دخترم اگر 10 بار بمیرد و زنده شود بازهم پرستار می‌شود

دخترم اگر 10 بار بمیرد و زنده شود بازهم پرستار می‌شود


گروه جامعه خبرگزاری فارس؛ عطیه اکبری: نوزاد تازه به دنیا آمده منتظر است. منتظر شنیدن صدای دل‌نشین مادر که در آن هفت ماه هر وقت می‌خواست مادری را در حق جنینش تمام کند برایش قرآن می‌خواند. دوست صمیمی شهید مهشید گودرز می‌گفت گاهی با مهشید در بیمارستان هم نوبت می‌شدیم.او خسته که می‌شد گوشه‌ای می‌نشست. دستش را روی شکمش می‌گذاشت و قرآن می‌خواند. یک‌وقت‌هایی هم اشاره می‌کرد به شکم برآمده‌اش و می‌گفت ساناز نگاه کن! بچه‌ام به صدای قرآن خواندن من واکنش نشان می‌دهد. می‌بینی؟ تکون می خوره. رسم هرروزه‌اش بود می‌گفت برایش قرآن می‌خوانم تا صبور شود. آخرین فیلمی که از اتاق بچه گرفته و برایم فرستاده هنوز درگوشی هست. کلی برای پسرش آرزو داشت. حتماً همین حالا هم از آن دنیا برای نوزاد نارسی که زیر دستگاه با مرگ وزندگی دست‌وپنجه نرم می‌کند دست به دعا برداشته است و برایش آرزوی صبر می‌کند.

دو روز پیش بود که خبر شهادت «مهشید گودرز» پرستار باردار بیمارستان لقمان تهران کارنامه شهدای مدافع سلامت را پربارتر و داغ دل ۱۹۲ خانواده شهید را تازه کرد. پزشکان معالج چند ساعت قبل از شهادت مادر، نوزاد هفت‌ماهه را از مرگ نجات دادند و او را از شکم مادر خارج کردند. حالا دو روز بعد از مراسم خاک‌سپاری جز تصویری تلخ از وداع مرد جوان با همسرش و تصویر چشمان بهت‌زده مادر از حال‌وروز خانواده شهید بی‌خبریم.

نمی‌دانیم از کجا شروع کنیم. روایت ایثار پرستار باردار را از زبان مادری بشنویم که خودش پرستار بوده و ردای خدمت به بیماران را قواره تن دخترش کرده یا مرد جوانی که او هم مدافع سلامت است و یک سال است شانه‌به‌شانه همسرش به جنگ با کرونا رفته است. مانده‌ایم حال نوزاد نارس؛ یادگار مادر قهرمان را از مادربزرگ بپرسیم یا از پدری که در بهترین روز زندگی داغدار شریک زندگی‌اش شد.

این طفل آغوش مادر می‌خواهد

 برای مصاحبه این پا و آن پا می‌کنیم، معذبیم. بالاخره با همسر شهید هم‌صحبت می‌شویم. همکاران مهشید گفته بودند «مسعود بابایی» بعد از مراسم تشییع سر مزار مانده و آخر شب نگهبان بهشت‌زهرا راهی اش کرده تا بیرون برود. امروز هم قبل از طلوع آفتاب به بهشت‌زهرا رفته و هنوز هم همان‌جاست؛ سر مزار مهشید بسط نشسته است.

آن‌طرف خط صدایی گرفته در تلفن می‌پیچد. سخت است شریک شدن در چنین غم ناباورانه‌ای و تسلیت گفتن. بعد از تسلیت وقتی حال نوزاد را می‌پرسیم یکی از بغض‌های تمام‌نشدنی این روزهایش می‌ترکد و این‌طور جوابمان را می‌دهد: ِ «من دل دیدن بچه‌ام را ندارم. خواهرم صبح از بیمارستان خبر آورد که حالش بهتر است. حتی جرئت نگاه کردن به عکسی که خواهرم از بچه‌ام گرفته و برایم فرستاده را ندارم. مهشید برای به دنیا آمدن پسرمان لحظه‌شماری می‌کرد. این بچه آلان آغوش مادر می‌خواهد. من چه کنم؟» وسعت این غم آن‌قدری هست که غرور مردانه هم در برابرش تسلیم شود و صدای های های گریه‌های مرد جوان دوباره درگوشی تلفن می‌پیچد.

با شایعه‌ها حالمان را بدتر نکنید/ مهشید سه ماه اول بارداری داوطلبانه در بخش کرونا ماند

حال‌وروز خانواده شهید گودرز با حاشیه‌ها و شایعه‌هایی که بعد از شهادت او در فضای مجازی می‌پیچد و دست‌به‌دست می‌شود ناکوک‌تر می‌شود. این را می‌توان از حال مسعود بابایی فهمید که هم‌زمان باتحمل داغ از دست دادن همسر جوانش باید پاسخگوی شایعه‌ها باشد و به ما می‌گوید: ِ

«شنیدم که شایعه کردند مهشید باوجود گذراندن ماه‌های آخر دوران بارداری مجبور به خدمت در آی سی یوی بیماران کرونا بوده است. شما بنویسید تا آن‌هایی که از شهادت پرستاران هم برای اهداف خودشان بازارگرمی می‌کنند بخوانند؛ همسر من در بخش پی سی آر یا بخش احیای اورژانس بیمارستان لقمان کار می‌کرد. بعد از آمدن کرونا داوطلبانه به آی سی یوی کرونا رفت. بعد از حدود چهار ماه، باردار که شد مدیر پرستاری و سوپروایزر بیمارستان گفتند به دلیل بارداری و خطراتی که بخش کرونا دارد باید به بخش دیگری منتقل شوید. مهشید قبول نکرد و علی‌رغم اصرار مسئولان بیمارستان تا ماه سوم بارداری بازهم داوطلبانه در آی سی یوی کرونا به بیماران خدمت کرد.

 در ماه سوم، مدیر پرستاری نامه کتبی به او داد و گفت این‌یک دستور است و موظفید به بخش دیگری بروید. مهشید این‌قدر شیفته خدمت به بیماران کرونایی بود که بدون رضایت قلبی بخش کرونا را ترک کرد و ماه‌های آخر عمرش در آی سی یوی مصدومان بیمارستان مشغول به کار شد. این اواخر به مهشید مرخصی اجباری می‌دادند اما قبول نمی‌کرد و می‌گفت بیمارستان مریض بدحال زیاد دارد. یک سری از نیروها هم کرونا گرفتند و نیستند. من هم بروم فشار کار بچه‌ها را اذیت می‌کند. قرار بود از اوایل اسفند دیگر سرکار نیاید و دو ماه آخر بارداری را در خانه بماند اما اجل امان نداد.»

ایثار؛ فصل مشترک همه شهداست از شهید دفاع مقدس تا شهید مدافع سلامت

ازخودگذشتگی و مهربانی و ایثار فصل مشترک رفتار همه شهداست. فرقی هم نمی‌کند این شهید، شهید دفاع مقدس باشد یا مدافع حرم یا مدافع سلامت. مسعود بابایی با صدای محزون و غم گرفته‌اش فصل ایثار کتاب زندگی همسرش را مرور می‌کند؛

«مهشید را همه، با مهربانی، فداکاری، صبر و روی گشاده‌اش می‌شناختند. در بیمارستان به این سه ویژگی شهره بود و همین خصایص اخلاقی‌اش بود که مرا جذب او کرد. من در آزمایشگاه بیمارستان لقمان کار می‌کردم که با مهشید آشنا شدم. ازدواج کردیم و این ویژگی‌های او زندگی‌مان را هم غرق در خوشبختی کرده بود. 4 سال باهم زندگی کردیم. در سختی‌ها و ناخوشی‌های زندگی هوای من را داشت. اگر گاهی کم می‌آوردم می‌گفت ما کنار هم هستیم. باهم زندگی‌مان را می‌سازیم. این ازخودگذشتگی و روی گشاده در بیمارستان و در مواجهه با بیماران ده برابر بود.

بروید از همکارانش بپرسید در این ده سال که مهشید پرستار بیمارستان لقمان بود هیچ‌کس عصبانیت او و اخم‌هایش را دیده بود؟ از خودش می‌گذشت به خاطر مردم. از خوابش، از جانش. وقتی خیلی از پرستارها از کار کردن در بخش بیماران کرونا طفره می‌رفتند، او را به خاطر بارداری‌اش با دعوا از آی سی یوی کرونای بیمارستان بیرون آوردند. مهشید دست‌به‌خیر بود. هرماه می‌گفت مسعود ما هر دو کار می‌کنیم دستمان به دهنمان می‌رسد من بیمارانی را می‌شناسم که پول خرید یک کیلو گوشت را هم ندارند. باهم خرید می‌کردیم. عاشقانه مواد غذایی را بسته‌بندی می‌کرد و باهم به نشانی‌هایی می‌بردیم که قبلاً در دفترش ثبت کرده بود.»

همسرم برای حفظ سلامت بچه از خودش گذشت

در طول مصاحبه بارها بغض می‌کند و بی‌هوا بغضش می‌ترکد و بلندبلند گریه می‌کند؛ آرام که می‌شود فصل دیگر ازخودگذشتگی پرستار شهید را روایت می‌کند؛

«مهشید برای حفظ سلامت بچه‌مان از خودش گذشت. ما باهم کرونا گرفتیم. جواب تست که مثبت شد قبول نکرد از ریه‌اش سی‌تی‌اسکن انجام شود. گفت اشعه به جنین آسیب جبران‌ناپذیر می‌زند. دکتر دارو تجویز کرد. بعضی از داروها را نخورد. گفت به جنین آسیب می‌زند. گفتم مهشید بی‌خیال بچه شو. ما بازهم می‌توانیم پدر و مادر بشویم. گفت نه. نگران نباش. بقیه همکارها هم شرایط جسمی‌شان مثل ما بوده است. کمی تب و سرفه و بعد از چند روز حالشان خوب شده. من هم خوب می‌شوم. ریه مهشید بدون علامت درگیر شده بود. روز پنجم حالش بد شد و در بیمارستان بستری‌اش کردند. سه روز بعد به دلیل زجر تنفسی مجبور شدند اینتوبه اش کنند.

روز آخر ساعت 6 غروب او را سزارین کردند و بچه را نجات دادند.  ساعت 11 شب وقتی حال مهشید را از پرستار پرسیدم، با نگرانی گفت کد خورده و پزشکان در حال احیای او هستند. دنیا روی سرم خراب شد. آن لحظات فقط به شب‌هایی فکر می‌کردم که مهشید خوشحال و خندان  بود و  می‌گفت مسعود امروز انگار همه دنیا مال من شده، دو مریض را که کد خورده بودند و امیدی به زنده ماندنشان نبود احیا کردیم، برگشتند به زندگی. خدایا شکرت!

آرزو می‌کردم کاش در بخش آی سی یو باز می‌شد و همان جمله‌ها را از زبان پرستار مهشید می‌شنیدم اما همیشه تقدیر با خواست ما پیش نمی‌رود. نیم ساعت بعد در باز شد و من از بغض پرستار فهمیدم پسرم بی‌مادر شده است.»

دخترم اگر ده بار بمیرد وزنده شود بازهم پرستار می‌شود

سخت است در این شرایط سراغ مادرها بروی. می‌دانی هر سؤالی که بپرسی داغ دل مادر را تازه کرده‌ای. اما حکایت این مادر و دختر فرق دارد. «فاطمه تفتی» هم داغ اولاد دیده و سر در گریبان است هم سربلند از اینکه می‌داند شهادت دختر پرستارش قبولی در آزمون انسانیت و ایثار است که خودش الفبای آن را به او یاد داده است. مادر سال‌ها مدیر پرستاری بیمارستان لقمان بود و معلم دخترش. ۱۰ سال قبل لباس سفید پرستاری را خودش بر تن دختر کرد. شماره مادر شهید را از مدیر پرستاری بیمارستان لقمان می‌گیریم. «فاطمه گودرزی» به ما گفته بود که این دختر دست‌پرورده مادری است که سال‌ها پرستار نمونه بیمارستان لقمان بود.

 گفته بود مادرش همیشه به مهشید سفارش می‌کرد حواست باشد من اینجا مامان نیستم، خانم تفتی هستم. پارتی‌بازی ممنوع است. قبل از اینکه بازنشسته شود همیشه به مهشید می‌گفت مادر! مبادا ببینم یک‌بار ابرویت را برای بیمار یا همراه بیمار بالا بیندازی ها! مردم گرفتارند. چشم امیدشان بعد از خدا به ماست. همیشه بخند و مهشید همیشه می‌خندید.

با این تصویر ذهنی از مادر شماره‌اش را می‌گیریم. «فاطمه تفتی» با این چند جمله جوابمان را می‌دهد؛: «مادر صدایم به‌سختی درمی‌آید.» و با صدایش بغض فروخورده من هم می‌ترکد وقتی می‌گوید: «عزیز مادر! زحمت کشیدی تماس گرفتی. فقط این را بگویم که شرمنده‌ات نباشم. مهشید اگر ده بار دیگر بمیرد وزنده شود بازهم پرستاری را انتخاب می‌کند. من را ببخش عزیز مادر! مصاحبه باشد برای وقتی دیگر.»

به عشق پرستاری تغییر رشته داد و دوباره در کنکور شرکت کرد 

این روزها پرستاران بیمارستان لقمان هم داغدارند اما می‌دانند که مهشید گودرز با شهادتش یک‌بار دیگر پرچم مدافعان سلامت را برافراشته کرده است. در میان همکاران با صمیمی‌ترین دوست او هم‌صحبت می‌شویم. «ساناز یارمحمدی» به‌اندازه ۱۰ سال از مهشید خاطره دارد. از آن روزی که در اورژانس بیمارستان لقمان باهم دوست شدند و فهمید او رشته اصلی‌اش مامایی بوده و به دلیل عشق به پرستاری دوباره کنکور داده و در رشته پرستاری ادامه تحصیل داده تا روزهایی که عاشقانه و داوطلبانه به بخش بیماران کرونا رفت.

یارمحمدی خاطرات رفیق ازدست‌رفته‌اش را مرور می‌کند؛ «مهشید همیشه دنبال سخت‌ترین کارها بود. می‌گفت دوست دارم جایی کارکنم که نتیجه‌اش را همان موقع ببینم. برای همین به بخش پی سی آر اورژانس رفت و من هم همراهش شدم. سروکار ما با بیماران کد خورده بود. بیمارانی که علائم حیاتی‌شان را از دست می‌دادند و باید احیای قلبی ریوی می‌شدند. روزهایی که احیای بیمارها موفقیت‌آمیز بود، کیف مهشید کوک بود و لبخند روی صورتش عمیق‌تر. فردا که سرکار می‌آمد اسم و فامیل بیمار را از سیستم درمی‌آورد و زنگ می‌زد به بخشی که بیمار منتقل‌شده و جویای حالش می‌شد.

راستش من هیچ‌وقت جرئت مهشید را نداشتم. آن اوایل که کرونا تازه آمده بود و خیلی‌ها دنبال بهانه بودند تا در بخش کرونا کار نکنند، مهشید داوطلب شد و به بخش کرونا رفت. آن‌هم چه رفتنی. برای بیمارهای کرونایی که وحشت و ترس از مرگ بر آن‌ها غلبه می‌کرد، سنگ تمام می‌گذاشت. با عشق به بیماران آب و غذا می‌داد و با آن‌ها حرف می‌زد تا ترس و نگرانی‌شان کمتر شود.

این اواخر هر بار که می‌دیدمش کلی ذوق داشت برای به دنیا آمدن بچه‌اش. می‌گفت خانه‌مان حیاط‌خلوت دارد. برای پسرم تاب خریدم و می‌خواهم همان‌جا در حیاط‌خلوت خانه برایش یک پارک کوچک درست کنم. اگر تا چند ماه دیگر شر کرونا ازسرمان کم نشده بود، با بچه‌ام همان‌جا بازی کنم. بافتنی بلد نبود، اما به خاطر پسرش بافتنی یاد گرفته بود و دو هفته قبل به من گفت دارم برای پسرم شال‌گردن می‌بافم. حتماً شال‌گردنش نیمه‌کاره مانده است.»

رفتن مهشید یک‌بار دیگر ثابت کرد شهادت اتفاقی نیست

برای مهشید گودرز، همیشه اولویت اول بیماران بودند و اولویت آخر خودش. این را دوست صمیمی‌اش می‌گوید و با یک خاطره دیگر دوباره یادمان می‌اندازد شهادت اتفاقی نصیب کسی نمی‌شود؛ «اواسط بارداری مهشید بود و یک‌شب باهم، هم نوبت بودیم. چند بیمار بدحال در آی سی یو داشتیم. ساعت 2 شب بود. مهشید دست‌هایش را ضدعفونی کرد و شروع کرد به خوردن غذا. با خنده گفتم از وقتی حامله شدی دوبار دوبار غذا می‌خوری ها؟ با همان خنده‌های شیرینش گفت تا آلان وقت نکردم غذا بخورم. دلم نمی‌آمد بیمارها را رها کنم.»

انتهای پیام





منبع خبر

دخترم اگر 10 بار بمیرد و زنده شود بازهم پرستار می‌شود بیشتر بخوانید »