همسر شهید

شاه‌کلید شهید «مهدی‌پور» برای کسب توفیق زیارت اربعین

شاه‌کلید شهید «مهدی‌پور» برای کسب توفیق زیارت اربعین


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «مریم سادات موسوی»، همسر شهید «حسن مهدی‌پور» که تقریباً مقارن با حضور حسن آقا در بسیج با این شهید آشنا و سپس همراه شده بود، خاطرات زیادی از او به یادگار دارد. همسر شهید می‌گوید هر سال به خاطر بچه‌ها نمی‌توانستم به سفر اربعین بروم. یک‌بار همسرم گفت: «من تمام ثواب زیارت و پیاده‌روی‌ام را برای تو می‌گذارم و به نیت تو به این سفر می‌روم…» امسال هم برنامه‌ریزی کرد برای پیاده روی اربعین برود، اما قسمتش بود به جای حرم، صاحب حرم را زیارت کند. 

حسن آقا در سال ۱۳۹۴ در سازمان بسیج مستضعفین مشغول کار شد و همان سال هم به خواستگاری من آمد. پدرم آن زمان در سازمان بسیج مستضعفین شاغل بود. (ایشان چند سال پیش بازنشسته شد).

همسرم هم آنجا مشغول کار بود. یکی از دوستان مشترک پدرم و حسن آقا واسطه این آشنایی و ازدواج شد. پدرم در محل کار چند جلسه با حسن آقا صحبت کرد و ارزیابی‌های اولیه را انجام داد بعد با خانواده مطرح کرد و قرار شد او برای آشنایی اولیه منزل ما بیاید. چون خانواده حسن آقا ساکن شهر قم بودند برای همین اولین جلسه خواستگاری در اسفند ۱۳۹۴ همراه خواهر بزرگ‌شان که در تهران زندگی می‌کرد انجام شد.

تصمیم بر این شد هر دو فکرهای‌مان را کنیم و اگر تا حدودی موافق بودیم با هم بیشتر آشنا شویم. بقیه موارد به بعد از تعطیلات عید نوروز موکول شد. همچنین قرار گذاشتیم جلسات آشنایی و مشاوره را برویم تا نهایتاً تصمیم قطعی را بگیریم. 

آن موقع من هنرجوی رشته سینما در حوزه هنری بودم و خیلی شک داشتم جواب مثبت بدهم یا ندهم. برای همین یک وقت‌هایی جوابم مثبت و یک وقت‌هایی هم جوابم منفی می‌شد ولی، چون پدرم هم نظامی و پاسدار بود برای همین آشنایی با این شغل را داشتم و پاسدار بودن حسن آقا نمره مثبتی برایشان بود.

نهایتاً چطور همسفر زندگی یک شهید شدید؟

راستش یک موقع‌هایی دو دل می‌شدم و می‌خواستم به حسن آقا جواب منفی بدهم تا اینکه یک روز به یکی از دوستانم که از من بزرگ‌تر بود، ماجرای خواستگاری‌ام را تعریف کردم. به دوستم گفتم می‌خواهم جواب منفی بدهم. ناگهان دوستم گفت عکسی از او داری؟ من هم عکسی از حسن آقا داشتم که به دوستم نشان دادم. دوستم با دیدن عکس به من گفت: «این خیلی شبیه شهداست! انگار شهید زنده هست. اگر به او جواب منفی بدهی و فردا روزی شهید شد، آن وقت خبر شهادتش را شنیدی، غصه می‌خوری که چرا به او جواب منفی دادی.» امروز ۹ سال از آن حرفی که دوستم به من زده بود می‌گذرد و حسن آقا شهید شد و من هم همسر شهید شدم. بعد از ازدواج، حسن آقا برایم تعریف کرد دوست داشت داماد حضرت زهرا (س) شود.

برای همین ۴۰ روز سحرگاه به زیارت حرم حضرت معصومه (ع) رفته و دعا کرده بود که یک دختر خوب از خانواده‌ای خوب نصیبش شود. در دوران آشنایی هم او به من می‌گفت من هرچه در زندگی داشته باشم، کار و تلاشم برای آرامش همسر و فرزندانم هست. واقعاً در زندگی همینطور بود و در همه چیز اولویتش من و بچه‌ها بودیم. در خرید، در راحتی و رفع نیاز‌های منزل و غیره… 

چه سالی با شهید عقد کردید؟

ما دوم خرداد ۱۳۹۵ به مناسبت نیمه شعبان با هم عقد کردیم و اردیبهشت ۱۳۹۶ مراسم عروسی‌مان بود و زندگی مشترک را با هم شروع کردیم. دو دختر به نام‌های سلاله و سارا داریم که سلاله متولد مرداد ۱۳۹۸ و سارا متولد اسفند ۱۴۰۱ هست. 

گویا شهید عکس شهادتش را خودش انتخاب کرده بود؟ 

بله، حسن آقا در تمام طول زندگی‌مان همیشه به شهادت فکر می‌کرد و هر وقت می‌خواستیم از او عکس بگیریم، می‌گفت: «طوری از من عکس بگیرید که وقتی شهید شدم به درد حجله شهادتم بخورد!» حتی یک عکس از حسن آقا هست که در محل کارش انداخته بود که دقیقاً مربوط به چند روز قبل از شهادتش هست.

دوستانش بعد از شهادتش برایم آوردند و تعریف کردند: «ما همه آن روز داشتیم عکس می‌انداختیم. وقتی نوبت حسن آقا شد، ایشان گفتند خوب بیندازید قشنگ در عکس بیفتم! وقتی شهید شدم و خواستند از این عکس استفاده کنند، آبرویم نرود.» 

 حتی هنگام خواستگاری که در دوران دفاع از حرم بود، حسن آقا به من گفت می‌خواهم سوریه بروم و ممکن هست شهید شوم. با سوریه رفتنم مشکلی ندارید؟ من در پاسخ به ایشان گفتم: «نه با رفتن شما به سوریه مشکلی ندارم. قسمت هر چه باشد همان اتفاق می‌افتد.» او درخواست برای اعزام به سوریه هم داده بود، منتها مسئولش فرم وی را پاره کرده و گفته بود: «شما تازه عقد کردید و نمی‌توانید بروید.»

بعد‌ها که جنگ سوریه به اتمام رسید و داعش از سوریه بیرون رفت، حسن آقا می‌گفت: «ببین جنگ سوریه تمام و راه شهادت ما هم بسته شد. من نرفتم بجنگم و شهید بشوم.» برای همین خیلی غصه می‌خورد.

یک‌بار به او گفتم ناراحت نباش قطعاً اگر قسمت شما شهادت باشد خدا شما را برای یک روز بزرگ و یک جنگ بزرگ نگه داشته هست. ما هم هنوز یک جنگ اصلی داریم و آن هم مبارزه با اسرائیل هست. آنجا خیلی‌ها باید بروند و شهید شوند تا بتوانیم اسرائیل را نابود کنیم و نابودی‌اش را ببینیم. 

از ویژگی‌های حسن آقا چه تعریفی دارید؟

حسن آقا نماز و روزه‌هایش را از خیلی قبل از سن تکلیف شروع کرده بود. در دوران نوجوانی هم با دوستان هم محلی یک هیئت کوچک برای بچه‌ها و نوجوان‌های محله تشکیل داده بودند. در ایام محرم مراسم عزاداری برگزار می‌کردند تا اینکه بعد‌ها هم حسن آقا از اعضای فعال پایگاه بسیج محله شد. حتی بعد از ازدواج و مستقر شدنش در تهران هم هربار که قم می‌رفتیم حسن آقا سعی می‌کرد به محله و مسجد قدیمی‌شان برود و آنجا در مراسم شرکت کند. 

یک نکته دیگر درباره ارادت شهید به اهل بیت و خصوصاً امام حسین (ع) رفتن هر ساله او به سفر معنوی اربعین هست. هر سال به نجف می‌رفت و از آنجا پیاده راهی کربلا می‌شد. هر سال هم اصرار می‌کرد پدر و مادر مرا با خودش ببرد. گاهی هم که پدر و مادرم می‌گفتند نمی‌توانیم امسال بیاییم، حسن آقا خیلی اصرار می‌کرد اگر هر مشکلی دارید من حلش می‌کنم. یک‌بار به حسن آقا گفتم دلیل اصرار زیاد شما برای بردن آنها چیست؟ او در جوابم گفت: «آن‌ها گذرنامه معنوی من هستند. من پدر و مادر را با خود می‌برم که واسطه شوند و به واسطه آنها امام حسین (ع) من را بخرد و من را در این مسیر راه دهد.» 

شما هم همراه شهید برای اربعین می‌رفتید؟

 من با اینکه مسیر پیاده‌روی اربعین را دوست داشتم، اما به خاطر بچه‌ها برایم سخت بود. برای همین می‌ماندم و شرکت نمی‌کردم. به همسرم می‌گفتم خوش به سعادتت که هر سال می‌توانی بروی و در مراسم پیاده‌روی اربعین شرکت کنی. خوش به حالت که به زیارت امام حسین (ع) مشرف می‌شوی. 

 حسن آقا در جواب می‌گفت: «من تمام ثواب زیارت و ثواب پیاده‌روی‌ام را می‌گذارم برای تو، من هر سال به نیت تو می‌روم.» حتی امسال هم برنامه‌ریزی کرده بود چطور برود. من سر به سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم امسال دیگر نرو، ولی دلم راضی نمی‌شد نگذارم برود. آخر سر با شهادتش به زیارت آقا اباعبدالله (ع) رفت. 

از جنگ ۱۲ روزه بگویید، آن روز‌ها کجا بودید؟

خانواده من روز یک‌شنبه ۲۵ خرداد یعنی روز سوم جنگ تصمیم گرفتند از تهران بیرون بروند. چون خواهرم خیلی مضطرب بود و بسیار از سر و صدای حملات موشکی می‌ترسید. ما اصالتاً اهل مازندران و شهر آمل هستیم، پدرم آنجا خانه دارد. حسن آقا وقتی شنید که قرار هست خانواده من به آمل بروند به من هم اصرار کرد با بچه‌ها حتماً بروم. من دلم نمی‌خواست بروم ولی او می‌گفت هم دختران‌مان سلاله و سارا از سر و صدا‌ها می‌ترسند و استرس می‌گیرند و هم اینکه ممکن هست شرایط طوری شود که من شب‌ها نتوانم منزل بیایم. اگر شما تنها باشید دائماً باید نگران شما باشم. روز آخر زودتر از محل کار آمد تا من و بچه‌ها را راهی کند. وقتی می‌خواستیم برویم، گفت ان‌شاءالله من هم زود پیش شما می‌آیم. بروید خوش بگذرانید! حسن آقا همیشه در بحران‌ها به من می‌گفت: «مادر ستون خانه هست. تو باید محکم باشی که بچه‌ها به هم نریزند.»

همچنین همسرم می‌گفت تو قوت قلب من هستی. در لحظه‌های آخر که داشتم از منزل‌مان بیرون می‌آمدم دائم به این فکر می‌کردم که این بار برگردم منزل با چه حالی برمی‌گردم؟ دائم مستندی که سال‌ها پیش در مورد جنگ تحمیلی هشت ساله شنیده بودم در ذهنم مرور و تداعی می‌شد. در آن مصاحبه تصویری که از تلویزیون پخش شده بود، یک نفر تعریف می‌کرد وقتی عراق به ایران حمله کرد، آنها ساکن خرمشهر بودند.

وقتی داشتند از منزل‌هایشان خارج می‌شدند یک ظرف قورمه سبزی در یخچال داشتند. می‌گفت به مادرم گفتم این ظرف را هم ببریم. مادر گفت نه چند روز دیگر برمی‌گردیم و قورمه سبزی را می‌خوریم. اما هشت سال بعد برگشتیم. وقتی نشستم در ماشین و ماشین حرکت کرد، برگشتم از شیشه عقب حسن آقا را نگاه کردم و برایش دست تکان دادم. به او گفتم یک هفته بیشتر شمال نمی‌مانم، زود بیا دنبالم. نمازهایم را شکسته می‌خوانم تا دنبالم بیایی. 

چطور از شهادت‌شان با خبر شدید؟

هر روز با همسرم تماس داشتیم. چون او اجازه نداشت موبایل سرکار ببرد، از تلفن محل کار با من تماس می‌گرفت. شب آخر قبل از شهادت، همسرم منزل بود. از آنجا تماس تصویری گرفتیم تا بچه‌ها را ببیند.

دوشنبه دوم تیرماه این اتفاق افتاد و سازمان بسیج مستضعفین با حملات موشکی رژیم غاصب صهیونیستی مورد حمله قرار گرفت. آن روز حسن آقا با من تماس نگرفت و من هم گذاشته بودم به حساب اینکه سرش شلوغ هست و فرصت نکرده هست تماس بگیرد. تا اینکه خودم نزدیک ظهر زنگ زدم، ولی جواب نداد. البته آن ساعت که من تماس گرفته بودم ساختمان سازمان بسیج مستضعفین مورد اصابت قرار گرفته بود، ولی من بی‌خبر بودم. هر چه زمان بی‌خبری‌ام بیشتر می‌شد نگران‌تر می‌شدم. اخبار را دائم چک می‌کردم، ولی خبری نبود. سعی می‌کردم به خودم دلداری بدهم که چیزی نیست و اتفاقی نیفتاده هست. حوالی شش غروب همان روز دوشنبه یکی از دوستانم تلفن کرد. او می‌دانست سازمان بسیج را زده‌اند. وقتی دید خبر ندارم حرفی نزد. ساعت ۵/۱۰ شب خانم شهید قلی‌زاده تماس گرفت. شماره ایشان را که دیدم، دلم یکدفعه ریخت. فهمیدم خبری شده هست.

او گفت: «حسن آقا، آقای قلی‌زاده و آقای موسویان همراه چند نفر دیگر زیر آوارند.» باورم نمی‌شد. زندگی روی سرم خراب شد. مدام فکر می‌کردم الان آنها را بیرون می‌آورند. برای دلداری به خودم می‌گفتم آن سه نفر «حسن آقا، آقای قلی‌زاده و آقای موسویان» مثل همیشه از این اتفاق یک ماجرا می‌سازند و سر به سر هم می‌گذارند. فکر می‌کردم نهایتاً دست و پای‌شان شکسته هست. چقدر حسن آقا می‌خواهد خودش را برایم لوس کند تا نازش را بکشم! دلم می‌خواست زنگ بزنم و تلفنی به او بگویم مگر قرار نبود مراقب خودت باشی؟…، اما باید بگویم تمامی این حرف‌ها خیالات من بود. آن شب تا صبح هیچ کدام نخوابیدیم، حتی روز سه‌شنبه که سازمان بسیج مستضعفین رفتم هنوز باورم نمی‌شد دیگر حسن آقا را ندارم. با اینکه می‌دانستم قطعاً خبر خوشی از این آوار‌برداری نمی‌شنوم، اما امیدوارانه برای آینده خیال پردازی و دعا می‌کردم برای سلامت خودش و دوستانش که زنده از زیر آوار بیرون بیایند. 

نکته‌ای هست که دوست دارید آن را هم بگویید؟

باید بگویم من در این اتفاق فقط همسرم را از دست ندادم، من یک دوست، همراه و رفیق از دست دادم. ما خیلی با هم حرف می‌زدیم. من همیشه در تمامی کارهایم از او مشورت می‌گرفتم. کار دیزاین انجام می‌دهم (گل آرایی و بادکنک آرایی). او در تمام مراحل کار همراهم بود و پشتیبانی می‌کرد. برای تمام امور کاری‌ام با همسرم مشورت می‌کردم. همیشه سعی می‌کرد هرجایی که می‌تواند به من کمک کند. از کار‌های خانه و حتی پخت غذا گرفته تا کار‌هایی که مربوط به کسب و کارم بود، حسن آقا همیشه کنارم و دوشادوشم بود.

اصلاً نمی‌دانم قبل از او چطور زندگی می‌کردم. برای من و بچه‌ها این فراق خیلی سخت هست، ولی خوشحالم به آرزویش رسیده هست. خوشحالم از اینکه حسن آقا به جایی رسیده که همیشه می‌خواست و می‌دانم که زنده هست و کنار ماست. می‌دانم که ما را می‌بیند، ولی حضور فیزیکی نداشتنش کنار ما آزارم می‌دهد و دلتنگم می‌کند. 

 یک وقت‌هایی وسط گریه‌هایمان به یاد شوخی‌هایش می‌افتیم و می‌خندیم. آنقدر که حسن آقا شوخ طبع و خنده‌رو بود. همکارانش که در موردش حرف می‌زنند، بیشتر از شوخ طبعی‌اش برای ما صحبت می‌کنند.

منبع: جوان

انتهای پیام/ 119

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

شاه‌کلید شهید «مهدی‌پور» برای کسب توفیق زیارت اربعین

شاه‌کلید شهید «مهدی‌پور» برای کسب توفیق زیارت اربعین بیشتر بخوانید »

همسر شهید علی‌محمدی: ملت ایران در برابر دشمن تسلیم‌ناپذیر است

همسر شهید علی‌محمدی: ملت ایران در برابر دشمن تسلیم‌ناپذیر است


«منصوره کرمی» همسر شهید «مسعود علی‌محمدی» در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، با اشاره به ویژگی‌های برجسته این شهید بزرگوار، اظهار داشت: بارزترین خصوصیات شهید علیمحمدی، پرتلاش بودن و مسئولیت‌پذیری او بود.

منصوره کرمی با اشاره به عشق عمیق شهید علی‌محمدی به میهن عزیز ایران، افزود: شهید علی‌‎محمدی عاشق ایران اسلامی بود و حاضر بود در راه دفاع از کشور عزیزمان جان خود را فدا کند، که در نهایت نیز به دست رژیم جنایتکار صهیونیستی به درجه رفیع شهادت نائل شد.

همسر شهید علی‌محمدی با محکومیت اقدامات وحشیانه رژیم صهیونیستی، تصریح کرد: صهیونیست‌ها آن‌قدر خونخوار هستند که با هیچ واژه‌ای نمی‌توان جنایات آنها را توصیف کرد. 

وی در پایان در پیامی به دشمنان ایران اسلامی، گفت: تصور نکنید ملت ایران تسلیم می‌شود؛ ما زنده و پابرجا هستیم و تا آخرین قطره خون از انقلاب و خاک مقدس‌مان دفاع خواهیم کرد.

انتهای پیام/ 271

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

همسر شهید علی‌محمدی: ملت ایران در برابر دشمن تسلیم‌ناپذیر است

همسر شهید علی‌محمدی: ملت ایران در برابر دشمن تسلیم‌ناپذیر است بیشتر بخوانید »

روایتی عاشقانه از دوازده سال زندگی با مردی که بی‌ادعا زیست و با افتخار رفت/همسرم رفت، اما عشقش در جانم ماندگار شد

روایتی عاشقانه از 12 سال زندگی با مردی که بی‌ادعا زیست و با افتخار رفت


روایتی عاشقانه از دوازده سال زندگی با مردی که بی‌ادعا زیست و با افتخار رفت/همسرم رفت، اما عشقش در جانم ماندگار شد

به گزارش نوید شاهد، در میان اخرین روزهای پرحادثه و پرالتهاب بهار۱۴۰۴، نام شهیدی در ذهن‌ها ماندگار شد که بی‌ادعا، اما جان‌فشان، در مسیر دفاع از امنیت میهن قدم گذاشت. سرهنگ دوم محمد علیزاده، افسر مؤمن و متعهد پدافند هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، در شامگاه جمعه ۲۳ خردادماه، در حمله ددمنشانه رژیم صهیونیستی به سایت پدافند فردو قم، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. او که ساکن تهران بود، به‌صورت مستمر برای خدمت در سایت به قم رفت‌وآمد داشت. خبرنگار نوید شاهد برای شنیدن صدای عاشقانه‌ی پشت این فاجعه، به سراغ سمیرا پاکزاد، همسر صبور این شهید رفته است؛ زنی که دوازده سال در سکوت، عشق را زندگی کرد و حالا در غم اما با افتخار، از قهرمان زندگی‌اش می‌گوید.

 

از همان نگاه اول، محبتش از جنس دیگری بود

سمیرا پاکزاد در ابتدا از نحوه آشناییش با محمد علیزاده روایت کرد: اولین بار، در محل کار خواهرم محمد را دیدم. برخورد اولمان ساده و بی‌تکلف بود، اما نوری در چشمانش بود که انگار آدم را می‌کشید به سمت خودش. خلوصی در نگاهش موج می‌زد که کمتر دیده می‌شد. خیلی زود فهمیدم که آدم خاصی است. بی‌ریا، مهربان، صادق. محبتش از آن نوعی بود که نمایش نبود، در وجودش بود. محبتی که آدم را آرام می‌کرد، نه فقط عاشق. قسم می‌خورم محبتی که به من، به خانواده‌ام، حتی به غریبه‌ها داشت، از جنس حقیقت بود، نه تعارف و ظاهر.

 

زندگی با محمد سراسر آرامش بود

همسر شهید محمدعلیزاده از سختی‌های زندگی با یک سرهنگ متعهد گفت: برعکس همه تصورها، زندگی با محمد سخت نبود، بلکه سراسر امنیت بود. او وقتی وارد خانه می‌شد، با خودش آرامش می‌آورد. در تمام این دوازده سال زندگی، حتی یک بار نشد که احساس کمبود کنم، یا گله‌ای از سختی راهش داشته باشم.

وی افزود: با اینکه مأموریت‌های سختی داشت، حتی گاهی در محل خدمتش هم دقیق نمی‌دانستم کجاست، ولی هیچ‌وقت نگران نبودم. محمد خودش ستون آرامش خانه‌مان بود.

 

 

شهادت، از مدتی قبل در دلش بود…

 وی در حالی که بغض راه گلویش را گرفته بود؛ درباره لحظه شنیدن خبر شهادت همسرش توضیح داد: چند ماه قبل از شهادتش، حالش عوض شده بود. انگار سبک شده بود. زیاد درباره شهادت صحبت می‌کرد. می‌گفت: «سمیرا من شهید می‌شم… احساس می‌کنم دیگه وقتشه.» در جمع دوستان، به شوخی می‌گرفتند و گاها محمد را مسخره می‌کردند، اما محمد جدی بود. این حرف‌ها را از سر توهم نمی‌زد. یک یقین درونی داشت، مثل کسی که به دعوتی الهی لبیک می‌گوید. من همیشه از خوبی زیادش، دل‌شوره داشتم. می‌گفتم این حجم از خوبی، یک‌روزی دلم را می‌سوزاند. و همین‌طور هم شد…

 

آخرین مکالمه: «رفته بودم غسل شهادت کنم…»

وقتی از سمیرا پاکزاد درباره روز شهادت و آخرین مکالمه‌‌اش با همسرش پرسیدم، بغضش ترکید و به سختی شروع به صحبت کرد، او گفت: روزی که هنوز بویش در جانم مانده. قرار نبود آن روز سر شیفت باشد. اما گفت: جای دوستی که بچه دارد، می‌روم. انگار از قبل می‌دانست.

وی ادامه داد: ساعت ۲:۳۰ بامداد با او تماس گرفتم، پاسخ نداد. نگران شدم. پنج دقیقه بعد زنگ زد. گفت: «عزیزم ببخش، ندیدم تماس گرفتی. رفته بودم غسل شهادت کنم.» با نگرانی گفتم: «مگه نگفتم گوشی باید دستت باشه؟» با آرامش خاصی گفت: «سمیرا… یه چیز واقعیه، باید بپذیری…» ساعت ۳ عکس خودش را برایم فرستاد. زیرش نوشت: «عشق… بماند به یادگار.» و این شد آخرین تصویری که از او دارم. تا ساعت ۵ صبح، نه تصویر محمد را داشتم، نه صدای گرمش را…

روایتی عاشقانه از دوازده سال زندگی با مردی که بی‌ادعا زیست و با افتخار رفت/همسرم رفت، اما عشقش در جانم ماندگار شد

«من حال خیلی خوبی دارم… عشق من را ببین»

سمیرا پاکزاد درباره خوابی که دیده بود، روایت کرد: شب اول شهادتش، در خواب دیدم که صورتش کمی سوخته بود. من دستم را روی صورتش گذاشتم، بوسیدمش. لباس سفید پوشیده بود. بهش گفتم: «به فکر من نبودی؟ منو دوست نداشتی؟» با لبخند گفت: «چرا اینطور می‌کنی؟ من خوبم، من شادم.»

 

وی افزود: هر سال روز تاسوعا و عاشورا با محمد نذری پخش می‌کردیم اما امسال به تنهایی اینکارا در کربلا انجام دادم. دقیقا شب تاسوعا، زمانی که هنوز نذری‌ها را پخش نکرده بودیم، در خوابم آمد و گفت:«عشق من را ببین… من حالم خیلی خوبه.» همیشه حتی در عالم رویا هم آرامش می‌دهد.

 

شهادت یک انتخاب بود، نه یک حادثه

همسر این شهید والامقام درباره واکنش خانواده و دوستان به شهادت محمد بیان کرد: همه شوکه شده بودند. اصلاً باور نمی‌کردند. چون محمد تا لحظه آخر، از مأموریت‌هایش چیزی نمی‌گفت. حتی خیلی‌ از آشناهایمان نمی‌دانستند دقیقا شغل محمد چیست! همکارانش می‌گفتند که در لحظه حمله فقط ۳۰ ثانیه وقت داشتند. او نرفت که خودش نجات پیدا کند، ایستاد و دیگران را فرستاد بیرون. این، فقط از محمد برمی‌آمد…

شعار همیشگیش هم این بود: «شاد باشید.» 

 

وقتی همسر، دوست، پناه و قهرمان همه در یک نفر جمع می‌شود…

سمیرا پاکزاد در توصیف همسرش گفت: محمد فقط همسر من نبود. دوست من بود، تکیه‌گاه من بود، قهرمان من بود. در روزگار ما، کم‌تر کسی را می‌توان یافت که این‌همه خوبی را یک‌جا داشته باشد، اما محمد، فراتر از همه صفات بود. از درجه انسانیت عبور کرده بود.

 

 

وی در پیامی به بانوان داغدار در این روزها گفت: می‌خواهم به همه بانوان بگویم: قوی باشید. شجاع باشید. محبت را گم نکنید. زندگی سخت است، اما اگر عشق در آن باشد، هر لحظه‌اش بهشت است. شهادت یک اتفاق نیست؛ یک راه است. راهی که انتخاب می‌شود، نه تحمیل. محمد این راه را آگاهانه رفت و حالا من مانده‌ام، با کوله‌باری از دلتنگی.

 

شهید سرافراز سرهنگ محمد علیزاده، نه فقط یک افسر وظیفه‌شناس پدافند، بلکه الگویی روشن از اخلاص، شجاعت، ایمان و انسانیت بود.

یادش گرامی، راهش روشن، و نامش تا همیشه در قلب وطن جاودان.

 

انتهای پیام/ ر

روایتی عاشقانه از 12 سال زندگی با مردی که بی‌ادعا زیست و با افتخار رفت

منبع خبر

روایتی عاشقانه از 12 سال زندگی با مردی که بی‌ادعا زیست و با افتخار رفت بیشتر بخوانید »

روایت زیست عاشقانه شهیدی که حافظ کل قرآن بود

روایت زیست عاشقانه شهیدی که حافظ کل قرآن بود


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، می‌گویند «شرط شهید شدن، شهید بودن هست»؛ یعنی پیش از آن‌که پیکر بی‌جان آدمی روی خاک بیفتد، دلش باید از دنیا بریده باشد، سبک‌بال و آسمانی شده باشد. بعضی‌ها قبل از آن‌که بروند انگار سال‌هاست که رفته‌اند؛ نه به معنی نبودن، بلکه به معنای ورود به جهانی دیگر، جهانی که در آن، نفس کشیدن هم عبادت هست و لبخند زدن هم ایثار. شهید احسان ذاکری، گویی از همان‌ها بود. تازه دامادی که در حمله‌ی ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی پرکشید و رفت؛ او ۱۶ مهر ۱۳۷۱ به دنیا آمده بود و دوم تیرماه ۱۴۰۴ تاریخ شهادتش هست، آخرین پیکر بیرون‌آمده از زیر خاکستر آوار برای احسان بود. 

شماره همسرش را که می‌گیرم، با صدایی آرام، اما لبریز از دلتنگی، گوشی را برمی‌دارد. از همراه زندگی‌اش می‌گوید، از مردی که انگار هنوز در خانه قدم می‌زند، هنوز در قاب‌های روی دیوار نفس می‌کشد و هنوز در دلش زنده هست. احسان فقط همسر نبود، پناه بود. رفیق راه بود. تکه‌ای از ایمانش بود؛ و همین، غم نبودنش را هزار برابر می‌کرد.

برای شروع زندگی‌شان به گلزار شهدا رفته بودند، از شهید نوید صفری خوانده بودند، با هم قول داده بودند که زندگی‌شان رنگ خدا داشته باشد. زندگی‌شان کوتاه بود، اما «پر از لحظه‌هایی که خدا در آن ایستاده بود» … و حالا، او مانده بود و پیام‌هایی که با «خیلی دوستت دارم» تمام می‌شدند. او مانده بود و گل‌هایی که احسان برای آدم‌ها می‌برد. او مانده بود و لباسی که برای سالگرد ازدواج‌شان می‌خواست بپوشد، اما عکسی گرفته نشد…، چون اسرائیل جنایتکار به کشورمان حمله کرده بود، چون احسان زیر آوار مانده بود، چون آخرین شهیدی که از زیر آوار بیرون آمد، شهید احسان ذاکری بود بود. هدی رجبی همسر شهید احسان ذاکری در گفت‌و‌گویی از منش و رفتار همسرش می‌گوید.

روایت زیست عاشقانه شهیدی که حافظ کل قرآن بود

علاقه مشترک؛ هم‌مسیر شدن با شهدا

وی درباره پیوندشان و مسیر راهی که قرار بود با هم آغاز کنند از شهدایی که قرار بود دستشان را بگیرند می‌گوید، اولین جلسه خواستگاری، نقطه عطفی در زندگی‌ام بود؛ جایی که نگاهم به ازدواج تغییر کرد. در آن جلسه بیشتر درباره شهدا و فرهنگ شهادت صحبت کردیم. وقتی از احسان پرسیدم شهید مورد علاقه‌اش کیست و او نام «شهید نوید صفری» را برد، قلبم لرزید. چند ماه پیش از آن، من نیز به صورت اتفاقی کتابی درباره همین شهید خوانده بودم و از او توسل خواسته بودم. شنیدن نامش در جلسه خواستگاری، برایم نشانه‌ای آسمانی بود.

مراسم بله‌برون ما در نیمه‌شعبان، ۲۷ اسفند ۱۴۰۰ برگزار شد، در فضایی که کاملاً امام زمانی بود. عقدمان هم در روز ولادت امام حسن علیه‌السلام، ۲۷ فروردین ۱۴۰۱، در حرم مطهر حضرت شاه عبدالعظیم حسنی برگزار شد. من و احسان هر دو روزه بودیم، حتی مهمانانمان هم روزه بودند، فضای مراسم کاملاً معنوی بود. بعد از عقد، با همان شنل سفیدم و با چندتا از دوستانم رفتیم گلزار شهدا، قطعه به قطعه قدم زدیم و سر مزار شهید نوید صفری رفتیم. آن روز، انگار روی ابر‌ها راه می‌رفتیم… آن روز یکی از قشنگ‌ترین روز‌های زندگی‌مان بود.

همسر شهید ذاکری ادامه می‌دهد: زندگی‌مان با عشق شروع شد. پدرم چهار ماه پس از عقد ما از دنیا رفت و من در شرایط روحی بسیار بدی بودم. احسان تمام تلاشش را کرد تا دوباره من را به زندگی برگرداند. حتی یک لحظه هم تنهایم نگذاشت. روز به روز حالم با او خوب‌تر می‌شد. همیشه با محبت صدایم می‌کرد: «هدی‌جان»، «زندگیم»، «عزیزم» … از زمان آشنایی تا روز ازدواج‌مان، حتی یک بار دعوا نکردیم. یک زندگی عاشقانه واقعی لبریز از آرامش داشتیم.

حافظ کل قرآن بود

وی درباره مسئولیت‌پذیر بودن و راه انداختن امورات شهید ذاکری می‌گوید: هر چند عمر این زندگی کوتاه بود، اما سراسر کیفیت و مهر بود. هر شب برایم پیام می‌فرستاد: «خیلی دوستت دارم». صبح‌ها با «صبح بخیر» عاشقانه‌اش از خواب بیدار می‌شدم. با اینکه هر دو شاغل بودیم، جمعه‌ها با هم خانه را تمیز می‌کردیم. همیشه می‌گفت: «نمی‌ذارم تموم کار‌ها و سختی‌ها رو دوشت باشه.» هر کاری که به او سپرده می‌شد، با تمام وجود انجام می‌داد. در پیگیری کار‌ها دقیق و مسئولیت‌پذیر بود. حتی اگر کسی از او درخواست کاری یا چیزی می‌کرد تمام تلاش و هم‌وغم‌اش را می‌گذاشت به هر کسی که می‌شناخت رو می‌انداخت تا کار آن شخص را انجام دهد، تو هر کاری دست رد به هیچکس نمی‌زد.

همسر شهید ذاکری ادامه می‌دهد: احسان حافظ کل قرآن بود. به قدری مهربانی‌اش بی‌نظیر بود که هر چقدر هم تعریف کنم و مثال بزنم باز هم کم هست، با آدم‌ها سازگار بود، انتقادپذیر بود، همراه و همدل بود، تکیه‌گاهم بود… واقعاً هر چه‌قدر از احسان بگویم کم گفته‌ام. همیشه پناه من بود. در مراسم خواستگاری گفته بودم آشپزی بلد نیستم، خندید و گفت: «یک شب من، یک شب تو.» با همدیگر آشپزی می‌کنیم خودش کتاب آشپزی خرید که با هم یاد بگیریم، اگر کاری به او سپرده می‌شد، با تمام وجود انجامش می‌داد.

احسان پسر متعادلی بود. نه اهل افراط بود، نه دنبال رها شدن در بی‌قیدی. مذهبی بود، اما از جنس امروزی از آنها که هم دل در گرو هیئت دارند و هم اهل گپ‌وگفت در یک کافه دنج. زندگی را بلد بود؛ بلد بود چطور میان ایمان و خوش‌خلقی، میان باور و رفاقت، پلی بسازد که بشود روی آن راه رفت…

رجبی ادامه می‌دهد: با هم هیئت رفتیم، با هم رستوران و کافه رفتیم. زیستن با او تجربه‌ای بود که همه‌چیز در آن بود، جز افراط و تفریط. اعتدالش، دلنشین بود. مثل لبخندهایش.

لایق مقام شهادت بود

شهادت، حقش بود. او لایق این مقام بود و بهش افتخار می‌کنم، چون اصلاً چشمانش به گناه باز نشده بود. هر شخصی او را می‌دید، شیفته‌اش می‌شد. از لحاظ اخلاقی بی‌نظیر بود. هنوز هم باور ندارم که دیگر نیست و برایم خیلی خیلی سخت هست، سه سال، خدا یک فرشته را کنارم گذاشت. سخت هست باور کنم، اما شهادت، برازندش بود.

رجبی، همسر احسان ذاکری درباره شهادت همسرش می‌گوید: در آن چهار، پنج روزی که از او بی‌خبر بودم و زیر آوار بود، همه نماز‌های مفاتیح را خواندم، به امید اینکه فقط بیهوش باشد و در بیمارستان بستری شده باشد. اما با هر ساعت بی‌خبری، می‌مُردم و زنده می‌شدم. از خدا خواستم احسان را به من زنده هدیه بدهد، اما نمی‌دانستم معنای زنده بودن من با زنده بودن خدا متفاوت هست، آخرین شهیدی که پیکرش پیدا شد، احسان بود. خدا او را زنده به من برگرداند، اما عند ربهم یرزقون…

دو ساعت قبل از آن حمله به ساختمان محل کارش، با هم تماس گرفتیم. دقیقاً یک دقیقه و سی ثانیه صحبت کردیم. حتی در آن مکالمه، احوال مادرم را پرسید. گفت: «مامان گل‌ها رو آب داده؟» حتی در لحظه‌های آخر هم حواسش به خانواده‌ام بود. گل‌ها را خیلی دوست داشت. هر وقت جایی دعوت می‌شدیم، برای میزبان گلدان گل می‌بردیم. خانواده‌اش و خانواده من می‌گویند احسان برای تک تک ما یادگاری گذاشته.

همیشه می‌گفت لباس سبز پاسداری برام خیلی ارزشمند هست و تمام تلاشش را می‌کرد که به هر نحوی رفتار کند تا لایق این لباس باشد…

روایت زیست عاشقانه شهیدی که حافظ کل قرآن بود

الگوی من در احترام گذاشتن به پدر و مادر بود

وی درباره همراه و همدل بودن همسرش می‌گوید: وقتی پدرم فوت کرد، با اینکه داغ سنگینی بود، حضور احسان باعث شد تحملم بالا برود، من از صبوری و صبور بودن را یاد گرفتم. عاشق امام حسین علیه‌السلام بود. از اربعین امسال تا اربعین سال بعدش را برنامه‌ریزی می‌کرد. پارسال، ۲۳ خرداد روز عقدمان بود و ۲۷ خرداد هم روز عرفه می‌خواستیم هم ماه عسل و هم برای عرفه کربلا باشیم، تمام سعیش را کرد تا کاروانی پیدا کند و حتماً به کربلا برسیم، او امام حسینی زندگی کرد، امام حسینی نفس کشید، و، اما حسینی هم رفت، یکم محرم، در امامزاده علی‌اکبر به خاک سپرده شد…

همسر شهید ذاکری درباره اولین سالگرد ازدواج‌شان که به دست جنایتکاران اسرائیلی نابود شد، می‌گوید: ۲۳ خرداد اولین سالگرد ازدواج‌مان بود. قرار بود جشن بگیریم، اما خدا لعنت کند اسرائیل را… همان شب حمله کرد. خانه یکی از دوستانم آسیب دید. حالم بد شد. همه چیز به هم خورد. حتی شب قبلش رفته بودیم خانه مادرم تا لباس عقدم را بردارم و عکس یادگاری برای سالگرد بگیریم، چون تا آن موقع با لباس عقد عکسی نداشتم به دلیل فوت پدرم، اما امسال هم نتوانستیم آن جشن را بگیریم.

برای سفر هم همیشه مشهد اولین انتخاب‌مان بود. احترام به پدر و مادرش، مثال‌زدنی بود. من هم احترام به پدر و مادر را از او یاد گرفتم. فامیل و همه اقوام عاشقش بودند. دل کسی را نمی‌شکست، انسان خاصی بود در خوبی‌ها، شاید برای همه ما یک الگو شد.

ما همیشه از آینده‌مان می‌گفتیم… شهادت حقش بود، اما نه در ۳۲ سالگی… نه در سالگرد ازدواجش… نه وقتی هنوز تازه داماد بود، شهادت مبارک شهید احسان ذاکری.

منبع: مهر

انتهای پیام/ 271

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
روایت زیست عاشقانه شهیدی که حافظ کل قرآن بود

روایت زیست عاشقانه شهیدی که حافظ کل قرآن بود بیشتر بخوانید »

همسر شهید سلامی از روزهای دلهره و صبر گفت؛ ناگفته‌های مقاومت از زبان همراه همیشگی

همسر شهید حاج حسین سلامی: سردار سلامی سرباز ولایت بودند + فیلم


همسر شهید سلامی از روزهای دلهره و صبر گفت؛ ناگفته‌های مقاومت از زبان همراه همیشگی

به گزارش نوید شاهد، همسر سپهبد پاسدار شهید حاج حسین سلامی از سال‌های ایثار، صبوری و همراهی با سرداری می‌گوید که با عشق به مردم و انقلاب زیست و در مسیر آرمان‌هایش به مقام رفیع شهادت رسید. وی با اشاره به ویژگی‌های سردار سلامی گفت: سردار سلامی انسانی کامل و سرباز ولایت بودند. من همیشه به ایشان افتخار می‌کردم و می‌خواستم تا بیشتر و بهتر سرباز ولایت و رهبر باشند. همیشه از ایشان می‌خواستم تا ادامه دهنده راه شهدا باشند. از مردم ایران به ویژه مردم گلپایگان تشکر میکنم. 

 

همسر سردار سلامی در ادامه بیان کرد: سردار سلامی انسان ویژه‌ای بودند و فکر نمیکنم کسی از ایشان آزردگی ای داشته باشد. ایشان پدر و همسر مهربانی بودند و من از ایشان یاد می‌گرفتم و عبارتی استاد من بودند. خدا را شکر که توفیق شاگردی ایشان را داشتم.

 

وی در پایان به رژیم صهیونیستی و آمریکا گفت: مردم ما متهد هستند و قدرتمندانه و با رهنمود و هدایت حضرت آقا پیش خواهند رفت.

 
انتهای پیام/

همسر شهید حاج حسین سلامی: سردار سلامی سرباز ولایت بودند + فیلم

منبع خبر

همسر شهید حاج حسین سلامی: سردار سلامی سرباز ولایت بودند + فیلم بیشتر بخوانید »