کتاب

محدثی‌خراسانی: «حاج قاسم» و «حسن نصرالله» مکمل یکدیگر بودند


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «ضاحیه مقدسه» مجموعه‌ای از اشعار شاعران بنام معاصر هست که در قالب‌های گوناگون در سوگ شهید «سیدحسن نصرالله» سروده شده و توسط محمود حبیبی کسبی و احمد بابایی، دو شاعر آیینی، گردآوری و در انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر شد.

مصطفی محدثی‌خراسانی از شاعران انقلاب که شعر «راز نصرالله» را در این مجموعه دارد، در این خصوص به خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس گفت: اولین چیزی که در شهادت حسن نصرالله در ذهن من تداعی شد، مواجهه‌ی ایشان در لحظه شهادت با حاج قاسم بود. من این دو شهید را خیلی مکمل و نیمه‌های یکدیگر می‌دیدیم، مثل ماهی که از وسط دو نیم شده باشند. 

این شاعر تصریح کرد: همین مضمون من را به سمت مطلع این غزل برد که، «تو را و حاج قاسم را دونیم ماه می‌بینم/ که نصرالله می‌دیدم، که نصرالله می‌بینم»؛ هر دوی این دو شهید، به معنای واقعی نصرالله بودند و این بود که من را به سمت این غزل برد و آن را سرودم. 

وی گفت: با توجه به اوضاع آخرالزمانی جهان در پایان شعر نیز تصورام این بود که به زودی انشالله در رکاب حضرت مهدی (عج) شهید حاج قاسم سلیمانی و سید حسن نصرالله این دو رفیق برمی‌گردند و جهانی به استقبال آنها خواهند رفت. 

رازنصرالله

تو را و حاج قاسم را دونیم ماه می‌بینم
که نصرالله می‌دیدم، که نصرالله می‌بینم

مگر دست بلند عشق بردارد ز رازت مُهر
که قد عقل را در این میان کوتاه می‌بینم

تو راه افتادی از هل من معین ظهر عاشورا
هنوزت با شهادت، همچنان همراه می‌بینم

غمت، چون دولت عشق هست جان پرور، ببخشایم
اگر روزی تصورکرده‌ام جانکاه می‌بینم

میایی با رفیقت در رکاب حضرت موعود 
جهانی را به استقبالتان در راه می‌بینم

گفتنی هست؛ «ضاحیه مقدسه» گزیده اشعار ۱۰۰ شاعر فارسی‌زبان در سوگ علم‌دار مقاومت شهید سید حسن نصرالله هست که در ۲۱۵ صحنه توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر شده هست.

سید محمد حسین ابوترابی، سید محمدصادق آتشی، زینب احمدی، حسین اسرافیلی، محمدرضا اسلامی، فائزه امجدیان، علی انسانی، محمدحسین انصاری‌نژاد، احمد بابایی، مریم بسحاق، سید محمدباقر بنی‌هاشمیان، فاطمه‌سادات پادموسوی، حمیده پارسافر، ایوب پرندآور، متین پسندیده، سعید تاج‌محمدی، هادی جانفدا، عاطفه جوشقانیان، سورنا جوکار، مهدی جهاندار، زهرا حاجی‌پور، محمود حبیبی‌کسبی، حامد حجتی، سعید حدادیان، لیلا حسین‌نیا، سید عبدالله حسینی، سید احمد حسینی(شهریار)، مرتضی حیدری آل کثیر، محمدمهدی خان‌محمدی، مجتبی خرسندی، عاطفه خرمی، حسن خسروی‌وقار، سمانه خلف‌زاده، علی داودی، میثم داودی، ماهرخ درستی، عارفه دهقانی، عمادلدین ربانی، مریم رزاقی، کاظم رستمی، محمد رسولی، اباصلت رضوانی، مهدی زارعی، محمد زارعی، اعظم سعادتمند، محمدمهدی سیار، عباس شاه‌زیدی، فاطمه معصومی شریف، زهرا شعبانی، سید علی‌رضا شفیعی، خاطره شیوندی، قاسم صرافان، الهام صفالو، حسن صنوبری، ایمان طرفه، قادر طهماسبی، فاطمه عارف‌نژاد، محمدمهدی عبدالهی، زهرا عراقی، میلاد عرفان‌پور، افشین علا، احمد علوی، محمدجواد غفورزاده، علی اکبر فرهنگیان، ناصر فیض، وحید قاسمی، امیرحسین قاسمی‌پور، فرزانه قربانی، علی‌رضا قزوه، هاشم کرونی، ولی‌الله کلامی زنجانی، سید حسین متولیان، مصطفی محدثی خراسانی، حسین محسنات، حسنا محمدزاده، جواد محمدزمانی، منصوره محمدی مزینان، نغمه مستشار نظامی، هادی ملک‌پور، محمدحسین ملیکان، علی محمد مودب، سید ضیا موسوی، سید امیرحسین موسوی، مرتضی مولوی،سمیه مومنی، عالیه مهرابی، مهرداد مهرابی، محمدسعید میرزایی، یوسف‌علی میرشکاک، محسن ناصحی، فاطمه نانی‌زاد، محمدحسین نجفی، الهام نجمی، مهدیه نژاد ابراهیم، احمد رفیعی وردنجانی، رضا یزدانی و محمود یوسفی از شاعرانی هستند که در این مجموعه شعر دارند.

انتهای پیام/ ۱۲۱

انتهای پیام/ ۱۲۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

محدثی‌خراسانی: «حاج قاسم» و «حسن نصرالله» مکمل یکدیگر بودند بیشتر بخوانید »

استقبال از سال نو در کتاب‌خانه مرجع کانون با تکمیل منابع چاپی


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاع‌پرس، کتابخانه مرجع کانون پرورش فکری به عنوان تنها آرشیو بزرگ منابع چاپی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان در ایران، هر سال بر اساس فهرست خانه کتاب ایران اقدام به خرید کتاب‌های تازه‌منتشرشده و چاپ اول می‌کند.

در آستانه سال ۱۴۰۴ و با موافقت مدیرعامل و حمایت معاونت توسعه و مدیریت منابع کانون و با اختصاص بودجه‌ای مناسب و تلاش کارشناسان کتابخانه مرجع، این کتابخانه توانست علاوه بر تامین کسری کتاب در سال ۱۴۰۲ کتاب‌های چاپ اول ۱۴۰۳ را هم خریداری کند.

این کتاب‌ها پس از ورودی اولیه و فهرست‌نویسی توصیفی و تحلیلی در اختیار مراجعه‌کنندگان قرار می‌گیرد.

پژوهش‌گران، نویسندگان، دانشجویان رشته‌های مرتبط، هنرمندان، معلمان و کتابداران، عضو این کتابخانه هستند.

بر همین اساس، عضویت کتابخانه مرجع کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای کتابداران و معلم‌ها رایگان هست.

منابع چاپی یا همان کتاب‌های کودک و نوجوان در این کتابخانه از دهه ۱۳۲۰ تاکنون بر اساس شرح راه این کتابخانه مجموعه‌سازی شده هست.

کتاب‌خانه مرجع کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در خیابان شهید بهشتی، خیابان خالد اسلامبولی (وزرا سابق)، شماره ۲۴، ساختمان شهید ملک شامران واقع شده هست.

انتهای پیام/ ۱۲۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

استقبال از سال نو در کتاب‌خانه مرجع کانون با تکمیل منابع چاپی بیشتر بخوانید »

زندگی یک فرمانده به روایت «اشک‌های سرخ ماه»

زندگی یک فرمانده به روایت «اشک‌های سرخ ماه»


زندگی یک فرمانده به روایت «اشک‌های سرخ ماه»

به گزارش نوید شاهد، کتاب «اشک‌های سرخ ماه»؛ شرح زندگی فرمانده گردان انصار؛ «شهید رحمت الله خالصی سراوانی» است. تصویرسازی‌های این کتاب در مواردی که خلاءهای استنادی وجود داشته؛ توسط نویسنده انجام شده و تقریبا ۹۵ درصد متن کتاب مستند وحاصل مصاحبه با خانواده وهم رزمان این شهید است. خواندن این اثر خواننده را با شخصیت سهل وممتنع رحمت الله آشنا می‌کند که در اوج جوانی و عاشقی، تمام بندهای تعلق را از وجود زمینی‌اش جدا می‌کند و درپی آزادی و سربلندی اعتقاد و سرزمینش جانش را در طبق اخلاص می‌نهد وخواننده را با زندگی این شهید آشنا می‌کند.

رحمت الله خالصی جوانی اهل روستای سراوان استان گیلان است که در قلب جنگل‌های کچا به دنیا آمد. او در نوجوانی به منظور پیدا شدن شغل و کمک مالی به خانواده، به تهران مهاجرت کرد و در دوران انقلاب در تهران فعالیت انقلابی داشت. همچنین او بعد از ازدواج هم زندگی سختی پیش رو داشت. با شروع انقلاب در جبهه‌های کردستان شروع به فعالیت کرد و بعد از جانفشانی‌ها وشجاعت‌های بی‌بدیل در عملیات رمضان به شهادت رسید.

این اثر در ۱۳۶ صفحه و به قیمت ۱۲۰ هزار تومان راهی بازار نشر شده است.

انتهای پیام/



منبع خبر

زندگی یک فرمانده به روایت «اشک‌های سرخ ماه» بیشتر بخوانید »

من زینب تو هستم


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «من زینب تو هستم» خاطرات شفاهی «عالیه نامدار فرزانه اقدم» خواهر شهید «رستم (سعید) نامدار فرزانه اقدم» از برادر خود هست که به قلم «معصومه محمدی» توسط انتشارات «۲۷ بعثت» منتشر شد.

این کتاب در ۱۵ فصل تنظیم شده و در انتهای کتاب نیز وصیتنامه شهید به‌همراه تصاویر و اسناد منتشر شده هست.

بخشی از متن کتاب به شرح زیر هست:

«با وجود گرمای زیاد عزم جزم کردم و به راه افتادم. به خیابان که رسیدم، صدای مارش نظامی به گوشم رسید. از تهِ دلم صدام را لعن کردم. اگر جنگ نبود، من با این وضعیت و با سه بچه قدونیم‌قد، در این گرمای هوا زیر باد پنکه می‌نشستم و غم فراق برادر نداشتم. دَمِ درِ مسجد رسیدم و منتظر مینی‌بوس ماندم. کنار خیابان، بچه‌ها مشغول بازی شدند. من هم خیره به درِ مسجد شدم و در دل دعا کردم.

جوان‌های رزمنده گردِ شخصی جمع شده بودند و صحبت می‌کردند. بعد از پراکنده شدن، دیدم که آن شخ، پسر همسایه ماست؛ آقا رضا چراغی. چندان مراوده‌ای با خودش نداشتیم، اما با مادر و زن‌برادرهایش دوست بودم. جوان پاک و شریفی بود. تا جایی هم که خبر داشتم، مرتب در جبهه بود. باعث تعجب بود که به خانه برگشته. چشمم که به پای شکسته و گچ‌گرفته‌اش افتاد، حدس زدم که حتماً به‌خاطر پای شکسته به تهران آمده. با دیدن آن جوانان رزمنده، عذاب وجدان گرفتم. آنها هم مادر، خواهر، زن و بچه چشم‌انتظار داشتند. آنها هم زخمی شده بودند…

جایی جز مسجد نداشتم که نگاه کنم. طرف دیگر مردم مهربانی را دیدم که برای جبهه و پشت جبهه زحمت می‌کشیدند. کمک‌های جبهه را جمع‌آوری می‌کردند. زنی را دیدم که چند کمپوت را به مسجد تحویل داد تا به جبهه برسانند. به این فکر می‌کردم که مردم چقدر متحد شدند. از سرووضعشان معلوم بود که متموّل نیستند. اگر متموّل بودند، چه می‌کردند؟ صدام به خواب هم نمی‌دید مردم اینقدر متحد شوند و جوانانی هم که در ظاهر و باطن انقلابی نبودند، رزمنده شوند.

در همین فکر و خیال‌ها بودم که بوق تاکسی هوشیارم کرد. گفتم: «جوادیه؟» ایستاد و سوار شدیم.

از تاکسی پیاده شدم. حدس زدم که سر ظهر سعید در مسجد باشد. غیر از ساعت نماز هم در خانه نبود و مرتب توی مسجد بود. یک‌راست به آنجا رفتم. در جمع دوستان جدیدش من را دید و به‌سمتم آمد. گفت: اینجا چیکار می‌کنی؟ اومدی برای کمک؟

_داداش! خدا خیرت بده! یکی بچه‌های منو نگه داره، کمکم می‌کنم، اما الآن با خودت کار دارم. می‌خوام تو خلوت باهات صحبت کنم. بچه‌ها همینجا سرگرم‌ان. بیا؛ چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه.

_چشم باجی! برو خونه می‌آم.

با تشر گفتم: «گفتم که نمی‌خوام کسی بفهمه!»

تعجب کرد و پرسید: «مگه چی می‌خوای بگی؟ باشه. سراپا گوشم. بفرما!»

به گوشه‌ای رفتم. او هم دنبالم آمد. صدایم را صاف کردم و بی‌مقدمه رفتم سرِ اصل مطلب. گفتم: «می‌خوای بری جبهه؟»

سکوت کرد. از او پرسیدم: «دَرست چی میشه؟ مگه نمی‌خواستی بری دانشگاه؟»

خون‌سرد جوابم را داد و گفت: «چیزی نمونده دیپلممو بگیرم. امتحاناتمو دادم. کارنامه هم تا چند وقت دیگه به دستم می‌رسه. دانشگاه هم، الآن تعطیله. اگه بازم بود، عجله‌ای نداشتم. بعد از جنگ هم میشه رفت دانشگاه.»

دیدم این بهانه به درِ بسته خورد. از درِ دلواپسی‌هایم وارد شدم. گفتم: «خب؛ درس هیچی! تو فکر ما رو نکردی؟ مگه نمی‌دونی وضعیت خونه چطوره؟ ما داغ‌داریم. طاقت دل‌نگرونی و چشم‌انتظاری یا زبونم لال! داغ دیگه‌ای رو نداریم.»

سرش را پایین انداخت. احساس کردم که حرف‌هایم رویش اثر کرده که چیزی نمی‌گوید. ادامه دادم و گفتم: «داداش! اگه تو بری، ننه میشه اسفند روی آتیش. ننه بعد از شهادت محمد، قصد کرده هیچ‌وقت به سرش حنا نذاره. حالش بده و امیدش به توئه. بری، چیکار کنه از نگرانی؟ اصلاً بمون همینجا و کارهای پشت جبهه رو انجام بده. بالاخره، توی تهران هم برای کمک کار زیاده.»

سرش را بالا آورد و با ناراحتی گفت: «عالیه! من باید برم!»

_زهی خیال باطل؛ منو باش! فکر کردم که حرفم روت اثر گذاشته! تو که حرف خودتو می‌زنی! آخه چرا باید بری؟

سرش را به تأسف تکان داد. نگاهم را به سمت دیگری بردم که لب تر کرد و گفت: «تقصیر ندارین! نشستین اینجا و خبر ندارین توی جبهه چه خبره؟! وقتی یاد شهدا و مجروحین می‌افتم، جگرم خون می‌شه. همین فتح خرمشهر، کلی خون براش ریخته شد. من و امثال من باید بریم و دفاع کنیم. بذار خیالتو راحت کنم. هیچ‌وقت به اندازه الآن برای جبهه رفتن مصمم نبودم.»

سکوت کرد. بار دیگر به صورتش نگاه کردم. صورتش خیس اشک شده بود. از دیدن حالش خیلی ناراحت شدم و گفتم: «حالا برای چی گریه می‌کنی؟»

صورتش را پاک کرد و گفت: «آمبولانس که برای بردن مجروح‌ها می‌اومد، یکی می‌گفت: دستم. اون یکی می‌گفت: پام. دسته‌دسته گلا پرپر نشدن که من بشینم اینجا و دست روی دست بذارم. اینا رو نمیگم که نگران‌تر شی. برای اینه که بدونی، دِین به گردنمه. اصلاً وظیفمه که برم.»

با شنیدن حرف‌هایش، به او حق دادم. احساس کردم که چقدر خودخواهم. من که با چشم خودم ایثار و شهادت رزمنده‌ها را دیده بودم، نباید خودخواهی می‌کردم و مانعِ رفتن برادرم می‌شدم. حتی نباید دلش را می‌لرزاندم. شرمنده شدم. گفتم: «خداحافظت باشه. ببخش منو. ناراحتت کردم.»

گویی خیالش از بابت من راحت شده بود، گفت: «نه آبجی! منم می‌دونم به شما سخت می‌گذره. شما ببخش. تاریخ اعزامم مشخص بشه، به زینب‌ننه و آقا هم می‌گم. برو خونه، بچه‌ها رو می‌برم باغ می‌گردونم. بعد می‌آییم خونه…»»

انتهای پیام/ ۱۱۸

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

من زینب تو هستم بیشتر بخوانید »

حماسه مقاومت مردم آبادان


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس،سیزدهمین قسمت برنامه «جبهه» به موضوع حماسه مقاومت مردمی در آبادان اختصاص داشت و مهمانان این قسمت از ایستادگی مردم در برابر دشمن؛ مقاومت کوچه به کوچه در شهر‌های اشغال‌شده تا حمایت‌های مردمی از جبهه‌ها، و داستان‌هایی از افرادی که بدون آموزش نظامی، سلاح به دست گرفتند و از خاکشان دفاع کردند، روایت کردند.

اجازه ندارید تسلیم شوید!
در بخش نخست این برنامه طیبه اشتری، از راویان ایام محاصره آبادان بود. او در ابتدا گفت: «همیشه آرزو می‌کنم نه این نسل و نه نسل‌های آینده جنگی را تجربه نکنند. امیدوارم هیچ جای دنیا جنگی صورت نگیرد. در آن زمان من شهروند آبادان و امدادگر بودم و در بیمارستانی شرکت نفت آبادان کار می‌کردیم که نزدیک‌ترین مرز آبی بین ایران و عراق بود و مرتب بمباران می‌شد. شهامت می‌خواست که زن و دختر باشی و در آنجا حضور داشته باشی. گاهی به ما می‌گفتند غواص‌های عراقی کمین کرده‌اند، اما دختران انجا نمی‌ترسیدند و شجاع و دلیر بودند.»

حماسه مقاومت مردم آبادان

اشتری در ادامه گفت: «۱۵ ساله بودم که جنگ شروع شد. ساختمان آموزش و پرورش آبادان بمباران شد و بیشتر کارمندان آن اداره و بسیاری از دبیران و به شهادت رسیدند. ما ۲۰ دختر دانش‌آموز بودیم که به جای مدارس وارد سه بیمارستان فعال در آبادان شدیم. در آن زمان ما امدادگر بودیم. البته امدادگر آقا هم داشتیم ولی نقشی که زنان در آن زمان داشتند نقش روحیه دادن به رزمندگان بود. در آن فضای خشن پر از خون و خشم و وحشت، حضور ما دختران و زنان فضا را تلطیف می‌کرد. گویا رزمندگان و مجروحان که ما را می‌دیدند با نگاهمان به آنها می‌گفتیم اجازه ندارید تسلیم شوید؛ به خاطر ما هم که شده تسلیم نشوید.»

وی ادامه داد: «گاهی به مزار شهدای آبادان می‌رفتیم و برای شهدایی که خانواده‌ای نداشتند فاتحه می‌خواندیم. روزی تصمیم گرفتیم به خانواده‌های شهیدان سری بزنیم تا اگر از لحاظ درمانی خواسته‌ای داشتند بگویند. تسلیت گفتیم و ابراز همدردی کردیم و به بیمارستان برگشتیم. ساعتی بعد متوجه شدیم بمب به خانه این خانواده اصابت کرده و تمام اعضای آن شهید شدند و تنها دو نفر از آنها زنده مانده بودند که به شدت مجروح شده بودند.»

اشتری گفت: «آن زمان مسئول ما که خانمی به نام فاطمه جوشی بود که بهترین تخریب‌چی آبادان محسوب می‌شد؛ او مرا مسئول تحقیقات پرسنلی انتخاب کردند و آن زمان سن مطرح نبود. میانگین سنی رزمندگان ما بین ۱۷ تا ۲۵ سال بود. بسیاری از فرماندهان ۲۰ ساله بودند و من و یکی از دوستانم هم کوچکترین امدادگران بودیم. متولد ۴۴ بودیم. 

وی در ادامه گفت: «یکی دیگر از اموری که ما انجام می‌دادیم این بود که از طرف بنیاد رسیدگی به امور مهاجرین جنگ باید آمار خانواده‌های آبادانی که در شهر مانده بودند را درمی‌آوردیم تا برای خدمات رسانی و آذوقه اطلاعات داشته باشم. آدرس‌ها را داده بودند که سه نفر شویم در مناطق شهر آمار صحیحی را دربیاوریم. به یاد دارم من و معصومه رامهرمزی و سهیلا افتخارزاده با هم می‌رفتیم. قرار شد پراکنده شویم تا زودتر تمام شود. بعد از مدتی سهیلا گفت من باید به بیمارستان برگردم و من و معصومه ماندیم. یکی از آدرس‌ها جزو منطقه ممنوعه بود. در را زدم دیدیم دو سرباز جوان به سمت ما اسلحه گرفتند. به آنها گفتیم امدادگریم و برای جمع آوری آمار آمده‌ایم. آنها به ما گفتند بروید، هر چند دیدبانان عراقی دیده‌اند و شلیک می‌کنند. با تمام توان دویدیدم. یک دفعه گلوله توپی از جلوی صورت ما رد شد و، چون ترکش‌های آن آبشاری بود به ما نخورد ولی نیم متر بالا رفتیم و به زمین کوبده شدیم. در یکی از این فرعی‌ها رفتیم؛ نفسم بند آمده بود؛ که یک باره معصومه گفت کیف پول من آنجا که گلوله خورد جا ماند. هر کاری کردم نتوانستم منصرفش کنم نتوانستم. دیدم معصومه نیست. اما چند دقیقه گذشت دیدم با کیفش برگشت و من بسیار خوشحال شدم.»

حماسه مقاومت مردم آبادان

سعید ابوطالب، یکی از میزبانان گفت: «بسیاری از خاطراتی که شما تعریف می‌کنید در کتاب‌ها و خاطرات زمان جنگ نیامده هست. یکی از ثمرات این برنامه شناخته شدن شما به عنوان راوی هست و امیدوارم که فرصتی پیش بیاید همه حرف‌های شما را بشنویم.»

علی خلیلی، دیگر میزبان برنامه نیز گفت: «در این خاطره به مدرسه و تحصیل اشاره کردید و همه اینها وسط جنگ بود. این نشان می‌داد مردم ایران مانند مردم فلسطین و آزادگان دنیا زندگی را دوست دارند. شما دنبال جنگ نرفتید جنگ به کشور شما آمد. در حال جنگ مردم هم نمی‌توانند دست روی دست بگذارند و باید زندگی خود را ادامه دهند. شما امدادگر بودید، سختی‌های زیادی کشیدید و جانتان را به خطر انداختید. گاهی ممکن هست کسی بوده که نمی‌توانستید کمک کنید و این بسار سخت هست.» 

علیرضا دلبریان، دیگر میزبان برنامه گفت: «زمان جنگ تخریب‌چی مرد دیده بودم، اما تخریب‌چی زن ندیده بودم. انجام عملیات تخریب بسیار خطرناک هست و شجاعت زیادی می‌خواهد که در زنان سرزمین ما وجود دارد. شما وظیفه چند بعدی داشتید و در چند رشته عمل می‌کردید که برای ما جالب بود. غصه می‌خوردم‌ای کاش بتوانیم این سختی‌ها بیدار ماندن‌ها در زمان جنگ سرا به پرستاران و پزشکان خود بگوییم. شما و همکارانتان شیرزنانی بودید که انجام وظیفه می‌کردید.»

حماسه مقاومت مردم آبادان

مریم تجلایی، از میزبانان برنامه نیز گفت: «به مهمانان دیگر برنامه همیشه می‌گفتم باید از بانوان و مادران شما و تشکر کنیم. اما امروز جو این گونه بود که باید به عنوان یک زن از شجاعت شما تقدیر کرد و به وجود شما افتخار می‌کنم.»

تیر اشتباهی که رزمندگان را مطلع کرد
در بخش دوم این برنامه، ناصر روستایی، از رزمندگان مقاومت آبادان به روایت خاطرات خود پرداخت. 

وی در این برنامه گفت: «داستان درباره یک پسر ۱۶ ساله هست که در کنار پدر و مادرش زندگی می‌کند. یک شب ساعت ۱۰ شهرش زیر بمباران عراقی‌ها قرار می‌گیرد و شهر از حالت طبیعی خارج می‌شود. از طریق رادیو اعلام می‌کنند گروه‌های سپاه، بسیج و مقاومت سر پست بروند و خود را معرفی کنند. من هم آنجا رفتم و خود ار معرفی کردم و به من یک اسلحه دادند که روی ان نوشته بود شماره ۹۸ و ما را به فرودگاه بین‌المللی آبادان فرستادند. در فرودگاه پست نگهبانی با دوربین‌های دو چشمی روی پدافند‌های فرودگاه انجام می‌دادیم.»

روستایی در ادامه گفت: «پیش از آن، پسرخاله‌ام عضو نیروی دریایی ارتش بود و کتاب‌هایی به نام پیک دریا داشت. در آن کتاب‌ها اطلاعات نظامی زیادی بود و من هم به این کتاب‌ها علاقه پیدا کرده بودم. از طریق آن اطلاعاتی که داشتم هواپیما‌های خودی و غیر خودی را می‌شناختم. ناگهان دیدم دو شئ مانند هواپیما نزدیک می‌شوند. این هواپیما‌ها اف ۵ بودند. ناگهان در بیسیم اعلام شد که پدافند‌ها آماده باشند تا ببینند هواپیما‌ها از کدام زاویه وارد می‌شوند. پدافند رو به هواپیما‌ها چرخید. اما من متوجه شده بودم که هواپیماها، خودی هست و بلند داد زدم «هواپیما خودی هست.» برای آنها عجیب بود نوجوانی که تجربه‌ای نداشت به فرمانده می‌گوید هواپیما خودی هست. آنها هم از بس در آسمان ایران دشمن و خودی دیده بودند تشخیص سخت شده بود. در بیسیم اعلام کردند هواپیما دشمن هست. اما من التماس کردم که نزنید.. هواپیما خودی هست. تا اینکه هواپیما نزدیک شد و خیلی پایین بود. پدافند توپ اول را شلیک کرد، اما خدا رو شکر به هواپیما نخورد. تا اینکه فرمانده در بیسیم گفت هواپیما ایرانی هست. هواپیما بسیار نزدیک بود و از بالای سر ما به آرامی رد شد و دیدیم بین دو بالش پرچم جمهوری اسلامی ایران هست. شهید یاسینی خود بچه آبادان بود و افتخار ماست، اما تا آن زمان او را از نزدیک ندیده بودم و فقط عکسش را دیده بودم. آن لحظه شهید یاسینی در همان هواپیمایی بود که از بالای سر ما رد شدند.»

حماسه مقاومت مردم آبادان

وی ادامه داد: «بعد از آن ارتش آمد و ما را برای دیدبانی به پشت بام فرودگاه آبادان بردند. آنقدر خسته بودیم خواب برای ما مثل جایزه بود. هنگام تحویل شیفت با خستگی اسلحه را تحویل دادم و تیری به اشتباه شلیک شد. پدافند هم به دنبال شلیک من شروع به شلیک کرد. من میگفتم شلیک نکنید… اشتباه شده هست. اما آنها ادامه دادند. بعد از آن فهمیدم واقعا ۱۴ هواپیما سمت ما می‌آمد، اما بقیه هم مثل من خسته بودند و ندیده بودند. کار خداوند بود که آن لحظه تیر اشتباهی شلیک شود و بقیه متوجه هواپیما‌های دشمن شوند. اگر این احساسات در یک جوان بروز پیدا می‌کند جز کار خدا نیست. یک نوجوان بی‌تجربه ولی این طور عمل می‌کند خداوند عمل می‌کند.»

علیرضا دلبریان، از میزبانان برنامه نیز در ادامه گفت: «درود بر شما که نوجوان بودید ولی احساس تکلیف کردید. این روحیه شما کار جنگ ما را پیش برد و دیدیم که گره‌ها باز شد. نوجوانان با جثه کوچک ولی شجاع بودند و کار‌های بزرگی کردند.»

انتهای پیام/ ۱۲۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

حماسه مقاومت مردم آبادان بیشتر بخوانید »