. «لبریز شدن» به جای آنکه زخمی عمیق بر ذهن تماشاگر بگذارد، تنها لکه ننگ دیگری در کارنامه تکراری فیلمسازی است که به نظر میرسد بیش از هرچیز به پر کردن رزومه علاقه دارد.
سرویس فرهنگ و هنر مشرق – «تیلر پری» بدون شک یکی از پرکارترین کارگردانان هالیوود است، اما این بار سختکوشیاش به جای افتخار، به دام تکرار و بیرمقی افتاده است. «لبریز شدن» پنجمین فیلم بلند تایلر پری در دو سال گذشته و البته، ششمین با عنوان «عروسی مقصد مادیا» هم در صف اکران است.
این حجم از تولید، بیشتر به خط مونتاژ یک کارخانه شباهت دارد تا یک فرآیند خلاقانه سینمایی. فیلم جدید هم مثل باقی نمونهها، با شتابی آنقدر عجولانه ساخته شده که خبرش موجب تعجب رسانهها شد. این فیلم تنها در چهار روز فیلمبرداری شده و محصول نهایی دقیقا همان چیزی است که از یک پروژه چهارروزه انتظار میرود؛ طرحی نیمپز و بازیهایی که حتی فرصت نفس کشیدن پیدا نکردهاند.
پری اینبار سراغ داستان مادری مجرد رفته که زیر بار هر مسئولیتی که بتوان تصور کرد، از کار و بدهی تا مراقبت از فرزند بیمارش را از دست ندهد. در نهایت، با فروپاشی اعصاب، اسلحهای برمیدارد و برای پس گرفتن پولی که به او بدهکارند، به بانک میرود. روی کاغذ، این ایده میتوانست ترکیبی از درام اجتماعی و تریلر تنشزا باشد. اما واقعیت این است که محصول نهایی، نسخهای از «جان کیو» است که بدون کوچکترین نوآوری قهرمان مردش را با یک زن جایگزین کردهاند.
نیمه اول فیلم، دستکم تظاهر میکند نیت خوبی دارد، نگاهی به وضعیت زنانی که در شرایط غیرانسانی برای بقا میجنگند. ولی همانطور که سابقه پری نشان داده، او نمیتواند از دام روشهای احساساتی و ملودرامپردازی گلدرشتش فرار کند.
نتیجه اثری است که هر معنای احتمالیاش زیر موج موسیقیهای اغراقشده و دیالوگهای کلیشهای غرق میشود. «لبریز شدن» به جای آنکه زخمی عمیق بر ذهن تماشاگر بگذارد، تنها لکه ننگ دیگری در کارنامه تکراری فیلمسازی است که به نظر میرسد بیش از هرچیز به پر کردن رزومه علاقه دارد.
فیلم که به قلم و کارگردانی خود پری ساخته شده، داستان جانیه (تارجی پی. هنسون) را روایت میکند؛ مادری که با دو شغل و یک دختر بیمار، سعی دارد در جهنمی یک روزمره دوام بیاورد، اما از همان روز اول، فهرست بدبختیها به شکل گلدرشت و اغراقآمیز روی سرش میریزد: اخراج، تهدید به تخلیه خانه، توقیف ماشین توسط پلیس و حتی دخالت بخش خدمات حمایت از کودکان. تماشاگر خیلی زود میفهمد که این بدبیاریها بهجای خلق تنش واقعی، بیشتر به بازی «ببین چهقدر بدبختی که مادر سرپرست خانوار افزایش یافته»، شباهت دارد.
با پیشرفت داستان، وقایع بیش از آنکه تعلیق بسازند، غیرمنطقی و عصبیکنندهاند. رئیس بیعاطفهای که حتی نجات یک سرقت را به حساب جرم میگذارد، پلیسهایی که فساد را نادیده میگیرند و معدود مأمورانی که اصلاً حوصله شنیدن حرفهای جانیه را ندارند، همه در کنار هم به کلیشهایترین شکل ممکن چیده شدهاند.
وقتی که مخاطب تصور میکند شاید پایان فیلم کمی ارزش صبر کردن داشته باشد، با یک پیچش مصنوعی روبهرو میشویم که در چند ثانیه از یک لحظه احساسی واقعی به یک پایان کودکانه و بیاثر سقوط میکند. صحنه هجوم پلیسها به بانک و تیر خوردن جانیه، که قرار است نقطه اوج باشد، به محض ورود شخصیت نیکول (شری شپرد) خنثی میشود و تنش فیلم رسماً نفس آخرش را میکشد.
«لبریز شدن» نه تنها موفق نمیشود حرف تازهای در ژانر درام-هیجانی بزند، بلکه ثابت میکند حتی یک کارگردان سختکوش هم اگر بیش از حد خودش را درگیر کند، میتواند از پس ساخت یک کلیشه دو ساعته برآید.
فیلم در ایالت جورجیا و تنها طی چهار روز ساخته شده، اما نه به سبک پروژههای چریکی خلاقانه، بلکه شبیه یک تولید کمخرج که حتی زحمت پنهان کردن بیپولیاش را هم به خود نداده و از نظر بصری، اثر آنقدر فقیر است که بهسختی میتوان ردپایی از فیلمبرداری خلاق یا تدوین تأثیرگذار در آن پیدا کرد.
لوکیشنها بیشتر مغازهها و ادارههای واقعیاند که صرفاً برای چند روز اجاره شدهاند، بدون کوچکترین تغییری در ظاهرشان. طراحی لباسها هم به قدری بیجان است که گویی از کمد شخصی بازیگران بیرون آمده است، حتی باران ناگهانی وسط فیلم، که قرار است فضای سنگین بسازد، بیشتر شبیه شیلنگ آب حیاط همسایه است؛ چون آسمان و نورپردازی، یک ثانیه هم باورپذیر نیست.
با وجود تمام این کاستیها، یک دلیل جدی برای ادامه تماشای این فیلم وجود دارد: تارجی پی. هنسون. این نامزد اسکار در نقش جانیه چنان قدرتمند ظاهر میشود که حتی وقتی فیلمنامه با سرعت به سراشیبی سقوط میرود، او همچنان تماشاگر را نگه میدارد. مونولوگ طولانیاش بعد از نیمه فیلم، که روایتگر تمام فاجعههای شخصیاش است، آنقدر تأثیرگذار است که آدم دلش میخواهد فیلم دیگری ببیند که شایسته این بازی باشد.
درباره سایر بازیگران، اوضاع متغیر است؛ اما حضور شری شپرد در نقش نیکول، مدیر بانکی که در میانه گروگانگیری گیر افتاده، یک نکته مثبت نادر است. شپرد موفق میشود از دل این آشفتگی، شخصیتی انسانی و دلسوز بیرون بکشد. همین لحظات کوتاه، تنها زمانی است که واقعاً با جانیه همدلی میکنیم و آرزو داریم دستکم یک پیروزی کوچک نصیبش شود—پیروزیای که، متأسفانه، فیلم هرگز جرات یا توان ساختنش را ندارد.
زندگی جانیه یک کابوس است، اما او همچنان متعهد است که برای آینده آریا، که اخیراً یک آزمایش علمی برای مدرسه انجام داده و در عین مبارزه با بیماری، هوش بالایی نشان داده، به جلو حرکت کند. پری برای شخصیت اصلی مشکلات زیادی ایجاد میکند تا سرانجام یک فروپاشی روانی رخ دهد؛ جانیه با خطر تخلیه، بیکاری، از دست دادن دخترش و حتی عصبانیت در جاده مواجه است، زمانی که رانندگی بیتوجهانهاش یک پلیس سفیدپوست را عصبانی میکند که میخواهد او را برای ایجاد تصادف «مجازات» کند. هیچ امیدی برای جانیه باقی نمانده و نویسندگی کاملاً او را در وضعیت رنج و ناتوانی قرار داده است، بهگونهای که دیگر نمیتواند آنچه از زندگیاش باقی مانده را حفظ کند.
چند صحنه ابتدایی این رنج را به خوبی نشان میدهند، بهخصوص رابطه با ریچارد، مردی بیرحم که از بهانهها خسته شده اما اجازه میدهد جانیه به مسائل مدرسه رسیدگی کند که در نهایت او را مجبور به ترک کار میکند و زنجیرهای از اتفاقات را آغاز میکند که حس واقعیت او را نابود میکند.
پری یک نقاش انگشتی است و همیشه تجربه تصویری را تا حد اعلاء حفظ میکند تا بهتر بتواند با مخاطبانش ارتباط برقرار کند. مدرسهای وجود دارد، اما به نام «مدرسه ابتدایی وودرو ویلسون» است. شخصیتهایی وجود دارند که بسیار بدجنس و بیرحماند و کسانی که حاضر به درک شرایط جانیه نیستند.
لبریزشدن(Straw) همچنان اثری کلیشهای باقی میماند، اما امیدی وجود دارد که پری بتواند مفاهیمی که روی آنها کار میکند را بفهمد؛ بررسی چنین رنج و سرکوبی که در سیستمهای ناعادلانه وجود دارد و اغلب از مردم بیش از توانشان کار میکشند، بهویژه در جوامع سیاهپوست.
با این حال فیلم به هدف ساخت سریع خود وفادار میماند و بیشتر زمان فیلم در داخل بانک میگذرد، جایی که جانیه به وضعیتش پی میبرد و با نگرانی نیکول و بیصبری کنایهآمیز دیگران روبهرو است.
رسانهها در محل حاضرند و نیروهای انتظامی درباره خلق و خوی جانیه بحث میکنند، در حالی که فیلم روشی را طراحی کرده تا در میان انبوهی که جانیه را درک نمیکنند او را به این وضعیت سوق میدهند و زمینه شکست روانی او را تقویت میکنند، پخش زنده به زن مسلح اجازه میدهد داستانش را با جهان به اشتراک بگذارد و باعث تجمع حامیان بیرون بانک میشود.
این فیلم به اندازه «بعدالظهر سگی » تأثیرگذار نیست و پری به جای شدت واقعی، ملودرامی سست ارائه میدهد، بهویژه زمانی که افبیآی برای کنترل ماموریت مذاکره صلحآمیز کی وارد میشود. چند پایان طبیعی برای این داستان وجود داشت، اما پری آنها را نادیده میگیرد و ترجیح میدهد نقطه اوج فیلم را به سبک شیامالان را دنبال کند که به شدت دستکاریشده و واقعیت موجود در متن را از بین میبرد. همه چیز با یک حقه بزرگ تمام میشود که احساس میشود بیدلیل است، اما کم دانشی ویژگی خاص کارگردانهای پرکار است.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
شخصیت کاملا تقلیدی لوسیوس برای خلق یک ماکسیموس تازه در نسخه باسازی شده یک تهدید در سری دوزی های مرسوم هالیوود است و از این منظر کل فیلم را به کمدی ناخواسته تبدیل میکند.
سرویس فرهنگ و هنر مشرق – فیلم «گلادیاتور» در واپسین روزهای سال ۱۹۹۹، در دهه جهش دوباره سینما ساخته شد. این اثر موفق ریدلی اسکات، تکملهای بصری بر میراث سینمای حماسی دهه شصت و هفتاد میلادی بود.
این فیلم به دلیل نگاه وفادارانه به خصایص آثار حماسی، به جرگه شاهکارهای کلاسیک سینما پیوست، با تصاویری نمادین و دیالوگهایی که تا سالها به یاد میمانند، برنده پنج جایزه اسکار، از جمله اسکار بهترین فیلم شد.
چرا قسمت دوم گلادیاتور تصنعی است؟
«گلادیاتور ۲ » در مقایسه با نسخه اصلی این فیلم، یک اثر جاودانه با احتمال دریافت جوایز مهم سینمایی نیست و فیلم علیرغم اینکه تلاش میکند خاطره نسخه کلاسیک شده اول را تداعی کند، تماشاگر با ۱۵۰ دقیقه حماسه مصنوعی با عناصری تکراری شبیه به نسخه اول مواجه است.
این فیلم را میتوان در لیست دنبالههای سینمایی ناامیدکننده، همچون متریکس، آواتار، پسران بد، انتقامجویان، جیغ، ونوم، ترنسفورمرز، بیگانه، طالع نحس و… قرار داد.
کاراکالا و گتا (فرد هچینجر و جوزف کوئین)
بیست سال پس از مرگ ماکسیموس(راسل کرو) در نسخه اصلی فیلم اول (۲۰۰۰)، رویای “رم جدید” توسط کاراکالا و گتا (فرد هچینجر و جوزف کوئین) امپراطورهای دوقلوی دمدمیمزاج به قهقرا رفته است.
ژنرال مارکوس آکاسیوس (پدرو پاسکال)
به دلیل جنون و عطش قدرت دو امپراطور، آنان ژنرال مارکوس آکاسیوس (پدرو پاسکال) و نیروهایش را به قارههای مختلف میفرستند تا سرزمینهای خارجی را به نام «امپراطوری» فتح کند.
ماکسیموس دسیموس مریدیوس (راسل کرو)
در نیمه فیلم مشخص میشود که از ماکسیموس دسیموس مریدیوس (راسل کرو) فرزندی نامشروع به جای مانده است. او همان «لوسیوس وریوس اورلیوس» (پل مسکال) است، پسر لوسیلا (کانی نیلسن)، نوه مارکوس اورلیوس(ریچارد هریس) که برای محافظت از تصمیمات خشن کامودوس (خواکین فینیکس)، توسط مادرش به آفریقا فرستاده شد و در همانجا ماند، بزرگ شد و ازدواج کرد.
مارکوس اورلیوس(ریچارد هریس) امپراطور روم در قسمت اول فیلم
روایت فیلم از جایی آغاز میشود که ارتش امپراتوری روم وارد سرزمینی میشود که لوسیوس در آن زندگی میکند. ارتش روم به رهبری ژنرال آکاسیوس (پدرو پاسکال) شهر محل زندگی لوسیوس را محاصره میکند و آنان در این نبرد شکست میخورند و ارتش متخاصم “روم” پیروز میشود.
کامودوس (خواکین فینیکس) پسر و جانشین مارکوس اورلیوس در فیلم اول
در آخرین فتح روم، همسر هانو معروف به لوسیوس کشته میشود و او را اسیر میکنند. پس از انتقال اسرا به روم، لوسیوس به عنوان جنگجویی سرسخت در بازار روم به ماکرینوس (دنیل واشنگتن) فروخته میشود تا به گروه ماهر گلادیاتورها بپیوندد. ماکرینوس ارباب جاهطلبی است که قصد ایجاد هرج و مرج در امپراتوری روم را دارد.
لوسیوس نمایشهای چشمگیری در چند مبارزه نخست ارائه میدهد، ماکرینوس به لوسیوس پیشنهاد میکند، آرزوهایش را در مقابل حماسی جنگیدن برآورده میکند، اما لوسیوس فقط به دنبال انتقام از آکاسیوس است.
در نیمه فیلم حقیقت آشکار میشود. لوسیوس متوجه میشود، فرزند دختر امپراتور سابق و ماکسیموس است که به دلیل ترس از قتل توسط داییاش، به شمال آفریقا فرستاده شده است.
سنا از خونریزی دو امپراطور روم خسته شده و تلاشهایی برای کودتاها در حال شکلگیری است که میتواند سرنوشت روم را تغییر دهد. لوسیوس تصمیم میگیرد در سرنوشت روم به عنوان نوه امپراتور «مارکوس اورلیوس» (امپراطوری که در نسخه اول فیلم کشته میشود) تاثیر داشته باشد.
ژنرال مارکوس آکاسیوس (پدرو پاسکال)
چرا «لوسیوس» ماکسیموس نشد
در گلادیاتور «لوسیوس» شخصیت قوی و مرموز است، یک جنگجوی شاعر، یک قهرمان عبوس. او گونهای از گلادیاتورهای میدان نبرد را نمایندگی میکند که با ماکسیموسِ (راسل کرو) قسمت اول تفاوت چندانی ندارد.
ماکسیموس در آن فیلم یک سرباز حرفهای بود که طی فرآیندی دراماتیک به ژنرال مورد اعتماد امپراطوری روم تبدیل شد. در اثر یک توطئه از ساحت فرمانده به بردهای تبدیل شد و از مقام یک برده تبدیل به گلادیاتور شد و در این مقام، جانشین امپراتور را به چالش کشید.
اما لوسیوس، پسر بزرگشده ماکسیموس و لوسیلا (با بازی کانی نیلسن) طبق معمول دنبالههای سینمایی، سفری مشابه با پدر نامشروع خود را طی میکند.
لوسیوس به عنوان یک سرباز آغاز میکند، سپس به بردگی گرفته شده و مجبور میشود برای سرگرمی تودهها بجنگد. در نهایت او از جایگاه خود به عنوان گلادیاتور استفاده میکند تا رهبر فاسد و افراطی امپراتوری روم را سرنگون کند.
از دیگر وجوه اشتراک در تصمیم شخصیت مرکزی فیلم این است که به مثابه نسخه اول، با مردی مواجه هستیم که صرفا به دنبال انتقام قتل همسرش است. یعنی نویسنده و کارگردان هیچ تلاشی برای تغییر پیرنگ نسبت به نسخه اول نداشتهاند.
این دنباله سازی بدون عدم توجه به تغییر پیرنگ همان استاندارد معروف هالیوودی است که سیر روایی فیلمهای بعدی از نسخه اصلی کپی شوند، منتهی عظمت فیلم با CGI بزرگتر و پرهزینهتر میشود. تنها تفاوت قهرمان نسخه اول با قسمت دوم این است که اولی یک امپراطور را و دومی دو امپراتور به زیر میکشد.
کولوسئوم (ورزشگاه نبرد در روم)، تخمین زده میشود که بین ۵۰۰۰۰ تا ۸۰۰۰۰ تماشاگر در مقاطع مختلف تاریخ خود داشته باشد. که میانگین تماشاگران آن حدود ۶۵۰۰۰ نفر است. از آن برای مسابقات گلادیاتورها و نمایشهای عمومی از جمله شکار حیوانات، اعدامها، و دوباره استفاده میشود. اجرای نبردها و درامهای معروف بر اساس اساطیر رومی و بهطور خلاصه نبردهای دریایی ساختگی استفاده میشد. در اوایل قرون وسطی از این ساختمان برای سرگرمی استفاده نمیشد. بعداً برای مقاصدی مانند مسکن، کارگاه، محلههای مذهبی، قلعه، معدن و زیارتگاه مسیحیان مورد استفاده مجدد قرار گرفت
نمایشهای کولوسئوم (ورزشگاه نبرد در روم) بزرگتر و پرزرقوبرقترشده و شخصیتهای فیلم، نقشهای اغراقآمیزتری ارائه میدهند. حماسه شمشیر و صندل با کارگردانی بسیار معمولی ریدلی اسکات ارائه میشود.
دیوید اسکارپا، نویسنده آثار اخیر اسکات در فیلمهای «همه پولهای جهان» (۲۰۱۷) و «ناپلئون» (۲۰۲۳)، داستانی خلق کرده که علاقهمندان به نسخه اول را کلافه میکندو نسخه دوم علی رغم پروپاگاندای رسانهای به صورت ناخوشایندی روند روایی فیلم اول را تکرار میکند.
گلادیاتور اول، با صحنهای به پایان رسید که ماکسیموس، کومودوس (خواکین فینیکس)، پسر فریبکار مارکوس اورلیوس را میکشد کسی که رویای «روم» را به سوی استبداد هدایت میکرد.
آکاسیوس با لوسیلا ازدواج کرده و ذیل همان الگوی شخصیتی ماکسیموس نعریف شده است و مثل او هم آرزوی یک تعطیلات طولانی مدت در سر دارد. اما امپراتوران “گتا و کاراکالا” (جوزف کوین، فرد هچینگر) ” از او میخواهند که ایران و هند را فتح کند. پیروزی ماکسیموس به نظر نمیرسد که گامی در جهت تحقق “رؤیای روم” باشد.
اما در گلادیاتور ۲، اسکارپا (فیلمنامهنویس) بدون هیچ توضیح کافی، فیلم را با گم شدن این رویا آغاز میکند و شکوه حماسه فیلم اول در ذهن مخاطب سرکوب میشود.
فیلمنامه اسکارپا، موقعیتهای نمایشی را بدون توجه به عمق شخصیتها طراحی کرده است. لوسیوس همان سرباز احساساتی شبیه پدر خویش است که مسیر دراماتیک او را طی میکند.
آکاسیوس با لوسیلا ازدواج کرده و ذیل همان الگوی شخصیتی ماکسیموس ارائه میشود. او هم آرزوی یک تعطیلات طولانی مدت را در سر دارد. اما امپراتوران “گتا و کاراکالا” (جوزف کوین، فرد هچینگر) ” از او میخواهند که ایران و هند را فتح کند.
ریدلی اسکات سر صحنه فیلمبرداری قسمت دوم گلادیاتور
امپراتورهای دوقلو شبیه گابلینهایی (موجودات افسانه ای در فرهنگ غربی است که اغلب جثه ای کوچک و چهره ای زشت دارند) با پوست رنگپریده، موهای قرمز و چشمانی خسته از جنون و افراط در آدمخواری هستند.
آنها در مقابل شخصیت پیچیده و روانشناختی کومودوس، ضعیفتر به نظر میرسند. بسیاری از شخصیتهای اسکارپا بهخوبی پرداخته نشدهاند، همین سطحینگری ظاهری، وجوه جذاب روایت و شخصیتهای قابل تامل را تحتالشعاع قرار میدهد.
ماکرینوس، تاجر گلادیاتورها زمانی بردهای رومی بوده و برای از هم پاشیدن امپراطوری و کنترل هسته سخت مرکزی تلاش میکند. او از خشم و عطش انتقام لوسیوس برای سوءاستفاده از سیاستمداران روم بهره میبرد.
مسیر و پیام فیلم به صورت آزاردهندهای به نسخه اصلی شباهت دارد. «گلادیاتور۱» نیز یک دیکتاتور حاکم بر روم را به تصویر میکشید. کومودوس، با بازی خواکین فینیکس، مصمم بود که محبوب تودهها باشد تا نفس شکنندهاش را ارضا کند، حتی اگر تصمیمات او منجر به نابودی امپراتوری روم میشد در مقابل، امپراتوری دوقلوها در «گلادیاتور ۲»، که بر اساس شخصیتهای واقعی شکل گرفتهاند، بیشتر کارتونی و کاریکاتور هستند.
«دیویداسکارپا» (فیلمنامهنویس) طرح داستانی خود را بر اساس الزامات یک دنباله سینمایی پیش برده و این مسئله بر ابعاد روانی شخصیتها سایه افکنده است. هرچند لوسیوس شاید حساستر به نظر برسد، اما همچنان مانند پدرش خاک را بو میکند، سرها را قطع میکند و سخنرانیهای پرشور ایراد میکند.
او حتی پدرش را در لحظات کمرنگی از فیلم اصلی به یاد میآورد و تعداد زیاد صحنههایی که به نسخه اصلی ارجاع داده میشود.
این شخصیت کاملا تقلیدی لوسیوس برای خلق یک ماکسیموس تازه در نسخه باسازی شده و که در سری دوزی های هالیوودی مرسوم است و از این منظر کل فیلم را به کمدی ناخواسته تبدیل میکند.
زیرا جاهطلبیهای خودخواهانه لوسیوس در نهایت برجسته نیستند. او صرفاً به دنبال انتقام است و در ابتدا اهمیتی به ساختار سیاسی روم نمیداد و ناگهان تبدیل به کنشگری سیاسی شد.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه فرهنگ دفاعپرس ـ رسول حسنی ولاشجردی؛ تاریخ دفاع مقدس به تعبیر رهبر معظم انقلاب اسلامی گنجینهای هست عظیم که باید مورد کنکاش و واکاوی قرار بگیرد. بعد از گذشت بیش از سه دهه از پایان جنگ تحمیلی هنوز حرفهای ناگفته بسیاری بر زمین مانده که باید گفته و شنیده و ثبت و ضبط شود. در طول هشت سال جنگ تحمیلی حوادث بزرگ و کوچکی روی داده هست که بخشهایی از آن در قالب تاریخ شفاهی، تاریخ نگاری و در قالبهای مختلف به ثبت رسیدهاند. اما آنچه که در این مغفول مانده هست وجود شخصیتهایی هست که در حاشیه قرار گرفته و یا اصلا به آن پرداخت نشده هست. در حالی که این شخصیتهای گمنام از متن مهمتر هستند، چرا که این اشخاص بار اصلی جنگ تحمیلی را بر دوش کشیدهاند.
زنان و مردان بسیاری بودند که علیرغم علاقه شدید به حضور در میادین نبرد و خط مقدم جهاد به دلایلی نتوانستند به وظیفه خود عمل کنند، اما در همان شهرها و محلات خود و با همان امکانات محدودی که داشتند قدمهای میبرداشتند که شاید در برخی مواقع کوچک بودند، اما اثربخش و ماندگار بودند. «فاطمه فلکیان» معروف به «ننه عصمت» یکی از هزاران زن انقلابی و مجاهدی هست که با وجود محدودیتها و محرومیتهایی که داشت با لبیک گفتن به فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر وجوب حضور در جبههها و یا کمک به رزمندگان دست به کار بافتن دستکش برای رزمندگان شد. چرا که شنیده بود در مناطق جنگی جوانان ایرانی در فصل سرما در مضیغه هستند. «ننه عصمت» در طول سال دهها دستکش میبافت و اوایل فصل سرما آنها را به رزمندگان اهدا میکرد.
«ننه عصمت» کار خود را پس از اتمام جنگ تحمیلی دست از کار نکشید و برای مرزبانانی که مشغول حراست از کشور بودند همچنان دستکش میبافد و کهولت و سن و بیماری و ضعف دستها مانع نشد تا دست از بافتن بردارد. دستکشهای ننه عصمت در طول سالهای اخیر به نمادی برای مقاومت و جهاد مردمی تبدیل شده هست. با این همه از این بانوی مجاهد یزدی جز همین نام و مستندی کوتاه چیزی نمیدانیم. وجود مستندی مانند «ننه عصمت» به مثابه پنجره و روزنهای کوچک هست به روی زنانی که با همه توش و توان خود و البته همردیف مردان در میدان جهاد و مقاومت ایستادند.
مستند «ننه عصمت» به کارگردانی «ایمان کیخا» اثری هست فاقد شعارزدگی که به سادگی و بدور از تکلف به سوژه خود نزدیک شده هست و با گفتار متنی بیآلایش و روان زندگی «فاطمه فلکیان» را در زمانی کوتاه به تصویر میکشد. فیلم هر چند به حاشیهها ورود نکرده هست، اما در برخی موارد به همه آنچه که بیننده لازم هست بداند نیز نپرداخته هست به همین دلیل فیلم ظرفیت این را داشت تا به اثری بلند تبدیل شده و با دوستان، خانواده و افراد مرتبط با شخصیت اصلی فیلم را به اثری ماندگار تبدیل کند. چرا که بعید هست فرصت ساخت اثری مستند درباره «فاطمه فلکیان» دست دهد.
نسل امروز و نسل فردا در کنار آشنایی با حوادث و رویدادهای جنگ تحمیلی و شناخت فرماندهان و شهدا باید با نامها و نشان این زنان آشنا شوند. این امر باید به اولویت سیاستگذاران فرهنگی تبدیل شود، چرا که پرداختن به زنانی، چون «فاطمه فلکیان» تنها مستندسازی و مستندنگاری جنگ تحمیلی نیست بلکه مهمتر از آن الگوسازی برای دختران امروز هست که خود محملی هست برای ترویج سبک زندگی اسلامی و ایرانی.
انتهای پیام/ 161
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
گروه استانهای دفاعپرس – مهدی حاجیلو فعال حوزه هنر و رسانه؛ «غریب» از آثاری بود که به چهل و یکمین جشنواره فیلم فجر راه یافت و توانست در بخشهای مختلف سیمرغ و دیپلم افتخار جشنواره را کسب کند.
فیلم سینمایی «غریب» رشادتها و اقدامات شهید «محمد بروجردی» را در اتفاقات و نا آرامیهای کردستان روایت میکند، برای جذابتر شدن داستان حامد عنقا به عنوان نویسنده کار تصمیم گرفته اتفاقات ملودرام را با داستان اصلی ترکیب کند.
«محمد بروجردی» از چهرههای شاخصی است که فعالیتهای سیاسی و مبارزههای وی به قبل از پیروزی انقلاب اسلامی باز میگردد.
این شهید والامقام از همان روزهای ابتدایی نهضت مبارزه با رژیم پهلوی پای در رکاب انقلاب و آرمانهای امام خمینی (ره) گذاشت، بعد از انقلاب نیز حضور پُررنگتری در عرصههای مختلفی همچون «مسئول حفاظت از بنیانگذار انقلاب در زمان بازگشت به کشور، «تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی»، «پاکسازی و شکست گروههای تجزیهطلب در کردستان» و «تربیت نیروهای انقلابی و فرماندهان جنگی» داشت.
شهید محمدابراهیم همت و جاویدالاثر احمد متوسلیان نیروهای پرورش یافته توسط شهید بروجردی محسوب میشوند.
پیش از تولید فیلم «غریب» هیچ کارگردان و نویسندهای بهسوی روایت و ساخت آثاری با موضوع شهید بروجردی نرفته بود، اما محمدحسین لطیفی بعد از ساخت آثار موفق در سینما و تلوزیون تصمیم گرفت فیلمی را با محوریت رشادتهای شهید «محمد بروجردی» در کردستان بسازد، این اثر فاخر جبهه انقلاب با حمایتهای «سازمان هنری رسانهای اوج» تولید شده است.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، ناآرامیهایی در منطقه کردستان ایران به وجود آمد، گروهکهای تروریستی و تجزیهطلب مانند «کومله» سعی داشتند منطقه کردنشین را از ایران جدا کنند و بهدنبال استقلال طلبی بودند. بعد از شدت گرفتن این اتفاقات امام خمینی (ره) فرمانی را مبنی بر حضور «محمد بروجردی» در کردستان صادر کردند. «بروجردی» بعد از دریافت فرمان آماده سفر به پاوه شد.
فیلم سینمایی «غریب» در اولین سکانس، پایان حضور بروجردی در کردستان را به مخاطب نشان میدهد و سپس با یک فلاش بک به عقب برمیگردد، این موضوع باعث شده تا مخاطب با هیجان و کنجکاوی به تماشای فیلم بپردازد و منتظر میماند تا ببیند چه اتفاقاتی قرار است در داستان رخ دهد.
لطیفی که در آثار قبلی خود نشان داده بود بهخوبی میتواند از پس روایت داستان ملودرام بر بیآید، در داستان «غریب» نیز دست به روایت یک ملودرام عاشقانه زد. داستان عاشقانه زوج کرد زبان در این فیلم بهخوبی توانست احساسات مخاطب را تحریک کند.
پردیس پورعابدینی ستاره نوظهور سینمای ایران که یک طرف داستان ملودرام «غریب» است توانسته به خوبی در این فیلم ایفای نقش کند. این بازیگر جوان با بازی در این فیلم موفق شد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن جشنواره چهل و یکم فیلم فجر را کسب کند.
خط داستان در این فیلم به خوبی حفظ شده و به قول معروف داستان به بیراهه نمیرود، روایت داستان «غریب» هم نقطه اوج دارد و هم نقطه فرود، مخاطب سرگرم اتفاقات داستان است و پا به پای داستان میدَود. یکی از نکاتی که در این فیلم به آن توجه شده انتخاب درست بازیگران و طراحی گریم آنهاست. طراحی چهره بابک حمیدیان شباهت بسیاری به چهره واقعی شهید بروجردی دارد.
مهران احمدی به عنوان یک سرکرده تندخو گروهک تجزیهطلب که کل اهدافش در آرمانش خلاصه میشود به خوبی در این اثر ایفای نقش کرده، خشونتی که در لحن و چهره این بازیگر موفق و باتجربه سینمای ایران وجود دارد مخاطب را بیشتر تحت تاثیر اتفاقات و جنایتهای کومله قرار میدهد. همچنین فرهاد قائمیان نیز به عنوان یک ارتشی وطنپرست با دیالوگها و حالتی که در چهره دارد بهخوبی احساسات ملیگرایی مخاطب را درگیر میکند.
یکی از نکاتی که از همان ابتدای فیلم بارها مورد تاکید کاراکتر «شهید بروجردی» قرار گرفته، بحث تبیین مسائل برای مردم معترض کردستان است که از سر ناآگاهی تبدیل به مُهره کومله شدهاند، مسئله تبیین که سالهاست مورد تاکید مقام معظم رهبری قرار گرفته نشان میدهد که در هر برهه زمانی مردم نیاز به تبیین مسائل دارند. اگر تبیین به درستی صورت نگیرد اتفاقات ناخوشایندی از دل جامعه بیرون میآید.
آنطور که منابع تاریخی و فیلم «غریب» نشان میدهد مسئله گفتوگو با مردم اولویت اول شهید «بروجردی» در ناآرامیهای کردستان بوده است، بروجردی زمانی که دید جنایتهای کومله هر روز بیشتر میشود تصمیم به جنگ با آنان گرفت.
سکانس مقابله و درگیری با کومله در فیلم «غریب» به زیبایی هرچه تمامتر از آب بیرون آمده به طوری که مخاطب با صحنهای جدید از ژانر اکشن مواجه میشود. سکانسهایی سخت و پُرزحمت که نشان میدهد ساخت آن با دشواریهای زیادی همراه بوده است.
فیلم غریب قطعاً برای لطیفی در مقام کارگردان اثری مثبت و گامی رو به جلو محسوب میشود و نشان میدهد این کارگردان توانایی ساخت هر فیلمی در هر ژانری را دارد.
سرانجام داستان غریب این است که بروجردی به عنوان سرباز امام خمینی (ره) و یکی از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران موفق شد کردستان را از دست گروهکهای ظالم و تجزیه طلب آزاد کند تا مردم کردزبان زیر پرچم جمهوری اسلامی ایران با آرامش زندگی کنند.
اقدامات بروجردی در کردستان باعث شد تا مردم به وی لقب «مسیح کردستان» را بدهند. غریب روایتی از اشکها و لبخندهای مردم کردستان را به تصویر کشیده است. به نوعی میتوان گفت «بروجردی» چریکی بود که جنگ در اولویت آخرش قرار داشت.
استقبال مردم از غریب در یک ماه اول اکران نشان داد که درک مخاطب از فیلم و سینما بالا رفته و به جای اینکه برود یک فیلم کمدی ببیند، ترجیح میدهد به تماشای یک فیلم با موضوع دفاع مقدس بپردازد. این موضوع خیال سازمان هنری رسانهای اوج را از سلیقه مخاطب راحت میکند و باعث میشود تا این سازمان انقلابی بیشتر سراغ تولید آثار با موضوع شهدا و دفاع مقدس برود.
با توجه به فضایی که امروز در کشور حاکم است و پروپاگاندای تبلیغاتی که دشمنان قسم خورده انقلاب اسلامی بین مردم راه انداختهاند، ساخت آثاری با موضوع مشابه یک استراتژیک در حوزه فرهنگ به حساب میآید.
آثاری از این قبیل میتواند مردم را با جنایتهای دشمنان بیشتر آشنا کند و همچنین اسطورهها و الگوهای واقعی کشورمان را به کودکان و نوجوانان بشناساند تا به جای اینکه در سینمای هالیوود و انیمشنها بهدنبال قهرمان و الگو بگردند، از قهرمانهای تمام عیار ایرانی استفاده کنند.
سازمان هنری رسانهای اوج در یک دهه اخیر با تولید آثاری با موضوع شهدا و دفاع مقدس به خوبی توانسته تحولی نوین در فیلمهای جنگی و دفاع مقدس ایجاد کند، همواره آن چیزی که مخاطب در دهه هفتاد و هشتاد از فیلمهایی از این قبیل موضوعات تماشا میکرد جنگ و درگیری بود، اما سازمان اوج نشان داد در کنار به نمایش گذاشتن صحنههای جنگی میتوان بسیاری از مسائل فرهنگی، مدیریتی و سیاسی را به تماشا گذاشت.
فیلم سینمایی «غریب» در اکران نوروزی با استقبال خوب مردم مواجه شد؛ طبق آخرین آمار این فیلم در زمان کمتر از یک ماه بیش از ۵ و نیم میلیارد تومان در گیشه فروش داشته است.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
اشتاینهاور که پروژه «همه چاقوهای قدیمی» را با محوریت ایرانهراسی به نگارش درآورده شبیه جاسوس-نویسندگانی است که در آمریکایی جنوبی و اروپای شرقی هر پرونده امنیتی را تبدیل به داستان میکنند.
سرویس فرهنگ و هنر مشرق – اغلب نسل اول نویسندگان رمانهای جاسوسی جنگسرد در ایالات متحده و انگلستان جاسوسهای قهاری بودند که به عنوان پیمانکار فرهنگی پس از پایان همکاریاشان با دستگاههای امنیتی به عنوان نویسندههای اطلاعاتی در حوزه ادبی مشغول نگارش رمانهای جاسوسی میشدند. تمامی آثار این طیف از نویسندگان با سرعت ویژهای در کمپانیهای هالیوودی تبدیل به فیلم سینمایی میشد.
جان لوکاره
«دیوید جان موره کورنول» بانام ادبی جان لوکاره نویسنده بریتانیایی نمونه بسیار مشهوری از طیف جاسوس – نویسندگان است. او رمانهای مشهوری همچون «جاسوسی که از سردسیر آمد»، «بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس» «قتل بی عیب و نقص» و «میراث جاسوسان» را نوشت و قبل از نویسنده شدن مدت زمان طولانی در خدمت سرویس مخفی ملکه بود.
از این طیف نویسندگان میتوان به نمونه دیگری همچون گراهام گرین اشاره کرد که در طول حیاتش ۲۴ رمان نوشت و به کشورهای زیادی سفر کرد. او در اغلب معرکههای سیاسی و انقلابی مثل کودتاهای مخملی و نظامی در کشورهای مختلف حضور داشت و ضمن جاسوسی برای کشور انگلستان رمانهای مشهوری مثل «اسلحهای برای فروش» و «صخره برایتون» را نوشت.
شیوه فعالیت جاسوس – نویسندگانی همچون لوکاره، گرین، «ایان فلمینگ» (نویسنده مشهور مجموعه جیمزباند) جوزف کنراد مشهور بر اساس یک الگوی مشخص اطلاعاتی شکل گرفت. این نویسندگان از مجموع رخدادهای گذشته و تجربههای میدانی دست به یک تاریخنگاری و گذشتهنگاری اطلاعاتی – امنیتی میزدند. اما طیف جدیدی از جاسوس – نویسندگان سی سال اخیر بر اساس طرحهای تازه به جای ترسیم رخدادهای گذشته، سیاستهای آینده را ترسیم میکند.
اتفاقات چند روز گذشته در ایالات متحده مثل خبر جعلی ترور جان بولتن، روایت خودساخته و هالیوودی ربودن مصی علینژاد، هدف قرار گرفتن نویسنده کتاب آیات شیطانی حاصل یک فضاسازی رسانهای – هنری است که زمینه اتهامزنی و نسبت دادن آن را به ایران با توجه به گسترش ایران هراسی در حوزه ادبیات و سینما در افکار عمومی دنیا آسانتر میکند.
شمار فراوانی از کتابها، فیلمهای سینمایی، مستندات فراوان و پیوستهای رسانهای مستمری با عرضه بینالمللی گسترده، زمینه پذیرش نرم در افکار عمومی جهان را برای پذیرش نسبتهای تروریستی جعلی به ایران را تسهیل میکند تا اتهام زنی درباره هر رخدادترورریستی آسانترین حرکت عملیات روانی در حوزه رسانههای غربی باشد.
بیشتر بخوانید:
سازمان سیا چگونه در سیستم فرهنگی نفوذ کرد
تصویری از کتاب همه چاقوهای قدیمی /All The Old Knives
«همه چاقوهای قدیمی» محصول «نتفلیکس» به کارگردانی یانوس متز و نویسندگی اولن اشتاینهاور (نویسنده کتابی است که فیلم بر اساس آن ساخته شده است) یکی از آن تولیدات خاصی است که عصاره روایت ایران را به عنوان نقطه مرکزی تمامی رخدادهای تروریستی به جهانیان معرفی میکند. فیلم و کتاب «همه چاقوهای قدیمی» یک پروژه نمایشی آیندهنگر است که مناسبات امنیتی را در سالهای آتی ترسیم میکند.
روایت با ربودن پرواز ۱۲۷ در سال ۲۰۱۲ توسط تروریست ها آغاز میشود. تیم ضد تروریستی «سازمان سیا» مستقر در وین تلاش میکند، برای نجات جان مسافران وارد عمل میشود. در این تیم «هنری پلهام» (کریس پاین)، «سلیا هریسون» (تندی نیوتون)، ویک والینگر (لارنس فیشبرن)، بیل کامپتون (جاناتان پرایس)، ارنست پول (جانجو اونیل)، لیلا مالوف (عهد)، و اوون لاسیتر(دیوید داوسون) حضور دارند و در نهایت این تیم نمیتواند تروریست ها را دستگیر و هیچکدام از مسافران هواپیما را نجات دهند. علاوه بر این، ناکامی آنها منجر به مرگ یک مامور سازمان سیا میشود که اطلاعات ارزشمندی را حین گروگانگیری در مورد هواپیماربایی به عوامل سیا انتقال میدهد.
هشت سال بعد، پس از دستگیری مغز متفکر حمله، الیاس شوشانی (اورلی شوکا) فاش میکند که یک حفره امنیتی در مقر اطلاعاتی آمریکایی، عامل سیا در هواپیما و شیوه دفع این گروگانگیری را معرفی کرده و به طبع این اعترافات پرونده مقر وین دوباره گشوده میشود.
ویک والینگر (لارنس فیشبرن) یکی از روسای بلند پایه سیا / او تحقیقات در مورد یک هواپیماربایی در سال ۲۰۱۲ را رهبری می کند. ویک قصد دارد در حالی که از اطلاعات مهم هنری محافظت می کند، جاسوس را در دفتر وین پیدا کند.
ویک والینگر با هنری تماس می گیرد تا دوباره پرونده را بررسی کند و از بیل کامپتون (در انگلستان) و سلیا هریسون(در آمریکا) مصاحبه/بازجویی کند، زیرا تماسهایی از دفتر سیا در وین با ایران گرفته شده و این اطلاعات به تهران منتقل شده است.
هنری بیل را ملاقات می کند و پس از اینکه ویک به هنری می گوید که سلیا را به خاطر خیانت ظاهری اش بکشد. هنری در رستورانی به انتخاب خود سلیا او را ملاقات می کند و در طی یک مکالمه طولانی، حقایق آشکار میشود.
هنری پلهام(کریس پاین) مامور کهنه کار سیا. او یک پرونده ربایی دوباره باز شده را بررسی می کند و به مصاحبه با همکار/عاشق سابقش منصوب می شود. هنری تلاش می کند تا مشخص کند که آیا دفتر سیا در وین اطلاعات داخلی را فاش کرده و در اختیار تهران قرار داده است. این اتفاقات در حالی رخ میدهد که او چند راز بزرگ را پنهان می کند.
چرا ویک والینگر هنری پلهام را برای کشتن سلیا هریسون می فرستد؟
دلیلی که در ابتدا به مخاطب فیلم و مرجع ارائه میشود این است که لانگلی رسماً پرونده پرواز ۱۲۷ را باز کرده و از دخالت آشکار بیل و سلیا در خراب کردن وضعیت گروگانگیری و مرگ خبرچین آنها مطلع شده است.
بیل کامپتون (جاناتان پرایس) مربی سلیا و همکار او در پروژه گروگانگیری در اتریش. او از هنری در مورد یک خبرچین به نام الیاس سؤال می کند و متهم می شود که از همسرش به عنوان دلیلی برای ترک کار استفاده می کند. بیل به عنوان یک جاسوس بالقوه با توجه به اینکه شخصی با شماره ای در ایران از دفتر او تماس گرفته است، مظنون اصلی به شمار میرود.
ویک از هنری میخواهد که به دنبال دو نفر مذکور برود زیرا ویک از علاقه هنری به بیل و سلیا (مخصوصا سلیا، به دلیل گذشته عاشقانهشان) آگاه است. در نیمه ابتدایی این فرضیه تقویت میشود که از زاویه دید ویک، هنری تنها کسی است که میتواند بدون برافراشتن پرچم قرمز به اندازه کافی به این دو نفر نزدیک شود و به سیا کمک کند تا تاییدیه همکاری یا عدم همکاری آنان با تروریستها در ماجرای گروگانگیری هواپیمای مسافربری تائید شود، اما حقیقت کاملا معکوس است.
«سلیا هریسون» (تندی نیوتون) نامزد سابق هنری، یک مامور بازنشسته سیا. در روایت کتاب و فیلم او رفتار خود را پس از فاجعه هواپیماربایی توضیح می دهد. سلیا رازی در مورد هنری می داند و او را به چالش می کشد تا حقیقت ارتباطش را با یک خبرچین فاش کند.
هنری به سراغ بیل می رود، زیرا او فردی است که در فرصت تحقیقاتی سیا به عنوان مهمترین مظنون شناخته میشود. با این حال، واضح است که ویک هنری را فریب داده تا در مقابل سلیا بنشیند.
آیا بیل کامپتون متهم به خیانت به سیا بود؟
بیل کامپتون توسط هنری بازجویی میشود چون به تلفن بیل دسترسی داشته و خروج ناگهانی بیل از دفتر به دلیل بیماری همسرش میتواند بهانهای باشد که بیل با نهادهای امنیتی در تهران همکاری کرده است.
هنری میخواست بیل جاسوس باشد و چیزی را ارائه دهد تا او را متهم کند. اما از آنجایی که بیل به حقیقت پایبند است از مظان اتهام خارج میشود. بیل به سلیا در مورد این واقعیت هشدار میدهد که هنری به دنبال نفوذی در تیم عملیاتی سیاست. حالا که هنری کارش با بیل تمام شده به دنبال سلیا میرود، زیرا او یکی از دو نفری است که به تلفن بیل در وین دسترسی داشته و میتواند یکی از دو نفری باشد که با تهران تماس گرفته است.
چرا الیاس شوشانی ربودن پرواز ۱۲۷ را رهبری کرد؟
در ظاهر این هواپیماربایی تصویری کلیشهای و ایرانهراسانه ارائه میشود، اما وجود لایههای متعدد روایی در ماجرای گروگانگیری از طریق داستان هنری نشان داده میشود که دلایل مواجههای سخت امنیتی را بررسی کند.
در یکی از اولین ماموریت های هنری، او مسئول پروندهای در مسکو میشود، جایی که او با الیاس به امید کسب اطلاعات در مورد یک حمله تروریستی قریب الوقوع در تماس است. هنری نه تنها اعتماد الیاس را جلب میکند بلکه با خانواده او رابطه صمیمانهای برقرار میکند. وقتی حمله تروریستی رخ میدهد و شمار فراوانی از مردم روسیه کشته میشوند (رخدادی که الیاس هیچ ربطی به آن ندارد)، سیا از هنری میخواهد که اورا به روسها تحویل دهد تا دستگاه امنیتی روسیه را احمق جلوه دهد. «سیا» حتی با وجود مخالفت «هنری»، این کار را انجام میدهد و سبب میشود موقعیت الیاس در روسیه به خطر افتد و از خانواده اش دور شود.
الیاس شوشانی در دهه ۹۰ از گروزنی گریخت و اطلاعاتی در مورد جامعه چچنی به سیا در مسکو تحویل داد. الیاس، سلیا را تا مرز گروگانگیری میبرد تا هنری را به عامل خود تبدیل کند.
هنری بخشی از دلایلی است که ایلیا تصمیم گرفت هواپیماربایی را در وین انجام دهد و این رخداد صرفا یک تصادف نیست. وقتی الیاس توسط سیا به نهادهای امنیتی روسیه تحویل داده شد او را به صورت سختی شکنجه میکنند.
زمانی که الیاس به همراه خانواده اش به ایران گریخت، به دلیل تحریم های آمریکا علیه این کشور نتوانست دختر بیمارش را درمان کند و نتیجه تحریمها سبب مرگ دختر الیاس میشود. اگر هنری به الیاس خیانت نمیکرد و او را به روسها تحویل نمیداد، هیچ کدام از این اتفاقات نمیافتاد.
هواپیماربایی یک شگرد عملیاتی است که الیاس با حمایت تهران به صورت غیرمستقیم به کسانی که باعث مرگ خانوادهاش شده بودند، ضربه بزند. این روش الیاس سبب شده هنری در موقعیت ترس از دست دادن عزیزی را تجربه کند
الیاس از گروگانها استفاده میکند تا هنری و هم سلیا را از یکدیگر دور کند (زیرا ایلیا از عشق هنری به سلیا آگاه است) و آنها را به مخفیگاهی در وین ببرد. او هنری را تهدید میکند که اگر هنری اطلاعاتی در مورد برنامههای اقدام آمریکاییها و اتریشیها به تهران ارائه نکند، سلیا را خواهد کشت. از آنجایی که هنری قصد دارد سلیا را از دست الیاس نجات دهد، مجبور میشود با تهران همکاری کند.
آیا هنری پلهام قصد داشت سلیا هریسون را نجات دهد؟
هنری در گفت و گوی دونفره تحقیقاتیاش با سلیا صریحاً اعلام میکد که هر کاری که انجام داده، ترفندی برای نجات او بوده است. او پیش خودش محاسبه کرده که اگر سیا مراحل تیم «وین» را دنبال کند، بیل از این اتهام مبرا خواهد شد، زیرا هنری از طریق تلفن خود با ایران تماس نگرفت و این کار را با تلفن مستقیم دفتر بیل کامپتون انجام داد و اصلا تصور نمیکرد که سلیا شماره را از تلفن بیل کشف کند. از طرفی پیشبینی نمیکرد که سلیا به دام الیاس بیفتد و از او برای تهدید هنری استفاده کنند.
پایان «همه چاقوهای قدیمی» توضیح داد: چرا سلیا هریسون هنری پلهام را کشت؟
دلیل ترک سلیا با هنری تماس با تهران است. او میفهمد که هنری با طراحان گروگانگیری ارتباط برقرار کرده و باعث کشته شدن خبرچین سیا و مسافران پرواز ۱۲۷ شده است. در روایت امروزی فیلم سلیا ازدواج کرده، صاحب یک فرزند شده و زندگی خود را بدون تنش سپری میکند تا اینکه پرونده بازگشایی شد و سیا به دست داشتن هنری در این پرونده پی میبرد.
بیل به سلیا در مورد این واقعیت هشدار داد که هنری سراغ هر دوی آنها می آید. سلیا از آنجایی که میترسید هنری به خانوادهاش صدمهای بزند، موافقت کرد که با عملیات سیا به رهبری کارل (کوری جانسون) برای سرنگونی هنری همکاری کند.
او از تلاش های هنری برای نجاتش از مردان الیاس چیزی نمیدانست و انحرافی در این عملیات نجات ایجاد کرد تا سیا به کارهای او شک نکند. “همه چاقوهای قدیمی” با یک فرجام شیرین به پایان میرسد و سلیا به آغوش خانواده اش باز می گردد و هنری کشته میشود.
نمایی از فیلم «همه چاقوهای قدیمی»
ایرانی هراسی؛ القای مرکزیت تروریسم؛ تاثیر تحریمها و بمباران هوایی نیروگاههای هستهای
صنعت فیلمسازی و ادبی ترسیم کننده اهداف بلند مدت امنیتی – نظامی ایالات متحده است. صنعت ساخت آثاری ملودرامی که زیرساختهای اجتماعی ایران پس از انقلاب اسلامی را با آثاری نظیر بدون دخترم هرگز و خانهای از شن و مه هدف میگرفت، تغییر شگرفی کرده و گفتمان بوش پسر تحت عنوان محور شرارت در آثار ضد ایرانی دنبال میشود. در فیلم همه چاقوهای قدیمی، هیچ کاراکتر ایرانی حضور ندارد و دفاتر امنیتی هدایت کننده در تهران هدف اصلی پدیدآوردنده کتاب و خالقان این اثر سینمایی است.
نظمدهی به افکار عمومیاز طریق سینما کاملا جهتدار و زمان بندی شده است. کتابهایی نظیر «همه چاقوهای قدیمی» بازار جهانی را در اختیار دارد و تفسیر محور شرارت را درباره ایران به جامعه نخبهجهانی القا میکند.
این کتاب مثل سایر آثار نویسندهاش به ۲۵ زبان ترجمه شده و در فاصله کوتاهی نسخه سینمایی آن توسط نتفلیکس ساخته و پخش شد تا مخاطب هدف اثر گسترش پیدا کند. پس از انتشار این فیلم کمی بعد در سینمای جهان قسمت دوم اسلحه برتر اکران شد.
در روایت این فیلم که بار آن را ستارهای همچون تام کروز به دوش میکشد و فروش فوق العادهای در سطح جهان داشته، یگان هوایی ایالات متحده ماموریت پیدا میکند تا کشوری در خاورمیانه که قصد ساخت سلاح هستهای را دارد، بمباران کنند. در واقع چیدمان انتشار و توزیع فیلمهای سینمایی در توسعه ایران هراسی پازلهای افکار عمومی جهانی را تکمیل میکند.
همه چاقوهای ظاهرا درباره یک عملیات گروگانگیری است اما به نحوه مقابله غرب با ایران میپردازد. در یکی از ضدانسانیترین شگردهای روایی مخاطب با روایت شوشانی همراه میشود. تروریستی که از روسیه به ایران میگریزد و به دلیل تحریم دارو نمیتواند دخترش را درمان کند و دخترک جانش را از دست میدهد. شوشانی بدمن فیلم یکی از چهرههای تروریسم در عرصه بینالملل است که ایران تنها پناهگاه اوست و دخترش اهرم فشار تحریم دارو جانش را از دست میدهد. «همه چاقوهای قدیمی» از این زوایه تحریم دارو در ایران را توجیه میکند تا نشان دهد حتی این تحریم هم در به زانو درآوردن تروریستهای در ایران موثر است.
آنطور که در سراسر فیلم و کتاب مطرح میشود ایران مکان امنی برای گروههای تروریستی است اما این امنیت به واسطه تحریم دارو مخدوش شده است. این موتیف داستانی ضد انسانیترین شگرد نمایشی است که مولفان از بهره میبرند.
اما پرسشی که اغلب کارشناسان حوزه امنیت فرهنگی در مقابل چنین چیدمانی مطرح میکنند، دستاوردهای ادبی و سینمایی ایران در بازار جهانی چگونه میتواند این عملیات روانی را خنثی کند؟ آنهم در کشوری که برای فعالان سینمایی و ادبیاش سالانه صدها بزرگداشت با هزینه اقتصاد مرکزی برگزار میکند.
آیا نویسنده کتاب همه چاقوهای قدیمی یک کارشناس امنیتی است؟
روایت کتاب و فیلم «همه چاقوهای قدیمی» بسیار پیچیده است و این پچیدگی وقتی به صورت خطی به مخاطب ارائه میشود، آنرا نمیتوان یک داستان سرگرم کننده امنیتی تصور کرد. این هزارتوی روایت و یافتن حفرههای امنیتی امکان ندارد که توسط یک نویسنده ساده آمریکایی ساکن اروپا نوشته شده باشد.
اغلب آثاراولن اشتاینهاوردو ویژگی بسیار مهم دارند. در عمده آثار او وقایع جاسوسی مرتبط با سرویسهای امنیتی در اروپا رخ میدهد و زیستن اشتاینهاور به عنوان یک آمریکایی در کشورهای اروپایی به قدر کافی شائبه برانگیز است.
در مقدمه این گزارش به نویسندگان اطلاعاتی – امنیتی همچون گراهام گرین اشاره شد که با نگارش ۲۴ رمان امنیتی سفرهای بسیار زیادی انجام داد و در اغلب معرکههای سیاسی و انقلابی مثل کودتاهای مخملی و نظامی حضور داشته است.
چرا نویسندگان اطلاعاتی – امنیتی وارد فاز گسترش ایران هراسی در سراسر جهان شدهاند؟
مورد اشتاینهاورکه پروژه «همه چاقوهای قدیمی» را با محوریت ایرانهراسی به نگارش درآورده شبیه تمامی جاسوس-نویسندگانی است که در آمریکایی جنوبی و اروپای شرقی زندگی میکنند و پروندههایی خاص را با معکوس جلوه دادن واقعیت، تبدیل به داستان میکنند. مهمترین نکته درباره که همه چاقوهای قدیمی فاقد کوچکترین حفره امنیتی است.
اشتاینهاور تا سنین جوانی در ویرجینیا و ایالات متحده زندگی میکرد و از زمانی که به عنوان نویسنده مشهور شد در اروپا زندگی میکند. او یک سال را در رومانی با کمک دریافت کمک هزینهای ناشناخته از یک بنگاه ادبی ناشناخته چند سالی را در اروپا گذراند. نشریات آمریکایی درباره او مینویسند حضور در کشور رمانی زمینه الهامی را فرآورد که او پنج کتاب اول خود را بنویسد و سپس برای مدتی به مجارستان رفت.
او نخستین رمان امنیتی خود را با عنوان پل حسرتها (۲۰۰۳) نوشت که به جنگ سرد اروپای شرقی میپردازد و با اینکه این رمان محتوای دندانگیری نداشت اما او بارها نامزد جوایز ادبی در دنیا شد. اعتراف، بلوار ۳۶ یالتا، جنبش های آزادیبخش(نامزد جایزه ادگار برای بهترین رمان سال شد) و پیروزی میدان(انتخاب سردبیر نیویورک تایمز) رمانهایی با غنا و جزئیات امنیتی بودند که توسط این نویسنده به نگارش درآمد.
پس از موفقیت نخستین آثارش او از سال ۲۰۰۹ با توریست (۲۰۰۹)، تلاش کرد شش گانه امنیتی خود را با تمرکز بر رخدادهای پس از ۱۱ سپتامبر آغاز کند. توریست به فهرست پرفروشترینهای نیویورک تایمز رسید و به ۲۵ زبان ترجمه شده است. جلد دوم این سه گانه «نزدیکترین خروجی» در سال ۲۰۱۰ منتشر شد و برنده جایزه بهترین رمان جنایی ادبی سال شد. قسمت سوم اثرش، یک جاسوس آمریکایی، در مارس ۲۰۱۲ در ایالات متحده و بریتانیا منتشر شد و ۳ هفته در فهرست پرفروشترینهای نیویورک تایمز، و همچنین در فهرست پرفروشهای هفتگی LA Times و Publishers Weekly قرار گرفت.
کتاب ماجرای قاهره (۲۰۱۴) که از بوداپست آغاز می شود و در بحبوحه بهار عربی به قاهره و لیبی پس از مبارک میرسد با تحسین نیویورک تایمز، سیاتل تایمز، آمازون دات کام، و شنبه ایونینگ پست مواجه این کتاب به تعدادی از فهرستهای پرفروش از جمله نیویورک تایمز، واشنگتن پست و هفتهنامه ناشران رسید.
بسیار از کارشناسان حوزه ادبیات اعتقاد دارند داستان «همه چاقوهای قدیمی» (۲۰۱۵) مطابق با ساختار سیستم اطلاعاتی و امنیتی آمریکا در کشور اتریش نوشته شده و حتی لوکیشنها و جغرافیای فیلم به دقت ترسیم شده است.
اشتاینهاور در این کتاب به تروریسم، عشق و انتقام می پردازد که بین رستورانی در کالیفرنیا و سفارت آمریکا در وین تقسیم می شود. نکته جالب این است که فراهم کردن فضا برای این نویسنده از رانتهای خاصی است که برای نوشتن آثار اطلاعاتی – امنیتی زمینه را برای او تسهیل میکند. به عنوان نمونه اولن اشتاینهاور نزدیک به یک سال را در برلین گذراند و یک سریال تلویزیونی به نام ایستگاه برلین را ساخت که در سه فصل ساخته و پخش شد.
او با عطف به تهدید تروریسم خارجی هدایت شده از مرکز خاورمینامه، The Middleman (۲۰۱۸) بر اضطرابها و ناامیدیهای سیاسی آمریکای معاصر تمرکز دارد و در اغلب آثارش بدون پرده پوشی در چند سال اخیر به ایران، به عنوان تمام عملیاتهای تروریسی نگاهی تاثیرگذار داشته است.
آخرین توریست او در مارس ۲۰۲۰ شش گانه دنیای «میلو ویور» را کامل کرد و داستان میلو او را به طور کامل به زمان حال آورد. اشتاینهاور را به درستی وارث جان لو کاره و استاد مدرن رمان جاسوسی مینامند. در یک دورهای جاسوسهای بازنشسته در قالب سیاستی نانوشته پس از بازنشستگی مشغول نگارش عملکرد نهادهای امنیتی – اطلاعاتی درباره پروندههای امنیتی به سرانجام رسیده هستند، اما نویسندگانی نظیر اولن اشتاینهاور درباره رخدادهای آیندهنگرانه مشغول کتاب مینویسد.
بخشی از مصاحبه اشتاینهاور با وب سایت «بوک براوز» تسلط او را بر کوچکترین رخدادهای معاصر جهان برجسته میکند.
در این مصاحبه او صراحتا به رخدادهای شبه امنیتی در نیجریه، کاریکاتور روزنامه هلندی، معترضان بلگراد، و رخدادهای چین، پاکستان، صربستان، و مجارستان و آمریکایی جنوبی کاملا آگاه است. تنها کسی که میتواند به این حجم از داده در یک مصاحبه معمولی اشاره کند، صرفا نویسنده نمیتواند باشد.
توماس مولن نویسنده رمان جاسوسی در گفتوگو با این نویسنده و در وب سایت تحلیلی – خبری «ماهولند بوکس» نخستین پرسشی که برای تطهیر این نویسنده مطرح میکنداین است:” زمانی که مشغول نوشتن تلاش خودم برای یک رمان جاسوسی بودم، در نقدی در جایی خواندم که «همه بهترین رماننویسهای جاسوسی زمانی خودشان جاسوس بودند» و او به افرادی مانند جان لوکاره و جوزف کنراد اشاره میکند و در ادامه میگوید: “اوه لعنتی. ” اما بعد یاد نویسندگانی مثل شما می افتم و حالم بهتر می شود. به هر حال، شما رمان های جاسوسی برجسته ای نوشته اید، اما جاسوس نبودید (تا جایی که من می دانم).
نکته جالب در این مصاحبه این است اولن اشتاینهاور در پاسخ به توماس مولن برای فرار از وابسته بودن خود را نویسندهای چپگرا معرفی میکند که این عنوان با گرایشات راستگرایانه آمریکایی او در تمامی آثار در تضاد است.
بیشتر بخوانید:
«جان لوکاره» ما کجاست؟
آنچه از رصد و ارزیابی تولیدات سینما و حوزه اقتباس آثار سینمایی میتوان دریافت که این است که توسعه رویکرد ایرانهراسی و توجیه جنایات اقتصادی در رابطه با مسئله تحریم در رمانهای عامهپسندانه و آثار سینمایی در سالهای آینده به شدت افزایش پیدا خواهد کرد و البته توان داخلی فرهنگی هیچگاه پاسخی هنری برای و فراگیر به جامعه جهانی ارائه نمیکند و سینماگران به جای پرداختن به اثرات وضعی تحریم در آثاری که در مجامع جهانی ارائه میکنند، خودتحقیری بینالملی را دنبال میکنند.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است