هدیه دردسرساز شهید به همسرش/ فرماندهانی که الگوی شهید «موسی رجبی» بودند

توصیه شهید «موسی رجبی» برای جلب امداد غیبی خداوند


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: کتاب‌های اساطیر را ورق می‌زنم… به دنبال برگی، سطری، کلامی، که فرزندانم را با مفهوم و معنای حقیقی دلیری و مردانگی آشنا کند؛ اما نمی‌یابم… نه این که نباشد، هست… اسطوره‌ها داریم، قهرمان‌ها داریم، پهلوان‌ها داریم، قصه‌ها داریم، اما انگار هیچ یک راضی‌ام نمی‌کند… سراغ برگ خاطرات آدم‌های معمولی را می‌گیرم… همان‌ها که مثل ما و در کنار ما زیستند، در همین کوچه‌ها و معابر و خیابان‌های ما قدم زدند و از همین معابر، پلی به سمت آسمان زدند…

قصه آدم‌های معمولی، قصه اسوه‌هایی است که همچون ما بودند؛ اما فرق‌شان در مشق مردی و مردانگی بود… مرد شدن، مرد بودن و مرد ماندن کار هرکسی نیست! کار آن‌هایی است که روی سیم خاردار نفس، پا گذاشته و به آن‌چه می‌گفتند، عمل می‎کردند! اصلا مردانگی در همین خلاصه می‌شود: پای قولت بایست؛ تا پای جان!

و داستان موسی، داستان یکی از همین آدم‌های معمولی به آسمان رسیده است. داستان اسوه‌ای که مردانگی را عمل کرد، داستان مردی که پای قولش ایستاد تا پای جان! نه! تا فدای سر! داستان کسی که با من و ما فرق داشت! با منی که هر روز زیارت عاشورا را سرسری می‌خوانم و معنای «بابی انت و امی…» تنم را نمی‌لرزاند، اما او با همین عبارت اذن ورود به دنیای جهاد را از همسر همراه و همدلش گرفت…

اصلا نمی‌دانم! چرا دارم همچون منی را با چون اویی قیاس می‌کنم؟! قیاس منی که همیشه لاف عاشقی ورد زبانم است و اویی که سرم به فدای سر تو عزیز فاطمه گویان، سر را فدا کرد؟

قیاس منی که هنوز در واجباتم مانده ام و سیم محبت و اشتیاقم به امام حی و حاضر و ناظرم دائم در نوسان است و اویی که جمکران، ماوا و ملجا و پناه خستگی‌ها و محل اتصال و پرواز روحش بود؟

برگ خاطرات زندگی شهید مدافع حرم «موسی رجبی» این آدم معمولی به اوج و معراج رسیده را مرور می‌کنم، تا برای فرزندانم و همه ی فرزندان سرزمینم، الگو و اسوه ی حقیقی را نشان دهم…

امداد غیبی در زندگی با ندای یا زینب (س)

شهید مدافع حرم «موسی رجبی» چهارم اردیبهشت سال ۱۳۵۸ در شهرستان ترکمنچای از توابع میانه به دنیا آمد. وی از نیرو‌های مردمی و جهادی ساکن اسلامشهر بود که داوطلبانه به یاری نیرو‌های جبهه مقاومت اسلامی مستقر در سوریه شتافت و به عنوان عضوی از نیرو‌های پشتیبانی جبهه مقاومت در سوریه مشغول شد و نهایتا در آخرین روز خرداد سال ۱۳۹۷ در منطقه البوکمال، توسط تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید. در ادامه خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس با «پری علی‌نژاد» همسر شهید مدافع حرم «موسی رجبی» گفت‌وگویی انجام داده است که هشت بخش از آن تقدیم شد و در ادامه بخش نهم این گفت‌وگو از نظر مخاطبان گرامی می‌گذرد.

 می‌دانست این سفر بازگشتی ندارد؟

دفاع‌پرس: برسیم به لحظات سخت خداحافظی‌ برای آخرین اعزام…

یک‌سال بود که در زمره مدافعین حرم حضرت زینب (س) محسوب می‌شد؛ اما رفتار آخرین اعزامش با همیشه فرق داشت. دو روز پیش از اعزام، برای اولین بار به برادرم گفت «اگر برای من اتفاقی افتاد، هوای خانواده‌ام را داشته باش! پس از خدا آن‌ها را به شما می‌سپارم.» به محمدعرفان نیز سپرد، «حالا شما مرد خانه‌ هستی! خیلی مواظب مادر و برادرت باش!» انگار می‌دانست این سفر بازگشتی ندارد، انگار به او الهام شده بود که می‌خواست سفارش‌هایش را کامل کند تا با خیال آسوده برود.

امداد غیبی در زندگی با ندای یا زینب (س)

روز قبل از اعزام هرکار مانده‌ای که در منزل داشتیم را انجام داد. حتی مایحتاج مورد ضروری را به صورت کارتونی خرید. می‌گفت، «می‌خواهم خیالم راحت باشد من که نیستم چیزی کم و کسر ندارید و به سختی نمی‌افتید!»

شب که شد، سفارش‌هایش شروع شد، «کلاس قرآن پسرها فراموش نشود! حواستان به دوستان‌شان باشد و…» راه می‌رفت و سفارش پسرها را می‌کرد. فقط نگاهش می‌کردم. در این میان، چندین مرتبه هم رفت، بچه‌ها را بوسید و برگشت.

صبح که شد، موسی گفت «امروز ناهار مهمان من هستید!» و از بیرون غذای مورد علاقه من را گرفت. خیلی زیاد هم خریده بود. وقتی گفتم «ما فقط چهار نفر هستیم!» گفت «برای شام امشب و وعده فردا هم گرفتم. می‌دانم من بروم شما می‌خواهی غصه بخوری. نمی‌خواهم گرسنه بمانید.» حتی خودش هم زیاد غذا نخورد و فقط نگاه‌مان می‌کرد. او هم حال و هوای غریبی داشت. با بغض نگاهش را دنبال می‌کردم. نمی‌دانستم در ذهنش چه می‌گذرد. احساس می‌کردم نگاهش غم دارد‌. هنگام وداع آرام پرسیدم، «ناراحت هستی؟» خندید و گفت، «نه، چرا باید ناراحت باشم؟! خیلی هم خوشحال هستم.»

امداد غیبی در زندگی با ندای یا زینب (س)

یار وداع می‌کند، تاب وداع یار کو؟/ وعده وصل می‌دهد، طاقت انتظار کو؟

هنگام وداع قرآن آوردم تا او را به خدا بسپارم. کوله‌اش را به بچه‌ها سپرد و راهی‌شان کرد. اشک امانم نمی‌داد، می‌ترسیدم آخرین دیدارمان باشد. گفت، «گریه نکن. اجازه بده به عهدی که با حضرت زینب (س) بستم، عمل کنم. اگر اشک بریزی، دلم می‌لرزد.» قرآن را گرفت و من را از زیر آن رد کرد. گفتم، «تو عازم سفر هستی! من را به قرآن می‌سپاری؟!» پاسخ داد، «من عازم حرم امن الهی هستم. من زائر حضرت زینب (س) هستم. این شما هستی که تنها می‌مانی با سختی‌ها و مشکلات. می‌دانم بچه‌ها اذیتت می‌کنند. خیلی نگرانت هستم. اما می‌سپارمت به قرآن. می‌سپارمت به خدای مهربان و خداوند را به کلامش قسم می‌دهم شما را تنها نگذارد و ایمان دارم که تنها نمی‌مانی…» چندین مرتبه از زیر قرآن رد شدم. موسی ادامه داد، «خالقا. اهل بیت (ع) و حضرت زینب (س) عشق آسمانی من هستند و همسرم عشق زمینی من. از شما تمنا می‌کنم، خودتان از عشق زمینی‌ من مراقبت کنید.» این جمله را گفت و از پله‌ها پایین رفت. اما چند پله بیشتر پایین نرفته بود که دوباره برگشت، انگار چیزی جا گذاشته باشد. گفت، «هروقت در زندگی کم آوردی، بگو یا زینب (س)! عمه جان خودش نیروی غیبی به کمکت می‌فرستد! من برای دفاع از خواهر حسین (ع) می‌روم، می‌دانم کَرَم این خاندان خانواده‌ام را تنها نمی‌گذارد. خاطرت جمع باشد که من هم همیشه کنارت هستم!»

امداد غیبی در زندگی با ندای یا زینب (س)

هیچ‌گاه تا درب خروج همراهی‌اش نکردم. نمی‌خواستم کسی بین راه اشک‌هایم را ببیند. اما این بار گفت، «اشک‌هایت را پاک کن! یادت باشد که تو به حضرت زینب (س) قول دادی، صبور باشی! از همین لحظه امتحانت آغاز شد. صورتت را بشور و تا حیاط همراهم بیا.» حرف‌هایش مثل همیشه آرامم کرد.

وارد حیاط که شدیم بچه‌ها به سمت پدر دویدند. بی توجه به آن‌ها کوله‌اش را برداشت و رفت. بچه‌ها اعتراض کردند، «بابا بوس‌مان نمی‌کنی؟!» اما موسی رفت…

از عجله‌اش برای رفتن دلم گرفت. از اینکه حتی فرزندانش را در آغوش نگرفت…

نیم ساعت بعد تلفن به صدا درآمد. خودش بود، بغض کرده بود و گریه می‌کرد. گفت، «فرزندانم را نبوسیده، رفتم… حالا دیگر از شما و بچه‌ها دل کندم… می‌خواهم این ماموریتم خالصانه فقط برای حضرت زینب (س) باشد. دفعات قبل دغدغه شما را داشتم که بدون من چگونه زندگی و مشکلات را تحمل می‌کنید. چه بلایی سرتان می‌آید. اما این بار با خیال آسوده به خدا سپردمتان. از طرف من بچه‌ها را به آغوش بگیر و ببوس‌شان. به آن‌ها بگو، بابا خیلی دوست‌تان دارد. بابا عاشق‌تان است. همیشه در قلب بابایید. بگو بابا باید می‌رفت…» موسی می‌گریست و من می‌گریستم… با بغض گفتم، «بابای مهربان بچه‌ها! حضرت زینب (س) نگهدارت باشد. ناراحت نباش. منتظرت می‌مانیم تا برگردی!» اما می‌دانستم این رفتن با رفتن‌های قبل فرق دارد… این بار موسی دل کنده بود… می‌ترسیدم که خواسته‌اش در امام زاده عقیل استجابت شود؛ اما به خود دلداری می‌دادم که حضرت زینب (س) امانت من را به من برمی‌گرداند…

امداد غیبی در زندگی با ندای یا زینب (س)

همان روزی که گفته بود، برگشت…

دفاع‌پرس: از آخرین مکالمه‌ای که میان‌تان ردوبدل شد برایمان بگویید؟

موسی پنج‌شنبه به شهادت رسید و آخرین بار سه‌شنبه با همدیگر صحبت کردیم. آن روز چندین مرتبه سفارش کرد: «مراقب خودتان باشید.‌ من پنج‌شنبه هفته دیگر می‌آیم.» گفتم، «تا حالا نشده زودتر از ۶۰ روز برگردی!» پاسخ داد، «این بار می‌شود! قول می‌دهم! تا حالا شده به قولم عمل نکنم؟!» راست می‌گفت، هیچ‌وقت زیر قولش نزده بود. حتی آخرین قولش که گفت پنج‌شنبه برمی‌گردد و روی دست‌ها برگشت…

انتهای پیام/ 711



منبع خبر

توصیه شهید «موسی رجبی» برای جلب امداد غیبی خداوند بیشتر بخوانید »

برات شهادتی که در مسجد مقدس جمکران امضا شد


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: کتاب‌های اساطیر را ورق می‌زنم… به دنبال برگی، سطری، کلامی، که فرزندانم را با مفهوم و معنای حقیقی دلیری و مردانگی آشنا کند؛ اما نمی‌یابم… نه این که نباشد، هست… اسطوره‌ها داریم، قهرمان‌ها داریم، پهلوان‌ها داریم، قصه‌ها داریم، اما انگار هیچ یک راضی‌ام نمی‌کند… سراغ برگ خاطرات آدم‌های معمولی را می‌گیرم… همان‌ها که مثل ما و در کنار ما زیستند، در همین کوچه‌ها و معابر و خیابان‌های ما قدم زدند و از همین معابر، پلی به سمت آسمان زدند…

قصه آدم‌های معمولی، قصه اسوه‌هایی است که همچون ما بودند؛ اما فرق‌شان در مشق مردی و مردانگی بود… مرد شدن، مرد بودن و مرد ماندن کار هرکسی نیست! کار آن‌هایی است که روی سیم خاردار نفس، پا گذاشته و به آن‌چه می‌گفتند، عمل می‎کردند! اصلا مردانگی در همین خلاصه می‌شود: پای قولت بایست؛ تا پای جان!

و داستان موسی، داستان یکی از همین آدم‌های معمولی به آسمان رسیده است. داستان اسوه‌ای که مردانگی را عمل کرد، داستان مردی که پای قولش ایستاد تا پای جان! نه! تا فدای سر! داستان کسی که با من و ما فرق داشت! با منی که هر روز زیارت عاشورا را سرسری می‌خوانم و معنای بابی انت و امی… تنم را نمی‌لرزاند، اما او با همین عبارت اذن ورود به دنیای جهاد را از همسر همراه و همدلش گرفت…

اصلا نمی‌دانم! چرا دارم همچون منی را با چون اویی قیاس می‌کنم؟! قیاس منی که همیشه لاف عاشقی ورد زبانم است و اویی که سرم به فدای سر تو عزیز فاطمه گویان، سر را فدا کرد؟

قیاس منی که هنوز در واجباتم مانده ام و سیم محبت و اشتیاقم به امام حی و حاضر و ناظرم دائم در نوسان است و اویی که جمکران، ماوا و ملجا و پناه خستگی‌ها و محل اتصال و پرواز روحش بود؟

برگ خاطرات زندگی شهید مدافع حرم «موسی رجبی» این آدم معمولی به اوج و معراج رسیده را مرور می‌کنم، تا برای فرزندانم و همه ی فرزندان سرزمینم، الگو و اسوه ی حقیقی را نشان دهم…

رشته اتصالی که در مسجد جمکران با پروردگار پیوند خورد

شهید مدافع حرم «موسی رجبی» چهارم اردیبهشت سال ۱۳۵۸ در شهرستان ترکمنچای از توابع میانه به دنیا آمد. وی از نیرو‌های مردمی و جهادی ساکن اسلامشهر بود که داوطلبانه به یاری نیرو‌های جبهه مقاومت اسلامی مستقر در سوریه شتافت و به عنوان عضوی از نیرو‌های پشتیبانی جبهه مقاومت در سوریه مشغول شد و نهایتا در آخرین روز خرداد سال ۱۳۹۷ در منطقه البوکمال، توسط تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید. در ادامه خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس با «پری علی‌نژاد» همسر شهید مدافع حرم «موسی رجبی» گفت‌وگویی انجام داده است که هفت بخش از آن تقدیم شد و در ادامه بخش هشتم این گفت‌وگو از نظر مخاطبان گرامی می‌گذرد.

سخت دل دادی به ما و ساده دل برداشتی/ دل بریدن‌هات حکمت داشت، دلبر داشتی

دفاع‌پرس: پس از سفر خانوادگی‌تان به سوریه، مدت زمان زیادی نگذشت که شهید رجبی به آرزوی خود رسید. از حال و هوای آن روزها بگویید؟

بعد از آن سفر خانوادگی به سوریه، حال و هوای آقا موسی عوض شد. کم‌تر بچه‌ها را در آغوش می‌گرفت و حرف می‌زد. پدری که اگر در خانه بود، تمام وقتش صرف بازی با فرزندانش می‌شد، دیگر رغبتی برای بازی با آن‌ها نداشت. از رفتارهایش تعجب می‌کردم. باور نمی‌کردم همسر بی مهری که می‌بینم همان بابا موسی مهربان بچه‌ها باشد. همین بابای ساختگی نامهربان وقتی بچه‌ها می‌خوابیدند، به اتاق‌ آن‌ها می‌رفت و خیره نگاه‌شان می‌کرد. آن‌ها را می‌بوسید و قربان صدقه‌شان می‌رفت. دلیل دوگانگی رفتارش را که می‌پرسیدم، می‌گفت، «می‌خواهم وابستگی‌ام را کم کنم. چراکه کم کم باید به نبود من عادت کنند.» برافروخته می‌شدم و می‌گفتم، «ماموریت‌تان قرار بود یکسال باشد که دیگر مدت چندانی تا پایان آن نمانده، چرا باید بچه‌ها به دوری از شما عادت کنند؟!» و پاسخ می‌داد، «شاید بیشتر شد.» اما من اصرار داشتم که، «نه، این سفر آخرین ماموریت شماست؛ چون قرار بود ماموریت‌تان فقط یکسال باشد!»

رشته اتصالی که در مسجد جمکران با پروردگار پیوند خورد

میعادگاه همیشگی

دفاع‌پرس: با بیان خاطرات شهید در مسجد جمکران‌، ما را به آن لحظات ببرید.

موسی پنج مرتبه به سوریه اعزام شد که هر بار پیش از رفتن او، رهسپار وعده‌گاه‌مان می‌شدیم.

هیچ ‌گاه از خاطر نمی‌برم خاطره آن روزی را که موسی مهیای زیارت حضرت زینب (س) برای مرتبه دوم می‌شد، و ما مثل همیشه راهی مسجد جمکران شدیم. وقتی رسیدیم، او لب به سخن گشود، «همسر عزیزم. واقعیت این است که گمان نمی‌کردم فعالیتم در سوریه خیلی خطرناک باشد.» او می‌خواست بدون ایجاد دلهره و غیر مستقیم من را برای بروز هر رخدادی آماده کند. او ادامه داد، «به هر حال سوریه است و منطقه جنگی. ممکن است اسارت، جانبازی یا شهادت در انتظارم باشد.» پرسیدم، «شما که گفته بودی در خط مقدم نیستی؟!» و گفت، «درست است، نیستم، اما همین جا در حضور حضرت ولی عصر (عج) از ایشان می‌خواهم کمک‌تان کند و مراقب شما، بچه‌ها و زندگی‌مان باشد. من می‌خواهم شما را به ایشان بسپارم.»

پس از حرف‌های بسیاری که میان‌مان ردوبدل شد، از هم‌دیگر جدا شدیم تا در مسجد جمکران مناجات کنیم و نماز بخوانیم. وقتی برگشتم، موسی را در گوشه تاریکی از صحن دیدم که با خود خلوت کرده است. نتوانستم جلو بروم. ایستادم و نگاهش کردم. نمی‌دانستم چه زمزه‌ای بر لب دارد، فقط می‌دیدم مثل باران بهار اشک می‌ریزد. با دیدن این صحنه، ناخودآگاه صورت من نیز بارانی شد. تاب دیدن بی تابی‌اش را نداشتم. یقین داشتم رشته اتصال او به درگاه پروردگار وصل شده که اینگونه تضرع می‌کند، و الا هیچکس تا به حال ناله او را ندیده بود. بیش‌تر از یک ساعت او را زیر نظر داشتم. اشک‌هایش پایانی نداشت. به سمتش رفتم. من را که دید، صورتش را پاک کرد و گفت، «دلم تنگ شده بود، گفتم کمی با امامم درددل کنم.»

رشته اتصالی که در مسجد جمکران با پروردگار پیوند خورد

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت/ چندان که بازبیند دیدار آشنا را

دفاع‌پرس: برسیم به فروردین ۱۳۹۷…

۱۶ روز از بهار سال ۱۳۹۷ سپری می‌شد که موسی برای چهارمین بار عازم سوریه شد. همیشه خودم لباس‌هایش را جمع می‌کردم و ساک او را می‌بستم و هر لباسی که برمی‌داشتم، به آن آیت‌الکرسی می‌خواندم و فوت می‌کردم و می‌گفتم، «حضرت زینب (س) خودتان مواظب همسر من باشید!» هرچند او را می‌سپردم به حضرت زینب (س) اما باز هم هنگام وداع با اشک بدرقه‌اش می‌کردم.

هفت روز بیشتر از رفتنش نمی‌گذشت که تلفنم به صدا در آمد. شماره موسی افتاده بود. قلبم به تپش افتاد. ترسیدم. پاسخ دادم. به جای سلام گفتم، «چی شده؟! موسی تویی؟ زخمی شدی؟!» گفت، «سالم و نزدیک شما هستم.» گفتم، «یعنی چی نزدیک ما هستی؟!» پاسخ داد، «دارم می‌رسم.» تا برسد دل توی دلم نبود. با خود تکرار می‌کردم، «حتما یک اتفاقی افتاده که یک هفته بیشتر از اعزامش نگذشته؛ اما برگشته است.»

زنگ درب که به صدا درآمد، به سوی آن دویدم. وقتی موسی را دیدم، چندین مرتبه از سر تا پایش را برانداز کردم. گفتم، «خدایا شکرت! دارد روی پاهای خودش راه می‌رود.» خندید و گفت، «فرودگاه را زدند و ما برگشتیم. و باید آماده باشیم چون به زودی به سوریه برمی‌گردیم.»

و خدا یک‌بار دیگر موسی را به ما هدیه داد تا چند روز دیگر او را ببینیم و ۱۲ اردیبهشت برای آخرین بار با او وداع کنیم…

انتهای پیام/ 711



منبع خبر

برات شهادتی که در مسجد مقدس جمکران امضا شد بیشتر بخوانید »

علت پنهان‌کاری شهید «موسی رجبی» برای اعزام به سوریه/ زنجیری که نشان نوکری برای حضرت زینب (س) شد


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: کتاب‌های اساطیر را ورق می‌زنم… به دنبال برگی، سطری، کلامی، که فرزندانم را با مفهوم و معنای حقیقی دلیری و مردانگی آشنا کند؛ اما نمی‌یابم… نه این که نباشد، هست… اسطوره‌ها داریم، قهرمان‌ها داریم، پهلوان‌ها داریم، قصه‌ها داریم، اما انگار هیچ یک راضی‌ام نمی‌کند… سراغ برگ خاطرات آدم‌های معمولی را می‌گیرم… همان‌ها که مثل ما و در کنار ما زیستند، در همین کوچه‌ها و معابر و خیابان‌های ما قدم زدند و از همین معابر، پلی به سمت آسمان زدند…

قصه آدم‌های معمولی، قصه اسوه‌هایی است که همچون ما بودند؛ اما فرق‌شان در مشق مردی و مردانگی بود… مرد شدن، مرد بودن و مرد ماندن کار هرکسی نیست! کار آن‌هایی است که روی سیم خاردار نفس، پا گذاشته و به آن‌چه می‌گفتند، عمل می‎کردند! اصلا مردانگی در همین خلاصه می‌شود: پای قولت بایست؛ تا پای جان!

و داستان موسی، داستان یکی از همین آدم‌های معمولی به آسمان رسیده است. داستان اسوه‌ای که مردانگی را عمل کرد، داستان مردی که پای قولش ایستاد تا پای جان! نه! تا فدای سر! داستان کسی که با من و ما فرق داشت! با منی که هر روز زیارت عاشورا را سرسری می‌خوانم و معنای «بابی انت و امی..» تنم را نمی‌لرزاند، اما او با همین عبارت اذن ورود به دنیای جهاد را از همسر همراه و همدلش گرفت…

اصلا نمی‌دانم! چرا دارم همچون منی را با چون اویی قیاس می‌کنم؟! قیاس منی که همیشه لاف عاشقی ورد زبانم است و اویی که سرم به فدای سر تو عزیز فاطمه گویان، سر را فدا کرد؟

قیاس منی که هنوز در واجباتم مانده ام و سیم محبت و اشتیاقم به امام حی و حاضر و ناظرم دائم در نوسان است و اویی که جمکران، ماوا و ملجا و پناه خستگی‌ها و محل اتصال و پرواز روحش بود؟

برگ خاطرات زندگی شهید مدافع حرم «موسی رجبی» این آدم معمولی به اوج و معراج رسیده را مرور می‌کنم، تا برای فرزندانم و همه ی فرزندان سرزمینم، الگو و اسوه ی حقیقی را نشان دهم…

نشان نوکری حضرت زینب (س)، سر میان مدافعان حرم با پروردگار

شهید مدافع حرم «موسی رجبی» چهارم اردیبهشت سال ۱۳۵۸ در شهرستان ترکمنچای از توابع میانه به دنیا آمد. وی از نیرو‌های مردمی و جهادی ساکن اسلامشهر بود که داوطلبانه به یاری نیرو‌های جبهه مقاومت اسلامی مستقر در سوریه شتافت و به عنوان عضوی از نیرو‌های پشتیبانی جبهه مقاومت در سوریه مشغول شد و نهایتا در آخرین روز خرداد سال ۱۳۹۷ در منطقه البوکمال، توسط تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید. در ادامه خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس با «پری علی‌نژاد» همسر شهید مدافع حرم «موسی رجبی» گفت‌وگویی انجام داده است که شش بخش از آن تقدیم شد و در ادامه بخش هفتم این گفت‌وگو از نظر مخاطبان گرامی می‌گذرد.

به گمنامی پر از نامی، تو خود نام آوری مردی…

دفاع‌پرس: شهید رجبی نظامی بودند؟

موسی نظامی نبود؛ اما مهندس برق بود و به سبب سابقه درخشانی که در انجام کارهای فنی داشت، قرارگاه خاتم الانبیا با او همکاری می‌کرد. او در زمینه موشکی فعالیت می‌کرد و خبره بود.

هرچند که ناگفته نماند موسی برای دریافت مدرک مدارج بالاتر در دانشگاه ثبت نام کرده و قرار بود از ابتدای سال تحصیلی ۹۷ دانشجو شود؛ اما زودتر در دانشگاه امام حسین (ع) فارغ التحصیل شد.

شجاعت و تخصص موسی زبانزد همگان بود. من گمان می‌کنم این شجاعت، از ایمان و توکل به خدا نشأت می‌گرفت؛ چرا که همیشه به خدا توکل می‌کرد و هر موفقیتی را فقط از لطف و جانب او می‌دید.

داستان پیوستنش در زمره مدافعان حرم نیز کاملا داوطلبانه بود و در مدت کوتاهی پس از درخواست او، کارهای اعزامش انجام شد.

او حقیقتا یک سرباز انقلاب وظیفه شناس بود. سربازی که برای عمرانی و آبادانی کشور، حاضر بود هر رنج و سختی را تحمل کند تا وظیفه‌اش را به نحو احسن انجام دهد.

نشان نوکری حضرت زینب (س)، سر میان مدافعان حرم با پروردگار

نشان نوکری حضرت زینب

دفاع‌پرس: ماموریت‌شان به سوریه از چه زمانی آغاز شد؟

مرداد ۱۳۹۶. تنها کسی که از مقصد سفرش مطلع بود، من بودم. به مادرشان هم گفت، «مدتی خارج از کشور است و نمی‌تواند تماس بگیرد. نگران او نباشید.» چهار روز از اعزام موسی نگذشته بود که پدرش فوت کرد . می‌دانستم نمی‌تواند برگردد، به همین دلیل خواهش کردم که کسی این خبر ناگوار را به او نگوید. آن‌جا بود که همه فهمیدند موسی کجا رفته است. اما پاسخ حقیقی به سوال چرا رفته است را نمی‌دانستند. موسی سپرده بود، «اگر مجبور شدی بگویی کجا هستم، نگو برای دفاع از اعتقاداتش رفته، بگو برای انجام کار به سوریه رفته است! دوست ندارم کسی بداند، چراکه این سرّی است میان من و حضرت زینب (س) که جز تو کسی از آن خبر ندارد.» موسی رفت و دو ماه پس از فوت پدرش برگشت. وقتی رسید تازه از ماجرای فوت پدر آگاه شد و اندوهی فراوان تمام وجودش را فرا گرفت…

وقتی برگشت، زنجیر دور گردنش خودنمایی می‌کرد. با دیدن آن زنجیر با ترس پرسیدم، «دور گردنت چیست؟» گفت، «زنجیر!» گفتم، «شما که اهل زنجیر نبودی! پلاک است؟» زنجیرش را باز کرد تا نشانم دهد. پلاک بود. پرسیدم، «مگر مدافع حرم هستی که پلاک داری؟!» گفت، «نه، این نشان نوکری حضرت زینب (س) است! باید همراهم باشد تا من را گم نکنند.»

نشان نوکری حضرت زینب (س)، سر میان مدافعان حرم با پروردگار

سهمیه ما از او در روزهایی که نبود…

دفاع‌پرس: ایامی که همسرتان در ماموریت به سر می‌بردند، چگونه سپری می‌شد؟

در تمام روزهای اعزامش، سهمیه ما فقط هفته ای ده دقیقه، شنیدن صدای او از پشت تلفن بود و پس از این مدت تلفن بطور خودکار قطع می‌شد. مدیریت آن‌که در این مدت کوتاه چه مطلبی را بگویی یا چه مطلبی را نگویی تا بیشتر صدای او را بشنوی، خود حدیث مفصلی است‌.

به خاطر دارم یک مرتبه که تماس گرفته بود، سه یا چهار دقیقه بیشتر نگذشته بود که موسی خداحافظی کرد.‌ ناراحت شدم، دلیل عجله‌اش را که پرسیدم، گفت، «یکی از دوستانم سنگ کلیه دارد و از درد به خود می‌پیچد. نمی‌توانم او را به حال خود رها کنم و پای تلفن بمانم.» گفتم، «حالا که سهمیه این هفته‌ات را سوزاندی و تماس گرفتی، حداقل صدای بچه‌هایت را بشنو!» پاسخ داد، «نه، دلم راضی نمی‌شود. امروز خانواده و بچه‌های دوستم مثل شما منتظر تماس پدرشان هستند، اما او نمی‌تواند با آن‌ها تماس بگیرد، من نمی‌توانم ببینم بچه‌ای منتظر تماس پدرش است و من با خیال آسوده با فرزندانم صحبت می‌کنم. دفعه بعد که تماس گرفتم با پسرها صحبت می‌کنم.» و تلفن را قطع کرد. موسی حقیقتا سنگ صبور و دلسوز دیگران بود.

در مدتی که موسی ماموریت بود، غذایی که دوست داشت را نمی‌گذاشتم. حتی ته دیگ غذا را دور می‌انداختم و از هرچیزی که دوست داشت، فرار می‌کردم. میوه مورد علاقه او انبه بود، پس از شهادتش انقدر این میوه در یخچال ماند تا خراب شد، هیچکس دلش نمی‌آمد به میوه مورد علاقه پدر دست بزند.

نشان نوکری حضرت زینب (س)، سر میان مدافعان حرم با پروردگار

دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم، نگارا…

دفاع‌پرس: شهید رجبی چه عاملی را مشوق خود برای پیمودن مسیر سختی که برگزیده بودند، می‌دانستند؟

حدود بیست روز به عاقبت به خیری موسی مانده بود که تماس گرفت و برای اولین بار از دلتنگی‌اش سخن گفت‌. همواره کسی که دلتنگی اش را بروز می‌داد، من بودم؛ اما این بار من داشتم او را دل‌داری می‌دادم. و این نخستین باری بود که موسی احساساتش را به زبان می‌آورد. گفتم، «همسر عزیزم، من و شما جزو سربازان و مدافعان حضرت زینب (س) هستیم! شما خادم خانم (س) هستی! من یقین دارم تمام این دوری و سختی‌ها برایمان تبدیل به پاداش می‌شود. غصه نخور و باز هم تحمل کن تا ان‌شاءالله این ماموریت نیز به پایان برسد.»

نمی‌دانم خداوند آن روز چه توانی به من عطا کرد که توانستم جملات همیشگی موسی را به زبان بیاورم. او همواره می‌گفت، «شاید اگر شما شریک و همراه زندگی من نبودی، من سرباز حضرت زینب (س) نبودم. این شما بودی که با ایثار خود سبب شدی من با خیال راحت در این مسیر قرار بگیرم. یقین دارم اگر در این راه عاقبت به خیر بشوم، شما بدون من نیز می‌توانی بچه‌ها را به ثمر برسانی و زندگی را مثل همیشه مدیریت کنی.»

انتهای پیام/ 711



منبع خبر

علت پنهان‌کاری شهید «موسی رجبی» برای اعزام به سوریه/ زنجیری که نشان نوکری برای حضرت زینب (س) شد بیشتر بخوانید »

رزق شهادتی که در شب ولادت حضرت زهرا امضا شد


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: کتاب‌های اساطیر را ورق می‌زنم… به دنبال برگی، سطری، کلامی، که فرزندانم را با مفهوم و معنای حقیقی دلیری و مردانگی آشنا کند؛ اما نمی‌یابم… نه این که نباشد، هست… اسطوره‌ها داریم، قهرمان‌ها داریم، پهلوان‌ها داریم، قصه‌ها داریم، اما انگار هیچ یک راضی‌ام نمی‌کند… سراغ برگ خاطرات آدم‌های معمولی را می‌گیرم… همان‌ها که مثل ما و در کنار ما زیستند، در همین کوچه‌ها و معابر و خیابان‌های ما قدم زدند و از همین معابر، پلی به سمت آسمان زدند…

قصه آدم‌های معمولی، قصه اسوه‌هایی است که همچون ما بودند؛ اما فرق‌شان در مشق مردی و مردانگی بود… مرد شدن، مرد بودن و مرد ماندن کار هرکسی نیست! کار آن‌هایی است که روی سیم خاردار نفس، پا گذاشته و به آن‌چه می‌گفتند، عمل می‎کردند! اصلا مردانگی در همین خلاصه می‌شود: پای قولت بایست؛ تا پای جان!

و داستان موسی، داستان یکی از همین آدم‌های معمولی به آسمان رسیده است. داستان اسوه‌ای که مردانگی را عمل کرد، داستان مردی که پای قولش ایستاد تا پای جان! نه! تا فدای سر! داستان کسی که با من و ما فرق داشت! با منی که هر روز زیارت عاشورا را سرسری می‌خوانم و معنای بابی انت و امی… تنم را نمی‌لرزاند، اما او با همین عبارت اذن ورود به دنیای جهاد را از همسر همراه و همدلش گرفت…

اصلا نمی‌دانم! چرا دارم همچون منی را با چون اویی قیاس می‌کنم؟! قیاس منی که همیشه لاف عاشقی ورد زبانم است و اویی که، سرم به فدای سر تو عزیز فاطمه گویان، سر را فدا کرد؟

قیاس منی که هنوز در واجباتم مانده ام و سیم محبت و اشتیاقم به امام حی و حاضر و ناظرم دائم در نوسان است و اویی که جمکران، ماوا و ملجا و پناه خستگی‌ها و محل اتصال و پرواز روحش بود؟

برگ خاطرات زندگی شهید مدافع حرم «موسی رجبی» این آدم معمولی به اوج و معراج رسیده را مرور می‌کنم، تا برای فرزندانم و همه ی فرزندان سرزمینم، الگو و اسوه ی حقیقی را نشان دهم…

رزق شهادتی که در شب ولادت حضرت زهرا امضا شد

شهید «موسی رجبی» چهارم اردیبهشت سال ۱۳۵۸ در شهرستان ترکمنچای از توابع میانه به دنیا آمد. وی از نیرو‌های مردمی و جهادی ساکن اسلامشهر بود که داوطلبانه به یاری نیرو‌های جبهه مقاومت اسلامی مستقر در سوریه شتافت و به عنوان عضوی از نیرو‌های پشتیبانی جبهه مقاومت در سوریه مشغول شد و نهایتا در آخرین روز خرداد سال ۱۳۹۷ در منطقه البوکمال، توسط تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید. در ادامه خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس با «پری علی‌نژاد» همسر شهید «موسی رجبی» گفت‌وگویی انجام داده است که پنج بخش از آن تقدیم شد و در ادامه بخش ششم این گفت‌وگو از نظر مخاطبان گرامی می‌گذرد.

اينجا بهشت روی زمين فرشته هاست

دفاع‌پرس: خاطرات سفر خانوادگی به سوریه را برایمان بازگو کنید؟

سفر بسیار پرباری بود. شب ولادت حضرت زهرا (س) مهمان دختر ایشان بودیم و من یقین دارم همان شب، شهادت‌نامه موسی امضا شد.

رزق شهادتی که در شب ولادت حضرت زهرا امضا شد

هیچ‌گاه از خاطر نمی‌برم، اولین باری که مهیای زیارت شدیم، موسی چشمانم را بست و با راهنمایی‌های او قدم برداشتم، تا اینکه رسیدیم به نقطه‌ای که گفت، «حالا می‌توانی چشمانت را باز کنی.» نمی‌توانم آن لحظه را توصیف کنم. انگار مقابل بهشت ایستاده بودم. بهشت غریبی که غربت آن اشک‌هایم را روانه ساخت…

تو شهید می‌شوی!

یکی از پندآموزترین خاطرات این سفر مربوط می‌شود به رفتار آقا موسی درمقابل مرد سوری که مورد بی احترامی قرار گرفت. گمان می‌کنم در سوریه آوردن نان همراه غذا رایج نباشد. چراکه یک شب در رستوران هتل یکی از حضار فریاد زد، «خبض! خبض!» آقایی که سرویس دهی می‌کرد، فردی مسن با محاسنی سفید بود. از لحن آن فرد، دستپاچه شد و هراسان روی تمام میزها با شرمندگی و عذرخواهی نان قرار داد.

موسی که شاهد این صحنه بود ناراحت شد و سکوت کرد. دست از غذا کشید و منتظر ماند تا همه بروند. وقتی رستوران خالی شد، پیرمرد را صدا کرد. او را در آغوش گرفت و بوسید و عذرخواهی کرد. پیرمرد با زبان عربی گفت، «حق با او بود!» اما موسی دستان خود را روی سر پسرها گذاشت و گفت، «بخاطر فرزندانم او را ببخش!» این بار پیرمرد، موسی را در آغوش گرفت و بوسید.

امیرعلی پرسید، «بابا فرد دیگری بی احترامی کرد، چرا شما عذرخواهی کردی؟» موسی گفت، «پسرم ما این‌جا مهمان هستیم. اینکه چه می‌خوریم، اهمیتی ندارد! ما نماینده کشورمان هستیم و آمده‌ایم اینجا تا حضرت زینب (س) را زیارت کنیم. زیارتی که در حال حاضر روزی خیلی‌ها نمی‌شود. از طرفی، محاسن سفید آن فرد را دیدی؟! ما وظیفه داریم به بزرگ‌ترها احترام بگذاریم!»

روز آخر هنگام وداع پیرمرد از موسی پرسید، «رزمنده هستی؟!» موسی پاسخ مثبت داد، پیرمرد گفت، «تو‌ شهید می‌شوی!» موسی خندید و گفت، «ان‌شاءالله» سپس با هم عکس یادگاری انداختند.

رزق شهادتی که در شب ولادت حضرت زهرا امضا شد

راضی‌ هستم به هرچیزی که برای تو عاقبت به خیری دارد

شب آخر برای وداع راهی حرم شدیم. نماز مغرب و عشا را که خواندیم، موسی گفت، «نمی‌دانم بگویم یا نه، اما من اینجا رویای شهادت دیدم!» با ترس پاسخ دادم، «برای خودت که نبود؟!» خندید. گفتم، «ان‌شاءالله که خیر است!» بازهم خندید و گفت، «برای من که خیر است!» گفتم، «هرچه برای شما خیر باشد، برای من هم خیر است!» پاسخ داد، «بستگی دارد نگاه شما به آن چگونه باشد!» گفتم، «چرا در لفافه صحبت می‌کنی؟ واضح بگو تا متوجه حرف‌هایت بشوم!» گفت، «تو حاضری برای عاقبت به خیری من، هر سختی ای را تحمل کنی؟!» بدون درنگ گفتم، «معلوم است، چرا که نه!» دوباره همان جمله را تکرار کرد؛ اما این بار من مکث کردم. یاد حرف‌هایش در امام زاده عقیل افتادم. نگاهم را خواند. گفت، «حاضر نیستی پس!» نگاهم به گنبد غریبانه حضرت زینب (س) افتاد. شب ولادت حضرت مادر بود. خجالت کشیدم. گفتم، «نه، راضی‌ هستم به هرچیزی که برای تو عاقبت به خیری دارد. راضی هستم به رضای خدا…» با خوشحالی رو به حرم حضرت زینب (س) گفت، «دیدید عمه جان، همسرم چقدر خانم است! من تعریفش را برای شما کرده بودم!»

رزق شهادتی که در شب ولادت حضرت زهرا امضا شد

خندیدم و گفتم، «انگار خیلی حرف‌ها به حضرت زینب (س) گفتی؟!» موسی پاسخ داد، «من گفته بودم، اما می‌خواستم دوباره مقابل خانم بپرسم تا از زبان خودت هم بشنوند.» نمی‌دانستم باید بخندم یا گریه کنم. نه حاضر بودم از او دور بشوم، و نه مانع دست‌یابی به آرزویش شوم. هم خوشحال بودم هم ناراحت. موسی برای رسیدن به آرزویش بال بال می‌زد. فقط چشمانم را بستم و آرام به حضرت زینب (س) گفتم، «یعنی عمه جان، حالا من باید دعا کنم عزیزترین فرد زندگی‌ام به شهادت برسد؟! باشد خانم جان، شما بهتر می‌دانید عاقبت به خیری برای ما چگونه معنا می‌شود. پس هرطوری شما صلاح می‌دانید، بشود. خودتان برای عاقبت به خیری ما دعا کنید.» صدای موسی من را متوجه خود کرد. گفت، «همین‌جا قول بده که صبور باشی!» لبخندی زدم و گفتم، «ده ماه است که می‌روی و می‌آیی، مگر غیر از صبوری از من چیز دیگری دیدی؟!» گفت، «نه! اما این صبوری با همیشه فرق دارد. صبر بیشتری می‌طلبد!» پرسیدم، «مگر قرار است چه اتفاقی بیافتد؟» خندید و گفت، «چقدر سوال می‌پرسی! شما قول بده صبور تر باشی! من می‌خواهم نزد حضرت زینب (س) قول بدهی از میزان وابستگیت به من کم می‌کنی!» گفتم، «من قول می‌دهم صبور باشم، اما همه می‌آیند زیارت، تا دعا کنند مهرومحبت‌ میانشان روز به روز بیشتر بشود، شما در پیشگاه این خانم دعا می‌کنی عشق‌مان کمرنگ‌تر بشود؟! نه حضرت زینب (س)، علاقه ما را هرروز بیشتر کنید!» گفت، «اینجوری بدون من آسیب می‌بینی!» گفتم، «نه ان‌شاءالله صبوری می‌کنم تا ماموریتت به پایان برسد و برگردی!» باز هم خواهش کرد از عمق وجود ابراز رضایت کنم و من گفتم، «چشم، من قول می‌دهم تحت هر شرایطی صبور باشم!»

بدون شک خدا کمکم کرد که این مکالمه بین‌مان ردوبدل شود. موسی با خوشحالی گفت، «به آن‌چه می‌خواستم، رسیدم. حالا خیالم راحت است.»

رزق شهادتی که در شب ولادت حضرت زهرا امضا شد

برگشتیم ایران و سه ماه بعد موسی به آرزویش رسید. پس از شهادت او، یادآوری خاطراتش سبب شد یقین پیدا کنم، هیچ عملی در پیشگاه خداوند گم نمی‌شود. در آن رستوران پرجمعیت فقط موسی دل آن پیرمرد را به دست آورد. مزدش را هم گرفت و عاقبت به خیر شد….

انتهای پیام/ 711



منبع خبر

رزق شهادتی که در شب ولادت حضرت زهرا امضا شد بیشتر بخوانید »