چاپ داستان

انقلاب اسلامی؛ مقاومتی در برابر نظامی ظالمانه

انقلاب اسلامی؛ مقاومتی در برابر نظامی ظالمانه



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، آنچه در ادامه می‌خوانید، یادداشت محمدقائم خانی برای داستان آلیش نوشته مهدی زارع است که در اختیار مشرق قرار گرفته است.

امروزه «نقد» تعریف جالبی در فضای ادبی ما پیدا کرده. آن قدر این تعریف جالب است که هر دانشجوی ادبیاتی می‌تواند در این موضع قرار بگیرد و تبدیل به «منتقد» شود؛ و حتی هر کسی که چند کتاب نقد ادبی بخواند و توان ردیف کردن برخی اسم‌ها را کنار هم داشته باشد. کافی است ذهنتان از این اصطلاحات پر باشد. داستانی را می‌گذارید پیش رویتان و در آن دنبال چیزی می‌گردید که مصداق یکی از آن حرف‌های بی‌شمارِ ترجمه‌شده از منتقدین خارجی باشد.

اگر پیدا نشد، پیِ شباهتی بین یک عنصر در داستان با مصادیق بیرونی آن مفاهیم می‌گردید و بالاخره یکی می‌یابید. بعد از این دیگر نوشتن نقد کاری ندارد. دو بار ارجاع می‌دهید به داستان و بقیه متن را هم اختصاص می‌دهید به قطار کردن آن حرف‌های ترجمه‌ای که خوانده‌اید. حالا شما یک «نقد ادبی» انجام داده‌اید، به همین راحتی! چون به خیال خامتان، یک متن روایی را بر اساس یک نظریه ادبی واکاویده‌اید!

روزگاری در این کشور تأکید بر این تعریف از نقد ادبی لازم بود. داستان‌ها معمولاً بر اساس سلیقه شخصی یا رابطه دوستانه و خصمانه فردی یا وابستگی‌های سیاسی بررسی می‌شد و کسی کاری به «ادبیت» خود داستان‌ها نداشت. آن موقع باید تأکید می‌شد بر نظریه ادبی تا نوشتن درباره ادبیات بر اساس اصول معمول شود، تا داستان‌ها از قید و بند نظریات شخصی سلیقه‌ای و سیاسی رها شوند و به عنوان اثری هنری به حیات ادامه دهند. آن تأکیدها تا حدودی هم جواب داد و جامعه ادبی ما وجوهی از نگاه نقادانه را آموخت، اما اثر مهمترش غبارآلود کردن فضا کلی ادبیات بود. حالا همان انگیزه‌های قبلی، البته در کنار منافع مالی متعدد، با سیمایی تازه و ژستی فنی، بازار بزرگی از بده‌بستان را توسعه داده‌اند. حرف از ادبیات و مفاهیم نقد ادبی است ولی در واقع، هیچ چیز واقعی و مستحکمی برای خوانشِ متون ادبی وجود ندارد.

قرار بود نقد لگامی باشد بر حضور افسارگسیخته قدرت‌های محلی و ملی در ادبیات، اما حالا خودش وسیله‌ای شده است برای بزک‌دوزک کردن قدرت، و توجیه نان‌به‌نرخ‌ِروزخوری آدم‌های بی‌هویت. قرار بود نقد به مبادی ارجاع بدهد تا بنای ادبیات استحکامی بیابد، اما حالا خودش شده قوزِ بالای قوز، و یا به عبارتی بهتر سرخ‌آب‌سفیدآبی که چهره‌های زرد و پژمرده داستان‌های بی‌رمق امروز را برای عرضه در بازار آماده می‌کند.

در چنین شرایطی، باید بر «نقد نکردن» تأکید کرد. باید متونِ مرتبط با آثار داستانی را از حرافی و وراجیِ بی‌معنی (با انگیزه‌های غیرادبی) پاک کرد. باید یاد بگیریم چه حرف‌هایی را نزنیم. باید خودداری و تحفظ در برابر وسوسه گفتارِ بی‌معنای پرمشتری را تبلیغ کنیم. باید به هم تذکر بدهیم که هر سخنی که مناسبتی با رمانی دارد را بر زبان نیاوریم. برای ادبیات سم است، برای خواننده مهلک است، برای نویسنده بد است، برای پول و اعتبار خوب است که هست، به درک؛ رهایش کنیم! مر این قیمتی درّ لفظ دری را در پای خوکان نریزیم.

داستان آلیش نوشته مهدی زارع، یکی از آن کارهاست که با وجود حجم کمش، می‌توان متون متعددی درباره‌اش نوشت و از زوایای گوناگون به آن پرداخت. اما آیا باید به خودمان اجازه بدهیم که همه این متون را منتشر کنیم؟ یکی از رویکردهای بسیار محتمل که راه‌دست بسیاری از منتقدان خواهد بود، نگاه «سمبولیستی» به این کتاب است. به راحتی می‌توان نام‌ها را ردیف کرد و هر کدام را سمبول چیزی خواند. راوی و خانواده‌اش را نماینده مردم دانست، که در برابر تجدد وارداتیِ منتج به حضور امثال ساجنی و نیز مدرنیسمِ زورمدارانه رئیس پاسگاه مقاومت کرده، و هرمز را مبارزی دانست که… آیا ما حق داریم چنین نقدی بر آلیش بنویسم؟ آیا سمبولیک دیدنِ مناسبات این رمان نشانِ بی‌سوادی ما در شناختنِ سمبولیسم نخواهد بود؟ آیا ناتوانی ما را در خواندن متن داستانی مهمی چون آلیش اثبات نمی‌کند؟ چرا. کسی که سمبل‌های آلیش را ردیف می‌کند و شبکه درهم پیچیده‌ای از آن‌ها را یکی‌یکی شرح می‌دهد، نه سوادِ فهم سمبولیسم را دارد، نه توانِ خوانشِ یک نثر فارسی خوب را.

سمبولیسم را باید درونِ جهانِ زندگی جدید فهمید. به ویژه در قرن نوزدهم و خلأیی که با تسلط برخی جریان‌های خاص ادبی در رمان‌ها و داستان‌ها پدید آوردند، ظهور آن در نسبت با جامعه و داستان‌نویسی مدرن قابل درک است. سمبولیسم نتیجه (و یا واکنشی) به سیطره ماترالیسم در فضای فکری و رئالیسم مطلق در جهانِ روایی قرن نوزدهم است. در جهانی که همه چیزِ آن به صورت مکانیکی درآمده، و در متونی که نثر را به وسیله‌ای جهتِ انتقال پیام (یا حس یا وضعیت یا چیزهای دیگر) تبدیل کرده است، هنرمندان دست به واکنش‌های متعددی برای در هم شکستن این جهان زدند. یکی از مهمترین این واکنش‌ها، نگارش داستان‌های سمبولیک بود.

سمبولیسم مورد اقبال قرار گرفت چون در برابر دنیای خشک، بی‌روح، مکانیکی و بی‌معنای قرن نوزدهم قد علم می‌کرد و می‌توانست معنایی را به ساختار آهنین ادبیات (و در نتیجه زندگی) بار کند. معنابخشی سمبولیسم، مرهمی است بر زخمِ جداییِ حاکم بر همه امور زندگی جدید از هم. این جدایی که ویژگی غیرقابل تفکیکِ زندگی مکانیکی و معنازدایی‌شده مدرن است، زندگی را رو به نابودی می‌برد. در چنین شرایطی که بحرانِ پیش‌آمده اصل زندگی مدرن را تهدید می‌کرد، سمبولیسم توانست پاسخی به این جهانِ تجزیه‌شده بدهد. طبیعتاً سمبولیسم هم مانند بسیاری از پاسخ‌های دیگر، مبنایی انتزاعی دارد چون در واقعیت زندگی انسان مدرن، هیچ عنصر معنابخشی باقی نمانده بود. رویکرد انتزاعی سمبولیست‌ها این امکان را فراهم می‌کرد (و می‌کند) که انسان در جایی بیرون از زندگی (مثلاً در ادبیات) بر این جدایی مطلق فائق آید و با اتحاد سمبولیکِ همه اجزایی که تنها به صورت مکانیکی در کنار هم قرار گرفته‌اند، جهانی معنادار برای بشر بسازد.

اگر کسی وضعیت خاصِ سمبولیسم را بداند، و هنوز بر خوانش سمبولیک از رمان آلیش پای بفشارد، معلوم می‌شود که توان خواندن درست متون فارسی را ندارد. آلیشِ مهدی زارع در بنیاد خویش، متنی علیه همین جداسازی‌هاست. رمانی است علیه جدایی زندگی جدید ایرانیان از طبیعت، علیه پاره‌پاره شدن نظمِ زندگی در ایران مدرن، علیه بی‌نسبت بودن جهانِ شخصی آدم‌ها با جریانِ اقتصادی عظیم وارداتی، علیهِ انقطاع آدم‌ها از گذشته‌شان، و در یک کلام علیهِ بی‌نظمیِ (منتج از) تقابلِ سنت و مدرنیته در زندگی مردم. دیگر خبری از مراجع سنتیِ نظم‌دهنده به روستا نیست. نه خانی هست، نه آخوندی که بتواند اجزای پراکنده را کنار هم بنشاند.

دولت مدرن نهادهایی ایجاد کرده اما مورد پذیرش مردم قرار نگرفته است. اما باید توجه داشت که رمان آلیش به این چیزها کاری ندارد. قصه کشمکش نیروهای سنتی و مدرن را روایت نمی‌کند، به بنیاد زندگی توجه دارد. زندگی هرمز را نشان می‌دهد و این که چطور با مرگ مادرش، شیرازه زندگی خان (و کل اطرافیان و روستایی‌ها) از هم پاشیده است. به خلأیی که حتی منیژه مهربان هم نتوانسته آن را پر کند پرداخته. در این داستان هیچ پیوندی ایجاد نمی‌شود. یک مورد ازدواج جهان‌بخش‌خان است با منیژه، که در میانه داستان متوجه می‌شویم اصلاً پیوندی نبوده است. اصلاً ازدواج صورت گرفته چون امکان پیوندی وجود نداشته است. یکی هم میل ساجنی به هرمز است که باز هم به پیوندی (حتی در حدِ یک شب) نمی‌انجامد و مایه دردسر و نابودی می‌شود.

از آن طرف نمایشی است از بریده شدن رابطه انسان با طبیعت. دیگر رابطه زنده‌ای بین جنگل با اهالی آن وجود ندارد. خانِ بریده از همه جا، کارخانه چوب‌بری راه انداخته و به بهره‌کشی از طبیعت روی آورده است. جز پدر راوی هم کسی ککش نمی‌گزد که طبیعت از بین می‌رود یا نه. او هم کاری از دست بر نمی‌آید و منزوی شده است. جز او، فقط هرمز است که هنوز رابطه‌ای فرای مناسبات جدید با طبیعت دارد. او صاحب آلیش است. یک روز کره اسب آمده و رام او شده، و پس از حادثه خانه جهان‌بخش، او را نجات داده و با خود برده است.

آیا رواست داستانی را که به اصلِ جدایی رابطه انسان‌ها با هم و با طبیعت می‌پردازد، با نگاهی سمبولیک خوانش بکنیم؟ راوی و خانواده‌اش نماینده مردم نیستند، «یکی از این مردم» هستند. البته چون در مناسبات دنیای جدید حل نشده‌اند، در تضاد فرد-جامعه قرار نمی‌گیرند و هم‌زمان، فردیتشان جامعه را هم به نمایش می‌گذارد. نقطه قوت این رمان این است که به اتفاقات سال ۵۷، نگاهی از همین منظر می‌اندازد. او به دنبالِ بررسی وضعیت نیروهای مدرن و سنتی جامعه ایران نیست تا حوادث سال ۵۷ را معلول (یا واکنشی نسبت به) آن‌ها بداند. نویسنده بر بنیاد زندگی انسان ایستاده است و به حوادث انقلاب از این زاویه می‌نگرد.

اگر سخن بنیادین انقلاب عدالت و آزادی باشد، که نه ظلم بکن و نه زیر بار ظلم برو، «آلیش» این عدالت و آزادی را به بنیاد زندگی می‌برد. نه زیر باز ظلمی برو، چه نیرویی سنتی باشد چه مدرن، و نه ظلم بکن، چه انسانی دیگر باشد چه طبیعت. انقلاب مقاومتی بوده در برابر نظامی ظالمانه، از طرف کسانی که می‌خواسته‌اند نه ظلم بکنند و نه زیر بار ظلم بروند. نویسنده سعی کرده در داستان، همه چیز را سر جای خودش بگذارد و اجازه تعدی ندهد. آزادی باری است بر دوش انسان که هرکسی توانِ تحمل آن را ندارد. آنها که آزاد بوده‌اند از بند منافع شخصی و گروهی، انقلابی هستند، حتی اگر هیچ آگاهی به جریانات سال ۵۷ نداشته باشند. آن‌ها که در پیوند با انسان یا طبیعت از مسیر انسانی خارج نشوند، معلم انقلاب خواهند بود چون هرمز، و رستگار خواهند شد. هرمز آلیش را برگزید و با مردم ماند، و زیر بار زور ساجنی و پاسگاه نرفت. عاقبت‌به‌خیری‌اش هم از پیمودن همین راه راست آمده است.



منبع خبر

انقلاب اسلامی؛ مقاومتی در برابر نظامی ظالمانه بیشتر بخوانید »

می‌خواهم برگردم سوریه!

می‌خواهم برگردم سوریه!



بارش باران پاییزی در دمشق

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می کنیم.

ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. 

روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر یرانی نبود دلم می‌خواست حداقل به این همه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 

باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. 

می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خبر خوندی، بسه!» 

به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام یران نشدید، شاید ما حریف نظام سوریه شدیم!» 

لحن محکم عربی‌اش وقتی در لطافت کلمات فارسی می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 

به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت لعربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای نقلاب کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد: «می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» 

نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 

دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه مبارزه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» 

با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 

خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم!» 

در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجی‌ها درافتادیم!» 

سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» 

در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 

تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» 

مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« چادرت هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر غتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»…

به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. 

از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 

مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. 

در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 

دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی‌اش دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» 

بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 

فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» 

گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه!» 

و می‌دانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» 

از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به یران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 

با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه…» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» 

نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 

به‌ هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»…

دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از سوریه میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» 

برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 

از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!» 

سقوط بشار اسد به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک عدالت‌خواهی‌ام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه ردن بودیم. 

از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. 

من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از آشوب شهر لذت می‌برد. 

در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» 

در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 

بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و عتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» 

نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 

بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز عاشقانه‌اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. 

مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 

پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. 

سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« یرانی هستی؟» 

از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً رافضی هستی، نه؟» 

و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»… 

انگار گناه یرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رافضی رو طلاق دادی، برگرد!» 

در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 

سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» 

صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر می‌دونن!» 

از روز نخست می‌دانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهب‌مان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. 

حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 

همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» 

سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!» 

او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های لعریبه و لجزیره می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه! 

ترسیده بودم، از نگاه مرد وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» 

در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای عشقش هم که شده برمی‌گشت.

از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 

قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من حلب زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم درعا!» 

باورم نمی‌شد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد لعُمَری می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 

چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. 

طعم گرم خون را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای تیراندازی را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 

سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و گلوله طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم…

هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از درد به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. 

از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 

بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» 

درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 

صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. 

می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را نوازش می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 

او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» 

با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 

صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» 

سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 

و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!» 

و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 

و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا  بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» 

حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان می‌دادم که به التماس  افتادم :«کجا میری سعد؟» 

کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. 

تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 

از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی یرانی؟»…
ادامه دارد…



منبع خبر

می‌خواهم برگردم سوریه! بیشتر بخوانید »