نوید شاهد

مادران و همسران شهدا بهترین الگو برای مادران امروزی هستند

مادران و همسران شهدا بهترین الگو برای مادران امروزی هستند


به گزارش خبرنگار نوید شاهد؛ ششم اسفندماه بیست و دومین دوره انتخاب بهترین کتاب سال دفاع مقدس و مقاومت در حوزه خاطره، مستند (زندگی‌نامه، دست‌نوشته، وصیت‌نامه و …)، تاریخ شفاهی، داستان و رمان، خاطره داستان، شعر و نثر ادبی، زندگی‌نامه داستانی، هنر‌های تجسمی، نمایشی، پژوهش سیاسی و نظامی، ادبی، هنری، فرهنگی و اجتماعی، منابع و آثار مرجع، امنیت و اقتدار ملی – مقاومت بین‌الملل اسلامی(با تاکید بر فلسطین و غزه)- مدافعان حرم، ترجمه، خدمات نشر و ناشران، کتاب و کتابداری، کتاب شنیداری و بخش ویژه شهید سلیمانی(سرباز حکیم) به کار خود پایان داد.

از این میان گروه مادران شریف با مدیریت خانم زهرا سلیمانی در بخش ترویج کتاب از طریق فضای مجازی به صورت مستمر مورد تقدیر قرار گرفت. این گروه که در سال ۱۳۹۸ برای نخستین بار با عنوان گروه مادران شریف به صورت کانال در فضای مجازی شروع به کار کرد

مادران و همسران شهدا بهترین الگو برای مادران امروز هستند

«پروانه شکوری» در گفت‌و‌گو با خبرنگار نوید شاهد؛ درباره توضیح چرایی شکل‌گیری، چگونگی رویکرد و هدف اصلی برپایی گروه مادران شریف، گفت: ابتدا کانال مادران شریف با حضور تقریبا” ۲۴ دانشجو نخبه و تحصیلكرده دانشگاه شریف كه با رتبه‌های دو و سه رقمی، درس می‌خوانند تشکیل شد. ما تعدادی هم‌دانشگاهی بودیم که بعد از ازدواج و صاحب فرزند شدن، یک گروه دوستانه با محوریت مادری تشکیل دادیم، هدف از تشکیل این گروه، انتقال تجربیات مرتبط با بچه‌داری بود؛ این گروه در واقع محلی برای در میان گذاشتن دغدغه‌های مادرانه بود که با توصیه هایی که حضرت آقا داشتند که خانمها باید چند فرزند داشته باشند و در جهاد نیز سهیم باشند تصمیم گرفتیم در حوزه های دیگر نیز با هم همفکری داشته باشیم.

مادران و همسران شهدا بهترین الگو برای مادران امروز هستند

وی افزود: شروع فعالیت ما در «پویش کتابخوانی مادران شریف» با محوریت روزنوشت‌های مادران دانشگاه شریف آغاز شد. ما با این هدف گروه را راه اندازی کردیم و در همین راستا در پی مادران و الگوهایی بودیم که بتوانیم به ثبت تجربیات و خاطراتشان بپردازیم اما از یه جایی به بعد متوجه شدیم از این اینگونه الگوها در جامعه بسیار وجود دارد و آنها مادران در دهه  ۱۳۶۰هستند، مادران و همسرانی بودند که فرزندشان را به جبهه فرستادند و با شهادت آنها و صبوری این مادران والامقام، خودشان نیز به مقام معنوی رسیدند. این مادران والامقام علاوه بر اداره یک زندگی چند فرزندی در فعالیتهای پشت جبهه نیز حضور داشتند و این همان الگویی بود که ما به دنبالش بودیم. البته توصیه های حضرت آقا نیز بی تاثیر نبود و ایشان در چندین سخنرانی خود تاکید بر خواندن کتابهای مادران و همسران شهدا داشتند و همین نگاه ما را بیشتر به این سمت برد. زیرا رهبر حجت را برما تمام کرده بود و این کار علاوه بر اینکه به هدف ما نزدیک بود با سخنان حضرت آقا و وظیفه ایی که ایشان بر عهده ما گذاشتند گروه مادران شریف به جستجو کتابهایی در این حوزه پرداخت و در ادامه از طریق شبکه‌های مجازی، خانم‌هایی از دانشگاه‌های دیگر کشور، خانم‌های غیردانشجو و خانه‌دار نیز به ما پیوستند؛ چون فضای اینستاگرام تعاملی‌تر است؛ عمده فعالیت ما در صفحه‌ای به‌نام “مادران شریف ایران‌زمین” است و در پیام‌رسان‌های بله، ایتا و سروش هم با همین نام فعال هستیم.

چهل کتاب باموضوعات دفاع مقدس و مدافع حرم در طول سه سال خوانده شد

شکوری ادامه داد: در ابتدا در کانال کتابهایی در حوزه مادران و همسران شهدا و چگونگی تهیه آنها را معرفی می کردیم که بسیار مورد استقبال قرار می گرفت اما متوجه شدیم که برخی از مادران علاقه مند، با داشتن چند فرزند نمی‌توانند یک کتاب را تا انتها بخوانند به همین دلیل ما به دنبال راه دیگری رفتیم تا بستری را آماده کنیم که این کتابها خوانده شود اما با ایده خواندن دسته جمعی در گروه چند مسئله را باید مورد توجه قرار می دادیم یکی اینکه ابتدا آهسته و پیوسته این خواندن انجام بشود و اینکه توقع نداشته باشیم این مادران در طول یه هفته یه کتاب را تمام بکنند و ما با روزی ده دقیقه تا یک ربع زمان مطالعه را شروع کردیم زیرا همه مادران می توالنستند در این پویش جمعی شرکت کنند. هر ماه یه کتاب را معرفی و روشهای خرید با تخفیف را اعلام می کردیم تعداد صفحات مثلا ۱۰ صحفه را انتخاب می کردیم همه با هم شروع می کردیم و در حین خواندن در گروه با هم در مورد نکات کتاب و آن قسمت هایی که می توان از آنها الگو گرفت، تبادل اطلاعات می کردیم و این علاوه بر اینکه یک مباحثه ایی صورت می رفت کارکرد انگیزشی نیز داشت بسیاری از مخاطبان ما وقتی وارد گروه می شدند و می دیدند یک اتفاق جمعی می افتد مشتاقانه به مطالعه ادامه می‌دادند و خداروشکر در این سه سالی که به طور مستمر گروه به فعالیت خود ادامه داده، حدود چهل کتاب  خوانده شده که اولویت ما بیشترکتابهایی باموضوعات دفاع مقدس و مدافع حرم بود که خود حضرت آقا تقریظ کردند و برای ایجاد انگیزه در پایان هر ماه و اتمام هر کتاب به ۱۰ نفر از کسانی که کتاب را به طور کامل مطالعه می کردند به قید قرعه جوایز ناچیزی اهدا می شود این هدیه نقدی مبلغ ناچیزی است ولی صرفا” فقط جنبه سرگرمی و تشویق دارد.

مادران و همسران شهدا بهترین الگو برای مادران امروزی هستند

کتاب‌های صوتی و الکترونیکی کار را برای گروه ما آسان تر کرد

وی با اشاره به اینکه کتاب‌های صوتی و الکترونیکی کار را برای ما آسان تر کرد، خاطر نشان کرد: در این سال‌های اخیر که کتاب‌های صوتی و الکترونیکی زیادی به بازار آمده، کار را برای ما آسان کرد. گروه مادران شریف معرفی اینگونه کتاب‌ها را در اولویت قرار داد، در ابتدا مادران می‌گفتند: «اصلا این کتاب خواندن به حساب نمیاد ما تا کتاب را به دست نگیریم نمی توانیم تمرکز کنیم» اما بعدها که همراه با کار خانه داری به راحتی کتاب نیز را گوش می دادند استقبال‌شان از کتاب‌های صوتی بیشتر شد و این هم یک تجربه جدیدی بود.

با تشکیل گروهای محلی یا خانوادگی باعث ترغیب دیگران به کتاب و کتابخوانی شویم

شکوری در پایان ضمن تشکر از مسئولین در خصوص دیده شدن گروه مادران شریف گفت: این اولین باری بود که گروه مادران شریف مورد تشویق قرار گرفت و به چشم همه مسئولین آمد. فعالیت این گروه به صورت خودجوش بوده و وابسته به هیچ نهاد یا سازمانی نیست و شاید به همین دلیل گروه ما بعد از چندین سال فعالیت دیده شد. من بسیار از تمام مسئولین دست اندرکار این جشنواره تشکر می‌کنم زیرا که دیده شدن و تقدیر از این گروه ها مسبب برپایی گروه‌های کوچک کتابخوانی خواهد شد که افراد با خواندن یک کتاب به این گروه ها وارد می شوند و آهسته و پیوسته وارد فرهنگ کتاب و کتابخوانی می‌شوند.

در پایان توصیه من به همه مادران کتاب خوان این است که علاوه بر اینکه خودشان این امر مهم را انجام می دهند با تشکیل گروه های کوچک کتابخوانی، کتاب را به تنهایی نخوانید و با تشکیل گروهای محلی یا خانوادگی اطرافیانمان را با آوردن در گروه‌های جمعی ترغیب به کتاب و کتابخوانی کنیم.



منبع خبر

مادران و همسران شهدا بهترین الگو برای مادران امروزی هستند بیشتر بخوانید »

مصاحبه

مظلومیت کودکان بی‌گناه غزه یاد آور شهادت دخترم شیرین است


به گزارش نوید شاهد، بمباران مناطق شهری که از ابتدای جنگ با استفاده ازتوپخانه و موشک‌های کوتاه برد و میان برد انجام می‌گرفت به یک باره در اسفند ۱۳۶۲ جهش چشمگیری پیدا کرد و بر شدت به کارگیری سلاح‌های مخرب علیه مناطق مسکونی بشدت افزود. سال ۱۳۶۲، سال به کار‌گیری انبوه موشک‌های میانبرد در جنگ بود. در این سال طی ۲۴ حمله موشکی ۳۷ موشک به هشت شهر شلیک شد که بر اثر آنها ۶۰۹ هموطن‌ شهید و ۲۵۲۸ نفر مجروح شدند و به ۲۵۰۰ واحد مسکونی و تجاری خسارت‌های عمده وارد شد. 

یکی از این موشک‌ها در ۲ بامداد پنجم اسفند ۱۳۶۲ در استان خرم آباد به منزل محمد پیمان اصابت کرد و منجر به شهادت دختر ۱۲ ساله اش شهید «شیرین پیمان» شد.  نوید شاهد با پدر این شهید نوجوان در سالروز شهادت دخترش گفتگویی داشته که در ادامه می‌خوانید.

مصاحبه

نوید شاهد:لطفا خودتان را معرفی کنید؟

محمد پیمان: بسم رب شهدا و الصدقین، محمد پیمان، فرزند مرحوم قاسم و متولد ۱۳۲۳ هستم. دارای سه فرزند، دو دختر و یک پسر می‌باشم که در سال ۱۳۶۲ بر اثر بمباران هوایی یکی از فرزندان دخترم به نام شیرین به شهادت رسید.

نوید شاهد: در سالهای پیروزی انقلاب مشغول به چه کاری بودید و آیا فعالیتهای سیاسی داشتید؟

محمد پیمان: در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی و قبل از انقلاب، نمایندگی ماشین‌های سوزوکی را داشتم و علاوه بر این نمایندگی بوش، اتو رکس، کامیونهای داف و نیز پیمانکار شرکت نفت بودم. در سالهای ۱۳۵۳، ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ تا اوایل انقلاب فعالیت زیادی در امور مواد نفت رسانی به همه مناطق کشور را داشتم.

در آن سالها من ساکن خرم آباد بودم و با توجه به شغلم و اینکه پرسنل زیادی داشتم تمام تلاشم این بود که خدمتگزار مردم باشم و برای درآمد زایی مردم کاری کرده باشم.

در اوایل انقلاب، سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ که مبارزات سیاسی مردم تقریبا علنی شده بود من و پرسنلم نیز در فعالیت‌های مبارزاتی کنار مردم بودیم و به کمک هم حرکت‌هایی در جهت پیروزی انقلاب می‌زدیم. در سال ۱۳۵۷ که همه کشور می‌خواستند همزمان مجسمه شاه را پایین بیاورند ما نیز با کمک یکی از رانندگان تصمیم گرفتیم که در زمانی که مردم به سمت میدان نزدیک می‌شوند تا مجسمه شاه را پایین بیاورند. ایشان نیز با یک ماشین حمل بنزین به آن منطقه یعنی خیابان وصال خرم آباد بیاید و نرسیده به مجسمه شاه که الان میدان آزادی هست، ماشین را به سمت گاردی ها رها کند و همزمان نیز جرثقیل مجسمه شاه را پایین بیاورد.

ما نقشه را کشیده بودیم و هم جرثقیل و هم کامیون بنزین آماده بود، تا با کمک مردمی که با ما دوست بودند این کار را انجام بدهیم که به گوش روحانیون و علمای استان رسید. آنها به خوبی ما را می‌شناختند و از فعالیتهای ما آگاه بودند اما ما با مخالفت آنها مواجه شدیم و نظرشان این بود که «اگر این کامیون با حدود ۱۸۰۰۰ لیتر بنزین را با قصد کشتن گاردی ها، ساواکی و اطلاعاتی ها به سمت شهربانی و گاردی ها رها کنید آیا احتمال نمی‌دهید مردم عادی را به کشتن بدهید و این واقعا هم از لحاظ شرعی و هم از نظر قانونی شما را محکوم خواهد کرد. ما می‌دانیم شما نیت تان کمک به پیروزی انقلاب است ولی این کار خطرناکی است و ممکن است مردم عادی و یا انسان‌های بی گناه و یا رهگذری آسیب ببیند» با ممانعت علما این نقشه درکل منحل شد اما باز هم به لطف خدا و با کمک مردم غیور خرم آباد توانستیم مجسمه شاه را پایین بیاوریم و همچنین مرتکب گناه نیز نشویم. ما همچنان با کمک علمای استان به مبارزات سیاسی خود ادامه دادیم تا به لطف خدا انقلاب پیروز شد و به امنیت امروزی رسیدیم.

نوید شاهد: از خصوصیات اخلاقی شهید برایمان بگویید؟

محمد پیمان: شیرین فرزند دوم من بود. وی پانزدهم فروردین ۱۳۵۰ دیده به جهان گشود و از همان کودکی بسیار آرام و مهربان بود. زمانی که به نوجوانی رسید بسیار به بزرگترها احترام می‌گذاشت و همین باعث شده بود که همه از بودن در کنار ایشان لذت ببرند. خصوصا” مادر خودم و مادر همسرم که بسیار به ایشان علاقه داشتند. خیلی رفتار خوبی با همه داشت و بسیار خوش زبان و خوشرو بود.

شیرین به درسش بسیار اهمیت می‌داد. باهوش و زرنگ بود و برای فعالیت‌های درسی اش اینقدر مرتب و منظم همه چیز را انجام می‌داد که نیازی نبود کسی به ایشان کمک کند. شیرین بسیار متدین بود قبل از اینکه به سن تکلیف برسد با همسرم و مادرم در صف نماز بود و در مراسم‌های مذهبی شرکت می‌کرد. باید این را بگویم که ما همیشه در خانه جلسات مذهبی داشتیم و ایشان در کمک  برای برپایی مراسمات مذهبی در منزل حضوری فعال داشت و همیشه کمک حال مادرش بود.

نوید شاهد: آیا شهید در دوران نوجوانی مبارزات سیاسی نیز داشته است؟

محمد پیمان: زمانی که شیرین دوران ابتدایی را تمام کرد و وارد دوره راهنمایی شد انقلاب شروع شد و ایشان همیشه نگران جوانان و نوجوانانی بود که به جبهه های حق علیه باطل می‌رفتند و با جمع آوری و بسته بندی وسایل برای رزمندگان تمام تلاش خود را می کرد تا کمکی به آنها کرده باشد.

اوایل با پول جیبی‌هایش برای رزمندگان وسایل می‌خرید و زمانی که کارش مورد استقبال قرار گرفت مرتب از من و مادرش درخواست پول داشت که با خرید وسایل، بسته بندی و ارسال برای رزمندگان کمکی کرده باشد و بارها و بارها خودم ایشان را برای خرید و بسته بندی همراهی کردم و در مسیر ماشین های اعزامی می آوردمش و خودش این بسته ها را با دست خودش به رزمندگان می داد.

نوید شاهد: بهترین خاطره‌ایی که همیشه از شهید در ذهنتان مرور می‌شود را برایمان بازگو کنید؟

محمد پیمان: بهترین خاطره من از شیرین مسئولیت پذیری او بود. اینکه کارش را به دوش هیچکس نمی‌گذاشت و حتی هر کاری از دستش بر می‌آمد برای دیگران انجام می‌داد. مهربانی شیرین زبانزد بود اینکه هر لحظه می‌آمد کنار ما حتما باید بوسه‌ای از ما می‌گرفت. در مراسمات مذهبی بسیار حضوری فعال داشت و همیشه مهمان نواز بود. ناراحتم که خیلی مظلومانه از این دنیا رفت.

نوید شاهد: از لحظه شهادت شیرین برایمان بگویید

محمد پیمان: دخترم، شیرین در ساعت دو بامداد پنجم اسفند ماه ۱۳۶۲ در اثر اصابت اولین حمله موشکی به منطقه خرم آباد و اصابت موشک به منزل مسکونی ما به شهادت رسید. خانه ما کامل با خاک یکسان شد. ما در غرب خرم آباد در خیابان ۱۷ شهریور فعلی ساکن بودیم در آن لحظه ما در منطقه خوبی از شهر می‌نشستیم و همه می‌گفتند: «اگر بمباران کنند شما چون در دامنه کوه هستید محل زندگی تان بسیار امن است این منطقه را بمباران نمی کنند» و من نیز تا صدای آژیر را شنیدیم ماشینم را بیرون آوردم و به خانواده ام گفتم سریع به زیرزمین بروید و خودم به سمت شرق خرم آباد حرکت کردم تا برخی از اقوامم را به منزل خودم بیاورم تا آسیب نبینند.

حدودا من ۴۰۰ متر به سمت شرق رفتم که با صدای یک انفجار آسمان پشت سرم روشن شد من کمی جلوتر رفتم ولی متوجه شدم که سر و صدا سمت غرب خرم آباد بیشتر است و دوباره به سمت خانه برگشتم. در همان اول خیابان شهدای غربی تمام درختها، تیر برق‌ها و مغازه‌ها و ساختمان‌ها همش روی هم ریخته بود و خیابان‌ها را مسدود کرده بود و من راهی برای جلو رفتن نداشتم، ماشین را رها کردم و پیاده به سمت خانه دویدم و آنقدر همه چیز در هم ریخته بود که اصلا تشخیص نمیدادی الان کجای خیابان هستی و من از روی این همه چوب، سنگ، خاک و شیشه پیاده خودم را به خانه رساندم. خانه من صد درصد تخریب شده بود و بچه‌های من زیر آوار و خاک مدفون شده بودند و هر چه آنجا صدا می‌زدم هیچ صدایی را نمی‌شنیدم تمام نیروهای بسیج، مردمی و شهرداری به کمک آمده بودند و با بیل مکانیکی و لودر خانواده من را زیر آوار بیرون کشیدند. همه بچه ها و همسرم مجروح شده بودند و شیرین در همان لحظه بمباران به شهادت رسیده بود.

همه خانواده من را به بیمارستان عشایر انتقال دادند و در ابتدا به من گفتند شیرین رو هم به اتاق گچ بردند و نگفتند به شهادت رسیده فردای همان روز همه اقوام و فامیل آمدند و به من اطلاع دادند.

شیرین یک طفل معصوم بود و به خوبی بخاطر دارم که همان شب دستم زیر سرش بود تا صدای آژیر را شنیدم، من رفتم و دیگر ندیدمش. ناراحتم که بی‌گناه و بدون اینکه بتواند از خودش دفاع کند از این دنیا رفت. وقتی الان در تلویزیون فیلم‌های غزه را می‌بینم هیچ تازه‌گی برای من ندارد زیرا من این صحنه را در زندگی خودم تجربه کردم و شاهد عینی چنین صحنه‌هایی بودم من هر وقت بچه‌های بی‌گناه غزه را می‌بینم فقط به یاد شیرین گریه می‌کنم. مردم غزه قربانی افراد ظلم و ظالم هستند و زن و مرد، پیر و جوان، و خصوصا بچه ها هیچ گناهی نکردند اما در معرض جدی خطر هستند.

نوید شاهد: و حرف آخر…

محمد پیمان: مسئولین تمام کشور تقاضا دارم، که بدانند منتخب این مردم هستند، یعنی اگر مردم نباشند آنها بر چه کسی می‌خواهند حکومت کنند پس باید به داد ملت و جوانان برسند و از فساد اخلاقی و مالی جلوگیری کنند. همه مردم چه خانواده شهدا و چه مردم عادی باید به عنوان یک ایرانی در نظر گرفته شوند و مراقب باشیم تا حق و حقوق مردم به درستی و یکسان و در چهارچوب درست به آنها داده شود. از برتری نسبت به یکدیگر پرهیز کنند همانطور که شهدا از پیر و جوان، زن و مرد و کودک همه در درگاه خداوند یکسان هستند پس تمامی مردمی که در این کشور زندگی می کنند نیز باید حق و حقوقشان رعایت بشود.



منبع خبر

مظلومیت کودکان بی‌گناه غزه یاد آور شهادت دخترم شیرین است بیشتر بخوانید »

«پسر خرمشهر» در دروازه ری دیده شد

«پسر خرمشهر» در دروازه ری دیده شد


به گزارش نوید شاهد، آیین رونمایی از کتاب «پسر خرمشهر» عصر دیروز دوشنبه ۲۹ بهمن در سالن اجتماعات شیخ صدوق(ره) فرهنگسرای ولاء با حضور حمید هنرجو نویسنده کتاب، زهرا شیرکوند رییس اداره تالیف و نشر بنیاد شهید و امور ایثارگران و مدیران فرهنگی هنری برگزار شد.

«پسر خرمشهر» از تازه های نشر شاهد، روایتی از زندگی و مبارزات شهید محمد جهان‌آرا فرمانده دلاور خرمشهر در ژانر داستانی است که ابعاد مختلف زندگی این شهید را با زبانی ساده و جذاب برای نوجوانان روایت می‌کند و نوجوانان را با ایستادگی، فداکاری‌ها، ابعاد انسانی و رهبری آن شهید آشنا می‌کند. 

در این مراسم حمید هنرجو در نقش مؤلف کتاب، طی سخنانی، به خاستگاه شکل‌گیری این کتاب اشاره نمود و گفت: نوشتن کتاب «پسر خرمشهر» تقریبا به مدت ۳ ماه طول کشید و اولین جرقه نوشتن درباره شهید محمد جهان آرا از آنجایی شکل گرفت که او با بقیه شهدا یک وجه تمایز دارد و آن این است که اگر زندگی‌نامه بقیه فرماندهان را بخوانید متوجه خواهید شد که در آن زمان دولت موافق دفاع بوده و با این عزیزان والامقام همراه و همگام می‌شد، اما مظلومیت شهید محمد جهان آرا در این بود که به تنهایی همراه چند تن از یارانش ۴۵ روز در شهر خودش مقاومت کرد و رییس جمهور وقت که متاسفانه انتخاب مردم نیز بوده به ایشان امکانات و سلاح نمی‌داد و در مقابل ایشان ایستاده بود.

وی افزود: آن‌روزها رسانه و فضای مجازی مثل امروز نبود و ما در آن زمانه هیچ خبری در رابطه با جنگ در خرمشهر نمی‌شنیدیم و این امر مظلومیت این شهید والامقام را دو برابر می‌کند.

هنرجو در ادامه با اشاره به زندگی قبل و بعد از انقلاب شهید جهان آرا، تاکید کرد: در این کتاب به دو بخش زندگی شهید پرداخته شده است. بخش اول در خصوص روحیه کنشگری شهید جهان آرا در دوره قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بوده و اینکه خودش را در یک روحیه پیشتازی نسبت به دیگران می‌بیند و سعی می‌کند به درستی به همسن و سالان خود خط بدهد و بخش دوم، روحیه مقاومت و ایستادگی ایشان در دوره بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تا لحظه شهادت و آزادی خرمشهر را روایت می کند.

وی ادامه داد: نگارش این کتاب به صورت مستند داستانی می‌باشد زیرا این داستان مستندات واقعی دارد که می‌تواند روایت‌هایی را به اثبات برساند. امروزه در دنیا بهترین سبک نگارش، مستند داستانی است یعنی شما با توجه به مستندات واقعی، یک روایت را برای خواننده جذاب می کنید و من نیز سعی کردم در نگارش این کتاب زبان جذاب، نرمینه، شفاف و خلاصه را بکار ببرم.

 

انتهای پیام/



منبع خبر

«پسر خرمشهر» در دروازه ری دیده شد بیشتر بخوانید »

بزرگ مرد کوچک

کوچکترین رزمنده دوران دفاع مقدس کیست؟


 

بزرگ مرد کوچک
 
به گزارش نوید شاهد، جواد، نونهال ۹ سال های که با قرائت های معروف وصیتنامه اش، همواره در آن ایام عاشقی، روحیه مضاعفی برای رزمندگان بود. اگر او را نشناختید، باید طور دیگری معرفی اش کنیم: (جواد صحرایی، فرزند سردار دلاور، فرمانده غیور محور عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا «رمضانعلی صحرایی » است.) متنی که در ادامه می آید، ناگفته هایی از زبان این رزمنده ۹ ساله از اولین حضورش در جبهه است. ۹ ساله بودم که وصیتنامه ام را نوشتم. خیلی ها مرا به واسطه وصیتنامه ام می شناسند .وصیتنامه ای که بارها در جبهه ها و یک بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آیت الله جباری خواندم: «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اینجانب، جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضانعلی که در سن ۹ سالگی به جبهه های حق علیه باطل عزیمت کردم و اگر به شهادت رسیدم، دوچرخه ام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده . »

خواهرها در شهرک (شهرک پایگاه شهید بهشتی اهواز، خانه های سازمانی فرماندهان دفاع مقدس( تعجب می کردند، مادرم چطور برای رفتن من به جبهه تقلی می کند؟ الان مادرم آدم کم دل و جرأتی شده، ولی آن زمان همیشه دو گام جلوتر بود. دلِ شجاعی داشت. فضای اهواز هم طوری نبود که کودکیِ ما، از بازی ها و شیطنت ها سیر بشود. در محیط محصورِ جنگی پایگاه شهید بهشتی، اتفاق خاصی نمی افتاد؛ به همین خاطر برای رفتن به فضای مستقیم جبهه به مامان فشار می آوردم تا واسطه شود به بابا بگوید. بعضی وقت ها که خلوت می کنم با خودم می گویم:
« – چرا از بین این همه بچه های قد و نیم قد در کشور، من گلچین شده ام؟ » البته قصه تنبلی و درس نخواندن من فایده اش این بود که پدرم برای مراقبت بیشتر از من، مرا با خودش به جبهه ببرد. به خاطر کمی سنم از مانعی به نام مرتضی قربانی (فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا) باید می گذشتم. باید از این سد بزرگ عبور می کردم. بعد از این که مشکل درس من حل شد، می ماند اجازه ی آقا مرتضی به عنوان فرمانده لشکر. قرار شد بابا، غروب که از خط آمد، موضوع جبهه آمد نام را با آقا مرتضی در میان بگذارد. این اولین باری بود که می خواستم بروم منطقه. مثل اسپند روی آتش، بالا و پایین می رفتم و لحظه شماری می کردم که بابا جواب مثبت را به من بدهد تا این که شب، چیزی را که منتظر شنیدنش بودم، از دهان بابا شنیدم: آقا مرتضی قبول کرد و گفت، مانعی ندارد. بابا گفت: هفته بعد اگر موردی پیش نیامد، با هم می رویم.
برای رسیدنِ هفته بعد، لحظه شماری می کردم. تا این که روز موعود سر رسید. باید حرکت می کردیم. دل توی دلم نبود. رسیدن به فضای جبهه و جنگ برای من حکم درکِ بهشت بود. من هنوز جبهه را لمس نکرده بودم ولی احساس می کردم می خواهم به زمینی پا بگذارم که فقط بوی خوبی و نیکی می دهد. همه آدم هایش مهربانند. این ها را به وضوح درک می کردم؛ چون نمونه بچه های خطوط مقدم را هر روز در پایگاه شهید بهشتی، هفت تپه و پادگان شهید «بیگلو » می دیدم.

برای رفتن، حکم مأموریت و برگه تردد لازم بود. بابا تنها نمی رفت؛ بیشتر وقت ها دو سه نفر همراهش بودند. من هم چُپانده شدم لای جمعیتِ داخل ماشین.
 
بزرگ مرد کوچک
 

کارهای اداری انجام شد و ما رفتیم سمت خرمشهر و آبادان. حدود دو ساعت فاصله راه بود. رسیدیم به دژبانیِ اول ارتش. طبق معمول از راننده، برگ تردد خواستند. یادم نیست آن روز، بابا راننده بود یا نه؟ دژبان، سرکی هم داخل ماشین کشید که افراد توی ماشین را بازدید کنند. یک بار سرک کشید، بعد ناباورانه دوباره سرش را آورد داخل و گفت: «بچه؟ »
داشت شاخ درمی آورد. بعد از راننده پرسید: «آقا ببخشید، این بچه ؟ »
– پسر من است.
– این جا چی کار می کند؟
– می خواهد برود جبهه.
– جبهه؟
– اجازه آقا مرتضی را دارد.
– مرتضی!؟ مرتضی کی هست؟
– مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا.
– ما که مرتضی نمی شناسیم. لطف کنید بچه را پیاده کنید!
بابا دوباره با تأکید گفت: مرتضی؛ مرتضی قربانی. چطور نمی شناسید؟
– نمی شناسم جناب! لطف کنید بچه را پیاده کنید. جبهه که بچه بازی نیست. بابا هر چه سعی کرد، نتوانست سرباز ارتشی را راضی کند. داشت گریه ام می گرفت. انگار دربان بهشت به من اذن دخول نداده بود. همه آرزوهای جبهه رفتنم داشت نقش بر آب می شد. دژبان ارتشی، خوش تیپ و خوش قیافه بود. خیلی محترمانه، اما سفت و سخت با ما برخورد کرد. پس از کلی کشمکش بالاخره بابا تسلیم شد و گفت:
– جواد جان! شرمنده؛ باید پیاده بشوی دلجویی اش برایم تازگی داشت. مرا بوسید، وقتی متوجه شد که دلم شکست، گفت:
– بابا! اشکال ندارد، یک وقت دیگر.
بغض نمی گذاشت نفسم دربیاد. بدجوری خیط شده بودم. یاد مادرم و یکی دو نفر از خانم ها افتادم که مرا بدرقه کرده بودند. حس می کردم حتی مادرم احتمال شهادت مرا هم می داد؛ چون رفتن من واقعاً شوخی بردار نبود. خانم امانی را به خوبی به یاد دارم. خیلی اصرار داشت من نروم. اصفهانی بود. آقای امانی، جانشین آقا مرتضی بود. لباس هایم را انداخته بودم داخل یک پلاستیک و حالا باید همان طور برمی گشتم. این برگشتن بیش تر ناراحتم می کرد. بچه های ارتش هم فهمیدند، دل من خیلی شکست. همان سرباز خوش تیپ و بلندقامت گفت: «مرد کوچولو! بیا اینجا! خیلی لوطی منش و داش مشتی بود.
– غصه نخور!
دژبان های ارتشی داشتند توی آن هوای داغِ داغ، هندوانه می خوردند؛ وسط بیابان کنار جاده آسفالته. بابا به سرباز گفت:
– از منطقه ماشین می فرستم، بچه را میبرد اهواز. بابا رفت. دو سه ساعتی طول کشید که ماشین بیاید. این دو ساعت را کنار بچه های ارتش بودم. خیلی از من دلجویی کردند. صدایم در نمی آمد. منتظر وقتی بودم که گریه کنم. هندوانه را کنار آنها خوردم. بعد یکی از آنها گفت:
– حالا که می خواهی بروی جبهه، بگو ببینم بلدی تفنگ باز و بسته کنی؟
بعد یک «ژ. »۳ داد دستم که از قد من بلندتر بود. کمی بعد دید، نمی توانم. کلاش را بیشتر تجربه کرده بودم. دست و پا شکسته باز و بسته کردن ژ. ۳ را به من یاد داد. حس قشنگی؛ کنار آن دژبان ها داشتم. برخورد خوبی با من کردند، گرچه ته دلم از دست آنها عصبانی بودم. خُب چاره ای نبود؛ آنها موظف بودند به من بچه اجازه ورود ندهند. چند ساعت بعد یک ماشین تویوتا با هماهنگی بابا آمد و مرا دست از پا درازتر برگرداند اهواز و تحویل مامان داد.
وقتی مامان دید که چقدر زود برگشتم، ماتش برد. پرسید: بابا کو؟ مگر قرار نبود بروی؟ ماجرا را تعریف کردم، ولی هِی سعی می کردم خانم امانی را نبینم. تا مرز بهشت رفته بودم و ناکام برگشتم. فشار بیشتری به بابا می آوردم. قول رفتن دوباره را از بابا گرفتم.

به دژبانی ارتش نزدیک می شدیم. قلبم تند می زد. بابا نقشه ای را که قبل از حرکت برایم کشیده بود، یادآور شد؛ وقتی رسیدیم به دژبانی، باید بروی زیر پا.
 
بزرگ مرد کوچک
 

جثّه کوچکی داشتم. قرار شد زیر پای همراهانم مخفی شوم. حساب که می کنم، با یازده بار رفتنم به جبهه در کل ۴۴ مرتبه زیرِ پای سرنشینان خودروهایی بودم که به طرف منطقه می رفت. اولین بار، زیر پاها و پوتین هایی خودم را مخفی کردم که از شدت بوی بدِ عرق خفه شده بودم. پانصد متر مانده به دژبانی، لوله می شدم زیر دست و پاها. دچار نفس تنگی می شدم. گرمایِ آن پایین سخت بود. دژبان ها هم هیچ وقت فکرش را نمی کردند که یک بچه در خودرو مخفی شده باشد. اول کارت تردد، بعد حکم مأموریت و آخرسر بازدید جزییِ خودرو.
بابا برای استتارِ بیشتر، پرده خودرو را هم می کشید. در هر دژبانی، سه دقیقه ای معطل می شدیم. در این سه دقیقه گاهی اوقات به حدی به من فشار وارد می شد که می خواستم سرم را بیاورم بیرون ولی یکی از پوتین ها می آمد روی سرم.
به دژبانی دوم رسیدیم. دوباره همان جریان تکرار می شد. بعد از آن، جاده به منطقه ای منتهی می شد که مال بچه های لشکر بود. آنجا برای خودمان سالار بودیم. فرمانده، بابا بود و چه کسی جرأت می کرد به من بگوید بالای چشمت. حالا دیگر واقعاً به آن بهشت رسیده بودم. آدم های بهشت مثل آدم های پایگاه شهید بهشتی بودند. چقدر به تصورات خودم نزدیک بودند. صفا و صمیمیت آنها مثل چشمه آب روانی از کنارمان می گذشت. خیلی هاشان با دیدن من تعجب می کردند. برای بعضی ها، حضور من قابل هضم نبود.

منبع: ماهنامه شاهد جوان شماره ۱۱۷



منبع خبر

کوچکترین رزمنده دوران دفاع مقدس کیست؟ بیشتر بخوانید »

آئین رونمایی از یادمان شهید گمنام در فدراسیون ورزش های جانبازان برگزار می‌شود

یادمان شهید گمنام در فدراسیون ورزش های جانبازان رونمایی می شود


به گزارش نوید شاهد، همزمان با اعیاد شعبانیه و دهه فجر انقلاب اسلامی، آئین رونمایی از یادمان شهید گمنام دفاع مقدس، ساعت ۱۶، روز پنج‌شنبه ۱۵ بهمن ماه در در محل فدراسیون ورزش های جانبازان و توان یابان واقع در خیابان بهار شمالی، شهید ورکش برگزار می‌شود.

آئین رونمایی از یادمان شهید گمنام در فدراسیون ورزش های جانبازان برگزار می‌شود

به گزارش نوید شاهد، این مراسم با حضور معاون فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران و جمعی از مسئولان کشوری و به ویژه خانواده‌های معظم شهدا و ایثارگران، قهرمانان المپیک، پیشکسوتان جهاد و شهادت و جانبازان ورزشکار برگزار می‌شود.

فدراسیون جانبازان از همه ورزشکاران و ورزش دوستان و جانبازان معزز برای شرکت در این آئین دعوت به عمل آورده است.

انتهای پیام



منبع خبر

یادمان شهید گمنام در فدراسیون ورزش های جانبازان رونمایی می شود بیشتر بخوانید »