فکر در ذهنمان چرخید و چرخید و روزمرگی روی اعصابمان بود که این انتخاب را به امروز انداختیم.»
قواعد زندگی آپارتمانی بچهها را آزار میدهد
صدیقه معتقد است قواعد و قوانین زندگی آپارتمان نشینی سبک زندگی را میسازد که به روحیه بچهها لطمه میزند. آن وقت بچهها باید طوری زندگی کنند که خلاف غریزه و سرشتشان است. اما در روستا بچهها میتوانند آزادانه کودکی کنند:«ما معتقدیم رعایت قوانین زندگی اشتراکی در آپارتمانها یکسری جزئیات مهمی از زندگی انسانها را تغییر دادهاست. بالاخره شما با یک زمین و ملک را با یکسری افراد غریبه یا آشنا شریک هستید و همین شراکت مستلزم رعایت یکسری چیزهاست. طبیعت ما انسانها هم اینگونه است که دوست داریم گاهی بخندیم. بلند حرف بزنیم. آواز بخوانیم و آپارتمان نشینی خیلی دست و پای آدم را میبندد. اما این موضوع در مورد کودکان به شکل ویژه ای آزاردهنده است. چون اصلا ابراز شخصیت کودک به شکل طبیعی با سروصداست و ما با محدودیتهایی که برایش به وجود میآوریم باعث آسیب دیدن بچهها میشویم. چون آنها نمیتوانند بلند فریاد بزنند. بلند بخندند یا حتی گریه کنند و دائم باید آرام و ساکت باشد و در یک چارچوب خاصی رفتار کنند که به نظر من همه اینها به شخصیت کودک لطمه میزند.»
تهران میماندیم وضع زندگیمان بهتر بود، اما نخواستیم!
صدیقه میگوید با اینکه در تهران میماندند درآمد بیشتر و زندگی راحتتری داشتند ترجیح دادهاند بچههایشان را در مدرسه طبیعت بزرگ کنند و یک کسب و کار روستایی هم با توجه به دورههایی که دیده بودند راه بیندازند:«مسائل و مشکلات ما در تهران فقط زندگی آپارتمان نشینی نبود. آلودگی هوا، ترافیک سنگین، رفت و آمدهای پرهزینه و خسته کننده و وقتگیر را هم اضافه کنید. در کنار این ماجرا وقتی مادر شدم مسائل تربیتی را بسیار پژوهش کردم و دورههای تربیت مربی دیدم و از احوال مدارس خاص تهران مطلع شدم. وقتی با این مدارس خیلی خاص و معروف مواجه شدم به این نتیجه رسیدم که درس تنها یک بخش کوچکی از آموزشیست که به بچهها میدهند و اصل آموزش تجربه و لمس است. حالا این مدارس زندگی طبیعی و تجربه ارتباط با طبیعت و لمس آن را به شکل مصنوعی شبیهسازی کردهاند. همه اینها باعث شد که تصمیممان برای مهاجرت خیلی جدیتر شود. اهدافمان هم زیست در طبیعت، تنفس هوای سالم، لمس و تجربه بچههای ما در مدرسه واقعی طبیعت و البته من به خاطر مطالعاتی که در خصوص طب سنتی و ایرانی داشتم به دنبال مزرعهای بودم که محصولات ارگانیک پرورش بدهم. ما اگر در شهر تهران میماندیم با همه دغدغههایی که داشتیم مسلما در روزمرگیهایمان غرق میشدیم. چشم به هم میزدیم و میدیدیم که بازنشسته شدیم و همه سالهای عمرمان مانند یک چرخدنده درون ماشین فقط چرخیدهایم. به این فکر میکردیم اگر کارمند باشیم ولی با طبیعت در ارتباط باشیم دیگر روزمرگی برایمان آزاردهنده نخواهد شد. چون همان طبیعت باعث شعف و روحیه مضاعف به انسان میشود. برخی به ما میگویند شما ظلم کردید و آینده بچههایتان را خراب کردید و میتوانستید آنها را در مدارس سطح بالا بگذارید. اما من همیشه میگویم فکر نمیکنم دوره ابتدایی آنقدر مهم باشد که من بخواهم بابتش بچههایم را در آپارتمان حبس کنم. بچههای من وقتی بزرگ شدند حق انتخاب دارند که کجا درس بخوانند. میتوانند برای دانشگاه به تهران برگردند.»
ما به روستا نرفتیم، ما به روستا بازگشتیم!
اگر به عقبه و اصالت بسیاری از آدمها توجه کنیم میبینیم که گذشته بسیاری از آنها به روستا بر میگردد اما یک جایی آن پدربزرگ تصمیم گرفته به خاطر امکانات شهر از روستا به آنجا مهاجرت کند. مهاجرتی که گاهی به خاطر پیشرفت بوده گاهی هم از روی ناچاری اما صدیقه معتقد است هرچه بوده آدمی را از اصل اجتماعیایش دور کردهاست: «آدمهای زیادی در اجداد من و همسرم اینطوری بودهاند که از شهرستان به تهران آمدهاند و آن پایگاه کشاورزی و دامپروری که در شهرستان داشتهاند را رها کردهاند و آمدهاند در تهران شغل اداری پیدا کردهاند. پس همین روزمرگیهایی که ما در تهران شاهدش هستیم ناشی از همان مهاجرتیست که تقریبا 50سال پیش رخ دادهاست. حالا مهاجرت ما از تهران به روستا درواقع بازگشت اقتدارآمیز ما به آن اصل اجتماعی ماست. اصل اجتماعی که اجداد ما داشتند و خیلی بهتر و با کیفیتتر از ما زندگی میکردند چون از آب و آفتاب و خاک ارزش افزوده تولید میکردند. ما تصمیم گرفتیم که خودمان را در این شرایط قرار دهیم و علاوه بر این به خاطر درسی هم که خوانده بودیم امیدوار بودیم که یک زندگی حتی کارمندی برای خودمان تدارک ببینیم. اما در کنار عنصر اصلی که به خاطرش اینجا آمدیم یعنی طبیعت هم یک زندگی فراهم کنیم.»
بومیهای روستا از ما تعجب میکنند!
همه کسانی که متوجه مهاجرت معکوس صدیقه و روحالله میشوند واکنشهای مختلفی نشان میدهند. برخیشان ذوق میکنند و خوششان میآید و پرس و جو میکنند. برخی هم حسابی شماتتشان میکنند و صدیقه میگوید تعداد کسانی که واکنش منفی نشان میدهد بیشتر است:«اگر بخواهم از واکنش اطرافیان بگویم باید بگویم که در اکثر مواقع منفی بود! حتی با گذشت این چندسال هم هنوز ما را شماتت میکنند و میگویند که همه دنبال این هستند از روستا و شهرستان به تهران بیایند، آن وقت شما رفتید شهرستان و روستا. یا میگویند همه دوست دارند بچههایشان در مدارس خوب درس بخوانند و در محله خوب تهران زندگی کنند آن وقت دقیقا همین موقعیت را داشتید و کنارش گذاشتید. البته تعدادی هم تشویقمان میکنند اگرچه تعدادشان کم است اما همیشه بابت این جسارت و ریسکپذیری که داشتیم به ما تبریک میگویند. برخی هم میگویند خوش به حالتان ولی همین آدمها دو دسته هستند. یکسری پیگیرتر هستند. حتی زمین قیمت میکنند و پرس و جو میکنند. من خیلی تشویقشان میکنم ولی با واقعیتهای مهاجرت به روستا هم مواجههشان میکنم. راستش را میگویم که اگر شما یک هفته در روستا باشید ممکن است به افسردگی مبتلا شوید و حتی در آخر به پوچی برسید. باید حتما با برنامه جلو بیایید و اقتضائات زندگی روستایی را در نظر بگیرید. یکسری هم فقط خوش به حالتان میگویند و رد میشوند. افراد بومی اینجا هم از مهاجرت ما بسیار متعجب هستند. هرچقدر دوستان و آشنایان ما تعجب میکنند، بومیهای اینجا چندبرابر تعجب میکنند. برایشان عجیب است که یک تهرانی بیاید و روستا زندگی کند. خیلیهایشان آرزو دارند که بروند رشت زندگی کنند. تهران که دیگر هیچ. ما محبت زیادی از آنها میبینیم.»
گاهی از سختیها تردید کردیم اما پشیمان نشدیم!
مهاجرت برای صدیقه و روحالله چندان هم آسان نبود. بالاخره سالها زندگی در شهر و مواجه شدن با تفاوت بسیار زیاد زندگی روستایی سختیهای زیادی دارد که صدیقه میگوید اگر به سختیهایش آگاه نباشید و برایش برنامهریزی نکنید قطعا افسرده میشوید. صدیقه سختیهای مهاجرتشان را اینطور شرح میدهد:«اولین سختی این مهاجرت دلکندن از موقعیت شغلی بسیار خوبمان در تهران و پیدا کردن شغل خوب در شهرستان بود که بسیار سخت است. دوری از دوستان و خانواده هم خیلی سخت بود. دل کندن از رفاه و امکانات تهران هم همینطور. چون ما علاوه بر تغییر استان حتی شهر هم نرفتیم و مستقیم برای زندگی آمدیم روستا. همینطوری اگر شما بخواهید سبک زندگیتان را حتی به شکل نرمافزاری تغییر بدهید سخت است چه برسد به اینکه ما باید خانه و مزرعهمان را هم خودمان میساختیم. خب مسلما به خاطر شرایط خانواده ما که سه فرزند داریم و بچههایمان کوچک هستند و در این شهر تنها هستیم خیلی سخت بود. آنقدر که گاهی موجب تردیدمان هم شد. اما باز هم به خودمان انرژی دادیم و از جایمان بلند شدیم. وقتی اسبابکشی کردیم و زندگیمان را به روستا آوردیم اولین چیزی که خیلی ما را تحتتاثیر قرار داد، تنهایی و انزوا از فضای اجتماعی بود. چیزی که خیلی روی من تاثیرداشت سکوت و تاریکی روستا بود. چون برای ما که به زندگی شهری عادت داریم این موضوع خیلی عجیب است و این تنهایی، خلوتی، تاریکی باعث یک افسردگی اول کار شد که برای از بین بردن آن نیازمند این بودیم که هم زمان بگذرد و هم تغییراتی را ایجاد کنیم. مهمترین این تغییرات ایجاد مشغولیات متناسب با روستا بود که اصلیترینش برای من همان مزرعه بود.»
ما برای این مهاجرت تاوان هم دادیم اما به تخصصمان ایمان داشتیم
صدیقه و روحالله برای این مهاجرت سخت تاوان هم دادند. کارهایی را شروع کردند که ضرر کردند اما دوباره از جایشان بلند شدند و به خودشان امید دادند:«بزرگترین هزینهای هم که برای این مهاجرت دادیم از دست دادن شغلمان بود. البته چون در یک سری از رشتهها تخصص پیدا کرده بودیم و به این تخصص ایمان داشتیم امیدوارم بودیم که قطعا کار پیدا میکنیم اما یک دوره واقعا به ما سخت گذشت. کار خوب تهران را رها کرده بودیم و خودمان را در جریانی انداختیم که عاقبتش مشخص نبود اما امید داشتیم که موفق میَشویم. خود من درکارهای مزرعه شدم. بسیار شکست خوردم. بسیار زمین خوردم و همچنان بعد از گذشت چندسال در گامهای اولش هستم. یک مدت غاز گرفتیم که خب غازهایمان آسیب دیدند و ضرر کردیم. ماهی گرفتیم از بین رفتند. مرغ و خروس گرفتیم سگ نگهبانمان به مرغ و خروسهای خودمان زد و خیلیهایشان را نابود کرد. مزرعه را شروع کردم و هزینه زیادی صرف آماده کردن فضا شد. اما این آزمون و خطاها باعث رشدمان شد. همسرم هم با دورکاری و کارهای پروژهای شروع کرد تا اینکه تازگی به یک ثبات شغلی در حدی که رضایت داشته باشیم رسید.»
مهمانهایمان دوست ندارند بروند!
از وقتی که صدیقه و همسرش به روستایی حوالی رشت مهاجرت کردند مهمانهای مختلفی داشتند. مهمانهایی که با تعجب به زندگی تازه و روستایی آنها نگاه میکنند و شیرینترین خاطرههایشان را ساختهاند:«شیرینترین خاطره من از مهاجرت به مهمانهایمان بر میگردد. مهمانهای ما وقتی وارد خانه میشوند اولش خیلی متعجب هستند. اما بعد از چندساعت و یا چند روز علاقهشان به حضور در این فضا بیشتر میشود و من هیچوقت یادم نمیآید مهمانی به خانه ما آمده باشد که دلش بخواهد با عجله به تهران برگردد. حتی بچههایشان آنقدر اینجا را دوست دارند و آزاد هستند که دوست ندارند برگردند و این علاقمندی مهمانان و بچههایشان برای ما بسیار شیرین است. روستا شیرینیهای زیادی برای ما داشتهاست برای خود من شخضا قدرت و استقلالی که در این مهاجرت پیدا کردم خیلی شیرین است. برای منی که فکر نمیکردم حتی از فلان محله تهران دورتر زندگی کنم. چه برسد به اینکه بخواهم در یک روستا با شرایط و مقتضیات خودش زندگی کنم. برای من این قدرت و استقلال دستاورد بسیار بزرگ و شیرینی بود. به عنوان یک مادر و همسرم به عنوان یک پدر به نظرمان بهترین دستاورد زندگی آزاد فرزندانمان در یک هوای سالم و لمس طبیعت بود. طبیعت مادر ما انسانهاست و فطرت ما این کشش را دارد ولی ما در شهر طبیعت را از خودمان دریغ میکنیم و این بزرگترین دستاورد ما از این مهاجرت است.»
ما فقط یکبار زندگی میکنیم پس باید انتخاب کنیم!
«زندگی یک فرصت بیتکرار است» مهمترین جمله صدیقه این جمله است. جملهای که برایش با سه تا بچه قد و نیمقد بیخیال زندگی در یکی از نقاط تهران شد و بار بنهاش را جمع کرد و راهی روستا شد. او و همسرش با ایمان به این جمله رفتند تا رویایشان را در جوانی محقق کنند:«ما باهم به این نتیجه رسیدیم که زندگی یک فرصت بیتکرار است و ما فقط یکبار زندگی میکنیم. نمیتوانیم یکبار در شلوغیهای شهر و هوای کثیفش اما با امکاناتش باشیم و بار دوم در هوای سالم و آزاد زندگی کنیم. چون فرصت این دو را نداریم پس باید انتخاب کنیم. ما انتخاب کردیم که خودمان و فرزندانمان در آرامش روستا زندگی کنیم. ما همیشه رویای زندگی در طبیعت را داشتیم اما این رویا را برای روزگار بازنشستگیمان بود. یک روز به این نتیجه رسیدیم که چرا این رویا را از خودمان دریغ کنیم. پس خودمان را داخلش انداختیم و با همه سختیها ساختیم و به آنچه در رویایمان داشتیم رسیدیم و هیچگاه پشیمان نشدیم.»
انتهای پیام/
منبع خبر