پدر شهید

یک دیدار پدر و فرزندی فوق‌العاده+ تصاویر

یک دیدار پدر و فرزندی فوق‌العاده+ تصاویر


به گزالرش فضای مجازی دفاع‌پرس، کاربران شبکه‌های اجتماعی به دیدار رهبری با خانواده شهدا واکنش نشان دادند و عکس‌ها و فیلم‌های مختلفی از این دیدار را به اشتراک گذاشتند.

یک دیدار پدر و فرزندی فوق‌العاده+ تصاویر

یک دیدار پدر و فرزندی فوق‌العاده+ تصاویر

یک دیدار پدر و فرزندی فوق‌العاده+ تصاویر

یک دیدار پدر و فرزندی فوق‌العاده+ تصاویر

یک دیدار پدر و فرزندی فوق‌العاده+ تصاویر

یک دیدار پدر و فرزندی فوق‌العاده+ تصاویر

یک دیدار پدر و فرزندی فوق‌العاده+ تصاویر

یک دیدار پدر و فرزندی فوق‌العاده+ تصاویر

انتهای پیام/ 801

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

یک دیدار پدر و فرزندی فوق‌العاده+ تصاویر بیشتر بخوانید »

شیوه دختر شهید کاوه برای صحبت با پدر/ تربیت دینی، آغاز مسیر شهادت شهید «محمود کاوه»/ قهرمان من

روایتی از نفوذ شهید کاوه میان کومله‌ها/ توصیه شهید به مادر برای شهادتش


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «محمود کاوه» در سال ۱۳۴۰ در مشهد و در خانواده‌ای مذهبی و دوست‌دار اهل بیت (ع) به دنیا آمد.

پدرش از کسبه متعهد به‌شمار می‌آمد و در دوران ستمشاهی و اختناق، با علماء و روحانیون مبارز از جمله آیت‌الله العظمی خامنه‌ای، شهید هاشمی‌نژاد و شهید کامیاب ارتباط داشت.

وی که برای تربیت فرزندش اهمیت زیادی قائل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبی و نماز جماعت می‌برد و از این راه فرزندش را با مکتب اسلام و اهل بیت (ع) آشنا می‌کرد.

سردار «محمود کاوه» سرانجام روز روز دهم شهریور ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۲ در منطقه حاج عمران به شهادت رسید.

اگر بگویم دلم برایش تنگ نشده است، دروغ گفته‌ام

«فرهاد خضری» نویسنده کتاب «رد خون روی برف» که انتشارات روایت فتح آن را منتشر کرده است، خاطراتی از «زهرا کاوه» فرزند شهید کاوه در مورد دلتنگی‌هایی که از پدر خود دارد و اینکه چگونه با آنها کنار می‌آید را آورده است که بخشی از آن به شرح زیر است:

«نمی‌شود دلم برایش تنگ نشود؛ یعنی اگر بگویم، یا نشان بدهم، اینطور نیست، دروغ گفته‌ام.

بچه‌تر که بودم، وقتی سر مزار بابام می‌رفتیم، یک لوله بالای سرش بود که می‌رفتم لبم را روی آن می‌گذاشتم و با او حرف می‌زدم. فکر می‌کردم صدایم واضح‌تر می‌شود، بهتر می‌شنود چه می‌گویم.‌

می‌گفتم: «سلام بابایی، چطوری؟»‌

می‌گفتم: «سری به ما نمی‌‎زنی. پس کی می‌آیی؟»

از همین چیز‌ها می‌گفتم. می‌گفتم: «پس چرا دیگر در خوابم نمی‌آیی؟»

آن روز با مادرم دعوایم شد که شب به خوابم آمد. جلو آمد، سلامم کرد. او را نشناختم. حتی گفتم: شما؟

گفت: حالا دیگر پدرت را نمی‌شناسی؟

گفتم: چرا اینقدر پیر شده‌ای؟

گفت: آدم در خواب پیر می‌شود دیگر.»

من از دور ارتفاعات «۲۵۱۹» را دیده‌ام

دختر شهید کاوه در جایی دیگر در مورد پدر خود گفت: «یک جوان در ۱۹ سالگی وارد جبهه می‌شود و چنان در مسیر این آرمان‌ها قدم برمی‌دارد و توانایی‌هایش را نشان می‌دهد که در ۲۱ سالگی فرمانده عملیات و در ۲۲ سالگی فرمانده تیپ و همینطور مرحله به مرحله جلو برود تا به فرماندهی لشکر برسد و در ۲۵ سالگی هم شهید شود.

شهید کاوه، شاگرد تفسیر قرآن رهبر معظم انقلاب اسلامی/ تربیت دینی، آغاز مسیر شهادت شهید «محمود کاوه» / قهرمان من

من از دور این ارتفاعات را دیده‌ام. ۲۵۱۹ یعنی دو هزار و پانصد و نوزده متر ارتفاع. اولین بار، پنج ساله بودم که این ارتفاعات را دیدم. در چند سال اخیر هم، دو_ سه بار آنجا را دیدم.

من روی قله این کوه، یک جوان ۲۵ ساله را می‌بینم که لباس سیاهی پوشیده و در حال سجده است. من همیشه این تصور را دارم وقتی مقابل این کوه می‌ایستم، پدرم را در این حالت می‌بینم. حتی همین حالا هم همین تصویر مقابل چشمم آمد.

مسئولیت‌پذیری شهید کاوه در قبال نیرو‌های رزمنده

با توجه به اینکه نقش و حضور پدر در منطقه جنگی خیلی مؤثر بود، واقعاً خیلی کم پیش ما حضور داشت؛ طوری که مادرم می‌گوید: سه ماه بعد از تولد من، تازه به خانه برگشته بود تا برای اولین بار من را ببیند؛ حتی مادرم چند روز قبل از آمدن پدر گله کرده بود که: محمود! بچه سه ماهه شد. قرار بود روز اول بیایی و ببینی‌اش.

پدر هم گفته بود که اینجا بچه‌های مردم دارند پَرپَر می‌شوند. من نمی‌توانم آن‌ها را رها کنم.

بعد، وقتی هم که پدر به خانه آمده و من را دیده بود، نگفته بود که این دختر ماست! رو به مادرم گفته بود: «این دخترت است؟»
یعنی از همان موقع می‌خواسته این ذهنیت و باور را به مادر بدهد که به تنهایی باید من را بزرگ کند.»

ریشه محمود، پدرم بود

«طاهره کاوه» خواهر شهید کاوه در مورد برادر خود گفت: «محمود پیش از آغاز جنگ در میان کوموله‌ها نفوذ کرده بود. آن‌ها تا حدی به او اعتماد کردند که مسائل اقتصادی و بودجه‌شان را به او می‌سپارند. سرانجام روزی محمود همراه با دو میلیون پول از آنجا فرار کرد و آن‌ها برای سرش یک میلیون تومان جایزه گذاشتند.

زندگی محمود، ابعاد مختلفی همچون بُعد‌های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و قرآنی داشت. لازم است ابتدا از پدرم بگویم که محمود را با قرآن و انقلاب آشنا کرد. هر درختی که به بار می‌نشیند، ریشه‌ای دارد. ریشه محمود، پدرم بود. چند سال بعد از ازدواج پدر و مادر، خداوند ابتدا یک دختر و سپس محمود را به آن‌ها عطا کرد.

پدرم پیش از به دنیا آمدن برادرم، خوابی دیده بود که منجر شد بعد از به دنبال آمدن وی، پدرم خطاب به خداوند بگوید که این فرزند را به من عطا کردی و من او را به راه خودت می‌فرستم.

وضعیت مالی متوسطی داشتیم. پدرم می‌گفت: من هرگز نمی‌خواهم محمود برای من درآمدزایی کند. تنها برای رضای خدا زندگی کند.

محمود پیش از دوران مدرسه به مکتب می‌رفت و قرآن می‌خواند. ما در مدرسه اسلامی درس خواندیم. مغازه پدرم کنار منزلمان بود. برخی مواقع مشتری‌های پدرم به مغازه می‌آمدند تا صدای صوت قرآن محمود را بشنوند.

محمود به مطالعه و فوتبال علاقه داشت. وقتی پدرم محمود را به‌دنبال کاری می‌فرستاد، او ابتدا به فوتبال می‌رفت و بعد کار پدرم را انجام می‌داد.

گاهی از محمود می‌پرسیدیم که اگر جنگ تمام شود، چه کاری انجام می‌دهی؟

او پاسخ داد: «درسم را ادامه می‌دهم.»

شهید کاوه، شاگرد تفسیر قرآن رهبر معظم انقلاب اسلامی/ تربیت دینی، آغاز مسیر شهادت شهید «محمود کاوه» / قهرمان من

روزی مدیر مدرسه محمود نزد پدرم و از او اجازه خواست تا پدرم در یکی از مراسم‌های مذهبی قرآن بخواند. پدرم و محمود پیش از دوران انقلاب به مسجد کرامت می‌رفتند. محمود در آن مسجد نزد مقام معظم رهبری تفسیر قرآن آموخت.

در یک روز زمستانی، محمود با خوشحالی همراه پدرم به خانه آمد. او تعریف کرد که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای سؤالی طرح کردند و من درست جواب دادم. ایشان هم کتابی به من هدیه دادند. در همان هنگام، ساواک وارد مسجد شد و برخی را دستگیر کرد. پس از اینکه کتاب را خواندیم، متوجه شدیم که محمود رساله امام را با جلد کتاب در آن روز هدیه گرفته بود.

محمود بعد از پایان دوران راهنمایی، به‌مدت سه سال درس طلبگی خواند. زمانی که حضرت آقا به مشهد تبعید شدند، پدرم به سختی خودش را به مشهد رساند تا با حضرت آقا دیدار کند.

شهید کاوه، شاگرد تفسیر قرآن رهبر معظم انقلاب اسلامی/ تربیت دینی، آغاز مسیر شهادت شهید «محمود کاوه» / قهرمان من

آقا در این دیدار از پدرم می‌خواهند تا محمود به مدرسه برگردد. پس از این دیدار، محمود به تحصیل بازگشت. آن زمان مصادف با اوج فعالیت‌های انقلابی بود.»

ادای نماز حاجت برای طلب فرزند خدمت‌گزار فی سبیل الله

«فرهاد خضری» در کتاب «رد خون روی برف» خاطرات «محمد کاوه» پدر شهید کاوه را در مورد فرزندش آورده است که بخشی از آن در زیر آمده است: «وقتی خدا محمود را به ما داد، دو رکعت نماز حاجت خواندم، به خدا گفتم: تو این بچه را برایم صحیح و سالم نگه دار، قول می‌دهم طوری بارش بیاوریم که بیاید در راه خودت خدمت کند.

آن وقت‌ها کسی نمی‌دانست رزمنده یعنی چه. فقط می‌دانستم باید بگویم در راه خودت. این بچه جلوی چشم من قد می‌کشید و من هر چه را که باید، به او می‌گفتم. خودم هم می‌رفتم مسجد، می‌آمدم. همانجا بود که بهم گفتند: «آقای کاوه، مژده بده. یک سید شوخ‌طبعی آمده در مسجد امام حسن (ع) دارد تفسیر قرآن می‌کند.»

گفتم: نامش چیست؟

گفت: آقای خامنه‌ای.

گفت: ۱۰-۱۵ نفری هستیم. تو هم بیا. محمود را هم بیاور.

رفتم. محمود را هم بردم. همانجا بود که فهمیدم شاه دارد چه ظلمی به این مردم می‌کند. این چیز‌ها را به محمود هم می‌گفتم. می‌گفتم درس که می‌خواند، حواسش به سینما و کافه و تفریح و این‌ها گرم نشود، یا به زن‌های بی‌حجاب.

یک بار شنیدم شاه می‌خواهد بیاید از آنجا رد شود، برود. به محمود گفتم: نشنوم به پیشوازش بروی‌ها.

گفت: «چشم»»

شهید کاوه، شاگرد تفسیر قرآن رهبر معظم انقلاب اسلامی/ تربیت دینی، آغاز مسیر شهادت شهید «محمود کاوه» / قهرمان من

انتظار شهید کاوه از مادرش

«فرهاد خضری» در کتاب «رد خون روی برف» خاطرات «ماه‌نساء شیخی» مادر شهید کاوه را در مورد فرزندش آورده است که بخشی از آن در زیر آمده است: «لقمه آقاش در نانوایی حلال بود که شیرم حلالش می‌شد. نوش جانش می‌شد. پاقدم بچه‌ام خوب بود. پا که گرفت، با خودم او را به روضه می‌بردم. شیر هم هنوز به او می‌دادم.

بعد هم که قد کشید، رفت دور و بر آقاش پلکید. آقاش جانش بود و این یکی یکدانه‌اش…… مدرسه هم آقاش می‌بردش، یا پای درس آقای خامنه‌ای. نزد او، قرآن و این چیز‌ها یاد می‌گرفت. لباس طلبگی او را یادم هست. آقاش پول داد برایش دوختند. یکی‌اش را هم خواهر بزرگش برایش دوخت. سرپاش بند نبود لباس طلبگی دارد. راه می‌‎رفت. می‌رفت خودش را در آیینه نگاه می‌کرد و می‌خندید…

…بار آخر خانه یکی از دوست‌هاش دعوت بودیم که دیدمش. ظهرش آمد زود بلند شد و رفت. مثلا آمده بود خانه والی‌نژاد که به پدر و مادر دو تا دوستش که تازه در کردستان شهید شده بودند، سرسلامتی بدهد. مگر توانست یک دقیقه بنشیند.

از من پرسید: «مادرش خیلی بی‌تابی می‌کرد؟»

گفتم: نه

گفت: «سر و صدا نداشت که چرا دو تا بچه‌اش با هم شهید شده‌اند؟»

گفتم: جلوی ما که خیلی آرام بود.

خندید و گفت: «کمتر از این هم از او انتظار نداشتم.»

داشت به من می‌گفت که اگر خبر آوردند او هم شهید شده، باید مثل مادر این دو تا شهید باشم.»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از نفوذ شهید کاوه میان کومله‌ها/ توصیه شهید به مادر برای شهادتش بیشتر بخوانید »

پدر شهیدان «حمزه پور» آسمانی شد

پدر شهیدان «حمزه پور» آسمانی شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از کرمان، حاج «محمد علی حمزه پور» پدر شهیدان «محمدجواد، احمد و قاسم حمزه پور» دارفانی را وداع گفت و به آسمانی شد.

تشییع پدر بزرگوار شهیدان «حمزه پور» امروز پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت در محل شهر ماهان برگزار شد.

«محمدجواد حمزه پور» در یکم دی ۱۳۴۷ در شهر ماهان از توابع شهرستان کرمان به دنیا آمد.

«احمد حمزه پور» در چهاردهم آذر ۱۳۵۰ در شهر ماهان از توابع شهرستان کرمان به دنیا آمد.

«قاسم حمزه پور » در بیست و ششم شهریور ۱۳۵۴ در شهر ماهان از توابع شهرستان کرمان به دنیا آمد.

هر ۳ برادر در چهارم خرداد ۱۳۷۲ در زادگاهشان هنگام درگیری با اشرار بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسیدند.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

پدر شهیدان «حمزه پور» آسمانی شد بیشتر بخوانید »

انتظار شهید همت از شریک زندگی/ ارزش «امید به خداوند» در دید شهید همت/ قهرمان من

انتظار شهید همت از شریک زندگی خود/ ارزش «امید به خداوند» در نگاه شهید


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «همت» روز ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضا به دنیا آمد و روز ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید.

نوشتار پیش رو، به معرفی برخی کتاب‌هایی که در مورد شهید همت نگاشته شده‌اند، پرداخته است.

همسر شهید همت: تا به خانه می‌رسید، حق نداشتم کاری بکنم

«فرهاد خضری» در کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب همت» به نقل از «ژیلا بدیهیان» همسر شهید در مورد رفتار شهید همت در خانه و کمکی که به همسرش می‌کرد آورده است:

«بعضی از مرد‌ها در ساعت مشخصی از منزل بیرون می‌روند و در ساعت مقرر برمی‌گردند. بعضی دیگر به دلایلی، وقت بیشتری را نزد خانواده‌هایشان می‌گذرانند که گاهی به همین دلیل، باعث ایجاد اختلاف می‌شوند.

بعضی دیگر از مردان هستند که بیش از حد، وقت خود را در بیرون از منزل صرف کسب و کار و انباشت ثروت می‌کنند. بیتشر این افراد، از اوضاع و احوال خانواده غافل بوده و در نهایت با مشکلات دنیوی و اخروی مواجه می‌شوند.

بین این‌ها و خانواده‌شان، رابطه عاطفی کم‌رنگی وجود دارد و حتی بعد از مرگشان، خیلی سریع فراموش می‌شوند.

در مقابل چنین افرادی، بعضی‌ها هم هستند که بیشتر وقتشان را بیرون از منزل و صرف خدمات مهم دینی، انقلابی و ملی می‌کنند، اما وقتی به منزل می‌آیند، همان فرصت کوتاه را به مهر و علاقه به همسر و فرزندان خود هدیه می‌کنند تا نیازمندی‌های عاطفی خانواده را تأمین کنند.

شهید همت، زندگی مشترک خود را در کوران جنگ با همسری آغاز کرد که خود او نیز یک رزمنده بود و به زندگی در شرایط سخت مناطق جنگی عادت داشت. عشق و علاقه به حاجی، یکی از دلایلی بود که همسرش زندگی با آرامش در اصفهان را رها کرد و همراه با همت از این منطقه به آن منطقه سفر می‌کرد؛ با وسایل زندگی‌ای که در صندوق عقب ماشین جای می‌شد.

خانه زن جوان در دزفول، قبلاً مرغداری بود. همسر همت (ژیلا بدیهیان) با دستان خودش تمام خانه را تمیز و با گلاب معطر می‌کند. یا در خانه‌ای دیگر، وجود عقرب و حشرات و حیوانات موذی در خانه کاملاً طبیعی بود. علاوه بر همه اینها، موشک‌باران شهر‌ها بود که باید بعضی شب‌ها به‌تن‌هایی آن‌ها را تحمل می‌کرد؛ همه این‌ها را تحمل می‌کرد با معجزه «عشق».

همسر شهید همت نقل می‌کند: «در اوج تمام سختی‌ها و محرومیت‌ها، ترس‌ها و حتی ناامیدی‌ها، خودم را خوشبخت‎ترین زن دنیا می‌دانستم. همیشه قبل از اینکه دستش به‌طرف زنگ برود، در را به‌روی خنده‌اش باز می‌کردم؛ خنده‌ای که هیچ‌وقت از من دریغش نمی‌کرد و نمی‌گذاشت بفهمم در جنگ شکست خورده‌اند یا یا موفق شده‌اند.

آنقدر به من محبت می‌کرد که فرصت نمی‌کردم این چیز‌ها را از او بپرسم. کمک‌حالم بود. خیلی هم باسلیقه بود. تا از راه می‌رسید… حق نداشتم هیچ کاری بکنم. یک بار گفتم: تو آنجا آن همه سختی می‌کشی، چرا من باید بگذارم ایانجا کار کنی و سختی بکشی؟

بچه بغل و خیس عرق گفت: تو بیشتر از این‌ها به گردن من حق داری. باید حق تو و این طفل‌های معصوم را ادا کنم.»

نویسنده در همین کتاب، به نقل از پدر و مادر شهید می‌گوید:

«پدر شهید همت نقل می‌کند: «وقتی ابراهیم از حج برگشت، ۵۰-۶۰ نفر از دوستانش به دیدنش آمده بودند. شب می‌خواستند روند، ولی ابراهیم اجازه نداد و بااصرار همه آن‌ها را نگه داشت. همان بره‌ای که جلوی پای او کشته بودیم، شام مهمان‌هایش شد.»

مادر شهید همت می‌گوید: «چند بار پیله کردم که بیا برایت آستین بالا بزنیم و زن بگیریم.

گفت: حرفی نیست، قبول.

گفتم: کی را می‌خواهی؟

گفت: زنی که پشت ماشین بتواند با من زندگی کند.

وسایل زندگی مشترک ابراهیم و همسرش هم پشت صندوق عقب پیکان جا می‌گرفت. به کمترین وسایل زندگی قناعت می‌کرد، برایش زندگی کردن مهم بود، نه وسایل آنچنانی.»

من کباب بخورم، در حالی که بسیجی‌ها نان خالی هم گیرشان نمی‌آید!

پدر شهید نقل می‌کند: «حاجی مدت‌ها بود که سری به ما نزده بود. برای همین به اندیمشک رفتیم. صبح زود با ابراهیم به محل کارش رفتم. ظهر که برگشتیم خانه، مادر ابراهیم برای بچه‌اش کباب درست کرده بود. کباب را جلوی ابراهیم گذاشت، ولی ابراهیم نخورد.

گفتم: چرا نمی‌خوری؟

گفت: من کباب بخورم، در حالی که بسیجی‌ها نان خالی هم گیرشان نمی‌آید. نخورد. کمی استراحت کرد و سر کارش رفت.»

ابراهیم به مسائل دنیایی بی‌اعتنا بود

پدر شهید ادامه داد: «کفش‌هایش آنقدر پاره بود که قابل استفاده نبود. نه‌تن‌ها از کفش‌های دولتی استفاده نکرد، بلکه کفشی که خودم برایش خریده بودم هم نپوشید، آن را به یک بسیجی داد که کفش گیرش نیامده بود. می‌گفتم: آخر پسر، مثلاً تو فرمانده‌ای. کمی به خودت برس، اما انگار نه انگار.

اصلاً به مسائل دنیا بی‌اعتنا بود… بعد از شهادتش هوش و حواسم سرجایش نبود. تا یک جا می‌نشستم، به روز‌هایی می‌رفتم که برایم حرف حرف می‌زد، می‌خندید یا شیطنت می‌کرد. یاد قناعت‌هایش می‌افتادم؛ به نان خشک و ماست چقدر علاقه داشت.

همیشه یک ظرف داشت که در آن سه، چهار کیلو نان خشک را با آب‌دوغ قاطی می‌کرد و با دوستانش یا تنها می‌خورد. بار‌ها فرمانده‌ها پیش او می‌آمدند و آن‌ها را ناهار نگه می‌داشت. حالا ناهار او چه بود؟ یک کاسه آب‌دوغ با نان خشک.»

اگر مؤمنی لحظه‌ای احساس کند ناامید است، آن لحظه، لحظه شرک و کفر اوست

در کتاب «شهید همت در مکتب نبوی (ص): گذری بر رفتار‌های مدیریتی شهید همت»، سخنرانی شهید همت در مراسم سوم شهیدان باقری و بقایی در جمع رزمندگان آمده است که در مورد «امیدواری» به همرزمان خود گفت:

«حاج همت در تشریح مراتب امیدواری به ذات مقدس باری‌تعالی، طی سخنرانی در مراسم سومین روز شهادت شهیدان «حسن باقری» جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه و «مجید بقایی» فرمانده قرارگاه یکم سپاه گفت: در راهی که «فی سبیل الله» و فقط برای خدا می‌پیماییم، اگر مؤمنی یک لحظه احساس کند ناامید است، آن لحظه، لحظه کفر و شرک انسان است؛ چراکه همه وجود ما، همه توان ما و همه هستی ما به دست خداست و همیشه باید امیدوار و مطمئن باشیم و بر خدا توکل داشته باشیم.

این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهار صباحی زنده ایم… آخر، از دنیا می‌رویم… خداوند، صدام را در کفرش آزمایش می‌کند و ما، مؤمنان را در ایمانمان؛ چرا که در جنگمان در مقابل عراق، هیچ‌چیز غیر از ایمان ما بر دشمن غلبه نکرد. از نظر ابزار ضعیف‌تریم، از نظر امکانات ضعیف‌تریم… ما غیر از خدا، هیچ‌کسی را نداریم.»

تمام این جملات و رفتارِ سراسر اخلاص همت، از آغاز مبارزاتش در زمان رژیم پهلوی و درگیری با تیمسار ناجی گرفته تا هدایت لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) در جنگ، تا آخرین لحظه شهادتش در عملیات خیبر، بیان‌گر روح توکل و اعتماد او به ذات اقدس باری‌تعالی بود.»

منابع:

۱. خضری، فرهاد. به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب همت، تهران: روایت فتح، ۱۳۸۹، صص ۲۲-۵۱،

۲. خضری، فرهاد. به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب همت، تهران: روایت فتح، ۱۳۸۹، صص ۱۲۶-۱۳۰،

۳. شفیعی، علیرضا. شهید همت در مکتب نبوی (ص): گذری بر رفتار‌های مدیریتی شهید همت، تهران: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، ۱۴۰۰، صفحه ۱۱۰

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

انتظار شهید همت از شریک زندگی خود/ ارزش «امید به خداوند» در نگاه شهید بیشتر بخوانید »

فیلم/ خاطره جالب از حضور رهبر انقلاب در منزل پدر شهید

فیلم/ خاطره جالب از حضور رهبر انقلاب در منزل پدر شهید



بدون تعارف با پدری که ۳ فرزندش را فدای این آب‌وخاک کرد.


دریافت
10 MB

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ خاطره جالب از حضور رهبر انقلاب در منزل پدر شهید بیشتر بخوانید »