همسر شهید

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: شهید محمد شالیکار ۴۷ ساله بود که علی‌رغم ۵۰ درصد جانبازی وقتی در کربلا شنید عده‌ای به سوریه اعزام می‌شوند تا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) با تروریست‌های تکفیری بجنگند، سفر را نیمه کاره گذاشت و برگشت تا از قافله جا نماند. 

شهید شالیکار از روزهای جوانی وقتی لباس جهاد در راه خدا را پوشید و به جبهه رفت با خودش قرار گذاشت وقتی از پا بنشیند که جانش را در راه خدا داده باشد. مثل برادرش حسین که در کربلای ۱۰ به آسمان رفته بود. سرانجام در تقدیر او نوشته شده بود ۲۱ آذر سال ۹۴ شهید مدافع حرم خواهد شد و مزد سال‌ها مجاهدتش را خواهد گرفت. 

شهربانو نوروزی همسر این شهید عزیز برایمان از سال‌ها زندگی مشترکشان اینگونه روایت می‌کند: 

*فکر کردم برای خواهرم خواستگار آمده

آغاز زندگی مشترک من و محمد برمی‌گردد به سال ۶۹. خانواده من اهل بابلسر و ساکن همین شهرستان بودند، اما خانواده محمد اهل شهرستان فریدونکنار و ساکن آنجا. دخترعموی شهید شالیکار همسایه ما بود و مرا برای ازدواج با سرعمویش معرفی کرد. در واقع ازدواج ما کاملاً به صورت سنتی انجام شد و خانواده شهید شالکیار به خواستگاری من آمدند.

من ۱۵ سالم بود و فرزند دوم خانواده ۷ نفری. ۵ خواهر بودیم و یک برادر. خواهر بزرگ‌ترم تهران در رشته تربیت معلم تحصیل می‌کرد. برای همین من بیش‌تر در چشم آشناها بودم. خواستگارم از او بیشتر بود. هرچند خیلی از مسائل ازدواج سر درنمی‌آوردم. یک روز مادرم گفت: شهربانو قرار است خواستگار بیاید. اول خیلی خوشحال شدم و گمان کردم برای خواهرم می‌آیند. اصلاً فکر نمی‌کردم قرار است من ازدواج کنم. مادرم که احساس مرا متوجه شد، گفت: آنها به خواستگاری تو می‌آیند نه خواهرت. آنجا تازه فهمیدم قرار است ازدواج کنم.

به مادرم گفتم: چرا من؟ ناراحت بودم چون تازه کلاس سوم راهنمایی می‌رفتم. مادرم گفت: خب آنها تو را پسندیده‌اند. خلاصه قسمت بود و محمد و خانواده‌اش مرا دیدند. جالب است برایتان بگویم از خواستگاری تا عروسی ما حدوداً یک ماه طول کشید. درست است که اولش مخالف بودم، اما عروسی کردن را دوست داشتم. خصوصا با محمد که می‌دانستم شغلش هم پاسداری است. به این مسائل علاقه‌مند بودم و خودم هم زیاد به بسیج می‌رفتم و خیلی فعال بودم. حتی آنقدر که می‌‌خواستند مرا رسمی کنند، اما خودم دوست نداشتم رسمی شوم. با این حال همچنان فعالیت داشتم. در خانواده ما هیچکس سپاهی نبود، اما من شاید به خاطر فضای جنگ و جبهه این شغل را برای همسرم دوست داشتم.

محمد هم وقتی آمد خواستگاری، ۱۹ ساله بود. قرار شد چند دقیقه‌ای با اجازه بزرگ‌ترها در مراسم خواستگاری با هم صحبت کنیم. من خیلی حجابم را محکم گرفته بودم. حتی نگاهش هم نکردم. محمد کمی خودش را معرفی کرد و گفت: برادر شهید هستم و شغل پدرم هم کشاورزی است. سپس صحبتش رسید به اینجا که باید خانه پدرم زندگی کنیم. تا این را گفت، من که تا آن لحظه ساکت بودم، فقط یک کلمه گفتم: نه! من آنجا نمی‌آیم برای زندگی. تنها چیزی هم که گفتم همین بود. محمد پرسید: چرا؟ گفتم: از قدیم می‌گویند دورنشین بالانشین است.

اما او مرا قانع کرد و گفت: چون برادرم شهید شده می‌خواهم چند سالی در منزل پدرم با آنها زندگی کنیم. من هم مخالفتی نکردم و قبول کردم. چند سال اول ازدواج با آنها زندگی کردیم و سپس مستقل شدیم.

*مهریه‌ام را بخشیدم تا شوهرم بدهکار نباشد

 ۳۰۰ هزار تومان مهریه‌ام بود به علاوه حدوداً ۴۰ هزار تومان طلا. البته من همان موقع مهریه‌ام را به شوهرم بخشیدم؛ چون شنیده بودم خانم‌هایی که مهریه‌هایشان را می‌بخشند نزد همسرانشان خیلی محبوب می‌شوند. اینکه همسر تا زمانی که مهریه را پرداخت نکند بدهکار است و برای همین مهریه‌ام را بخشیدم تا او بدهکار من نباشد.

*هیچ وقت از نبودنش شکوه نکردم

حاصل ازدواج ما سه فرزند است. فرزند اولم وقتی من ۱۸ ساله شدم به دنیا آمد. از همان ابتدایی که با هم ازدواج کردیم محمد به مأموریت می‌رفت. هر چند که چون از ناحیه سر، جانباز بود می‌توانست کار نکند، اما یکسره لب مرز و مأموریت‌های خارجی بود. یکی دو سال هم دانشگاه امام حسین(ع) مشغول شد.

با این که وقتی نبود، خیلی تنها بودم، اما سختی را تحمل می‌کردم و حتی اعتراضی هم نمی‌کردم. با این که دوری‌اش اذیتم می‌کرد، اما انگار تحملم زیاد بود. هیچ وقت یادم نمی‌آید گله‌ای کرده باشم. محمد برای فرزند اولمان نام برادر شهیدش حسین را انتخاب کرد. برادر او در کربلای ۱۰ سال ۶۸ به شهادت رسیده بود. برای همین خانواده تصمیم گرفته بودند، برای محمد زن بگیرند تا به جبهه نرود.

*در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری از همسرم بودم 

محمد همسر خوبی برایم بود، اما بالاخره بین هر زن و شوهری اختلاف نظرهایی پیش می‌آید. خصوصیتی که حاج محمد داشت خیلی زود عصبانی می‌شد، اما من در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری بودم و اصلاً هم دوست نداشتم همسرم را ناراحت کنم. این حرفم برای الان نیست؛ از ۳۰ سال پیش هم چنین عقیده‌ای داشتم. الان هم اگر از فامیل ما بپرسید، می‌گویند فلانی مدافع مردهاست. امر و اطاعت از شوهرم در اولویت همه کارهایم بود. دوست نداشتم تحت هیچ شرایطی به او نه بگویم. حتی اگر می‌خواستم به خانه مادرم بروم و نمی‌توانست بیاید هیچ حرفی روی حرفش نمی‌زدم. مادرم هم سراغش را می‌گرفت می‌گفتم محمد آقا خسته بود و نتوانست بیاید.

اگر ناراحتی پیش می‌آمد، شاید ناراحت می‌شدم، ولی هیچگاه به زبان نمی‌آوردم. بنده خدا همیشه خودش می‌آمد و از من عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: خانم! ببخشید که من عصبانی می‌شوم. اگر چیزی می‌گویم شما به دل نگیر. سعی می‌کرد هر طور شده از دلم در بیاورد. اصلاً کدورتی بین ما وجود نداشت. من اهل بگو مگو و جروبحث نبودم یعنی اصلا به خودم این اجازه را نمی‌دادم. 

* همسرم گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید

روزهای آخر که می‌خواست به سوریه برود، گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید و می‌گفت: خانم! شما جایگاهت بهشت است و همیشه می‌گفت خوش به حالت تو اخلاق داری. البته عصبانیت محمد آقا بی‌علت نبود. او در جنگ شرکت داشت و فضای جنگ روی اعصابش تاثیر گذاشته بود. از طرفی همانطور که گفتم جانباز هم بود.

*بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ 

حاج محمد همان قدر که زود عصبانی می‌شد خیلی هم شوخی می‌کرد؛ خصوصاً در جمع خودمانی. اگر کسی او را بیرون می‌دید، می‌گفت: بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ سیاست داشت، اما در خانه با بچه‌ها بازی می‌کرد و خیلی با او به ما خوش می‌گذشت.

*گفتم از سوریه برگردد دست‌هایش را می‌بوسم

بارها شده بود محمد آقا به مأموریت برود و من سختی‌هایی بکشم، اما هیچگاه بروز نمی‌دادم تا در مأموریت آخرش. به سوریه رفته بود و بچه‌ها دیگر بزرگ شده بودند و کنترلشان برای من سخت شده بود. از دستشان عصبانی و ناراحت بودم. یادم می‌آید یک روز که پیش دوستانم بودم، گریه می‌کردم که بچه‌ها اذیت می‌کنند و واقعا وجود یک مرد در خانه غنیمت است. به آنها می‌گفتم محمد آقا که از سوریه برگردد، دست‌هایش را می‌بوسم. وجودش در خانه واقعا کارساز بود.

دوستانم می‌خندیدند و می‌گفتند: دیوانه! مگر آدم دست همسر را می‌بوسد؟ من جدی می‌گفتم مطمئن باشید که همچین کاری می‌کنم. اما متاسفانه محمد از سوریه زنده برنگشت و من اولین باری که پیکر همسرم را دیدم، کف پایش را بوسیدم.

*گفتن چَشم به همسر، لذتبخش است!

خیلی از خانم‌ها فکر می‌کنند اینکه به همسرشان چَشم بگویند، ممکن است به ضررشان تمام شود یا مثلاً منفعتشان نباشد، اما من می‌خواهم به آنها بگویم اگر کسی در کارهایش خدا را در نظر بگیرد و خدا را ببیند هر کاری کند، خیر و بازدهی آن را می‌بیند. بله، اگر خدا در کار نباشد چَشم گفتن به هر کسی ممکن است طرف مقابل را به اصطلاح ما پررو کند، ولی همیشه در زندگی اگر خدا در نظرمان باشد، گفتن چَشم به همسر لذتبخش است.

*با هم قهر نمی‌کردیم

محمد آقا با یکی از دوستانش بحث‌شان شده بود و از هم ناراحت بودند. من از این موضوع باخبر بودم. روزهای اول محرم به مسجد رفته بودم و محمد آقا هم در حیاط مسجد با چند نفر از دوستان دیگرش در حال صحبت بود که آن رفیقش جلو آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد. من با لبخند جوابش را دادم. آن زمان من عروس هم داشتم. وقتی رسیدم خانه محمد زنگ در را زد و گفت: بیا پایین. وقتی رفتم پایین پرسید: چرا وقتی فلانی را دیدی خندیدی و احوالپرسی کردی؟ گفتم: ما با آنها نمک خورده بودیم.گفت: کار اشتباهی کردی، عصبانی شد و دستش را به سمت صورتم آورد. لبم خون افتاد و من تنها به او گفتم: محمد آقا آرام باش! بچه‌ها متوجه می‌شوند. من معذرت می‌خواهم، متوجه نبودم. نباید این کار را می‌کردم.

رفتیم بالا. دختر و عروسم هم خانه ما بودند. اشکم را نمی‌توانستم کنترل کنم، اما وقتی رفتیم بالا عروس و دخترم اصلاً متوجه نشدند ناراحتم. من و شهید شالیکار اصلا باهم قهر نمی‌کردیم. همان لحظه با هم صحبت می‌کردیم. این یکی از خصوصیات خوب او بود. 

*با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم

سختی‌هایی کشیدم، اما اینها تجربیاتی بود که در زندگی داشتم و ناراضی هم نبودم. دوست داشتم اگر کار اشتباهی می‌کنم همسرم حتما به من تلنگری بزند. این نگاهی بود که از نوجوانی به آن اعتقاد داشتم. دید من این بود و با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم.

*خوابی که در کربلا دید در سوریه تعبیر شد

آبان سال ۹۴ محمد آقا برای اولین بار به سوریه رفت و ۲۱ آذر همان سال به شهادت رسید. وقتی می‌خواستند ثبت نام کنند برای بردن نیروها، شهید شالیکار کربلا بود و آنجا شنیده بود. پسر عمویش هم در سپاه مازندران بود. حاج محمد سریع خود را می‌رساند لب مرز تا برگردد. با من تماس گرفت و گفت: من دارم می‌آیم که بروم سوریه. گفتم: محمد آقا راه را یکسره نیا خطرناک است. گفت نه باید زود برگردم.

در کربلا خواب حاج حسین بصیر را می‌بیند که همه در جایی هستند و تعدادی هم با لباس رزم کنار او ایستاده‌اند. حاج حسین بصیر یک به یک می‌آید و کمربندهای بقیه را محکم می‌کند و می‌گوید داریم می‌رویم به سمت سوریه.

*هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم

روز اعزام خبر می‌رسد سردار همدانی به شهادت رسیده. برای همین اعزام بچه‌ها چند روز به عقب می‌افتد. وقتی مجدد قرار می‌شود اعزام کنند اطلاع می‌دهند تنها اسم سه نفر قبول شده برای رفتن. محمد خیلی ناراحت بود و رجوع می‌کند به قرآن و استخاره می‌گیرد. جواب استخاره خوب می‌آید. بلافاصله زنگ می‌زند به سردار رستمیان از فرماندهان سپاه مازندران و می‌گوید شما دارید به سوریه می‌روید؟ سردار رستمیان می‌گوید: بله. محمد می‌گوید: من از بزرگ شما اجازه گرفتم به سوریه بروم. سردار می‌گوید: بزرگ ما دیگر کیست؟ محمد می‌گوید: خدا.

سردار می‌گوید: مسلم است خدا بزرگ همه ما هست. همسرم می‌گوید: اگر مرا با خودتان نبرید باید فردای قیامت جوابگو باشید. سردار رستمیان هم بالاخره اسم او را به لیست اضافه می‌کند. شهید شالیکار آمد خانه، آن روز من مهمان داشتم. صدایم کرد و گفت: خانم بیا اتاق کارت دارم. وقتی رفتم گفت: باید چند روز دیگر به سوریه بروم. فعلاً به کسی نگو حتی بچه‌ها.

این را که گفت من به فکر فرو رفتم. مادرم از من پرسید: چه شده؟ گفتم: چیزی نیست. کلا در ۲۵ سال زندگی با همسرم هیچگاه حرفش را به کسی حتی مادرم نگفتم. اما هنوز توی فکر بودم. از طرفی خیلی خوشحال بودم همسرم می‌خواهد به سوریه برود. حس می‌کردم باعث افتخار من است. شاید باورتان نشود، اما هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم.

*نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش

شب قبل از رفتنش به مسجد رفتیم. موقع برگشت گفتم: محمد! بیا برویم با هم بازار، ماهی بخریم. می‌خواستم قبل رفتن برایش ماهی درست کنم. فردا ساعت ۱۰ صبح غذا را درست کردم و او مشغول خواندن نماز قضا بود. با لباس بسیجی آماده شد و می‌خواست برود کوله پشتی بخرد. گفت: باید کوله‌پشتی ساده باشد. نمی‌دانم به من الهام شده بود یا چه اما هرچه بود به او گفتم: اجازه نمی‌دهم از خانه بیرون بروی. حسین را می‌فرستم برایت بخرد.

حسین کوله پشتی را خرید و من وسایلش را جابجا کردم. یک موبایل کوچک ساده داشت که خراب هم بود. گفتم: محمد آقا ای کاش یک موبایل هم بخری آنجا از خودت عکس و فیلم برای ما بفرستی. قبول کرد و حسین را مجدد فرستاد یک گوشی همراه که دوربین داشته باشد، برایش بخرد. اینقدر خوشحال بودم که به او گفتم: محمد! لحظه لحظه بودن کنار تو برای من ارزش دارد. نمی‌‌دانم این حرف‌ها از کجا آمد آن لحظه.

محمد رفت داخل اتاق و مشغول کارهایش شد. نزدیک ظهر دایی‌اش آمد خانه ما به او گفت: آماده باش اول می‌آیم دنبال تو بعد می‌رویم دنبال بقیه. به دایی گفتم می‌شود اول بقیه را سوار کنید، بعد بیایید دنبال محمد؟ دایی گفت: چشم خواهرزاده. (همیشه مرا خواهرزاده صدا می‌کرد) نمی‌دانم چه حسی بود، اما هر چه بود دوست داشتم تا وقتی که خانه است جلوی چشمم باشد. نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش. نماز خواند و غذا خوردیم. کوله‌پشتی را که گذاشت پشتش گفتم: محمد آقا مراقب خودت باش. گفت: مراقب خودم باشم؟ خودت را بگذار جای حضرت ام البنین(س) و حضرت زینب(س). من بعد از شنیدن این حرف به هم ریختم و از حرف خودم پشیمان شدم. حس کردم خانم‌ها جلوی چشمم ایستادند. خجالت کشیدم. گفتم: محمد جان تو را به خدا می‌سپارم.

وقتی همسرم می‌رفت پایین بچه‌ها را بغل کند، من ماندم و فقط نگاهش می‌کردم. همسرم عادت داشت وقتی می‌خواست به مسافرت برود قبل سوار شدن برمی‌گشت، مرا در آغوش می‌گرفت و دوباره راه می‌افتاد. آن دفعه اصلاً حتی برنگشت نگاهم کند. من مبهوت مانده بودم که چرا این کار را کرد. قبلش گفت: خانم! بیا باهم عکس بگیریم، گفتم: نه چادرم مناسب نیست. خندید و چادرم را کشید و گفت: به تو می‌گویم بیا باهم عکس بگیریم. با بچه‌ها ایستادیم و عکس گرفتیم. او رفت بدون اینکه حرفی بزنیم.

*به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن

چند ساعت بعد از رفتنش تماس گرفتم و پرسیدم: کجایی؟ گفت هنوز به تهران نرسیده‌ایم. با یک ماشین به درد نخور آمدیم. به خاطر همین مسیرمان طولانی شد. یک روز تهران بود و بعد عازم سوریه شدند. به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن که بدانم سالمی و صدایت را بشنوم.

وقتی به سوریه رسید، اطلاع داد که رسیده است.چند روز گذشت و ۱۰ روز تماس نگرفت. خیلی ناراحت شده بودم. من حساسم و زود گریه‌ام می‌گیرد. به هرکسی که می‌توانستم زنگ زدم و سراغش را گرفتم، اما خبری نبود. همسران دوستانش می‌گفتند مثلاً شوهر ما دیشب تماس گرفته. به خودم می‌گفتم خدایا چرا محمد تماس نمی‌گیرد. نگو می‌خواست از ما دل بکند. از اینکه ما اینقدر وابسته هستیم، می‌خواست اذیت نشویم. شاید هم نمی‌خواست حرفی بزنیم که شهادتش به تاخیر بیفتد. صبر و تحملم تمام شده بود؛ تا این که ۴ روز قبل از شهادتش تماس گرفت. گفتم چرا زنگ نمی‌زنی؟ چرا اینطوری شدی؟ موقع رفتنش ابوالفضل فرزند آخرمان تب داشت. حال او را پرسید. آن لحظات من مسجد بودم و دوستانم کنارم بودند. بعد از چند لحظه صحبت، بی‌مقدمه گفتم: محمد آقا می‌بوسمت! دیدم بعد از این حرفم قهقهه زد؛ طوری که هیچگاه ندیده بودم اینگونه بخندد. شاید برای اینکه او داشت به سعادت و شهادت فکر می‌کرد و می‌دید من در چه عوالمی هستم. 

دوستانش پشت خط به او می‌گفته بودند، چرا با همسرت اینطور صحبت می‌کنی؟ اینقدر بی‌احساس! گفته بود من چند ماهی است که دارم با خودم تمرین می‌کنم کاری کنم او از من فاصله بگیرد که اگر نبودم برایش عادی باشد.

دوستانم تلفن را گرفتند تا با او صحبت کنند. یکی از دوستانم که با او صحبت می‌کرد، صدایشان را می‌شنیدم. دیدم حاج محمد به او می‌گوید، خانمم را آماده کنید، دوستم به او گفت: این چه حرفی است؟ ان‌شاءالله دوباره برمی‌گردی دور هم هستیم. حاج محمد دوباره گفت: به شما می‌گویم همسر من را آماده کنید.

من متوجه منظور او نمی‌شدم، اینکه از چه لحاظ می‌گوید مرا آماده کنید. آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این است که شهید شود. مسجد امام سجاد(ع) در محله‌مان، همان جایی که پیکر همسرم اکنون آنجا دفن است شب شهادت امام رضا(ع) نذری می‌دادیم. محمد وقتی داشت به سوریه می‌رفت، گفت: خانم امسال نذری را در مسجد بقیةالله(عج) که به خانه نزدیک‌تر است بدهید. من هم قبول کردم.

*علاقه‌ای که به امام رضا(ع) داشت

درست شب شهادت امام رضا(ع) همسرم تیر می‌خورد. همراه او شهید مرادخانی، شهید فیروزآبادی، شهید شیخ‌الاسلام و شهید شهید صحرایی بودند که همه‌شان درجا به شهادت می‌رسند، اما همسرم تیر می‌خورد و صبح روز شهادت امام رضا(ع) شهید می‌شود. محمد علاقه زیادی به امام رضا(ع) داشت. هر گره‌ای در زندگی داشتیم متوسل به ایشان می‌شد. حتی به کربلا که می‌خواست برود، می‌رفت مشهد قبلش، می‌گفت باید اول از امام رضا(ع) اجازه بگیرم بعد. 

*اولین باری که پیکرش را دیدم، پایش را بوسیدم

من و پسر کوچکم و مادرشوهرم در خانه نشسته بودیم. شنیدیم همسرم تیر خورده. مادر شوهرم می‌گفت نمی‌دانم چرا حالم یک جوری است. احساس می‌کنم به ما دروغ می‌گویند. گفتم: نه دروغ نمی‌گویند دست محمد تیر خورده فقط. مادرشوهرم آرام و قرار نداشت و مدام می‌گفت نه دروغ می‌گویند.

صبحش در مسجد دخترم گفت: مامان! من صبح که نمازم را خواندم حس کردم کسی آمد و به من گفت پدرت شهید شده. باز هم توجه نکردم. نمی‌توانستم باور کنم. فردا صبح ساعت ۹ دیدم یکی از دوستانم از بابلسر آمد خانه ما. او را که دیدم با تعجب گفتم: چه عجب! این موقع صبح اینجا چه کار می‌کنید؟ گفت: آمدیم به شما سر بزنیم، از حاج‌ محمد چه خبر؟ گفتم: گویا تیر خورده. ناگهان به خودم آمدم و ادامه دادم: نکنه حاج محمد چیزی شده!

تا این را که گفتم، آنها زدند زیر گریه. به خودم گفتم: ای دل غافل! همه خبر دارند که همسر من شهید شده جز خودم. شروع کردم به گریه کردن. بعد از ۱۰ دقیقه به خودم آمدم و گفتم خوش به سعادتش که به آرزویش رسید. سعی کردم گریه نکنم. دوستانم گفتند: لطفاً چادر را سر کن، خیلی‌ها پشت در ایستاده‌اند. نماینده شهر، امام جمعه و بزرگان دیگری وارد خانه شدند. بعد از دو ـ سه روز یعنی بیست و سوم پیکرش از سوریه برگشت. چون اولین باری بود که به سوریه رفته بود، گوسفند خریده بودم و گفتم باید برای مسافرم قربانی کنم و همانطور که گفتم: اولین باری که پیکرش را دیدم پایش را بوسیدم.

انتهای پیام/





منبع خبر

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد بیشتر بخوانید »

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد



خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محمد شالیکار ۴۷ ساله بود که علی‌رغم ۵۰ درصد جانبازی وقتی در کربلا شنید عده‌ای به سوریه اعزام می‌شوند تا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) با تروریست‌های تکفیری بجنگند، سفر را نیمه کاره گذاشت و برگشت تا از قافله جا نماند. 

شهید شالیکار از روزهای جوانی وقتی لباس جهاد در راه خدا را پوشید و به جبهه رفت با خودش قرار گذاشت وقتی از پا بنشیند که جانش را در راه خدا داده باشد. مثل برادرش حسین که در کربلای ۱۰ به آسمان رفته بود. سرانجام در تقدیر او نوشته شده بود ۲۱ آذر سال ۹۴ شهید مدافع حرم خواهد شد و مزد سال‌ها مجاهدتش را خواهد گرفت. 

شهربانو نوروزی همسر این شهید عزیز برایمان از سال‌ها زندگی مشترکشان اینگونه روایت می‌کند: 

*فکر کردم برای خواهرم خواستگار آمده

آغاز زندگی مشترک من و محمد برمی‌گردد به سال ۶۹. خانواده من اهل بابلسر و ساکن همین شهرستان بودند، اما خانواده محمد اهل شهرستان فریدونکنار و ساکن آنجا. دخترعموی شهید شالیکار همسایه ما بود و مرا برای ازدواج با سرعمویش معرفی کرد. در واقع ازدواج ما کاملاً به صورت سنتی انجام شد و خانواده شهید شالکیار به خواستگاری من آمدند.

من ۱۵ سالم بود و فرزند دوم خانواده ۷ نفری. ۵ خواهر بودیم و یک برادر. خواهر بزرگ‌ترم تهران در رشته تربیت معلم تحصیل می‌کرد. برای همین من بیش‌تر در چشم آشناها بودم. خواستگارم از او بیشتر بود. هرچند خیلی از مسائل ازدواج سر درنمی‌آوردم. یک روز مادرم گفت: شهربانو قرار است خواستگار بیاید. اول خیلی خوشحال شدم و گمان کردم برای خواهرم می‌آیند. اصلاً فکر نمی‌کردم قرار است من ازدواج کنم. مادرم که احساس مرا متوجه شد، گفت: آنها به خواستگاری تو می‌آیند نه خواهرت. آنجا تازه فهمیدم قرار است ازدواج کنم.

به مادرم گفتم: چرا من؟ ناراحت بودم چون تازه کلاس سوم راهنمایی می‌رفتم. مادرم گفت: خب آنها تو را پسندیده‌اند. خلاصه قسمت بود و محمد و خانواده‌اش مرا دیدند. جالب است برایتان بگویم از خواستگاری تا عروسی ما حدوداً یک ماه طول کشید. درست است که اولش مخالف بودم، اما عروسی کردن را دوست داشتم. خصوصا با محمد که می‌دانستم شغلش هم پاسداری است. به این مسائل علاقه‌مند بودم و خودم هم زیاد به بسیج می‌رفتم و خیلی فعال بودم. حتی آنقدر که می‌خواستند مرا رسمی کنند، اما خودم دوست نداشتم رسمی شوم. با این حال همچنان فعالیت داشتم. در خانواده ما هیچکس سپاهی نبود، اما من شاید به خاطر فضای جنگ و جبهه این شغل را برای همسرم دوست داشتم.

محمد هم وقتی آمد خواستگاری، ۱۹ ساله بود. قرار شد چند دقیقه‌ای با اجازه بزرگ‌ترها در مراسم خواستگاری با هم صحبت کنیم. من خیلی حجابم را محکم گرفته بودم. حتی نگاهش هم نکردم. محمد کمی خودش را معرفی کرد و گفت: برادر شهید هستم و شغل پدرم هم کشاورزی است. سپس صحبتش رسید به اینجا که باید خانه پدرم زندگی کنیم. تا این را گفت، من که تا آن لحظه ساکت بودم، فقط یک کلمه گفتم: نه! من آنجا نمی‌آیم برای زندگی. تنها چیزی هم که گفتم همین بود. محمد پرسید: چرا؟ گفتم: از قدیم می‌گویند دورنشین بالانشین است.

اما او مرا قانع کرد و گفت: چون برادرم شهید شده می‌خواهم چند سالی در منزل پدرم با آنها زندگی کنیم. من هم مخالفتی نکردم و قبول کردم. چند سال اول ازدواج با آنها زندگی کردیم و سپس مستقل شدیم.

*مهریه‌ام را بخشیدم تا شوهرم بدهکار نباشد

 ۳۰۰ هزار تومان مهریه‌ام بود به علاوه حدوداً ۴۰ هزار تومان طلا. البته من همان موقع مهریه‌ام را به شوهرم بخشیدم؛ چون شنیده بودم خانم‌هایی که مهریه‌هایشان را می‌بخشند نزد همسرانشان خیلی محبوب می‌شوند. اینکه همسر تا زمانی که مهریه را پرداخت نکند بدهکار است و برای همین مهریه‌ام را بخشیدم تا او بدهکار من نباشد.

*هیچ وقت از نبودنش شکوه نکردم

حاصل ازدواج ما سه فرزند است. فرزند اولم وقتی من ۱۸ ساله شدم به دنیا آمد. از همان ابتدایی که با هم ازدواج کردیم محمد به مأموریت می‌رفت. هر چند که چون از ناحیه سر، جانباز بود می‌توانست کار نکند، اما یکسره لب مرز و مأموریت‌های خارجی بود. یکی دو سال هم دانشگاه امام حسین(ع) مشغول شد.

با این که وقتی نبود، خیلی تنها بودم، اما سختی را تحمل می‌کردم و حتی اعتراضی هم نمی‌کردم. با این که دوری‌اش اذیتم می‌کرد، اما انگار تحملم زیاد بود. هیچ وقت یادم نمی‌آید گله‌ای کرده باشم. محمد برای فرزند اولمان نام برادر شهیدش حسین را انتخاب کرد. برادر او در کربلای ۱۰ سال ۶۸ به شهادت رسیده بود. برای همین خانواده تصمیم گرفته بودند، برای محمد زن بگیرند تا به جبهه نرود.

*در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری از همسرم بودم 

محمد همسر خوبی برایم بود، اما بالاخره بین هر زن و شوهری اختلاف نظرهایی پیش می‌آید. خصوصیتی که حاج محمد داشت خیلی زود عصبانی می‌شد، اما من در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری بودم و اصلاً هم دوست نداشتم همسرم را ناراحت کنم. این حرفم برای الان نیست؛ از ۳۰ سال پیش هم چنین عقیده‌ای داشتم. الان هم اگر از فامیل ما بپرسید، می‌گویند فلانی مدافع مردهاست. امر و اطاعت از شوهرم در اولویت همه کارهایم بود. دوست نداشتم تحت هیچ شرایطی به او نه بگویم. حتی اگر می‌خواستم به خانه مادرم بروم و نمی‌توانست بیاید هیچ حرفی روی حرفش نمی‌زدم. مادرم هم سراغش را می‌گرفت می‌گفتم محمد آقا خسته بود و نتوانست بیاید.

اگر ناراحتی پیش می‌آمد، شاید ناراحت می‌شدم، ولی هیچگاه به زبان نمی‌آوردم. بنده خدا همیشه خودش می‌آمد و از من عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: خانم! ببخشید که من عصبانی می‌شوم. اگر چیزی می‌گویم شما به دل نگیر. سعی می‌کرد هر طور شده از دلم در بیاورد. اصلاً کدورتی بین ما وجود نداشت. من اهل بگو مگو و جروبحث نبودم یعنی اصلا به خودم این اجازه را نمی‌دادم. 

* همسرم گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید

روزهای آخر که می‌خواست به سوریه برود، گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید و می‌گفت: خانم! شما جایگاهت بهشت است و همیشه می‌گفت خوش به حالت تو اخلاق داری. البته عصبانیت محمد آقا بی‌علت نبود. او در جنگ شرکت داشت و فضای جنگ روی اعصابش تاثیر گذاشته بود. از طرفی همانطور که گفتم جانباز هم بود.

*بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ 

حاج محمد همان قدر که زود عصبانی می‌شد خیلی هم شوخی می‌کرد؛ خصوصاً در جمع خودمانی. اگر کسی او را بیرون می‌دید، می‌گفت: بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ سیاست داشت، اما در خانه با بچه‌ها بازی می‌کرد و خیلی با او به ما خوش می‌گذشت.

*گفتم از سوریه برگردد دست‌هایش را می‌بوسم

بارها شده بود محمد آقا به مأموریت برود و من سختی‌هایی بکشم، اما هیچگاه بروز نمی‌دادم تا در مأموریت آخرش. به سوریه رفته بود و بچه‌ها دیگر بزرگ شده بودند و کنترلشان برای من سخت شده بود. از دستشان عصبانی و ناراحت بودم. یادم می‌آید یک روز که پیش دوستانم بودم، گریه می‌کردم که بچه‌ها اذیت می‌کنند و واقعا وجود یک مرد در خانه غنیمت است. به آنها می‌گفتم محمد آقا که از سوریه برگردد، دست‌هایش را می‌بوسم. وجودش در خانه واقعا کارساز بود.

دوستانم می‌خندیدند و می‌گفتند: دیوانه! مگر آدم دست همسر را می‌بوسد؟ من جدی می‌گفتم مطمئن باشید که همچین کاری می‌کنم. اما متاسفانه محمد از سوریه زنده برنگشت و من اولین باری که پیکر همسرم را دیدم، کف پایش را بوسیدم.

*گفتن چَشم به همسر، لذتبخش است!

خیلی از خانم‌ها فکر می‌کنند اینکه به همسرشان چَشم بگویند، ممکن است به ضررشان تمام شود یا مثلاً منفعتشان نباشد، اما من می‌خواهم به آنها بگویم اگر کسی در کارهایش خدا را در نظر بگیرد و خدا را ببیند هر کاری کند، خیر و بازدهی آن را می‌بیند. بله، اگر خدا در کار نباشد چَشم گفتن به هر کسی ممکن است طرف مقابل را به اصطلاح ما پررو کند، ولی همیشه در زندگی اگر خدا در نظرمان باشد، گفتن چَشم به همسر لذتبخش است.

*با هم قهر نمی‌کردیم

محمد آقا با یکی از دوستانش بحث‌شان شده بود و از هم ناراحت بودند. من از این موضوع باخبر بودم. روزهای اول محرم به مسجد رفته بودم و محمد آقا هم در حیاط مسجد با چند نفر از دوستان دیگرش در حال صحبت بود که آن رفیقش جلو آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد. من با لبخند جوابش را دادم. آن زمان من عروس هم داشتم. وقتی رسیدم خانه محمد زنگ در را زد و گفت: بیا پایین. وقتی رفتم پایین پرسید: چرا وقتی فلانی را دیدی خندیدی و احوالپرسی کردی؟ گفتم: ما با آنها نمک خورده بودیم.گفت: کار اشتباهی کردی، عصبانی شد و دستش را به سمت صورتم آورد. لبم خون افتاد و من تنها به او گفتم: محمد آقا آرام باش! بچه‌ها متوجه می‌شوند. من معذرت می‌خواهم، متوجه نبودم. نباید این کار را می‌کردم.

رفتیم بالا. دختر و عروسم هم خانه ما بودند. اشکم را نمی‌توانستم کنترل کنم، اما وقتی رفتیم بالا عروس و دخترم اصلاً متوجه نشدند ناراحتم. من و شهید شالیکار اصلا باهم قهر نمی‌کردیم. همان لحظه با هم صحبت می‌کردیم. این یکی از خصوصیات خوب او بود. 

*با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم

سختی‌هایی کشیدم، اما اینها تجربیاتی بود که در زندگی داشتم و ناراضی هم نبودم. دوست داشتم اگر کار اشتباهی می‌کنم همسرم حتما به من تلنگری بزند. این نگاهی بود که از نوجوانی به آن اعتقاد داشتم. دید من این بود و با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم.

*خوابی که در کربلا دید در سوریه تعبیر شد

آبان سال ۹۴ محمد آقا برای اولین بار به سوریه رفت و ۲۱ آذر همان سال به شهادت رسید. وقتی می‌خواستند ثبت نام کنند برای بردن نیروها، شهید شالیکار کربلا بود و آنجا شنیده بود. پسر عمویش هم در سپاه مازندران بود. حاج محمد سریع خود را می‌رساند لب مرز تا برگردد. با من تماس گرفت و گفت: من دارم می‌آیم که بروم سوریه. گفتم: محمد آقا راه را یکسره نیا خطرناک است. گفت نه باید زود برگردم.

در کربلا خواب حاج حسین بصیر را می‌بیند که همه در جایی هستند و تعدادی هم با لباس رزم کنار او ایستاده‌اند. حاج حسین بصیر یک به یک می‌آید و کمربندهای بقیه را محکم می‌کند و می‌گوید داریم می‌رویم به سمت سوریه.

*هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم

روز اعزام خبر می‌رسد سردار همدانی به شهادت رسیده. برای همین اعزام بچه‌ها چند روز به عقب می‌افتد. وقتی مجدد قرار می‌شود اعزام کنند اطلاع می‌دهند تنها اسم سه نفر قبول شده برای رفتن. محمد خیلی ناراحت بود و رجوع می‌کند به قرآن و استخاره می‌گیرد. جواب استخاره خوب می‌آید. بلافاصله زنگ می‌زند به سردار رستمیان از فرماندهان سپاه مازندران و می‌گوید شما دارید به سوریه می‌روید؟ سردار رستمیان می‌گوید: بله. محمد می‌گوید: من از بزرگ شما اجازه گرفتم به سوریه بروم. سردار می‌گوید: بزرگ ما دیگر کیست؟ محمد می‌گوید: خدا.

سردار می‌گوید: مسلم است خدا بزرگ همه ما هست. همسرم می‌گوید: اگر مرا با خودتان نبرید باید فردای قیامت جوابگو باشید. سردار رستمیان هم بالاخره اسم او را به لیست اضافه می‌کند. شهید شالیکار آمد خانه، آن روز من مهمان داشتم. صدایم کرد و گفت: خانم بیا اتاق کارت دارم. وقتی رفتم گفت: باید چند روز دیگر به سوریه بروم. فعلاً به کسی نگو حتی بچه‌ها.

این را که گفت من به فکر فرو رفتم. مادرم از من پرسید: چه شده؟ گفتم: چیزی نیست. کلا در ۲۵ سال زندگی با همسرم هیچگاه حرفش را به کسی حتی مادرم نگفتم. اما هنوز توی فکر بودم. از طرفی خیلی خوشحال بودم همسرم می‌خواهد به سوریه برود. حس می‌کردم باعث افتخار من است. شاید باورتان نشود، اما هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم.

*نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش

شب قبل از رفتنش به مسجد رفتیم. موقع برگشت گفتم: محمد! بیا برویم با هم بازار، ماهی بخریم. می‌خواستم قبل رفتن برایش ماهی درست کنم. فردا ساعت ۱۰ صبح غذا را درست کردم و او مشغول خواندن نماز قضا بود. با لباس بسیجی آماده شد و می‌خواست برود کوله پشتی بخرد. گفت: باید کوله‌پشتی ساده باشد. نمی‌دانم به من الهام شده بود یا چه اما هرچه بود به او گفتم: اجازه نمی‌دهم از خانه بیرون بروی. حسین را می‌فرستم برایت بخرد.

حسین کوله پشتی را خرید و من وسایلش را جابجا کردم. یک موبایل کوچک ساده داشت که خراب هم بود. گفتم: محمد آقا ای کاش یک موبایل هم بخری آنجا از خودت عکس و فیلم برای ما بفرستی. قبول کرد و حسین را مجدد فرستاد یک گوشی همراه که دوربین داشته باشد، برایش بخرد. اینقدر خوشحال بودم که به او گفتم: محمد! لحظه لحظه بودن کنار تو برای من ارزش دارد. نمی‌دانم این حرف‌ها از کجا آمد آن لحظه.

محمد رفت داخل اتاق و مشغول کارهایش شد. نزدیک ظهر دایی‌اش آمد خانه ما به او گفت: آماده باش اول می‌آیم دنبال تو بعد می‌رویم دنبال بقیه. به دایی گفتم می‌شود اول بقیه را سوار کنید، بعد بیایید دنبال محمد؟ دایی گفت: چشم خواهرزاده. (همیشه مرا خواهرزاده صدا می‌کرد) نمی‌دانم چه حسی بود، اما هر چه بود دوست داشتم تا وقتی که خانه است جلوی چشمم باشد. نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش. نماز خواند و غذا خوردیم. کوله‌پشتی را که گذاشت پشتش گفتم: محمد آقا مراقب خودت باش. گفت: مراقب خودم باشم؟ خودت را بگذار جای حضرت ام البنین(س) و حضرت زینب(س). من بعد از شنیدن این حرف به هم ریختم و از حرف خودم پشیمان شدم. حس کردم خانم‌ها جلوی چشمم ایستادند. خجالت کشیدم. گفتم: محمد جان تو را به خدا می‌سپارم.

وقتی همسرم می‌رفت پایین بچه‌ها را بغل کند، من ماندم و فقط نگاهش می‌کردم. همسرم عادت داشت وقتی می‌خواست به مسافرت برود قبل سوار شدن برمی‌گشت، مرا در آغوش می‌گرفت و دوباره راه می‌افتاد. آن دفعه اصلاً حتی برنگشت نگاهم کند. من مبهوت مانده بودم که چرا این کار را کرد. قبلش گفت: خانم! بیا باهم عکس بگیریم، گفتم: نه چادرم مناسب نیست. خندید و چادرم را کشید و گفت: به تو می‌گویم بیا باهم عکس بگیریم. با بچه‌ها ایستادیم و عکس گرفتیم. او رفت بدون اینکه حرفی بزنیم.

*به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن

چند ساعت بعد از رفتنش تماس گرفتم و پرسیدم: کجایی؟ گفت هنوز به تهران نرسیده‌ایم. با یک ماشین به درد نخور آمدیم. به خاطر همین مسیرمان طولانی شد. یک روز تهران بود و بعد عازم سوریه شدند. به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن که بدانم سالمی و صدایت را بشنوم.

وقتی به سوریه رسید، اطلاع داد که رسیده است.چند روز گذشت و ۱۰ روز تماس نگرفت. خیلی ناراحت شده بودم. من حساسم و زود گریه‌ام می‌گیرد. به هرکسی که می‌توانستم زنگ زدم و سراغش را گرفتم، اما خبری نبود. همسران دوستانش می‌گفتند مثلاً شوهر ما دیشب تماس گرفته. به خودم می‌گفتم خدایا چرا محمد تماس نمی‌گیرد. نگو می‌خواست از ما دل بکند. از اینکه ما اینقدر وابسته هستیم، می‌خواست اذیت نشویم. شاید هم نمی‌خواست حرفی بزنیم که شهادتش به تاخیر بیفتد. صبر و تحملم تمام شده بود؛ تا این که ۴ روز قبل از شهادتش تماس گرفت. گفتم چرا زنگ نمی‌زنی؟ چرا اینطوری شدی؟ موقع رفتنش ابوالفضل فرزند آخرمان تب داشت. حال او را پرسید. آن لحظات من مسجد بودم و دوستانم کنارم بودند. بعد از چند لحظه صحبت، بی‌مقدمه گفتم: محمد آقا می‌بوسمت! دیدم بعد از این حرفم قهقهه زد؛ طوری که هیچگاه ندیده بودم اینگونه بخندد. شاید برای اینکه او داشت به سعادت و شهادت فکر می‌کرد و می‌دید من در چه عوالمی هستم. 

دوستانش پشت خط به او می‌گفته بودند، چرا با همسرت اینطور صحبت می‌کنی؟ اینقدر بی‌احساس! گفته بود من چند ماهی است که دارم با خودم تمرین می‌کنم کاری کنم او از من فاصله بگیرد که اگر نبودم برایش عادی باشد.

دوستانم تلفن را گرفتند تا با او صحبت کنند. یکی از دوستانم که با او صحبت می‌کرد، صدایشان را می‌شنیدم. دیدم حاج محمد به او می‌گوید، خانمم را آماده کنید، دوستم به او گفت: این چه حرفی است؟ ان‌شاءالله دوباره برمی‌گردی دور هم هستیم. حاج محمد دوباره گفت: به شما می‌گویم همسر من را آماده کنید.

من متوجه منظور او نمی‌شدم، اینکه از چه لحاظ می‌گوید مرا آماده کنید. آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این است که شهید شود. مسجد امام سجاد(ع) در محله‌مان، همان جایی که پیکر همسرم اکنون آنجا دفن است شب شهادت امام رضا(ع) نذری می‌دادیم. محمد وقتی داشت به سوریه می‌رفت، گفت: خانم امسال نذری را در مسجد بقیةالله(عج) که به خانه نزدیک‌تر است بدهید. من هم قبول کردم.

*علاقه‌ای که به امام رضا(ع) داشت

درست شب شهادت امام رضا(ع) همسرم تیر می‌خورد. همراه او شهید مرادخانی، شهید فیروزآبادی، شهید شیخ‌الاسلام و شهید شهید صحرایی بودند که همه‌شان درجا به شهادت می‌رسند، اما همسرم تیر می‌خورد و صبح روز شهادت امام رضا(ع) شهید می‌شود. محمد علاقه زیادی به امام رضا(ع) داشت. هر گره‌ای در زندگی داشتیم متوسل به ایشان می‌شد. حتی به کربلا که می‌خواست برود، می‌رفت مشهد قبلش، می‌گفت باید اول از امام رضا(ع) اجازه بگیرم بعد. 

*اولین باری که پیکرش را دیدم، پایش را بوسیدم

من و پسر کوچکم و مادرشوهرم در خانه نشسته بودیم. شنیدیم همسرم تیر خورده. مادر شوهرم می‌گفت نمی‌دانم چرا حالم یک جوری است. احساس می‌کنم به ما دروغ می‌گویند. گفتم: نه دروغ نمی‌گویند دست محمد تیر خورده فقط. مادرشوهرم آرام و قرار نداشت و مدام می‌گفت نه دروغ می‌گویند.

صبحش در مسجد دخترم گفت: مامان! من صبح که نمازم را خواندم حس کردم کسی آمد و به من گفت پدرت شهید شده. باز هم توجه نکردم. نمی‌توانستم باور کنم. فردا صبح ساعت ۹ دیدم یکی از دوستانم از بابلسر آمد خانه ما. او را که دیدم با تعجب گفتم: چه عجب! این موقع صبح اینجا چه کار می‌کنید؟ گفت: آمدیم به شما سر بزنیم، از حاج‌ محمد چه خبر؟ گفتم: گویا تیر خورده. ناگهان به خودم آمدم و ادامه دادم: نکنه حاج محمد چیزی شده!

تا این را که گفتم، آنها زدند زیر گریه. به خودم گفتم: ای دل غافل! همه خبر دارند که همسر من شهید شده جز خودم. شروع کردم به گریه کردن. بعد از ۱۰ دقیقه به خودم آمدم و گفتم خوش به سعادتش که به آرزویش رسید. سعی کردم گریه نکنم. دوستانم گفتند: لطفاً چادر را سر کن، خیلی‌ها پشت در ایستاده‌اند. نماینده شهر، امام جمعه و بزرگان دیگری وارد خانه شدند. بعد از دو ـ سه روز یعنی بیست و سوم پیکرش از سوریه برگشت. چون اولین باری بود که به سوریه رفته بود، گوسفند خریده بودم و گفتم باید برای مسافرم قربانی کنم و همانطور که گفتم: اولین باری که پیکرش را دیدم پایش را بوسیدم.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محمد شالیکار ۴۷ ساله بود که علی‌رغم ۵۰ درصد جانبازی وقتی در کربلا شنید عده‌ای به سوریه اعزام می‌شوند تا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) با تروریست‌های تکفیری بجنگند، سفر را نیمه کاره گذاشت و برگشت تا از قافله جا نماند. 

شهید شالیکار از روزهای جوانی وقتی لباس جهاد در راه خدا را پوشید و به جبهه رفت با خودش قرار گذاشت وقتی از پا بنشیند که جانش را در راه خدا داده باشد. مثل برادرش حسین که در کربلای ۱۰ به آسمان رفته بود. سرانجام در تقدیر او نوشته شده بود ۲۱ آذر سال ۹۴ شهید مدافع حرم خواهد شد و مزد سال‌ها مجاهدتش را خواهد گرفت. 

شهربانو نوروزی همسر این شهید عزیز برایمان از سال‌ها زندگی مشترکشان اینگونه روایت می‌کند: 

*فکر کردم برای خواهرم خواستگار آمده

آغاز زندگی مشترک من و محمد برمی‌گردد به سال ۶۹. خانواده من اهل بابلسر و ساکن همین شهرستان بودند، اما خانواده محمد اهل شهرستان فریدونکنار و ساکن آنجا. دخترعموی شهید شالیکار همسایه ما بود و مرا برای ازدواج با سرعمویش معرفی کرد. در واقع ازدواج ما کاملاً به صورت سنتی انجام شد و خانواده شهید شالکیار به خواستگاری من آمدند.

من ۱۵ سالم بود و فرزند دوم خانواده ۷ نفری. ۵ خواهر بودیم و یک برادر. خواهر بزرگ‌ترم تهران در رشته تربیت معلم تحصیل می‌کرد. برای همین من بیش‌تر در چشم آشناها بودم. خواستگارم از او بیشتر بود. هرچند خیلی از مسائل ازدواج سر درنمی‌آوردم. یک روز مادرم گفت: شهربانو قرار است خواستگار بیاید. اول خیلی خوشحال شدم و گمان کردم برای خواهرم می‌آیند. اصلاً فکر نمی‌کردم قرار است من ازدواج کنم. مادرم که احساس مرا متوجه شد، گفت: آنها به خواستگاری تو می‌آیند نه خواهرت. آنجا تازه فهمیدم قرار است ازدواج کنم.

به مادرم گفتم: چرا من؟ ناراحت بودم چون تازه کلاس سوم راهنمایی می‌رفتم. مادرم گفت: خب آنها تو را پسندیده‌اند. خلاصه قسمت بود و محمد و خانواده‌اش مرا دیدند. جالب است برایتان بگویم از خواستگاری تا عروسی ما حدوداً یک ماه طول کشید. درست است که اولش مخالف بودم، اما عروسی کردن را دوست داشتم. خصوصا با محمد که می‌دانستم شغلش هم پاسداری است. به این مسائل علاقه‌مند بودم و خودم هم زیاد به بسیج می‌رفتم و خیلی فعال بودم. حتی آنقدر که می‌خواستند مرا رسمی کنند، اما خودم دوست نداشتم رسمی شوم. با این حال همچنان فعالیت داشتم. در خانواده ما هیچکس سپاهی نبود، اما من شاید به خاطر فضای جنگ و جبهه این شغل را برای همسرم دوست داشتم.

محمد هم وقتی آمد خواستگاری، ۱۹ ساله بود. قرار شد چند دقیقه‌ای با اجازه بزرگ‌ترها در مراسم خواستگاری با هم صحبت کنیم. من خیلی حجابم را محکم گرفته بودم. حتی نگاهش هم نکردم. محمد کمی خودش را معرفی کرد و گفت: برادر شهید هستم و شغل پدرم هم کشاورزی است. سپس صحبتش رسید به اینجا که باید خانه پدرم زندگی کنیم. تا این را گفت، من که تا آن لحظه ساکت بودم، فقط یک کلمه گفتم: نه! من آنجا نمی‌آیم برای زندگی. تنها چیزی هم که گفتم همین بود. محمد پرسید: چرا؟ گفتم: از قدیم می‌گویند دورنشین بالانشین است.

اما او مرا قانع کرد و گفت: چون برادرم شهید شده می‌خواهم چند سالی در منزل پدرم با آنها زندگی کنیم. من هم مخالفتی نکردم و قبول کردم. چند سال اول ازدواج با آنها زندگی کردیم و سپس مستقل شدیم.

*مهریه‌ام را بخشیدم تا شوهرم بدهکار نباشد

 ۳۰۰ هزار تومان مهریه‌ام بود به علاوه حدوداً ۴۰ هزار تومان طلا. البته من همان موقع مهریه‌ام را به شوهرم بخشیدم؛ چون شنیده بودم خانم‌هایی که مهریه‌هایشان را می‌بخشند نزد همسرانشان خیلی محبوب می‌شوند. اینکه همسر تا زمانی که مهریه را پرداخت نکند بدهکار است و برای همین مهریه‌ام را بخشیدم تا او بدهکار من نباشد.

*هیچ وقت از نبودنش شکوه نکردم

حاصل ازدواج ما سه فرزند است. فرزند اولم وقتی من ۱۸ ساله شدم به دنیا آمد. از همان ابتدایی که با هم ازدواج کردیم محمد به مأموریت می‌رفت. هر چند که چون از ناحیه سر، جانباز بود می‌توانست کار نکند، اما یکسره لب مرز و مأموریت‌های خارجی بود. یکی دو سال هم دانشگاه امام حسین(ع) مشغول شد.

با این که وقتی نبود، خیلی تنها بودم، اما سختی را تحمل می‌کردم و حتی اعتراضی هم نمی‌کردم. با این که دوری‌اش اذیتم می‌کرد، اما انگار تحملم زیاد بود. هیچ وقت یادم نمی‌آید گله‌ای کرده باشم. محمد برای فرزند اولمان نام برادر شهیدش حسین را انتخاب کرد. برادر او در کربلای ۱۰ سال ۶۸ به شهادت رسیده بود. برای همین خانواده تصمیم گرفته بودند، برای محمد زن بگیرند تا به جبهه نرود.

*در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری از همسرم بودم 

محمد همسر خوبی برایم بود، اما بالاخره بین هر زن و شوهری اختلاف نظرهایی پیش می‌آید. خصوصیتی که حاج محمد داشت خیلی زود عصبانی می‌شد، اما من در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری بودم و اصلاً هم دوست نداشتم همسرم را ناراحت کنم. این حرفم برای الان نیست؛ از ۳۰ سال پیش هم چنین عقیده‌ای داشتم. الان هم اگر از فامیل ما بپرسید، می‌گویند فلانی مدافع مردهاست. امر و اطاعت از شوهرم در اولویت همه کارهایم بود. دوست نداشتم تحت هیچ شرایطی به او نه بگویم. حتی اگر می‌خواستم به خانه مادرم بروم و نمی‌توانست بیاید هیچ حرفی روی حرفش نمی‌زدم. مادرم هم سراغش را می‌گرفت می‌گفتم محمد آقا خسته بود و نتوانست بیاید.

اگر ناراحتی پیش می‌آمد، شاید ناراحت می‌شدم، ولی هیچگاه به زبان نمی‌آوردم. بنده خدا همیشه خودش می‌آمد و از من عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: خانم! ببخشید که من عصبانی می‌شوم. اگر چیزی می‌گویم شما به دل نگیر. سعی می‌کرد هر طور شده از دلم در بیاورد. اصلاً کدورتی بین ما وجود نداشت. من اهل بگو مگو و جروبحث نبودم یعنی اصلا به خودم این اجازه را نمی‌دادم. 

* همسرم گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید

روزهای آخر که می‌خواست به سوریه برود، گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید و می‌گفت: خانم! شما جایگاهت بهشت است و همیشه می‌گفت خوش به حالت تو اخلاق داری. البته عصبانیت محمد آقا بی‌علت نبود. او در جنگ شرکت داشت و فضای جنگ روی اعصابش تاثیر گذاشته بود. از طرفی همانطور که گفتم جانباز هم بود.

*بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ 

حاج محمد همان قدر که زود عصبانی می‌شد خیلی هم شوخی می‌کرد؛ خصوصاً در جمع خودمانی. اگر کسی او را بیرون می‌دید، می‌گفت: بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ سیاست داشت، اما در خانه با بچه‌ها بازی می‌کرد و خیلی با او به ما خوش می‌گذشت.

*گفتم از سوریه برگردد دست‌هایش را می‌بوسم

بارها شده بود محمد آقا به مأموریت برود و من سختی‌هایی بکشم، اما هیچگاه بروز نمی‌دادم تا در مأموریت آخرش. به سوریه رفته بود و بچه‌ها دیگر بزرگ شده بودند و کنترلشان برای من سخت شده بود. از دستشان عصبانی و ناراحت بودم. یادم می‌آید یک روز که پیش دوستانم بودم، گریه می‌کردم که بچه‌ها اذیت می‌کنند و واقعا وجود یک مرد در خانه غنیمت است. به آنها می‌گفتم محمد آقا که از سوریه برگردد، دست‌هایش را می‌بوسم. وجودش در خانه واقعا کارساز بود.

دوستانم می‌خندیدند و می‌گفتند: دیوانه! مگر آدم دست همسر را می‌بوسد؟ من جدی می‌گفتم مطمئن باشید که همچین کاری می‌کنم. اما متاسفانه محمد از سوریه زنده برنگشت و من اولین باری که پیکر همسرم را دیدم، کف پایش را بوسیدم.

*گفتن چَشم به همسر، لذتبخش است!

خیلی از خانم‌ها فکر می‌کنند اینکه به همسرشان چَشم بگویند، ممکن است به ضررشان تمام شود یا مثلاً منفعتشان نباشد، اما من می‌خواهم به آنها بگویم اگر کسی در کارهایش خدا را در نظر بگیرد و خدا را ببیند هر کاری کند، خیر و بازدهی آن را می‌بیند. بله، اگر خدا در کار نباشد چَشم گفتن به هر کسی ممکن است طرف مقابل را به اصطلاح ما پررو کند، ولی همیشه در زندگی اگر خدا در نظرمان باشد، گفتن چَشم به همسر لذتبخش است.

*با هم قهر نمی‌کردیم

محمد آقا با یکی از دوستانش بحث‌شان شده بود و از هم ناراحت بودند. من از این موضوع باخبر بودم. روزهای اول محرم به مسجد رفته بودم و محمد آقا هم در حیاط مسجد با چند نفر از دوستان دیگرش در حال صحبت بود که آن رفیقش جلو آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد. من با لبخند جوابش را دادم. آن زمان من عروس هم داشتم. وقتی رسیدم خانه محمد زنگ در را زد و گفت: بیا پایین. وقتی رفتم پایین پرسید: چرا وقتی فلانی را دیدی خندیدی و احوالپرسی کردی؟ گفتم: ما با آنها نمک خورده بودیم.گفت: کار اشتباهی کردی، عصبانی شد و دستش را به سمت صورتم آورد. لبم خون افتاد و من تنها به او گفتم: محمد آقا آرام باش! بچه‌ها متوجه می‌شوند. من معذرت می‌خواهم، متوجه نبودم. نباید این کار را می‌کردم.

رفتیم بالا. دختر و عروسم هم خانه ما بودند. اشکم را نمی‌توانستم کنترل کنم، اما وقتی رفتیم بالا عروس و دخترم اصلاً متوجه نشدند ناراحتم. من و شهید شالیکار اصلا باهم قهر نمی‌کردیم. همان لحظه با هم صحبت می‌کردیم. این یکی از خصوصیات خوب او بود. 

*با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم

سختی‌هایی کشیدم، اما اینها تجربیاتی بود که در زندگی داشتم و ناراضی هم نبودم. دوست داشتم اگر کار اشتباهی می‌کنم همسرم حتما به من تلنگری بزند. این نگاهی بود که از نوجوانی به آن اعتقاد داشتم. دید من این بود و با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم.

*خوابی که در کربلا دید در سوریه تعبیر شد

آبان سال ۹۴ محمد آقا برای اولین بار به سوریه رفت و ۲۱ آذر همان سال به شهادت رسید. وقتی می‌خواستند ثبت نام کنند برای بردن نیروها، شهید شالیکار کربلا بود و آنجا شنیده بود. پسر عمویش هم در سپاه مازندران بود. حاج محمد سریع خود را می‌رساند لب مرز تا برگردد. با من تماس گرفت و گفت: من دارم می‌آیم که بروم سوریه. گفتم: محمد آقا راه را یکسره نیا خطرناک است. گفت نه باید زود برگردم.

در کربلا خواب حاج حسین بصیر را می‌بیند که همه در جایی هستند و تعدادی هم با لباس رزم کنار او ایستاده‌اند. حاج حسین بصیر یک به یک می‌آید و کمربندهای بقیه را محکم می‌کند و می‌گوید داریم می‌رویم به سمت سوریه.

*هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم

روز اعزام خبر می‌رسد سردار همدانی به شهادت رسیده. برای همین اعزام بچه‌ها چند روز به عقب می‌افتد. وقتی مجدد قرار می‌شود اعزام کنند اطلاع می‌دهند تنها اسم سه نفر قبول شده برای رفتن. محمد خیلی ناراحت بود و رجوع می‌کند به قرآن و استخاره می‌گیرد. جواب استخاره خوب می‌آید. بلافاصله زنگ می‌زند به سردار رستمیان از فرماندهان سپاه مازندران و می‌گوید شما دارید به سوریه می‌روید؟ سردار رستمیان می‌گوید: بله. محمد می‌گوید: من از بزرگ شما اجازه گرفتم به سوریه بروم. سردار می‌گوید: بزرگ ما دیگر کیست؟ محمد می‌گوید: خدا.

سردار می‌گوید: مسلم است خدا بزرگ همه ما هست. همسرم می‌گوید: اگر مرا با خودتان نبرید باید فردای قیامت جوابگو باشید. سردار رستمیان هم بالاخره اسم او را به لیست اضافه می‌کند. شهید شالیکار آمد خانه، آن روز من مهمان داشتم. صدایم کرد و گفت: خانم بیا اتاق کارت دارم. وقتی رفتم گفت: باید چند روز دیگر به سوریه بروم. فعلاً به کسی نگو حتی بچه‌ها.

این را که گفت من به فکر فرو رفتم. مادرم از من پرسید: چه شده؟ گفتم: چیزی نیست. کلا در ۲۵ سال زندگی با همسرم هیچگاه حرفش را به کسی حتی مادرم نگفتم. اما هنوز توی فکر بودم. از طرفی خیلی خوشحال بودم همسرم می‌خواهد به سوریه برود. حس می‌کردم باعث افتخار من است. شاید باورتان نشود، اما هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم.

*نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش

شب قبل از رفتنش به مسجد رفتیم. موقع برگشت گفتم: محمد! بیا برویم با هم بازار، ماهی بخریم. می‌خواستم قبل رفتن برایش ماهی درست کنم. فردا ساعت ۱۰ صبح غذا را درست کردم و او مشغول خواندن نماز قضا بود. با لباس بسیجی آماده شد و می‌خواست برود کوله پشتی بخرد. گفت: باید کوله‌پشتی ساده باشد. نمی‌دانم به من الهام شده بود یا چه اما هرچه بود به او گفتم: اجازه نمی‌دهم از خانه بیرون بروی. حسین را می‌فرستم برایت بخرد.

حسین کوله پشتی را خرید و من وسایلش را جابجا کردم. یک موبایل کوچک ساده داشت که خراب هم بود. گفتم: محمد آقا ای کاش یک موبایل هم بخری آنجا از خودت عکس و فیلم برای ما بفرستی. قبول کرد و حسین را مجدد فرستاد یک گوشی همراه که دوربین داشته باشد، برایش بخرد. اینقدر خوشحال بودم که به او گفتم: محمد! لحظه لحظه بودن کنار تو برای من ارزش دارد. نمی‌دانم این حرف‌ها از کجا آمد آن لحظه.

محمد رفت داخل اتاق و مشغول کارهایش شد. نزدیک ظهر دایی‌اش آمد خانه ما به او گفت: آماده باش اول می‌آیم دنبال تو بعد می‌رویم دنبال بقیه. به دایی گفتم می‌شود اول بقیه را سوار کنید، بعد بیایید دنبال محمد؟ دایی گفت: چشم خواهرزاده. (همیشه مرا خواهرزاده صدا می‌کرد) نمی‌دانم چه حسی بود، اما هر چه بود دوست داشتم تا وقتی که خانه است جلوی چشمم باشد. نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش. نماز خواند و غذا خوردیم. کوله‌پشتی را که گذاشت پشتش گفتم: محمد آقا مراقب خودت باش. گفت: مراقب خودم باشم؟ خودت را بگذار جای حضرت ام البنین(س) و حضرت زینب(س). من بعد از شنیدن این حرف به هم ریختم و از حرف خودم پشیمان شدم. حس کردم خانم‌ها جلوی چشمم ایستادند. خجالت کشیدم. گفتم: محمد جان تو را به خدا می‌سپارم.

وقتی همسرم می‌رفت پایین بچه‌ها را بغل کند، من ماندم و فقط نگاهش می‌کردم. همسرم عادت داشت وقتی می‌خواست به مسافرت برود قبل سوار شدن برمی‌گشت، مرا در آغوش می‌گرفت و دوباره راه می‌افتاد. آن دفعه اصلاً حتی برنگشت نگاهم کند. من مبهوت مانده بودم که چرا این کار را کرد. قبلش گفت: خانم! بیا باهم عکس بگیریم، گفتم: نه چادرم مناسب نیست. خندید و چادرم را کشید و گفت: به تو می‌گویم بیا باهم عکس بگیریم. با بچه‌ها ایستادیم و عکس گرفتیم. او رفت بدون اینکه حرفی بزنیم.

*به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن

چند ساعت بعد از رفتنش تماس گرفتم و پرسیدم: کجایی؟ گفت هنوز به تهران نرسیده‌ایم. با یک ماشین به درد نخور آمدیم. به خاطر همین مسیرمان طولانی شد. یک روز تهران بود و بعد عازم سوریه شدند. به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن که بدانم سالمی و صدایت را بشنوم.

وقتی به سوریه رسید، اطلاع داد که رسیده است.چند روز گذشت و ۱۰ روز تماس نگرفت. خیلی ناراحت شده بودم. من حساسم و زود گریه‌ام می‌گیرد. به هرکسی که می‌توانستم زنگ زدم و سراغش را گرفتم، اما خبری نبود. همسران دوستانش می‌گفتند مثلاً شوهر ما دیشب تماس گرفته. به خودم می‌گفتم خدایا چرا محمد تماس نمی‌گیرد. نگو می‌خواست از ما دل بکند. از اینکه ما اینقدر وابسته هستیم، می‌خواست اذیت نشویم. شاید هم نمی‌خواست حرفی بزنیم که شهادتش به تاخیر بیفتد. صبر و تحملم تمام شده بود؛ تا این که ۴ روز قبل از شهادتش تماس گرفت. گفتم چرا زنگ نمی‌زنی؟ چرا اینطوری شدی؟ موقع رفتنش ابوالفضل فرزند آخرمان تب داشت. حال او را پرسید. آن لحظات من مسجد بودم و دوستانم کنارم بودند. بعد از چند لحظه صحبت، بی‌مقدمه گفتم: محمد آقا می‌بوسمت! دیدم بعد از این حرفم قهقهه زد؛ طوری که هیچگاه ندیده بودم اینگونه بخندد. شاید برای اینکه او داشت به سعادت و شهادت فکر می‌کرد و می‌دید من در چه عوالمی هستم. 

دوستانش پشت خط به او می‌گفته بودند، چرا با همسرت اینطور صحبت می‌کنی؟ اینقدر بی‌احساس! گفته بود من چند ماهی است که دارم با خودم تمرین می‌کنم کاری کنم او از من فاصله بگیرد که اگر نبودم برایش عادی باشد.

دوستانم تلفن را گرفتند تا با او صحبت کنند. یکی از دوستانم که با او صحبت می‌کرد، صدایشان را می‌شنیدم. دیدم حاج محمد به او می‌گوید، خانمم را آماده کنید، دوستم به او گفت: این چه حرفی است؟ ان‌شاءالله دوباره برمی‌گردی دور هم هستیم. حاج محمد دوباره گفت: به شما می‌گویم همسر من را آماده کنید.

من متوجه منظور او نمی‌شدم، اینکه از چه لحاظ می‌گوید مرا آماده کنید. آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این است که شهید شود. مسجد امام سجاد(ع) در محله‌مان، همان جایی که پیکر همسرم اکنون آنجا دفن است شب شهادت امام رضا(ع) نذری می‌دادیم. محمد وقتی داشت به سوریه می‌رفت، گفت: خانم امسال نذری را در مسجد بقیةالله(عج) که به خانه نزدیک‌تر است بدهید. من هم قبول کردم.

*علاقه‌ای که به امام رضا(ع) داشت

درست شب شهادت امام رضا(ع) همسرم تیر می‌خورد. همراه او شهید مرادخانی، شهید فیروزآبادی، شهید شیخ‌الاسلام و شهید شهید صحرایی بودند که همه‌شان درجا به شهادت می‌رسند، اما همسرم تیر می‌خورد و صبح روز شهادت امام رضا(ع) شهید می‌شود. محمد علاقه زیادی به امام رضا(ع) داشت. هر گره‌ای در زندگی داشتیم متوسل به ایشان می‌شد. حتی به کربلا که می‌خواست برود، می‌رفت مشهد قبلش، می‌گفت باید اول از امام رضا(ع) اجازه بگیرم بعد. 

*اولین باری که پیکرش را دیدم، پایش را بوسیدم

من و پسر کوچکم و مادرشوهرم در خانه نشسته بودیم. شنیدیم همسرم تیر خورده. مادر شوهرم می‌گفت نمی‌دانم چرا حالم یک جوری است. احساس می‌کنم به ما دروغ می‌گویند. گفتم: نه دروغ نمی‌گویند دست محمد تیر خورده فقط. مادرشوهرم آرام و قرار نداشت و مدام می‌گفت نه دروغ می‌گویند.

صبحش در مسجد دخترم گفت: مامان! من صبح که نمازم را خواندم حس کردم کسی آمد و به من گفت پدرت شهید شده. باز هم توجه نکردم. نمی‌توانستم باور کنم. فردا صبح ساعت ۹ دیدم یکی از دوستانم از بابلسر آمد خانه ما. او را که دیدم با تعجب گفتم: چه عجب! این موقع صبح اینجا چه کار می‌کنید؟ گفت: آمدیم به شما سر بزنیم، از حاج‌ محمد چه خبر؟ گفتم: گویا تیر خورده. ناگهان به خودم آمدم و ادامه دادم: نکنه حاج محمد چیزی شده!

تا این را که گفتم، آنها زدند زیر گریه. به خودم گفتم: ای دل غافل! همه خبر دارند که همسر من شهید شده جز خودم. شروع کردم به گریه کردن. بعد از ۱۰ دقیقه به خودم آمدم و گفتم خوش به سعادتش که به آرزویش رسید. سعی کردم گریه نکنم. دوستانم گفتند: لطفاً چادر را سر کن، خیلی‌ها پشت در ایستاده‌اند. نماینده شهر، امام جمعه و بزرگان دیگری وارد خانه شدند. بعد از دو ـ سه روز یعنی بیست و سوم پیکرش از سوریه برگشت. چون اولین باری بود که به سوریه رفته بود، گوسفند خریده بودم و گفتم باید برای مسافرم قربانی کنم و همانطور که گفتم: اولین باری که پیکرش را دیدم پایش را بوسیدم.



منبع خبر

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد بیشتر بخوانید »

همسر شهید طهرانی مقدم: به حال همسر شهید فخری‌زاده غبطه می‌خورم/ ذریه ما فدای رهبری

همسر شهید طهرانی مقدم: به حال همسر شهید فخری‌زاده غبطه می‌خورم/ ذریه ما فدای رهبری



همسر شهید طهرانی مقدم: به حال همسر شهید فخری‌زاده غبطه می‌خورم/ ذریه ما فدای رهبری - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در پی شهادت مظلومانه شهید محسن فخری‌زاده، الهام حیدری همسر شهید حاج حسن طهرانی مقدم همدردی خود را با همسر این شهید عزیز ابراز کرد و خدمت مقام معظم رهبری تسلیت گفت.

وی در ادامه صحبت‌هایش با بیان اینکه خبر خیلی سنگین و سختی بود، وقتی شنیدیم یکی دیگر از دانشمندان بزرگ جامعه اسلامی به شهادت رسید، آن هم به این سبک و سیاق، افزود: واقعا خیلی تأسف‌بار است که چرا چنین بزرگانی را به همین راحتی از دست می‌دهیم. 

همسر شهید طهرانی مقدم بیان داشت: جامعه ما به خصوص الان که نیاز شدیدی به بزرگانی این چنین دارد، شهادتشان خسارت خیلی بزرگی است. وجود آنها نقش کلیدی در جامعه دارد و آنها خللی را که در جامعه وجود دارد، پر می‌کنند. وقتی وجود آنها خالی شود به نظر می‌آید جامعه خالی می‌شود از کسانی  که درمان و بهبود یک جامعه را به دست گرفته‌اند. واقعا فاجعه سنگین و بزرگی است که ما تحمل می‌کنیم.

وی با اشاره به اینکه این دوران کرونایی سختی‌های مخصوص به خودش را نیز دارد، گفت: مردم دلشان خیلی برای جامعه اسلامی می‌تپد، اما نمی‌توانند احساسات خود را آنطور که باید نشان دهند. به خصوص که متوجه شدیم تشییع جنازه شهید فخری‌زاده در این شرایط خاص به صورت عمومی برگزار نمی‌شود. صحیحش هم همین است که به فرموده مقام رهبری نباید تجمع انجام شود، اما از طرفی این عدم تجمع هم داغ را برای ما که نمی‌توانیم شرکت کنیم و هم برای خانواده که در غربت و مظلومیت عزیزشان به خاک سپرده می‌شود، سخت است. 

حیدری ادامه داد: هیچ کس نمی‌تواند دل همسر و خانواده شهید را آرام کند؛ مگر آیات الهی که به ما دلداری می‌دهد که فکر نکنید شهدا مرده‌اند؛ آنها زنده هستند و نزد خدا روزی می‌خورند. شاید لحظات خیلی سنگینی باشد. چند روزی خانواده‌ها در شوک هستند؛ خصوصا که همسر شهید در زمان حادثه حضور داشته و این موضوع را خیلی سنگین‌تر می‌کند. اما شاید بهترین ساعاتی که خدا به او نزدیک می‌شود و می‌تواند ارتباط خوبی با او برقرار کند، همین لحظات و در همین روزهاست که من اکنون به حال او غبطه می‌خورم. این لحظات، لحظاتی بسیار سخت اما شیرین است که شیرینی خاصش برای این است که شهید تمام عمر خود را برای یک هدف عالی و مقدس طی کرد و همین به ما آرامش می‌دهد که آنها به هدف مقدس خود که شهادت بود، رسیدند. 

وی گفت: این شهدا تا وقتی بودند در مسیر اعتقاداتشان و مسیر ولایت و مسیر انقلاب اسلامی و مستحکم کردن نظام اسلام قدم برداشتند و خونشان را به پای درخت انقلاب ریختند و قطعا این خون میوه‌های بسیار شیرین و معطری در آینده خواهد داد. 

همسر شهید طهرانی مقدم خطاب به دشمن گفت: شما اگر همه ما را بکشید، ثمرات خون شهیدان را نمی‌توانید از بین ببرید. همانطور که هنوز شهدای دفاع مقدس که پیکرشان بعد از سالها تفحص می‌شود و عطر آمدنشان خیلی‌ها را بیدار می‌کند. آن شهدا برای ۳۰ سال پیش بودند و امروز عطر شهدای مدافع حرم و شهدایی مثل شهید فخری‌زاده که این گونه به شهادت می‌رسند حتما اثرات خود را خواهد داشت. در عین سخت بودن شیرینی و لطافت آن به انسان آرامش می‌دهد.  

وی بیان داشت: حتما جای خالی شهدا پر می‌شود و باید امیدوارانه نگاه کنیم، نه اینکه امید واهی باشد. این کلام آیات الهی و بزرگان ماست. همانطور که امام فرمود: بکشید ما را ملت ما بیدارتر می‌شود. گاهی با کنفرانس‌ها، نشر کتاب‌ها و برنامه خاص و دروسی که در دانشگاه گذاشته می‌شود، علما با سخنرانی‌هایشان، آمدن محرم و هیأت‌ها می‌توان به مردم آگهی داد، اما گاهی این آگاهی تنها با خون است آن هم خون پاکی که به جامعه تزریق می‌شود. 

حیدری افزود: هر خونی نمی‌تواند این انقلاب و نورانیت را به وجود بیاورد. خونی که سال‌ها عبادت کرده و با کار خود عبادت کرده. شهدا تمام استراحت و زن و بچه و زندگی و خانه زیبا را فدا کردند، چون انسان طالب این‌هاست، اما برای اعتقاد قشنگی که دارند همه این‌ها را فدا می‌کنند و آن وقت است که این خون‌ها در دل‌ها تبلور ایجاد می‌کند. 

وی بیان داشت: حتی اگر ما نتوانیم در مراسمات آنها شرکت کنیم و ادای دین کنیم آن خون اثرش را می‌گذارد. آن چیزی که نظام ما را هر روز مستحکم‌تر می‌کند خون شهداست و تلاش انسان‌هایی که در سایه تلاش می‌کنند تا نظام مستحکم باشد.

حیدری در پایان با بیان تسلیت و تهنیت خدمت مقام معظم رهبری گفت: به ایشان می‌گویم تمام خانواده و ذریه ما فدای یک لحظه وجود شما باشد و تمام خانواده شهدا هرچقدر هم که تحت فشار باشند اما دلخوش به رهبری دانا و فهمیم دانشمندانه ایشان هستیم.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در پی شهادت مظلومانه شهید محسن فخری‌زاده، الهام حیدری همسر شهید حاج حسن طهرانی مقدم همدردی خود را با همسر این شهید عزیز ابراز کرد و خدمت مقام معظم رهبری تسلیت گفت.

وی در ادامه صحبت‌هایش با بیان اینکه خبر خیلی سنگین و سختی بود، وقتی شنیدیم یکی دیگر از دانشمندان بزرگ جامعه اسلامی به شهادت رسید، آن هم به این سبک و سیاق، افزود: واقعا خیلی تأسف‌بار است که چرا چنین بزرگانی را به همین راحتی از دست می‌دهیم. 

همسر شهید طهرانی مقدم بیان داشت: جامعه ما به خصوص الان که نیاز شدیدی به بزرگانی این چنین دارد، شهادتشان خسارت خیلی بزرگی است. وجود آنها نقش کلیدی در جامعه دارد و آنها خللی را که در جامعه وجود دارد، پر می‌کنند. وقتی وجود آنها خالی شود به نظر می‌آید جامعه خالی می‌شود از کسانی  که درمان و بهبود یک جامعه را به دست گرفته‌اند. واقعا فاجعه سنگین و بزرگی است که ما تحمل می‌کنیم.

وی با اشاره به اینکه این دوران کرونایی سختی‌های مخصوص به خودش را نیز دارد، گفت: مردم دلشان خیلی برای جامعه اسلامی می‌تپد، اما نمی‌توانند احساسات خود را آنطور که باید نشان دهند. به خصوص که متوجه شدیم تشییع جنازه شهید فخری‌زاده در این شرایط خاص به صورت عمومی برگزار نمی‌شود. صحیحش هم همین است که به فرموده مقام رهبری نباید تجمع انجام شود، اما از طرفی این عدم تجمع هم داغ را برای ما که نمی‌توانیم شرکت کنیم و هم برای خانواده که در غربت و مظلومیت عزیزشان به خاک سپرده می‌شود، سخت است. 

حیدری ادامه داد: هیچ کس نمی‌تواند دل همسر و خانواده شهید را آرام کند؛ مگر آیات الهی که به ما دلداری می‌دهد که فکر نکنید شهدا مرده‌اند؛ آنها زنده هستند و نزد خدا روزی می‌خورند. شاید لحظات خیلی سنگینی باشد. چند روزی خانواده‌ها در شوک هستند؛ خصوصا که همسر شهید در زمان حادثه حضور داشته و این موضوع را خیلی سنگین‌تر می‌کند. اما شاید بهترین ساعاتی که خدا به او نزدیک می‌شود و می‌تواند ارتباط خوبی با او برقرار کند، همین لحظات و در همین روزهاست که من اکنون به حال او غبطه می‌خورم. این لحظات، لحظاتی بسیار سخت اما شیرین است که شیرینی خاصش برای این است که شهید تمام عمر خود را برای یک هدف عالی و مقدس طی کرد و همین به ما آرامش می‌دهد که آنها به هدف مقدس خود که شهادت بود، رسیدند. 

وی گفت: این شهدا تا وقتی بودند در مسیر اعتقاداتشان و مسیر ولایت و مسیر انقلاب اسلامی و مستحکم کردن نظام اسلام قدم برداشتند و خونشان را به پای درخت انقلاب ریختند و قطعا این خون میوه‌های بسیار شیرین و معطری در آینده خواهد داد. 

همسر شهید طهرانی مقدم خطاب به دشمن گفت: شما اگر همه ما را بکشید، ثمرات خون شهیدان را نمی‌توانید از بین ببرید. همانطور که هنوز شهدای دفاع مقدس که پیکرشان بعد از سالها تفحص می‌شود و عطر آمدنشان خیلی‌ها را بیدار می‌کند. آن شهدا برای ۳۰ سال پیش بودند و امروز عطر شهدای مدافع حرم و شهدایی مثل شهید فخری‌زاده که این گونه به شهادت می‌رسند حتما اثرات خود را خواهد داشت. در عین سخت بودن شیرینی و لطافت آن به انسان آرامش می‌دهد.  

وی بیان داشت: حتما جای خالی شهدا پر می‌شود و باید امیدوارانه نگاه کنیم، نه اینکه امید واهی باشد. این کلام آیات الهی و بزرگان ماست. همانطور که امام فرمود: بکشید ما را ملت ما بیدارتر می‌شود. گاهی با کنفرانس‌ها، نشر کتاب‌ها و برنامه خاص و دروسی که در دانشگاه گذاشته می‌شود، علما با سخنرانی‌هایشان، آمدن محرم و هیأت‌ها می‌توان به مردم آگهی داد، اما گاهی این آگاهی تنها با خون است آن هم خون پاکی که به جامعه تزریق می‌شود. 

حیدری افزود: هر خونی نمی‌تواند این انقلاب و نورانیت را به وجود بیاورد. خونی که سال‌ها عبادت کرده و با کار خود عبادت کرده. شهدا تمام استراحت و زن و بچه و زندگی و خانه زیبا را فدا کردند، چون انسان طالب این‌هاست، اما برای اعتقاد قشنگی که دارند همه این‌ها را فدا می‌کنند و آن وقت است که این خون‌ها در دل‌ها تبلور ایجاد می‌کند. 

وی بیان داشت: حتی اگر ما نتوانیم در مراسمات آنها شرکت کنیم و ادای دین کنیم آن خون اثرش را می‌گذارد. آن چیزی که نظام ما را هر روز مستحکم‌تر می‌کند خون شهداست و تلاش انسان‌هایی که در سایه تلاش می‌کنند تا نظام مستحکم باشد.

حیدری در پایان با بیان تسلیت و تهنیت خدمت مقام معظم رهبری گفت: به ایشان می‌گویم تمام خانواده و ذریه ما فدای یک لحظه وجود شما باشد و تمام خانواده شهدا هرچقدر هم که تحت فشار باشند اما دلخوش به رهبری دانا و فهمیم دانشمندانه ایشان هستیم.



منبع خبر

همسر شهید طهرانی مقدم: به حال همسر شهید فخری‌زاده غبطه می‌خورم/ ذریه ما فدای رهبری بیشتر بخوانید »

انتظاری که با شهادت به ملکوت پیوند خورد


در آخرین ثانیه‌های نفس کشیدنت منتظر بازگشتت بودمبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید مرتضی خدادادی از شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون بود که در آبان سال ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید.

وی متولد سال ۱۳۶۶ و از نیرو‌های افغانستانی بود که در نبرد با تروریست‌های تکفیری شهید شد و پیکرش را در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) در تهران به خاک سپردند. تاکنون چندین مستند از زندگی این شهید با خاطره‌گویی و روایت همسرش تولید شده است که از جمله آن می‌توان به مستند «من و مرتضی» و همچنین قسمتی از ملازمان حرم اشاره کرد.

در سالگرد شهادت این شهید عزیز، همسرش در دلنوشته‌ای که در صفحه اینستاگرام خود منتشر کرده نوشته است:

«امشب آخرین ثانیه‌های نفس کشیدنت بود و من چه دلخوشانه منتظر آمدنت بودم. شش روز به پایان ماموریتت مانده بود و ما همچنان چشم به راه بودیم. آمدنت برایم تنها دلخوشی‌ای بود که در خانه و کاشانه‌ام داشتم.

ماه صفر بود، چمدان جمع کرده و کوله‌بار سفر به کربلا بسته بودم. قبل آمدنت زیارتی به مشهد داشتم، لباس گرم برایت خریده بودم، همه اهالی محل مسافر شده بودند تا راهی کربلا شوند، بی‌خبر از همه چیز، اما انگار همه منتظر مسافری از حرم حضرت زینب (س) بودند.

همچین شبی آخرین تماس تلفنی را داشتیم و قول دادی شش روز دیگر حرکت کنی و تاکید کردی آمدم حاضر باشید تا سریع راهی کربلا شویم.

چه دلخوشانه من و نازنین منتظر بودیم که اولین سفر کربلایمان رقم بخورد آن هم همراه با مسافری که از دیار حضرت زینب (س) می‌آید. خدا می‌داند چه شور و شوقی داشتیم برای دیدنت، از فردا که ۲۴ آبان می‌شود تماس تلفن قطع شد، دوستانت می‌گفتند رفتی یک مقر دیگر و تلفنت را جا گذاشتی. استرس‌ها و دلشوره‌های من ثانیه به ثانیه زیاد می‌شد، دل در دلم نبود، حالم بدتر می‌شد تا اینکه بعد چهار روز بی‌تاب صدایت شدم. روز جمعه تماس گرفتم، رفیقت را قسم دادم به حضرت زینب (س) به سه ساله حسین (ع) که طاقت نمی‌آورم و می‌خواهم فقط یک کلام بگوید مرتضایم کجاست و پاسخ می‌شنوم، مرتضی شهید شده.»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

انتظاری که با شهادت به ملکوت پیوند خورد بیشتر بخوانید »

کتابی که به درخواست «حاج قاسم» نوشته و منتشر شد

کتابی که به درخواست «حاج قاسم» نوشته و منتشر شد



کتابی که به درخواست حاج قاسم نوشته و منتشر شد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کتاب پاییز ۵۰ سالگی سرگذشت شهید «حاج محمد جمالی پا قلعه» است. شهید جمالی در ۱۲ آبان، سال ۱۳۹۲ در جبهه سوریه شهید شد و در ۱۴ آبان در آرامگاه شهدای کرمان به خاک سپرده شد. حالا مزار او با مزار حاج قاسم سلیمانی ۴ قدم بیشتر فاصله ندارد.

«حاج محمد جمالی» مردی که سابقه دوستی‌اش با حاج قاسم به ۳۵ سال می‌رسد. اولین سلامی که به حاج قاسم داده بود در میدان جنگ بود وقتی ۱۶ سال بیشتر نداشت؛ آخرین خداحافظی‌اش هم با حاج قاسم در میدان جنگ بود وقتی ۵۰ ساله شده بود. نقطه مشترک هر دو دفاع از امنیت کشور بود. همه رفت‌وآمدها، همه قرارها، همه دلدادگی‌هایشان برای امنیت کشور بود. چه در زمان ۸ سال دفاع مقدس، چه وقتی جلوی نیروهای داعش در سوریه ایستاده بودند. اما زمانی هم بین این دفاع‌ها وجود داشت. می‌پرسید کی؟ کجا؟ همان موقع که سال‌ها اشرار در منطقه سیرجان کرمان قد علم کرده بودند تا امنیت کشور را از داخل لکه‌دار کنند. در تمام این مبارزه‌ها شهید محمد جمالی خودش را سرباز حاج قاسم می‌دانست. حتی بعد از بازنشستگی در مأموریت‌های سخت و جان‌فرسا فرمانده اش را همراهی می‌کرد.

شهادتش شبیه به زندگی‌اش بود

شهید محمد جمالی وقتی به شهادت رسید که مبارزه در جبهه سوریه هنوز علنی نشده بود و شهادت او، آن‌طور که باید برای خیلی از مردم جامعه آشکار نشد؛ حتی خیلی‌ها خبر شهادت او را از رادیوهای بیگانه شنیدند. هرچند اهالی کرمان به‌واسطه همه تلاش‌هایی که شهید جمالی سال‌ها برای دفاع از وطن و مبارزه با اشرار داشت در مراسم خاک‌سپاری او سنگ تمام گذاشتند و همین بس که خود حاج قاسم، در مراسم خاک‌سپاری او شرکت کرد و مراسم را خودش انجام داد.

و اما همه قصه دلدادگی فرمانده و سرباز وفادارش با شهادت شهید جمالی تمام نشد. در سال ۱۳۹۷ حاج قاسم در کنار همه دغدغه‌های امنیتی کشور دوست داشت یاد حاج محمد جمالی را نه‌تنها برای خودش بلکه برای همه مردم زنده نگه دارد. پیگیری نوشتن کتاب زندگی شهید، یکی از راه‌هایی بود که به ذهن حاج قاسم رسید. با پیگیری‌های سردار حاج قاسم سلیمانی ظرف مدت ۳ ماه کتاب حاضر شد. حاج قاسم کتاب را خواند با «مرتضی سرهنگی» نویسنده کتاب‌های مقاومت تماس گرفت که: کتاب خوب نوشته‌شده است. تقریر کتاب را هم کنار آن نوشته‌ام هر چه زودتر برای کتاب، مراسم رونمایی برگزار کنید حتماً خودم در این مراسم حاضر می‌شوم.

روز رونمایی رسید و حاج قاسم نبود

 حاج قاسم انتشارات «خط مقدم» را برای چاپ انتخاب کرد؛ روز رونمایی کتاب فرارسید؛ اما حاج قاسم نبود. در روز برگزاری رونمایی کتاب حدود ۳۵ روز بود که سردار شهید شده بود، مراسم رونمایی درست شبیه به مجلس ختم دیگری برای حاج قاسم بود. مجلسی که قرار بود حاج قاسم صاحب‌مجلس باشد؛ اما او رفته بود و مهرش مانده بود.

نویسنده کتاب پاییز ۵۰ سالگی فاطمه بهبودی نویسنده جوانی است که پیش‌ازاین داستان‌هایی  درباره جنگ نوشته است. او در بهمن‌ماه سال ۹۷ همراه با چند نویسنده دیگر راهی کرمان شد تا داستان زندگی یکی از رزمندگان دفاع مقدس را بنویسد. او تنها خانمی بود که در جمع نویسندگان، مسافر کرمان شد.

نشانه‌ها دست‌به‌دست هم داده بودند

«فاطمه بهبودی» نویسنده‌ای که او را بیشتر به کتاب «پوتین قرمزهایش» می‌شناسند. از روزی می‌گوید که قرار شد کتاب زندگی شهید جمالی را بنویسد: «بیشتر سال‌های عمرم را درباره جنگ ایران و عراق پژوهش کرده‌ام. چند کتاب هم در این زمینه نوشته‌ام. دلم می‌خواست اتفاق تازه‌ای بیفتد. یادم می‌آید همان روزها به مادرم گفتم دلم زیارت امام رضا می‌خواهد؛ تنها، مثل سفر حجی که رفتم! مادرم تعجب کرد چون تمام گلایه من از این سفر بی‌همسفری‌ام بود. چند روز بعد من و تنی چند از نویسنده‌ها برای معارفه به کنگره سرداران سپاه کرمان دعوت شدیم. سوژه‌ها یکی‌یکی به نویسنده‌ها معرفی شدند. به من که رسید نام شهیدی را آوردند که مدافع حرم بود. جا خوردم! قرار بود کارها مربوط به جنگ باشد! از طرفی تا کرمان رفته بودم که سوژه من یکی از شهدای جنگ هشت‌ساله باشد، چراکه سال‌ها در این حوزه تحقیق کرده بودم و می‌خواستم تکه دیگری از این پازل را بازآفرینی کنم، اما در آن لحظه انگار به دهانم قفل زدند! انگار کسی در گوشم می‌گفت: هیس! تو برای این کار انتخاب‌شده‌ای!

هرچند از همان‌جا دست‌به‌دست تقدیر دادم؛ اما انگار سرنوشت خیال سکوت داشت. مدتی از معارفه گذشته و راوی به من معرفی نمی‌شد، این در حالی بود که دوستان نویسنده مصاحبه را گرفته و مشغول نگارش بودند. با مسؤولان کنگره تماس گرفتم و گفتم: «مشکل چیست؟ چرا شرایط مصاحبه را فراهم نمی‌کنید؟»

بعد از سکوتی طولانی گفتند که: شما درخواست مصاحبه با همسر شهید را داشتید. ایشان مشهد زندگی می‌کنند. الآن هم فصل امتحانات پسرشان است و نمی‌توانند به تهران بیایند. گفتم: «خب ما می‌ریم!»

گفتند که: راه دور است. گفتم: «مشکلی نیست.»

گفتند که: مشهد است

دلم هری ریخت. یاد چند روز پیش افتادم که به مامان گفته بودم دلم زیارت امام رضا می‌خواهد! تنهایی! در آن زمستان سرد! نمی‌دانم دعای خیر مامان بود یا توجه شهید.

رفتنم به مشهد مصادف شد با میلاد بانوی دمشق. سه چهار روز مصاحبه گرفتم باقی وقتم را به حرم امام رضا (ع) می‌رفتم و گوش کرده‌ها را می‌نوشتم، بی‌آنکه مصاحبه‌ها پیاده شود. نمی‌دانم وسواس همیشگی‌ام کجا رفته بود که سطر به سطر مصاحبه پیاده شده را با صدایم تطبیق می‌دادم!

به تهران برگشتم. درخواست ملاقات با مادر شهید را دادم. برحسب اتفاق مصادف شد با وفات عقیله بنی‌هاشم. کتاب به مراحل پایانی نزدیک شده بود. بخش اسناد و تصاویر کتاب مانده بود و مطلعین همراهی نمی‌کردند، اما شهید با من همراه بود و کتاب چاپ شد. و در مدت کوتاهی به چاپ سوم رسید.

راوی کتاب پاییز ۵۰ سالگی

«مریم جمالی» همسر شهید حاج محمد جمالی همه قصه زندگی‌اش را ظرف سه روز برای خانم نویسنده تعریف کرد. مریم خانم از ۱۸ سالگی همسر پسرعمه‌اش محمد جمالی شده بود و از همان ابتدا می‌دانست محمد، حامی نه‌تنها خانواده بلکه هر مظلومی است که از او کمک بخواهد یا نخواهد. یاد گرفته بود که او هم باید همپای شوهرش باشد. وقتی حاج محمد برای کمک به زلزله‌زدگان بم رفت اقوام به مریم خانم شکایت می‌کردند که این نشد زندگی! هر جا که مشکلی هست حاج محمد رها می‌کند و می‌رود. مریم خانم گفته بود اگر هر همسری اجازه ندهند مردش به کمک دیگران برود پس همه مردها باید در خانه بمانند. آن‌وقت دیگر مردی پیدا نمی‌شود که بار از دوش دیگران بردارد.

 همه زندگی آن‌ها همین قانون را داشت چه آن زمان که ۴ سال زندگی‌اش را جمع کرده و رفت سیرجان تا اگر حاج محمد دو هفته یک‌بار بعد از مأموریت‌های مبارزه با اشرار به خانه بیاید خانه نزدیک باشد و زودتر خستگی از تن بگیرد چه وقتی حاج محمد همه ۸ سال جنگ را در جبهه بود. با همه این‌ها وقتی حاج محمد می‌خواست به سوریه برود مریم خانم بی‌تاب بود. او دیگر طاقت جوانی‌هایش را نداشت. حاج محمد ۵۰ ساله شده بود. داماد داشت و وقتش رسیده بود که دل به دل مریم خانم بدهد.

اولین سفر به سوریه

مریم خانم جمالی می‌گوید: «حاج محمد بازهم مثل جوانی‌هایش عطش رفتن داشت. اولین بار ۵۵ روز رفت سوریه و برگشت دو هفته پیش ما ماند دخترها هزار بار گفتند که باباجان دیگر نرو. طاقت دوری شمارا نداریم. به دخترها می‌گفت از مادرتان یاد بگیرید در تمام این سال‌ها هیچ‌وقت مانع من نشد. سرم را پایین می‌انداختم و آرزو می‌کردم که من هم می‌توانستم به او بگویم نرو؛ اما نمی‌شد او آرزوی رفتن داشت آرزوی شهادت داشت. ایستادم و چیزی نگفتم تا رفت. شب قبل از رفتن دفترچه‌ای به من داد که اگر من شهید شدم این‌کارهای مانده من است آن‌ها را انجام بده گفتم: «حاج ممد فکر می‌کنی نوشیدن شربت شهادت به این راحتی‌هاست؟» شوخی می‌کردم که بفهمد دلم بی‌تاب است؛ اما خودش را به راه دیگری می‌زد..

باز اصرار می‌کرد که یادت نرود همه کارهایم را نوشته‌ام همه را موبه‌مو انجام بده می‌گفتم: «بهتر نیست خودت بمانی و کارهایت را به من محول نکنی، خودت کارهایت را انجام بده.» می‌خندید و ادامه نمی‌داد. نمی‌خواست به بی‌قراری من دامن بزند.

نیمه پاییز وقت رفتنش بود

۱۲آبان شهید شد ۴ روز بعدازاینکه از تهران عازم سوریه شده بود. ۱۴ آبان روز خاکسپاری بود. مراسم خاکسپاری در آرامگاه شهدای کرمان برگزار شد به‌محض اینکه وارد آرامگاه شدم حاج قاسم را دیدم که در آرامگاه قدم می‌زند. از چشمانم سیل اشک می‌بارید؛ اما خودم را جمع‌وجور کردم تا به حاج قاسم عرض ادب کنم.

گفت: ناراحت نباشید حاج محمد به آرزویش رسید.

 گفتم: این را خوب می‌دانم.

 حاج قاسم برای حاج محمد سنگ تمام گذاشت. خودش وارد قبر شد و او را به خاک سپرد با آمدنش دلمان  آرام گرفت. روز چهلم شهید، باورمان نمی‌شد که بااین‌همه دغدغه خودش را برساند. آمده بود بی‌صدا نشسته بود بین مهمان‌ها. درخواست کردند که حاج قاسم سخنرانی کند.

 گفته بود: نه! خیلی خسته‌ام.

 گفتند اگر پسر شهید از او تقاضا کند رویش را زمین نمی‌اندازد. پسرم حسین از حاج قاسم درخواست سخنرانی کند و حاج قاسم بی‌معطلی رفت پشت میکروفن مسجد.

تنها عکس به‌جامانده در ۳۵ سال رفاقت

مریم جمالی نفس تازه می‌کند و می‌گوید: «دوستی حاج قاسم سلیمانی و حاج محمد به سال‌های خیلی دور برمی‌گردد. حاج محمد عکس انداختن را دوست نداشت و الا امروز می‌دیدید که از کودکی در رکاب حاج قاسم بود. تنها عکس به یادگار مانده وقتی است که ۵ ماه قبل از شهادت حاج محمد به‌رسم هرساله حاج قاسم دوستان بازنشسته‌اش را دورهم برای افطاری جمع کرده بود. همه باهم عکس دسته‌جمعی می‌گیرند. محمد طبق معمول وقت عکس انداختن که می‌شود پشت دوربین می‌ایستد. این بار حاج قاسم شاکی می‌شود که «بیا یک عکسی با ما بگیر تو قرار است شهید شوی آن‌وقت یکی عکس باهم نداریم ها» با شنیدن این حرف حاج محمد لبخند بر لبش می‌نشیند و کنار حاج قاسم عکس یادگاری شهادت می‌اندازد، این عکس برای همیشه به یادگار ماند. حالا آرامگاه حاج محمد و سردار حاج قاسم سلیمانی فقط سه قدم باهم فاصله دارد.»

این قربانی را من بپذیر

مریم جمالی از آن روزها که می‌گوید نفسش تنگ می‌شود دلش بی‌تاب می‌شود و غم می‌دود در خانه دلش می‌گوید: «خانم بهبودی الحق نویسنده بسیار توانمندی است همه این‌ها را که من به شما می‌گویم او خیلی بهتر در کتاب نوشته است. تابه‌حال ۱۰۰ بار کتاب پاییز ۵۰ سالگی یعنی داستان زندگی خودم را خوانده‌ام. هر بار که می‌خوانم نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم حتی حالا که ۷ سال از رفتن حاج محمد گذشته هنوز هم خاطراتش زنده است. فصل‌های آخر کتاب خیلی غمگین است چون فصل آخر زندگی ماست؛ اما همیشه برای آرامش دلم می‌گویم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر» مثل دعایی که حضرت زینب (ع) داشت.

چند سالی است به خاطر دانشگاه پسرم در مشهد زندگی می‌کنم هر بار که از مشهد به کرمان برمی‌گردیم در تاریکی شب پسرم نوحه حضرت زینب (ع) را در ماشین می‌گذارد و من ریزریز  از دوری و دل‌تنگی حاج محمد گریه می کنم . پسرم حسین در تاریکی شب من را نمی‌بیند؛ اما در همان تاریکی دستش را روی صورتم می‌کشد و می‌گوید: اگر گریه کنی نوحه را خاموش می‌کنم آن‌وقت در دلم می‌گویم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر.»

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کتاب پاییز ۵۰ سالگی سرگذشت شهید «حاج محمد جمالی پا قلعه» است. شهید جمالی در ۱۲ آبان، سال ۱۳۹۲ در جبهه سوریه شهید شد و در ۱۴ آبان در آرامگاه شهدای کرمان به خاک سپرده شد. حالا مزار او با مزار حاج قاسم سلیمانی ۴ قدم بیشتر فاصله ندارد.

«حاج محمد جمالی» مردی که سابقه دوستی‌اش با حاج قاسم به ۳۵ سال می‌رسد. اولین سلامی که به حاج قاسم داده بود در میدان جنگ بود وقتی ۱۶ سال بیشتر نداشت؛ آخرین خداحافظی‌اش هم با حاج قاسم در میدان جنگ بود وقتی ۵۰ ساله شده بود. نقطه مشترک هر دو دفاع از امنیت کشور بود. همه رفت‌وآمدها، همه قرارها، همه دلدادگی‌هایشان برای امنیت کشور بود. چه در زمان ۸ سال دفاع مقدس، چه وقتی جلوی نیروهای داعش در سوریه ایستاده بودند. اما زمانی هم بین این دفاع‌ها وجود داشت. می‌پرسید کی؟ کجا؟ همان موقع که سال‌ها اشرار در منطقه سیرجان کرمان قد علم کرده بودند تا امنیت کشور را از داخل لکه‌دار کنند. در تمام این مبارزه‌ها شهید محمد جمالی خودش را سرباز حاج قاسم می‌دانست. حتی بعد از بازنشستگی در مأموریت‌های سخت و جان‌فرسا فرمانده اش را همراهی می‌کرد.

شهادتش شبیه به زندگی‌اش بود

شهید محمد جمالی وقتی به شهادت رسید که مبارزه در جبهه سوریه هنوز علنی نشده بود و شهادت او، آن‌طور که باید برای خیلی از مردم جامعه آشکار نشد؛ حتی خیلی‌ها خبر شهادت او را از رادیوهای بیگانه شنیدند. هرچند اهالی کرمان به‌واسطه همه تلاش‌هایی که شهید جمالی سال‌ها برای دفاع از وطن و مبارزه با اشرار داشت در مراسم خاک‌سپاری او سنگ تمام گذاشتند و همین بس که خود حاج قاسم، در مراسم خاک‌سپاری او شرکت کرد و مراسم را خودش انجام داد.

و اما همه قصه دلدادگی فرمانده و سرباز وفادارش با شهادت شهید جمالی تمام نشد. در سال ۱۳۹۷ حاج قاسم در کنار همه دغدغه‌های امنیتی کشور دوست داشت یاد حاج محمد جمالی را نه‌تنها برای خودش بلکه برای همه مردم زنده نگه دارد. پیگیری نوشتن کتاب زندگی شهید، یکی از راه‌هایی بود که به ذهن حاج قاسم رسید. با پیگیری‌های سردار حاج قاسم سلیمانی ظرف مدت ۳ ماه کتاب حاضر شد. حاج قاسم کتاب را خواند با «مرتضی سرهنگی» نویسنده کتاب‌های مقاومت تماس گرفت که: کتاب خوب نوشته‌شده است. تقریر کتاب را هم کنار آن نوشته‌ام هر چه زودتر برای کتاب، مراسم رونمایی برگزار کنید حتماً خودم در این مراسم حاضر می‌شوم.

روز رونمایی رسید و حاج قاسم نبود

 حاج قاسم انتشارات «خط مقدم» را برای چاپ انتخاب کرد؛ روز رونمایی کتاب فرارسید؛ اما حاج قاسم نبود. در روز برگزاری رونمایی کتاب حدود ۳۵ روز بود که سردار شهید شده بود، مراسم رونمایی درست شبیه به مجلس ختم دیگری برای حاج قاسم بود. مجلسی که قرار بود حاج قاسم صاحب‌مجلس باشد؛ اما او رفته بود و مهرش مانده بود.

نویسنده کتاب پاییز ۵۰ سالگی فاطمه بهبودی نویسنده جوانی است که پیش‌ازاین داستان‌هایی  درباره جنگ نوشته است. او در بهمن‌ماه سال ۹۷ همراه با چند نویسنده دیگر راهی کرمان شد تا داستان زندگی یکی از رزمندگان دفاع مقدس را بنویسد. او تنها خانمی بود که در جمع نویسندگان، مسافر کرمان شد.

نشانه‌ها دست‌به‌دست هم داده بودند

«فاطمه بهبودی» نویسنده‌ای که او را بیشتر به کتاب «پوتین قرمزهایش» می‌شناسند. از روزی می‌گوید که قرار شد کتاب زندگی شهید جمالی را بنویسد: «بیشتر سال‌های عمرم را درباره جنگ ایران و عراق پژوهش کرده‌ام. چند کتاب هم در این زمینه نوشته‌ام. دلم می‌خواست اتفاق تازه‌ای بیفتد. یادم می‌آید همان روزها به مادرم گفتم دلم زیارت امام رضا می‌خواهد؛ تنها، مثل سفر حجی که رفتم! مادرم تعجب کرد چون تمام گلایه من از این سفر بی‌همسفری‌ام بود. چند روز بعد من و تنی چند از نویسنده‌ها برای معارفه به کنگره سرداران سپاه کرمان دعوت شدیم. سوژه‌ها یکی‌یکی به نویسنده‌ها معرفی شدند. به من که رسید نام شهیدی را آوردند که مدافع حرم بود. جا خوردم! قرار بود کارها مربوط به جنگ باشد! از طرفی تا کرمان رفته بودم که سوژه من یکی از شهدای جنگ هشت‌ساله باشد، چراکه سال‌ها در این حوزه تحقیق کرده بودم و می‌خواستم تکه دیگری از این پازل را بازآفرینی کنم، اما در آن لحظه انگار به دهانم قفل زدند! انگار کسی در گوشم می‌گفت: هیس! تو برای این کار انتخاب‌شده‌ای!

هرچند از همان‌جا دست‌به‌دست تقدیر دادم؛ اما انگار سرنوشت خیال سکوت داشت. مدتی از معارفه گذشته و راوی به من معرفی نمی‌شد، این در حالی بود که دوستان نویسنده مصاحبه را گرفته و مشغول نگارش بودند. با مسؤولان کنگره تماس گرفتم و گفتم: «مشکل چیست؟ چرا شرایط مصاحبه را فراهم نمی‌کنید؟»

بعد از سکوتی طولانی گفتند که: شما درخواست مصاحبه با همسر شهید را داشتید. ایشان مشهد زندگی می‌کنند. الآن هم فصل امتحانات پسرشان است و نمی‌توانند به تهران بیایند. گفتم: «خب ما می‌ریم!»

گفتند که: راه دور است. گفتم: «مشکلی نیست.»

گفتند که: مشهد است

دلم هری ریخت. یاد چند روز پیش افتادم که به مامان گفته بودم دلم زیارت امام رضا می‌خواهد! تنهایی! در آن زمستان سرد! نمی‌دانم دعای خیر مامان بود یا توجه شهید.

رفتنم به مشهد مصادف شد با میلاد بانوی دمشق. سه چهار روز مصاحبه گرفتم باقی وقتم را به حرم امام رضا (ع) می‌رفتم و گوش کرده‌ها را می‌نوشتم، بی‌آنکه مصاحبه‌ها پیاده شود. نمی‌دانم وسواس همیشگی‌ام کجا رفته بود که سطر به سطر مصاحبه پیاده شده را با صدایم تطبیق می‌دادم!

به تهران برگشتم. درخواست ملاقات با مادر شهید را دادم. برحسب اتفاق مصادف شد با وفات عقیله بنی‌هاشم. کتاب به مراحل پایانی نزدیک شده بود. بخش اسناد و تصاویر کتاب مانده بود و مطلعین همراهی نمی‌کردند، اما شهید با من همراه بود و کتاب چاپ شد. و در مدت کوتاهی به چاپ سوم رسید.

راوی کتاب پاییز ۵۰ سالگی

«مریم جمالی» همسر شهید حاج محمد جمالی همه قصه زندگی‌اش را ظرف سه روز برای خانم نویسنده تعریف کرد. مریم خانم از ۱۸ سالگی همسر پسرعمه‌اش محمد جمالی شده بود و از همان ابتدا می‌دانست محمد، حامی نه‌تنها خانواده بلکه هر مظلومی است که از او کمک بخواهد یا نخواهد. یاد گرفته بود که او هم باید همپای شوهرش باشد. وقتی حاج محمد برای کمک به زلزله‌زدگان بم رفت اقوام به مریم خانم شکایت می‌کردند که این نشد زندگی! هر جا که مشکلی هست حاج محمد رها می‌کند و می‌رود. مریم خانم گفته بود اگر هر همسری اجازه ندهند مردش به کمک دیگران برود پس همه مردها باید در خانه بمانند. آن‌وقت دیگر مردی پیدا نمی‌شود که بار از دوش دیگران بردارد.

 همه زندگی آن‌ها همین قانون را داشت چه آن زمان که ۴ سال زندگی‌اش را جمع کرده و رفت سیرجان تا اگر حاج محمد دو هفته یک‌بار بعد از مأموریت‌های مبارزه با اشرار به خانه بیاید خانه نزدیک باشد و زودتر خستگی از تن بگیرد چه وقتی حاج محمد همه ۸ سال جنگ را در جبهه بود. با همه این‌ها وقتی حاج محمد می‌خواست به سوریه برود مریم خانم بی‌تاب بود. او دیگر طاقت جوانی‌هایش را نداشت. حاج محمد ۵۰ ساله شده بود. داماد داشت و وقتش رسیده بود که دل به دل مریم خانم بدهد.

اولین سفر به سوریه

مریم خانم جمالی می‌گوید: «حاج محمد بازهم مثل جوانی‌هایش عطش رفتن داشت. اولین بار ۵۵ روز رفت سوریه و برگشت دو هفته پیش ما ماند دخترها هزار بار گفتند که باباجان دیگر نرو. طاقت دوری شمارا نداریم. به دخترها می‌گفت از مادرتان یاد بگیرید در تمام این سال‌ها هیچ‌وقت مانع من نشد. سرم را پایین می‌انداختم و آرزو می‌کردم که من هم می‌توانستم به او بگویم نرو؛ اما نمی‌شد او آرزوی رفتن داشت آرزوی شهادت داشت. ایستادم و چیزی نگفتم تا رفت. شب قبل از رفتن دفترچه‌ای به من داد که اگر من شهید شدم این‌کارهای مانده من است آن‌ها را انجام بده گفتم: «حاج ممد فکر می‌کنی نوشیدن شربت شهادت به این راحتی‌هاست؟» شوخی می‌کردم که بفهمد دلم بی‌تاب است؛ اما خودش را به راه دیگری می‌زد..

باز اصرار می‌کرد که یادت نرود همه کارهایم را نوشته‌ام همه را موبه‌مو انجام بده می‌گفتم: «بهتر نیست خودت بمانی و کارهایت را به من محول نکنی، خودت کارهایت را انجام بده.» می‌خندید و ادامه نمی‌داد. نمی‌خواست به بی‌قراری من دامن بزند.

نیمه پاییز وقت رفتنش بود

۱۲آبان شهید شد ۴ روز بعدازاینکه از تهران عازم سوریه شده بود. ۱۴ آبان روز خاکسپاری بود. مراسم خاکسپاری در آرامگاه شهدای کرمان برگزار شد به‌محض اینکه وارد آرامگاه شدم حاج قاسم را دیدم که در آرامگاه قدم می‌زند. از چشمانم سیل اشک می‌بارید؛ اما خودم را جمع‌وجور کردم تا به حاج قاسم عرض ادب کنم.

گفت: ناراحت نباشید حاج محمد به آرزویش رسید.

 گفتم: این را خوب می‌دانم.

 حاج قاسم برای حاج محمد سنگ تمام گذاشت. خودش وارد قبر شد و او را به خاک سپرد با آمدنش دلمان  آرام گرفت. روز چهلم شهید، باورمان نمی‌شد که بااین‌همه دغدغه خودش را برساند. آمده بود بی‌صدا نشسته بود بین مهمان‌ها. درخواست کردند که حاج قاسم سخنرانی کند.

 گفته بود: نه! خیلی خسته‌ام.

 گفتند اگر پسر شهید از او تقاضا کند رویش را زمین نمی‌اندازد. پسرم حسین از حاج قاسم درخواست سخنرانی کند و حاج قاسم بی‌معطلی رفت پشت میکروفن مسجد.

تنها عکس به‌جامانده در ۳۵ سال رفاقت

مریم جمالی نفس تازه می‌کند و می‌گوید: «دوستی حاج قاسم سلیمانی و حاج محمد به سال‌های خیلی دور برمی‌گردد. حاج محمد عکس انداختن را دوست نداشت و الا امروز می‌دیدید که از کودکی در رکاب حاج قاسم بود. تنها عکس به یادگار مانده وقتی است که ۵ ماه قبل از شهادت حاج محمد به‌رسم هرساله حاج قاسم دوستان بازنشسته‌اش را دورهم برای افطاری جمع کرده بود. همه باهم عکس دسته‌جمعی می‌گیرند. محمد طبق معمول وقت عکس انداختن که می‌شود پشت دوربین می‌ایستد. این بار حاج قاسم شاکی می‌شود که «بیا یک عکسی با ما بگیر تو قرار است شهید شوی آن‌وقت یکی عکس باهم نداریم ها» با شنیدن این حرف حاج محمد لبخند بر لبش می‌نشیند و کنار حاج قاسم عکس یادگاری شهادت می‌اندازد، این عکس برای همیشه به یادگار ماند. حالا آرامگاه حاج محمد و سردار حاج قاسم سلیمانی فقط سه قدم باهم فاصله دارد.»

این قربانی را من بپذیر

مریم جمالی از آن روزها که می‌گوید نفسش تنگ می‌شود دلش بی‌تاب می‌شود و غم می‌دود در خانه دلش می‌گوید: «خانم بهبودی الحق نویسنده بسیار توانمندی است همه این‌ها را که من به شما می‌گویم او خیلی بهتر در کتاب نوشته است. تابه‌حال ۱۰۰ بار کتاب پاییز ۵۰ سالگی یعنی داستان زندگی خودم را خوانده‌ام. هر بار که می‌خوانم نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم حتی حالا که ۷ سال از رفتن حاج محمد گذشته هنوز هم خاطراتش زنده است. فصل‌های آخر کتاب خیلی غمگین است چون فصل آخر زندگی ماست؛ اما همیشه برای آرامش دلم می‌گویم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر» مثل دعایی که حضرت زینب (ع) داشت.

چند سالی است به خاطر دانشگاه پسرم در مشهد زندگی می‌کنم هر بار که از مشهد به کرمان برمی‌گردیم در تاریکی شب پسرم نوحه حضرت زینب (ع) را در ماشین می‌گذارد و من ریزریز  از دوری و دل‌تنگی حاج محمد گریه می کنم . پسرم حسین در تاریکی شب من را نمی‌بیند؛ اما در همان تاریکی دستش را روی صورتم می‌کشد و می‌گوید: اگر گریه کنی نوحه را خاموش می‌کنم آن‌وقت در دلم می‌گویم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر.»



منبع خبر

کتابی که به درخواست «حاج قاسم» نوشته و منتشر شد بیشتر بخوانید »