وصیت شهید

روایتی از زندگی شهید عامری از زبان پدر

روایتی از زندگی شهید عامری از زبان پدر


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از کرمان، ناصر عامری فرزند محمد در سال ۱۳۴۳ در شهر مشهد مقدس متولد شد. ناصر دوران دبستان را تا كلاس چهارم در دبستان جعفری شهر مشهد گذراند و سپس به‌علت شغل پدرش كه ارتشی بود به كرمان منتقل می‌شوند و در روستای اختيارآباد ساكن می‌شود و كلاس پنجم را در همان دبستان اختيارآباد به پايان می‌رساند.

وی پس از چندی پدرش مجدداً به شهرستان مراغه منتقل می‌شود و ناصر در اين شهر به تحصيل در دوره راهنمایی می‌پردازد، پس از اتمام دوره راهنمایی مجدداً به كرمان منتقل می‌شوند. 

عامری تحصيلات متوسطه را در هنرستان شهيد دادبين كرمان در رشته مكانيک به پايان می‌رساند و سپس با شركت در كنكور سراسری در دانشكده شهيد چمران كرمان در رشته صنايع اتومبيل پذيرفته می‌شود.

وی جزء دانشجويان فعال در زمينه درس و كارهای فرهنگی بود. ناصر در كنار درس خواندن، به معنويات و نماز اول وقت و پيروی از ولايت فقيه توجه ويژه‌ای داشت. احترام و عشق به والدين در همه رفتارش مشهود بود. از تظاهر و ريا بيزار بود و در كمک و همياری به ديگران هميشه پيش‌قدم بود.

پدر شهید در خصوص اخلاق و رفتار فرزندش چنین می‌گوید:

 ناصر نذر کرده بود که هر سال ۳ روز مراسم روضه‌خوانی در خانه‌مان برپا شود و این از لطف و عنایت خداوند بود که چنین فرزندی را به من عطا کرده بود. ناصر پسری سربه‌راه و متین بود، او با همه فرزندانم فرق می‌کرد، بسیار صبور و آرام بود، حتی در حل مشکلات خانواده با ناصر مشورت می‌کردیم، از زمانی که ناصر با ولایت فقیه و آرمان‌های بسیجیان در جبهه آشنا شد. دائم می‌گفت که باید به جبهه بروم. ناصر در اوقات فراغت به ورزش‌هایی مانند: دوومیدانی و فوتبال و سوارکاری می‌پرداخت، او خوش‌رو و مهربان بود و در انجام کار‌ها به من کمک می‌کرد، سعی می‌کرد به مجالس دعا و زیارت برود و اغلب دست برادر کوچکش را می‌گرفت و با خود به این مجالس می‌برد.

 در رفتن به جبهه، آن‌قدر مشتاق بود که هر وقت می‌گفتیم اول درس دانشگاه را تمام کن بعد به جبهه برو، می‌گفت: پدر، در جبهه به وجود من، بیشتر از دانشگاه نیاز است، حتی در زمان تحصیل، پس از اولین اعزام، در دانشکده برای ناصر حکم اخراجی صادر کرده بودند، چون بدون اطلاع دانشکده به جبهه رفته بود، اما با آمدن بخشنامه‌ای با ادامه تحصیل ایشان موافقت شد و هنگامی که به او گفتم برو دانشگاه و درس خود را تمام کن، گفت: باید به دهلران برگردم و تسویه‌حساب کنم و بعداً با خیال راحت به کلاس درس برمی‌گردم، اما چند روزی از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش را به ما دارند.

 هر وقت برای ناصر مشکلی پیش می‌آمد، می‌گفت: با عنایت و لطف خدا، مشکلاتم را پشت سرمی‌گذارم. هر صبح جمعه به گلزار شهدای کرمان می‌رفت و در مسجد صاحب‌الزمان دعای ندبه می‌خواند. خیلی خوش‌قول وخو‌ش‌برخورد بود و هر وقت مرخصی می‌آمد، دو یا سه روز می‌ماند و دوباره به جبهه بر می‌گشت.  

ناصر دوره آموزش نظامی را در دانشکده شهید چمران گذراند و اولین بار، در تاریخ ۱۳۶۴/۱/۱ به جبهه اعزام شد و در لشکر ۲۱ حمزه، در منطقه دهلران، آموزش‌های تکمیلی را فراگرفت و در همین دوره آموزش تانک را فراگرفت و راننده تانک شد و در عملیات‌های مختلفی شرکت کرد. در آخرین باری که برای مرخصی آمد، هنگام بازگشت به جبهه با همه دوستان و آشنایان و فامیل خداحافظی کرد و از همه آن‌ها حلالیت طلبید.

 شهید ناصر عامری که در جبهه رشادت‌های زیادی از خود نشان داده بود، سرانجام در تاریخ ۱۳۶۴/۱۲/۱ در منطقه موسیان دهلران، به آرزویش، که همان لقاء خداوند بود نایل شد و بنابه وصیت خود شهید، پیکر مطهرش در مجاورت بارگاه ملکوتی امام هشتم به خاک سپرده شد.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از زندگی شهید عامری از زبان پدر بیشتر بخوانید »

شهید ورامینی؛ از تسخیر لانه جاسوسی تا حضور مشتاقانه در جبهه‌های جنگ

شهید ورامینی؛ از تسخیر لانه جاسوسی تا حضور مشتاقانه در جبهه‌های جنگ


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس، میقات او لشکر محمد رسول الله (ص) بود و تار و پود احرامش تقوا و تزکیه. هروله اش در خاکریز‌های عشق جان می‌گرفت. آنگاه که محرم شد، عشق با شیرین‌ترین لهجه‌ها با او همکلام شد. طواف کعبه اش، اوج پرواز دلدادگی بود. طواف را با پای ارادت در هفت شهر عشق به جا آورد و نماز طوافش در قیام و قعود اقاقیا به سرخی نشست. شعله ور در عرفان عرفات (لا اعبدما تعبدون) را با صدای رسا برای برائت از مشرکان ادا کرد. در شبانگاه مشعر، زمزمة وجه الهی بر روح منتظرش باریدن گرفت. در سرزمین ایمان و تمنا، جواز رهایی یافتی که منایت کربلا بود. تو از حج مقبول، پای در جهاد مشکور نهادی و پاداش جاودان و گوارا یافتی و مصداق، روش (عند ربهم یرزقون) شدی.

زندگی سردار شهید حاج عباس (محمد) ورامینی از زبان مادر

شبی خواب دیدم که در بیابانی ساکت و پر رمز و راز هستم. در مقابلم تپه‌ای پر از مروارید زیبا و درخشنده بود. مردی روحانی و نورانی در کنار تپه قدم می‌زد. عمامه‌ای سفید بر سر داشت وقتی نزدیک تپه شدم، آن مرد نورانی، یکی از مروارید‌ها را نشانم داد و گفت که این مروارید از آن توست. مروارید را برداشتم. مروارید درخشندگی عجیبی داشت. خوابم را برای کسی تعریف کردم و او تعبیرش این بودکه خداوند به تو فرزندی می‌دهد که نمونه است. بدنبال این خواب، خداوند به من فرزندی عطا فرمود که زیبا و دوست داشتنی بود.

عباس ظهر ۵ بهمن ماه ۱۳۳۳ چشم به جهان گشود. من و پدرش تمام سعی و تلاشمان این بود که در تربیت عباس، از هیچ کوشش فرو گذار نباشیم. او از کودکی شاد و با نشاط بود. دورة ابتدایی را در مدرسه جعفری در پاچنار گذرانید. دورة متوسطه و دبیرستان را در مدرسه علمیه سپری کرد. عباس بچه‌ای مذهبی، فعال و زرنگ بود. از نوجوانی، وقتی که محرم می‌شد، دوستان و همسالانش را در محل جمع می‌کرد و هیات تشکیل می‌داد و به سینه زنی و زنجیر زنی می‌پرداختند. ده روز اول محرم در خانه پیدایش نمی‌شد. عاشق سید الشهدا (ع) بود. در محل، به او عباس علمدار می‌گفتند.

دوران تحصیل دانشگاه

عباس پس از گرفتن مدرک دیپلم به سربازی رفت. به رغم میل باطنی وارد ارتش شد، چرا که اصلاً دوست نداشت به رژیم شاه خدمت کند. از این رو خاطرش افسرده بود. پس از گذرانیدن دورة سربازی، در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه، رشته تربیتی کودک پذیرفته شد. به رشته اش علاقه داشت. همزمان با تحصیل به پرورشگاه‌ها می‌رفت و همچون یک پدر مهربان به کودکان بی سر پرست خدمت می‌کرد. بیشتر شب‌ها در پرورشگاه بیدار می‌ماند و با مهربانی به‌تر و خشک کردن بچه‌ها می‌پرداخت.

دوران انقلاب

همزمان با اوج گیری انقلاب، با شور و اشتیاق زاید الوصف در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد آن روز‌هایی که قرار بود حضرت امام خمینی (ره) از پاریس تشریف آورد. عباس سراسر شب در سرمای زمستان، در بهشت زهرا، با چند نفر از دوستانش، برای حفظ جان امام ماند. روز ورود حضرت امام به ایران، در بهشت زهرا به حفاظت مشغول بود.

لانه جاسوسی

در ۱۳ آبان ماه ۱۳۵۸ که دانشجویان مسلمان پیرو خط امام سفارت امریکا را تسخیر کردند، عباس اولین کسی بود که وارد لانه جاسوسی شد. یک سال در آنجا فعالیت کرد. در همان لانه با یک دختر مسلمان و متعهد آشنا شد و ازدواج کرد و روز مبعث حضرت رسول اکرم (ص) خدمت حضرت امام رفتند و خطبه عقدشان را ایشان خواندند. زندگی خیلی ساده‌ای را با هم شروع کردند. همسرش نیز زینب وار همواره در کنار او، در خدمت انقلاب و مردم مسلمان بود.

فعالیت در سپاه و جبهه

پس از تحویل گروگان‌ها عباس به عضویت سپاه پاسداران در آمد و در مرکز آموزش سپاه منطقه ۱۰ به فعالیت پرداخت. شبانه روز در سپاه کار می‌کرد. در دستگیری منافقین تلاش جدی داشت. چند بار منافقین می‌خواستند او را ترور کنند.

جنگ تحمیلی که شروع شد، مشتاقانه به جبهه شتافت. در عملیات (بیت المقدس) فرمانده یکی از گردان‌های تیپ حضرت رسول (ص) بود. در آن عملیات از ناحیة صورت مجروح شد مدتی در بیمارستان بهارلو بستری بود. کمی که حالش بهتر شد، دوباره راهی جبهه گردید. در سال ۱۳۶۲ از طرف سپاه نامش برای زیارت حج در آمد. عباس برای تبلیغ انقلاب اسلامی، به حج رفت و در آن جا فعالیت‌های سیاسی داشت. از حج که باز گشت، گفتم: عباس! خوش به حالت که رفتی و خانة خدا را زیارت کردی. گفت: خیلی دلم می‌خواهد ملاقات و زیارت خدا نصیبم شود.

سردار بزرگوار حاج همت، دربارة تاثیر شگرف زیارت خانه خدا به عباس می‌گوید: از مکه که برگشت، در یک دنیای دیگر سیر می‌کرد. خودش نبود. گوشه‌ای خلوت می‌کرد و به نماز شب می‌ایستاد و به راز و نیاز مشغول می‌شد. گریه هایش در نماز شب عارفانه بود. در تنهایی به درگاه خدا استغاثه می‌کرد. در اوج ناراحتی امکان نداشت یک ذره اخم و عصبانیت در وجود این انسان الهی راه پیدا کند. همیشه تبسمی نمکین بر لب بود.

چگونگی شهادت

شهید ورامینی پس از بازگشت از مکه عازم جبهه شد و پس از مدتی کوتاه، در عملیات (والفجر ۴) در پنجوین براثر اصابت ترکش خمپاره، نیمه شب دوشنبه ۲۸ آبان ماه ۱۳۶۲ به آرزوی دیرین خود رسید و شهد شهادت نوشید.

نامه شهید به خانواده

مادرم این را بدان که تجلی زحمت تو من هستم پس این زحمت‌های تو بود که مرا نیز از خود بیخود کرد. مادر من هیچ‌گاه سختی‌های زندگی تو را فراموش نمی‌کنم مادر من فراموش نمی‌کنم گردن درد‌هایی را که در اثر کار دوختن به آن مبتلا شدی شاید یکی از کسانی که همیشه دلش به خاطر تو می‌تپید و چه بسا شب‌ها به خاطر رنج‌های تو اشک می‌ریخت من بودم. مادر من به جبهه می‌روم تا شاید خدا مرا ببخشد آنقدر باید در آفتاب‌های سوزان در زیر رگبار مسلسل‌های کفار بدوم تا آن گوشت‌هایی را که از غفلت بر بردنم روئیده آب شود.

در این لحظه به این فکر می‌کنم که اگر قرار باشد برای پیوستن به ابدیت در بستری ساده و آرام جان بدهیم چقدر دردآور می‌باشد چرا در مواقعی که می‌توانستم شهادت را نصیب خود کنم نفس بر من غلبه کرده و این نعمت متعالی را از من ربوده است و باز می‌بینیم هنوز به آن اخلاص که باید نرسیده بودم تا لیاقت آن را پیدا کنم که خدا بزرگترین نعمت‌ها یعنی شهادت را نصیبم نماید بعد در برابر خدا شرمنده می‌شوم و قبول می‌کنم که شهادت لیاقت می‌خواهد و به خاطر همین همیشه مانند انسان‌های سرگردان به این طرف و آن طرف می‌زدم، تا شاید بتوانم به آن اخلاص که می‌خواهم برسم [امروز]فقط یک آرزو در وجودم موج میزند و آن عشق به شهادت است….‌ای پدر و مادر‌ای برادر،‌ای خواهر و دوستان عزیز یک وصیت دارم و آن عاشق مردم بودن است و از این طریق به خدا می‌توان رسید.

نامه شهید به فرزند کوچکش

… خدمت میثم کوچولو سلام عرض می‌کنم و از خدا می‌خواهم که تو یادگارم را در زیر سایه خود حفظ نماید و خود نگهدار تو باشد. میثم جان! بابا رفت به صحرای کربلای ایران، خوزستان داغ، تا شاید درد حسین (ع) را با تمام گوشت و پوست خود حس نماید.

بابا رفت تا شاید بوی خون حسین (ع) به مشامش برسد، بابا رفت تا شاید بتواند بر رگ بریده حسین (ع) بوسه بزند، بابا رفت تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا را برای تمام دل‌هایی که هوای کربلا دارند باز کند، بابا رفت … شاید دیگر برود و پهلوی تو نباشد، اما این را بدان که همه‌چیز ناپایدار است چه برای تو و چه برای من تنها چیزی که باقی می‌ماند و قابل اتکاست خداست میثم جان! سال گذشته در چنین روزی ساعت چهار صبح به دنیا آمدی یکسال از عمرت گذشت چه بسا در چنین روزی که روز به دنیا آمدن تو است بابا پهلویت نباشد، اما هیچ عیبی ندارد خدای بابا تو را دوست دارد. پس ناراحت نباش و همیشه به خدا فکرکن تا دلت آرام باشد. پس بابا رفت خداحافظ.

انتهای پیام/361

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

شهید ورامینی؛ از تسخیر لانه جاسوسی تا حضور مشتاقانه در جبهه‌های جنگ بیشتر بخوانید »