نجف آباد

شرط در قلب مردم ماندن از نگاه شهید ماه رمضان

توصیه حکیمانه شهید «علی‌عسگری» که به درد امروز مسئولان می‌خورد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «سعادت حاج علی عسگری» در سال ۱۳۴۰ در شهر شهیدپرور نجف آباد به دنیا آمد. او که از کودکی با رنج و زحمت بزرگ شد به درس و دانش اهمیت زیادی می‌داد. تواضع، سادگی، مهربانی، سکوت و صحت وقار او از همان دوران نمایان بود.

مدام در فکر کمک به همنوعان خود بود. به پروردگارش عشق می‌ورزید و نماز‌های شب و صوت دلنشین قرآن او در نیمه‌های شب انسان را از خود بی‌خود می‌کرد. چشمان نافذ و سیمای نورانی او گویی نشانی از ملکوت داشت. پیش از انقلاب کارش پخش کردن نوار‌ها و اعلامیه‌های امام خمینی (ره) و همچنین اعلامیه‌های شهید محمد منتظری بود. در جریان تسخیر لانه جاسوسی آمریکا به همراه دو برادرش در این جریان حضور داشت. او قبل از پیروزی انقلاب اسلامی زبان عربی را نزد طلبه‌ای به نام خزائلی و نهج البلاغه را نزد شیخ نعمت الله صالحی فرا گرفت. در طی مدت کوتاهی زبان انگلیسی را نیز آموخت و به هر دو زبان تسلط کامل داشت.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی عضو سپاه پاسداران نجف آباد شد، بعد از مدتی به قم رفت و با شروع جنگ تحمیلی مسوول بهداری منطقه یک شد. شروع فعالانه او در جنگ تحمیلی با حضور در عملیات فتح المبین آغاز شد که به مجروحیتش منجر شد و دو ماه در بستر بود. در عملیات رمضان او یکی از رزمندگان شرکت کننده در این عملیات بود که در ۲۳ رمضان سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید.

از توصیه‌های این شهید به دوستان و اطرافیانش این بود که همیشه جایگاهتان را در  قلب ملت قرار دهید چرا که بهترین حصار است و بالعکس اگر از قلب ملت بیرون رفتید در هر دژ محکمی که باشید و جا بگیرید شکست می‌خورید. شرط در قلب ملت ماندن، مذهبی و مکتبی ماندن و با خدا بودن است.

تواضع، مهربانی و لبخند به روی لب از ویژگی‌های او بود. قدم‌های راستین او همه را مجذوب خود می‌کرد. او همیشه می‌گفت مصاحبت با اهل علم برایش روح نواز است. آرام سخن می‌گفت و آسایش نسبی خانواده را با زحمت خود به دست آورد.

در بخشی از وصیتنامه این شهید آمده است:

اینجانب سعادت حاج علی عسگری که عازم جبهه جنگ حق علیه باطل هستم تا انشاءالله بتوانم مفید واقع شوم و خود را ملزم می‌دانم که چند تذکری را یاد آوری کنم:

چون ما مورد تهاجم امپریالیسم آمریکا و سوسیال امپریالیسم شوروی قرار گرفته ایم باید در این زمان برای مقابله با این تهدیدات متمسک به اسلام فقاهتی و روحانیت متعهد و مسئول به رهبری امام بت شکن و سازش ناپذیر خمینی کبیر گردن نهیم تا از لغزش به چپ و راست در مضمون باشیم.

دیگر اینکه، چون ما با منافقین، این تذکران حلقه بگوش استعمار که همیشه و در همه زمان‌ها وجود داشته‌اند و بیشترین ضربه را به نیرو‌های اسلامی زده اند برای مقابله با آن‌ها دست به دامن روحانیت اصیل شویم تا بتوانیم یک برخورد جدی برای محو آن‌ها داشته باشیم. چرا که حیله‌های آن‌ها را فقط با بینش اصیل اسلامی می‌توانیم خنثی کنیم و ما باید این مهم را در تمام شئون زندگیمان بکار گیریم تا انشاءالله ظهور حضرت مهدی (عج) از ایران اسلامی شروع و همه جهان را در برگیرد.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

توصیه حکیمانه شهید «علی‌عسگری» که به درد امروز مسئولان می‌خورد بیشتر بخوانید »

روایتی از شهادت «طیبه تنهایی» وقتی گلوله رژیم شاه بدنش را درید

روایتی از شهادت «طیبه تنهایی» و تدفین مخفیانه از ترس عوامل طاغوت


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید طیبه تنهایی، اولین فرزند اسماعیل ۱۱ آذر ۱۳۱۴ در نجف آباد به دنیا آمد. دورۀ شیرین کودکی را در کنار والدین با ایمان خود گذراند و برای کسب علم راهی مدرسه شد. طیبه از همان کودکی با واجبات دین آشنا شد و در هر چه بهتر انجام دادن آن کوشید. به پدر و مادر خود احترام می‌گذاشت. از ویژگی‌های بارز این عزیز می‌توان به خوش اخلاق، مهربان، صبور، زرنگ و با حیا بودنش اشاره کرد. در مشکلات به خدا توکل می‌کرد. در مراسم عزاداری و میلاد اهل بیت حاضر می‌شد. تا می‌توانست برای اقامۀ نماز راهی مسجد می‌شد. روز‌های جمعه برای خواندن نماز راهی مسجد می‌شد. بیشتر اوقات کلام الله مجید را زمزمه می‌کرد.

در نوجوانی ازدواج کرد، مراسم ازدواج آنان ساده و سنتی بود. در کنار کار‌های منزل برای کمک به امرار معاش قالی می‌بافت. در حلال و حرام هر چیزی بسیار دقت می‌کرد. خواهرش می‌گفت: «هنوز بچه بودم که طیبه ازدواج کرد. به او عادت داشتم و اگر چند روز نمی‌دیدمش، دلگیر می‌شدم و غصه‌دار. اگر به خانه‌شان می‌رفتم و او را ناراحت می‌دیدم، دلم می‌شکست و با گریه می‌گفتم که من هم امروز می‌خواهم ناراحت باشم. دلم می‌خواست هر وقت خواهرم را می‌بینم، خنده بر لب‌هایش نشسته باشد. او هم به من عادت داشت. مرا نه فقط به چشم خواهر؛ بلکه عزیزتر از آن می‌دید.»

هر ساله روز ۲۸ صفر نذری می‌پخت و ارادت خود را به امامان نشان می‌داد. به امام خمینی علاقه داشت و دستورات ایشان را با دل و جان گوش می‌داد. بعد از سال‌ها که متوجه شد نمی‌تواند صاحب فرزند شود به رضای خداوند راضی بود و طفلی را به فرزندی قبول کرد. او را مانند فرزند نداشتۀ خود دوست داشت و در هرچه بهتر تربیت شدنش می‌کوشید.

هنگامی که انقلاب مردم ایران علیه رژیم پهلوی آغاز شد او پابه پای دیگر آزادی خواهان در این عرصه حضور داشت. درست ۲۲ بهمن آذر سال ۵۷ او به صف تظاهرات کنندگان پیوسته بود که در میان جمعیت متوجه شد کودکی روی زمین افتاده است، برای بلند کردن او از روی زمین شتافت، اما تیر بی امانِ مأموران ساواک بدنش را درید. مردم به سختی پیکر پاکش را از چنگالِ ظالمان زمان مخفی کردند. خانواده‌اش تصمیم گرفتند شبانه و به دور از چشم مأموران او را در مزار نجف‌آباد به خاک بسپارند. در دل تاریکی و به دور از چشم آدم‌ها در کوچه پس کوچه‌های تاریک به سختی او را به مزار رساندند. گلوله‌ای بدنش را شکافته بود باعث شد خونش بند نیاید. روی بدنش پلاستیک کشیدند و پس از غسل، مخفیانه او را به خاک سپردند. فردای آن روز هم در منزل مخفیانه مراسم گرفته و در خلوت و تنهایی برایش سوگواری کردند.

خواهر شهیده تنهایی تعریف می‌کند: «عصرهنگام بود که گفتند: «قبر طیبه آماده است. باید پیکرش را مخفیانه منتقل کنیم به مزار.» من هنوز ناباورانه اشک می‌ریختم و ضجه می‌زدم. تاب دیدن پیکر غرق به خون تنها خواهرم را نداشتم. به هر صورتی بود، خودمان را رساندیم به مزار. گفتند: «خون از محل زخم همچنان فوران می‌کند. نایلون بیاورید.» محل زخم را پوشاندند و من که شاهد این ماجرا بودم همچنان با صدایی بلند گریه می‌کردم. گفتند: «لطفاً بلندبلند گریه نکنید، در غیر این صورت باید مزار را ترک کنید.» با آنکه خیلی سخت بود؛ اما تمام تلاشم را به کار گرفتم تا خود را کنترل کنم. دلم گرفته بود، خیلی زیاد. با خود گفتم: «طیبه جان، الگوی تو حضرت زهرا بود، زندگی‌ات ساده بود و بی‌آلایش و مراسم تدفین‌ات در سکوت و تنهایی! مثل حضرت زهرا (س).»

عبدالحسین تنهایی روایت می‌کند: «وقتی که رفت، تا مدت‌ها چشم هامان گریان بود و لب‌ها بی‌حرکت. نه شوقی برای شادشدن بود و نه ذوقی برای خندیدن. زن‌های محله تا یک سال جانماز او را در مسجد پهن می‌کردند، همان جای همیشگی‌اش. می‌گفتند: «هنوز هم حس می‌کنیم که در میان ماست. هنوز نفس می‌کشد و با ما نماز می‌خواند.»

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از شهادت «طیبه تنهایی» و تدفین مخفیانه از ترس عوامل طاغوت بیشتر بخوانید »

روایتی از شهادت «طیبه تنهایی» وقتی گلوله رژیم شاه بدنش را درید

روایتی از شهادت «طیبه تنهایی» وقتی گلوله رژیم شاه بدنش را درید


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید طیبه تنهایی، اولین فرزند اسماعیل ۱۱ آذر ۱۳۱۴ در نجف آباد به دنیا آمد. دورۀ شیرین کودکی را در کنار والدین با ایمان خود گذراند و برای کسب علم راهی مدرسه شد. طیبه از همان کودکی با واجبات دین آشنا شد و در هر چه بهتر انجام دادن آن کوشید. به پدر و مادر خود احترام می‌گذاشت. از ویژگی‌های بارز این عزیز می‌توان به خوش اخلاق، مهربان، صبور، زرنگ و با حیا بودنش اشاره کرد. در مشکلات به خدا توکل می‌کرد. در مراسم عزاداری و میلاد اهل بیت حاضر می‌شد. تا می‌توانست برای اقامۀ نماز راهی مسجد می‌شد. روز‌های جمعه برای خواندن نماز راهی مسجد می‌شد. بیشتر اوقات کلام الله مجید را زمزمه می‌کرد.

در نوجوانی ازدواج کرد، مراسم ازدواج آنان ساده و سنتی بود. در کنار کار‌های منزل برای کمک به امرار معاش قالی می‌بافت. در حلال و حرام هر چیزی بسیار دقت می‌کرد. خواهرش می‌گفت: «هنوز بچه بودم که طیبه ازدواج کرد. به او عادت داشتم و اگر چند روز نمی‌دیدمش، دلگیر می‌شدم و غصه‌دار. اگر به خانه‌شان می‌رفتم و او را ناراحت می‌دیدم، دلم می‌شکست و با گریه می‌گفتم که من هم امروز می‌خواهم ناراحت باشم. دلم می‌خواست هر وقت خواهرم را می‌بینم، خنده بر لب‌هایش نشسته باشد. او هم به من عادت داشت. مرا نه فقط به چشم خواهر؛ بلکه عزیزتر از آن می‌دید.»

هر ساله روز ۲۸ صفر نذری می‌پخت و ارادت خود را به امامان نشان می‌داد. به امام خمینی علاقه داشت و دستورات ایشان را با دل و جان گوش می‌داد. بعد از سال‌ها که متوجه شد نمی‌تواند صاحب فرزند شود به رضای خداوند راضی بود و طفلی را به فرزندی قبول کرد. او را مانند فرزند نداشتۀ خود دوست داشت و در هرچه بهتر تربیت شدنش می‌کوشید.

هنگامی که انقلاب مردم ایران علیه رژیم پهلوی آغاز شد او پابه پای دیگر آزادی خواهان در این عرصه حضور داشت. درست ۲۲ بهمن آذر سال ۵۷ او به صف تظاهرات کنندگان پیوسته بود که در میان جمعیت متوجه شد کودکی روی زمین افتاده است، برای بلند کردن او از روی زمین شتافت، اما تیر بی امانِ مأموران ساواک بدنش را درید. مردم به سختی پیکر پاکش را از چنگالِ ظالمان زمان مخفی کردند. خانواده‌اش تصمیم گرفتند شبانه و به دور از چشم مأموران او را در مزار نجف‌آباد به خاک بسپارند. در دل تاریکی و به دور از چشم آدم‌ها در کوچه پس کوچه‌های تاریک به سختی او را به مزار رساندند. گلوله‌ای بدنش را شکافته بود باعث شد خونش بند نیاید. روی بدنش پلاستیک کشیدند و پس از غسل، مخفیانه او را به خاک سپردند. فردای آن روز هم در منزل مخفیانه مراسم گرفته و در خلوت و تنهایی برایش سوگواری کردند.

خواهر شهیده تنهایی تعریف می‌کند: «عصرهنگام بود که گفتند: «قبر طیبه آماده است. باید پیکرش را مخفیانه منتقل کنیم به مزار.» من هنوز ناباورانه اشک می‌ریختم و ضجه می‌زدم. تاب دیدن پیکر غرق به خون تنها خواهرم را نداشتم. به هر صورتی بود، خودمان را رساندیم به مزار. گفتند: «خون از محل زخم همچنان فوران می‌کند. نایلون بیاورید.» محل زخم را پوشاندند و من که شاهد این ماجرا بودم همچنان با صدایی بلند گریه می‌کردم. گفتند: «لطفاً بلندبلند گریه نکنید، در غیر این صورت باید مزار را ترک کنید.» با آنکه خیلی سخت بود؛ اما تمام تلاشم را به کار گرفتم تا خود را کنترل کنم. دلم گرفته بود، خیلی زیاد. با خود گفتم: «طیبه جان، الگوی تو حضرت زهرا بود، زندگی‌ات ساده بود و بی‌آلایش و مراسم تدفین‌ات در سکوت و تنهایی! مثل حضرت زهرا (س).»

عبدالحسین تنهایی روایت می‌کند: «وقتی که رفت، تا مدت‌ها چشم هامان گریان بود و لب‌ها بی‌حرکت. نه شوقی برای شادشدن بود و نه ذوقی برای خندیدن. زن‌های محله تا یک سال جانماز او را در مسجد پهن می‌کردند، همان جای همیشگی‌اش. می‌گفتند: «هنوز هم حس می‌کنیم که در میان ماست. هنوز نفس می‌کشد و با ما نماز می‌خواند.»

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از شهادت «طیبه تنهایی» وقتی گلوله رژیم شاه بدنش را درید بیشتر بخوانید »

.

شرح شهادت شهید «پارسا» از زبان همرزمانش


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «حسین پارسا»، یکی از نیرو‌های شاخص جهاد نجف‌آباد، در اولین روز مهر سال ۶۰ در سن ۲۴ سالگی طی عملیات ثامن‌الائمه به شهادت رسید.

در فیلم پیش رو که توسط ابوالقاسم مهدی‌پور و مرحوم محمود اصفهانی در مهر سال ۶۰ در حوالی آبادان ضبط شده، عبدالحسین ایزدی از نیرو‌های جهاد‌سازندگی نجف‌آباد، چند روز بعد از اتمام عملیات ثامن‌الائمه، در محل شهادت شهید حسین پارسا به بیان خاطراتی از شب شهادت این شهید می‌پردازد.

ایزدی که سه برادرش به نام‌های عبدالحسین، عبدالرحیم (عظیم) و محمد‌رضا در طول دفاع‌مقدس به شهادت رسیده‌اند، در ابتدای صحبت‌هایش از جهاد اصفهان می‌گوید که در آن زمان، به دلیل فعالیت‌های مشترک جهاد نجف‌آباد و اصفهان، گاهی جهاد نجف‌آباد را با نام اصفهان نیز اطلاق می‌شد.

طبق روایت ایزدی، چند شب مانده به شروع عملیات ثامن‌الائمه و شکستن حصر آبادان، به جهاد نجف‌آباد ماموریت می‌دهند که سنگری را ویژه اورژانس در خط‌مقدم احداث کنند که برای این‌کار، شهید پارسا و ایزدی هر کدام یک وانت سیمرغ و تعدادی نیرو سوار کرده و با اختلاف زمانی ۱۵ دقیقه به سمت جبهه فیاضیه راه می‌افتند.

خودروی شهید پارسا که عقب آن تعدادی نیرو و مقداری تجهیزات مانند نبشی آهن، گونی و بیل وجود داشته، در مسیر به دلیل حرکت با چراغ خاموش، با تویوتایی از روبه‌رو شاخ به شاخ شده و تعدادی از نیرو‌ها از جمله پارسا زخمی می‌شوند.

وقتی ایزدی به خودروی پارسا می‌رسد، تلاش می‌کند پارسا را که از ناحیه دهن نیز زخمی شده، به همراه دیگر مصدومان به عقب بفرستد، ولی شهید پارسا زیر بار نرفته و با اصرار، خودروی ایزدی را گرفته و حرکت می‌کند.

فیلم در این‌جا قطع می‌شود، ولی عبدالمحمود ایزدی در مصاحبه‌ای حضوری، ادامه ماجرا را این‌گونه تعریف کرد: «مصدوم‌ها را سریع تحویل دادم و حدود نیم‌ساعت بعد برگشتم. کمی که در مسیر جلو آمدم، دیدم خودروی شهید پارسا در محل ضبط فیلم رها شده و هیچ‌کس در آن نیست. با پرس و سوال از نیرو‌هایی که در سنگر‌های اطراف بودند، متوجه شدم که در همین نقطه ترکشی به در خودرو برخورد کرده و با اصابت به پهلوی شهید پارسا، او را شهید کرده است.»

در بخشی از این فیلم که با چرخش دوربین در زاویه‌های مختلف همراه است، مرحوم محمود اصفهانی همکار ابوالقاسم مهدی‌پور فیلم‌بردار این فیلم، در حالی که روی خاکریزی نشسته دیده می‌شود.

کد ویدیو

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

شرح شهادت شهید «پارسا» از زبان همرزمانش بیشتر بخوانید »

روایت مادر شهید از عقد آسمانی پسرش در عملیات مرصاد

روایت مادر شهید از عقد آسمانی پسرش در عملیات مرصاد


روایت مادر شهید از عقد آسمانی پسرش در عملیات مرصادبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، جهادگر شهید ناصر جلالی ۲۸ آبان ماه ۱۳۴۳ در نجف‌آباد متولد شد. دومین فرزند خانواده بود. با پست سر گذاشتن دوره پپر شور کودکی راهی مدرسه شد. در کنار درس خواندن، در کار‌های کشاورزی به یاری پدرش می‌رفت. تابستان‌ها حرفه مکانیکی را دنبال می‌کرد. ناصر انجام واجبات دین را زودتر از سن تکلیف آغاز کرد و تا می‌توانست در مسجد و مجالس مذهی حاضر می‌شد. از ویژگی‌های بارز اخلاقی‌اش می‌توان به فعال بودن، زرنگ بودن، مهربانی و با گذشت بودن اشاره کرد. زمانی که درگیری‌های انقلابی مردم به اوج خود رسید، هم‌دل و همپا با دیگر آزادی خواهان در صحنه درگیری و تظاهرات حاضر می‌شد. پس از پیروزی انقلاب به ارگان جهاد پیوست و خالصانه فعالیت داشت.

 وقتی دشمن گلول تانک‌های خود را به سوی مردم بی‌دفاع شهر‌های مرزی نشانه گرفت و امام خمینی فرمان دادند که مردان بدون لحظه‌ای درنگ به مناطق جنگی بشتابند، آقا ناصر امر رهبرش را به دیده نهاد و در گردان زرهی جهاد به جبهه‌های حق علیه باطل رفت. سال‌های زیادی را بدون آوردن هیچ بهانه‌ای در نبرد با دشمن پشت سر گذاشت. هرگاه دچار مجروحیت می‌شد، خم به ابرو نمی‌آورد و بعد از بهبودی نسبی دوباره به جبهه می‌رفت. حتی یک بار که به شدت از ناحیۀ سر مجروح و در بیمارستان مشهد بستری شده بود. بعد از کمی بهبودی برای حضور در عملیات مرصاد، از گردان زرهی به گردان مهندسی رفت و به عنوان مکانیک به اسلام‌آباد غرب رهسپار شد، در حالی که دلاورانه در مقابل منافقان ایستادگی می‌کرد. ناصر حلالی سرانجام در پنجم مرداد سال ۱۳۶۷ مصادف با شب عید قربان در عملیات مرصاد با اصابت ترکش به سر و سینه به درجۀ رفیع شهادت نائل آمد. جسم پاکش که به سختی قابل شناسایی بود، بعد از بازگشت به زادگاهش در نجف آباد آرام گرفت.

مادر شهید روایت کرده است: هنوز بهبودی نسبی‌اش را به دست نیاورده بود که مصمّم‎تر از قبل عزم رفتن به جبهه را کرد. من که توانایی مخالفت با او را نداشتم قرآن آوردم تا او را بدرقه کنم. وقتی از زیر قرآن رد شد، گفت: «مادر جان من تصمیم خود را گرفته‏ام، ان‎شاءاله این بار شهید خواهم شد. این کار‌های شما فایده ندارد.» پاسخ دادم: «این حرف‏ها را نزن. می‏روی و پیروز بر می‏گردی.» گفت: «مادر جان می‏خواهم در راه حق کشته شوم. این خود پیروزی است.» رو به سویش کردم و پرسیدم: «چون پا‌های شما آسیب دیده شاید معافت کنند. بهتر نیست اقدام کنی؟!» قاطعانه پاسخ داد: «به خدا و قرآن پیامبر گونه سوگند که می‏روم تا به هدفم برسم.»

 

خواهر شهید درباره برادرش گفته است: علاوه بر اخلاق نیکی که داشت مهمان‌نواز هم بود. یادم است، گاهی اوقات که با بچه‌های محله بازی می‌کرد به خانه می‌آمد و از مادرم می‌پرسید: «غذا چه داریم؟ می‎خواهم دوستانم را به خانۀ‌مان دعوت کنم.» مادرم هم غذا را آماده می‌کرد و به آن‌ها می‌داد.

وی افزود: روزی عشایر به شهر ما آمدند و آن جا مستقر شدند. در همان حین موسی به خانه آمد و گفت: «مادر جان لباس یا خوارکی اضافی اگر داریم بدهید تا برای آن‌ها ببرم. مادرم نیز مقداری خوراکی و لباس آماده کرد و به ایشان داد.»

مادر شهید روایت کرده است: یک شب مادر شهید علی عسگری به خانه‌ی ما آمد و گفت: من یک خوابی درباره‌ی ناصر دیده‌ام. بگو ببینم چه خوابی دیده‌ای؟! گفت: «خواب دیدم ناصر دارد در آسمان پرواز می‌کند و بیرق‌هایی بزرگ که نام یا صاحب‌الزمان (عج) روی آن‌ها نوشته را در دست دارد! گفتم ان‌شالله به مکه می‌رود.

وی بیان کرد: همان شب یکی از دوستان ناصر زنگ زد و به او گفت که عملیاد مرصاد نزدیک است و اگر می‌خواهید بیا! من دیدم ناصر از خانه بیرون رفت و با تعدادی نقل که خریده بود برگشت! خندیدم و به او گفتم: انگار قصد عقد کردن داری ناصر؟! او نیز خندید و گفت آری خدا به خواهد عقد نزدیک است. بعد از شهادتش فهمیدم که منظورش از عقد همان عقد آسمانی شهادت بود!

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

روایت مادر شهید از عقد آسمانی پسرش در عملیات مرصاد بیشتر بخوانید »