مروری بر کتاب «نان سال‌های جنگ»/ اسم دخترت را بگذار آزاده


مروری بر کتاب «نان سال‌های جنگ»/ اسم دخترت را بگذار آزاده


می‌توان چهره خیرالنساء و صدیقه و… را دید و شور زندگی را در چشمان‌شان احساس کرد، آن‌ها همه پیر شده‌اند، رزمندگان هم، کسی چه می‌داند، شاید یکی از آن‌ها هنوز نامه‌ای را که زن روستایی لابه‌لای نان‌ها و کلوچه‌ها می‌گذاشت، داشته باشد.

به گزارش مجاهدت به نقل ازخبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، «نان سال‌های جنگ» عنوان کتابی است که با زاویه‌ای جدید به نقش زنان در دهه شصت و دفاع مقدس پرداخته و خاطرات زنان روستای «صَدخَرو» سبزوار را در پشتیبانی دفاع مقدس روایت می‌کند.

«مریم راهی» که خود از نویسندگان مطرح است در یادداشتی که در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است، به این کتاب پرداخته که می‌خوانید.

روستای صدخَرو در ۵۵ کیلومتری سبزه‌وار و در مسیر راه شوسه شاهرود، سبزه‌وار قرار دارد. این روستا که از شمال در ادامه رشته‌کوه البرز به کوه صدخرو می‌رسد، بزرگترین روستا در بخش داورزن است و در حال حاضر بیش از ۳۰۰۰ نفر جمعیت دارد. 

پیرزنان این روستا خاطره‌ها دارند از روزگار شاه قلدر ایران، از روزگاری که چادر از سرها می‌کشیدند و بعدها که پسر به جای پدر نشست و پای بیگانه به کشور باز شد و زن را از آنچه که بود خانه‌نشین‌تر کرد. روستاییان با اینکه دور بوده‌اند از شهرها و مراکز خبر، اما خاطرات بسیاری دارند از دوران انقلاب و شعارها و شکنجه‌ها، همین‌طور از جنگ و بمباران و اسلحه به دست گرفتن مردان. این خاطرات که بی‌تردید زبان‌به‌زبان میان خودشان می‌چرخد و برخی از آن‌ها نیز به دست ما می‌رسد، برای آن‌ها نان است، شاید از نان شب هم واجب‌تر، کسی چه می‌داند! 

ما که هر آنچه می‌دانیم از نان، تنها این است که ابتدا گندمی بوده، آرد شده، خمیرش کرده‌اند و خمیرِ بازشده را بر تنوری از آتش پخته‌اند. اما برای زنان روستا نان معنایی دیگر دارد که میان خاطرات‌شان در کتاب «نان سال‌های جنگ» خواندنی‌ست.  

انقلاب که پیروز شد، همین‌ نان‌ها نقل و نبات شدند و از این خانه به آن خانه کام‌ها را شیرین کردند. آن زمان زنان روستا روح‌شان هم خبر نداشت که از پسِ این جنگ، جنگی دیگر است و خون‌های بسیار دیگری ریخته خواهد شد. آن‌ها شاید با خود می‌پنداشتند جنگ همانی بود که در سال‌های انقلاب دیدند و از این پس هرچه هست صلح است و آسایش؛ یعنی که دیگر لقمه‌نان خود را در حلوا و روغن فرو می‌برند و بر دهان می‌گذارند.اما وقتی جنگ دیگر از راه رسید و حسین صدخروی شهید شد، نان‌ها باز آغشته شد به خون. پسرها زودتر از قبل مرد شدند و مردها خیلی زود رفتند به جبهه.

بار دیگر زنان روستا تنها شدند اما دست روی دست نگذاشتند. گندم‌ها را آرد کردند و نان پختند، نان و کلوچه، بعدها هم آش و مربا، خیلی بعدترش کلاه و شال‌گردن بافتند و ژاکت و جوراب، و همه را فرستادند برای مردها در جبهه‌ها، خیلی دورتر از صدخرو. 
آن‌ها برای خود واجب کرده بودند که اذان صبح نشده، بیدار شوند و نان بپزند و نان بپزند. جبهه است و هزاران سرباز با شکم‌ گرسنه. و چیست که بتواند جای نان را بگیرد؟ و مگر نان‌نخورده می‌تواند از خاک دفاع کند؟

نان نشاط‌آور است، آدم را یاد خانه می‌اندازد، یاد سفره‌های ناهار ظهر جمعه، دور هم، خانه مادربزرگ، نزدیک حوض آب و درخت انارِ تازه‌گل‌کرده. زنان این را می‌دانستند و با نان‌ها، این خاطرات خوش را برای سربازها در جبهه‌ها زنده کردند و به دل‌های‌شان گرما بخشیدند. 

از روزی که جهادی‌ها وارد روستا شدند، دیگر تنورهای صدخرو سرد نشد. خیرالنسا، فاطمه، رقیه، بتول، سلطان، لیلا، طوبی و سایر زنان روستا بدون اینکه فکر مزد باشند، نان پختند، و همین از آنان قهرمان ساخت. خیرالنسا فرمانده زنان روستا بود، که سال‌ها بعد شروع کرد به روایت خاطراتش. او دیگر پیر شده است. یک پیرزن مهربان، مادربزرگ سربازان و جبهه‌ها. او در قلبش می‌دانست که جنگ جنگ تا پیروزی به همین زودی‌ها محقق می‌شود، پس نان سال‌های جنگ را تأمین کرد. آن‌ها نان پختند و از میان نان‌ها قصه‌هایی برای آیندگان برداشتند، اما قصه‌های‌شان برای نخوابیدن است، برای بیداری.

فاطمه که در پانزده سالگی، خشکسالی را دیده بود، قدر گندم را خوب می‌دانست. او یقین داشت گندم معجزه می‌کند و جان‌ها را از مرگ دور می‌دارد. فاطمه سال‌هایی را به چشم دیده که گندم حکم طلا را پیدا کرده بود. او می‌گوید: «آن سال‌ها مزد کارگر روزی دو تومان بود و هر مَن گندم شد پنج تومان. آن سال معروف شد به سال گندم‌منی‌پنج‌تومان. آن سال گرسنگی چند نفر را فرستاد زیر خاک، خدا رحم کرد باز بارندگی شد و گندم‌ها رسید.» حالا پس از سال‌ها، همین فاطمه می‌رسد به دوران جنگ و می‌داند این گندم‌ها اگر نان شوند، قوت می‌دهند به پاهای رزمندگان، پس تا می‌تواند نان می‌پزد.

او می‌گوید: «هر روز یک کیسه آرد می‌آوردند دم خانه. همسایه‌ها هم دست‌تنهایم نمی‌گذاشتند. اذان صبح را که می‌دادند، یکی از همسایه‌ها می‌آمد کمک. با هم خمیر باز می‌کردیم و تنور را آتش می‌زدیم. من فقط پای تنور بودم و نان می‌پختم، بقیه کارها با همسایه‌ها بود. شش‌تا دختر داشتم که کمکم می‌کردند. از سه‌تا پسرم هم دوتای‌شان جبهه بودند.»

چیزی که فاطمه می‌گوید معنی‌اش این است که مردان روستا در جبهه‌ها می‌جنگیدند و زنان‌شان در خانه‌ها پای تنور بودند. آن‌ها همگی در حال جهاد بودند و تا پایان جنگ به جهادشان ادامه دادند. دشمن آمده بود ایران را تصاحب کند اما غافل از اینکه مردان و زنان ایران نه اهل سازش هستند و نه زیر بار حرف زور می‌روند. آن‌ها یک شعار داشتند و آن هم «نه سازش نه ذلت، یا فتح یا شهادت». از چنین ملتی با چنین شهامت و اراده‌ای باید ترسید و عقب نشست.

خیلی‌ها شاید خبر جنگ را از رادیو شنیده باشند، یا این خبر که پای دشمن رسیده به ایران، دهان‌به‌دهان گشته باشد تا رسیده باشد به گوش آن‌ها. به هر حال، خبر چنان بود که همه را برآشفت و غیرت‌ها را به جوش آورد. زهرا می‌گوید: «از رادیو شنیدیم صدام نیروهایش را آورده سر مرز. خنده از روی لب‌های مردم رفت. وقتی دشمن خرمشهر را گرفت، تمام روستا عزای‌شان شد. جوان‌های روستا شال‌وکلاه کردند و رفتند جبهه. ما هم دوست داشتیم اسلحه دست بگیریم اما نمی‌شد.»

جنگ پدیده عجیبی‌ است؛ در خانه‌ات نشسته‌ای، سرت گرم زندگی‌ات است، داری دیگ آشت را هم می‌زنی یا پیج رادیو‌ را می‌چرخانی و حواست هست بچه‌ها مشق شب‌شان را بنویسند که ناگهان جنگ بدون اینکه زنگ در را بزند، یا حتی از در وارد شود، از روی دیوار خانه‌ات می‌پرد داخل و سقف را آوار می‌کند روی سرت. طوری که اگر سر سفره نشسته باشی، حتی فرصت نمی‌کنی لقمه توی دهانت را بجوی. لقمه در دهانت می‌گذاری زمانی که کشورت در صلح است، و همان لقمه را زمانی فرو می‌بری که جنگ شده و سقف خانه‌ات پایین آمده و تو زیر آوار هستی. با همین سرعت و همین‌قدر غافلگیرکننده. بعدتر هم اگر از زیر آوار زنده بیرون بیایی، تمام زندگی‌ات می‌شود همان که جنگ برای تو تعیین می‌کند. خرمشهر اشغال می‌شود، گویی کسانی تو و سرنوشت تو را اشغال کرده‌اند. تیر می‌اندازند و شهر را منهدم می‌کنند، تو زخم برمی‌داری و دردت می‌آید. خرمشهر اندوه‌بار می‌شود، تو نیز بار برمی‌داری. باردار می‌شوی و زمانی زایمان می‌کنی که خرمشهر آزاد شده است. پس دختر می‌زایی و اسمش را می‌گذاری آزاده. جنگ این‌طور، می‌شود جزئی پراهمیت در زندگی‌ات. 

زندگی طوبی نیز همین‌طور بود، خرمشهر که آزاد شد، طوبی شد مادر آزاده، مادر دختری تازه متولد شده به نام آزاده. شاید آزاده‌هایی که آن سال آزاده نام گرفته‌اند، علتش همین آزادی باشد. خدا می‌داند. 

در صدخرو بتول همسایه کربلایی‌رقیه بود، او هم قصه نان پختنش را روایت کرده است. صدیقه حتی مزد هم می‌داده تا کسی در نان پختن کمکش کند، او هم نان پختنش قصه دارد. قصه‌ها همه از نان پختن می‌گویند، اما فرق این با آن از زمین است تا آسمان. فاطمه برنامه‌اش این بوده که شب دو سه نفر بیایند کمکش تا آردها را صاف کنند. بعد بروند و اذان برگردند و خمیر باز کنند تا صبح. سپس صبحانه بخورند و نان بپزند تا ظهر. ناهار را دور هم باشند با خوردن چیزکی و باز برگردند پای تنور. و این برنامه سال‌ها ادامه داشته است، بی‌آنکه کسی به آن‌ها بگوید این دستان زحمتکش‌تان درد نکند، بی‌آنکه آن‌ها از کسی بپرسند آیا واقعاً این نان‌ها که خروارخروار می‌پزیم به دست رزمندگان می‌رسد یا نه، شکم‌هایی را سیر می‌کند یا نه و دل‌هایی را گرما می‌بخشد یا نه.

کتاب «نان سال‌های جنگ»، خاطرات شنیدنی و تأمل‌برانگیز زنان روستای صدخرو را محمد شم‌آبادی نوشته است. او برای اینکه خاطرات را بنویسد نیاز داشته آن‌ها را از زبان زنان روستا بشنود. این کار را محمد اصغرزاده برایش انجام داده است؛ او با زنان روستا مصاحبه کرده و نتیجه ۲۴ ساعته‌اش را به دست شم‌آبادی رسانده. نویسنده نیز خاطرات زنان را در ۲۰۰ صفحه نوشته و به دست خوانندگان داده است.

«نان سال‌های جنگ»، مصور است. می‌توان چهره خیرالنساء و صدیقه و فاطمه و زهرا و طوبی را دید و شور زندگی را در چشمان‌شان احساس کرد. آن‌ها دیگر همه پیر شده‌اند، پیرزن‌هایی زیبا و پیروز. رزمندگان نیز پیر شده‌اند. کسی چه می‌داند، شاید یکی از آن‌ها هنوز نامه‌ای را که زن روستایی لابه‌لای نان‌ها و کلوچه‌ها می‌گذاشت، به یادگار نگه داشته باشد. «سلام. خسته نباشید. شما در جبهه می‌جنگید، ما هم پشت جبهه می‌جنگیم.» 

بنابراین گزارش، کتاب «نان سال‌های جنگ» با قیمت ۳۰هزار تومان توسط انتشارات راه یار منتشر شده است.

انتهای پیام/




منبع

مروری بر کتاب «نان سال‌های جنگ»/ اسم دخترت را بگذار آزاده بیشتر بخوانید »