وهابیت

تحقق نابودی رژیم صهیونیستی در جبهه کارآمد فرهنگی

تحقق نابودی رژیم صهیونیستی در جبهه کارآمد فرهنگی


گروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس ـ رسول حسنی؛ دولت انگلستان در دوم نوامبر سال ۱۹۱۷ میلادی، از زبان «آرتور جیمز بالفور» وزیر امور خارجه این کشور اعلام داشت: «دولت پادشاهی انگلیس، استقرار کانون ملی ملت یهود را در فلسطین با دیده موافقی می‌نگرد و کوشش‌های خود را در عملی ساختن این هدف به کار خواهد برد.»

اعلامیه بالفور یک اقدام سیاسی از جانب انگلستان برای جلب موافقت کلیمیان آمریکا که قادر بودند آمریکا را به‌جانب متفقین متمایل کنند، بود. صدور اعلامیه بالفور ضمن تسهیل و تحقق وعده‌های صهیونیست‌ها مبنی بر بازگشت ملت بدون سرزمین (یهودیان) به سرزمین بدون ملت (فلسطین) به آن رسمیت بین‌المللی بخشید.

یهودیان افراطی و مرتجع که خود را قوم برتر می‌دانند با این تفکر که سایر انسان‌ها هم‌طراز دیگر گونه‌های حیوانی هستند با غصب فلسطین سعی دارند همه بشریت را به انقیاد خود درآورند و نظم دلخواه خود را برجهان حاکم کنند. این تفکر هر نوع اقدام برای رسیدن به هدف را مشروع می‌داند و برای آن‌ها کشتن نوزاد و مردان جنگی تفاوتی ندارد.

البته نمونه‌های این تفکر را می‌توان در سایر مذاهب پیدا کرد. بهائیت، وهابیت و داعش از فرقه‌ها و گروه‌هایی است که به‌شدت از سوی یهودیان صهیونیست حمایت می‌شود. وجود آرامگاه «بهاءالله» رهبر بهائیان در «عکا» آرامگاه «باب» و «بیت‌العدل اعظم» در مرکز جهانی بهائیان در «حیفا» دلیل واضحی بر رابطه تنگاتنگ یهودیان صهیونیسم با تفکرات التقاطی و مرتجع است. باید در نظر داشت که این ادیان نوظهور و تکفیری برای رژیم صهیونیستی در نهایت ابزاری برای رسیدن به اهداف آن‌هاست و در صورت ناکارآمدی به‌راحتی حذف خواهند شد.

با همه تهدید آشکار صهیونیسم علیه جامعه بشری هنوز هیچ اقدامی برای از میان برداشتن این دولت مجعول صورت نگرفته است و اگر سیاست‌های مقتدرانه ایران اسلامی نبود این رژیم منحوس تا رسیدن به آرزوی نیل تا فرات خود فاصله‌ای نداشت.

حمایت‌های آشکار و شجاعانه ایران از جبهه مقاومت سیاست بازدارنده‌ای است که با قدرت مثال‌زدنی اجازه عرض‌اندام و پیشروی به اسرائیل غاصب را نداده است. با این حال رژیم اشغالگر صهیونیستی دست از تلاش‌های خود برای نداشته و با تهدید و تطمیع قدرت‌های بزرگ دنیا را با خود همراه کرده است و با اتکا به دستگاه عظیم رسانه‌ای خود از جمله هالیوود و تربیت ستارگانی در حوزه سینما، موسیقی، ورزش و … بر افکار عمومی تسلطی نسبی دارد.

دقیقا نقطه ضعف مخالفان رژیم صهیونیستی ازجمله ایران در همین‌جا نمود پیدا می‌کند، یعنی ضعف در تولید محتوا و انفعال در جبهه فرهنگی. متاسفانه در این سال‌ها هنوز آثار فاخری در حوزه فرهنگی به‌جز مواردی معدود تولید نشده تا ماهیت رژیم صهیونیستی را آشکار کند.

حتی در حوزه پرورش استراتژیست‌هایی که راهبرد جمهوری اسلامی ایران را در بحث مبارزه با صهیونیسم تبیین و تفسیر کند، با کاستی‌های فراوانی روبه‌رو هستیم. هرچند جمهوری اسلامی ایران به‌صراحت از جبهه مقاومت حمایت می‌کند و در این راه به پیروزی‌هایی نیز دست‌یافته اما این به‌تنهایی کافی نیست. جبهه فرهنگی و فعالان این حوزه باید همواره در میدان جنگ نرم حاضر باشند تا این سیاست‌ها را تبیین و تفسیر کنند.

اگر رژیم صهیونیستی توانسته حداقل در انقیاد افکار عمومی موفق عمل کند به سبب قوی بودن جبهه فرهنگی است نه نیروی نظامی. ایران نیز برای توفق بر این رژیم اشغالگر راهی جز این ندارد که جبهه فرهنگی خود را قوی و کارآمد کند، در این صورت است که می‌توان به نابودی اسرائیل غاصب امید داشت. هدم رژیم صهیونیستی جز با تجهیز جبهه فرهنگی در سطحی وسیع ممکن نخواهد شد.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تحقق نابودی رژیم صهیونیستی در جبهه کارآمد فرهنگی بیشتر بخوانید »

موساد و سعودی پشت پرده جریان صرخی عراق

موساد و سعودی پشت پرده جریان صرخی عراق


به گزارش مجاهدت از گروه بین الملل دفاع‌پرس به نقل از المعلومه، شیخ احمد الصالح عضو جمعیت اسلامی امل بحرین در سخنانی گفت: انگلیس، عربستان سعودی و امارات از جریان صرخی حمایت مالی کرده اند تا انسجام شیعی در عراق را از بین ببرند.

وی با بیان این موضوع افزود: موساد و انگلیسی ها به حمایت از گروه های افراطی مانند صرخی کمک می کنند تا به فساد و ویرانی اماکن مقدس دست بزنند.

این عضو جمعیت امل بحرین تصریح کرد: ویرانی قبور در مکتب وهابیت موضوع جدیدی نیست و بنی سعود اقدام به تخریب قبور ائمه کردند. این طرز تفکر مورد حمایت سعودی و امارات است. جریان صرخی در خطی که استعمار بریطانیا ترسیم کرده است حرکت می کنند و به همین دلیل است که انگلیسی ها به دنبال تضعیف مرجعیت از طریق ترویج افرادی مانند الصرخی هستند.

وی افزود: صرخی اصالتاً بعثی است و متعلق به مکتب اهل بیت علیهم السلام نیست، او مزدوری است که توسط امارات و عربستان سعودی تامین مالی می شود و در پشت آنها هم انگلستان و موساد از او حمایت می کنند.

گفتنی است که مردم عراق در پی تعرض فرقه انحرافی «الصرخی» به ساحت مقدس ائمه اطهار (علیهم السلام)، در نقاط مختلف این کشور دست به برگزاری تظاهرات زدند و دفاتر فرقه در برخی استان‌ها را بستند.

بر اساس این گزارش، ماجرا از آنجا آغاز شد که یک خطیب وابسته به فرقه انحرافی الصرخی در استان «بابل» خواستار تخریب مراقد ائمه اطهار (علیهم السلام) شده بود! همین مسأله خشم مردم عراق را به دنبال داشت.

ساکنان استان بابل با حمله به یک مقر الصرخی در این استان آن را به آتش کشیدند. در تعدادی از شهرهای جنوبی عراق هم مردم علیه صرخی ها دست به برگزاری تظاهرات گسترده زدند. گفته می‌شود «محمود الصرخی» سرکرده فرقه «الصرخی» در دیوانیه زندگی می‌کند.

پس از تخریب مقر جریان الصرخی در کربلا در سال ۲۰۱۴، دیوانیه به عنوان پایتخت فعالیت‌های این فرقه محسوب می‌شود. فرمانده پلیس بابل دستور داد تا همه حسینیه‌ها و مقرات متعلق به گروه الصرخی بسته شوند.

در بغداد هم حسینیه‌ای متعلق به صرخی ها توسط مردم بسته شد. دستگاه امنیت ملی عراق از مردم خواست هرگونه اطلاعات در مورد افراد وابسته به جریان صرخی را در اختیار دستگاه‌های امنیتی قرار دهند.

این تحولات در حالی است که همزمان با خطبه‌های مسجد الفتح المبین بابل، خطیبی دیگر وابسته به گروه الصرخی در استان ذی قار هم در اقدامی هتاکانه خواستار تخریب مراقد اهل البیت (علیهم السلام) شده بود!

برخی منابع اعلام کردند: «علی موسی عاکول کاظمی المسعودی»، خطیب مسجد «الفتح المبین» در بابل وابسته به جریان انحرافی «الصرخی» که خواستار تخریب مراقد مطهر اهل بیت شده بود، بازداشت شد.

انتهای پیام/ 231

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

موساد و سعودی پشت پرده جریان صرخی عراق بیشتر بخوانید »

وهابیت با کتاب‌های رایگان وارد شد

وهابیت با کتاب‌های رایگان وارد شد


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، اینکه پس از شکل‌گیری و بسط و گسترش مدرنیته در غرب، جهان اسلام از درخشش خود در حوزه‌های مختلف فاصله گرفت بر کسی پوشیده نیست. قدرت گرفتن غرب باعث شد تا دیگر کشورهای مسلمان و امپراتوری‌های اسلامی دست برتر در سیاست جهانی نداشته باشند. همان دورانی که غرب مدرن مشغول افزودن بر قدرت خود بود، جهان اسلام تشتت و گرفتاری‌های بسیاری را از سر می‌گذراند. ظهور و بروز فرقه‌ای چون وهابیت که از دوران شکل گیری خود تا به امروز هیچگاه نتوانسته و نخواسته غیر از تفکر خود را به رسمیت بشناسد، یکی از مشکلات مهم جهان اسلام است. این فرقه دقیقاً در بزنگاه‌هایی که فرقه‌های اصیل اسلامی قصد اتحاد و همسخنی داشتند، موجبات تفرقه را فراهم می‌کردند. درست در زمان‌هایی که فرقه‌های اصیل مسلمان قصد گفت‌وگو داشتند، این فرقه وارد شده و با حربه تکفیر، گفت‌وگوها را به جدل تبدیل کردند.

وهابیت پس از شکل گیری، به دلیل جایگاه تاریخی و ویژه‌ای که مصر نزد کشورهای مسلمان و عربی، داشت، بارها تلاش کرد تا در این کشور نفوذ کند. در مواقعی ناکام ماند و در بزنگاه‌هایی نیز توانست اندیشه باطل و تباه خود را در این کشور گسترش دهد. علی ابوالخیر، پژوهشگر و نویسنده حوزه‌های تاریخ ادیان و تاریخ اسلام، سلسله گزارش‌های پژوهشی – تاریخی مهمی با عنوان «وهابیت در مصر میزان موفقیت و ناکامی‌ها» را برای انتشار ارسال کرده است. چگونگی استفاده مبلغان وهابی از صنایع فرهنگی و راه‌های نفوذ آنها در فرهنگ مصر از ویژگی‌های مهم این پژوهش تاریخی است. ابوالخیر در این پژوهش به معرفی شیوخی می‌پردازد که در مصر راه نفوذ را برای اندیشه وهابیت فراهم آوردند. شاید این پژوهش نخستین متن فارسی باشد که این چنین با دقت تاریخ بروز و ظهور وهابیت در مصر را بررسی می‌کند.

علی ابوالخیر، سال‌ها در مصر سکونت داشته و یکی از پژوهشگران تخصصی تاریخ اسلام و تاریخ فرق در شمال آفریقاست. به قلم او کتاب‌هایی نیز در کشورهای عربی منتشر شده است که از آن جمله می‌توان به کتاب «مالک اشتر» انتشارات مکتبة الرحمة المهداة – المنصورة اشاره کرد. بخش نخست از پژوهش ابوالخیر را در ادامه خواهید خواند:

مقدمه

به نظر می‌رسد رابطه بین وهابیت و مردم مصری رابطه‌ای ناموزون و بغرنج است، شاید بتوان گفت: این رابطه، رابطه عقل است با نقل، سیاست است با تاریخ، بدویت است با تمدن، اختلاف اندیشه وهابی با افکاری که بطور معمول بر جامعه مصر حاکم بوده است در حقیقت بازمی‌گردد به اختلاف افکار مبتنی بر بدویت و افکار و اندیشه مبتنی بر فرهنگ و تمدن، قابل توجه است که مذهب حنبلی که منتسب به امام احمد حنبل است پیروانی در مصر ندارد و الازهر نیز به تدریس فقه حنبلی به نسبت دیگر مذاهب اهل سنت خیلی کمتر اهمیت می‌دهد در حقیقت بیشتر مصری‌ها از مذهب شافعی پیروی می‌کنند و در کنار آن مذهب حنفی و مالکی نیز پیروانی دارد اما مذهب حنبلی بخصوص با خوانشی که ابن تیمیه از آن دارد در بین مردم مصر جایگاهی ندارد. ابن تیمیه کسی بود که در عصر حکومت ممالیک بر مصر بواسطه افکار و فتاوای خاصی که داشت توسط الازهر مورد بازخواست قرار گرفت و علمای الازهر حکم به زندان او دادند و وی در زندان قلعه دمشق زندانی شد و در همانجا نیز فوت کرد.

تأسیس فرقه وهابیت، پیشروی و گسترش آن در کشورهای اسلامی و شکست وهابی‌ها از ارتش مصر

فرقه وهابیت جنبشی مذهبی است که در قرن هجدهم در نجد عربستان به دست محمد بن عبدالوهاب تأسیس شد و از سال ۱۷۴۴ م مورد پذیرش خاندان سعودی قرار گرفت. وهابی‌ها معتقدند که باید یک پالایش اساسی در افکار و آموزه‌های مسلمانان انجام پذیرد. آنها زیارت قبور و تقدیس برخی افراد را شرک می‌دانند. وهابی‌ها هدف خود را بازگشت به آموزه‌های اصیل بر گرفته شده از قرآن و حدیث و سنت و سیره پیامبر (ص) و صحابه می‌دانند و به قول خودشان با هر نوع بدعتی مخالف هستند. وهابی‌ها از نظر اندیشه دینی پیرو اعتقادات ابن تیمیه و از نظر فقهی پیرو مذهب حنبلی هستند.

اندیشه وهابی، اندیشه‌ای است که در درون خود تفکری را پرورش می‌دهد که مبتنی بر تنفر، کراهت از دیگری، کشتن و خوار کردن دیگران است و این تفکر از خلال فتواهای شیوخ آنها به خوبی آشکار می‌شود. شیوخ وهابی نقش مؤثری را در رواج و تعمیق این تفکر در جوامع اسلامی داشته و دارند تفکری که نتیجه آن تشویق به ترور و خشونت است و چیزی که باعث می‌شود این تفکر خطرناک‌تر هم شود موضوع ساده گرفتن قتل و ذبح بی‌گناهان مسلمان در این اندیشه است. بی‌گناهانی که تنها گناه آنها مخالفت با رأی و نظر و مذهب وهابیت است. بدون تردید فتواهای قتل و تشویق به آن از ویژگی‌های تفکر وهابی است و این تفکر در هیچ کجا وارد نشده مگر اینکه رشته‌های ارتباطات اجتماعی مردم آن جامعه را پاره پاره کرده و فتنه و قتل بی‌گناهان را با خود به همراه برده است همه اینها به این خاطر است که این تفکر غیر را برنمی‌تابد و می‌خواهد غیر خودش را خوار و ذلیل ببیند در نتیجه فتنه عظیمی را در جهان اسلام به پا کرده است که فقط دشمنان از آن بهره می‌برند.

اندیشه وهابی، اندیشه‌ای است که در درون خود تفکری را پرورش می‌دهد که مبتنی بر تنفر، کراهت از دیگری، کشتن و خوار کردن دیگران است و این تفکر از خلال فتواهای شیوخ آنها به خوبی آشکار می‌شود محمد بن عبدالوهاب مؤسس این فرقه در سال ۱۷۴۴ م برای ترویج اندیشه خود با امیر محمد بن سعود ائتلاف کرد و همین موضوع باعث شد که وهابی‌ها از حمایت خاندان سعودی برخوردار شده و وهابیت در سراسر حجاز گسترش یابد. سپس این اندیشه مذهبی به تدریج در دیگر کشورهای اسلامی نفوذ کرده و گسترش یافت.

آنها با پیروزی در جنگ‌های عراق و شام بر همه این مناطق تسلط یافتند اما سپاهیان مصری در عهد محمد علی پاشا با فرماندهی پسر او توانستند وهابی‌ها را شکست دهند و بر سرزمین عربستان تسلط بیابند بدین ترتیب در ابتدای سال ۱۸۱۸ م نجد و حجاز تحت حاکمیت حکومت مصر قرار گرفت و در همان سال‌ها به علت اینکه وهابی‌ها هر کس که غیر وهابی بود از جمله اشعری‌های الازهر را تکفیر می‌کردند بین پیروان وهابیت و الازهر به نمایندگی از مردم مصر بحث و جدل‌های بسیاری درگرفت و علمای الازهر توانستند جلوی نفوذ این اندیشه متعصب خشونت طلب را در میان مردم مصر سد کنند.

ظهور دوباره اندیشه وهابی در مصر با تأسیس جمعیت انصار سنت محمدی

اندیشه وهابی پس از سال ۱۸۱۸ م تا مدت‌های زیادی از صحنه جامعه مصر رخت بربست اگر چه در دیگر کشورهای اسلامی ظهور و بروزی داشت از سال ۱۹۶۲ م و همزمان با اعتراف الازهر به مذهب حنبلی و اجازه تدریس آن در دانشگاه الازهر، بار دیگر تفکر وهابی با تأسیس «جمعیت انصار السنه المحمدیه» در قاهره به تدریج و به آرامی در جامعه مصر و بین برخی مشایخ و مردم مذهبی نفوذ کرد. با این حال همچنان نقش «جمعیت انصار السنه المحمدیه» به دلایلی که در آینده به اشاره خواهیم کرد در مصر کم رنگ و کم اثر بود و قدرتی برای ترویج و انتشار نداشت.

در واقع وهابیت از ۱۹۶۲ م تا تقریباً سال ۱۹۷۹ م یک دوره نهفته را در مصر پشت سر گذاشت و پس از آن وهابی‌ها اندک اندک شروع به گسترش نفوذ خود در جامعه مصر کردند. در این زمان شیوخ وهابی حاضر در مصر که در آینده از آنها نام خواهیم برد از طریق مساجدی که در اختیار گرفته بودند و شبکه‌های ماهواره‌ای و… هجوم گسترده‌ای را برضد مخالفانشان آغاز کردند و فتواهای مختلف شیوخ وهابی مثل: لزوم پوشیه زدن خانم‌ها، حرام بودن موسیقی و مسابقات فوتبال و… در جامعه مصر رواج یافت.

وهابیت از سال ۱۹۷۹ م بار دیگر از طریق پول و کتاب‌های مجانی وارد مصر شد و همه چیز را در این سرزمین حفاظت شده به تباهی کشید و مردم مصر را با افراطی گری و ترور و قتل به دلیل اختلاف در دین و مذهب آشنا کرد. وهابی‌ها با پشتیبانی مالی خاندان سعودی بار دیگر در دهه ۱۹۸۰ م در مصر شروع به ترویج افکار و اندیشه انحرافی خود کردند و در این کشور صاحب شیوخ و رجالی شدند که از امکانات مادی و ابزارهای خوبی همچون کانال‌های ماهواره‌ای، کتاب، نوار کاست و… برای ترویج وهابیت برخوردار بودند. آنها با این امکانات و تفکر توانستند دشمنی را بین مسلمانان و مسیحیان در سر زمین کنانه دامن بزنند و کاری کردند که استعمار بریتانیا نیز نتوانسته بود انجام دهد یعنی ایجاد تفرقه بین مسلمان‌ها و اقباط.

وهابی‌ها وارد سیاست نشدند و با حکومت کاری نداشتند بلکه تمرکز آنها بر آن بود که جامعه مصر را از یک جامعه منسجم و سازگار با افکار و اندیشه‌های مختلف، به یک جامعه تنگ نظر تکفیری تبدیل کنند. آنها به مسیحی‌ها دشنام می‌دادند و صوفی‌ها را لعنت می‌کردند و این وضع تا سال ۲۰۱۱ م یعنی هم زمان با قیام مردم مصر ضد مبارک ادامه داشت در آن زمان سلفی‌ها از فرصت استفاده کرده و با اخوانی‌ها ابتدا ائتلاف کردند و سپس با آنها دچار مشکل و اختلاف شدند، اما در نهایت همراه با اخوان از عرصه اجتماع طرد شدند و بعد از آن شیوخ وهابی بار دیگر از صحنه رسانه‌ای و سیاسی و دینی مصر ناپدید شدند البته برخی از آنها نیز مصلحت را در آن دیدند که با دولت سیسی همراه شوند و از تبلیغ وهابیت دست بردارند.

در این گفتارهای مفصل ما به تفصیل به موضوع مراحل پیدایش وهابی‌ها در مصر از سال ۱۹۲۶ م یعنی زمان تأسیس «جمعیت انصار السنه» و فراز و فرودهای آن تا کنون خواهیم پرداخت.

مرحله اول: پیدایش و دوره نهفتگی ۱۹۲۶ م تا ۱۹۷۹ م

از زمانیکه وهابی‌ها در مقابل ارتش مصر در سال ۱۸۱۸ م شکست خوردند و سرزمین حجاز تحت سلط مصر قرار گرفت، تفکر وهابی بطور کامل از مصر رخت بربست بخصوص که در آن زمان بزرگان فکر و اندیشه دینی مصر قدم‌هایی را در مسیر روشنفکری دینی شروع کرده بودند و نویسندگان و متفکران دینی روشنفکری در مصر در حال ظهور بودند و نسل آنها نیز تا امروز ادامه یافته است، مانند رفاعة الطهطاوی سپس محمد عبده و قاسم أمین وأحمد لطفی السید و مصطفی کامل و محمد فرید و طه حسین و عباس العقاد ونبویة موسی و مصطفی مشرفة و علی عبد الرازق و محمد حسین هیکل و أحمد أمین و کسان دیگری که شمارش آنها از حصر بیرون است.

وهابیت از سال ۱۹۷۹ م بار دیگر از طریق پول و کتاب‌های مجانی وارد مصر شد و همه چیز را در این سرزمین حفاظت شده به تباهی کشید و مردم مصر را با افراطی گری و ترور و قتل به دلیل اختلاف در دین و مذهب آشنا کرد پس از آن در سال ۱۹۱۹ م انقلاب بزرگ مردمی مصر به رهبری سعد زغلول اتفاق افتاد و افکار و اندیشه‌های مدنی و روشنفکری دینی به شکل بی سابقه‌ای انتشار پیدا کرد و این وضع تا انقلاب ۱۹۵۲ م که به رهبری افسران آزاد از جمله جمال عبدالناصر انجام شد، ادامه یافت، در زمان ناصر تفکر ملی گرایی تمامی جناح‌ها و مذاهب و طوایف مصری را از مسلمان و مسیحی تحت پوشش خود قرار داد. طبیعی بود که در چنین جو و فضای امکانی برای عرض اندام وهابیت در مصر نبود جز اینکه آنها در سال ۱۹۲۶ م از فرصت سو استفاده کرده و موافقت حکومت را با تأسیس «جمعیت انصار السنه» در مصر گرفتند اما در خفاء کامل باقی ماندند و اگر گاهی نیز فتوای از جانب وهابی‌ها انتشار می‌یافت شیوخ بزرگ الازهر مانند شیخ الدجوی و المراغی و حسن الشناوی والخضر حسین و شلتوت، پاسخ آنها را می‌دادند و لذا فتاوای آنها در نطفه خفه می‌شد.

حقیقتی که باید در اینجا به آن توجه داشت اینست که مصر برای مدت طولانی مسئولیت حرمین شریفین در حجاز را بر عهده داشت و تقریباً مدت ۱۰۰۰ سال بر اساس این مسئولیت حکومت مصر کاروانی را متشکل از بخش‌های مختلف پزشکی، معماری، اقتصادی و… به مکه مکرمه می‌فرستاد ضمن اینکه کاروان مصری پرده کعبه را که توسط مصری‌ها تهیه می‌شد، همراه خود به مکه می‌برد و هر سال پرده آن را با پرده جدید عوض می‌کردند و مهندسان مصری هر سال از خانه کعبه و مسجد نبوی بازدید به عمل آورده و اگر جایی احتیاج به تعمیر داشت برای تعمیر آن را اقدام می‌کردند. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه تفکر وهابی در حجاز و سپس در برخی کشورهای اسلامی شروع به گسترش کرد.

جماعت انصار السنه

سال ۱۹۲۶ م شیخ محمد حامد الفقی و به همراه گروهی از دوستانش از جمله شیخ محمد عبد الوهاب البنا، محمد صالح الشریف، عثمان صباح الخیر و حجازی فضل عبد الحمید بطور جدی به این فکر افتادند که جمعیت یا گروهی را تأسیس و از طریق آن بتوانند افکار خودشان را ترویج کنند. لذا در دسامبر همان سال جمعیتی را به نام «دار جماعة أنصار السنة المحمدیة» تأسیس و شیخ محمد حامد فقی را به ریاست آن برگزیدند که بعدها به اسم جمعیت انصار السنه معروف شد.

شروع تبلیغ و دعوت آنها باعث شد تعداد پیروان آن افزایش یابد و این موضوع نگرانی بزرگان علمای الازهر را به دنبال داشت و موضع گیری‌های آنها در برابر افکار و فتواهای که این جماعت به ترویج آن اقدام می‌کردند باعث شد شیخ الفقی مصر را ترک کرده و به عربستان سفر کند و سه سالی در آنجا بماند و همین موضوع سبب دوره رکود این جمعیت در مصر شد. (۱) تأسیس جمعیت انصار السنه زمانی انجام شد که از نگاه وهابی‌ها مصر و بیشتر کشورهای جهان با افکار مشرکانه و بدعت‌های صوفیه روبه‌رو بودند و در واقع از منظر مؤسسان جمعیت انصار السنه هدف از تأسیس این جمعیت مبارزه با شرک و بدعت و تجدید دعوت به دین اصیل بود.

لذا آنها اعلام کردند که مبانی تأسیس جمعیت انصار السنه مبتنی بر توحید خالص و سنت صحیح و مبارزه با شرک و بدعت در همه اشکال آن است. این جمعیت یک گروه اصلاحگر است که بر مدار عقیده اهل سنت و جماعت حرکت کرده و در همه مسائل اعتقادی و روش‌های سیر وسلوک الی الله جزئی و کلی و همچنین احیای اسلام فقط بر اساس دعوت به توحید خالص از طریق قرآن و سنت و پیروی از سلف صالح و کنار زدن بدعت‌ها و خرافات حرکت می‌کند. (۲)

پس از بازگشت شیخ الفقی از حجاز فعالیت جمعیت انصار السنه از سر گرفته شد و برای فعالیت آن اجازه قانونی را اخذ کردند. آنها شعبه‌های جدیدی را ایجاد کردند و بخش‌های فرعی آن در قاهره و جیزه افزایش یافت و در اسکندریه و برخی استان‌های دیگر نیز مراکزی افتتاح شد و تعداد اعضای جمعیت رو به افزایش گذاشت و به هزاران نفر رسید.

بعد از اینکه جمعیت انصار السنه جای پای خود را در مصر مستحکم کرد شیخ الفقی مجله «الهدی النبوی» (هدایت نبوی) را به عنوان زبان «جمعیت» منتشر و خودش نیز به عنوان رئیس تحریریه مسئولیت انتشار آن را بر عهده گرفت. این مجله در واقع اعتقادات و اصول جمعیت انصار السنه و دعوت به آن را منعکس می‌کرد و در نوشتن مطالب آن تعدادی از شیوخ معروف مثل أحمد شاکر، محب الدین الخطیب و محی الدین عبد الحمید… و او را یاری می‌کردند.

پس از قوت گرفتن هرچه بیشتر اعمال تبلیغی جماعت، شیخ الفقی اقدام به تأسیس یک چاپخانه به نام چاپخانه «السنه المحمدیه» کرد که در آن کتاب‌های گذشتگان از جمله کتب ابن تیمیه وابن قیم به چاپ می‌رسید. (۳)

وجود جریان روشنفکری دینی قوی در مصر در کنار وجود احزاب ملی و مردمی مثل حزب الوفد و ظهور رهبران فکری و روشنگری دینی در خلال ۱۰۰ سال گذشته در مصر سد بلندی در برابر فعالیت وهابی‌ها در مصر بوده است بعد از آن بود که فتنه آغاز شد، زیرا جماعت انصار السنه اقدام به تکفیر سایر مسلمانان یعنی صوفی‌ها و الازهری‌ها می‌کرد، اینگونه بود که درگیری بین پیروان این جماعت و صوفی‌ها بالا گرفت و از هم گسیختگی اجتماعی بین مصری‌ها شروع شد، اما الازهر در کمین این جماعت بود و با روشنگری که در جامعه مصر توسط علمای آن انجام می‌شد مردم به سخنان این جماعت دیگر گوش نمی‌دادند و آنها به تدریج به حاشیه رفتند و دوران نهفتگی آنها شروع شد.

جماعت انصار السنه که دوره نهفتگی خود را طی می‌کرد در سال ۱۹۲۸ م از فرصت تأسیس اخوان المسلمین سو استفاده کرده و تلاش زیادی به خرج داد تا به مؤسس آن یعنی حسن البناء نزدیک شود. این دو جریان از نظر اعتقادی با یکدیگر اختلاف اما از نظر لزوم نشر اسلام سیاسی و مبارزه با دیگر احزاب بخصوص حزب «الوفد الشعبی» اتفاق نظر داشتند. اخوانی‌ها و انصار السنه از ملک فؤاد و سپس از ملک فاروق حمایت کرده و حزب «الوفد» و رهبر آن یعنی «سعد زغلول» و بعد از او مصطفی نحاس را به بهانه سکولار بودن شأن به کفر متهم می‌کردند.

شیخ الفقی در سال ۱۹۵۹ م در «دار الجماعه» از دنیا رفت و بعد از او تعدادی از شیوخ جماعت انصار السنه به ترتیب رهبری آن را بر عهده گرفتند در زیر به نام برخی از آنها اشاره می‌کنیم.

الشیخ عبدالرزاق عفیفی

شیخ عفیفی دارای فوق لیسانس در اصول و دکترای تخصصی از الازهر در فقه بود و در آموزشگاه‌های الازهر به عنوان استاد تدریس می‌کرد. او که گرایش به جماعت انصار السنه پیدا کرده بود، جز اولین کسانی بود که در مجله «الهدی النبوی» مقاله می‌نوشت و در کنار سایر بزرگان از شیوخ جماعت انصار السنه همچون شیخ أحمد شاکر و شیخ عبد الحلیم الرمالی و شیخ حامد الفقی از برجسته‌ترین شخصیت‌های مقاله‌نویس در این نشریه بود.

شیخ عفیفی ابتداء در سال ۱۹۴۶ م در حالی که رئیس شعبه اسکندریه این جماعت بود، به عنوان معاون رهبر جماعت انتخاب شد و با درخواست مفتی وقت عربستان سعودی یعنی شیخ محمد بن ابراهیم، عفیفی به همراه شیخ محمد خلیل هراس به عربستان رفتند تا در دارالتوحید طایف به تدریس بپردازند سپس برای تدریس به آموزشگاه‌های علمی و دانشکده شریعت ریاض نقل مکان کردند. (۴)

در سال ۱۹۵۹ م شیخ عبدالرزاق عفیفی پس از فوت شیخ الفقی با اجماع به عنوان رئیس جماعت و شیخ عبد الرحمن بعنوان نماینده رئیس در امر تحریر مجله «الهدی النبوی» انتخاب شدند.

شیخ عفیفی بار دیگر در سال ۱۹۶۰ م برای تدریس به عربستان دعوت شد و مراحل استادی را طی کرد تا اینکه در سال ۱۹۶۵ م به مقام رئیس آموزشگاه عالی قضائی عربستان رسید همچنین به عنوان یکی از اعضای کمیته تخصصی تعیین روش‌های تدریس در عربستان منصوب شد.

در سال ۱۹۷۲ م او به اداره کل پژوهش‌های علمی، تبلیغ، ارشاد و فتوا نقل مکان کرد و به عنوان معاون رئیس کمیته دائم پژوهش‌های علمی و فتوا برگزیده و در همان حال به عضویت شورای بزرگان علمای عربستان نیز در آمد و تا پایان عمر (۱۹۹۴ م) نیز در عضویت این شورا باقی ماند. ضمن اینکه او هیچگاه ارتباط خود را با جماعت انصار السنه مصر را قطع نکرد.

شاگردان بسیاری که بعدها خودشان از علمای عربستان شدند زیر دست شیخ عفیفی پرورش یافتند ویژگی همه آنها اتهام شرک به دیگر مسلمانان وارد کردن و تکفیر آنها بود از جمله این شاگردان الشیخ عبدالله بن جبرین، الشیخ صالح اللحیدان، الشیخ عبدالله بن حسن بن قعود، الشیخ عبدالعزیز آل الشیخ، الشیخ عبدالله بن غدیان، الشیخ صالح السدلان، الدکتور صالح الفوزان، الدکتور عبدالله بن عبدالمحسن الترکی، الشیخ مناع القطان و… هستند.

الشیخ عبدالرحمن الوکیل

او نیز همچون سلف خود در الازهر درس خواند و به درجه لیسانس دانشکده اصول الدین دست یافت اما به دلیل بیماری نتوانست ادامه تحصیل دهد. شیخ عبدالرحمن در سال ۱۹۳۶ م به جماعت پیوست و شروع به فعالیت در کارها و برنامه‌های جماعت انصار السنه کرد تا اینکه به عنوان معاون اول جماعت برگزیده شد تا جای که جایگاه خاصی نزد شیخ الفقی پیدا کرد. (۵)

در سال ۱۹۵۲ م او به همراه شیخ محمد عبدالوهاب البنا برای تدریس به آموزشگاه علمی ریاض دعوت شدند بعد از اینکه شیخ عفیفی رئیس جماعت شد، او عبدالرحمن را معاون خود کرد و بعد از سفر عفیفی به عربستان عبدالرحمن در سال ۱۹۶۰ م به عنوان رئیس جماعت و دکتر محمد هراس به عنوان نایب او انتخاب شدند.

سال ۱۹۶۹ م حکومت مصر جماعت انصار السنه المحمدیه را با «الجمعیه الشرعیه» ادغام کرد تا بدین وسیله فعالیت آنها را محدود کرده و اجازه افتتاح بخش‌های جدید به آنها ندهد. همچنین از انتشار مجله «الهدی النبوی» که عبدالرحمن در آن زمان رئیس تحریریه آن بود جلوگیری به عمل آورد.

شاید بتوان گفت واکنش مصری‌ها به اندیشه وهابیت نوعی رویارویی تمدنی و فرهنگی بین پیشرفت و تجدد با واپس گرایی بود، لذا طبیعی به نظر می‌رسید در چنین شرایطی وهابی‌ها نتوانند در مصر تحرک زیادی داشته باشند در همین ایام شیخ عبدالرحمن برای تدریس در دانشکده شریعت مکه مکرمه به عربستان دعوت شد و در آنجا بعنوان استاد درس اعتقادات در بخش پژوهش‌های عالی به تدریس پرداخت تا اینکه به سال ۱۹۷۱ م فوت کرد.

تأسیس این جماعت تقریباً همزمان بود با تأسیس کشور عربستان سعودی. بعد از آنکه آل سعود بر حجاز و حرمین شریفین تسلط یافتند و افرادی که در بالا از آنها اسم برده شد، مهمترین شیوخ جماعت انصار السنه المحمدیه در طول دوره نهفتگی وهابیت در مصر بودند و دیدیم که همگی آنها به شکلی با شیوخ سعودی در ارتباط بوده و در عربستان به درس و تدریس مشغول بودند، بلکه آنها استاد برخی شیوخ وهابی در عربستان بشمار می‌آمدند و دست بلندی در صدور فتوای تکفیر و حمله به صوفی‌ها و مشایخ آنها در مصر داشتند. البته همانطور که گفته شد جماعت انصار السنه در دوره اول فعالیت خود چندان توفیقی در مصر نداشت و مصری‌ها از افکار و اندیشه آنها استقبالی نکردند.

علل عدم موفقیت وهابیت در مصر در دوره اول نفوذ و فعالیت وهابی‌ها در این کشور

۱-و جود جریان روشنفکری دینی قوی در مصر

وجود جریان روشنفکری دینی قوی در مصر در کنار وجود احزاب ملی و مردمی مثل حزب الوفد و ظهور رهبران فکری و روشنگری دینی در خلال ۱۰۰ سال گذشته در مصر سد بلندی در برابر فعالیت وهابی‌ها در مصر بوده است. به عنوان مثال نزدیکی اهل سنت مصر با شیعیان در دوره شیخ محمود شلتوت و شیخ محمد تقی الدین قمی، که باعث شد «دار التقریب» در سال ۱۹۴۶ م در مصر تأسیس شده و مجله رساله الاسلام منتشر شود، نشان دهنده آن است که شیوخ وهابی مصر در آن زمان نتوانسته بودند به اهداف خودشان برسند، لذا در چنین فضایی، رشد و انتشار جریان وهابی در مصر بسیار سخت بود.

۲- قدرت گرفتن اندیشه‌های ملی و قومی عربی در مصر در دهه ۶۰ م

بعد از انقلاب سال ۱۹۵۲ م مردم مصر افکار و اندیشه‌های ملی و قومی عربی در مصر بسیار رواج یافت و اوج گرفت. اندیشه پان عربیسم مسلمانان و مسیحیان را دور هم جمع می‌کرد اگر چه این تفکر مبتنی بر ملیت و قومیت بود و نه دین و مذهب، اما این اندیشه در دهه ۱۹۶۰ م انگیزه‌ای برای تقابل سیاسی با وهابیت سعودی در آن زمان بود.

شاید بتوان گفت واکنش مصری‌ها به اندیشه وهابیت نوعی رویارویی تمدنی و فرهنگی بین پیشرفت و تجدد با واپس گرایی بود، لذا طبیعی به نظر می‌رسید در چنین شرایطی وهابی‌ها نتوانند در مصر تحرک زیادی داشته باشند. جالب اینکه در آن دوران سعودی‌ها اخوانی‌ها را که از مصر رانده شده بودند در آغوش خود پذیرفتند و اخوانی‌ها نیز از اندیشه وهابی‌ها تأثیر گرفتند.

۳- نبود پشتیبانی مالی کافی برای حمایت از فعالیت شیوخ وهابی

در آن زمان، به رغم اینکه سعودی‌های وهابی دولتی نفتی به شمار می‌رفتند اما هنوز به یک کشور ثروتمند تبدیل نشده بودند و جالب اینکه در آن دوران دولت مصر با هزینه خودش معلم و استاد به عربستان و کشورهای خلیج اعزام می‌کرد. سعودی‌ها در واقع از سال ۱۹۷۳ م یعنی بعد از پیروزی مصر در جنگ اکتبر بر اسرائیلی‌ها و بالا رفتن قیمت نفت، به ثروت‌های باد آورده دست پیدا کردند و پس از آن بود که توانستند با این ثروت به پشتیبانی از نشر تفکر وهابی در جهان اسلام و بخصوص مصر همت گمارند.

ادامه دارد…

پی‌نوشت‌ها

۱. مجموعة شیوخ – کتاب حول جمعیة أنصار السنة – طبع المکتبة السلفیة – القاهرة – ۱۹۹۶

۲. المصدر السابق

۳. لمکتبة السلفیة طبعت مئات الکتب من تألیف ابن تیمیه وان القیّم الجوزیة و ابن کثیر الدمشقی، و کانت توزع الکتب مجانا علی من یرغب ومن لا یرغب

۴. مجموعة شیوخ – کتاب حول جمعیة أنصار السنة – مصدر سابق

۵. المصدر السابق نفسه

منبع: مهر



منبع خبر

وهابیت با کتاب‌های رایگان وارد شد بیشتر بخوانید »

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!



دمشق

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می‌کنیم.

احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از خون سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. 

سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 

از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» 

هنوز باورم نمی‌شد عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 

سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید دمشق، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» 

نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر عاشقانه‌هایش باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم پشیمانی‌ام را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 

دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. 

در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 

از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از ترس می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. 

موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 

سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. 

سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 

دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا می‌کرد. 

همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 

سال‌ها بود خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود… 

حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که “تو هدیه حضرت زینبی، نرو!” و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. 

حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 

در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!» 

از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 

چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!» 

حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 

از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. 

تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 

اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این شیطان رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مقدسات مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. 

خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 

دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. 

درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 

یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به ایران برگردیم و چه راحت دروغ می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. 

دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 

ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین خون‌ها می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»…

دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. 

بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 

دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه زینبیه رو زد! اونوقت قیافه ایران و حزب الله دیدنیه!» 

حالا می فهمیدم شبی که در تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 

به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» 

نمی‌فهمیدم از کدام حرم حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 

وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه داریا بهشت سعد و جهنم من شد. 

تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از عشق کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی جنگ میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 

طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. 

شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این غربت ذره ذره آب می‌شدم. 

اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه کنیزش بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. 

داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 

دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. 

اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 

موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» 

برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم ترکیه!» 

باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم زندان‌بان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. 

از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش آزاد حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه!» 

یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» 

در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 

جریان خون در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم ایران!» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» 

معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 

سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» 

از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 

خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. 

در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت قبرم می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 

اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. 

تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 

طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» 

روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خونِ پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ایران…» 

روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. 

او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»…

صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» 

خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 

بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!» 

سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی مرگ می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!»

دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.

نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم…» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 

نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به ترکیه می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» 

شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 

روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از خدا و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» 

سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 

راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
 
 باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟» 

با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. 

زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید ریشه رافضی‌ها رو تو این شهر خشک کنیم!» 

اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» 

ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :« افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 

دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای طلاق بگیری؟»… 
ادامه دارد…



منبع خبر

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟! بیشتر بخوانید »