چشمانتظاری برای رسیدن به پیکر «محمود»/ مادری که دلش به بند پوتین فرزند شهیدش خوش بود
به گزارش مجاهدت از خبرنگار ساجد دفاعپرس، جبهههای حق علیه باطل برای رزمندگان شوری وصفناشدنی داشت؛ شوری همراه با ایثار و حماسه و قدم به قدم آن برای آنها، محل شهادت و ریخته شدن خون دوستانشان بود که گاهاً نمیتوانستند پیکر مطهر آنها را به عقب بازگردانند؛ بنابراین دل رزمندگان در محل شهادت همرزمانشان جا میماند و منتظر لحظهای بودند تا آن منطقه آزاد شود تا بتوانند پیکر مطهر دوستان شهید خود را به عقب بازگردانند و به آغوش خانوادهشان برسانند.
این سرگذشت، در نامهای که از بسیجی شهید «بهروز مرادی» در کتاب «یادداشتهای خرمشهر» چاپ شده، بیان شده است؛ زمانی که این شهید والامقام در خرمشهر میجنگیده و پس از اشغال این شهر، ناچار به ترک خرمشهر شده و پس از آزادسازی شهر، بههمراه برادر کوچکترش به میان کوچهپسکوچههای خرمشهر رفته و به استخوانهای یکی از دوستانش بهنام محمود میرسد.
آنچه در ادامه میخوانید، متن نامه بسیجی شهید «بهروز مرادی» است:
«بسم الله الرحمن الرحيم
در یکی از روزهای مهرماه سال ۵۹ که با دشمن توی کوچههای پشت مدرسه… خرمشهر درگیر بودیم، سه نفر از دوستانم به خانهای که مقر عراقیها بود، حمله کردند و جنازه یک نفرشان داخل کوچه جا ماند. سه نفر «حمیدرضا دشتی» «محمدرضا باقری» و «توتونساب» بودند؛ و امروز که بعد از پیروزی قدم به شهرمان گذاشتهایم، این چهارمین نفری است که استخوانهایش پیدا میشود. وقتی استخوانهای دوستم را پیدا کردم، برای لحظهای گریستم و در برابر خدا زانو زدم؛ و زمین را به شکرانه امانتداریاش بوسیدم.
برادر کوچکم همراهم بود. او را آورده بودم تا از نزدیک با واقعیتهای جنگ آشنا شود. مدتی را در راهروهای زیرزمینی و سنگرهای دشمن قدم زدیم و برای او حماسههای جوانان شهر را میگفتم که چگونه فرزندان اسلام در غربت، رقص مرگ میکردند؛ و او هاج و واج مانده بود. بعدازظهر که شد، به او گفتم: «داخل یکی از این کوچهها یک آشنا هست؛ بیا برویم. شاید اثری از او باشد». قدم به قدم پوکه های «ژ ۳» روی زمین ریخته بود. سر این کوچه پوکههای شلیکشده از طرف ما بود و سر کوچه آن طرفتر پوکههای کلاشینکف عراقیها.
۲۱ ماه پیش اینجا در و دیوار و خانهها شاهد یک جنگ خونین سخت بود و امروز ما آمده بودیم -که اگر خدا کمک کند- جنازه یکی از قربانیان این جنگ را بیابیم. آهسته کوچهها را پشت سر گذاشتیم؛ به خانهای نزدیک شدیم که هنوز فریاد وحشتناک عراقیها را از آنجا بهخاطر داشتم جلو خانه استخوانهای «محمود» را پیدا کردم و آنطرفتر ساعت مچی او را داخل جیب شلوارش چند تیر «ژ ۳» بود و بلوز سبز و پیراهن سفید او بعد از ۲ سال هنوز سر جایش بود؛ و یک لنگه کفش او را زیر یک درخت فرسوده خرما پیدا کردم که در کنار او شش گلوله آر.پی.جی که از پشتبام خانه روبهرو شلیک شده بود، در دل زمین بود.
در آن لحظه زانوهایم سست شد و اشک چشمانم را گرفت. زمین را بوسیدم؛ زیرا عهد کرده بودم که اگر به خرمشهر، زنده رسیدم، بروم آنجاها که دوستانم شهید شدهاند، خاک مقدسشان را زیارت کنم. برادرم به من نگاه میکرد، در حالی که چشمانش از حدقه در آمده بود…
به یاد پدر و خانواده محمود افتادم که هنوز که هنوز است، در انتظار بازگشت فرزندشان لحظه شماری میکنند. تا امروز خبر شهادت «محمود» را به مادرش نداده بودم؛ اما دیگر خوشحال هستم که لااقل استخوانهای او را پیدا کردهام و این میتواند باعث آرامش موقت قلب یک مادر باشد. به یاد مادر «سعید» افتادم؛ آنروز که ما جنازه سعیدمان را در جبهه آبادان جا گذاشتیم، مادر سعید به «صمد» گفته بود: «کاش بند پوتین سعید را برایم میآوردی تا من لااقل یک یادگار از پسرم داشته باشم». میبینی که ما در چه دنیایی زندگی میکنیم و با این وضع برای من سخت است که از جبهه دست بکشم. جبهه برای من همهچیز است. در جبهه دوستانم را یکییکی از دست دادهام و حالا که دارم این نامه را برای تو مینویسم، صدای انفجارهای پیاپی خمپاره خصم، سکوت شب را میشکند و شاید هم…. بعد از آن خدا میداند چه بشود؟
قبل از فتح خرمشهر نوشتن چند خط نامه همراه بود با اعتراض دوستم «علی نعمتزاده» که میگفت: «گلوپ را خاموش کن»؛ اما الان که دارم این نامه را مینویسم، شاید جنازه علی در قبرستان آبادان پوسیده باشد و کسی نیست که به من بگوید خستهام چراغ را خاموش کن؛ میخواهم بخوابم، من نمیدانم بعد از این چه خواهد شد؟ به مادرم گفتهام، در جبهه، بچهها خواب امام حسین (ع) را میبینند و در بیداری، در نخلستانهای جزیره «مینو»، مهدی (عج) را و شما در تهران در خواب، کوپن را میبینید و در بیداری صف مرغ کوپنی را. مادرم قانع شد که پسرش حق دارد در جبهه باشد.
میبینی که دنیای جبهه چه دنیای عجیبی است؟ یک دنیا حماسه است و این حماسهها گاه در دل خاک مدفون میشوند. و گاه اثری از آنها که یک تکه استخوان باشد، بعد از ۲ سال پیدا میشود».
خاطرنشان میشود؛ بسیجی شهید «بهروز مرادی» اول دی سال ۱۳۳۵ در خرمشهر چشم به جهان گشود. وی با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سال ۱۳۶۴ نیز در رشته صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول تحصیل شد؛ اما قبل از پایان تحصیلاتش، در ۴ خرداد سال ۱۳۶۷ در منطقه «شلمچه» به شهادت رسید.
انتهای پیام/ 113
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است