همسر شهید

من فرزند، همسر و خواهر شهید هستم

من فرزند، همسر و خواهر شهید هستم



شهید محمد الشیبانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در روایت عشق و جنون مرز و جغرافیا معنایی ندارد… فرقی نمی‌کند اهل کدام دیاری و در کدام نقطه از زمین ایستاده‌ای یا در چه زمانی زیست می‌کنی… چشمت که به آسمان باشد و رد ستاره‌ها را بگیری راه خودش را به تو نشان می‌دهد و مقصد برایت نمایان می‌شود…

درست مثل تو… تویی که نامت را اولین بار در میان اخبار تلخ آن صبح سرد و تاریک زمستانی در کنار نام سردار دل‌ها و رفیق شفیقش ابومهدی شنیدیم… تو راه و رسم عاشقی را از پدر آموخته بودی… پدری که سال‌ها پیش رد ستاره‌ها را گرفته و خود را به سپاه بدر رساند و شانه به شانه برادران دینی‌اش علیه ظلم و جور جنگید و در آخر هم شهد شیرین شهادت نصیبش شد… تو هم همان راه را رفتی و چند سال بعد باز نشان دادی در مسیر عشق، ملیت و زبان و نژاد مهم نیست… خون تو و دیگر یاران عراقی‌ات در خون سردار ما ممزوج شد و تابلوی زیبای وحدت را به تصویر کشید…

بیشتر بخوانید:

راننده کرمانشاهیِ «حاج قاسم» را می‌شناسید؟ + عکس

در سالگرد شهادت سردار سلیمانی، ابومهدی المهندس و یاران شهیدشان توفیق با ما یار بود و توانستیم پای صحبت‌های «اطیاف کامل صبری زبیدی» همسر شهید «محمد الشیبانی» از شهدای عراقی آن حادثه تلخ بنشینیم تا او برای‌مان زندگی این جوان مجاهد عراقی روایت کند… با ما همراه باشید.

محمد ۴/۱۲/۱۹۹۵ (سیزدهم آذرماه ۱۳۷۴) در بیمارستان امام حسین‌علیه‌السلام کرمانشاه به دنیا آمد. از دوران کودکی‌ و شیطنت‌هایی که انجام داده بود، خاطرات زیادی برای من تعریف می‌کرد. زمانی‌که مشغول تعریف خاطراتش می‌شد همیشه لبخند زیبایی روی لبانش نقش می‌بست و مثل این بود که همان لحظه دارد آن‌ کارها را انجام می‌دهد.

من فرزند، همسر و خواهر شهید هستم

محمد به فعالیت‌های مذهبی و شرکت در مسابقات قرآن و اذان علاقه داشت و در سن ۹ سالگی در یکی این مسابقات مقام اول را به دست آورده بود.

از همان دوران کودکی دوست داشت به زوار امام حسین‌علیه‌السلام خدمت کند. در ایام اربعین با پولی که داشت شیر می‌خرید و خودش را به مسیر پیادوری نجف تا کربلا می‌رساند و در موکبی مشغول خدمت می‌شد و از زائران امام حسین‌علیه‌السلام پذیرایی می‌کرد.

ارثیه پدری

جهاد را از پدرش ابوجعفر الشیبانی به ارث برده بود. ابوجعفر در زمان جنگ ایران و عراق کنار رزمندگان ایرانی علیه رژیم بعث عراق مبارزه می‌کرد و از همان موقع با ابومهدی المهندس رفاقت داشت.

محمد به پدر و کار او خیلی علاقه داشت برای همین از همان سنین پایین بسیاری از اوقات همراه پدر به محل کار او می‌رفت. البته این علاقه دوجانبه بود. محمد بعد از سه دختر به دنیا آمده بود برای همین همه خانواده به‌خصوص پدرش توجه خاصی به او داشته و بسیار دوستش داشتند.

بیشتر بخوانید:

هم‌رزمی باحاج قاسم ارثیه پدری او بود +عکس

ابوجعفر در یکی از حملات شیمیایی رژیم بعث عراق در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفتند و سال‌ها با عوارض آن دست و پنجه نرم می‌کردند. چندین بار در بیمارستان بقیه‌الله تهران تحت عمل جراحی قرار گرفتند اما نهایتا زمانی که محمد نوجوان بود به شهادت رسیدند و در بهشت‌زهرای تهران به خاک سپرده شدند. از آن پس مسئولیت زندگی ۴ خواهر و یک برادر به دوش محمد می‌افتد و در حقیقت او برای آنها پدری می‌کند.

اولین دیدار

وقتی جنگ سوریه آغاز شد، بسیاری از جوانان مجاهد عراقی نیز برای دفاع از حرم اهل‌بیت‌علیهم‌السلام راهی آن کشور شدند. حتی قبل از اینکه آیت‌الله سیدعلی سیستانی در این رابطه صحبتی کنند آنها به‌صورت مخفیانه خود را به نیروهای مبارز در سوریه می‌رساندند. محمد که از زمان حضور در ایران آموزش نظامی و کار با اسلحه را فراگرفته بود به همراه همسر خواهرش سجاد به جمع مجاهدان عراقی پیوستند.

از طرفی برادران من هم با نام‌های علی (با اسم جهادی ابوحوراء زبیدی)، منتظر (با اسم جهادی ابویقین زبیدی) و مصطفی (با اسم جهادی ابوفدک زبیدی) همراه با پسرعمویم ابومجاهد زبیدی به‌عنوان مدافع حرم راهی سوریه شدند. در آنجا سجاد الشیبانی از برادر کوچک من ابوفدک پرسیده بود شما ازدواج کردی؟ و وقتی او جواب منفی داده بود آقا سجاد گفته بود عروس شما پیش من است.

یعنی می‌خواستند زمینه ازدواج برادرم با خواهر همسرشان را فراهم کنند. اما آقاسجاد و پسرعموی من ابومجاهد در سوریه به شهادت رسیدند و این اتفاق به تأخیر افتاد. البته محمد گفته بود حرف سجاد پابرجاست و قرار داشتیم بعد از اربعین شهیدان‌مان این اتفاق صورت بگیرد. در همان زمان فعالیت داعش در عراق هم شدت گرفت و سید سیستانی از جوانان عراقی خواستند که برای دفاع از حرم و مقدسات عراق دست به کار شوند. در پی این فرمان محمد و برادرانم بار دیگر عازم میدان جهاد شدند البته این‌بار در خاک عراق.

ببینید:

فیلم/ شوخی در حرم امام رضا(ع) که به واقعیت پیوست

این‌بار با شهادت برادرم ابویقین در یکی از درگیری‌ها با داعش در شهر سامراء باز در ماجرای خواستگاری وقفه‌ای رخ داد. می‌خواستیم تا سالگرد صبر کنیم اما محمد به برادرم ابوفدک گفته بود ما در جهاد هستیم و احتمال دارد من هم به شهادت برسم از آنجایی که پدرم به شهادت رسیدند و مادرم هم در کنار خواهرانم نیست من نگران آنها هستم و دلم می‌خواهد زندگی‌شان را سرو سامان دهم و خیالم راحت باشد. خلاصه خواستگاری انجام شد.

از آنجایی که هنوز سالگرد برادرم و پسرعمویم نرسیده بود ما در مراسم خواستگاری ابتدایی حضور نداشتیم اما بعد از مدتی من و مادرم راهی نجف شدیم تا همسر برادرم و خانواده او را ملاقات کنیم. آنجا بود که من برای اولین بار محمد را دیدم و با او آشنا شدم.

آغاز راه همراهی

وقتی به نجف رسیدیم به همسر برادرم اطلاع دادیم و او گفت الان محمد را می‌فرستم که دنبال شما بیاید. او آمد و بعد سلام و احوال‌پرسی ما را به منزل‌شان برد. بعد از آشنایی با خانواده محمد و قدری استراحت، حدود ساعت دو نیمه‌شب بود که به پیشنهاد محمد به زیارت حرم حضرت علی‌علیه‌السلام رفتیم.

فردای آن روز، مادرم صبح زود مرا از خواب بیدار کرد تا با هم به زیارت مزار برادرم برویم. مادرم می‌دانست اگر محمد متوجه شود نمی‌گذارد ما تنها راهی شویم، از طرفی او تا نزدیک صبح برای زیارت همراه ما بود و دل‌مان نمی‌خواست دوباره زحمتش دهیم. برای همین سعی کردیم طوری که او متوجه نشود از خانه بیرون برویم اما همین که درب را باز کردیم از خواب بلند شد و گفت منتظر باشیم تا او هم آماده شود و با ما بیاد. او ما را به زیارت مزار برادرم و باقی شهدا برد. محمد تمام مدت حجاب، رفتار و رفت و آمد من را زیر نظر داشت و قرارش را با خودش گذاشته بود البته من آن موقع خیلی متوجه رفتار او نبودم.

تا اینکه بالأخره تصمیمش را با برادرانم در میان گذاشت. به برادرم گفته بود من از شما عروس می‌خواهم. از آنجا که من قبلاً یک‌بار ازدواج کرده و جدا شده بودم برادرم به او می‌گوید: من دو خواهر دارم که هر دو ازدواج کرده‌اند پس کسی نیست که عروس شما شود. محمد در جواب گفته بود: من از ازدواج و طلاق خواهرتان اطلاع دارم و منظورم هم دقیقاً خود ایشان است که می‌خواهم به خواستگاری‌شان بیایم. وقتی برادرم با من تماس گرفت و ماجرای خواستگاری را بیان کرد ۱۵ شعبان روز تولد امام زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بود. خلاصه قرارها گذاشته شد و محمد به خواستگاری آمد.

راهت را رها نکن!

صحبت‌های ما در جلسه خواستگاری بیشتر حول محور راه حق و جهاد و شهادت می‌چرخید. محمد گفت: من فقط یک خواهش از شما دارم، اینکه هیچ‌وقت به من نگویید کار و راه انتخاب مرا دوست ندارید و باید آن را کنار بگذارم. من گفتم این حرف‌ها را نمی‌زنم فقط یک سؤال دارم. وقتی ازدواج کردید باز هم برای جهاد می‌روید و به داعشی‌ها نزدیک می‌شوید؟ گفت: بله، البته که می‌روم چون این راهیست که خودم انتخاب کرده‌ام. از شما هم می‌خواهم هر موقع خواستم از این راه بیرون بروم شما به من بگویید راهت را رها نکن، این همان راه درست و راه امام حسین‌علیه‌السلام است. اگر یک روز آمد و من خواستم از این کار جدا شوم از شما می‌خواهم به من کمک کرده و مرا قوی‌ کنید تا در همین کار بمانم.

محمدم مال دنیا نبود، آسمانی بود

من اصلا به فکر ازدواج نبودم ولی چشم‌ها و چهره نورانی محمد احساس خاصی در من به‌وجود آورده بود. وقتی چشمم به چشمان او افتاد نفهمیدم چه شد. لبخندی بر لب داشت که در هیچ آدمی‌چنین لبخندی ندیده بودم. محمد خیلی مهربان بود. اولین مطلبی که درباره او نظرم را به خود جلب کرد نوع صحبت و رفتار و مهربانی‌اش در ارتباط با خواهرانش بود.

محمد خوب و مهربان بود، خوش چهره، نورانی و دل پاک. هرچه از او بگویم کم است. محمدم مال دنیا نبود، آسمانی بود. از همان لحظه اول خدا محبت او را در دل من انداخت. دوست نداشتم محمد از روبه‌روی من بلند شود. دلم می‌خواست او تا ابد در کنارم باشد.

من فرزند، همسر و خواهر شهید هستم

من در زندگی سختی‌های زیادی کشیده بودم؛ با یتیمی‌بزرگ شدم، داغ شهادت پدر و برادرم را دیدم، تجربه زندگی مشترک خوبی نداشتم و از همسرم جدا شدم و بعد چند سال هم بالاجبار از بودن در کنار دخترم گذشتم و او را به پدرش تحویل دادم. خلاصه قبل از دیدن محمد حال و روز خوبی نداشتم. وقتی خدا محمد را برای من فرستاد انگار دنیای جدیدی به روی من گشوده شد.

من آدم دیگری شدم. محمد برای من کل دنیا بود. روزهایی که با محمد زندگی کردم همیشه به یادم می‌ماند. هیچ موقع او را فراموش نمی‌کنم. خدا به من قشنگ‌ترین و بهترین هدیه‌ها را داد در وهله اول محمد و بعد از او دخترمان فدک.

سفر به بهشت

خواستگاری ما حدود سه ماه طول کشید، بعد عقد کردیم و به نجف رفتیم. مراسم ازدواج‌مان بسیار ساده و کوچک و خانوادگی برگزار شد ولی در عوض یک روز بسیار خوب را برای‌مان رقم زد. صبح روز بعد عروسی به مشهد رفتیم. با وجود خستگی راه قبل از اینکه به هتل برویم وسایل‌مان را به امانت‌های حرم سپردیم و به زیارت رفتیم. محمد خوشحال بود و از امام رضاعلیه‌السلام بابت اینکه توانسته با فردی که دوست داشته ازدواج کند، تشکر کرد. من هم قبلاً از امام‌علیه‌السلام خواسته بودم اگر می‌خواستم دوباره ازدواج کنم آدم خوب و مهربانی قسمتم شود و حالا بیشتر از چیزهایی که درخواست کرده بودم امام برایم فرستاده بود.

خلاصه دو نفرمان از امام رضاعلیه‌السلام تشکر کردیم. بعد از زیارت و استراحت کوتاه در هتل، محمد گفت حالا دوست داری کجا برویم؟ گفتم هر جایی خودت دوست داری، بهترین جاها برای من جایی است که در کنار شما باشم. گفت جایی در مشهد هست که من خیلی دوستش دارم، می‌خواهم شما را به آنجا ببرم. جایی که از آن صحبت می‌کرد کوه سنگی مشهد بود که در بالای آن مزار چند شهید گمنام وجود دارد. اول در پارکی که پایین کوه بود روی یک صندلی نشستیم و با همدیگر درباره آینده و زندگی‌مان صحبت کردیم، راجع به اینکه دوست داریم چه کارهایی در کنار هم انجام دهیم.

بعد با هم از کوه بالا رفتیم. هرچه به بالای کوه می‌رسیدیم، محمد مدام می‌گفت داریم به جای مورد علاقه‌ام می‌رسیم. می‌خواست با این جمله حس کنجکاوی مرا برانگیزد. از من سؤال کرد فکر می‌کنی آن بالا چه خبر است؟ گفتم نمی‌دانم ولی شاید می‌خواهی مشهد را از بالای کوه به من نشان دهی. تا رسیدیم بالای کوه گفت خب به بهشت رسیدیم. گفتم اینجا کجا است؟ گفت: مزار شهدای گمنام.

محمد کنار مزار شهدا نشست اول برایشان قرآن خواند و بعد در حالیکه‌گریه می‌کرد مشغول صحبت با آنها شد. من از دور نگاهش می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. بعد از مدتی مرا صدا زد و پرسید از جایی که تو را آوردم خوشت آمد؟ جواب دادم قشنگ‌ترین جایی تا به حال رفتم همین جاست که با شما آمدم. واقعاً هم جای بسیار زیبایی بود. جایی بود که دل آدم را روشن می‌کرد. حال خاصی داشتم مثل آدمی‌که دوست دارد از خوشحالی فریاد بزند.

محمد را نگاه می‌کردم و می‌گفتم عزیزم عزیزم عزیزم من خیلی دوستت دارم. ان‌شاء الله با همدیگر تا آخر عمر زندگی کنیم. او هم در حالی‌که لبخند جادویی همیشگی‌اش را بر لب داشت، می‌گفت ان‌شاءالله.

همه خوبی‌ها در او جمع بود

محمد دارای خصوصیات اخلاقی بسیار خوبی بود. به کوچک و بزرگ احترام می‌گذاشت. اگر کسی به کمکی احتیاج داشت، محمد سریع به کمکش می‌رفت. به‌صورت مستمر به خانواده شهدا و خانواده‌هایی که وضع مالی‌شان خوب نبود سر می‌زد و به اوضاع آنها رسیدگی می‌کرد. همیشه هم تنها می‌رفت و کسی را با خودش نمی‌برد. دوست داشت کارش فقط برای خدا باشد و کسی از آن مطلع نشود. خیلی مهربان بود. ما در اصطلاح می‌گوییم دستش باز بود. یعنی پول را برای خودش نگه نمی‌داشت و برای دیگران خرج می‌کرد. هیچ‌وقت برای خودش لباس نو نمی‌خرید مگر اینکه قبلش برای خواهرها و برادرش لباس نو خریده باشد.

اگر احساس می‌کرد کسی از لباس، انگشتر، تسبیح یا هر چیز دیگری که متعلق به او بود، خوشش آمده، سریع آن را می‌بخشید. فرقی هم نمی‌کرد آن شخص چه کسی باشد. رابطه‌اش با همه همین‌طور بود برای همین همه او را دوست داشتند.

من فرزند، همسر و خواهر شهید هستم

نگاه از بالا به پایین به کسی داشته نداشت و خودش را بهتر از دیگری نمی‌دانست. همیشه نمازش را اول وقت می‌خواند. هیچ نماز و روزه‌ای بر گردن نداشت. اهل خواندن قرآن و دعا بود. قرآن را با صدای بلند می‌خواند. وقت اذان که می‌شد دور تا دور خانه راه می‌رفت و اذان می‌گفت. همیشه ما را به زیارت می‌برد و می‌گفت مواظب زیارت باشید و آن را قطع نکنید. توانستید به زیارت بروید، اگر نتوانستید از خانه زیارت کنید. در محرم روزه می‌گرفت و در موکب کمک می‌کرد.

زمانی که از سر کار به خانه می‌آمد بچه‎‌های خواهر و برادرش دورش را می‌گرفتند. محمد هم با برگزاری مسابقه و طرح سؤال سعی می‌کرد مطالب دینی مثل اینکه نام ائمه چیست را به آنها بیاموزد. اهل خنده و شوخی و تفریح و گردش بود. همیشه بچه‌ها را به استخر و جاهای تفریحی می‌برد. خلاصه همه خوبی‌ها در او جمع بود.

دل از عشق سیر نمی‌شود

من هیچ وقت به کار محمد اعتراضی نداشتم چون از آن همان روز اول می‌دانستم که محمد به کارش خیلی علاقه دارد و عاشق شهادت است. فقط روزهای اول ازدواج از او خواستم یک ماه پیش من بماند و بعد سر کار برود. ولی محمد گفت: نه عزیزم نمی‌شود. من ده روز مرخصی داشتم ولی هفده روز پیش تو ماندم و دیگر باید سر کارم برگردم. وقتی از سفر ایران برگشتیم دلش برای کار و راه و دوستان مدافعش تنگ شده بود. به من گفت عزیزم! ساکم را آماده کن تا امشب با بچه‌ها سر کار بروم. گفتم: تو را به خدا الان نرو. هنوز یک ماه هم نشده است. دستم را محکم گرفت و گفت دخترم! عزیزم! جان من! این کار و راه من هست. من هیچ وقت از تو توقع ندارم به من بگویی نرو بلکه دلم می‌خواهد ساکم را آماده می‌کنی و به دستم بدهی و بگویی عزیزم برو به سلامت… گفتم دلم از تو سیر نشده. گفت دل از عشق سیر نمی‌شود. هیچ موقع دلت از من سیر نمی‌شود، من هم دلم از تو سیر نمی‌شود ولی ما باید به کارمان برسیم و ما باید از زمین خودمان و حرم اهل‌البیت ‌علیه‌السلام دفاع کنیم. کار ما این است که به شهادت برسیم و هیچ موقع از این کار دست نمی‌کشیم.

به او گفتم امشب بمان فردا برو. مسئولش هم به او گفت: الان با ما نیا. ما می‌رویم. چند روز دیگر کنار همسرت بمان و بعد بیا. او هم قبول کرد و دو روز دیگر ماند. وقتی می‌خواستم ساکش را آماده کنم کنار هر وسیله یادداشتی برای او گذاشتم. مثلا کنار مسواکش نوشتم صبح بخیر جانم! کنار خمیر دندانش نوشتم صبح بخیر عشقم! روی لباس راحتی که موقع خواب بر تن می‌کرد نوشتم شبت بخیر عشقم! خلاصه با هر وسیله یادداشتی گذاشتم.

آن‌ها اول به بغداد و بعد به موصل رفتند. در موصل آنتن‌دهی تلفن همراه چندان خوب نبود و به سختی می‌توانستیم با هم تماس داشته باشیم. چند روز از رفتنش می‌گذشت تا بالأخره تماس گرفت و گفت: عزیزم! خیلی تو را دوست دارم. این کاری که انجام دادی نمی‌دانی چقدر من را خوشحال کرد. ان‌شاءالله برای همیشه همین طور عاشق بمانیم. ان‌شاءالله تا آخر عمر با خوشبختی زندگی کنیم. گفتم عزیزم! نامه‌های من را خواندی؟ گفت همه‌شان را خواندم و در جیب ساکم قایم کردم. خیلی خوشحال شدم که توانستم محمد را خوشحال کنم. همیشه به خدا می‌گفتم خیلی تو را شاکرم که چنین آدمی ‌به من دادی.

سردار سلیمانی و ابومهدی، آشنای دوران کودکی

همان‌طور که گفتم سردار ابومهدی و حاج قاسم از دوستان پدر محمد و از همرزمان او در جنگ ایران و عراق بودند و محمد از دوران کودکی با آنها آشنا بود. از آن دوران خاطرات زیادی داشت. مثلا تعریف می‌کرد وقتی ده سالش بوده یک روز برای کامپیوتر ابومهدی یا سردار سلیمانی دقیقاً یادم نیست کدام یک از این دو بزرگوار بودند مشکلی پیش آمده که محمد می‌تواند آن را درست کند. برای همین به محمد پولی هدیه می‌دهند و او هم با آن پول یک دوچرخه برای خودش می‌خرد.

عمو ابوجعفر قبل از شهادت از سردار قاسم سلیمانی و ابومهدی می‌خواهند مواظب خانواده‌ من باشید؛ مواظب محمد باشید. آنها هم بر عهدشان ماندند و خیلی حواسشان به محمد و خانواده‌اش بود. بعد از ازدواج ما وقتی ابومهدی المهندس شنید محمد به سوریه رفته و بعد هم در مناطق عملیاتی موصل و سامراء مشغول خدمت است، محمد را دید و به او گفت: اینجا چه کاری می‌کنی؟! شما ازدواج کردید و همسرت هم باردار است و به زودی پدر می‌شوی. تو تنها مرد خانواده‌ات و خواهرانت هستی، تازه هم ازدواج کرده‌ای، اینجا نمان. محمد جواب داده بود نمی‌خواهم حرف شما را بشکنم ولی به پدرم قسم می‌دهم از من نخواهید که کارم را کنار بگذارم. ابومهدی گفته بود: من از تو نمی‌خواهم دست از کارت بکشی ولی تو را به فرودگاه می‌برم و باید در آنجا کار کنی. با من کار می‌کنی و نباید در میدان جهاد باشی. او محمد را به فرودگاه بغداد برد و کارش را در آنجا ادامه داد. محمد ابومهدی المهندس و حاج قاسم را بابا صدا می‌کرد و همیشه در کنارشان بود و هر جایی می‌خواستند بروند رانندگی ماشین را بر عهده می‌گرفت.

حالا که می‌روی همراه جاده‌ها و برگرد پس بده تنهایی مرا…

از بار آخری که محمد رفته بود سه روز می‌گذشت. من دلم بدجوری گرفته بود. خسته و نگران بودم و دلم شور می‌زد. تا حرم می‌رفتم و برمی‌گشتم، تا بازار می‌رفتم و بدون هیچ خریدی به خانه می‌آمدم. خیلی بی‌تاب بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت.

شبی که آن اتفاق تلخ رخ داد نزدیک غروب با محمد تماسی داشتم. او گفت فعلا کار دارد و بعدا خودش زنگ می‌زند و خبر می‌دهد شب به خانه می‌آید یا نه. از آنجایی که چشم‌هایش را تازه عمل کرده بود و در شب نمی‌توانست درست رانندگی کند من از او خواستم همان بغداد بماند و صبح حرکت کند ولی گفت خبر می‌دهد. برای همین من و فدک تا دیروقت بیدار و منتظر تماس محمد بودیم.

حدود ساعت یک و نیم پسر عموی همسرم با من تماس گرفت و گفت پدرم گفته برو دنبال اطیاف و فدک و آنها به خانه ما بیاور. گفتم چرا باید به آن‌جا بیام. من همیشه در نبود محمد در خانه می‌مانم و این اولین بار نیست. او در جواب چیز خاصی نگفت. بعد از قطع کردن تلفن با عمو تماس گرفتم تا ببینم ماجرا از چه قرار است. هر چقدر زنگ زدم پاسخگو نبودند. دوباره با پسرعمو تماس گرفتم و گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ او گفت من جلوی در خانه‌تان هستم. در را باز کن تا برایت بگویم. در را که باز کردم دیدم مصطفی سرش را پایین انداخته و به من نگاه نمی‌کند. گفتم چه اتفاقی افتاده؟ گفت: هیچ اتفاقی نیفتاده شما فقط آماده شو تا به خانه ما برویم. گفتم من از خانه تکان نمی‌خورم تا به من بگویید چه شده؟ او همچنان سرش پایین بود تا من متوجه ‌اشک‌هایش نشوم. گفتم برای محمد اتفاقی افتاده؟ گفت: نه. فقط حاضر شو تا برویم. گفتم من می‌دانم اتفاقی برای محمد افتاده، فقط به من بگو چه شده؟! او دیگر طاقت نیاورد نشست روی زمین و گفت: محمد رفت. بلند شو وسایلت را جمع کن تا برویم.

من چادرم را سرم کردم، فدک را به او سپردم و دویدم سمت خانه عموی محمد. وقتی رسیدم دیدم همه جلوی درب خانه نشسته‌اند و ‌گریه می‌کنند. هر چقدر پرسیدم چه شده کسی حرفی نمی‌زد و فقط گریه می‌کردند. دیگر مطمئن بودم برای محمد اتفاقی افتاده ولی نمی‌دانستم چیست. گفتم همین الان مرا به بغداد ببرید. اول مخالفت کردند و مانع این کار شدند ولی وقتی اصرار و بی‌تابی مرا دیدند بالأخره راضی شدند و به سمت بغداد حرکت کردیم. در طول مسیر مدام شماره محمد را می‌گرفتم اما فقط زنگ می‌خورد و کسی جوابگو نبود.

به خودم گفتم اطیاب آرام باش، اتفاقی نیفتاده. تصورم این بود که محمد تصادف کرده و من می‌روم تا او را ببینم. اصلا فکر نمی‌کردم محمد شهید شده است.

خلاصه به بغداد رسیدیم و می‌خواستیم سمت فرودگاه برویم که خبر دادند به جای فرودگاه بغداد باید برویم فرودگاه مثنی. زمانی که به فرودگاه رسیدیم جمعیت زیادی آنجا جمع بودند. من داخل رفتم و مدام محمد را صدا می‌زدم. رفتم جلوی درب اتاقی که پیکرها را داخلش گذاشته بودند. به عموهای محمد خبر آمدن مرا دادند. آنها که آمدند خودم را زمین انداختم و گفتم هر اتفاقی افتاده فقط بگذارید من محمدم را ببینم. آنها فقط ‌گریه می‌کردند و چیزی به من نمی‌گفتند. هرچه سعی کردم داخل بروم نگذاشتند.

من فکر می‌کردم محمد را همان‌طور با چهره قشنگ و قد بلندش می‌بینم، همان‌طور که با او خداحافظی کرده بودم. نمی‌دانستم چیزی از پیکرها باقی نمانده است.

آرزوی مشترک

من و محمد یک آرزو داشتیم و آن هم این بود که بتوانیم رهبر انقلاب را ببینیم. آرزوی دیدار با رهبر از دوران کودکی همراه من است. شنیده بودم ایشان به خانواده شهدا سر می‌زنند. خود من فرزند شهید بودم و فکر می‌کردم این دیدار نصیبم می‌شود. بعد که برادرم شهید شد گفتم دیگر حتما قسمت می‌شود ایشان را ببینم. حالا هم که محمد شهید شده است. آرزو دارم جلوی رهبر انقلاب بنشینم، اطراف عبایش را بوسه زنم، خاک روی عبایشان را به‌صورت بکشم و ایشان را به تمام شهدا از زمان حضرت آدم تا دوران ظهور امام زمان ‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف قسم دهم تا برای بنده حقیر دعا کنند تا به شهادت برسم.

دلم می‌خواهد ایشان در نمازها و دعاهای‌شان از خدا برای من شهادت بخواهند. محمد هم چنین آرزویی در دل داشت، رهبر را دید و با او صحبت کرد و به آرزویش رسید. من خودم مدام شهادت را از خدا طلب می‌کنم ولی احساس می‌کنم اگر این دعا از طرف رهبر باشد، زودتر مستجاب می‌شود چون ایشان پسر مادرمان فاطمه‌ زهراسلام‌الله‌علیها هستند و ارتباطشان با خدا نزدیک است.

دلم می‌خواهد به خدا و امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بگویند من، اطیاب کامل صبری زبیدی بنده‌ حقیر، فرزند شهید، خواهر شهید، همسر شهید و مادر دختر یتیمم فدک محمد الشیبانی، عاشق شهادت هستم و تنها آرزویم این هست که با دخترم شهید شوم و عاقبتم بخیر شود. خانواده‌ ما هفده شهید دارد دلم می‌خواهد من هجدهمین نفر باشم و دو دخترم هم نفرات بعدی این قافله باشیم و خون، جان و هرچه داریم فدای امام حسین‌علیه‌السلام کنیم. چیزی قشنگ‌تر از شهادت نیست.

ختم کلام، دعایی برای شهادت

«اللهم إنک عملتَ سبیلاً من سُبُلک فجعلت فیه رضاک و ندبت إلیه أولیاءک و جعلته أشرف سبیلک عندنا ثواباً و أکرمها لدیک باباً و أحبها إلیک مسلکا ثم ‌اشتریت فیه من المؤمنین أنفسهم و أموالهم بأن لهم الجنهًْ یقاتلون فی سبیل‌الله فیَقتلون و یُقتلون وعداً علیک حقاً فی التوراهًْ و الإنجیل و القرءان فجعلنی ممن ‌اشتری فیه منک نفسه ثم و فی لک ببیعه الذی بایعک علیه غیر ناکبٍ ولا ناقضٍ لک عهداً و لامبدل تبدیلاً إلا استنجازاً لموعدک و استحباباً لمحبتک و تقرباً إلیک فصِل اللهم علی محمد و آله واجعل خاتمهًْ عملی ذلک وارزقنی لک و بک مشهداً توجب لی به الرضی وتحط عنی به الخطایا واجعلنی فی الأحیاء المرزوقین بأیدی العداهًْ العصاهًْ تحت لواء الحق ورایهًْ الهدی ماضیاً علی نصرتهم قدماً غیر مولٍ دبراً ولا محدثٍ شکاً وأعوذ بک عند ذلک من الذنب المحبط للأعمال»

این دعایی است در طلب شهادت که من همیشه در نمازم می‌خوانم. من از هر کسی که حرف‌های مرا می‌خواند خواهش می‌کنم این دعا را برای خودش و من بخواند.

ای جوانان همه‌ کشورها قوی شوید، اهل جهاد شوید و آدم‌های خوب بمانید تا ان‌شاء‌الله به شهادت برسید. همه‌ ما عاشق شهادت هستیم و امیدوارم خدا توفیق شهادت را به همه ما عنایت کند.

من فرزند، همسر و خواهر شهید هستم

منبع خبر

من فرزند، همسر و خواهر شهید هستم بیشتر بخوانید »

هدیه حاج قاسم به هرکسی که با او هم سخن می‌شد/ مکتب سلیمانی مکتب امام خامنه‌ای است

هدیه حاج قاسم به هرکسی که با او هم سخن می‌شد/ مکتب سلیمانی مکتب امام خامنه‌ای است


هدیه حاج قاسم به هرکسی که با او هم سخن می‌شد/ مکتب سلیمانی مکتب مقام معظم رهبری استگروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: سپهبد شهید «حاج قاسم سلیمانی» تربیت شده مکتب امام و امام تربیت شده مکتب امام حسین (ع) بود. یعنی او ابتدا حضرت امام (ره) و سپس وظیفه را شناخت و به آن عمل کرد. همین شناخت و بصیرت حاج قاسم مکتب سلیمانی را راه‌اندازی کرد و از دل این مکتب لاله‌ها روییدند. شهیدانی که با خون خود درخت تنومند جمهوری اسلامی را آبیاری کردند. شهید مدافع حرم «مهدی قاضی‌خانی» از جمله این شهیدان است. جوان ۳۰ ساله‌ای که در اوج خوشبختی همسر و سه یادگار خود را به خدا سپرد و برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) عازم سوریه شد و در شانزدهمین روز از آذر ۱۳۹۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. او اگرچه نتوانست هیچ‌گاه چهره حاج قاسم را از نزدیک زیارت کند؛ اما پس از شهادت به آرزوی خود رسید و فرمانده نزد او آمد.

«فاطمه قاضی‌خانی» همسر شهید مدافع حرم «مهدی قاضی‌خانی» در گفت‌وگویی با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس به مناسبت اولین سالگرد شهادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی اظهار داشت: شهید سلیمانی حامی تمام خانواده‌های شهدا بود و هرچند مشغله‌شان اجازه نمی‌داد تک به تک در منازل‌مان حضور پیدا کند؛ اما با برگزاری دیدار‌های عمومی و خصوصی از احوال‌مان مطلع می‌شد. این دیدار‌ها به تهران محدود نبود و کلیپ زیبای تقدیم گل فرزند شهید به حاج قاسم که در استان مازندران روی داد، نمونه‌ای از محبوبیت‌ ایشان در هر دیار و کاشانه‌ای است.

قاضی‌خانی در ادامه افزود: ما نیز پس از شهادت مهدی دو مرتبه با حاج قاسم دیدار داشتیم که یک بار خصوصی برگزار شد و بار دیگر عمومی. وی در این محافل برای حضار ارزش بسیاری قائل می‌شد و هرچند این جلسه ساعت‌ها به طول می‌انجامید اما تمام حرف‌هایمان را با جان و دل می‌شنید. ایشان تاکید داشت، «فرزندان شهدا باید به پدران خود افتخار کنند و رشادت‌ها و مجاهدت‌هایشان را فراموش نکنند که نقش شهدا و رزمنده‌ها در دفاع از حریم آل‌الله غیر قابل توصیف است.»

این همسر شهید با اشاره به علاقه بسیار شهید قاضی‌خانی برای زیارت رخسار فرمانده‌شان بیان داشت: مهدی شیفته سردار سلیمانی بود و هرچند فرصت دیدار برایش فراهم نشد اما همواره از دوستان و همرزمانش از عظمت این مرد شنیده بود.

قاضی‌خانی افزود: هرگاه رسانه‌ها چهره حاج قاسم را نشان می‌دادند، مهدی از آرزویش برای زیارت او سخن می‌گفت. آرزویی که پس از شهادت محقق شد. همان روزی که حاج قاسم به یگان آن‌ها رفته بود تا یاد و خاطره اولین شهید آن یگان، شهید مدافع حرم مهدی قاضی‌خانی را زنده نگه دارد. با دیدن تصاویر ایستادن اتفاقی سردار سلیمانی کنار عکس شهید مهدی قاضی‌خانی، ناگهان به گذشته نه چندان دوری سفر کردم که مهدی آرزو داشت، یک قاب ماندگار با این مرد بزرگ داشته باشد. حالا خود او به دیدار مهدی آمده بود …

فاطمه قاضی‌خانی در خصوص نقش شهید سلیمانی در روحیه دادن به رزمندگان توضیح داد: مهدی خاطرات زیادی از سوریه بیان نمی‌کرد و بیشتر در رسانه‌ها و دورهمی‌ها شاهد نقش به سزای حاج قاسم در روحیه بخشیدن به نیروهایش بودیم. کلیپ کوتاه دل‌داری حاج قاسم به رزمنده‌ای که طی عملیات، چندین نفر از دوستان خود را از دست داده، گواه این مدعاست. آرامش، هدیه حاج قاسم برای هر فردی بود که با ایشان هم‌کلام می‌شد.

همسر شهید قاضی‌خانی با اشاره به تلخ‌ترین روز سال ۱۳۹۸ بیان داشت: طی سال‌های اخیر خبر‌های ناگوار بسیاری شنیده‌ایم، از زلزله و سیل گرفته تا تحریم و مشکلات اقتصادی؛ اما غم‌انگیزترین خبر را صبح جمعه سیاه سیزدهمین روز زمستان سال ۱۳۹۸ دریافت کردیم. حقیقتا پذیرفتن این خبر امکان‌پذیر نبود و دعا می‌کردیم کذب باشد؛ ولی متاسفانه راست بود و حاج قاسم مظلومانه مزد سال‌ها رشاد‌ت و مجاهدت‌هایش را گرفته بود. حقیقتا چنین عاقبت زیبایی هم‌چون حضرت اباعبدالله (ه) برازنده او بود.

قاضی‌خانی تشریح کرد: در روایات نیز آمده که وجود برخی از افراد سبب می‌شود خداوند بلا و آفت را از مردمان آن زادبوم دور کند و من یقین دارم وجود با برکت حاج قاسم از جمله این نعمات بود که پس از شهادت ایشان بر همگان این تصور به اثبات رسید.

این همسر شهید در خصوص ارتباط قلبی فرزندان شهدا با شهید سلیمانی خاطرنشان کرد: فرزندان من هم مثل تمام فرزندان شهدا گویا دوباره پدر از دست داده و قصه شهادت پدر باز برایشان تکرار شده بود. آن‌ها دلداده حاج قاسم‌شان بودند و اگر او را می‌دیدند، برای ثبت آن لحظه سر از پا نمی‌شناختند. هیچگاه آخرین دیدار عمومی خانواده شهدا با سردار سلیمانی را از خاطر نمی‌برم، انگار به تمام مهمانان الهام شده بود که این آخرین دیدارمان با فرمانده است. همه حضار به سمت او می‌رفتند تا عکس یادگاری بگیرند. به سختی آن دیدار به پایان رسید و حاج قاسم از میان جمعیت دور شد.

قاضی‌خانی ادامه داد: این ارتباط و علاقه دو سویه بود. به خاطر دارم در یکی از محافل فرزندان شهدا در ردیف اول نشسته بودند. با ورود مسوولین، یکی از برگزارکنندگان قصد داشت فرزندان شهدا را جا به جا کند که سردار سلیمانی مانع از این کار شد. او احترام بسیاری برای خانواده شهدا قائل بود و آن را به همگان گوشزد می‌کرد. به راستی‌که مکتب سلیمانی برگرفته از مکتب حضرت آقا بود. او در ولایت‌پذیری، همتا نداشت.

همسر شهید مهدی قاضی‌خانی در پایان درخصوص پیام خانواده شهدا به مناسبت اولین سالگرد شهادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بیان داشت: پیام خانواده شهدا تنها همین واقعیت است که اگر چه حاج قاسم ما، یک نفر بود و رفت، اما به برکت هر قطره خون او میلیون‌ها حاج قاسم تا ابد در سراسر جهان سر بلند خواهند کرد و راه ایشان تا ظهور حضرت منجی (عج) پیروزمندانه ادامه خواهد یافت.

انتهای پیام/ 711

هدیه حاج قاسم به هرکسی که با او هم سخن می‌شد/ مکتب سلیمانی مکتب امام خامنه‌ای است

منبع خبر

هدیه حاج قاسم به هرکسی که با او هم سخن می‌شد/ مکتب سلیمانی مکتب امام خامنه‌ای است بیشتر بخوانید »

هدیه حاج قاسم به هرکسی که با او هم سخن می‌شد/ مکتب سلیمانی مکتب امام خامنه‌ای است

هدیه حاج قاسم به هرکسی که با او هم سخن می‌شد/ مکتب سلیمانی مکتب امام خامنه‌ای است


هدیه حاج قاسم به هرکسی که با او هم سخن می‌شد/ مکتب سلیمانی مکتب مقام معظم رهبری استگروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: سپهبد شهید «حاج قاسم سلیمانی» تربیت شده مکتب امام و امام تربیت شده مکتب امام حسین (ع) بود. یعنی او ابتدا حضرت امام (ره) و سپس وظیفه را شناخت و به آن عمل کرد. همین شناخت و بصیرت حاج قاسم مکتب سلیمانی را راه‌اندازی کرد و از دل این مکتب لاله‌ها روییدند. شهیدانی که با خون خود درخت تنومند جمهوری اسلامی را آبیاری کردند. شهید مدافع حرم «مهدی قاضی‌خانی» از جمله این شهیدان است. جوان ۳۰ ساله‌ای که در اوج خوشبختی همسر و سه یادگار خود را به خدا سپرد و برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) عازم سوریه شد و در شانزدهمین روز از آذر ۱۳۹۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. او اگرچه نتوانست هیچ‌گاه چهره حاج قاسم را از نزدیک زیارت کند؛ اما پس از شهادت به آرزوی خود رسید و فرمانده نزد او آمد.

«فاطمه قاضی‌خانی» همسر شهید مدافع حرم «مهدی قاضی‌خانی» در گفت‌وگویی با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس به مناسبت اولین سالگرد شهادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی اظهار داشت: شهید سلیمانی حامی تمام خانواده‌های شهدا بود و هرچند مشغله‌شان اجازه نمی‌داد تک به تک در منازل‌مان حضور پیدا کند؛ اما با برگزاری دیدار‌های عمومی و خصوصی از احوال‌مان مطلع می‌شد. این دیدار‌ها به تهران محدود نبود و کلیپ زیبای تقدیم گل فرزند شهید به حاج قاسم که در استان مازندران روی داد، نمونه‌ای از محبوبیت‌ ایشان در هر دیار و کاشانه‌ای است.

قاضی‌خانی در ادامه افزود: ما نیز پس از شهادت مهدی دو مرتبه با حاج قاسم دیدار داشتیم که یک بار خصوصی برگزار شد و بار دیگر عمومی. وی در این محافل برای حضار ارزش بسیاری قائل می‌شد و هرچند این جلسه ساعت‌ها به طول می‌انجامید اما تمام حرف‌هایمان را با جان و دل می‌شنید. ایشان تاکید داشت، «فرزندان شهدا باید به پدران خود افتخار کنند و رشادت‌ها و مجاهدت‌هایشان را فراموش نکنند که نقش شهدا و رزمنده‌ها در دفاع از حریم آل‌الله غیر قابل توصیف است.»

این همسر شهید با اشاره به علاقه بسیار شهید قاضی‌خانی برای زیارت رخسار فرمانده‌شان بیان داشت: مهدی شیفته سردار سلیمانی بود و هرچند فرصت دیدار برایش فراهم نشد اما همواره از دوستان و همرزمانش از عظمت این مرد شنیده بود.

قاضی‌خانی افزود: هرگاه رسانه‌ها چهره حاج قاسم را نشان می‌دادند، مهدی از آرزویش برای زیارت او سخن می‌گفت. آرزویی که پس از شهادت محقق شد. همان روزی که حاج قاسم به یگان آن‌ها رفته بود تا یاد و خاطره اولین شهید آن یگان، شهید مدافع حرم مهدی قاضی‌خانی را زنده نگه دارد. با دیدن تصاویر ایستادن اتفاقی سردار سلیمانی کنار عکس شهید مهدی قاضی‌خانی، ناگهان به گذشته نه چندان دوری سفر کردم که مهدی آرزو داشت، یک قاب ماندگار با این مرد بزرگ داشته باشد. حالا خود او به دیدار مهدی آمده بود …

فاطمه قاضی‌خانی در خصوص نقش شهید سلیمانی در روحیه دادن به رزمندگان توضیح داد: مهدی خاطرات زیادی از سوریه بیان نمی‌کرد و بیشتر در رسانه‌ها و دورهمی‌ها شاهد نقش به سزای حاج قاسم در روحیه بخشیدن به نیروهایش بودیم. کلیپ کوتاه دل‌داری حاج قاسم به رزمنده‌ای که طی عملیات، چندین نفر از دوستان خود را از دست داده، گواه این مدعاست. آرامش، هدیه حاج قاسم برای هر فردی بود که با ایشان هم‌کلام می‌شد.

همسر شهید قاضی‌خانی با اشاره به تلخ‌ترین روز سال ۱۳۹۸ بیان داشت: طی سال‌های اخیر خبر‌های ناگوار بسیاری شنیده‌ایم، از زلزله و سیل گرفته تا تحریم و مشکلات اقتصادی؛ اما غم‌انگیزترین خبر را صبح جمعه سیاه سیزدهمین روز زمستان سال ۱۳۹۸ دریافت کردیم. حقیقتا پذیرفتن این خبر امکان‌پذیر نبود و دعا می‌کردیم کذب باشد؛ ولی متاسفانه راست بود و حاج قاسم مظلومانه مزد سال‌ها رشاد‌ت و مجاهدت‌هایش را گرفته بود. حقیقتا چنین عاقبت زیبایی هم‌چون حضرت اباعبدالله (ه) برازنده او بود.

قاضی‌خانی تشریح کرد: در روایات نیز آمده که وجود برخی از افراد سبب می‌شود خداوند بلا و آفت را از مردمان آن زادبوم دور کند و من یقین دارم وجود با برکت حاج قاسم از جمله این نعمات بود که پس از شهادت ایشان بر همگان این تصور به اثبات رسید.

این همسر شهید در خصوص ارتباط قلبی فرزندان شهدا با شهید سلیمانی خاطرنشان کرد: فرزندان من هم مثل تمام فرزندان شهدا گویا دوباره پدر از دست داده و قصه شهادت پدر باز برایشان تکرار شده بود. آن‌ها دلداده حاج قاسم‌شان بودند و اگر او را می‌دیدند، برای ثبت آن لحظه سر از پا نمی‌شناختند. هیچگاه آخرین دیدار عمومی خانواده شهدا با سردار سلیمانی را از خاطر نمی‌برم، انگار به تمام مهمانان الهام شده بود که این آخرین دیدارمان با فرمانده است. همه حضار به سمت او می‌رفتند تا عکس یادگاری بگیرند. به سختی آن دیدار به پایان رسید و حاج قاسم از میان جمعیت دور شد.

قاضی‌خانی ادامه داد: این ارتباط و علاقه دو سویه بود. به خاطر دارم در یکی از محافل فرزندان شهدا در ردیف اول نشسته بودند. با ورود مسوولین، یکی از برگزارکنندگان قصد داشت فرزندان شهدا را جا به جا کند که سردار سلیمانی مانع از این کار شد. او احترام بسیاری برای خانواده شهدا قائل بود و آن را به همگان گوشزد می‌کرد. به راستی‌که مکتب سلیمانی برگرفته از مکتب حضرت آقا بود. او در ولایت‌پذیری، همتا نداشت.

همسر شهید مهدی قاضی‌خانی در پایان درخصوص پیام خانواده شهدا به مناسبت اولین سالگرد شهادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بیان داشت: پیام خانواده شهدا تنها همین واقعیت است که اگر چه حاج قاسم ما، یک نفر بود و رفت، اما به برکت هر قطره خون او میلیون‌ها حاج قاسم تا ابد در سراسر جهان سر بلند خواهند کرد و راه ایشان تا ظهور حضرت منجی (عج) پیروزمندانه ادامه خواهد یافت.

انتهای پیام/ 711

هدیه حاج قاسم به هرکسی که با او هم سخن می‌شد/ مکتب سلیمانی مکتب امام خامنه‌ای است

منبع خبر

هدیه حاج قاسم به هرکسی که با او هم سخن می‌شد/ مکتب سلیمانی مکتب امام خامنه‌ای است بیشتر بخوانید »

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: شهید محمد شالیکار ۴۷ ساله بود که علی‌رغم ۵۰ درصد جانبازی وقتی در کربلا شنید عده‌ای به سوریه اعزام می‌شوند تا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) با تروریست‌های تکفیری بجنگند، سفر را نیمه کاره گذاشت و برگشت تا از قافله جا نماند. 

شهید شالیکار از روزهای جوانی وقتی لباس جهاد در راه خدا را پوشید و به جبهه رفت با خودش قرار گذاشت وقتی از پا بنشیند که جانش را در راه خدا داده باشد. مثل برادرش حسین که در کربلای ۱۰ به آسمان رفته بود. سرانجام در تقدیر او نوشته شده بود ۲۱ آذر سال ۹۴ شهید مدافع حرم خواهد شد و مزد سال‌ها مجاهدتش را خواهد گرفت. 

شهربانو نوروزی همسر این شهید عزیز برایمان از سال‌ها زندگی مشترکشان اینگونه روایت می‌کند: 

*فکر کردم برای خواهرم خواستگار آمده

آغاز زندگی مشترک من و محمد برمی‌گردد به سال ۶۹. خانواده من اهل بابلسر و ساکن همین شهرستان بودند، اما خانواده محمد اهل شهرستان فریدونکنار و ساکن آنجا. دخترعموی شهید شالیکار همسایه ما بود و مرا برای ازدواج با سرعمویش معرفی کرد. در واقع ازدواج ما کاملاً به صورت سنتی انجام شد و خانواده شهید شالکیار به خواستگاری من آمدند.

من ۱۵ سالم بود و فرزند دوم خانواده ۷ نفری. ۵ خواهر بودیم و یک برادر. خواهر بزرگ‌ترم تهران در رشته تربیت معلم تحصیل می‌کرد. برای همین من بیش‌تر در چشم آشناها بودم. خواستگارم از او بیشتر بود. هرچند خیلی از مسائل ازدواج سر درنمی‌آوردم. یک روز مادرم گفت: شهربانو قرار است خواستگار بیاید. اول خیلی خوشحال شدم و گمان کردم برای خواهرم می‌آیند. اصلاً فکر نمی‌کردم قرار است من ازدواج کنم. مادرم که احساس مرا متوجه شد، گفت: آنها به خواستگاری تو می‌آیند نه خواهرت. آنجا تازه فهمیدم قرار است ازدواج کنم.

به مادرم گفتم: چرا من؟ ناراحت بودم چون تازه کلاس سوم راهنمایی می‌رفتم. مادرم گفت: خب آنها تو را پسندیده‌اند. خلاصه قسمت بود و محمد و خانواده‌اش مرا دیدند. جالب است برایتان بگویم از خواستگاری تا عروسی ما حدوداً یک ماه طول کشید. درست است که اولش مخالف بودم، اما عروسی کردن را دوست داشتم. خصوصا با محمد که می‌دانستم شغلش هم پاسداری است. به این مسائل علاقه‌مند بودم و خودم هم زیاد به بسیج می‌رفتم و خیلی فعال بودم. حتی آنقدر که می‌‌خواستند مرا رسمی کنند، اما خودم دوست نداشتم رسمی شوم. با این حال همچنان فعالیت داشتم. در خانواده ما هیچکس سپاهی نبود، اما من شاید به خاطر فضای جنگ و جبهه این شغل را برای همسرم دوست داشتم.

محمد هم وقتی آمد خواستگاری، ۱۹ ساله بود. قرار شد چند دقیقه‌ای با اجازه بزرگ‌ترها در مراسم خواستگاری با هم صحبت کنیم. من خیلی حجابم را محکم گرفته بودم. حتی نگاهش هم نکردم. محمد کمی خودش را معرفی کرد و گفت: برادر شهید هستم و شغل پدرم هم کشاورزی است. سپس صحبتش رسید به اینجا که باید خانه پدرم زندگی کنیم. تا این را گفت، من که تا آن لحظه ساکت بودم، فقط یک کلمه گفتم: نه! من آنجا نمی‌آیم برای زندگی. تنها چیزی هم که گفتم همین بود. محمد پرسید: چرا؟ گفتم: از قدیم می‌گویند دورنشین بالانشین است.

اما او مرا قانع کرد و گفت: چون برادرم شهید شده می‌خواهم چند سالی در منزل پدرم با آنها زندگی کنیم. من هم مخالفتی نکردم و قبول کردم. چند سال اول ازدواج با آنها زندگی کردیم و سپس مستقل شدیم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد

*مهریه‌ام را بخشیدم تا شوهرم بدهکار نباشد

 ۳۰۰ هزار تومان مهریه‌ام بود به علاوه حدوداً ۴۰ هزار تومان طلا. البته من همان موقع مهریه‌ام را به شوهرم بخشیدم؛ چون شنیده بودم خانم‌هایی که مهریه‌هایشان را می‌بخشند نزد همسرانشان خیلی محبوب می‌شوند. اینکه همسر تا زمانی که مهریه را پرداخت نکند بدهکار است و برای همین مهریه‌ام را بخشیدم تا او بدهکار من نباشد.

*هیچ وقت از نبودنش شکوه نکردم

حاصل ازدواج ما سه فرزند است. فرزند اولم وقتی من ۱۸ ساله شدم به دنیا آمد. از همان ابتدایی که با هم ازدواج کردیم محمد به مأموریت می‌رفت. هر چند که چون از ناحیه سر، جانباز بود می‌توانست کار نکند، اما یکسره لب مرز و مأموریت‌های خارجی بود. یکی دو سال هم دانشگاه امام حسین(ع) مشغول شد.

با این که وقتی نبود، خیلی تنها بودم، اما سختی را تحمل می‌کردم و حتی اعتراضی هم نمی‌کردم. با این که دوری‌اش اذیتم می‌کرد، اما انگار تحملم زیاد بود. هیچ وقت یادم نمی‌آید گله‌ای کرده باشم. محمد برای فرزند اولمان نام برادر شهیدش حسین را انتخاب کرد. برادر او در کربلای ۱۰ سال ۶۸ به شهادت رسیده بود. برای همین خانواده تصمیم گرفته بودند، برای محمد زن بگیرند تا به جبهه نرود.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد

*در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری از همسرم بودم 

محمد همسر خوبی برایم بود، اما بالاخره بین هر زن و شوهری اختلاف نظرهایی پیش می‌آید. خصوصیتی که حاج محمد داشت خیلی زود عصبانی می‌شد، اما من در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری بودم و اصلاً هم دوست نداشتم همسرم را ناراحت کنم. این حرفم برای الان نیست؛ از ۳۰ سال پیش هم چنین عقیده‌ای داشتم. الان هم اگر از فامیل ما بپرسید، می‌گویند فلانی مدافع مردهاست. امر و اطاعت از شوهرم در اولویت همه کارهایم بود. دوست نداشتم تحت هیچ شرایطی به او نه بگویم. حتی اگر می‌خواستم به خانه مادرم بروم و نمی‌توانست بیاید هیچ حرفی روی حرفش نمی‌زدم. مادرم هم سراغش را می‌گرفت می‌گفتم محمد آقا خسته بود و نتوانست بیاید.

اگر ناراحتی پیش می‌آمد، شاید ناراحت می‌شدم، ولی هیچگاه به زبان نمی‌آوردم. بنده خدا همیشه خودش می‌آمد و از من عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: خانم! ببخشید که من عصبانی می‌شوم. اگر چیزی می‌گویم شما به دل نگیر. سعی می‌کرد هر طور شده از دلم در بیاورد. اصلاً کدورتی بین ما وجود نداشت. من اهل بگو مگو و جروبحث نبودم یعنی اصلا به خودم این اجازه را نمی‌دادم. 

* همسرم گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید

روزهای آخر که می‌خواست به سوریه برود، گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید و می‌گفت: خانم! شما جایگاهت بهشت است و همیشه می‌گفت خوش به حالت تو اخلاق داری. البته عصبانیت محمد آقا بی‌علت نبود. او در جنگ شرکت داشت و فضای جنگ روی اعصابش تاثیر گذاشته بود. از طرفی همانطور که گفتم جانباز هم بود.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد

*بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ 

حاج محمد همان قدر که زود عصبانی می‌شد خیلی هم شوخی می‌کرد؛ خصوصاً در جمع خودمانی. اگر کسی او را بیرون می‌دید، می‌گفت: بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ سیاست داشت، اما در خانه با بچه‌ها بازی می‌کرد و خیلی با او به ما خوش می‌گذشت.

*گفتم از سوریه برگردد دست‌هایش را می‌بوسم

بارها شده بود محمد آقا به مأموریت برود و من سختی‌هایی بکشم، اما هیچگاه بروز نمی‌دادم تا در مأموریت آخرش. به سوریه رفته بود و بچه‌ها دیگر بزرگ شده بودند و کنترلشان برای من سخت شده بود. از دستشان عصبانی و ناراحت بودم. یادم می‌آید یک روز که پیش دوستانم بودم، گریه می‌کردم که بچه‌ها اذیت می‌کنند و واقعا وجود یک مرد در خانه غنیمت است. به آنها می‌گفتم محمد آقا که از سوریه برگردد، دست‌هایش را می‌بوسم. وجودش در خانه واقعا کارساز بود.

دوستانم می‌خندیدند و می‌گفتند: دیوانه! مگر آدم دست همسر را می‌بوسد؟ من جدی می‌گفتم مطمئن باشید که همچین کاری می‌کنم. اما متاسفانه محمد از سوریه زنده برنگشت و من اولین باری که پیکر همسرم را دیدم، کف پایش را بوسیدم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد

*گفتن چَشم به همسر، لذتبخش است!

خیلی از خانم‌ها فکر می‌کنند اینکه به همسرشان چَشم بگویند، ممکن است به ضررشان تمام شود یا مثلاً منفعتشان نباشد، اما من می‌خواهم به آنها بگویم اگر کسی در کارهایش خدا را در نظر بگیرد و خدا را ببیند هر کاری کند، خیر و بازدهی آن را می‌بیند. بله، اگر خدا در کار نباشد چَشم گفتن به هر کسی ممکن است طرف مقابل را به اصطلاح ما پررو کند، ولی همیشه در زندگی اگر خدا در نظرمان باشد، گفتن چَشم به همسر لذتبخش است.

*با هم قهر نمی‌کردیم

محمد آقا با یکی از دوستانش بحث‌شان شده بود و از هم ناراحت بودند. من از این موضوع باخبر بودم. روزهای اول محرم به مسجد رفته بودم و محمد آقا هم در حیاط مسجد با چند نفر از دوستان دیگرش در حال صحبت بود که آن رفیقش جلو آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد. من با لبخند جوابش را دادم. آن زمان من عروس هم داشتم. وقتی رسیدم خانه محمد زنگ در را زد و گفت: بیا پایین. وقتی رفتم پایین پرسید: چرا وقتی فلانی را دیدی خندیدی و احوالپرسی کردی؟ گفتم: ما با آنها نمک خورده بودیم.گفت: کار اشتباهی کردی، عصبانی شد و دستش را به سمت صورتم آورد. لبم خون افتاد و من تنها به او گفتم: محمد آقا آرام باش! بچه‌ها متوجه می‌شوند. من معذرت می‌خواهم، متوجه نبودم. نباید این کار را می‌کردم.

رفتیم بالا. دختر و عروسم هم خانه ما بودند. اشکم را نمی‌توانستم کنترل کنم، اما وقتی رفتیم بالا عروس و دخترم اصلاً متوجه نشدند ناراحتم. من و شهید شالیکار اصلا باهم قهر نمی‌کردیم. همان لحظه با هم صحبت می‌کردیم. این یکی از خصوصیات خوب او بود. 

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد

*با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم

سختی‌هایی کشیدم، اما اینها تجربیاتی بود که در زندگی داشتم و ناراضی هم نبودم. دوست داشتم اگر کار اشتباهی می‌کنم همسرم حتما به من تلنگری بزند. این نگاهی بود که از نوجوانی به آن اعتقاد داشتم. دید من این بود و با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم.

*خوابی که در کربلا دید در سوریه تعبیر شد

آبان سال ۹۴ محمد آقا برای اولین بار به سوریه رفت و ۲۱ آذر همان سال به شهادت رسید. وقتی می‌خواستند ثبت نام کنند برای بردن نیروها، شهید شالیکار کربلا بود و آنجا شنیده بود. پسر عمویش هم در سپاه مازندران بود. حاج محمد سریع خود را می‌رساند لب مرز تا برگردد. با من تماس گرفت و گفت: من دارم می‌آیم که بروم سوریه. گفتم: محمد آقا راه را یکسره نیا خطرناک است. گفت نه باید زود برگردم.

در کربلا خواب حاج حسین بصیر را می‌بیند که همه در جایی هستند و تعدادی هم با لباس رزم کنار او ایستاده‌اند. حاج حسین بصیر یک به یک می‌آید و کمربندهای بقیه را محکم می‌کند و می‌گوید داریم می‌رویم به سمت سوریه.

*هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم

روز اعزام خبر می‌رسد سردار همدانی به شهادت رسیده. برای همین اعزام بچه‌ها چند روز به عقب می‌افتد. وقتی مجدد قرار می‌شود اعزام کنند اطلاع می‌دهند تنها اسم سه نفر قبول شده برای رفتن. محمد خیلی ناراحت بود و رجوع می‌کند به قرآن و استخاره می‌گیرد. جواب استخاره خوب می‌آید. بلافاصله زنگ می‌زند به سردار رستمیان از فرماندهان سپاه مازندران و می‌گوید شما دارید به سوریه می‌روید؟ سردار رستمیان می‌گوید: بله. محمد می‌گوید: من از بزرگ شما اجازه گرفتم به سوریه بروم. سردار می‌گوید: بزرگ ما دیگر کیست؟ محمد می‌گوید: خدا.

سردار می‌گوید: مسلم است خدا بزرگ همه ما هست. همسرم می‌گوید: اگر مرا با خودتان نبرید باید فردای قیامت جوابگو باشید. سردار رستمیان هم بالاخره اسم او را به لیست اضافه می‌کند. شهید شالیکار آمد خانه، آن روز من مهمان داشتم. صدایم کرد و گفت: خانم بیا اتاق کارت دارم. وقتی رفتم گفت: باید چند روز دیگر به سوریه بروم. فعلاً به کسی نگو حتی بچه‌ها.

این را که گفت من به فکر فرو رفتم. مادرم از من پرسید: چه شده؟ گفتم: چیزی نیست. کلا در ۲۵ سال زندگی با همسرم هیچگاه حرفش را به کسی حتی مادرم نگفتم. اما هنوز توی فکر بودم. از طرفی خیلی خوشحال بودم همسرم می‌خواهد به سوریه برود. حس می‌کردم باعث افتخار من است. شاید باورتان نشود، اما هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد

*نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش

شب قبل از رفتنش به مسجد رفتیم. موقع برگشت گفتم: محمد! بیا برویم با هم بازار، ماهی بخریم. می‌خواستم قبل رفتن برایش ماهی درست کنم. فردا ساعت ۱۰ صبح غذا را درست کردم و او مشغول خواندن نماز قضا بود. با لباس بسیجی آماده شد و می‌خواست برود کوله پشتی بخرد. گفت: باید کوله‌پشتی ساده باشد. نمی‌دانم به من الهام شده بود یا چه اما هرچه بود به او گفتم: اجازه نمی‌دهم از خانه بیرون بروی. حسین را می‌فرستم برایت بخرد.

حسین کوله پشتی را خرید و من وسایلش را جابجا کردم. یک موبایل کوچک ساده داشت که خراب هم بود. گفتم: محمد آقا ای کاش یک موبایل هم بخری آنجا از خودت عکس و فیلم برای ما بفرستی. قبول کرد و حسین را مجدد فرستاد یک گوشی همراه که دوربین داشته باشد، برایش بخرد. اینقدر خوشحال بودم که به او گفتم: محمد! لحظه لحظه بودن کنار تو برای من ارزش دارد. نمی‌‌دانم این حرف‌ها از کجا آمد آن لحظه.

محمد رفت داخل اتاق و مشغول کارهایش شد. نزدیک ظهر دایی‌اش آمد خانه ما به او گفت: آماده باش اول می‌آیم دنبال تو بعد می‌رویم دنبال بقیه. به دایی گفتم می‌شود اول بقیه را سوار کنید، بعد بیایید دنبال محمد؟ دایی گفت: چشم خواهرزاده. (همیشه مرا خواهرزاده صدا می‌کرد) نمی‌دانم چه حسی بود، اما هر چه بود دوست داشتم تا وقتی که خانه است جلوی چشمم باشد. نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش. نماز خواند و غذا خوردیم. کوله‌پشتی را که گذاشت پشتش گفتم: محمد آقا مراقب خودت باش. گفت: مراقب خودم باشم؟ خودت را بگذار جای حضرت ام البنین(س) و حضرت زینب(س). من بعد از شنیدن این حرف به هم ریختم و از حرف خودم پشیمان شدم. حس کردم خانم‌ها جلوی چشمم ایستادند. خجالت کشیدم. گفتم: محمد جان تو را به خدا می‌سپارم.

وقتی همسرم می‌رفت پایین بچه‌ها را بغل کند، من ماندم و فقط نگاهش می‌کردم. همسرم عادت داشت وقتی می‌خواست به مسافرت برود قبل سوار شدن برمی‌گشت، مرا در آغوش می‌گرفت و دوباره راه می‌افتاد. آن دفعه اصلاً حتی برنگشت نگاهم کند. من مبهوت مانده بودم که چرا این کار را کرد. قبلش گفت: خانم! بیا باهم عکس بگیریم، گفتم: نه چادرم مناسب نیست. خندید و چادرم را کشید و گفت: به تو می‌گویم بیا باهم عکس بگیریم. با بچه‌ها ایستادیم و عکس گرفتیم. او رفت بدون اینکه حرفی بزنیم.

*به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن

چند ساعت بعد از رفتنش تماس گرفتم و پرسیدم: کجایی؟ گفت هنوز به تهران نرسیده‌ایم. با یک ماشین به درد نخور آمدیم. به خاطر همین مسیرمان طولانی شد. یک روز تهران بود و بعد عازم سوریه شدند. به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن که بدانم سالمی و صدایت را بشنوم.

وقتی به سوریه رسید، اطلاع داد که رسیده است.چند روز گذشت و ۱۰ روز تماس نگرفت. خیلی ناراحت شده بودم. من حساسم و زود گریه‌ام می‌گیرد. به هرکسی که می‌توانستم زنگ زدم و سراغش را گرفتم، اما خبری نبود. همسران دوستانش می‌گفتند مثلاً شوهر ما دیشب تماس گرفته. به خودم می‌گفتم خدایا چرا محمد تماس نمی‌گیرد. نگو می‌خواست از ما دل بکند. از اینکه ما اینقدر وابسته هستیم، می‌خواست اذیت نشویم. شاید هم نمی‌خواست حرفی بزنیم که شهادتش به تاخیر بیفتد. صبر و تحملم تمام شده بود؛ تا این که ۴ روز قبل از شهادتش تماس گرفت. گفتم چرا زنگ نمی‌زنی؟ چرا اینطوری شدی؟ موقع رفتنش ابوالفضل فرزند آخرمان تب داشت. حال او را پرسید. آن لحظات من مسجد بودم و دوستانم کنارم بودند. بعد از چند لحظه صحبت، بی‌مقدمه گفتم: محمد آقا می‌بوسمت! دیدم بعد از این حرفم قهقهه زد؛ طوری که هیچگاه ندیده بودم اینگونه بخندد. شاید برای اینکه او داشت به سعادت و شهادت فکر می‌کرد و می‌دید من در چه عوالمی هستم. 

دوستانش پشت خط به او می‌گفته بودند، چرا با همسرت اینطور صحبت می‌کنی؟ اینقدر بی‌احساس! گفته بود من چند ماهی است که دارم با خودم تمرین می‌کنم کاری کنم او از من فاصله بگیرد که اگر نبودم برایش عادی باشد.

دوستانم تلفن را گرفتند تا با او صحبت کنند. یکی از دوستانم که با او صحبت می‌کرد، صدایشان را می‌شنیدم. دیدم حاج محمد به او می‌گوید، خانمم را آماده کنید، دوستم به او گفت: این چه حرفی است؟ ان‌شاءالله دوباره برمی‌گردی دور هم هستیم. حاج محمد دوباره گفت: به شما می‌گویم همسر من را آماده کنید.

من متوجه منظور او نمی‌شدم، اینکه از چه لحاظ می‌گوید مرا آماده کنید. آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این است که شهید شود. مسجد امام سجاد(ع) در محله‌مان، همان جایی که پیکر همسرم اکنون آنجا دفن است شب شهادت امام رضا(ع) نذری می‌دادیم. محمد وقتی داشت به سوریه می‌رفت، گفت: خانم امسال نذری را در مسجد بقیةالله(عج) که به خانه نزدیک‌تر است بدهید. من هم قبول کردم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد

*علاقه‌ای که به امام رضا(ع) داشت

درست شب شهادت امام رضا(ع) همسرم تیر می‌خورد. همراه او شهید مرادخانی، شهید فیروزآبادی، شهید شیخ‌الاسلام و شهید شهید صحرایی بودند که همه‌شان درجا به شهادت می‌رسند، اما همسرم تیر می‌خورد و صبح روز شهادت امام رضا(ع) شهید می‌شود. محمد علاقه زیادی به امام رضا(ع) داشت. هر گره‌ای در زندگی داشتیم متوسل به ایشان می‌شد. حتی به کربلا که می‌خواست برود، می‌رفت مشهد قبلش، می‌گفت باید اول از امام رضا(ع) اجازه بگیرم بعد. 

*اولین باری که پیکرش را دیدم، پایش را بوسیدم

من و پسر کوچکم و مادرشوهرم در خانه نشسته بودیم. شنیدیم همسرم تیر خورده. مادر شوهرم می‌گفت نمی‌دانم چرا حالم یک جوری است. احساس می‌کنم به ما دروغ می‌گویند. گفتم: نه دروغ نمی‌گویند دست محمد تیر خورده فقط. مادرشوهرم آرام و قرار نداشت و مدام می‌گفت نه دروغ می‌گویند.

صبحش در مسجد دخترم گفت: مامان! من صبح که نمازم را خواندم حس کردم کسی آمد و به من گفت پدرت شهید شده. باز هم توجه نکردم. نمی‌توانستم باور کنم. فردا صبح ساعت ۹ دیدم یکی از دوستانم از بابلسر آمد خانه ما. او را که دیدم با تعجب گفتم: چه عجب! این موقع صبح اینجا چه کار می‌کنید؟ گفت: آمدیم به شما سر بزنیم، از حاج‌ محمد چه خبر؟ گفتم: گویا تیر خورده. ناگهان به خودم آمدم و ادامه دادم: نکنه حاج محمد چیزی شده!

تا این را که گفتم، آنها زدند زیر گریه. به خودم گفتم: ای دل غافل! همه خبر دارند که همسر من شهید شده جز خودم. شروع کردم به گریه کردن. بعد از ۱۰ دقیقه به خودم آمدم و گفتم خوش به سعادتش که به آرزویش رسید. سعی کردم گریه نکنم. دوستانم گفتند: لطفاً چادر را سر کن، خیلی‌ها پشت در ایستاده‌اند. نماینده شهر، امام جمعه و بزرگان دیگری وارد خانه شدند. بعد از دو ـ سه روز یعنی بیست و سوم پیکرش از سوریه برگشت. چون اولین باری بود که به سوریه رفته بود، گوسفند خریده بودم و گفتم باید برای مسافرم قربانی کنم و همانطور که گفتم: اولین باری که پیکرش را دیدم پایش را بوسیدم.

انتهای پیام/



خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد

منبع خبر

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد بیشتر بخوانید »

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد



خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محمد شالیکار ۴۷ ساله بود که علی‌رغم ۵۰ درصد جانبازی وقتی در کربلا شنید عده‌ای به سوریه اعزام می‌شوند تا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) با تروریست‌های تکفیری بجنگند، سفر را نیمه کاره گذاشت و برگشت تا از قافله جا نماند. 

شهید شالیکار از روزهای جوانی وقتی لباس جهاد در راه خدا را پوشید و به جبهه رفت با خودش قرار گذاشت وقتی از پا بنشیند که جانش را در راه خدا داده باشد. مثل برادرش حسین که در کربلای ۱۰ به آسمان رفته بود. سرانجام در تقدیر او نوشته شده بود ۲۱ آذر سال ۹۴ شهید مدافع حرم خواهد شد و مزد سال‌ها مجاهدتش را خواهد گرفت. 

شهربانو نوروزی همسر این شهید عزیز برایمان از سال‌ها زندگی مشترکشان اینگونه روایت می‌کند: 

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*فکر کردم برای خواهرم خواستگار آمده

آغاز زندگی مشترک من و محمد برمی‌گردد به سال ۶۹. خانواده من اهل بابلسر و ساکن همین شهرستان بودند، اما خانواده محمد اهل شهرستان فریدونکنار و ساکن آنجا. دخترعموی شهید شالیکار همسایه ما بود و مرا برای ازدواج با سرعمویش معرفی کرد. در واقع ازدواج ما کاملاً به صورت سنتی انجام شد و خانواده شهید شالکیار به خواستگاری من آمدند.

من ۱۵ سالم بود و فرزند دوم خانواده ۷ نفری. ۵ خواهر بودیم و یک برادر. خواهر بزرگ‌ترم تهران در رشته تربیت معلم تحصیل می‌کرد. برای همین من بیش‌تر در چشم آشناها بودم. خواستگارم از او بیشتر بود. هرچند خیلی از مسائل ازدواج سر درنمی‌آوردم. یک روز مادرم گفت: شهربانو قرار است خواستگار بیاید. اول خیلی خوشحال شدم و گمان کردم برای خواهرم می‌آیند. اصلاً فکر نمی‌کردم قرار است من ازدواج کنم. مادرم که احساس مرا متوجه شد، گفت: آنها به خواستگاری تو می‌آیند نه خواهرت. آنجا تازه فهمیدم قرار است ازدواج کنم.

به مادرم گفتم: چرا من؟ ناراحت بودم چون تازه کلاس سوم راهنمایی می‌رفتم. مادرم گفت: خب آنها تو را پسندیده‌اند. خلاصه قسمت بود و محمد و خانواده‌اش مرا دیدند. جالب است برایتان بگویم از خواستگاری تا عروسی ما حدوداً یک ماه طول کشید. درست است که اولش مخالف بودم، اما عروسی کردن را دوست داشتم. خصوصا با محمد که می‌دانستم شغلش هم پاسداری است. به این مسائل علاقه‌مند بودم و خودم هم زیاد به بسیج می‌رفتم و خیلی فعال بودم. حتی آنقدر که می‌خواستند مرا رسمی کنند، اما خودم دوست نداشتم رسمی شوم. با این حال همچنان فعالیت داشتم. در خانواده ما هیچکس سپاهی نبود، اما من شاید به خاطر فضای جنگ و جبهه این شغل را برای همسرم دوست داشتم.

محمد هم وقتی آمد خواستگاری، ۱۹ ساله بود. قرار شد چند دقیقه‌ای با اجازه بزرگ‌ترها در مراسم خواستگاری با هم صحبت کنیم. من خیلی حجابم را محکم گرفته بودم. حتی نگاهش هم نکردم. محمد کمی خودش را معرفی کرد و گفت: برادر شهید هستم و شغل پدرم هم کشاورزی است. سپس صحبتش رسید به اینجا که باید خانه پدرم زندگی کنیم. تا این را گفت، من که تا آن لحظه ساکت بودم، فقط یک کلمه گفتم: نه! من آنجا نمی‌آیم برای زندگی. تنها چیزی هم که گفتم همین بود. محمد پرسید: چرا؟ گفتم: از قدیم می‌گویند دورنشین بالانشین است.

اما او مرا قانع کرد و گفت: چون برادرم شهید شده می‌خواهم چند سالی در منزل پدرم با آنها زندگی کنیم. من هم مخالفتی نکردم و قبول کردم. چند سال اول ازدواج با آنها زندگی کردیم و سپس مستقل شدیم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*مهریه‌ام را بخشیدم تا شوهرم بدهکار نباشد

 ۳۰۰ هزار تومان مهریه‌ام بود به علاوه حدوداً ۴۰ هزار تومان طلا. البته من همان موقع مهریه‌ام را به شوهرم بخشیدم؛ چون شنیده بودم خانم‌هایی که مهریه‌هایشان را می‌بخشند نزد همسرانشان خیلی محبوب می‌شوند. اینکه همسر تا زمانی که مهریه را پرداخت نکند بدهکار است و برای همین مهریه‌ام را بخشیدم تا او بدهکار من نباشد.

*هیچ وقت از نبودنش شکوه نکردم

حاصل ازدواج ما سه فرزند است. فرزند اولم وقتی من ۱۸ ساله شدم به دنیا آمد. از همان ابتدایی که با هم ازدواج کردیم محمد به مأموریت می‌رفت. هر چند که چون از ناحیه سر، جانباز بود می‌توانست کار نکند، اما یکسره لب مرز و مأموریت‌های خارجی بود. یکی دو سال هم دانشگاه امام حسین(ع) مشغول شد.

با این که وقتی نبود، خیلی تنها بودم، اما سختی را تحمل می‌کردم و حتی اعتراضی هم نمی‌کردم. با این که دوری‌اش اذیتم می‌کرد، اما انگار تحملم زیاد بود. هیچ وقت یادم نمی‌آید گله‌ای کرده باشم. محمد برای فرزند اولمان نام برادر شهیدش حسین را انتخاب کرد. برادر او در کربلای ۱۰ سال ۶۸ به شهادت رسیده بود. برای همین خانواده تصمیم گرفته بودند، برای محمد زن بگیرند تا به جبهه نرود.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری از همسرم بودم 

محمد همسر خوبی برایم بود، اما بالاخره بین هر زن و شوهری اختلاف نظرهایی پیش می‌آید. خصوصیتی که حاج محمد داشت خیلی زود عصبانی می‌شد، اما من در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری بودم و اصلاً هم دوست نداشتم همسرم را ناراحت کنم. این حرفم برای الان نیست؛ از ۳۰ سال پیش هم چنین عقیده‌ای داشتم. الان هم اگر از فامیل ما بپرسید، می‌گویند فلانی مدافع مردهاست. امر و اطاعت از شوهرم در اولویت همه کارهایم بود. دوست نداشتم تحت هیچ شرایطی به او نه بگویم. حتی اگر می‌خواستم به خانه مادرم بروم و نمی‌توانست بیاید هیچ حرفی روی حرفش نمی‌زدم. مادرم هم سراغش را می‌گرفت می‌گفتم محمد آقا خسته بود و نتوانست بیاید.

اگر ناراحتی پیش می‌آمد، شاید ناراحت می‌شدم، ولی هیچگاه به زبان نمی‌آوردم. بنده خدا همیشه خودش می‌آمد و از من عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: خانم! ببخشید که من عصبانی می‌شوم. اگر چیزی می‌گویم شما به دل نگیر. سعی می‌کرد هر طور شده از دلم در بیاورد. اصلاً کدورتی بین ما وجود نداشت. من اهل بگو مگو و جروبحث نبودم یعنی اصلا به خودم این اجازه را نمی‌دادم. 

* همسرم گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید

روزهای آخر که می‌خواست به سوریه برود، گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید و می‌گفت: خانم! شما جایگاهت بهشت است و همیشه می‌گفت خوش به حالت تو اخلاق داری. البته عصبانیت محمد آقا بی‌علت نبود. او در جنگ شرکت داشت و فضای جنگ روی اعصابش تاثیر گذاشته بود. از طرفی همانطور که گفتم جانباز هم بود.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ 

حاج محمد همان قدر که زود عصبانی می‌شد خیلی هم شوخی می‌کرد؛ خصوصاً در جمع خودمانی. اگر کسی او را بیرون می‌دید، می‌گفت: بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ سیاست داشت، اما در خانه با بچه‌ها بازی می‌کرد و خیلی با او به ما خوش می‌گذشت.

*گفتم از سوریه برگردد دست‌هایش را می‌بوسم

بارها شده بود محمد آقا به مأموریت برود و من سختی‌هایی بکشم، اما هیچگاه بروز نمی‌دادم تا در مأموریت آخرش. به سوریه رفته بود و بچه‌ها دیگر بزرگ شده بودند و کنترلشان برای من سخت شده بود. از دستشان عصبانی و ناراحت بودم. یادم می‌آید یک روز که پیش دوستانم بودم، گریه می‌کردم که بچه‌ها اذیت می‌کنند و واقعا وجود یک مرد در خانه غنیمت است. به آنها می‌گفتم محمد آقا که از سوریه برگردد، دست‌هایش را می‌بوسم. وجودش در خانه واقعا کارساز بود.

دوستانم می‌خندیدند و می‌گفتند: دیوانه! مگر آدم دست همسر را می‌بوسد؟ من جدی می‌گفتم مطمئن باشید که همچین کاری می‌کنم. اما متاسفانه محمد از سوریه زنده برنگشت و من اولین باری که پیکر همسرم را دیدم، کف پایش را بوسیدم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*گفتن چَشم به همسر، لذتبخش است!

خیلی از خانم‌ها فکر می‌کنند اینکه به همسرشان چَشم بگویند، ممکن است به ضررشان تمام شود یا مثلاً منفعتشان نباشد، اما من می‌خواهم به آنها بگویم اگر کسی در کارهایش خدا را در نظر بگیرد و خدا را ببیند هر کاری کند، خیر و بازدهی آن را می‌بیند. بله، اگر خدا در کار نباشد چَشم گفتن به هر کسی ممکن است طرف مقابل را به اصطلاح ما پررو کند، ولی همیشه در زندگی اگر خدا در نظرمان باشد، گفتن چَشم به همسر لذتبخش است.

*با هم قهر نمی‌کردیم

محمد آقا با یکی از دوستانش بحث‌شان شده بود و از هم ناراحت بودند. من از این موضوع باخبر بودم. روزهای اول محرم به مسجد رفته بودم و محمد آقا هم در حیاط مسجد با چند نفر از دوستان دیگرش در حال صحبت بود که آن رفیقش جلو آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد. من با لبخند جوابش را دادم. آن زمان من عروس هم داشتم. وقتی رسیدم خانه محمد زنگ در را زد و گفت: بیا پایین. وقتی رفتم پایین پرسید: چرا وقتی فلانی را دیدی خندیدی و احوالپرسی کردی؟ گفتم: ما با آنها نمک خورده بودیم.گفت: کار اشتباهی کردی، عصبانی شد و دستش را به سمت صورتم آورد. لبم خون افتاد و من تنها به او گفتم: محمد آقا آرام باش! بچه‌ها متوجه می‌شوند. من معذرت می‌خواهم، متوجه نبودم. نباید این کار را می‌کردم.

رفتیم بالا. دختر و عروسم هم خانه ما بودند. اشکم را نمی‌توانستم کنترل کنم، اما وقتی رفتیم بالا عروس و دخترم اصلاً متوجه نشدند ناراحتم. من و شهید شالیکار اصلا باهم قهر نمی‌کردیم. همان لحظه با هم صحبت می‌کردیم. این یکی از خصوصیات خوب او بود. 

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم

سختی‌هایی کشیدم، اما اینها تجربیاتی بود که در زندگی داشتم و ناراضی هم نبودم. دوست داشتم اگر کار اشتباهی می‌کنم همسرم حتما به من تلنگری بزند. این نگاهی بود که از نوجوانی به آن اعتقاد داشتم. دید من این بود و با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم.

*خوابی که در کربلا دید در سوریه تعبیر شد

آبان سال ۹۴ محمد آقا برای اولین بار به سوریه رفت و ۲۱ آذر همان سال به شهادت رسید. وقتی می‌خواستند ثبت نام کنند برای بردن نیروها، شهید شالیکار کربلا بود و آنجا شنیده بود. پسر عمویش هم در سپاه مازندران بود. حاج محمد سریع خود را می‌رساند لب مرز تا برگردد. با من تماس گرفت و گفت: من دارم می‌آیم که بروم سوریه. گفتم: محمد آقا راه را یکسره نیا خطرناک است. گفت نه باید زود برگردم.

در کربلا خواب حاج حسین بصیر را می‌بیند که همه در جایی هستند و تعدادی هم با لباس رزم کنار او ایستاده‌اند. حاج حسین بصیر یک به یک می‌آید و کمربندهای بقیه را محکم می‌کند و می‌گوید داریم می‌رویم به سمت سوریه.

*هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم

روز اعزام خبر می‌رسد سردار همدانی به شهادت رسیده. برای همین اعزام بچه‌ها چند روز به عقب می‌افتد. وقتی مجدد قرار می‌شود اعزام کنند اطلاع می‌دهند تنها اسم سه نفر قبول شده برای رفتن. محمد خیلی ناراحت بود و رجوع می‌کند به قرآن و استخاره می‌گیرد. جواب استخاره خوب می‌آید. بلافاصله زنگ می‌زند به سردار رستمیان از فرماندهان سپاه مازندران و می‌گوید شما دارید به سوریه می‌روید؟ سردار رستمیان می‌گوید: بله. محمد می‌گوید: من از بزرگ شما اجازه گرفتم به سوریه بروم. سردار می‌گوید: بزرگ ما دیگر کیست؟ محمد می‌گوید: خدا.

سردار می‌گوید: مسلم است خدا بزرگ همه ما هست. همسرم می‌گوید: اگر مرا با خودتان نبرید باید فردای قیامت جوابگو باشید. سردار رستمیان هم بالاخره اسم او را به لیست اضافه می‌کند. شهید شالیکار آمد خانه، آن روز من مهمان داشتم. صدایم کرد و گفت: خانم بیا اتاق کارت دارم. وقتی رفتم گفت: باید چند روز دیگر به سوریه بروم. فعلاً به کسی نگو حتی بچه‌ها.

این را که گفت من به فکر فرو رفتم. مادرم از من پرسید: چه شده؟ گفتم: چیزی نیست. کلا در ۲۵ سال زندگی با همسرم هیچگاه حرفش را به کسی حتی مادرم نگفتم. اما هنوز توی فکر بودم. از طرفی خیلی خوشحال بودم همسرم می‌خواهد به سوریه برود. حس می‌کردم باعث افتخار من است. شاید باورتان نشود، اما هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش

شب قبل از رفتنش به مسجد رفتیم. موقع برگشت گفتم: محمد! بیا برویم با هم بازار، ماهی بخریم. می‌خواستم قبل رفتن برایش ماهی درست کنم. فردا ساعت ۱۰ صبح غذا را درست کردم و او مشغول خواندن نماز قضا بود. با لباس بسیجی آماده شد و می‌خواست برود کوله پشتی بخرد. گفت: باید کوله‌پشتی ساده باشد. نمی‌دانم به من الهام شده بود یا چه اما هرچه بود به او گفتم: اجازه نمی‌دهم از خانه بیرون بروی. حسین را می‌فرستم برایت بخرد.

حسین کوله پشتی را خرید و من وسایلش را جابجا کردم. یک موبایل کوچک ساده داشت که خراب هم بود. گفتم: محمد آقا ای کاش یک موبایل هم بخری آنجا از خودت عکس و فیلم برای ما بفرستی. قبول کرد و حسین را مجدد فرستاد یک گوشی همراه که دوربین داشته باشد، برایش بخرد. اینقدر خوشحال بودم که به او گفتم: محمد! لحظه لحظه بودن کنار تو برای من ارزش دارد. نمی‌دانم این حرف‌ها از کجا آمد آن لحظه.

محمد رفت داخل اتاق و مشغول کارهایش شد. نزدیک ظهر دایی‌اش آمد خانه ما به او گفت: آماده باش اول می‌آیم دنبال تو بعد می‌رویم دنبال بقیه. به دایی گفتم می‌شود اول بقیه را سوار کنید، بعد بیایید دنبال محمد؟ دایی گفت: چشم خواهرزاده. (همیشه مرا خواهرزاده صدا می‌کرد) نمی‌دانم چه حسی بود، اما هر چه بود دوست داشتم تا وقتی که خانه است جلوی چشمم باشد. نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش. نماز خواند و غذا خوردیم. کوله‌پشتی را که گذاشت پشتش گفتم: محمد آقا مراقب خودت باش. گفت: مراقب خودم باشم؟ خودت را بگذار جای حضرت ام البنین(س) و حضرت زینب(س). من بعد از شنیدن این حرف به هم ریختم و از حرف خودم پشیمان شدم. حس کردم خانم‌ها جلوی چشمم ایستادند. خجالت کشیدم. گفتم: محمد جان تو را به خدا می‌سپارم.

وقتی همسرم می‌رفت پایین بچه‌ها را بغل کند، من ماندم و فقط نگاهش می‌کردم. همسرم عادت داشت وقتی می‌خواست به مسافرت برود قبل سوار شدن برمی‌گشت، مرا در آغوش می‌گرفت و دوباره راه می‌افتاد. آن دفعه اصلاً حتی برنگشت نگاهم کند. من مبهوت مانده بودم که چرا این کار را کرد. قبلش گفت: خانم! بیا باهم عکس بگیریم، گفتم: نه چادرم مناسب نیست. خندید و چادرم را کشید و گفت: به تو می‌گویم بیا باهم عکس بگیریم. با بچه‌ها ایستادیم و عکس گرفتیم. او رفت بدون اینکه حرفی بزنیم.

*به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن

چند ساعت بعد از رفتنش تماس گرفتم و پرسیدم: کجایی؟ گفت هنوز به تهران نرسیده‌ایم. با یک ماشین به درد نخور آمدیم. به خاطر همین مسیرمان طولانی شد. یک روز تهران بود و بعد عازم سوریه شدند. به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن که بدانم سالمی و صدایت را بشنوم.

وقتی به سوریه رسید، اطلاع داد که رسیده است.چند روز گذشت و ۱۰ روز تماس نگرفت. خیلی ناراحت شده بودم. من حساسم و زود گریه‌ام می‌گیرد. به هرکسی که می‌توانستم زنگ زدم و سراغش را گرفتم، اما خبری نبود. همسران دوستانش می‌گفتند مثلاً شوهر ما دیشب تماس گرفته. به خودم می‌گفتم خدایا چرا محمد تماس نمی‌گیرد. نگو می‌خواست از ما دل بکند. از اینکه ما اینقدر وابسته هستیم، می‌خواست اذیت نشویم. شاید هم نمی‌خواست حرفی بزنیم که شهادتش به تاخیر بیفتد. صبر و تحملم تمام شده بود؛ تا این که ۴ روز قبل از شهادتش تماس گرفت. گفتم چرا زنگ نمی‌زنی؟ چرا اینطوری شدی؟ موقع رفتنش ابوالفضل فرزند آخرمان تب داشت. حال او را پرسید. آن لحظات من مسجد بودم و دوستانم کنارم بودند. بعد از چند لحظه صحبت، بی‌مقدمه گفتم: محمد آقا می‌بوسمت! دیدم بعد از این حرفم قهقهه زد؛ طوری که هیچگاه ندیده بودم اینگونه بخندد. شاید برای اینکه او داشت به سعادت و شهادت فکر می‌کرد و می‌دید من در چه عوالمی هستم. 

دوستانش پشت خط به او می‌گفته بودند، چرا با همسرت اینطور صحبت می‌کنی؟ اینقدر بی‌احساس! گفته بود من چند ماهی است که دارم با خودم تمرین می‌کنم کاری کنم او از من فاصله بگیرد که اگر نبودم برایش عادی باشد.

دوستانم تلفن را گرفتند تا با او صحبت کنند. یکی از دوستانم که با او صحبت می‌کرد، صدایشان را می‌شنیدم. دیدم حاج محمد به او می‌گوید، خانمم را آماده کنید، دوستم به او گفت: این چه حرفی است؟ ان‌شاءالله دوباره برمی‌گردی دور هم هستیم. حاج محمد دوباره گفت: به شما می‌گویم همسر من را آماده کنید.

من متوجه منظور او نمی‌شدم، اینکه از چه لحاظ می‌گوید مرا آماده کنید. آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این است که شهید شود. مسجد امام سجاد(ع) در محله‌مان، همان جایی که پیکر همسرم اکنون آنجا دفن است شب شهادت امام رضا(ع) نذری می‌دادیم. محمد وقتی داشت به سوریه می‌رفت، گفت: خانم امسال نذری را در مسجد بقیةالله(عج) که به خانه نزدیک‌تر است بدهید. من هم قبول کردم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*علاقه‌ای که به امام رضا(ع) داشت

درست شب شهادت امام رضا(ع) همسرم تیر می‌خورد. همراه او شهید مرادخانی، شهید فیروزآبادی، شهید شیخ‌الاسلام و شهید شهید صحرایی بودند که همه‌شان درجا به شهادت می‌رسند، اما همسرم تیر می‌خورد و صبح روز شهادت امام رضا(ع) شهید می‌شود. محمد علاقه زیادی به امام رضا(ع) داشت. هر گره‌ای در زندگی داشتیم متوسل به ایشان می‌شد. حتی به کربلا که می‌خواست برود، می‌رفت مشهد قبلش، می‌گفت باید اول از امام رضا(ع) اجازه بگیرم بعد. 

*اولین باری که پیکرش را دیدم، پایش را بوسیدم

من و پسر کوچکم و مادرشوهرم در خانه نشسته بودیم. شنیدیم همسرم تیر خورده. مادر شوهرم می‌گفت نمی‌دانم چرا حالم یک جوری است. احساس می‌کنم به ما دروغ می‌گویند. گفتم: نه دروغ نمی‌گویند دست محمد تیر خورده فقط. مادرشوهرم آرام و قرار نداشت و مدام می‌گفت نه دروغ می‌گویند.

صبحش در مسجد دخترم گفت: مامان! من صبح که نمازم را خواندم حس کردم کسی آمد و به من گفت پدرت شهید شده. باز هم توجه نکردم. نمی‌توانستم باور کنم. فردا صبح ساعت ۹ دیدم یکی از دوستانم از بابلسر آمد خانه ما. او را که دیدم با تعجب گفتم: چه عجب! این موقع صبح اینجا چه کار می‌کنید؟ گفت: آمدیم به شما سر بزنیم، از حاج‌ محمد چه خبر؟ گفتم: گویا تیر خورده. ناگهان به خودم آمدم و ادامه دادم: نکنه حاج محمد چیزی شده!

تا این را که گفتم، آنها زدند زیر گریه. به خودم گفتم: ای دل غافل! همه خبر دارند که همسر من شهید شده جز خودم. شروع کردم به گریه کردن. بعد از ۱۰ دقیقه به خودم آمدم و گفتم خوش به سعادتش که به آرزویش رسید. سعی کردم گریه نکنم. دوستانم گفتند: لطفاً چادر را سر کن، خیلی‌ها پشت در ایستاده‌اند. نماینده شهر، امام جمعه و بزرگان دیگری وارد خانه شدند. بعد از دو ـ سه روز یعنی بیست و سوم پیکرش از سوریه برگشت. چون اولین باری بود که به سوریه رفته بود، گوسفند خریده بودم و گفتم باید برای مسافرم قربانی کنم و همانطور که گفتم: اولین باری که پیکرش را دیدم پایش را بوسیدم.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محمد شالیکار ۴۷ ساله بود که علی‌رغم ۵۰ درصد جانبازی وقتی در کربلا شنید عده‌ای به سوریه اعزام می‌شوند تا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) با تروریست‌های تکفیری بجنگند، سفر را نیمه کاره گذاشت و برگشت تا از قافله جا نماند. 

شهید شالیکار از روزهای جوانی وقتی لباس جهاد در راه خدا را پوشید و به جبهه رفت با خودش قرار گذاشت وقتی از پا بنشیند که جانش را در راه خدا داده باشد. مثل برادرش حسین که در کربلای ۱۰ به آسمان رفته بود. سرانجام در تقدیر او نوشته شده بود ۲۱ آذر سال ۹۴ شهید مدافع حرم خواهد شد و مزد سال‌ها مجاهدتش را خواهد گرفت. 

شهربانو نوروزی همسر این شهید عزیز برایمان از سال‌ها زندگی مشترکشان اینگونه روایت می‌کند: 

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*فکر کردم برای خواهرم خواستگار آمده

آغاز زندگی مشترک من و محمد برمی‌گردد به سال ۶۹. خانواده من اهل بابلسر و ساکن همین شهرستان بودند، اما خانواده محمد اهل شهرستان فریدونکنار و ساکن آنجا. دخترعموی شهید شالیکار همسایه ما بود و مرا برای ازدواج با سرعمویش معرفی کرد. در واقع ازدواج ما کاملاً به صورت سنتی انجام شد و خانواده شهید شالکیار به خواستگاری من آمدند.

من ۱۵ سالم بود و فرزند دوم خانواده ۷ نفری. ۵ خواهر بودیم و یک برادر. خواهر بزرگ‌ترم تهران در رشته تربیت معلم تحصیل می‌کرد. برای همین من بیش‌تر در چشم آشناها بودم. خواستگارم از او بیشتر بود. هرچند خیلی از مسائل ازدواج سر درنمی‌آوردم. یک روز مادرم گفت: شهربانو قرار است خواستگار بیاید. اول خیلی خوشحال شدم و گمان کردم برای خواهرم می‌آیند. اصلاً فکر نمی‌کردم قرار است من ازدواج کنم. مادرم که احساس مرا متوجه شد، گفت: آنها به خواستگاری تو می‌آیند نه خواهرت. آنجا تازه فهمیدم قرار است ازدواج کنم.

به مادرم گفتم: چرا من؟ ناراحت بودم چون تازه کلاس سوم راهنمایی می‌رفتم. مادرم گفت: خب آنها تو را پسندیده‌اند. خلاصه قسمت بود و محمد و خانواده‌اش مرا دیدند. جالب است برایتان بگویم از خواستگاری تا عروسی ما حدوداً یک ماه طول کشید. درست است که اولش مخالف بودم، اما عروسی کردن را دوست داشتم. خصوصا با محمد که می‌دانستم شغلش هم پاسداری است. به این مسائل علاقه‌مند بودم و خودم هم زیاد به بسیج می‌رفتم و خیلی فعال بودم. حتی آنقدر که می‌خواستند مرا رسمی کنند، اما خودم دوست نداشتم رسمی شوم. با این حال همچنان فعالیت داشتم. در خانواده ما هیچکس سپاهی نبود، اما من شاید به خاطر فضای جنگ و جبهه این شغل را برای همسرم دوست داشتم.

محمد هم وقتی آمد خواستگاری، ۱۹ ساله بود. قرار شد چند دقیقه‌ای با اجازه بزرگ‌ترها در مراسم خواستگاری با هم صحبت کنیم. من خیلی حجابم را محکم گرفته بودم. حتی نگاهش هم نکردم. محمد کمی خودش را معرفی کرد و گفت: برادر شهید هستم و شغل پدرم هم کشاورزی است. سپس صحبتش رسید به اینجا که باید خانه پدرم زندگی کنیم. تا این را گفت، من که تا آن لحظه ساکت بودم، فقط یک کلمه گفتم: نه! من آنجا نمی‌آیم برای زندگی. تنها چیزی هم که گفتم همین بود. محمد پرسید: چرا؟ گفتم: از قدیم می‌گویند دورنشین بالانشین است.

اما او مرا قانع کرد و گفت: چون برادرم شهید شده می‌خواهم چند سالی در منزل پدرم با آنها زندگی کنیم. من هم مخالفتی نکردم و قبول کردم. چند سال اول ازدواج با آنها زندگی کردیم و سپس مستقل شدیم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*مهریه‌ام را بخشیدم تا شوهرم بدهکار نباشد

 ۳۰۰ هزار تومان مهریه‌ام بود به علاوه حدوداً ۴۰ هزار تومان طلا. البته من همان موقع مهریه‌ام را به شوهرم بخشیدم؛ چون شنیده بودم خانم‌هایی که مهریه‌هایشان را می‌بخشند نزد همسرانشان خیلی محبوب می‌شوند. اینکه همسر تا زمانی که مهریه را پرداخت نکند بدهکار است و برای همین مهریه‌ام را بخشیدم تا او بدهکار من نباشد.

*هیچ وقت از نبودنش شکوه نکردم

حاصل ازدواج ما سه فرزند است. فرزند اولم وقتی من ۱۸ ساله شدم به دنیا آمد. از همان ابتدایی که با هم ازدواج کردیم محمد به مأموریت می‌رفت. هر چند که چون از ناحیه سر، جانباز بود می‌توانست کار نکند، اما یکسره لب مرز و مأموریت‌های خارجی بود. یکی دو سال هم دانشگاه امام حسین(ع) مشغول شد.

با این که وقتی نبود، خیلی تنها بودم، اما سختی را تحمل می‌کردم و حتی اعتراضی هم نمی‌کردم. با این که دوری‌اش اذیتم می‌کرد، اما انگار تحملم زیاد بود. هیچ وقت یادم نمی‌آید گله‌ای کرده باشم. محمد برای فرزند اولمان نام برادر شهیدش حسین را انتخاب کرد. برادر او در کربلای ۱۰ سال ۶۸ به شهادت رسیده بود. برای همین خانواده تصمیم گرفته بودند، برای محمد زن بگیرند تا به جبهه نرود.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری از همسرم بودم 

محمد همسر خوبی برایم بود، اما بالاخره بین هر زن و شوهری اختلاف نظرهایی پیش می‌آید. خصوصیتی که حاج محمد داشت خیلی زود عصبانی می‌شد، اما من در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری بودم و اصلاً هم دوست نداشتم همسرم را ناراحت کنم. این حرفم برای الان نیست؛ از ۳۰ سال پیش هم چنین عقیده‌ای داشتم. الان هم اگر از فامیل ما بپرسید، می‌گویند فلانی مدافع مردهاست. امر و اطاعت از شوهرم در اولویت همه کارهایم بود. دوست نداشتم تحت هیچ شرایطی به او نه بگویم. حتی اگر می‌خواستم به خانه مادرم بروم و نمی‌توانست بیاید هیچ حرفی روی حرفش نمی‌زدم. مادرم هم سراغش را می‌گرفت می‌گفتم محمد آقا خسته بود و نتوانست بیاید.

اگر ناراحتی پیش می‌آمد، شاید ناراحت می‌شدم، ولی هیچگاه به زبان نمی‌آوردم. بنده خدا همیشه خودش می‌آمد و از من عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: خانم! ببخشید که من عصبانی می‌شوم. اگر چیزی می‌گویم شما به دل نگیر. سعی می‌کرد هر طور شده از دلم در بیاورد. اصلاً کدورتی بین ما وجود نداشت. من اهل بگو مگو و جروبحث نبودم یعنی اصلا به خودم این اجازه را نمی‌دادم. 

* همسرم گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید

روزهای آخر که می‌خواست به سوریه برود، گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید و می‌گفت: خانم! شما جایگاهت بهشت است و همیشه می‌گفت خوش به حالت تو اخلاق داری. البته عصبانیت محمد آقا بی‌علت نبود. او در جنگ شرکت داشت و فضای جنگ روی اعصابش تاثیر گذاشته بود. از طرفی همانطور که گفتم جانباز هم بود.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ 

حاج محمد همان قدر که زود عصبانی می‌شد خیلی هم شوخی می‌کرد؛ خصوصاً در جمع خودمانی. اگر کسی او را بیرون می‌دید، می‌گفت: بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ سیاست داشت، اما در خانه با بچه‌ها بازی می‌کرد و خیلی با او به ما خوش می‌گذشت.

*گفتم از سوریه برگردد دست‌هایش را می‌بوسم

بارها شده بود محمد آقا به مأموریت برود و من سختی‌هایی بکشم، اما هیچگاه بروز نمی‌دادم تا در مأموریت آخرش. به سوریه رفته بود و بچه‌ها دیگر بزرگ شده بودند و کنترلشان برای من سخت شده بود. از دستشان عصبانی و ناراحت بودم. یادم می‌آید یک روز که پیش دوستانم بودم، گریه می‌کردم که بچه‌ها اذیت می‌کنند و واقعا وجود یک مرد در خانه غنیمت است. به آنها می‌گفتم محمد آقا که از سوریه برگردد، دست‌هایش را می‌بوسم. وجودش در خانه واقعا کارساز بود.

دوستانم می‌خندیدند و می‌گفتند: دیوانه! مگر آدم دست همسر را می‌بوسد؟ من جدی می‌گفتم مطمئن باشید که همچین کاری می‌کنم. اما متاسفانه محمد از سوریه زنده برنگشت و من اولین باری که پیکر همسرم را دیدم، کف پایش را بوسیدم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*گفتن چَشم به همسر، لذتبخش است!

خیلی از خانم‌ها فکر می‌کنند اینکه به همسرشان چَشم بگویند، ممکن است به ضررشان تمام شود یا مثلاً منفعتشان نباشد، اما من می‌خواهم به آنها بگویم اگر کسی در کارهایش خدا را در نظر بگیرد و خدا را ببیند هر کاری کند، خیر و بازدهی آن را می‌بیند. بله، اگر خدا در کار نباشد چَشم گفتن به هر کسی ممکن است طرف مقابل را به اصطلاح ما پررو کند، ولی همیشه در زندگی اگر خدا در نظرمان باشد، گفتن چَشم به همسر لذتبخش است.

*با هم قهر نمی‌کردیم

محمد آقا با یکی از دوستانش بحث‌شان شده بود و از هم ناراحت بودند. من از این موضوع باخبر بودم. روزهای اول محرم به مسجد رفته بودم و محمد آقا هم در حیاط مسجد با چند نفر از دوستان دیگرش در حال صحبت بود که آن رفیقش جلو آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد. من با لبخند جوابش را دادم. آن زمان من عروس هم داشتم. وقتی رسیدم خانه محمد زنگ در را زد و گفت: بیا پایین. وقتی رفتم پایین پرسید: چرا وقتی فلانی را دیدی خندیدی و احوالپرسی کردی؟ گفتم: ما با آنها نمک خورده بودیم.گفت: کار اشتباهی کردی، عصبانی شد و دستش را به سمت صورتم آورد. لبم خون افتاد و من تنها به او گفتم: محمد آقا آرام باش! بچه‌ها متوجه می‌شوند. من معذرت می‌خواهم، متوجه نبودم. نباید این کار را می‌کردم.

رفتیم بالا. دختر و عروسم هم خانه ما بودند. اشکم را نمی‌توانستم کنترل کنم، اما وقتی رفتیم بالا عروس و دخترم اصلاً متوجه نشدند ناراحتم. من و شهید شالیکار اصلا باهم قهر نمی‌کردیم. همان لحظه با هم صحبت می‌کردیم. این یکی از خصوصیات خوب او بود. 

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم

سختی‌هایی کشیدم، اما اینها تجربیاتی بود که در زندگی داشتم و ناراضی هم نبودم. دوست داشتم اگر کار اشتباهی می‌کنم همسرم حتما به من تلنگری بزند. این نگاهی بود که از نوجوانی به آن اعتقاد داشتم. دید من این بود و با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم.

*خوابی که در کربلا دید در سوریه تعبیر شد

آبان سال ۹۴ محمد آقا برای اولین بار به سوریه رفت و ۲۱ آذر همان سال به شهادت رسید. وقتی می‌خواستند ثبت نام کنند برای بردن نیروها، شهید شالیکار کربلا بود و آنجا شنیده بود. پسر عمویش هم در سپاه مازندران بود. حاج محمد سریع خود را می‌رساند لب مرز تا برگردد. با من تماس گرفت و گفت: من دارم می‌آیم که بروم سوریه. گفتم: محمد آقا راه را یکسره نیا خطرناک است. گفت نه باید زود برگردم.

در کربلا خواب حاج حسین بصیر را می‌بیند که همه در جایی هستند و تعدادی هم با لباس رزم کنار او ایستاده‌اند. حاج حسین بصیر یک به یک می‌آید و کمربندهای بقیه را محکم می‌کند و می‌گوید داریم می‌رویم به سمت سوریه.

*هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم

روز اعزام خبر می‌رسد سردار همدانی به شهادت رسیده. برای همین اعزام بچه‌ها چند روز به عقب می‌افتد. وقتی مجدد قرار می‌شود اعزام کنند اطلاع می‌دهند تنها اسم سه نفر قبول شده برای رفتن. محمد خیلی ناراحت بود و رجوع می‌کند به قرآن و استخاره می‌گیرد. جواب استخاره خوب می‌آید. بلافاصله زنگ می‌زند به سردار رستمیان از فرماندهان سپاه مازندران و می‌گوید شما دارید به سوریه می‌روید؟ سردار رستمیان می‌گوید: بله. محمد می‌گوید: من از بزرگ شما اجازه گرفتم به سوریه بروم. سردار می‌گوید: بزرگ ما دیگر کیست؟ محمد می‌گوید: خدا.

سردار می‌گوید: مسلم است خدا بزرگ همه ما هست. همسرم می‌گوید: اگر مرا با خودتان نبرید باید فردای قیامت جوابگو باشید. سردار رستمیان هم بالاخره اسم او را به لیست اضافه می‌کند. شهید شالیکار آمد خانه، آن روز من مهمان داشتم. صدایم کرد و گفت: خانم بیا اتاق کارت دارم. وقتی رفتم گفت: باید چند روز دیگر به سوریه بروم. فعلاً به کسی نگو حتی بچه‌ها.

این را که گفت من به فکر فرو رفتم. مادرم از من پرسید: چه شده؟ گفتم: چیزی نیست. کلا در ۲۵ سال زندگی با همسرم هیچگاه حرفش را به کسی حتی مادرم نگفتم. اما هنوز توی فکر بودم. از طرفی خیلی خوشحال بودم همسرم می‌خواهد به سوریه برود. حس می‌کردم باعث افتخار من است. شاید باورتان نشود، اما هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش

شب قبل از رفتنش به مسجد رفتیم. موقع برگشت گفتم: محمد! بیا برویم با هم بازار، ماهی بخریم. می‌خواستم قبل رفتن برایش ماهی درست کنم. فردا ساعت ۱۰ صبح غذا را درست کردم و او مشغول خواندن نماز قضا بود. با لباس بسیجی آماده شد و می‌خواست برود کوله پشتی بخرد. گفت: باید کوله‌پشتی ساده باشد. نمی‌دانم به من الهام شده بود یا چه اما هرچه بود به او گفتم: اجازه نمی‌دهم از خانه بیرون بروی. حسین را می‌فرستم برایت بخرد.

حسین کوله پشتی را خرید و من وسایلش را جابجا کردم. یک موبایل کوچک ساده داشت که خراب هم بود. گفتم: محمد آقا ای کاش یک موبایل هم بخری آنجا از خودت عکس و فیلم برای ما بفرستی. قبول کرد و حسین را مجدد فرستاد یک گوشی همراه که دوربین داشته باشد، برایش بخرد. اینقدر خوشحال بودم که به او گفتم: محمد! لحظه لحظه بودن کنار تو برای من ارزش دارد. نمی‌دانم این حرف‌ها از کجا آمد آن لحظه.

محمد رفت داخل اتاق و مشغول کارهایش شد. نزدیک ظهر دایی‌اش آمد خانه ما به او گفت: آماده باش اول می‌آیم دنبال تو بعد می‌رویم دنبال بقیه. به دایی گفتم می‌شود اول بقیه را سوار کنید، بعد بیایید دنبال محمد؟ دایی گفت: چشم خواهرزاده. (همیشه مرا خواهرزاده صدا می‌کرد) نمی‌دانم چه حسی بود، اما هر چه بود دوست داشتم تا وقتی که خانه است جلوی چشمم باشد. نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش. نماز خواند و غذا خوردیم. کوله‌پشتی را که گذاشت پشتش گفتم: محمد آقا مراقب خودت باش. گفت: مراقب خودم باشم؟ خودت را بگذار جای حضرت ام البنین(س) و حضرت زینب(س). من بعد از شنیدن این حرف به هم ریختم و از حرف خودم پشیمان شدم. حس کردم خانم‌ها جلوی چشمم ایستادند. خجالت کشیدم. گفتم: محمد جان تو را به خدا می‌سپارم.

وقتی همسرم می‌رفت پایین بچه‌ها را بغل کند، من ماندم و فقط نگاهش می‌کردم. همسرم عادت داشت وقتی می‌خواست به مسافرت برود قبل سوار شدن برمی‌گشت، مرا در آغوش می‌گرفت و دوباره راه می‌افتاد. آن دفعه اصلاً حتی برنگشت نگاهم کند. من مبهوت مانده بودم که چرا این کار را کرد. قبلش گفت: خانم! بیا باهم عکس بگیریم، گفتم: نه چادرم مناسب نیست. خندید و چادرم را کشید و گفت: به تو می‌گویم بیا باهم عکس بگیریم. با بچه‌ها ایستادیم و عکس گرفتیم. او رفت بدون اینکه حرفی بزنیم.

*به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن

چند ساعت بعد از رفتنش تماس گرفتم و پرسیدم: کجایی؟ گفت هنوز به تهران نرسیده‌ایم. با یک ماشین به درد نخور آمدیم. به خاطر همین مسیرمان طولانی شد. یک روز تهران بود و بعد عازم سوریه شدند. به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن که بدانم سالمی و صدایت را بشنوم.

وقتی به سوریه رسید، اطلاع داد که رسیده است.چند روز گذشت و ۱۰ روز تماس نگرفت. خیلی ناراحت شده بودم. من حساسم و زود گریه‌ام می‌گیرد. به هرکسی که می‌توانستم زنگ زدم و سراغش را گرفتم، اما خبری نبود. همسران دوستانش می‌گفتند مثلاً شوهر ما دیشب تماس گرفته. به خودم می‌گفتم خدایا چرا محمد تماس نمی‌گیرد. نگو می‌خواست از ما دل بکند. از اینکه ما اینقدر وابسته هستیم، می‌خواست اذیت نشویم. شاید هم نمی‌خواست حرفی بزنیم که شهادتش به تاخیر بیفتد. صبر و تحملم تمام شده بود؛ تا این که ۴ روز قبل از شهادتش تماس گرفت. گفتم چرا زنگ نمی‌زنی؟ چرا اینطوری شدی؟ موقع رفتنش ابوالفضل فرزند آخرمان تب داشت. حال او را پرسید. آن لحظات من مسجد بودم و دوستانم کنارم بودند. بعد از چند لحظه صحبت، بی‌مقدمه گفتم: محمد آقا می‌بوسمت! دیدم بعد از این حرفم قهقهه زد؛ طوری که هیچگاه ندیده بودم اینگونه بخندد. شاید برای اینکه او داشت به سعادت و شهادت فکر می‌کرد و می‌دید من در چه عوالمی هستم. 

دوستانش پشت خط به او می‌گفته بودند، چرا با همسرت اینطور صحبت می‌کنی؟ اینقدر بی‌احساس! گفته بود من چند ماهی است که دارم با خودم تمرین می‌کنم کاری کنم او از من فاصله بگیرد که اگر نبودم برایش عادی باشد.

دوستانم تلفن را گرفتند تا با او صحبت کنند. یکی از دوستانم که با او صحبت می‌کرد، صدایشان را می‌شنیدم. دیدم حاج محمد به او می‌گوید، خانمم را آماده کنید، دوستم به او گفت: این چه حرفی است؟ ان‌شاءالله دوباره برمی‌گردی دور هم هستیم. حاج محمد دوباره گفت: به شما می‌گویم همسر من را آماده کنید.

من متوجه منظور او نمی‌شدم، اینکه از چه لحاظ می‌گوید مرا آماده کنید. آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این است که شهید شود. مسجد امام سجاد(ع) در محله‌مان، همان جایی که پیکر همسرم اکنون آنجا دفن است شب شهادت امام رضا(ع) نذری می‌دادیم. محمد وقتی داشت به سوریه می‌رفت، گفت: خانم امسال نذری را در مسجد بقیةالله(عج) که به خانه نزدیک‌تر است بدهید. من هم قبول کردم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

*علاقه‌ای که به امام رضا(ع) داشت

درست شب شهادت امام رضا(ع) همسرم تیر می‌خورد. همراه او شهید مرادخانی، شهید فیروزآبادی، شهید شیخ‌الاسلام و شهید شهید صحرایی بودند که همه‌شان درجا به شهادت می‌رسند، اما همسرم تیر می‌خورد و صبح روز شهادت امام رضا(ع) شهید می‌شود. محمد علاقه زیادی به امام رضا(ع) داشت. هر گره‌ای در زندگی داشتیم متوسل به ایشان می‌شد. حتی به کربلا که می‌خواست برود، می‌رفت مشهد قبلش، می‌گفت باید اول از امام رضا(ع) اجازه بگیرم بعد. 

*اولین باری که پیکرش را دیدم، پایش را بوسیدم

من و پسر کوچکم و مادرشوهرم در خانه نشسته بودیم. شنیدیم همسرم تیر خورده. مادر شوهرم می‌گفت نمی‌دانم چرا حالم یک جوری است. احساس می‌کنم به ما دروغ می‌گویند. گفتم: نه دروغ نمی‌گویند دست محمد تیر خورده فقط. مادرشوهرم آرام و قرار نداشت و مدام می‌گفت نه دروغ می‌گویند.

صبحش در مسجد دخترم گفت: مامان! من صبح که نمازم را خواندم حس کردم کسی آمد و به من گفت پدرت شهید شده. باز هم توجه نکردم. نمی‌توانستم باور کنم. فردا صبح ساعت ۹ دیدم یکی از دوستانم از بابلسر آمد خانه ما. او را که دیدم با تعجب گفتم: چه عجب! این موقع صبح اینجا چه کار می‌کنید؟ گفت: آمدیم به شما سر بزنیم، از حاج‌ محمد چه خبر؟ گفتم: گویا تیر خورده. ناگهان به خودم آمدم و ادامه دادم: نکنه حاج محمد چیزی شده!

تا این را که گفتم، آنها زدند زیر گریه. به خودم گفتم: ای دل غافل! همه خبر دارند که همسر من شهید شده جز خودم. شروع کردم به گریه کردن. بعد از ۱۰ دقیقه به خودم آمدم و گفتم خوش به سعادتش که به آرزویش رسید. سعی کردم گریه نکنم. دوستانم گفتند: لطفاً چادر را سر کن، خیلی‌ها پشت در ایستاده‌اند. نماینده شهر، امام جمعه و بزرگان دیگری وارد خانه شدند. بعد از دو ـ سه روز یعنی بیست و سوم پیکرش از سوریه برگشت. چون اولین باری بود که به سوریه رفته بود، گوسفند خریده بودم و گفتم باید برای مسافرم قربانی کنم و همانطور که گفتم: اولین باری که پیکرش را دیدم پایش را بوسیدم.

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد

منبع خبر

خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد/ می‌خواستم دست همسرم را ببوسم، کف پایش قسمتم شد بیشتر بخوانید »