موصل

پیاده‌روی میلیونی زائرین در مشایه به برکت مجاهدت شهید سلیمانی است


به گزارش مجاهدت از خبرنگار سیاسی دفاع‌پرس، «حسن سالم» از ترکمن‌های موصل عراق هست که هر ساله در ایام اربعین امام حسین (ع) برای خدمت به زائران حسینی از موصل به کربلا می‌آید. او از شاهدان عینی جنایات گروهک تروریستی داعش در موصل بوده هست. خاطرات او درخصوص روز‌های تاریک اشغال موصل و نیز نجات این شهر از لوث وجود داعشی‌ها توسط شهید حاج قاسم سلیمانی و یارانش شنیدنی هست. 

مجاهدت شهید سلیمانی هست” src=”https://defapress.ir/files/fa/news/1403/6/4/2581113_146.jpg” alt=”پیاده‌روی میلیونی زائرین در مشایه به برکت مجاهدت شهید سلیمانی هست” width=”555″ height=”334″>

این جوان عراقی در گفت‌و‌گویی اختصاصی با خبرنگار اعزامی دفاع‌پرس به کربلا، در خصوص داستان عجیب زندگی خود اظهار داشت: من سال‌هاست که در روز‌های منتهی به اربعین حسینی برای خدمت به زوار حضرت اباعبدالله الحسین و یاران باوفای ایشان به کربلا می‌آیم و به این خدمت خود افتخار می‌کنم. 

حسن که شاهد عینی جنایات داعش در موصل بوده هست ادامه داد: ما قبل از موضوع داعش هم به کربلا می‌آمدیم، اما بعد از اینکه گروهک تروریستی به نام داعش پدید آمد و باعث شد تعداد زیادی از خانواده‌ها و جوانان ما به شهادت برسند، این حضور در کربلا جدی‌تر شد. 

وی ادامه داد: ما در موصل زندگی می‌کردیم که با حمله‌ی وحشیانه‌ی داعشی‌ها مواجه شدیم. آنها خانه‌ها را بر سر اهل خانه خراب می‌کردند و بی‌رحمانه همه را می‌کشتند. عمه‌ی من با چهار فرزندش و دامادش شهید شدند و از این خانواده فقط یکی از پسرعمه‌های من باقی ماند. 

جوان عراقی افزود: در نهایت چاره‌ای جز ترک موصل نبود، اما چون شهر‌های دیگر هم امنیت نداشتند مجبور بودیم از بیراهه و کوه و کمر حرکت کنیم که تعدادی زیادی نیز به‌ویژه کودکان و زنان باردار به دلیل سختی و کم آبی در این مسیر‌ها به شهادت رسیدند. 

حسن تصریح کرد: سرانجام بعد از شش روز به کربلا رسیدیم در اینجا به ما پناه دادند و در حسینیه‌ای ساکن شدیم. نیرو‌های نظامی عراق امکان مقابله با داعشی‌ها را نداشتند و شرایط سختی بود، اما بعد از اینکه آیت‌الله سیستانی فتوای جهاد و مقابله با داعش را صادر کرد و شهیدان حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس وارد میدان نبرد با تروریست‌ها شدند شرایط تغییر کرد که در نهایت به شکست داعش منجر شد. 

وی خاطرنشان کرد: پسر عمه‌ی من که تنها بازمانده خانواده بود بعد از آشنایی با حاج قاسم با او همراه شد. او با شهید سلیمانی سوار هلی‌کوپتر می‌شد و نقاطی که نیرو‌های داعش مستقر بودند را به حاج قاسم نشان می‌داد. 

جوان عراقی گفت: ما بعد از ترک خانه‌هایمان مدت سه سال در کربلا و در حسینه ساکن بودیم و اگر شهیدان حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس و رزمندگان شهید نبودند قطعا داعشی‌ها کربلا را هم اشغال کرده بودند و اکنون خدا می‌داند چه جنایاتی را رقم زده بودند. 

وی افزود: مجاهدت حاج قاسم و ابومهدی و حمایت ایران موجب شد که پس از شکست داعش ما به خانه‌هایمان برگردیم و اکنون و از آن سال به بعد من همه ساله حدود بیست روز مانده به اربعین به کربلا می‌آیم و در همان حسینیه‌ای که ساکن بودم به زائران امام حسین خدمت‌رسانی می‌کنم. 

حسن ضمن اعلام رضایت از وضعیت موجود در عراق معتقد هست: اگر اکنون حاج قاسم و ابومهدی بودند شرایط خیلی بهتر از این بود. 

جوان عراقی که حضور میلیونی زائران حسینی در مسیر پیاده‌روی اربعین را وامدار مجاهدت شهید سلیمانی و ابومهدی المهندس و مدافعان حرم می‌داند، در بیان احساس خود نسبت به شهید حاج قاسم سلیمانی گفت: آنها همنشین خداوند و ائمه معصومین علیهم‌السلام هستند و قطعاً اگر مجاهدت و ایستادگی آنها نبود اکنون در این مشایه کسی پیاده‌روی نمی‌کرد.

انتهای پیام/۳۷۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

پیاده‌روی میلیونی زائرین در مشایه به برکت مجاهدت شهید سلیمانی است بیشتر بخوانید »

آرم حزب بعث چوب‌لباسی اسرا شد

آرم حزب بعث چوب‌لباسی اسرا شد


به گزارش مجاهدت از گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، من و دیگر اسرا که در آسایشگاه قبلی به‌خاطر درست‌کردن تریبون و پرچم ایران شکنجه شده بودیم، با خودم عهد کرده بودم این کار را تلافی کنم. از قصد به اسرا نگفتم که مسئول زندان به من گفته است نباید این قسمت از دیوار به هیچ عنوان مخدوش و یا چیزی نصب نشود تا آن‌ها دیوار را مخدوش کنند و از دیدن میخ کوبیدن و آویزان کردن لباس‌هایشان بر روی آن آرم لذت می‌بردم.

بعثی‌ها صبح زمان آمارگیری متوجه این مسئله نشدند؛ اما ظهر حدود ساعت ۳ یا ۳:۳۰ که دوباره ما را برای شمارش به حیات فرستادند و چند نفر از آن‌ها برای تفتیش وسایل به آسایشگاه رفت، متوجه شدند بر روی تصویر عقاب میخ زده شده و لباس آویزان کرده‌ایم؛ با دیدن این صحنه بسیار ناراحت شد و به من که مسئول آسایشگاه بودم گفت که چرا دیوار را به این روز انداختید پاسخ دادم اسرا این کار را کرده‌اند من اطلاعی ندارم؛ پرسیدند مگر مسئول قبلی آسایشگاه به شما نگفته بود که نباید این طرف دیوار مخدوش و چیزی نصب شود من اظهار بی‌اطلاعی کردم و گفتم چیزی به من گفته نشده است. در نهایت ما را شکنجه کردند و تا چند روز آب را قطع کردند و وقتی دیدند ما اهمیتی برای پرچم آن‌ها قائل نیستیم بر روی آن قسمت رنگ زرد کشیدند.

محمدتقی نصیری سال ۱۳۶۲ چهارم دبیرستان بود و در رشته علوم‌تجربی در روستای سیس که اکنون به شهرستان شبستر از توابع شهرستان تبریز ارتقا یافته است، مشغول تحصیل بود روزی که قرار بود رزمندگان را از این شهرستان به جبهه اعزام کنند او که برای رفتن به جبهه ثبت‌نام نکرده بود کیف و کتاب‌هایش را در مدرسه رها کرد و از آنجا دو و نیم کیلومتر تا سر جاده دوید تا بتواند با ۲ ریالی که در جیبش داشت سوار یک ماشین شود و خود را به تبریز برساند؛ بعد از رسیدن به مکان موردنظر با لشکر عاشورا به جبهه اعزام شد.

۷ سال اسارت در موصل

این آزاده دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از اسارت چنین نقل می‌کند: برای عملیات خیبر مرا به‌عنوان بیسیمچی به گردان امام حسین (ع) فرستادند که در جزیره مجنون از ناحیه شکم و پا مجروح شدم و به اسارت نیرو‌های بعثی در آمدم؛ آن‌ها ما را به یک پادگان در شرق بصره بردند؛ بعد از مدتی به استخبارات عراق منتقل شدیم، پس از آنجا هم ما را به اردوگاه موصل فرستادند حدود هفت سال در اسارت بودم و بیشترین دوره اسارتم در اردوگاه موصل سپری شد.

نیرو‌های بعثی هیچ‌گونه اقدام درمانی برای اسرایی که مجروح شده بودند انجام ندادند هر کس خودش زخمش را با تکه‌ای پارچه می‌بست تا جلوی خونریزی‌اش را بگیرد؛ مجروحیت برخی از رزمندگان شدید بود؛ مثلاً به چشم یا نقاط دیگر بدنشان تیر اصابت کرده بود یا دست و پاهایشان قطع شده بود. به بدن من هم ترکش‌خورده بود وقتی به ایران آمدم پزشکان سه ترکش را از بدنم بیرون آوردند و همچنان دو تای آن در بدنم جا خش کرده است.

شکنجه با برق، کتک سهمیه هر رو ما بود

اوایل در بغداد شکنجه‌ها وحشتناک بود اسرا را از پنکه‌های سقفی آویزان می‌کردند و یا به گوش‌ها و دست‌وپای ما برق وصل می‌کردند و یا رزمندگان را به تخت می‌بستند و آن‌ها را کتک می‌زدند، گوش‌ها و پا‌های مرا هم برای گرفتن اعتراف به برق وصل کردند. کتک با کابل و نبشی هم سهمیه هر روز ما بود. یک هفته در بغداد بودیم وضعیت بهداشتی در آنجا بسیار نامطلوب بود همه اسرا را به یک مکان کوچک فرستادند اجازه نمی‌دادند به توالت برویم و اگر ناگزیر می‌شدیم در گوشه‌ای از آن اتاق ادرار می‌کردیم.

اسرا عملیات خیبر بیشترین دوره اسارت خود را موصل گذراندند. هر روز اسارت پر از خاطره بود اکنون برایم ایستادگی مردم مهم است آن زمان همه شکنجه می‌شدند؛ اما ایستادگی می‌کردند بعثی‌ها به اسرا می‌گفتند به امام خمینی (ره) توهین کنید؛ اما ما این کار را انجام نمی‌دادند و آن‌ها به‌خاطر سرپیچی از دستور ما را تا سر حد مرگ کتک می‌زدند؛ یکی از ناگوارترین اخبار برای ما در اسارت فوت امام بود؛ چون ما به امید اینکه بعد از آزادی رهبر را می‌دیدیم روزگار می‌گذراندیم و امید ما به یاس تبدیل شد.

اهتزاز پرچم ایران در اسارت

بعثی‌ها از طریق روزنامه‌ها و مجلاتی که به ما می‌دادند می‌خواستند ما با خواندن اخبار ضدونقیض و منفی در رسانه‌هایی نظیر نشریه مجاهد و روزنامه حقیقت که از سوی منافقان به زبان فارسی منتشر می‌شد و تمام اخبار آن دروغ بود روحیه ما را جریحه‌دار کنند تا بتوانند در عقاید ما رخنه کنند ما به این مسئله پی برده بودیم چند نفر مسئول جمع‌آوری اخبار و اطلاع‌رسانی به اسرا شدند آن‌ها در روز‌های شنبه به‌صورت مخفیانه اخبار را به ما اعلام می‌کردند.

من مسئول آسایشگاه بودم و برنامه‌های فرهنگی، هنری را به‌صورت مخفیانه انجام می‌دادیم؛ اگر چه اسلحه از دست ما افتاده بود؛ اما مهم‌تر از آن نگه‌داشتن عقاید و حب وطن بود آن‌ها برای دست‌کشیدن ما از این مسائل با ما برخورد می‌کردند؛ اما دست‌بردار نبودیم. شنبه‌ها روز اخبار بود گروهی اخبار را از روزنامه‌هایی مانند القاصدیه، الجمهوری که بعثی‌ها به ما می‌دادند جمع‌آوری می‌کردند.

دهه فجر که روز اخبار در اسارت هم بود برای اینکه جو کمی تغییر کند چند پتو را تا زدیم و با آن‌ها تریبون درست کردیم یکی از اسرا پیشنهاد داد با حاشیه‌های رنگی پتو‌ها پرچم ایران را درست کنیم چند نفر از آنان بخشی از پارچه پتو‌ها را جدا کردند و آن‌ها را باظرافت خاصی به یک چوب نصب کردند و با نخ آرم الله را تهیه نوشتیم.

من به‌عنوان مسئول آسایشگاه موقعی که برنامه‌ای اجرا می‌شد خود را به خواب می‌زدم تا اگر سرباز‌های بعثی آمدند اظهار بی‌اطلاعی کنم؛ یکی از بچه‌ها پشت تریبون قرار گرفت و شروع کرد به اخبار گفتن یکی از سربازان بعثی به اسم احمد سوزنی، البته ما فامیل او را سوزنی گذاشته بودیم؛ چون خیلی چموش، بداخلاق و زرنگ بود و مثل سوزن همه‌جا رخنه می‌کرد، از پشت نرده‌های پنجره که روبه حیات بود تریبون و پرچم را دید قبل از آمدن او به داخل آسایشگاه اسرا سریع پرچم را برداشتند.

بعد از ورود به آنجا پرسید مسئول آسایشگاه کجاست، آن‌ها گفتند خوابیده. من هم‌صدای او را می‌شنیدم گفت او را صدا کنید من جوری از خواب بیدار شدم تا تصور کند خواب بوده‌ام؛ او آب‌دهانش را به صورتم پرتاب کرد و با ناسزا گفت این وضعی است، پرچم را از کجا آوردید؟ من گفتم که نمی‌دانم خواب بودم، گفت فردا به انفرادی می‌روی و شکنجه می‌شوی و تا صبح به داخل آسایشگاه می‌آمد، می‌رفت و غر می‌زد و نگذاشت بخوابیم. اما ما افتخار می‌کردیم در قلب دشمن پرچم کشورمان را به اهتزاز درآوردیم.

منبع: ایرنا

انتهای پیام/ ۱۳۴

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

آرم حزب بعث چوب‌لباسی اسرا شد بیشتر بخوانید »

حشد الشعبی برای اولین بار از یک پهپاد رونمایی کرد+فیلم

حشد الشعبی برای اولین بار از یک پهپاد رونمایی کرد+فیلم



سازمان حشد الشعبی عراق اعلام کرد که به یک پهپاد تهاجمی به نام «M-۶» دست یافته است.

به گزارش مجاهدت از مشرق، سازمانحشد الشعبی عراق در نهمین سالگرد تأسیس خود از یک پهپاد تهاجمی به نام «M-۶» رونمایی کرد.

به نوشته وبگاه شبکه المنار، این پهپاد برای اولین بار در زمره تجهیزات و امکانات نظامی حشد الشعبی در راستای حفظ و تأمین امنیت عراق در آمده است.

تصاویر و ویدئوهایی نیز از پرواز این پهپاد و اتاق عملیات نیروهای حشد الشعبی در شبکه‌های اجتماعی وابسته به این سازمان مقاومت منتشر شده است.

حشد الشعبی برای اولین بار از یک پهپاد رونمایی کرد+فیلم

حشد الشعبی برای اولین بار از یک پهپاد رونمایی کرد+فیلم

المنار در این باره نوشت: «ظهور تجهیزات پیشرفته در حشد الشعبی، یک پیشرفت قابل توجه در توانایی‌های این گروه در عراق محسوب می‌شود و یک تهدید جدی برای امکانات نظامی متخاصم در خاک عراق است».

در این راستا رئیس‌جمهور عراق نیز روز گذشته با تبریک سالروز تأسیس حشد الشعبی خواستار حمایت و پشتیبانی هرچه بیشتر از این گروه مقاومت عراقی شد.

سازمان حشد الشعبی در ۲۳ خرداد ۱۳۹۳ و پس از ورود تروریست‌های داعش به موصل و در شرایطی که تروریست‌ها به سرعت به سمت بغداد پیشروی می‌کردند، به فتوای جهاد کفایی آیت‌الله سیستانی تشکیل شد و به اذعان دوست و دشمن نقش بزرگی در شکست داعش داشت.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

حشد الشعبی برای اولین بار از یک پهپاد رونمایی کرد+فیلم بیشتر بخوانید »

رئیس الحشد الشعبی: تعداد تروریست‌های داعش به ۷۰۰ نفر کاهش یافته است

تعداد تروریست‌های داعش به ۷۰۰ نفر کاهش یافته است


به گزارش مجاهدت از گروه بین‌الملل دفاع‌پرس، «فالح الفیاض» رئیس سازمان الحشد الشعبی عراق امروز (شنبه) در مراسمی در استان نینوا در شمال غرب عراق گفت که به لطف عملیات‌های نیرو‌های عراقی، تروریست‌های داعش دیگر توانایی سابق را ندارند.

به نوشته وبگاه المعلومه، او در نشستی با حضور فرماندهان ارتش و الحشد الشعبی در استان نینوا گفت: «توانایی داعش در بسیاری از حوزه‌ها به شکل محسوسی کاهش یافته است و به علت موفقیت‌های امنیتی و تلاش‌های اطلاعاتی الحشد الشعبی و نیرو‌های امنیتی، دیگر مجال چندانی برای اقدام ندارد».

استان نینوا اولین استانی بود که تروریست‌های داعش در ژوئن سال ۲۰۱۴ به هنگام یورش به عراق، آن‌جا را اشغال کرده و شهر موصل مرکز استان را پایتخت خلافت ادعایی خود در عراق قرار دادند.

فالح الفیاض در ادامه سخنان خود به شرایط اجتماعی عراق اشاره کرد و گفت که گروهک تکفیری داعش دیگر پایگاه اجتماعی سابق را ندارد. او تعداد تروریست‌ها را ۷۰۰ نفر تخمین زد و گفت که این رقم به معنای افول داعش است.

این عالی‌ترین مقام الحشد الشعبی همچنین گفت که داعش دیگر رسانه ندارد، رسانه‌ای که از اصلی‌ترین ابزار‌های این گروهک تکفیری به شمار می‌رفت.

هرچند خلافت ادعایی داعش در نهم جولای ۲۰۱۷ با آزادسازی موصل از بین رفت، اما تروریست‌ها پس از آن در قالب هسته‌های کوچک در مناطق بیابانی و کوهستانی و مناطق مرزی عراق با سوریه به شدت فعال شدند و هرازگاهی دست به عملیات می‌زدند. بیابان‌های استان الانبار، مناطق مرزی در استان نینوی و به خصوص رشته کوه حمرین در استان‌های دیالی و کرکوک عمده مناطقی است که تا چند ماه پیش شاهد حملات گاه و بیگاه تروریستی بود.

فالح الفیاض در ادامه سخنان خود تأکید کرد که فرماندهی عملیات نینوی (زیرمجموعه ارتش) و الحشد الشعبی کاملا در هماهنگی با یکدیگر عمل می‌کنند که این موضوع دلیل اصلی موفقیت نیرو‌های عراقی در از بین بردن مخفیگاه‌های داعش و برقراری ثبات و امنیت در استان نینوی محسوب می‌شود.

در همین راستا، سازمان اطلاعات عراق امروز خبر داد که نیرو‌های امنیتی و اطلاعاتی این کشور توانسته‌اند ۴۸ تروریست داعشی را در استان‌های مختلف بازداشت کنند. در اطلاعیه این سازمان آمده است که تروریست‌ها مقادیر زیادی ماده مخدر کریستال به همراه داشتند که نشان می‌دهد آن‌ها برای تأمین مالی اقدامات تروریستی خود به تجارت مواد مخدر علاقه زیادی دارند.

رئیس سازمان الحشد الشعبی در بخش دیگری از سخنان خود به لزوم پایان یافتن تفکر فرقه‌گرایی تأکید کرد و گفت که الحشد الشعبی مقابل هر نوع تفکری از این قبیل است. او گفت: «در عراق شهروند الف و شهروند ب وجود ندارد».

فالح الفیاض همچنین در پاسخ ضمنی به رسانه‌ها و دولت‌های غربی گفت که الحشدالشعبی قرار نیست جایگزین ارتش و نهاد‌های امنیتی شود و بدون تردید نیرو‌های نظامی عراقی قدر و منزلت تلاش‌های الحشد الشعبی را می‌دانند.

سازمان الحشد الشعبی عراق در اواخر فروردین ماه گذشته یک عملیات امنیتی گسترده در جزیره العیث در استان صلاح الدین واقع در شمال عراق آغاز کرد. نیرو‌های عراقی از سال ۲۰۱۷ به این سو صد‌ها عملیات از این نوع انجام داده‌اند. منابع رسانه‌ای عراق، در تاریخ ۲۱ اردیبهشت نیز، از کشته شدن سه تروریست داعش که قصد انجام عملیات تروریستی در جنوب شرق سامراء را داشتند، خبر دادند.

به گفته رسانه‌های عراقی در ماه مارس گذشته هم ۲۲ نفر از عناصر داعش از جمله چند سرکرده ارشد این گروه در استان الانبار واقع در غرب عراق از پا در آمدند.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تعداد تروریست‌های داعش به ۷۰۰ نفر کاهش یافته است بیشتر بخوانید »

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد



حاج حمید موقعی که مشغله‌اش کمتر بود، به خانه که می‌آمد، بچه‌ها می‌گفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف می‌کرد. گاهی که بچه‌ها می‌گفتند بابا! چرا ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیری؟…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

باید ۴۰۰ دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

مردی که همه سال را روزه بود! + عکس

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

عاقبت دختری که معادل ۱۵۰میلیارد تومان مهریه خواست!

«حمید» چگونه از «پری» خواستگاری کرد؟

نه به ناهار سپاه رسیدیم نه به ناهار بسیج!

ترفند یک سردار برای بازنشستگی از سپاه! + عکس

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام “جرف النصر” معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: شما ازدواج کرده بودید؟

همسر شهید: بله، مریم و هدی را داشتم. دارم خاطرات بچگی را با بعدها ربط می‌دهم. پرسیدم کی بوده؟ گفت در بازجوئی گفته که اسمش فریده است. هم در دوران مدرسه آن ماجرا برایم پیش آمد که از پدر و مادرش ترسیدم، هم در دوره جنگ از او بازجوئی کرده و برای بچه‌های سپاه از او اطلاعات گرفته بودم. فهمیدم که اینها زندگی‌شان از هم پاشیده و این دختر هم به راه‌های بد کشیده شده. از آن آپارتمان به سپاه گزارش می‌دهند که چنین موردی پیش آمده و ما نمی‌دانیم چه کار کنیم. اینها هم نیرو می‌فرستند و پاسدار بنده خدا پتو می‌اندازد روی سر فریده و او را می‌گیرد.

**: حالت غیرعادی داشته.

همسر شهید: بله، از نظر روحی و روانی به هم ریخته شده بود، چون زندگی آشفته‌ای داشتند. دو تا دوست داشتم که با هم توی یک نیمکت می‌نشستیم. این دو تا هم در دادگاه انقلاب جزو بازداشتی‌ها بودند. در دوران مدرسه که با هم بودیم که گفتم یک روز تصمیم گرفتیم با هم لباس همرنگ بخریم، خیلی با هم دوست بودیم. من به یکی‌شان خیلی علاقه داشتم. سالی که تابستان‌ها در کرمانشاه زندگی می‌کردیم، پدرم چون در آبادان مشغول کار بود، نمی‌توانست همراه ما بیاید و باید در محل کارش می‌ماند. شرکت نفت حقوق بابا را هر دو هفته یک‌بار می‌داد. حقوق که می‌گرفت، برای ما می‌فرستاد. برادرم هم چون تحصیلات عالیه داشت، در دوره سربازی به او اجازه دادند بودند بیرون از پادگان جائی را بگیرد و موهایش را هم نزند.

برادرم اخلاقی داشت که وقتی به او پول می‌دادند، در جیب با کیفش نمی‌گذاشت و همیشه در جعبه‌ای قرار می‌داد و روی تاقچه می‌گذاشت که هر کسی که به پول نیاز دارد برود بردارد. یادم هست یک بار به او گفتم می‌خواهم برای دوستانم سوغاتی بخرم. سر کوچه‌مان در کرمانشاه یک مغازه لوازم‌التحریرفروشی بود که تراش‌هائی به شکل قو آورده بود. تازه کتاب‌هائی که وقتی آنها را باز می‌کردی، تصاویر کتاب برجسته می‌شد و بیرون می‌آمد، به بازار آمده بود. برای این دو تا دوستم تصمیم گرفتم آنها را بخرم. به برادرم گفتم که برای خرید سوغاتی پول لازم دارم و او گفت تو که می‌دانی پول کجاست. برو بردار. این اخلاقش خیلی برایم جالب بود که هیچ وقت پول را قایم نمی‌کرد.

**: اسفندیار؟

همسر شهید: بله. پول را جلوی دست می‌گذاشت و می‌گفت هر کسی که لازم دارد بردارد. من رفتم برداشتم و آن کتاب‌ها و تراش‌ها را خریدم. در کنار کارون یک پارک فضای سبز داشت که در آن تاب و سرسره و وسایل بازی بچه‌ها بود. قرار گذاشتیم و رفتیم آنجا. با وسایل بازی یک کمی بازی کردیم و بعد آفاق گفت بیائید قایم باشک‌بازی کنیم. نوبتی چشم گذاشتیم. نوبت من که شد، وقتی چشم گذاشتم، بعد که چشم‌هایم را باز کردم، هر چه گشتم آنها را پیدا نکردم و رفتم خانه. خیلی ناراحت شدم، طوری که بعد از این همه سال یادم نرفته. خاطره‌های خوب از یادم رفته‌اند، این یکی که به دردم نمی‌خورد یادم مانده.

**: چیزهائی که برای آدم خیلی مهم هستند در ذهنش باقی می‌ماند.

همسر شهید: موقعی که رفتم سر کلاس، سه تائی روی یک نیمکت می‌نشستیم. آنها سلام کردند، ولی من ناراحت بودم و جوابشان را ندادم. یکی‌شان که من خیلی دوستش داشتم، گفت ما نمی‌خواستیم این کار را بکنیم. تقصیر فلانی بود که گیر داد. گفت برویم و پری دنبالمان بگردد و ما را پیدا نکند، چقدر مزه می‌دهد! من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم تو اگر دوست واقعی من بودی قبول نمی‌کردی و زیر بار حرفش نمی‌رفتی. معلوم است که خودت هم می‌خواستی. گفت نه به خدا. اول خیلی ناراحت بودم و تند برخورد کردم، ولی چون قلباً دوستش داشتم، او را بخشیدم، اما آن یک نفر را نبخشیدم. گفتم من رفته و از داداشم پول گرفته و برای شما سوغاتی خریده‌ام و حالا شما با من این رفتار را می‌کنید؟ خودشان هم ناراحت شدند، ولی دیگر دوستی من با آنها مثل قبل نشد. آن موقع خیلی به آنها وابسته بودم، ولی این کارشان برای من یک درس شد که خیلی از کسی توقع نداشته باشم. شاید هر کسی که این ماجرا را بشنود بگوید موضوع مهمی نبوده، ولی برای من خیلی گران تمام شد و خیلی اذیت شدم.

بعد اینها را در دوره انقلاب در دادگاه انقلاب دیدم که جیب‌هایشان پر از قلوه سنگ بود و با آنها توی سر بچه‌های سپاه زده بودند.

**: اگر همسن شما بوده باشند، نباید بیشتر از ۱۵، ۱۶ سال می‌داشتند.

همسر شهید: همین‌طور هم بود. وقتی انقلاب فرهنگی شد، همه…

**: با اعوان و انصارشان آمده بودند به میدان

همسر شهید: اینها نشأت از خانواده‌هایشان بودند. خانواده‌هایشان مخالف نظام بودند و به اینها هم سرایت می‌کرد.

**: من تصور می‌کردم چون انقلاب فرهنگی بوده، کسانی را که دستگیر می‌کردند باید سن دانشجو به بالا می‌بوده

همسر شهید: نه، کلاً همه درگیر شده بودند. کارگر، دانش‌آموز و… البته در دانشگاه‌ها دانشجوها بودند، ولی همه‌گیر شده بود. دانشجوها در خانه‌هایشان برای دیگران صحبت می‌کردند. مثل زمان شاه نبود که همه احتیاط می‌کردند. همه فکر می‌کردند فضا باز شده و همه چیز را می‌توانند بگویند و واقعاً هم می‌گفتند. پدرم می‌گفت زمان شاه وقتی یک پاسبان مشروب می‌خورد و می‌آمد و توی خیابان عربده می‌کشید، همه از ترس، سرهایشان را می‌کردند زیر پتو، ولی بعد از انقلاب، مردم به شخص اول مملکت هم فحش می‌دادند و کسی کارشان نداشت.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: هیچ ملاک و معیاری نداشت.

همسر شهید: فکر می‌کردند آزادی این است که همه‌جور حرفی زده شود و رعایت شخصی را هم که آدم درستی بود نمی‌کردند. به هر صورت این قضیه پیش آمد.

**: در دادگاه انقلاب که آنها را دیدید، واکنشتان چه بود؟

همسر شهید: من سعی می‌کردم به سمت آنها نروم.

**: آنها هم شما را دیدند؟

همسر شهید: شاید. اینها را دسته‌بندی و در هر اتاقی تعدادی را بازداشت کرده بودند. من مسئول اتاقی بودم که اینها در آن نبودند.

**: کجا آنها را دیدید؟

همسر شهید: یک لحظه در سالنی که همه‌شان بودند و آن پاسدار را زدند، دیدم و سریع خودم را رساندم بیرون و به پاسداری که مسلح بود گفتم برود داخل که آمد و شلیک کرد. بعد هم سعی کردم که اصلاً با آنها برخورد نداشته باشم.

**: دیگر خبری از آنها نداشتید؟

همسر شهید: خانه ما اوایل زیتون کارمندی بود و خانه ییک از آن‌ها که خیلی دوستش داشتم، اواخر آنجا بود. آخرین خبری که از او داشتم همان بود که گفتم که رفته بود بالای پشت‌بام.

**: در زیتون کارمندی فقط نیروهای سپاه که نبودند، مردم عادی هم بودند.

همسر شهید: بیشتر شرکت نفتی بودند که خانه‌های شخصی در زیتون کارمندی خریده بودند.

**: شما بعد از کیان پارس رفتید آنجا زمین خریدید و آنجا خانه ساختید؟

همسر شهید: نه، بعد از کیان پارس چند بار جابه‌جا شدیم تا نهایتاً سپاه در زیتون کارمندی به ما زمین داد که ساختیم. به هر حال بعد از دوران مدرسه، یک‌بار دیگر هم آن دوستانم را در آنجا دیدم. داستان آن دوستم را هم در منطقه‌مان می‌گفتند که پدرش مرد مظلومی بود. خانواده‌اش برایش زنی را درنظر می‌گیرند که چند سال از خودش بزرگ‌تر بود و صورت آبله‌روئی هم داشت. زن را سر سفره عقد می‌بیند و فرار می‌کند و بعد می‌روند او را می‌گیرند و می‌آورند. در منطقه‌ای که کوچک است همه این قصه‌ها را می‌شنوند.

در دوران مدرسه گروهی بود به اسم شیربچگان که لباس‌های سرمه‌ای و یقه‌های سفیدی داشتند، ولی در دوره راهنمائی جزو پیشاهنگان شده بودم. لباس ما رنگ نظامی بود و دستمال گردن می‌بستیم. اینها را هم یادم هست. در فعالیت اجتماعی‌ای که داشتم، یکی در دوره ابتدائی بود که اسمش شیربچگان بود و در دوره راهنمائی هم پیشاهنگی بود.

**: چه کار می‌کردید؟

همسر شهید: کارهای بهداشتی. بچه‌ها خودم که بعدها مدرسه می‌رفتند، به اسم مأمور بهداشت و این‌طور چیزها فعالیت می‌کردند یا فروش خوراکی‌هائی در مدرسه به نفع هلال احمر (شیر و خورشید) این کارها را می‌کردیم. در مدرسه می‌پرسیدند چه کسانی می‌خواهند شیربچه یا پیشاهنگ بشوند. اردوهای پیشاهنگی می‌رفتیم. یک چیز مهمی در ذهنم هست.

**: از اردوها چیزی یادتان هست؟

همسر شهید: یادم هست شعر یادمان می‌دادند یا سلام دادن. لباسمان هم رنگ نظامی بود. روش گره زدن‌های مختلف را به ما یاد می‌دادند که مثلاً وقتی می‌خواهیم چادر علم کنیم چه جوری گره بزنیم. چیز زیادی یادم نیست. خاطرات سال ۴۰، ۵۰ سال پیش است.

**: مادر من متولد سال ۴۲ و تقریباً همسن و سال شماست و تعریف می‌کند که…

همسر شهید: تولد من هم در شناسنامه ۴۲ است. هم تاریخ تولدم جعلی است، هم فامیلم. فامیلم مرادی است، در شناسنامه شده نرادی.

**: مادرم می‌گفت که به ما سیب و شیر می‌دادند.

همسر شهید: آن بخش تغذیه بود. سیب و پرتقال‌های درشت لبنان می‌دادند. همین‌طور شیر. گاهی هم قابلمه لوبیا می‌آوردند. نمی‌دانم چرا با قابلمه!؟ به ما می‌گفتند فردا تغذیه لوبیا داریم، با خودتان ظرف بیاورید یا شیر داریم، لیوان بیاورید. پرتقال‌ها و سیب‌های درشت و قرمز را خوب یادم هست.

مادرم می‌گفت تا راهنمائی خوانده بود و دیگر پدر بزرگم اجازه نداده بود که برود درس بخواند، چون به سن تکلیف رسیده بود و پدربزرگم، یعنی دائی مادرم، شیخ بوده. مادرم هم بعد از انقلاب ادامه تحصیل داده بود. می‌گفت، چند بار سیب‌ها را بردم خانه، تمام نمی‌شد.

یادم هست تلویزیون تازه به ایران آمده بود و هر کسی تلویزیون نداشت. ما یک همسایه داشتیم که تلویزیون داشت. من می‌گفتم بابا! ما تلویزیون می‌خواهیم. می‌گفت بابا! تلویزیون گران است. توی این منطقه ما جز دو سه نفر کسی تلویزیون ندارد. از کجا بیاورم بخرم؟ گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. همین آقای عباسی که پسرش پاسدار بود و بعدها آمد به…

**: یعقوب؟

همسر شهید: بله، یعقوب عباسی. آقا عباسی هم شرکت نفتی بود و در منطقه کارون که ما بودیم زندگی می‌کرد. ترک هم بود. ایشان کالا می‌آورد و به صورت اقساط می‌داد و سفته می‌گرفت. به پدرم گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. گفت دختر! واجب نیست. گفتم نه، دوستم همیشه می‌آید و قصه‌های شهرزاد را تعریف می‌کند.

**: مادر من می‌گفت مراد نفتی نشان می‌داد.

همسر شهید: مراد برقی، ولی او قصه شهرزاد را تعریف می‌کرد و من خیلی دوست داشتم، چون در کارهای هنری و این خواب و خیال‌ها بودم. گفتم بابا! هر جور که هست باید برویم بخریم. پدرم ظهر که از سر کار می‌آمد، ناهار می‌خورد و می‌خوابید، عصر که بیدار می‌شد می‌رفت خرید. پدرم کلاً از گوشت و مواد یخ‌زده و غذای مانده خیلی بدش می‌آمد و هر روز همه چیز را تازه می‌خرید. من هم به پدرم رفته‌ام و به محض اینکه چیز یخ‌زده‌ای می‌خورم، معده‌ام به هم می‌ریزد. عصر که می‌شد بلند می‌شد و قدم‌زنان می‌رفت خرید. تا سال‌های آخر عمرش هم همین‌جوری بود. هیچ‌وقت گوشت را در یخدان یخچال نمی‌گذاشت. همه چیز را همیشه روزانه می‌خرید.

عصر که از خواب بلند می‌شد، یک چای می‌خورد و قدم‌زنان می‌رفت پیش آقای غضنفر و موقع برگشتن خرید خانه را می‌کرد و برمی‌گشت. من از برادرم خسرو پرسیدم بابا کجاست؟ گفت رفته پیش آقای غضنفر. گفتم بیا با هم برویم پیش بابا. گفت برای چه؟ گفتم برویم بگوئیم تلویزیون بخرد. گفت ول‌کن. گفتم نخیر، ما هم تلویزیون می‌خواهیم. رفتیم در مغازه آقای غضنفر. پدرم آنجا بود. گفتم بابا! بیا کارت دارم. گفت بگو. چه می‌خواهی؟ پفک می‌خواهی؟ آب‌نبات می‌خواهی؟ گفتم نه، شما بیا، کارت دارم. آقای غضنفر گفت هر چه می‌خواهی بگو خودم به تو می‌دهم. پدرت را چرا بلند می‌کنی؟ گفتم من پفک و آدامس و این‌جور چیزها را نمی‌خواهم. پرسید پس چه می‌خواهی؟ گفتم بابا! برویم پیش آقای عباسی تلویزیون بخریم؟ آقای غضنفر گفت، گفتم هر چه می‌خواهی بگو، ولی نه دیگه چنین چیزی. گفتم من نمی‌دانم. باید بیائی برویم.

خلاصه آن‌قدر به پدرم پیله کردم تا مجبور شد برویم خانه آقای عباسی که پدر همین یعقوب عباسی است. ما را که دید گفت خیر است آقای مرادی! چطور شده این‌طرف‌ها آفتابی شده‌ای؟ گفت هیچی. دختر ما پیله کرده می‌گوید تلویزیون می‌خواهم. گفت خب، راست می‌گوید. الان همه بچه‌ها تلویزیون دارند. کارتون‌های قشنگ می‌گذارد.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: می‌خواسته جنسش را بفروشد.

همسر شهید: بله، به پدرم گفت راست می‌گوید. تو چرا نمی‌خری؟ پدرم گفت سه چهار نفر بیشتر در این کارون تلویزیون ندارند. کجا همه دارند؟ گفت همان سه چهار نفر، همه مردم می‌روند خانه‌هایشان تلویزیون تماشا می‌کنند. رو کرد به من گفت راست می‌گوئی. خوب کردی پدرت را آوردی. فردا شب به خانه‌تان می‌آیم و سفته‌ها را هم می‌آورم پدرت امضا می‌کند. تلویزیون را هم می‌آورم. آنجا اولین‌بار بود که من کلمه سفته را شنیدم. من هم خیلی ذوق کردم و گفتم نمی‌شود امشب بیاورید؟ گفت نه، الان که ندارم. باید بیاورم. خیلی خوشحال شدم. به قیافه پدرم نگاه کردم. بنده خدا در هم بود، چون باید کلی سفته را پرداخت می‌کرد. خلاصه فردای آن روز آقای عباسی آمد و برایمان تلویزیون آورد. تلویزیون بزرگ مبله دردار بلر(Blair) بود. کله کلیدش تاج داشت. من آن‌قدر ذوق کردم که به همه بچه‌ها گفتم ما امشب تلویزیون داریم، هر کسی که می‌خواهد بیاید تماشا کند.

خلاصه مسبب و بانی خریدن تلویزیون من شدم. پدرم به حرف بچه‌هایش خیلی گوش می‌داد. از من هم خیلی پشتیبانی می‌کرد. برادرم فریدون همیشه می‌گفت تا باید درس بخوانی، ولی این‌طور نبود که سر کتاب بنشینم. در سال‌های بعد که ادامه دادم، رشته انسانی رفتم و قافیه و عروض را ۱۰ یا ۱۲ شدم. عربی هم گمانم ۱۰ یا ۱۲ شدم، ولی ریاضی شدم ۱۷، زیست‌شناسی ۱۸، فیزیک همین‌طور. چیزی را که قرار بود یاد بگیرم، سر کلاس مطلب را می‌گرفتم، ولی در خانه زیاد اهل درس خواندن نبودم. به کتاب هم علاقه داشتم. برادر بزرگ که اهل کتاب خواندن بود، هر وقت از کرمانشاه یا تهران می‌آمد، برایمان کتاب هدیه می‌آورد. همگی کتابخوان بودیم. برادرم منصور حتی کتاب‌های پلیسی و جاسوسی را هم می‌خواند.

**: پوآرو، آگاتاکریستی…

همسر شهید: مثلاً سریال ارتش سری را که بعدها تلویزیون نشان می‌داد، یادم هست کتابش را در بین کتاب‌های برادرم منصور دیده بودم. کلاً یک خانواده اهل کتاب بودیم. همه هم به خاطر برادر بزرگ‌ترم بود. فرزند بزرگ خانواده خیلی تأثیرگذار است.

**: ضمن اینکه می‌گوئید تلویزیون را هم به خاطر قصه‌هایش دوست داشتید. شاید خیلی نمی‌ خواستید برنامه کودک نگاه کنید.

همسر شهید: کارتون هم تماشا می‌کردیم. یادم هست حاج حمید موقعی که مشغله‌اش کمتر بود، به خانه که می‌آمد، بچه‌ها می‌گفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف می‌کرد. گاهی که بچه‌ها می‌گفتند بابا! چرا ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیری؟ حاج حمید می‌گفت قضیه قوم بنی‌اسرائیل این‌جوری است. اینها این‌قدر پیامبر کشتند. بچه‌ها با قصه‌های قرآنی توسط حاج حمید آشنا شدند.

خود من هر سفری که می‌رفتم، طبق همان چیزی که از برادرم و بعدها از حاج حمید یاد گرفتم، برای بچه‌ها کتاب قصه می‌آوردم یا همراهم که بودند برایشان کتاب قصه می‌خریدم. یادم هست یکی دوبار که اتاق بچه‌ها را تمیز کردیم، من یک گونی کتاب قصه گذاشتم جلوی در که بچه‌ها می‌گفتند بچه‌های همسایه ریختند و همه را برداشتند. با اینکه منطقه شرکت نفتی بود و دست همه به دهانشان می‌رسید، ولی بچه‌ها از کتاب‌ها به خاطر رنگی بودنشان خوششان آمده بود و آنها را برداشته بودند.

یادم هست هر بازی جدیدی مثل مِنچ یا مارپله و شطرنج و راکت بدمینتون که به بازار می‌آمد برای بچه‌ها می‌خریدم. یک روز همه اینها را ریختم داخل گونی و گذاشتیم جلوی در و باز بچه‌ها ریختند و همه را بردند.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد بیشتر بخوانید »