همسر شهید

«فصل عسل» خاطرات شهید «علیرضا اشرف گنجویی»

«فصل عسل»


به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس از کرمان، کتاب «فصل عسل» شامل زندگی و خاطرات شهید «علیرضا اشرف گنجویی»، توسط نشر کنگره شهدای استان کرمان در هزار نسخه و 164 صفحه روانه بازار نشر شده است.

این کتاب نتیجه مصاحبه و تحقیق «فهیمه طاهری» از فعالین فرهنگی حوزه دفاع مقدس با «ملیحه ابراهیمی»، همسر شهید اشرف گنجویی است که «حکیمه مجاهدی» آن را به رشته تحریر درآورده است.

در بخش هایی از کتاب «فصل عسل» آمده است:

همیشه اولین بارها، دل نشین و به یاد ماندنی هستن. اولین بارها توی هر روزی رقم بخورن، اون رو جزو تاریخ های خاص زندگیت میکنن. اگه هر آدمی یک تقویم شخصی برای خودش درست می کرد، مطمئنم که هیچ تاریخ معمولی توش ثبت نمی شد. گزیده ای می شد از روزهای خاص زندگیش، به ویژه روزهایی که با اولین بارها شکل گرفته بودن، مثلا تقویم خصوصی من می تونی خیلی ساده حدس بزنی.

اولين بارهای زندگیم یک به یک می شناسی. مثل اولین باری که دست گرفتم. اولین باری که عاشقت شدم. اولین باری که بهت سلام کردم. اولین باری که باهات هم قدم شدم . اولین باری که بهت گفتم، دوستت دارم . اولین باری که مادر شدم. اولین باری که فاطمه گفت، بابا».
اولین باری که مریم خندید، با اولین باری که بدرقه ت کردم ! اولین بارها، اکثر موارد شیرین و دل چسب هستن. اگه از من بپرسی، تاریخ تک تک اولین بارهای زندگیم از حفظ برات میگم. هیچ فرقی نمیکنه، چقدر زمان بگذره. چند سالم بشه. محاله از یادم برن، اما زندگی آدما، آخرین بارهایی ام داره.

آخرین بارها اگه حتی بار معنایی به انتها رسیدن و تمام شدن در نظر نگیریم، می تونه جزو خاطرات شیرین و به یاد موندنی باشه. آخرین بارها رو چی ویژه میکنه؟ میدونم، همه امور نسبی ان. هر پدیده ای می تونه هم زمان، در بطن خودش، حاوی سودها و زیان های دونسته و ندونسته ای باشه. برای همین نمیشه چیزی بد مطلق يا خوب مطلق دونست.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«فصل عسل» بیشتر بخوانید »

پای قولت بایست؛ تا پای جان

آرزوی شهید «رجبی» برای کیفیت شهادتش/ ناکامی واقعی از نظر شهید «رجبی»


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: کتاب‌های اساطیر را ورق می‌زنم… به دنبال برگی، سطری، کلامی، که فرزندانم را با مفهوم و معنای حقیقی دلیری و مردانگی آشنا کند؛ اما نمی‌یابم… نه این که نباشد، هست… اسطوره‌ها داریم، قهرمان‌ها داریم، پهلوان‌ها داریم، قصه‌ها داریم، اما انگار هیچ یک راضی‌ام نمی‌کند… سراغ برگ خاطرات آدم‌های معمولی را می‌گیرم… همان‌ها که مثل ما و در کنار ما زیستند، در همین کوچه‌ها و معابر و خیابان‌های ما قدم زدند و از همین معابر، پلی به سمت آسمان زدند…

قصه آدم‌های معمولی، قصه اسوه‌هایی است که همچون ما بودند؛ اما فرق‌شان در مشق مردی و مردانگی بود… مرد شدن، مرد بودن و مرد ماندن کار هرکسی نیست! کار آن‌هایی است که روی سیم خاردار نفس، پا گذاشته و به آن‌چه می‌گفتند، عمل می‎کردند! اصلا مردانگی در همین خلاصه می‌شود: پای قولت بایست؛ تا پای جان!

و داستان موسی، داستان یکی از همین آدم‌های معمولی به آسمان رسیده است. داستان اسوه‌ای که مردانگی را عمل کرد، داستان مردی که پای قولش ایستاد تا پای جان! نه! تا فدای سر! داستان کسی که با من و ما فرق داشت! با منی که هر روز زیارت عاشورا را سرسری می‌خوانم و معنای «بابی انت و امی…» تنم را نمی‌لرزاند، اما او با همین عبارت اذن ورود به دنیای جهاد را از همسر همراه و همدلش گرفت…

اصلا نمی‌دانم! چرا دارم همچون منی را با چون اویی قیاس می‌کنم؟! قیاس منی که همیشه لاف عاشقی ورد زبانم است و اویی که سرم به فدای سر تو عزیز فاطمه گویان، سر را فدا کرد؟

قیاس منی که هنوز در واجباتم مانده ام و سیم محبت و اشتیاقم به امام حی و حاضر و ناظرم دائم در نوسان است و اویی که جمکران، ماوا و ملجا و پناه خستگی‌ها و محل اتصال و پرواز روحش بود؟

برگ خاطرات زندگی شهید مدافع حرم «موسی رجبی» این آدم معمولی به اوج و معراج رسیده را مرور می‌کنم، تا برای فرزندانم و همه ی فرزندان سرزمینم، الگو و اسوه ی حقیقی را نشان دهم…

پای قولت بایست؛ تا پای جان

شهید مدافع حرم «موسی رجبی» چهارم اردیبهشت سال ۱۳۵۸ در شهرستان ترکمنچای از توابع میانه به دنیا آمد. وی از نیرو‌های مردمی و جهادی ساکن اسلامشهر بود که داوطلبانه به یاری نیرو‌های جبهه مقاومت اسلامی مستقر در سوریه شتافت و به عنوان عضوی از نیرو‌های پشتیبانی جبهه مقاومت در سوریه مشغول شد و نهایتا در آخرین روز خرداد سال ۱۳۹۷ در منطقه البوکمال، توسط تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید. در ادامه خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس با «پری علی‌نژاد» همسر شهید مدافع حرم «موسی رجبی» گفت‌وگویی انجام داده است که دوازده بخش از آن تقدیم شد و در ادامه آخرین بخش این گفت‌وگو از نظر مخاطبان گرامی می‌گذرد.

دفاع‌پرس: از خاطراتی برایمان بگویید که پس از شهادت شهید رجبی همرزمانشان برای شما نقل می‌کردند؟

احساس مسوولیت بسیار و غم‌خواری موسی ورد زبان دوستانش است. آن‌ها تعریف می‌کنند، «موسی به محض آن‌که از کارش فارغ می‌شد، هرچند خسته بود، اما تک به تک از ما می‌پرسید که چقدر از کارمان مانده است؟! سپس به کمک ما می‌آمد تا استراحت ما نیز هرچه سریع‌تر آغاز شود. او در مهربانی همتا نداشت و وجودش برای همه سرتاسر خیر و برکت بود. او از غصه دیگران ناراحت و از خوشی‌های‌شان خوشحال می‌شد.»

هم‌چنین دوستانش نقل می‌کنند «در جمع ما تنها کسی که همواره وضو داشت، موسی بود. او معتقد بود، ممکن است هر لحظه به شهادت برسیم، پس چه بهتر که دائم‌الوضو باشیم. ما می‌خندیدیم که وقتی قرار است شهید شویم، دیگر وضو داشتن مهم نیست. ولی موسی می‌گفت: من دوست دارم با طهارت از دنیا بروم. برای همین همیشه وضو دارم.»

پای قولت بایست؛ تا پای جان

دفاع‌پرس: بزرگ‌ترین حسرتی که در دل‌تان مانده چیست؟

سفر کربلای خانوادگی. چون زمانی‌که شرایط این سفر مهیا شد، موسی گفت، «طاقت نمی‌آورم پدرم کربلایی نشده باشد و من به کربلا بروم.» پدر موسی آن روزها در بستر بیماری بود و این امکان فراهم نبود که با وی برویم. موسی اصرار داشت که من با بچه‌ها بروم؛ اما نپذیرفتم و حسرت قدم گذاشتن در بین‌الحرمین همراه موسی برای همیشه در دلم ماند.

موسی معتقد بود «ناکام کسی هست که کربلا نرفته باشد و شیرینی زیارت اباعبدالله الحسین (ع) را نچشیده باشد.» هرچند که خودش کربلایی نشد؛ اما من یقین دارم به زیارت اباعبدالله (ع) شتافت. همان‌طور که آرزو داشت. با پیکری بی سر…

پای قولت بایست؛ تا پای جان

دفاع‌پرس: به عنوان سوال پایانی برایمان بگویید، از زندگی چه انتظاری داشتید و چه دستاوردی به دست آوردید؟

زندگی من و موسی به معنای حقیقی، یک عاشقانه شیرین بود. در تمام لحظات این زندگی غرق شادی و خوشبختی بودیم. به قدری ما کنار همدیگر خاطرات لذت‌بخش داریم، که تا آخر عمر می‌توانم با یاد آن خاطرات زندگی کنم‌. فقط از دنیا این را انتظار نداشتم که عمر زندگی قشنگ‌مان انقدر کوتاه باشد. ان‌شاءالله ادامه آن در بهشت…

موسی مظلومانه به شهادت رسید. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا به سوریه رفته است. مردم فقط قضاوت می‌کردند و تهمت‌ می‌زدند. می‌گفتند: او برای پول رفته. پس شهید نیست و… من تنها سکوت می‌کردم و فرو می‌ریختم؛ چراکه هیچ‌کس از عشق و هدف و اعتقادات موسی خبر نداشت، چه برسد از کارش… حتی به من هم که همسرش بودم، می‌گفت، «هرچه کم‌تر بدانی، راحت‌تر هستی…»

پای قولت بایست؛ تا پای جان

روزهای بسیار سختی را سپری کردم. از یک طرف دلتنگ موسی بودم و از طرف دیگر شنونده زخم‌زبان‌ها. در عین حال که می‌دانستم او حضور دارد، بی قرار حضورش بودم. چرا که موسی جایگزین تمام نداشته‌های من بود. او خواهرم بود، دخترم بود، پشت و پناهم بود. تکیه گاهم بود. مشاورم بود. راهنمایم بود. برای هر تصمیمی ابتدا با او مشورت می‌کردم. هرگاه دلخوری داشتم، با او درددل می‌کردم. حرف‌هایم را می‌شنید و در پایان با لبخند می‌گفت، «تا من را داری، غم نداری! من هستم، خیالت راحت باشد!» و با چهره معصوم آرامَش، آرامم می‌کرد و ناراحتی را از دلم می‌ربود. اما حالا در روزگاری که نیست، غم و غصه جای خالی‌اش را پر کرده و تنها امیدم وعده پروردگار است که شهدا زنده هستند. پس حتما روح او نیز همواره حضور دارد و همراه ماست. هرچند که یقین دارم خداوند سرپرست خانواده شهداست و به کرّات دست یاری خدا را در زندگی‌ام احساس کرده‌ام و همین صبر و آرامشی که در برابر این غم بزرگ دارم، یا کارهایی که هیچ‌وقت گمان نمی‌کردم تنها از پسش بربیایم، اما حالا می‌توانم، گواه این مدعاست.

هرگاه کم می‌آورم یاد سفارشش می‌افتم که گفت، «هرکجا کم آوردی، بگو: یا زینب!» و هربار که می‌گویم با انرژی به زندگی برمی‌گردم.

پای قولت بایست؛ تا پای جان

دفاع‌پرس: با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، چنانچه سخن پایانی و مطلبی برای ارائه دارید، بفرمایید؟

عاجزانه از خدا می‌خواهم فرزندانم نیز راه پدر را ادامه دهند و همانند او عاقبت به خیر بشوند. باغ گلم را هدیه کردم، حاضرم دو دسته گلم را نیز در راه اهل بیت (ع)، رهبر و مردم عزیز کشورمان هدیه کنم.

و در انتها می‌خواهم حرف تمام همسران شهدا را تکرار کنم که مردان ما حسینی رفتند و حالا نوبت ماست که زینبی رفتار کنیم. آن‌ها با غیرت علوی رفتند و ما با حجاب فاطمی ایستادگی می‌کنیم و راضی هستیم به رضای پروردگار. عاقبت به خیری، حق موسی بود. او برای دستیابی به این افتخار خیلی تقلا کرد. استراحت نکرد. فداکاری کرد. منیتش را سرکوب کرد. و به آرامشی که آرزو داشت، دست پیدا کرد. او حالا همنشین اهل بیت است. او به جایگاهی رسید که خیلی‌ها غبطه می‌خورند و خوش به حالش… تمام تلاش خود را می‌کنم که اهداف شهید را ادامه دهم و قدردان جایگاهی باشم که خداوند به ما عطا کرده است. سعی می‌کنم یادگاران موسی را همان‌طور که می‌خواست، پرورش ‌دهم و سرباز امام عصر (عج) شوند و رفتاری نکنم که جایگاه او زیر سوال برود…

انتهای پیام/ 711



منبع خبر

آرزوی شهید «رجبی» برای کیفیت شهادتش/ ناکامی واقعی از نظر شهید «رجبی» بیشتر بخوانید »

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس


گروه جهاد و مقاومت مشرق – گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم و ششم این گفتگو در هفته قبل و دیروز منتشر شد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

جشن عروسی حاج‌آقا با هزاران مهمان ویژه! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، هفتمین و آخرین بخش از این گفتگو است و در آن با وضعیت فرزندان شهید پورهنگ از فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی همسر شهید همراه خواهید شد.

**: الان فاطمه‌خانم و ریحانه‌خانم شش ساله هستند؟

همسر شهید: بله،‌ اردیبهشت تولدشان است.

**: یعنی امسال به مدرسه می روند.

همسر شهید: ان شا الله…

فاطمه و ریحانه همواره دوست دارند در کنار مزار پدر باشند…

**: الان سرگرمی‌شان در خانه چیست؟ هنوز هم بهانه پدر را می گیرند یا نه؟

همسر شهید: عنایتی که گفتم به بچه‌های شهدا می شود،‌ واقعا هست. تا حالا راجع به شهادت صحبت نکرده­ایم. یادم نمی­آید  ما برای اولین بار به آنها گفته باشیم که پدرتان شهید شده. به خواهرزاده‌ام گفته بودند: پدر ما شهید شده، او را داخل یک جعبه خوشگل گذاشته‌اند و با پرچم پوشانده‌اند. ما چیزی نگفتیم و خودشان موضوع شهادت پدرشان را فهمیدند. من فکر می کردم این‌ها چه درکی از شهادت می‌توانند داشته باشند. وقتی که برادرم شهید شد، یک پسر سه ساله داشت که اسمش محمدحسین است. فاطمه و ریحانه به او می‌گفتند: بابای تو رفته بهشت پیش بابای ما و فرشته شده. حتی مادرم را آرام می کردند. به مادرم می گفتند: گریه نکن، دایی به بهشت رفته و ما باید پیشش برویم. شاید بهانه نگیرند و نگویند بابا کجاست اما یک وقت‌هایی که بی‌حوصله‌اند یا بدقلقی می کنند، وقتی به بهشت زهرا می­رویم، کمی آرام‌تر می‌شوند.

**: معمولا چه روزهایی آنجا می‌روید؟

همسر شهید: قرارمان هر هفته چهارشنبه‌ها بعدازظهر است. چون چهاشنبه‌ها روز امام رضا است و محمدآقا این روز را خیلی دوست داشت. چهارشنبه هم شهید شد. بهشت زهرا هم خلوت‌تر است.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس

**: چقدر آنجا می‌مانید؟

همسر شهید: بچه‌ها که از کنار پدرشان سیر نمی‌شوند. من هم دوست دارم فضا و خاطرات خوبی از این روزها یادشان بماند و فضای سیاه و غم و اندوه نباشد. ما هر دفعه که می‌رویم به رسم محمدآقا که همیشه با گل به خانه می‌­آمد باید حتما برایشان گل بگیریم. می‌خواهم گل که می بینند یاد پدرشان بیفتند.

**: تأکیدتان روی گل خاصی است؟

همسر شهید: نه، هر دفعه یک گل و یک رنگ انتخاب می کنیم. توی مسیر گل را می گیریم و می رویم. چهارشنبه‌ها خیلی خلوت است و ماشین‌ها کمتر می آیند و بچه ها بیشتر می‌توانند بازی کنند و خیلی بهشان خوش می‌گذرد. اصغرآقا و اخوی محمدآقا هم کنار محمدآقا هستند و از این نظر کارمان راحت است. دخترها گل‌ها را روی مزار می‌چینند و مثلا می‌گویند برای بابا قلب درست کردیم. اگر کار جدیدی کرده باشند یا کفش و لباسی خریده باشند به پدرشان می‌گویند یا برایش نقاشی می کشند.

هیچ‌وقت از بودن کنار پدرشان سیر نمی شوند و خیلی وقت‌ها با وعده و وعید که چیزی برایشان بخریم راضی‌شان می کنیم که برویم خانه. مثلا یادم هست یک سال شب قدر رفتیم آنجا و بچه‌ها خوابشان برد. از آن موقع مدام می‌گویند می­شود برویم پیش بابا و بخوابیم؟! خیلی به‌شان چسبیده بود…

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
ملاقات تعدادی از دوستان با شهید پورهنگ در اولین روز بازگشت به ایران و چند روز قبل از شهادت

**: کلا آن فضا انرژی خاصی دارد…

همسر شهید: بله؛ گلزار شهدا اصلا بوی مرگ نمی‌دهد.

**: پس می‌شود گفت تقریبا در این چند سال هر هفته چهارشنبه‌ها آنجا بوده‌اید. یعنی از ابتدا قرارتان همین روز بود؟

همسر شهید: به نظرم چهارشنبه‌ها جمعیتی که بچه‌ها را بشناسند کمترند و بچه‌ها احساس راحتی بیشتری می کنند البته به خاطر کرونا برنامه‌هایمان کمی جابجا شد اما سعی‌مان این است که هر هفته چهارشنبه‌ها برویم.

**: محمدآقا چه سن و سالی بودند که پدر و مادرشان به رحمت خدا رفتند؟

همسر شهید: مادرشان سال ۱۳۸۸ فوت کردند. اتفاقا زمانی فوت کردند که ایران نبودند و برای زیارت حج عمره به مکه رفته بودند. آنجا فهمیدند که مادرشان فوت کرده‌اند. بیشترِ کارهای تشییع و تدفین را برادرم اصغرآقا انجام دادند. یادم هست که می گفت دوستم مادرش فوت کرده و ایران نیست برای همین کارهایش را من می­کنم. این دو نفر یک روح بودند در دو بدن.

**: اصغرآقا بعد از شهادت محمدآقا چه حس و حالی داشتند؟ احیانا شما را دلداری می‌دادند؟

همسر شهید: محمدآقا که شهید شد، اصغرآقا نتوانستند برای تشییع و تدفین بیایند. به من زنگ زد تا صحبت کنیم. وقتی صدایش را شنیدم خیلی احساس دلتنگی کردم. احساس کردم دوستی که مدام با هم بودند رفته و الان اصغرآقا چه حالی دارد. برای برادرم دلم سوخت. به من گفت:‌ ناراحت نباش، او جای خوبی رفته،‌ دعا کن که من هم بروم پیشش.

این را یادم رفت بگویم؛ روز اول که محمدآقا شهید شد،‌ واقعا دلخور بودم اما وقتی پیشش رفتم و دیدمش دلم برایش سوخت و شکایت نکردم. فقط به او تبریک گفتم. آن احساس را به برادرم هم داشتم و دلم برایش سوخت. با خودم گفتم الان برادرم چه حالی دارد و چه مدلی با این فراق کنار آمده. باز هم من اینجا هستم و محمدآقا را دیده‌ام. اصغرآقا گفت من خوابی دیده‌ام و خیلی قشنگ بود: جایی شبیه سربازخانه بود که تخت‌های دو طبقه داشت. محمدآقا پیش من بود و ناگهان دیدم اینجا نیست. پر می‌زد و می‌رفت. وقتی پرسیدم تو چطوری این کار را می کنی، گفت: ‌کاری ندارد، تو هم اگر بخواهی می­‌توانی انجام بدهی.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
روزهای آخر حیات دنیایی شهید پورهنگ و روی زردشان بر اثر مسمومیت

**: این خواب را بعد از شهادت محمدآقا دیده بود؟

همسر شهید: بله. مدت کوتاهی بعد از شهادت بود. این را پشت تلفن به من گفت. می‌گفت خواب عجیب و غریبی بود. دعا کن که من هم پیش محمد بروم. برادرم فقط یک بار که به ایران آمد، سر مزار محمدآقا رفت. من هم برای کتاب با اصغرآقا صحبت می کردم و می گفتم که کتاب محمدآقا بدون تو ناقص است. می‌گفت حق نداری اسم من را بنویسی!

**: چرا؟

همسر شهید: هم از نظر امنیتی و هم اینکه دوست نداشت. از نام، فراری بود و نمی‌خواست یک سری چیزها را بگوید. من می گفتم اگر نباشی کتاب،‌ ناقص است. بیا و لحظاتی که با محمدآقا تنها بودی را تعریف کن. کلی صحبت کردم اما گفت اسم من را مستعار بنویس. «مهدی ذاکر» در کتاب من،‌ همان شخصیت برادرم اصغرآقا است. یواشکی یک عکس هم از او چاپ کردم. قرار بود بیاید کتاب را ببیند و بخواند که نشد. بعد از شهادت برادرم این اسم را هم ویرایش و در چاپ‌های بعدی اصلاح کردیم. همه می‌گفتند این مهدی کیست و چقدر شبیه اصغر است. من هم می گفتم همان اصغر است. بعد از شهادت اجازه دادند که اسم واقعی‌شان را بنویسم.

**: گویا کتابی درباره یمن نوشته‌اید؛ ارتباط شما با این کشور چه بود؟ روایتتان تاریخی است یا مستند؟

همسر شهید: وقتی داشتم «بی تو پریشانم» را می نوشتم خودم از نوشتنش خیلی لذت می بردم و وقتی خوانده شد، خیلی‌ها می گفتند ما باورمان نمی شود که این کتاب یک نویسنده کتاب‌اولی باشد. به قول آقای محمدخانی (مدیر انتشارات روایت فتح) برای یک نوقلم باشد. من فکر می کردم این را از سر لطف می گویند ولی وقتی این بازتاب، زیادتر شد احساس کردم که یک عنایت است. یک سال بعد از شهادت محمدآقا از طرف ماهنامه فکه پیشنهاد همکاری داده شد و به هیأت تحریریه رفتم. هر چیزی که می‌نوشتم و چاپ می­شد، خواننده داشت. یکی به من گفت: قلمت کشش خاصی دارد اما من می دانم که این از طرف من نیست و عنایتی است از طرف خدا.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
وداع با پیکر شهید پورهنگ در معراج شهدای تهران

**: در مجله فکه در چه حوزه‌ای می‌نوشتید؟

همسر شهید: مطالبم در حوزه پایداری بود. خودم می‌رفتم سراغ خانواده مدافعان حرم مخصوصا فاطمیون. خیلی فرهنگ افغانستان را دوست دارم و از آنها می نوشتم. در مجله، داستان‌هایی را هم نوشتم. مثلا سنگ قبری در کنار مزار همسرم دیدم که اسم نداشت. عکسش را گرفتم و درباره آن سنگ قبر،‌ داستان‌هایی نوشتم. برای شهید «نسیم افغانی» هم مطالبی نوشتم. احساس کردم وقتی عنایت شده،‌ مسئولیت بر گردن من هست. اینطور نیست که چیزی به کسی بدهند و بگویند برو کِیف کن! حتما باید با این نعمت و عنایت، کاری کرد که مفید باشد. خیلی دوست داشتم درباره محور مقاومت بنویسم. به لبنان خیلی علاقه دارم و دنبال سوژه‌هایش هستم. در همین حال و هوا سیر می کردم که سوژه‌ها را پیدا کنم که فهمیدم سوژه­ها باید نویسنده را پیدا کنند.

مراسمی بود که به خاطر محمدآقا به عنوان خانواده شهید دعوت شدم. چند خانواده شهید یمنی هم آمده بودند. آنجا خانمی حضور داشت که مترجم بود. من فکر کردم یمنی هستند. شماره تماس گرفتم تا برای یمنی­ها کمک جمع کنم. گروه خانوادگی داریم که در این امور فعالند. می‌خواستم کمک‌ها را به دستشان برسانم. وقتی به دفتر کار همسرشان در قم رفتم، عکس‌های جالبی دیدم و توضیحات عجیبی شنیدم. یکی دو بار کمک بردم و کم‌کم از زندگی و کارش پرسیدم. از این شکایت کرد که چرا بایکوت شده­اند با اینکه با ایران در یک جبهه هستند و خطشان یکی است اما به آن‌ها کمک نمی‌کنند. گفت همسرم شهر به شهر می‌رود تا توضیح بدهد و از مقاومت یمن بگوید تا مردم را روشن کند. احساس کردم فرصت و رسالتی است. پیشنهاد دادم و گفتم دوست دارید کتابتان نوشته بشود؟ گفت: زندگی من خیلی جذابیت ندارد؛ اما چرا که نه.

**: یعنی زندگی همین زوجی که گفتید؟

همسر شهید: بله؛‌ خانم ایرانی بودند و همسرشان یمنی و دبیر اولین حزب شیعه یمن. خیلی زندگی جالبی دارند. توضیح این که در واقع این کتاب، کتاب محور مقاومت است اما با محوریت یمن چون که این خانم،‌ مادرشان شیعه قطیف عربستان هستند که از آنجا فرار کردند و پدرشان هم شیعه عراقی هستند که رانده شدند.

این خانم در قم به دنیا آمده بودند و همسرشان از صنعا می‌آید همینجا و ازدواج می کنند و برای جریانی موقتا به یمن می روند که آنجا ماندگار می‌شوند و جنگ را به چشم خودشان می بینند و کم‌کم باجریان حوثی‌ها آشنا می‌شوند.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
حاج محمد پورهنگ و همسر و فرزندانشان فقط دو ماه در سوریه زندگی کردند

**: الان به یمن رفت و آمد دارند؟

همسر شهید: این خانواده چند بار ترور و تهدید به مرگ شده‌اند. هم به خانم و هم به آقا، تهمت جاسوسی زده‌اند. الان ایران هستند و منتظرند که اوضاع سر و سامان بگیرد تا برگردند به یمن. زندگی خیلی جالب و قشنگی دارند. من در واقع مقاومت مردم یمن را از زاویه زندگی این زوج سعی کردم نشان بدهم و به نظرم، کتاب جذابی شده.

**: این کتاب را کدام انتشارات منتشر می کند؟

همسر شهید: ان شاالله این کتاب را هم روایت فتح منتشر می­‌کند. منتظریم تا اوضاع کاغذ سر و سامان بگیرد.

**: کتاب شهید حاج اصغر پاشاپور را کِی می­‌نویسید؟

همسر شهید: الان سه کتاب در دست نوشتن دارم. یکی از آنها برای نشر بیست و هفت درباره یک طلبه نخبه دفاع مقدسی است که مصاحبه هایش تمام شده و نگارشش را می‌خواهم شروع کنم. یک کتاب‌، همان سفرنامه است که گفتم و یکی هم کتاب اصغرآقا. کتاب اصغرآقا در مرحله جمع‌آوری اطلاعات است. مصاحبه‌ها گرفته شده و تا نگارشش چیزی نمانده.

**: با همه رفقای ایشان که خیلی زیاد هستند، گفتگو گرفتید؟

همسر شهید: همان آقای مستندسازی که مستند اصغرآقا با عنوان «آقای اصغر، اکبر من» را ساخت، در این زمینه کمک کردند. من هر فردی که می‌شناختم را به ایشان معرفی کردم و سئوالاتم را هم دادم تا وقتی برای مصاحبه می روند،‌ سئوالات من را هم بپرسند. بخشی از این گفتگوها را باید ببینم و کار را شروع کنم. هر کسی که فکر می کردیم، از ایرانی و سوری در لیست آوردیم. تعدادی از افراد در سوریه بودند و من حتی می‌خواستم به سوریه بروم که اجازه ندادند. تعدادی از مسیحیان و خانم‌ها هم هستند که درباره اصغرآقا صحبت کرده‌اند.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
خنده‌رویی از ویژگی‌های بارز شهید پورهنگ بود / همراه با دوستان در نجف اشرف

**: حدودا با چند نفر گفتگو شد؟

همسر شهید: حدودا با سی چهل نفر صحبت کردیم. آن کسانی که حاضر شدند صحبت کنند این تعداد شدند وگرنه خیلی بیشتر از این بودند.

**: سراغ اقوام و آشنایان هم رفتید؟

همسر شهید: بله؛ یک بار مفصل پای صحبت پدر و مادرم نشستم. با همسر و فرزندان حاج اصغر هم مصاحبه‌هایی انجام شد.

**: گویا شما توفیق خادمی حرم حضرت رضا (علیه السلام) را هم داشته‌اید. ماجرا از کجا شروع شد؟

همسر شهید: شروع خادمی با یک دعوت از طرف آستان قدس رضوی بود و برنامه‌ای که برای خادمیاری خانواده شهدا گذاشته بودند. از هر شهر، بخشی از شهدای شاخص دعوت شدند تا در کنار کارهای فرهنگی در شهرشان، کشیک‌هایی را هم در حرم مطهر رضوی داشته باشند.

یادم است چندسال قبل این یکی از آرزوهایم بود و می‌دانستم پذیرش خادم به این راحتی‌ها نیست؛ حتی یک‌بار هم رفتم برای ثبت‌نام توی خود حرم که گفتند: هیچ‌کدام از شرایط مثل سکونت در مشهد و… را نداری… اما وقتی خود امام رضا(ع) بخواهد راهش را هم برایت پیدا می‌کند.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
آخرین زیارت حاج محمد پورهنگ از گلزار شهدا
و نجوا با شهید مدافع حرم، علی امرایی که از دوستانش بود…

**: فعالیت شما در حرم رضوی چیست؟

همسر شهید: من بخش پژوهش و کتاب شهدا را به عهده گرفتم و اولین کشیکم مصادف شد با روز ولادت امام‌رضا(ع) و کلی خاطره از زائرهای ایرانی و غیرایرانی که از بست شیخ‌طبرسی برای زیارت وارد حرم می‌شدند به خاطر دارم.

چند قسمتی از خاطرات خادمی را هم در صفحه مجازی خودم منتشر کرده‌ام که با بازخورد و استقبال مخاطبان تصمیم گرفتم کتابش کنم؛ البته زیرنظر خود امام‌رضا(ع)…

**: ان شا الله. از وقتی که برای شرکت در این گفتگو در اختیار مشرق قراردادید، ممنونم…

* میثم رشیدی مهرآبادی



منبع خبر

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس بیشتر بخوانید »

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

بخش اول و دوم گفتگو را نیز بخوانید:

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش سوم از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند.

**: در سال ۹۳ که ایشان مدام به سوریه می‌رفتند، شما همچنان مشغول کار تولید لباس بودید؟

همسر شهید: بله؛ آقاخادم هم که می‌آمد، بیشتر وقتش را در پادگان جلیل‌آباد می گذراند. آدمی نبود که همه مسائلش را در خانه تعریف کند. سوریه بود هم در تماسهایمان وقتی می پرسیدم خوبی؟ چه کار می‌کنی؟… می‌گفت:‌ من خیلی خوبم و الان هم نزدیک حرم حضرت زینب هستم… بعد که می آمد، می پرسیدم مگر می‌شود تو همیشه نزدیک حرم باشی؟ می گفت:‌ نه، ‌من که فقط نزدیک حرم نبودم. من جزو گروه تخریب هستم و همه‌ش هم در مناطق جنگی هستم… کارشان تخریب بود.

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

**: این را شما بعدا متوجه شدید؟

همسر شهید: وقتی آمد خانه، ‌اینطوری گفت اما پشت تلفن هیچ اطلاعاتی نمی داد. می گفت احتمال دارد برای خودم و دوستانم دردسر بشود.

**: درباره رفتنتان به بیمارستان این سئوال به ذهنم رسید که شما می توانستید ماشین تهیه کنید… آقا خادم اهل رانندگی نبود؟

همسر شهید: اتفاقا رانندگی‌اش خیلی خوب بود اما چون آن موقع اتباع افغانستانی حق گرفتن گواهینامه نداشتند، ماشین هم نمی‌خرید. الان البته شرایط فرق کرده و تخفیف‌هایی شامل حال کسانی که شرایط خاص یا بیماری دارند شده که می‌توانند گواهینامه رانندگی بگیرند.

**: پس در حقیقت آقاخادم می‌خواستند بدون گواهینامه پشت فرمان ماشین ننشیند.

همسر شهید: گاهی یک ماشین می گرفت اما زود می فروخت. می گفت ممکن است برایم دردسر بشود. خدا نکرده تصادفی پیش می آید. همان موتور را هم که می‌گرفت،‌ برادر من و برادر خودش سوار می شدند و چون گواهینامه نداشتند، بعضی وقت‌ها که موتور را به پارکینگ می بردند، هزینه زیادی به گردنشان می‌افتاد.

**: منزلتان برای خودتان بود؟

همسر شهید: خیر؛ رهن و اجاره کرده بودیم. کارگاهمان هم در حیاط همان خانه بود.

**: داشتید اعزام چهارم آقاخادم را می گفتید که باز هم بدون خداحافظی بود…

همسر شهید: وقتی رسید،‌ فردایش زنگ زد و گفت که این دفعه درخواست داده‌ام یک سفر تو را بیاورم سوریه. وقتی خودت بیایی حرم حضرت زینب، وقتی شرایط را از نزدیک ببینی، دیگر مخالفت نمی کنی. این بار خیلی جدی و پیگیر، ‌از دوستانم و فرماندهانم خواسته‌ام که همسرم راضی نیست و حاضرم هزینه‌اش را بدهم که کارهای پاسپورتش را درست کنید و خانمم بیاید به زیارت حضرت زینب(س) تا راضی بشود.

من به این که به مخالفت‌هایم توجهی نمی کرد،‌ عادت کرده بودم. هر چه هم مخالفت می کردم، آقا خادم کار خودش را می‌کرد.

**: معمولا اهرم خانم ها قوی است و می‌توانند حرفشان را به کرسی بنشانند. شما از همه توانتان در این یک سال استفاده کردید؟

همسر شهید: خیلی زیاد. حتی گفتم اگر شما بروی سوریه، ‌من می‌روم خارج از ایران. بستگان من دارند به اروپا می روند و با آنها می‌روم. من خسته شده‌ام. می‌گفت اگر توانستی از من و بچه‌ها دل بکنی برو و من راضی‌ام. اما خب نمی‌شد…

**: اگر می‌ خواستید بروید بچه‌ها را هم می بردید دیگر…

همسر شهید: بله، ‌اما به هر حال رضایت آقاخادم برایمان اصل بود. خانواده من فرهنگی هستند و راضی نبودند من بدون رضایت ایشان کاری کنم. مدام دلداری‌ام می‌دادند.

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**: این که فرمودید خانوادتان فرهنگی‌اند یعنی چه؟ ذهن من به سمت معلمی رفت…

همسر شهید: برادرانم در کار فرهنگ و هنر هستند. در هنر خطاطی مشغول هستند و کلاس‌هایی هم دارند. آموزش قرآن را هم دارند. اصل کارشان در ورامین است اما کلاس‌هایی هم در تهران دارند. حتی در تلویزیون هم برنامه‌هایی اجرا کرده‌اند. برای برگزاری نمایشگاه‌های هنری به استان‌های دیگر هم می‌روند.

این بود که همه‌شان من را دلداری می‌دادند. خودش هم می‌ گفت بیایم، دیگر نمی روم اما همین که می‌دید دوستانش می‌روند، وسوسه می‌شد.

بالاخره ۱۰ روز بعد از این که از ایران رفت برای سری چهارم، به من زنگ زد که برایم دعا کن. بچه‌ها را هم بگو که برایم دعا کنند. می خواهیم یک جای خوبی برویم که خیلی مهم است. ان شا الله که این دفعه پیروزی بزرگی داشته باشیم. حدود ۲۱ فروردین بود. همیشه هر ۵ – ۶ روز به من زنگ می زد. وقتی روز ششم می شد، خیلی نگران می شدم اما دیگر روز هفتم حتما به من زنگ می زد تا از نگرانی دربیاییم. حتی ممکن بود یک تماس کوتاه باشد که فقط خبر سلامتی‌اش را بدهد. در آن تماس گفت: اگر هفت روز بیشتر تماس نگرفتم،‌ یک خبری از من بگیر.

**: شما که دسترسی نداشتید؟

همسر شهید: بله،‌ ما نمی‌توانستیم با سوریه تماس بگیریم. چون اعزام‌های آقاخادم طولانی شده بود،‌ دو سه نفر از دوستانش را می شناختم. کسانی که ثبت‌نامش کرده بودند برای اعزام را هم می شناختم و دو سه تا شماره تلفن از آنها داشتم.

وقتی این حرف را زد خیلی نگران شدم. من هم ساعت‌ها را می شمردم و مدام منتظر بودم تماس بگیرد. هفت روز گذشت. روز هشتم هم آمد اما زنگ نزد. خیلی زیاد نگران شدم. آرام و قرار نداشتم. می رفتم در کارگاه کار می کردم،‌ ناگهان ذهنم پریشان می شد. هر چه درآمد داشتم، کرایه آژانس می‌دادم که بروم پیش رزمنده هایی که از سوریه آمده بودند. با بچه‌ها می رفتم در خانه‌شان. حتی به شهریار و حسن آباد قم هم رفتم.

**: چه کسی خبر آمدن رزمنده ها را می داد؟

همسر شهید: وقتی دوستان و همسایگان و خانواده‌ام باخبر می شدند، به من هم می گفتند. مثلا می‌گفتند فلانی پسر عمه‌اش در شهریار زندگی می کند و دو سه روز است از سوریه آمده. من آنقدر به خانه آن دوست و فامیل می رفتم و پیگیر می شدم که آدرس خانه آن رزمنده را بدهند و سراغش بروم.

**: این ماجرا برای همین هفت روز اول است؟

همسر شهید: بله، ‌همه هم می گقتند خبری نیست. نگران نباش! خودم هم یک گوشی تلفن نوکیای ساده داشتم و از هیچ جا خبری نداشتم. تا این که یکی از دوستان آقاخادم گفت: خواهر! خیلی نگران نباش اما برایش خیلی دعا کن چون همین چند روز پیش عملیاتی داشتند و در آن اصلا موفق نبوده اند. عملیاتشان لو رفته و شرایط خیلی بد و وخیم شده. عملیات بصری‌الحریر، قبل از خان‌طومان بود. گفتند در آن عملیات غافلگیر شده اند و حدود ۳۰۰ نفر شهید شده‌اند! همه شهدا هم از فاطمیون بوده‌اند.

این را که شنیدم خیلی بی‌تاب شدم. رفتم به منزل آقای حسینی که پیگیر پرونده آقاخادم بود. همان آقایی که پرواز آقاخادم را کنسل کرده بود. ایشان هم عاجز شده بود. بحث عملیات را هم گفتم و این که حدود ۱۰-۱۲ روز است تماس تلفنی نداشته. گفت:‌ کمی صبر کن تا خبری بگیرم. برادرشان فرمانده و از دوستان صمیمی همسر من بود و در سوریه با همسرم در یک یگان می جنگید. خدا رحمتشان کند. ایشان هم شهید شدند. شهید سیدناصر حسینی.

آقای حسینی زنگ زد به برادرش تا خبر بگیرد. ایشان هم همین را گفت که عملیاتی داشتیم که خیلی شهید دادیم و آقاخادم هم در همان عملیات بوده. هیچ خبری هم از آنها نداریم. واقعا هیچ کسی از آقاخادم خبر نداشت. ایشان هم گفت به خانمش بگو نذر کند تا ان شا الله خبری بیاید. گفت برخی از رزمنده‌ها اسیر شدند و بعضی ها هم شهید و زخمی شدند. دعا کند که حداقل در بین زخمی‌ها باشد.

من هم به هردری می زدم تا خبری بگیرم. به حرف ایشان هم اکتفا نکردم. آنقدر رفتم و آمدم تا این که شماره‌ای از دفتر آقای موسوی در دفتر فاطمیون در مشهد پیدا کردم. مدارک خانواده شهدا و جانبازان دست ایشان بود و دفتر کل فاطمیون را اداره می کرد. زنگ زدم و از ایشان هم پرس و جو کردم. گفت:‌ ان شا الله که زنده هستند. ما خیلی رزمنده داریم که به تلفن دسترسی ندارند. نگران نباشید.

من دو ماه اصلا نمی فهمیدم که پاهایم روی زمین است یا هوا. از زندگی هیچ چیزی نمی فهمیدم. شب و روزم گریه بود. یک قرآن می گرفتم و از این امامزاده به آن امامزاده می رفتم. در حد توانم یکی دو بار گوسفند نذر کردم. ختم قرآن می گرفتم و هر کاری می کردم تا یک خبری به من برسد.

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

**: این هایی که خبر قطعی را نمی‌دادند، احتمال می دادند آقاخادم اسیر شده باشد؟

همسر شهید: بله؛ برادرم دوستی داشت که خبرنگار صدا و سیما بود. ایشان در همین عملیات به سوریه رفته بود. برادرم به آن دوستش زنگ زد تا خبری بگیرد. نگران من بود که هفت صبح می رفتم دنبال خبر تا نیمه شب. طبیعی بود که همه خانواده ام نگران من باشند. بچه‌ها را هم می بردم چون احتمال داشت دیروقت بیایم، حداقل نگران آن‌ها نمی شدم. برادرم گفت من پیگیر می شوم. من هم خیلی بی‌تاب بودم و مدام به خانواده شوهرم زنگ می زدم. آن ها هم حالشان به همین صورت بود و اوقاتشان خیلی تلخ بود.

دوست برادرم هم آن عملیات را تعریف کرد و گفت لیست رزمنده‌ها و شهیدها را کنترل کرده ام و داماد شما در آن عملیات بوده ولی اسمش در جامانده ها و اسیرها و شهیدها و مجروح‌ها نیست. اسمش را در لیست مفقودی‌ها نوشته بودند یعنی هیچ کسی از او خبری نداشت.

همچنان نام آقاخادم در لیست مفقودها ماند و همچنان هم مفقود است… الان شش سال می گذرد.

**: آن عملیات آنقدر وسیع بوده که نتوانستند آقاخادم را پیدا کنند؟‌ هیچ کسی شهادت ایشان را با چشمش ندیده بود؟

همسر شهید: همین دوستانشان قبل از این که در عملیات‌های بعدی شهید بشوند به من زنگ زدند. حدودا سه چهار ماه بعد از مفقود شدن آقاخادم بود. وقتی زنگ زدند خوشحال شدم که حتما خبری از همسرم آمده. پرسیدند از آقاخادم خبری نشد؟ گفتم نه. شما ایشان رو می‌شناختید؟… گفتند: بله ما دوستش هستیم. همان شب که می‌خواستیم به عملیات برویم، هر بیست سی نفر یک گروه شدیم و تلفن‌ها و آدرس و مشخصاتمان را به هم دادیم و بعدش دست روی قرآن گذاشتیم که ان شا الله از این عملیات صحیح و سالم برگشتیم اگر اتفاقی برای یکی‌مان بیفتد، ‌دیگری به خانواده بقیه خبر بدهد.

زنگ زدند بیا حسن‌آباد قم. گوشی همسرم آنجا بود. گفتند عملیات، خیلی سخت بود… برادر آن دوست همسرم هم در همان عملیات شهید شده بود (شهید سید اسحاق موسوی) . خودش (سید مهدی)‌ هم مجروح شده بود. وقتی به خانه‌شان رفتم گفت یک بار صف شده بودیم و به سمت مقر دشمن می رفتیم. انگار عملیاتمان را لو داده بودند و ناگهان نیروهای جبهه‌النصره و بقیه مسلحین همه‌شان از چند طرف به ما حمله کردند. طوری بود که همه گروه‌های تکفیری سمت ما حمله کردند. ما فقط پنج شش نفر بودیم که برگشتیم. شهادت برادر خودم را هم با چشم‌هایم دیدم. آقاخادم را هم دیدم که زخمی شده بود اما دیگر نفهمیدم سرنوشتش چه شد.

**: احتمالا عملیات در شب بوده که همه چیز به خوبی معلوم نبوده…

همسر شهید: بله،‌ در شب بوده. حتی یادشان نبود که از چه ناحیه‌ای زخمی شده. گفت گوشی‌اش را بگیر و به خانه برو اما پیگیر باش. من الان حال و هوای خوبی ندارم و موجی هم هستم. بعدا از خانه‌تان به من زنگ بزنید تا راهنمایی‌تان کنم.

خانواده اش هم خیلی ماتم‌زده بودند و تازه خبر شهادت سید اسحاق را به آنها داده بودند. خانه‌شان هم خیلی مهمان آمده بود و بستگانشان می آمدند و می رفتند. قرار شد به خانه بروم و بعدا پیگیر حال آقاخادم بشوم.

گوشی آقاخادم را هم دادند و شماره تلفن آقاخادم را هم خودش به آقا سیدمهدی داده بود و گفته بود اگر اتفاقی افتاد، به خانواده‌ام زنگ بزن. وقتی پیگیر شدم تا اگر چیز دیگری هم می‌داند گفت:‌ آقاخادم به صورت صوتی در یک حافظه گوشی، وصیت کرده بود که متاسفانه آن هم گم شده… آقاخادم چون فقط سواد قرآنی داشت، وصیتش را به صورت صوتی انجام داده بود.

* میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر» بیشتر بخوانید »

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

بخش اول گفتگو را نیز بخوانید:

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش دوم از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند.

همسر شهید: … دختربچه‌ها خیلی وابسته بودند و بی‌قراری می کردند. به همین خاطر بی‌خبر رفت سوریه! بعد از یک هفته رسید سوریه و از آنجا تلفن کرد. خیلی از دستش ناراحت بودم.

**:‌ چه برخوردی با ایشان کردید؟

همسر شهید: گفتم: من که راضی نیست و اصلا کار خوبی نکردی!

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**:‌ الان یک تناقض در ذهن من شکل گرفت. تقریبا یک سالی که به افغانستان رفته بودند صبوری کردید در حالی که دلیل خاصی نداشت اما…

همسر شهید: افغانستان هم که رفته بود، هر هفته می رفتم امامزاده جعفر(ع) پیشوا و چیزی نذر می کردم که خدا محافظش باشد. افغانستان هم امنیت بالایی نداشت و مدام نگران بودم که اتفاقی پیش نیاید و با انتحاری‌ها برخورد نکند. کلی با استرس آن یک سال را گذراندم. تازه آمده بود و با خودم می گفتم شکر خدا که تمام شد. تازه می خواستم نفسی بکشم که دوباره بحث سوریه پیش آمد. تقریبا یک ماه بیشتر فاصله نیفتاد که رفت سوریه. ناراحتی و استرس‌های زیادی پیش آمد. خانواده من هم خیلی انتقاد می کردند و می گفتند چرا آقاخادم بعد از آن سفر، باز هم رفته سوریه. انتظار داشتند لااقل یک سال پیش ما بماند و من را در بزرگ‌کردن بچه‌ها کمک کند. می گفتند وقتی تو راضی نبودی، نباید می رفت. حداقل دو سه ماه صبر می کرد، شرایط بهتر می شد و بعد می رفت.

من خیلی ناراحت بودم و خانواده آقاخادم هم با من همکاری نمی کردند. فقط در همین حد می گفتند که متاسفیم که رفته!

**:‌ منظورتان از همکاری چیست؟ مثلا فشار بیاورند برای برگشت از سوریه؟

همسر شهید: بله، یا این که وقتی می دیدند من دست‌تنها بودم و دختر کوچکم مریض‌احوال بود،‌ هوای من را هم نگه‌می‌داشتند. من دخترم را به بیمارستان مفید می بردم. ساعت سه نیمه شب حرکت می کردم و می رفتم بیمارستان تا نوبت بگیرم تا ساعت ۱۲ شب فردا، ‌نوبتم برسد! صف خیلی طولانی‌ای داشت. یکی از دخترانم مریض بود اما مجبور بودم دو دختر دیگرم را هم با خودم ببرم. کسی نبود که بچه‌ها را پیشش بگذارم. از یک سو هم برای کار خیاطی، ‌صاحب کار، سفارش‌هایش را می خواست و می گفت باید کارهای من را هم برسانی.

**:‌ از خانواده خودتان هم کسی نبود تا بچه‌ها را نگه‌دارد؟

همسر شهید: بودند اما نمی توانستم همیشه به آن‌ها رو بیندازم. خجالت می کشیدم. مثلا خرید بیرونم را مادرم انجام می داد. از خانواده شوهرم انتظار داشتم حداقل تا بیمارستان بیایند و کمی کمکم کنند. ولی می گفتند ما گرفتاریم.

**:‌ از خود تهران هم رفتن به بیمارستان مفید، سخت است؛ چه برسد به ورامین و پیشوا…

همسر شهید: می رفتم یمارستان و فردایش ساعت ۱۲ شب نوبت من می‌شد…

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
تصویری که سمیراخانم با ترکیب عکس‌های پدرش ساخته است

**:‌ در این فاصله چه می کردید؟

همسر شهید: توی بیمارستان می نشستم تا نوبتم بشود. آنهایی که برای نوبت از شهرستان می آمدند، شب را آنجا می‌خوابیدند  ولی من توانایی ماندن و خوابیدن در آنجا را نداشتم.

**:‌ یادم هست عده‌ای در پیاده‌رو کنار بیمارستان چادر می زدند که خبرهایش خیلی پیچید و انتقاداتی هم شد…

همسر شهید: من خیلی اذیت می شدم و مجبور بودم سه دخترم را همراهم ببرم. زمان هم طوری نبود که نوبت بگیرم و برگردم خانه و بعدش دوباره به بیمارستان بروم. الان ممکن است پولی نباشد اما آن زمان، ۷۰۰۰۰ تومان کرایه آژانس می‌دادم برای رفتن به آنجا! آن وقت در روستای حبیب‌آباد پیشوا بودیم. توی روستا آژانس نداشت و با یکی از همسایگان هماهنگ می کردم که شوهرش ما را ساعت سه صبح به بیمارستان ببرد. آژانس بود اما کم بودند و شب‌ها به این مسیر دور نمی‌رفتند. خیلی اذیت می شدم.

**:‌ از بیمارستان چطوری برمی گشتید؟

همسر شهید: برای برگشت، ساعت ۱۲ شب که می‌شد، عزا می‌گرفتم چطور به خانه برگردم! آنقدر التماس می کردم تا یک ماشین راضی بشود به رفتن. هیچ راننده‌ای سمت ورامین و پیشوا نمی‌رفت. همه می‌گفتند خطرناک است. ساعت سه و چهار بعد از ظهر به برادرم زنگ می‌زدم و می گفتم که من ساعت ۱۲ شب کارم تمام می شود. شما بیا شهرری دنبالم. آن بنده خدا هم می آمد شهرری و من هم تا آنجا می رفتم. گاهی هم زنگ می زدم به شوهرخواهرم تا کمی از مسیر را به دنبالم بیاید.

شاید برای کسی که مردِ همراه داشته باشد، کار سختی نباشد ولی برای من واقعا خیلی دشوار بود. به همین خاطر راضی نمی‌شدم آقاخادم برود سوریه اما انگار حضرت زینب انتخابش را کرده بود. آقاخادم با این که خیلی مهربان بود، در دلش افتاده بود که هر طور شده به سوریه برود. بچه‌هایش را خیلی دوست داشت. مثلا وقتی مسافرت یا مهمانی بود، امکان نداشت بدون دخترانش جایی بماند. می گفت اگر دخترانم کنارم باشند، شب می مانم و الا نه. به بچه‌هایش خیلی وابسته بود اما نمی‌دانم چطور شد که هر چه موضوع بچه‌ها را گفتم فایده نداشت. حتی به بچه‌ها گفتم گریه کنند تا پدرشان نرود اما باز هم از این قضیه چشم‌پوشی می‌کرد. به بچه‌ها می گفت باشد، نمی‌روم… اما کار خودش را می کرد.

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
شهید خادم‌حسین جعفری در جوانی

**:‌ بار اول که رفتند، چند روز سوریه بودند؟

همسر شهید: حدودا دو ماه و چند روز آنجا بودند. من هم با توپ پُر آماده استقبال بودم! خانواده‌شان هم یک گوسفند قربانی کردند برای شکرگزاریِ سلامتِ آقاخادم.

**:‌ حال جسمی و روحی‌شان خوب بود؟

همسر شهید: بله، خیلی خوب بودند… به آقا خادم گفتم: ‌ما که راضی نبودیم، چرا رفتی؟… گفت: تو نمی‌دانی اولین جایی که رفتیم، حرم حضرت زینب بود. من به جای شما زیارت کردم و نماز خواندم. حرم حضرت رقیه هم رفتم و نیت کردم که شما من را ببخشی و اتفاقی نیفتد. خیلی نگرانتان بودم.

خلاصه سری اول اینطوری گذشت وگفت دیگر نمی‌روم. ۲۰ روز اینجا بود. دوباره دوستانش مدام پیامک می زدند که ما فلان روز می رویم، ‌شما کی می‌آیید؟ دل توی دلش نبود. می گفت:‌ اگر نرفته بودم،‌ می توانستم تحمل کنم اما الان که یک بار رفته‌ام، اصلا حرف نرفتن را نزن چون تحمل ندارم!

/کسانی که یک بار می روند، ‌دیگر پاگیر می‌شوند…

همسر شهید: می گفت وقتی که من از خانه حرکت می کنم، ‌به عشق این می روم که یک بار دیگر به زیارت حرم حضرت زینب بروم. سوار هواپیما که می شوم و به سمت سوریه می روم، انگار صبری در دل من می‌اندازد که اصلا نگران شما و بچه‌ها نیستم.

من می گفتم این کارَت بی‌رحمی است که بچه‌هایت را می گذاری و می روی! خیلی دلیل برایش می‌آوردم و حرف می زدم ولی می گفت:‌نه،‌ داری زود قضاوت می کنی. مثلا محرم و صفر در هیئت‌ها این همه گریه می‌کنید و نذر و نیاز می‌کنید و می‌گویید فدای غریبی حضرت زینب بشوم، ‌فدای سختی‌هایی که بی‌بی کشیده بشوم. شما چقدر آنجا گریه می کنید؟ ‌الان وقتش است که ببینید این حرف‌ها را از ته دلتان گفته‌اید یا نه؟… می‌گفتم: ‌از صمیم قلبم گفته‌ام ولی شرایط من را هم باید درک کنی.

اصلا این حرف‌ها را قبول نمی کرد. سه باری که رفت، پنهانی رفت.

**:‌ بالاخره ساک و وسائل با خودشان نمی‌بردند؟

همسر شهید: اصلا هیچ وسیله‌ای همراهش نمی‌برد. از خانه با گوشی تلفنش،‌ سوار موتور می شد و می رفت. حتی دریغ از یک دست لباس. همین که از اینجا می رفت، ‌می گفت دوستانم می خواهند بروند و می روم تا با آنها خداحافظی کنم.

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
شهید خادم‌حسین جعفری در میان همرزمان / نفر سوم از سمت راست

**:‌ همان شب اول وقتی تلفنشان را جواب نمی دادند، ‌موجب نگرانی‌تان نمی‌شد؟

همسر شهید: بله، ‌همین که از خانه بیرون می رفت، تا وقتی در ایران بود،‌ تلفنش جواب می داد. مثلا ساعت ۱۱ زنگ می زد و می گفت می‌شود من امشب نیایم؟ می‌گفتم: ‌می‌دانم داری می‌روی سوریه! می گفت: نه نمی روم.

ساعت ۱۱ تلفنش را خاموش می‌کرد. فردایش زنگ می زد و می گفت ما دیشب در پادگان بودیم و منتظریم تا نیروها جمع بشوند و حرکت کنیم. پای پرواز تماس می گرفت. یک سری پروازش را لغو کردم. کسی که اعزامش را ردیف کرده بود به نام آقای سید هاشم حسینی را پیدا کردم و آنقدر با گریه التماسش کردم و به منزلش رفتم و گفتم من خیلی اذیت می شوم و خواهش می کنم همسر من را برگردانید؛ که پروازش را کنسل کرد.

آقای حسینی اولش گفت: خواهر! نمی‌شود. اصلا دست ما نیست. خودش با میل خودش رفته و نیت کرده و کسی او را با زور نبرده!

من هم گفتم:‌ دو سری رفته و این، سری سوم است. من اصلا راضی نیستم برود. من همانجا بودم که جلوی خودم زنگ زد و پروازش را لغو کرد. یکشنبه بود.

**:‌ وقتی متوجه لغوشدن اعزامشان شدند، چه عکس‌العملی داشتند؟

همسر شهید: آن شب اصلا خانه نیامد. یکشنبه بود که پروازش را لغو کردند. تماس گرفتند و گفتند: همسر شما پروازشان لغو شده و ان شا الله تا صبح فردا می‌آیند منزل… خیلی خوشحال شدم. دیگر از خوشحالی نمی توانستم کاری کنم. با خودم می گفتم این یک باری که نتوانست برود، ان شا الله دیگر نمی رود.

**:‌ شکر خدا تلاش‌هایشان به نتیجه رسید.

همسر شهید: با خودم گفتم این بار که نگذاشتم برود،‌ دیگر حرف رفتن را نمی زند. شب، باز هم تماس گرفتم و دیدم گوشی‌اش خاموش است. گفتم حتما کنسل‌شدن پروازش حقیقت نداشته. فردایش به من زنگ زد که پرواز من را لغو کردی و من خیلی ناراحت شدم. نباید در کار من دخالت می‌کردی! من دو سه شب با دوستانم در پادگان می‌مانم، ‌اگر شد پنجشنبه یا جمعه برمی گردم؛ البته تلاشم را می کنم که بروم…

از این حرفش خیلی ناراحت شدم. همان سه‌شنبه با پرواز بعدی رفت و اصلا خانه نیامد. یعنی یکشنبه پروازش را لغو کردم؛ دوشنبه خانه نیامد و سه‌شنبه با پرواز بعدی و با دوستانش به سوریه رفت.

**:‌ در آن تماس تلفنی به همان آرامی با شما صحبت کردند؟

همسر شهید: خیلی آرام بود. کل برادرانش هم همینطورند. شش برادر دارد که همه‌شان اخلاق خوب و خونسرد و مهربانی دارند. گوشی را از من گرفت و با بچه‌ها هم صحبت کرد اما خانه نیامد. گفت نیت کرده‌ام و باید بروم.

**:‌ آن روزها منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: پیشوای ورامین.

**:‌ این شد اعزام سوم که رفتند و برگشتند…

همسر شهید: بله، حدود دو هفته به عید نوروز ۱۳۹۴ بود که برگشت. ۱۱ فروردین ۱۳۹۵ بود که اصرار کرد با بچه‌ها برویم بیرون. گفتم:‌ چه کاری است؟ هر روز داریم مهمانی می‌رویم. بگذار سیزده‌بدر برویم… اصرار داشت با بچه‌ها به پارک برویم. گفت:‌ آخر من می‌خواهم جایی بروم و گمان می‌کنم سیزده‌بدر به شما خوش نگذرد… این را که گفت رعشه‌ای به بدنم افتاد و ترسیدم. با خودم گفتم دوباره می‌خواهد برود سوریه. گفت: ‌شاید بروم و شاید نروم.

**:‌ شما بعد از سه بار اعزام هم راضی نبودید…

همسر شهید: بله،‌ من هیچ وقت راضی نشدم. وقتی که خیلی قرآن را می‌آورد و قسمم می‌داد که بی‌تابی نکن؛ یکی دو روز آرام می شدم و می‌گفتم: پناه بر خدا؛ حالا دو بار رفته و هیچ اتفاقی نیفتاده… بعدش هم مدام نذر می‌کردم. حضرت زینب را قسم می‌دادم حالا که همسرم دوست دارد به سوریه بیاید، مراقبش باش! قرآن را می‌آورد وسط و می گفت به همین قرآن قسم بخور که از من راضی باشی و با مادرم درباره رفتنم جر و بحث نکنی! خدا بزرگ است و مرگ که دست ما نیست… البته میانه من با مادر و کل خانواده آقاخادم خیلی خوب بود. راهمان هم خیلی دور نبود. ما حبیب‌آباد بودیم و آن‌ها قاسم‌آباد.

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
شهید خادم‌حسین جعفری​​

**:‌ خلاصه راضی‌تان کردند…

همسر شهید: راضی می‌شدم اما وقتی خبر آمدن شهیدها می آمد، ‌تنم می لرزید و می گفتم: نرو! نظرم برمی گشت. ۱۱ فروردین گفت امروز یکی از دوستانم خیلی زخمی شده. بیا برویم عیادتش در بیمارستان بقیه‌الله. من گفتم: راه دور است و با بچه کوچک،‌ سخت است… با این که وسیله نقلیه هم نداشتیم،‌ به من و خواهرش پیشنهاد داد که برویم تا یکی از دوستان مجروحش را ببینیم. گویا پدر و مادر دوستش ایران نبودند و می‌خواست ما به جای خانواده‌اش به عیادت برویم. من که نمی‌توانستم بروم اما به خواهر آقاخادم گفتم شما برو. ایشان هم به خاطر این که من نرفتم، قبول نکرد تا برود. آقاخادم هم مدام می گفت: من تنها هستم، بیایید با هم برویم. ضرر می کنید… اما من گفتم نمی‌توانیم بیاییم. تو هم نرو و به جای امروز، پس‌فردا برو.

اصرار داشت که برود. می‌گفت امروز خیلی از دوستانش را آورده‌اند و عده‌ای از آن‌ها مرخص می‌شوند… ما نمی‌دانستیم نیتش چه بود. بعدا معلوم شد می‌خواسته به عیادت برود و بعدش هم راهی سوریه بشود.

**:‌ پس چرا می‌خواستند شما را همراهشان ببرند؟

همسر شهید: مثلا می‌خواستند من در آن عیادت، در فضا قرار بگیرم و دلم به رحم بیاید و راضی بشوم… اما به هر حال ما نرفتیم و خودش تنهایی رفت. غروب زنگ زد که دوستم حالش بد است و من تا دیروقت اینجا هستم. شاید شب بیایم و شاید هم نه… وقتی این شاید را می‌گفت، می فهمیدم که قرار است برود.

فردای آن روز، ‌دیگر گوشی‌اش آنتن نمی‌داد. هر چند ساعت یک‌بار که زنگ می‌زدم بوق می‌خورد و دوباره خاموش می‌شد. دوباره رفتم منزل مادر شوهرم تا خبر بگیرم. خواهرش گفت که رفته بیمارستان و از آنجا به مادر زنگ زده و گفته که فردا پرواز است و می‌خواهم بروم. گفته به شما هم زنگ می زند.

خیلی ناراحت شدم. وقتی پرسیدم چه کسی خبر داشته که آقا خادم امروز پرواز دارد؟ همه انکار کردند اما به نظرم همه‌شان می‌دانستند. چون خانواده‌اش راضی شده بودند، ‌به آن‌ها خبر می داد که می‌خواهد برود. فردایش مدام زنگ می زدم و می‌گفت در دسترس نیست. حوالی اذان مغرب بود که دیدم بوق می‌خورد اما کسی جواب نمی دهد. خوشحال شدم و گفتم هنوز ایران است. ناگهان گوشی‌اش را جواب داد و گفت:‌ من تازه فرودگاه دمشق هستم و از هواپیما پیاده شده‌ام… خیلی نگران شدم. گفت: امکان دارد الان تماسمان قطع بشود اما نگران نشو. به محض این که جاگیر بشویم،‌ خودم تماس می گیرم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس بیشتر بخوانید »