دلهره رفتن به جبهه بدون اطلاع اولیای خانه و مدرسه
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، امسال سی و هفتمین سالگرد شهید سید محمدحسین خراسانی اولین شهید از یکصد شهید دبیرستان سپاه تهران یا مکتب الصادق(ع) است. یکی از همرزمان این شهید در مطلبی نوشت:
در حالی روزهایی را سپری میکنیم که متاسفانه همچون سال های قبل امکان زیارت پدر و مادر شهید را نداریم. همچنین نمیتوانیم بر مزار شهدای عزیزمان جمع شویم و با خاطره گویی دوستان و همرزمان، یاد آنان را در دل زنده کنیم و از دل مردگی دربیایم. صبح با دوست و همرزم شهید در شبکه اجتماعی چند خطی نوشتیم و یادش کردیم:
وقتی سال ۱۳۶۱ مکتب الصادق علیه السلام اولین خیل متربیان رو جذب کرد، من و سید محمد حسین هم از جمله کسانی بودیم که توفیق ثبت نام در دوره اول دبیرستان را با حضوری شبانه روزی به همراه تعلیمات نظامی و حال و هوای بسیار معنوی دوران دفاع مقدس داشتیم.
این فضا خود رغبت عجیبی در متربیان برای حضور در جبهه ها ایجاد کرده بود ولی مسئولین بنا بر ماموریتی که به ایشان برای تربیت کادر آینده سپاه داشتند، تاکید بر عدم حضور در جبهه و حتی تهدید بر اخراج هم برای کسانی که بدون اجازه از مدیریت ( که البته اجازه ای هم در کار نبود) به جبهه بروند را داشتند.
و در این میان البته بودند متربیانی که علیرغم تاکیدات مسئولین، برای رفتن به جبهه عزم را جزم کرده بودند، از جمله شهید عزیز سید محمد حسین خراسانی که سابقه حضور در جبهه را در بهار همان سال طی عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر داشت.
او متولد ۱۳ اردیبهشت ۱۳۴۶ بود، یک نوجوان ۱۵ ساله و بلند قامت و بدنی آماده و ورزیده داشت.
آن سال گذشت و پاییز سال ۱۳۶۲ بود که با دوست و بچه محلمان شهید رضا خردمند برای جبهه ثبت نام کردیم که صبح روز اعزام سید محمدحسین را در پایگاه اعزام که دست بر قضاء پشت محل نمازخانه دبیرستان بود، ملاقات کردیم.
حضور همکلاسی ها پشت پنجره نمازخانه ما را در وضعیت عجیبی قرار داده بود، از یک طرف شوق اعزام و از طرفی نگرانی از مطلع شدن مسئولین مکتب و در نهایت مانع شدن از اعزام و از سوی دیگر عدم اطلاع والدینم از قصد رفتنم به جبهه که خدا میداند از شروع مراسم تا سوار شدنم به اتوبوس چه ساعات پر دلهره ای را سپری کردم.
البته بودن کنار سید محمد حسین خراسانی با صبوری خاصی که داشت و همراهی شهید رضا خردمند که بچه محل و رفیق شفیق و همراهم، باعث دلگرمی ام شده بود.
بالاخره سوار اتوبوسها شدیم و به سمت جبهه های غرب حرکت کردیم .
شهید خراسانی اخلاق خاصی داشت، ساکت و با وقار مثل یک برادر بزرگتر باعث آرامش ام بود.
در عین حال که زیاد اهل صحبت کردن نبود ولی حواسش به همه جا بود و خیلی هوای منو داشت.
پس از رسیدن به مقر و زمان سازماندهی، سید به دلیل قد و قامت مردانه تر و محاسنی که داشت، موقع تقسیم برای گشت جندالله انتخاب شد و من و شهید رضا خردمند به گردان مرزی معرفی شدیم.
سید سیمای نورانی داشت ولی به نظرم دو سه روز آخر که با هم بودیم صورتی نورانی تر پیدا کرده بود، وضو گرفتیم و نماز جماعت را خواندیم و زمان جدایی و خداحافظی شد…
ما قرار شد برویم سقز به ده مرزی ترجان و سید همان مقر در کنار بچه های گشت جندالله ماند که در واقع بچه های عملیات ویژه بودند و به محل هایی که ضد انقلاب حضور پیدا میکرد، اعزام میشدند.
یک حسی در درونم میگفت این دیدار آخرم با سید محمد حسین است و همین طور هم شد.
موقع خداحافظی همدیگر را بغل کردیم، دلم نبود ازش جدا شوم، نمیدونم چقدر گذشت که زد روی شانه ام و گفت : یا علی!
چند روزی گذشت که خبر شهادتش را شنیدیم، روز ۱۹ آبان ۱۳۶۲ در درگیری با ضد انقلاب و پس از رزمی جانانه در حومه شهر سقز، هنگام کمک و حمل یکی از همرزمهای مجروحش، ناجوانمردانه مورد هدف قرار گرفت و سپس با تیر خلاص آنان به شهادت رسید.
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد!
مزار قطعه ۲۸ ردیف ۱۲ شماره ۳
راوی: هاشم صدفی طهرانی
منبع خبر
دلهره رفتن به جبهه بدون اطلاع اولیای خانه و مدرسه بیشتر بخوانید »