کتاب

از برف تا برف

کتاب «از برف تا برف» ویراست جدیدی از کتاب «از همه عذر می‌خوام» درباره شهید مهدی زین الدین، فرمانده لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب (علیه السلام) است. این کتاب را علی اکبری مزدآبادی با کمک تحقیقات مهدی شهبازی به رشته تحریر درآورده است.

فردا ۲۷ آبان ماه،‌ سی و پنجمین سالگرد شهادت این سردار سپاه اسلام و برادرش مجید زین الدین است. به این بهانه، این کتاب را برای معرفی برگزیدیم.

کتاب «از برف تا برف» نهمین کتاب از مجموعه یاران ناب است که هر قسمتش به زندگی یکی از سرداران و شخصیت های نام آور انقلاب اسلامی و دفاع مقدس اختصاص دارد.

مؤلف این کتاب در یادداشتش نوشته: در سال ۱۳۹۱ شمسی، «انتشارات یا زهرا (سلام الله علیها)، خاطرات شهید مهدی شیخ زین الدین» را در قالب کتابی تحت عنوان «از همه عذر میخوام منتشر نمود. آن چه پیش رو دارید، ویراست دوم آن کتاب است.

این کتاب جستاری است در سیره ی عملی «مهدی شیخ زین الدین» معروف به «مهدی زین الدین»، جوانی از خانواده ای لبنانی تبار، که فرماندهی یکی از لشکرهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را عهده دار بود. نام «لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (صلوات الله علیه)» (یگان اختصاصی رزمندگان قم) با نام زین الدین گره خورده و بدون اغراق مهدی زین الدین شناسنامه ی این لشکر است. او در بیست و چهار اسفند ۱۳۳۸ متولد شد و به هنگام عروج (۲۷ آبان ۱۳۶۳) بیش از بیست و پنج سال بهار از عمرش نمی گذشت. نثار روح بلند پروازش صلوات.

چندی پس از انتشار کتاب «از همه عذر می خواهم که گلچینی بود از خاطرات شهید زین الدین به انضمام تصاویری از آن عزیز، این جمع بندی حاصل شد که ساختار محتوایی آن از قوت کافی برخوردار نیست. برآن شدیم متنی جدید جایگزین فحوای قبلی شود که البته اجرای این مهم، چند سال به تأخیر افتاد. کار مصاحبه با شانزده نفر از همرزمان جناب زین الدین از ردهی جانشین تا فرمانده تیپ و گردان و مسئول واحد در شهرهای مختلف آغاز شد. مصاحبه هایی که بعضا برای اولین بار پس از شهادت حضرت شان صورت میگرفت و الحق و الانصاف نتایج کار بسیار هم شیرین و خواندنی از آب درآمد؛ مانند گفتگو با آقای مهدی صفائیان.

پس از اتمام پیاده سازی مصاحبه هاو ویرایش اولیه متون، مصحف فعلی تألیف شد و به نام «از برف تا برف» به رشته ی تحریر درآمد. تنها حدود ده درصد از متن کتاب از همه عذر میخوام، در این کتاب مورد استفاده قرار گرفته است. علاوه بر متون جدید، تصاویر دیده نشده و نابی هم جایگزین موارد قبلی گردیده است و بخش اعظم تصاویر جدید هستند.

این کتاب به صورت یک صفحه متن و یک صفحه عکس تنظیم شده و به صورت تمام رنگ،ی، با ۱۸۴ صفحه، فقط ۱۴۰۰۰ تومان قیمت دارد.

در خاطره ای از این کتاب به روایت علی صلاحی می خوانیم:

زین الدین را زدند

۲۷ آبان ۱۳۶۳ من و علی اصغر محراب – شاید هم مجید ایافت – به همراه محمود کاوه برای شرکت در جلسه ای پیرامون هماهنگی های آخر عملیات به باختران رفتیم. موقع اذان ظهر رسیدیم. بعد از نماز، جلسه آغاز شد. مصطفی ایزدی فرمانده قرارگاه نجف، مهدی زین الدین و برادرش مجید و تعدادی از مسئولین قرارگاه در جلسه حاضر بودند. در آن جلسه، کاوه و زین الدین گزارش شناسایی دادند. این جلسه حوالی عصر به پایان رسید.

از جلسه که بیرون آمدیم، پای ماشین ها، کاوه به زین الدین گفت: «برنامه ی شما چیست؟» زین الدین گفت: «ما از جادهی بانه به سردشت می رویم.» کاوه گفت: «الان وقت خوبی نیست. ما می خواهیم برویم سپاه کامیاران، شب آن جا بخوابیم، شما هم با ما بیایید. صبح با هم از کامیاران می رویم.» زین الدین نپذیرفت و گفت: «نه، تا غروب نشده می رویم، هرجا هم به شب
خوردیم، در یک پایگاه می مانیم، صبح می رویم.» او همراه برادرش مجید، با استیشن فرماندهی راه افتاد، ما هم به سپاه کامیاران رفتیم.

شب حدود ساعت یازده، از قرارگاه تلگرافی آمد مبنی بر این که در جاده بانه – سردشت، دستگاه استیشن فرماندهی کمین خورده است. به محض این که کاوه نامه را دید، گفت: «بچه ها! زین الدین را زدند!»

از برف تا برف بیشتر بخوانید »

چند دقیقه با کتاب «ناآرام»

«مرتضی شادکام» از نام های شناخته شده در میان رزمندگان تخریبچی در دوران دفاع مقدس است. وی که در گردان تخریب لشگر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) مشغول بوده حالا بخش اندکی از خاطراتش را در اختیار انتشارات روایت فتح قرار داده و به قلم معصومه خسروشاهی، تبدیل شده است به کتابی با نام «ناآرام».

این کتاب با ۱۵۲ صفحه، ۲۲۰۰ نسخه شکارگان دارد و با قیمت ۱۲۵۰۰تومان در اختیار علاقمندان قرار گرفته است.

خسروشاهی نویسنده کتاب با اشاره به اینکه مصاحبه‌های این کتاب موجود بوده، در جایی گفته است: برای نگارش مصاحبه‌ها حدود هفت ماه زمان گذاشتم.

مرتضی شادکام در کنار حمید داودآبادی (نویسنده دفاع مقدس)

در بخشی از مقدمه کتاب آمده است: «ناآرام»، حکایت تلاطم‌های رزمندی جوانی است در گردان تخریب. او در هشت سال دفاع مقدس، به همراه باز کردن معبری در میدان مین برای رزمندگان، مسیر خود را به نور می‌گشاید. روایت مرتضی شادکام، ما را از حسینیه گردان تخریب در دوکوهه و راز و نیاز در شب‌های تاریک عبور می‌دهد و در سختی عملیات شریک می‌کند. این روایت، دعوتی است برای حضور در جمع بچه‌های گردان تخریب همراه با خنده‌ها و گریه‌های فرح‌بخش آنان.

نوجوانان و جوانانی که وصفشان در این کتاب آمده، تنها ساکن شاه‌نشین قصه نیستند. این جوانمردانِ حقیقی، در دنیای ما زیستند و برخی‌ از آنان نیز در کنار ما زندگی می‌کنند؛ اما ناآرام.

آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب است:

رزم شبانه تمام شد. مربی ها دنبال پوسته نارنجکی می گشتند که عمل نکرده بود. بعد از صبحانه، ما را به خط کردند. به همه اطلاع دادند یک نارنجک عمل نکرده و گفتند «برادرها! اگه کسی پیداش کرد، بیاره تحویل بده.» همه را ترساندند و گفتند که این نارنجک، انفجاری است و اگر عمل کند همه را تکه تکه می کند. بچه ها حسابی ترسیده بودند. دوستم مرا کنار کشید و گفت «مگه نبردی نارنجک رو پس بدی برادر شادکام؟! زود باش برو بده. ندیدی چی گفتن؟!»

من مدتی حوزه علمیه رفته بودم و سر و وضعم بی شباهت به طلبه های موجه نبود. حتی گاهی بچه های عقیدتی می گفتند چرا نمی آیی از اعضای عقیدتی بشوی. من ارتباطی با فضای عقیدتی برقرار نمی کردم ولی مربی ها قبولم داشتند. به خیالشان یک طلبه ساده و مظلوم و باتقوا بودم، اما غافل از این که در دوران کودکی و نوجوانی، شیطنت های بسیاری انجام داده بودم. حالا هم نارنجک را از روی کنجکاوی برداشته بودم. می خواستم آن را باز کنم و داخلش را ببینم. به همین خاطر کم نیاوردم و به دوستم گفتم «ببین برادر! اگر منو لوبدی، می گم کار تو بوده، الانم از ترس انداختی گردن من. می دونی که مربی ها حرف منو بیشتر از تو قبول می کنن و میان یقه تورو میگیرن.»

-باشه. من اصلا کاری ندارم. هیچی هم نمی گم. فقط اگه فهمیدن، تورو خدا پای منو وسط نکش، این مسائل به من ربطی نداره. |

– پس دیگه کاری به کار من نداشته باش.

بنده خدا حسابی ترسید. من هم خم به ابرو نیاوردم. ظهر شد و مربی ها هنوز دنبال نارنجک بودند. دیگر متوجه شده بودند کاریکی از بچه هاست. بعد از ناهار دوباره همه را به خط کردند.

برادرها یه نارنجک این جا گم شده و این چیز خطرناکیه. اگر کسی دیده یا پیدا کرده، تأکید می کنیم که به ما خبر بده. امکان رخ دادن فاجعه وجود داره. دوباره خبری نشد. فردا صبح هم دوباره همین تذکرها ادامه پیدا کرد. بعد از صبحگاه ما را به راهپیمایی بردند. وقتی بازگشتم، متوجه شدم همه جا را کاملا گشته اند. من از روی کنجکاوی نارنجک را پنهان کرده بودم، اما بعد از آن، فکرهای شیطنت آمیزی در ذهنم جان گرفت. با خودم می گفتم «وقتی توی خشم شب، نارنجکهای اشک آور میزنن و ما این قدر اذیت می شیم، خوبه یه ذره هم ما اونا رو اذیت کنیم!»

نوبت پست بعدی من رسیده بود. نارنجک را از زیر خاک در آوردم.

در طول دوره، یک چیزهایی از سلاح و مهمات دستگیرم شده بود. خصوصا که از بچگی به محض دیدن یک وسیله پیچیده، جست وجوی من شروع می شد و زیر و بمش را بررسی می کردم. چاشنی نارنجک را خارج کردم. نگاهی به بدنه نارنجک انداختم و به نظرم رسید هرچه هست باید داخل این باشد. دربازکن های کوچکی به ما داده بودند که کنار پلاک دور گردن می انداختیم. دربازکن حدود پنج سانتی متر بود. آن را انداختم روی نارنجک و بازش کردم. در حین باز شدن، پودری از آن خارج شد که دست و صورتم را سوزاند. متوجه شدم تمام سوزش نارنجک به این پودر برمی گردد. دوباره آن را زیر خاک مخفی کردم تا بعدا به سراغش بروم.

چند شب بعد، دوباره نوبت نگهبانی من شد. چندتا پلاستیک برداشتم و تمام پودر نارنجک را داخل آن ریختم. پلاستیک را محکم گره زدم و زیر خاک پنهان کردم. این دفعه، تمام سر و صورتم گر گرفت. اصلا جزغاله شدم. چون هوا رو به سردی می رفت، آتش روشن می کردم. آتش باعث از بین رفتن اثر گاز متصاعد شده پودر شد. چفیه را محکم روی صورتم بستم که بیشتر آزار نبینم. از این به بعد، روزهایم در نقشه انجام کار سپری می شد تا زمانی که نوبت نگهبانی دادنم برسد. این بار در نمکدان بزرگ را پر از پودر اشک آور کردم.

در شبی که شیفت بودم، ساختمان آسایشگاه مربیان را که در کنارمان بود در نظر گرفتم. افراد زیادی داخلش نبودند. وارد دستشویی شدم و از پودر نارنجک داخل آفتابه ها ریختم، دوباره برگشتم و سر پست ایستادم. اصلا به روی خودم هم نیاوردم. سر و صورت خودم هم دوباره سوزش شدیدی پیدا کرد. کوچکترین حرکتی باعث لورفتن جریان می شد. فردای آن روز ساعت ده صبح، همه را از کلاس ها بیرون آوردند. به خط شدیم. مربیها دوباره به بچه ها هشدار دادند، اما نگفتند چه اتفاقی افتاده. حتما خیلی سوخته بودند.

– برادرها! یک منافق خودش رو بین شماها مخفی کرده. متأسفانه از راه بدی هم وارد شده. هیچ بعید نیست بلایی سرتون بیاره. توی غذای همه سم بریزه و کاردست مون بده.

در این حین، همان کسی که از قضیه خبر داشت چپ چپ نگاهم می کرد. به نظرم رسید شاید از ترس برود و همه چیز را به مربی ها بگوید. دوباره به سراغش رفتم.

– ببین برادر، اینا الکی میگن. میخوان بچه ها رو بترسونن. منافق کجا بود!مگه نارنجک اشک آور هم آدم میکشه؟ اگه این طوری بود که به این راحتی از کنارش رد نمی شدن، همه مون رو بیچاره می کردن. ببین چقدر توی این رزم های شبانه ما رو اذیت میکنن!

آره ! راست میگی. منم از این که حقشون رو می ذاری کف دستشون، خوشم می آد.

میخوای امشب با هم بریم؟ دوباره برنامه دارم.

– بدم نمیاد.

کمی متعجب و وحشت زده بود، اما سرانجام او را هم به راه آوردم. آن شب، من و او دوباره شیفت داشتیم. یکی از جیپ ها را که درهایش با زیپ باز می شد نشان کرده بودم. چفیه را خیس کردیم و صورتمان را پوشاندیم تا نسوزد. روی صندلی ها و کف جیپ را پر از پودر اشک آور کردیم. فردا صبح، مربی ها برای شناسایی محل پیاده روی می خواستند از این جیپ استفاده کنند. کار همه شان به بهداری کشیده شد. مربیها دوباره سر کلاس آمدند و همه ما را بیرون آوردند. به خط شدیم. بحث این بود که بین افراد دوره آموزشی یک منافق هست. توضیح ندادند چه اتفاقی افتاده. همه به هم نگاه می کردند و در فکر فرو رفته بودند. هر کسی با بی اعتمادی، دیگری را زیر نظر داشت. هیچ کس به من مشکوک نشد. هرچه بود، من طلبه مدرسه حاج آقا مجتهدی بودم و وجهه مطلوبی بین بچه ها داشتم.

آن دوستم هم پسر ساده و بی شیله پیله ای بود. آن قدر جلب توجه نمی کرد. مربیها فکر کرده بودند این شرارت، باید کار بچه های شرتهرانی باشد. بار بعدی که نگهبان بودم داشتم در محوطه قدم می زدم. یک پیکان گوشه ساختمان پارک شده بود که درش باز بود. معطل نکردم، پودر را داخل ماشین پاشیدم و در را بستم. منتظر بودم که فردا دوباره بیایند و ما را به خط کنند. همین اتفاق هم افتاد. این بار مجبور شدند داستان را تعریف کنند.

-یک منافق بین شما خودش رو به جای پاسدار جازده. این آدم، نارنجک اشک آور رو برداشته و مواد سمی داخلش رو در جاهای مختلف میریزه. باید بدونین که این مواد، بسیار سمیه. باعث مرگ میشه.

. از یک طرف خنده ام گرفته بود و از طرف دیگر می خواستم بلند شوم و اعتراض کنم که: آخه ناخلفها! اگه آدم می کشه، پس چرا شب ها میندازین تو آسایشگاه؟ مگه ما آدم نیستیم!

چند دقیقه با کتاب «ناآرام» بیشتر بخوانید »