همسر شهید

روایت همسر شهید «مهدی باکری» از آخرین دیدار با همسرش/ روایت شهید «مهدی باکری» از نحوه شهادت در خواب همسرش/ قهرمان من

رویای صادقه‌ای که پیک پرواز شهید باکری شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «مهدی باکری» سال ۱۳۳۳ به دنیا آمد و روز ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید و قایق حامل پیکر او مورد اصابت گلوله آر. پی. جی قرار گرفت و مفقودالاثر شد.

متن زیر، بخشی از متن کتاب «از چشم‌ها ۲؛ به مجنون گفتم زنده بمان، شهید مهدی باکری» به قلم «فرهاد خضری» است که انتشارات «روایت فتح» آن را منتشر کرده است.

این بخش از کتاب، سخنان «صفیه مدرس» همسر شهید «مهدی باکری» است که وی آخرین دیدار خود با همسرش را توصیف می‌کند.

«در فاصله‌ای که بین عملیات خیبر و بدر بود، همان یک سال، هیچ عملیات مهمی نشد. مهدی هفته‌ای یک بار می‌آمد به من سر می‌زد. عملیات بدر اوایل اسفند سال ۱۳۶۳ شروع شد.

آخرین شب دیدارمان بود که مهدی وقت نماز آمد خانه. نمازش را خواند. برایش آب گرم کردم برود حمام. آخرین خداحافظی ما مثل همیشه نبود.

البته من زیاد متوجه نشدم؛ چون پیش خودم حدس می‌زدم مهدی شهید نمی‌شود. به خودم می‌گفتم: «مهدی خانواده‌ای دارد که پدر ندارد، مادر ندارد. حمید هم که شهید شده. شوهر خواهرشان هم که در تصادف از دنیا رفت.»

هر کدامشان دو بچه به یادگار گذاشته بودند. پنج خواهر و برادر کوچکتر از خودش هم در خانه پدری بودند. تنها کسی که در خانواده باکری حق پدری کردن اینهمه بچه را داشت، مهدی بود.

فکر می‌کردم مصلحت خدا این باشد که لااقل مهدی زنده بماند. انتظار داشتم مهدی بعد از عملیات بدر برگردد و دور هم باشیم. با آن سال، هیچ عیدی را به خاطر نمی‌آورم که پیش هم باشیم. یک هفته مانده به عید، خبر آوردند مهدی هم شهید شده. درست بیست و پنجم اسفند سال ۶۳. کسی جرأت نمی‌کرد به من بگوید. بچه‌های لشکر مرتب تلفن می‌زدند و احوال مرا می‌پرسیدند.‌

می‌خواستند بدانند فهمیده‌ام یا نه. بالاخره از این رفتار‌ها و احوال اطرافیان بو‌هایی بردم. ازشان تقاضا کردم جنازه‌اش را، لااقل جنازه‌اش را نشانم بدهند؛ که نمی‌شد. نمی‌توانستند.

بعد‌ها فهمیدم او هم مثل حمید در جزایر مجنون گم شده و … جنازه ندارد. بعد از رفتن مهدی، یک بار خواب دیدم آمده خانه. ازش پرسیدم: «مهدی! من خیلی دلم می‌خواهد بدانم چطوری شهید شده‌ای.»

گفت: «یک تیر خورد به شکمم، یک تیر به پیشانی‌ام.»

به من گفته بودند تیر فقط به پیشانی مهدی خورده. بعد‌ها شنیدم که جنازه‌اش آن طرف دجله مانده. شنیدم، چون با دو دستش اسلحه برداشته بوده می‌جنگیده، تیر به پیشانی‌اش می‌خورد.

بعد هم که می‌گذارندش در قایق که بیاورندش عقب، خمپاره می‌آید می‌خورد به شکمش و آب با خودش می‌بردش. در تمام این سال‌ها که از رفتنش می‌گذرد، همیشه او را در خواب‌هایم زنده دیده‌ام. با لباس سراسر سفید که آمده با من سر سفره غذا بخورد. یا خبر بدهد آماده شویم می‌خواهد ما را هم ببرد. یک بار هم نشده دیده باشم او شهید شده باشد.»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

رویای صادقه‌ای که پیک پرواز شهید باکری شد بیشتر بخوانید »

شیوه دختر شهید کاوه برای صحبت با پدر/ تربیت دینی، آغاز مسیر شهادت شهید «محمود کاوه»/ قهرمان من

روایتی از نفوذ شهید کاوه میان کومله‌ها/ توصیه شهید به مادر برای شهادتش


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «محمود کاوه» در سال ۱۳۴۰ در مشهد و در خانواده‌ای مذهبی و دوست‌دار اهل بیت (ع) به دنیا آمد.

پدرش از کسبه متعهد به‌شمار می‌آمد و در دوران ستمشاهی و اختناق، با علماء و روحانیون مبارز از جمله آیت‌الله العظمی خامنه‌ای، شهید هاشمی‌نژاد و شهید کامیاب ارتباط داشت.

وی که برای تربیت فرزندش اهمیت زیادی قائل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبی و نماز جماعت می‌برد و از این راه فرزندش را با مکتب اسلام و اهل بیت (ع) آشنا می‌کرد.

سردار «محمود کاوه» سرانجام روز روز دهم شهریور ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۲ در منطقه حاج عمران به شهادت رسید.

اگر بگویم دلم برایش تنگ نشده است، دروغ گفته‌ام

«فرهاد خضری» نویسنده کتاب «رد خون روی برف» که انتشارات روایت فتح آن را منتشر کرده است، خاطراتی از «زهرا کاوه» فرزند شهید کاوه در مورد دلتنگی‌هایی که از پدر خود دارد و اینکه چگونه با آنها کنار می‌آید را آورده است که بخشی از آن به شرح زیر است:

«نمی‌شود دلم برایش تنگ نشود؛ یعنی اگر بگویم، یا نشان بدهم، اینطور نیست، دروغ گفته‌ام.

بچه‌تر که بودم، وقتی سر مزار بابام می‌رفتیم، یک لوله بالای سرش بود که می‌رفتم لبم را روی آن می‌گذاشتم و با او حرف می‌زدم. فکر می‌کردم صدایم واضح‌تر می‌شود، بهتر می‌شنود چه می‌گویم.‌

می‌گفتم: «سلام بابایی، چطوری؟»‌

می‌گفتم: «سری به ما نمی‌‎زنی. پس کی می‌آیی؟»

از همین چیز‌ها می‌گفتم. می‌گفتم: «پس چرا دیگر در خوابم نمی‌آیی؟»

آن روز با مادرم دعوایم شد که شب به خوابم آمد. جلو آمد، سلامم کرد. او را نشناختم. حتی گفتم: شما؟

گفت: حالا دیگر پدرت را نمی‌شناسی؟

گفتم: چرا اینقدر پیر شده‌ای؟

گفت: آدم در خواب پیر می‌شود دیگر.»

من از دور ارتفاعات «۲۵۱۹» را دیده‌ام

دختر شهید کاوه در جایی دیگر در مورد پدر خود گفت: «یک جوان در ۱۹ سالگی وارد جبهه می‌شود و چنان در مسیر این آرمان‌ها قدم برمی‌دارد و توانایی‌هایش را نشان می‌دهد که در ۲۱ سالگی فرمانده عملیات و در ۲۲ سالگی فرمانده تیپ و همینطور مرحله به مرحله جلو برود تا به فرماندهی لشکر برسد و در ۲۵ سالگی هم شهید شود.

شهید کاوه، شاگرد تفسیر قرآن رهبر معظم انقلاب اسلامی/ تربیت دینی، آغاز مسیر شهادت شهید «محمود کاوه» / قهرمان من

من از دور این ارتفاعات را دیده‌ام. ۲۵۱۹ یعنی دو هزار و پانصد و نوزده متر ارتفاع. اولین بار، پنج ساله بودم که این ارتفاعات را دیدم. در چند سال اخیر هم، دو_ سه بار آنجا را دیدم.

من روی قله این کوه، یک جوان ۲۵ ساله را می‌بینم که لباس سیاهی پوشیده و در حال سجده است. من همیشه این تصور را دارم وقتی مقابل این کوه می‌ایستم، پدرم را در این حالت می‌بینم. حتی همین حالا هم همین تصویر مقابل چشمم آمد.

مسئولیت‌پذیری شهید کاوه در قبال نیرو‌های رزمنده

با توجه به اینکه نقش و حضور پدر در منطقه جنگی خیلی مؤثر بود، واقعاً خیلی کم پیش ما حضور داشت؛ طوری که مادرم می‌گوید: سه ماه بعد از تولد من، تازه به خانه برگشته بود تا برای اولین بار من را ببیند؛ حتی مادرم چند روز قبل از آمدن پدر گله کرده بود که: محمود! بچه سه ماهه شد. قرار بود روز اول بیایی و ببینی‌اش.

پدر هم گفته بود که اینجا بچه‌های مردم دارند پَرپَر می‌شوند. من نمی‌توانم آن‌ها را رها کنم.

بعد، وقتی هم که پدر به خانه آمده و من را دیده بود، نگفته بود که این دختر ماست! رو به مادرم گفته بود: «این دخترت است؟»
یعنی از همان موقع می‌خواسته این ذهنیت و باور را به مادر بدهد که به تنهایی باید من را بزرگ کند.»

ریشه محمود، پدرم بود

«طاهره کاوه» خواهر شهید کاوه در مورد برادر خود گفت: «محمود پیش از آغاز جنگ در میان کوموله‌ها نفوذ کرده بود. آن‌ها تا حدی به او اعتماد کردند که مسائل اقتصادی و بودجه‌شان را به او می‌سپارند. سرانجام روزی محمود همراه با دو میلیون پول از آنجا فرار کرد و آن‌ها برای سرش یک میلیون تومان جایزه گذاشتند.

زندگی محمود، ابعاد مختلفی همچون بُعد‌های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و قرآنی داشت. لازم است ابتدا از پدرم بگویم که محمود را با قرآن و انقلاب آشنا کرد. هر درختی که به بار می‌نشیند، ریشه‌ای دارد. ریشه محمود، پدرم بود. چند سال بعد از ازدواج پدر و مادر، خداوند ابتدا یک دختر و سپس محمود را به آن‌ها عطا کرد.

پدرم پیش از به دنیا آمدن برادرم، خوابی دیده بود که منجر شد بعد از به دنبال آمدن وی، پدرم خطاب به خداوند بگوید که این فرزند را به من عطا کردی و من او را به راه خودت می‌فرستم.

وضعیت مالی متوسطی داشتیم. پدرم می‌گفت: من هرگز نمی‌خواهم محمود برای من درآمدزایی کند. تنها برای رضای خدا زندگی کند.

محمود پیش از دوران مدرسه به مکتب می‌رفت و قرآن می‌خواند. ما در مدرسه اسلامی درس خواندیم. مغازه پدرم کنار منزلمان بود. برخی مواقع مشتری‌های پدرم به مغازه می‌آمدند تا صدای صوت قرآن محمود را بشنوند.

محمود به مطالعه و فوتبال علاقه داشت. وقتی پدرم محمود را به‌دنبال کاری می‌فرستاد، او ابتدا به فوتبال می‌رفت و بعد کار پدرم را انجام می‌داد.

گاهی از محمود می‌پرسیدیم که اگر جنگ تمام شود، چه کاری انجام می‌دهی؟

او پاسخ داد: «درسم را ادامه می‌دهم.»

شهید کاوه، شاگرد تفسیر قرآن رهبر معظم انقلاب اسلامی/ تربیت دینی، آغاز مسیر شهادت شهید «محمود کاوه» / قهرمان من

روزی مدیر مدرسه محمود نزد پدرم و از او اجازه خواست تا پدرم در یکی از مراسم‌های مذهبی قرآن بخواند. پدرم و محمود پیش از دوران انقلاب به مسجد کرامت می‌رفتند. محمود در آن مسجد نزد مقام معظم رهبری تفسیر قرآن آموخت.

در یک روز زمستانی، محمود با خوشحالی همراه پدرم به خانه آمد. او تعریف کرد که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای سؤالی طرح کردند و من درست جواب دادم. ایشان هم کتابی به من هدیه دادند. در همان هنگام، ساواک وارد مسجد شد و برخی را دستگیر کرد. پس از اینکه کتاب را خواندیم، متوجه شدیم که محمود رساله امام را با جلد کتاب در آن روز هدیه گرفته بود.

محمود بعد از پایان دوران راهنمایی، به‌مدت سه سال درس طلبگی خواند. زمانی که حضرت آقا به مشهد تبعید شدند، پدرم به سختی خودش را به مشهد رساند تا با حضرت آقا دیدار کند.

شهید کاوه، شاگرد تفسیر قرآن رهبر معظم انقلاب اسلامی/ تربیت دینی، آغاز مسیر شهادت شهید «محمود کاوه» / قهرمان من

آقا در این دیدار از پدرم می‌خواهند تا محمود به مدرسه برگردد. پس از این دیدار، محمود به تحصیل بازگشت. آن زمان مصادف با اوج فعالیت‌های انقلابی بود.»

ادای نماز حاجت برای طلب فرزند خدمت‌گزار فی سبیل الله

«فرهاد خضری» در کتاب «رد خون روی برف» خاطرات «محمد کاوه» پدر شهید کاوه را در مورد فرزندش آورده است که بخشی از آن در زیر آمده است: «وقتی خدا محمود را به ما داد، دو رکعت نماز حاجت خواندم، به خدا گفتم: تو این بچه را برایم صحیح و سالم نگه دار، قول می‌دهم طوری بارش بیاوریم که بیاید در راه خودت خدمت کند.

آن وقت‌ها کسی نمی‌دانست رزمنده یعنی چه. فقط می‌دانستم باید بگویم در راه خودت. این بچه جلوی چشم من قد می‌کشید و من هر چه را که باید، به او می‌گفتم. خودم هم می‌رفتم مسجد، می‌آمدم. همانجا بود که بهم گفتند: «آقای کاوه، مژده بده. یک سید شوخ‌طبعی آمده در مسجد امام حسن (ع) دارد تفسیر قرآن می‌کند.»

گفتم: نامش چیست؟

گفت: آقای خامنه‌ای.

گفت: ۱۰-۱۵ نفری هستیم. تو هم بیا. محمود را هم بیاور.

رفتم. محمود را هم بردم. همانجا بود که فهمیدم شاه دارد چه ظلمی به این مردم می‌کند. این چیز‌ها را به محمود هم می‌گفتم. می‌گفتم درس که می‌خواند، حواسش به سینما و کافه و تفریح و این‌ها گرم نشود، یا به زن‌های بی‌حجاب.

یک بار شنیدم شاه می‌خواهد بیاید از آنجا رد شود، برود. به محمود گفتم: نشنوم به پیشوازش بروی‌ها.

گفت: «چشم»»

شهید کاوه، شاگرد تفسیر قرآن رهبر معظم انقلاب اسلامی/ تربیت دینی، آغاز مسیر شهادت شهید «محمود کاوه» / قهرمان من

انتظار شهید کاوه از مادرش

«فرهاد خضری» در کتاب «رد خون روی برف» خاطرات «ماه‌نساء شیخی» مادر شهید کاوه را در مورد فرزندش آورده است که بخشی از آن در زیر آمده است: «لقمه آقاش در نانوایی حلال بود که شیرم حلالش می‌شد. نوش جانش می‌شد. پاقدم بچه‌ام خوب بود. پا که گرفت، با خودم او را به روضه می‌بردم. شیر هم هنوز به او می‌دادم.

بعد هم که قد کشید، رفت دور و بر آقاش پلکید. آقاش جانش بود و این یکی یکدانه‌اش…… مدرسه هم آقاش می‌بردش، یا پای درس آقای خامنه‌ای. نزد او، قرآن و این چیز‌ها یاد می‌گرفت. لباس طلبگی او را یادم هست. آقاش پول داد برایش دوختند. یکی‌اش را هم خواهر بزرگش برایش دوخت. سرپاش بند نبود لباس طلبگی دارد. راه می‌‎رفت. می‌رفت خودش را در آیینه نگاه می‌کرد و می‌خندید…

…بار آخر خانه یکی از دوست‌هاش دعوت بودیم که دیدمش. ظهرش آمد زود بلند شد و رفت. مثلا آمده بود خانه والی‌نژاد که به پدر و مادر دو تا دوستش که تازه در کردستان شهید شده بودند، سرسلامتی بدهد. مگر توانست یک دقیقه بنشیند.

از من پرسید: «مادرش خیلی بی‌تابی می‌کرد؟»

گفتم: نه

گفت: «سر و صدا نداشت که چرا دو تا بچه‌اش با هم شهید شده‌اند؟»

گفتم: جلوی ما که خیلی آرام بود.

خندید و گفت: «کمتر از این هم از او انتظار نداشتم.»

داشت به من می‌گفت که اگر خبر آوردند او هم شهید شده، باید مثل مادر این دو تا شهید باشم.»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از نفوذ شهید کاوه میان کومله‌ها/ توصیه شهید به مادر برای شهادتش بیشتر بخوانید »

روایت یک عاشقانه نجیب از یک شهید مدافع حرم در «پله‌ها تمام نمی‌شدند»

روایت یک عاشقانه نجیب از یک شهید مدافع حرم در «پله‌ها تمام نمی‌شدند»


به گزارش مجاهدت از گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، کتاب «پله‌ها تمام نمی‌شدند» زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم مهدی نعمایی عالی به روایت زهرا ردائی همسر شهید است که افروز مهدیان آن را نوشته است.

این کتاب در واقع روایتی از زندگی همسر شهید است که از دوران کودکی او شروع می‌شود و این روایت از دوران کودکی، زود جای خود را به دوران نوجوانی و جوانی و بعد آشنایی با همسر شهیدش می‌دهد. همسری که با وجود آشنایی قبلی و خانوادگی که داشتند، هیچ میلی به ازدواج با او نداشت، اما کم کم این مهر چنان بر دل او می‌نشیند که دیگر فکر لحظه‌های دوری و جدایی برایش تحمل ناپذیر است. شهید مهدی نعمایی به روایت همسرش یک مرد دست و دل باز، خوش رو، خوش مشرب، مهربان و عاشق خانواده‌اش است. در زمان‌هایی که پیش همسرش هست آن قدر خوب است که می‌تواند لحظه‌های مداوم نبودن‌هایش در ماموریت‌های پی در پی را جبران کند.

کتاب «پله‌ها تمام نمی‌شدند» روایت جذابی از زندگی پر فراز و نشیب مهدی و زهرا است که از لحظه اول با هم بودند و با هم رشد کردند. قصه عشق بی نهایت و واقعی بین این دو همسر است که چگونه زندگی خود را با سادگی و از کم شروع کردند، بچه دار شدند، لحظه‌های سخت را کنار هم گذراندند و وقتی با هم بودند، در نهایت شادی و خوشبختی بودند. این کتاب روایت یک عاشقانه نجیب است که وقتی مهدی به خاطر جنگ داعش در سوریه به این کشور می‌رود تا از ناموس مسلمانان دفاع کند، پس از مدتی، همسرش و دو دختر کوچکش را هم با خودش به سوریه می‌برد تا حداقل این دوری و ندیدن‌ها کمتر شود و همسرش زهرا با کمال میل دوری از خانواده، نگهداری از دو بچه کوچک در کشوری غریب و جنگ زده را می‌پذیرد تا هم کمکی به همسرش کرده باشد و هم در جوار عمه سادات حضرت زینب باشد.

آن‌ها در این زندگی بار‌ها آزموده می‌شوند و در این آزمون‌ها سربلند می‌شوند تا در نهایت پاداش سال‌ها مجاهدت مهدی نعمایی شهادت باشد و پاداش زهرا، همراهی و همپایی با یک شهید و همسر یک شهید مدافع حرم باشد. این کتاب روایت‌های جذابی از روز‌های دلهره آور زندگی در سوریه در زمان جنگ داعش دارد که راوی به خوبی از عهده روایتش بر آمده است.

در قسمتی از کتاب در توصیف شخصیت شهید می‌خوانیم:

برای هر کاری مشورت می‌گرفت، اما از رمز و رموز شغلی‌اش لام تا کام حرفی نمی‌زد. من هم نمی‌پرسیدم. گاهی آن قدر حرفمان گل می‌انداخت که یکهو می‌دیدیم‌ای دل غافل شب شده و شام نداریم. در هفته یک روز داشتیم به نام روز اختلاط. چالش‌هایمان را مطرح می‌کردیم و ایده می‌دادیم. دعوا نمی‌کردیم، اما موضوعی به اختلاف می‌خوردیم آن قدر با هم حرف می‌زدیم تا حل شود. مهدی خیلی وقت‌ها کوتاه می‌آمد و نظر من را به نظر خودش ترجیح می‌داد جوری که دوستانش مسخره‌اش می‌کردند که مهدی بدون نظر زهرا آب نمی‌خورد. انگار حرف زهرا وحی منزل است. یک بار توی همین اختلاط بهش گفتم کم عذر خواهی می‌کند. استدلالش این بود که شوخی و خنده بعد از اشتباهش معنای عذر خواهی را می‌دهد، اما من قبول نکردم گفت مستقیم بگو، ببخشید اشتباه کردم. از آن به بعد این کار را می‌کرد؛ مثلاً پنج دقیقه دیرتر سر قرار می‌رسید عذرخواهی می‌کرد.

وقتی می‌آمد خانه می‌گفت تو برو بنشین بقیه کار‌ها با من. وقتی مهمان داشتم تمام مدت توی آشپزخانه کمکم می‌کرد. وقت خانه تکانی هم همین طور. خوشم می‌آمد سر سال تحویل خانه بوی وایتکس و مواد شوینده بدهد و شیشه‌ها و لوستر‌ها برق بزنند. مهدی که می‌دید چقدر تمیزی را دوست دارم مرخصی می‌گرفت و تا جایی که می‌توانست کمکم می‌کرد اولین عید بعد از شهادتش نه تنها، من که مادر و خواهرم هم دل و دماغ خانه تکانی نداشتند.

یعنی ما دیگه بابا نداریم؟

و در بخش دیگری از کتاب درباره روزی که شهید به شهادت رسیده، ولی هنوز خبر شهادت را به همسرش ندادند، می‌خوانیم:

برادرم اصرار کرد با هم حال و احوال کنیم. وقتی زنگ زد صدایش مثل همیشه نبود. اما خودم آن قدر بی رمق بودم که پیگیر نشدم. مطمئن بودم اگر اتفاقی برای مهدی بیفتد من که توی سوریه هستم اول با خبر می‌شوم. اما آن‌هایی که ایران بودند از طریق فضای مجازی زودتر خبردار شده بودند. مهدی وقت غروب شهید شده بود. زیارت عاشورا را باز کردم بلکه با خواندنش آرام بگیرم هنوز السلام علیک اول را نگفته اشکهایم ریختند پایین. انگار به مهرانه الهام شده باشد آمد جلو و گفت: «یعنی ما دیگه بابا نداریم؟» یکهو خشکم زد. نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. گفتم: «این چه حرفیه مامان جان؟ بابا فردا می‌آد بغل مون میکنه… میبوسدمون مثل همیشه.»

این‌ها را که به مهرانه گفتم، مهدی با همان لباس خاکی و چهره خسته، اما شاد و سر حالش آمد جلوی چشمم که دارد به سر بچه‌ها دست می‌کشد که می‌بوسدشان که با اشاره چشم و ابرو خروار خروار عشق می‌ریزد توی دلم. بچه‌ها را خواباندم روی پاهایم تا اشکهایم را نبینند. تا زیارت عاشورا تمام شود خوابشان برد. ریحانه عادت داشت قبل از خواب خدا را شکر کند می‌گفت: «خدا رو شکر بابا دارم. مامان دارم. آجی دارم. با هم هستیم. کنار هم می‌خوابیم.» بعد شب به خیر می‌گفت و می‌خوابید. اسم بابا را که آورد دلم کنده شد. «یعنی از فردا شب ریحانه دیگه برای نبودن پدر کنارش خدا رو شکر نمیکنه؟ از فردا جواب این دختر‌های بابایی رو چی بدم؟»

انتشارات روایت فتح کتاب «پله‌ها تمام نمی‌شدند» را به قلم افروز مهدیان منتشر کرده است.

منبع: تسنیم

انتهای پیام/ ۱۳۴

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایت یک عاشقانه نجیب از یک شهید مدافع حرم در «پله‌ها تمام نمی‌شدند» بیشتر بخوانید »

فیلم/ دلتنگی همسر شهید بر سر مزار شهید گمنام

فیلم/ دلتنگی همسر شهید بر سر مزار شهید گمنام



همسر شهید مسعود نیک‌محمدی در تشییع یک شهید گمنام در دهدشت کهگیلویه‌وبویراحمد دلتنگی‌های خود را در یک کلمه خلاصه کرد و فریاد می‌زد سلام مسعود.


دریافت
6 MB

به گزارش مجاهدت از مشرق، فرمانده مفقودالاثر سردار شهید سیدمسعود نیک‌محمدی در عملیات کربلای ۵ از ناحیه سر هدف گلوله تیربار متجاوزین بعثی قرار گرفت و به‌شهادت رسید و هنوز پیکرش در شلمچه جامانده و حتی پلاکی از او به خانواده‌اش نرسیده است.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ دلتنگی همسر شهید بر سر مزار شهید گمنام بیشتر بخوانید »

فیلم/ تبیین ابعاد شخصیتی خلبان شهید احمد کشوری

فیلم/ تبیین ابعاد شخصیتی خلبان شهید احمد کشوری

کد ویدیو

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ تبیین ابعاد شخصیتی خلبان شهید احمد کشوری بیشتر بخوانید »