کتاب

کتاب «نا» منتشر شد

کتاب «نا» منتشر شد



کتاب «نا»، زندگی‌نامه شهید صدر منتشر شد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کتاب «نا» در ٢١۶ صفحۀ رقعی و در شانزده فصل در پاییز ١٣٩٩ توسط پژوهشگاه شهید صدر روانۀ بازار کتاب شد. «نا» روایتی نه‌چندان بلند، اما واقع‌نما، مستند و پرجزئیات از شهید صدر است که با دوری از زیاده‌پردازی و اغراقگری، در شانزده فصل به شرح زندگی او پرداخته است.

«نا» در عربی به‌معنای «ما» است؛ ضمیر اول شخص جمع یا متکلم مع‌الغیر. «نا» یادآورِ سه‌گانۀ شهید صدر است که بیشتر، او را به آنها می‌شناسند: فلسفتنا، اقتصادنا و مجتمعنا.

مریم برادران ساعت‌ها و روزها، خوانده و دیده و شنیده و سپس با قلمی روان و صمیمی به روایتِ خوانده‌ها و دیده‌ها و شنیده‌هایش از زندگی مردی پرداخته که او را تنها با نام دو کتابش فلسفتنا و اقتصادنا می‌شناخته.

نویسنده در طول نوشتن این کتاب با خانوادۀ شهید صدر به‌ویژه همسر بزرگوار شهید در ارتباط بوده و از دقت و سخنان آنان بهره برده است. خود او در مقدمه کتاب می‌نویسد:

«شب سوم شعبان متن کتاب را تمام کردم. بعدازظهر بود که به فاطمه خانم زنگ زدم که هم سال نو و تولد امام حسین(ع) را تبریک بگویم و هم خبر بدهم متن تمام شده. چند سؤال هم داشتم که پرسیدم و جواب گرفتم. مشتاق بود نوشته‌ام را زودتر بخواند…. متن را برای فاطمه صدر فرستادم. روز بعد زنگ زد. شماره را که روی صفحۀ گوشی دیدم، همۀ بدنم یخ کرد، جواب ندادم، اضطراب عجیبی بود. خودم را دلداری دادم و چند دقیقه بعد شماره‌شان را گرفتم. گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی، با همان صدای گرم پر از انرژی و امید همیشگی و سخاوت ذاتی این خانواده، تشکر کرد و با مهربانی گفت: «وقتی می‌خواندم، با شما حرف می‌زدم که انگار همه‌جا حضور داشتید.» شرمنده شدم و البته از چیزهایی که در این مدت شناخته بودم، نباید چیزی جز این را انتظار می‌داشتم.»

علاقه‌مندان برای خرید آنلاین این کتاب با ١٠درصد تخفیف می‌توانند به فروشگاه سایت پژوهشگاه مراجعه کنند.



منبع خبر

کتاب «نا» منتشر شد بیشتر بخوانید »

«حاج قاسم»: اگر مقاومت مازندرانی‌ها نبود، حلب از دست می‌رفت

هشت کتاب برای شناخت بیشتر خان‌طومان



سنگربه‌سنگر با کربلایی‌های «خان‌طومان» / سردار سلیمانی: اگر مقاومت بچه‌های مازندران نبود، حلب از دست می‌رفت

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، هفته گذشته بود که خبر انجام علمیات تفحص پیکر مطهر شهدای خان طومان و تعیین هویت پیکر مطهر هشت تن از شهدای ایرانی منتشر شد.

اما خان طومان کجاست؟

خان طومان نام روستایی است در «جبل سمعان» استان حلب که فاصله ۱۰ کیلومتری با بزرگراه حلب-دمشق دارد که همین موضوع یکی از دلایل مهمی است که خان طومان را مورد توجه قرار داده است. 

سال ۹۵ در حالی که این منطقه تحت تسلط نیروهای جبهه مقاومت بود، آتش بسی کوتاه بین دو طرف داده می شود. در همین حین تروریست‌های تکفیری از فرصت پیش آمده سوء استفاده کرده و منطقه را پس از بمباران و به شهادت رساندن تعدادی از رزمندگان مدافع حرم مازندرانی، تصرف می کنند.

پس از آن همچنان درگیری‌ها ادامه پیدا کرد تا اینکه تنها چند روز پس از به شهادت رسیدن سردار حاج قاسم سلیمانی مجاهدان اسلام توانستند برای همیشه خاک این منطقه را از لوث وجود تکفیرهای وهابی پاک کنند و این قطعه از خاک سوریه در تاریخ گواه خون‌های پاکی باشد که رویش به زمین ریخت.  

انتشارات شهیدکاظمی ناشر جهادی و پیشرو در حوزه مدافعان حرم، به صورت ویژه درباره واقعه خان طومان و شهدای خان طومان کتاب‌های متعددی را به چاپ رسانده که به همین مناسبت در ادامه به معرفی برخی از این کتاب ها می‌پردازیم: 

۱. از حاج ابراهیم تا خان طومان که سید عبدالرضا هاشمی ارسنجانی نویسنده این اثر است. در این کتاب خاطرات داستانی از رشادت شهدای لشکر ۲۵ کربلا و حضور رزمندگان در ارتفاعات حاج ابراهیم و مبارزه با ضد انقلاب ها  و در ادامه شرکت این رزمندگان و مدافعان در جنگ سوریه بر علیه داعش و نیروهای تروریستی تکفیری و دفاع از حرم اهل بیت سلام الله علیها، در دو فصل  ناگفته های حاج ابراهیم و تا خان طومان  گردآوری شده است. 

رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا همگی پس از ارتفاعات سخت حاج ابراهیم برای دفاع از اسلام و حرمین راهی جنگ سوریه با تروریست‌های تکفیری شدند و در کنار هم به فیض شهادت نائل شدند. 

در بخشی از این کتاب می خوانیم:” از میان تیر و ترکش هایی که از بیخ گوشمان زوزه می کشیدند می دویدیم و تنها آرزویمان رسیدن به یک سنگر بود، همین. 

هرچه می دویدیم انگار نمی رسیدیم، لامصب انگار راه را کش می دادند. 

یک لحظه با دیدن راهی که هر چه قدم هایمان را بلندتر می کردیم طولانی تر می شد، فریاد زدم: 

یا حضرت زینب، یک سنگر نشانمان بده”. 

۲.از ام الرصاص تا خان طومان به نویسندگی مصیب معصومیان 

این کتاب روایت خاطراتی از شهدای ۸ سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم خان طومان و شرح خاطرات دفاع مقدس از جمله عملیات کربلای چهار در ام الرصاص وحماسه خان طومان در کشورسوریه برای مقابله با تروریست های تکفیری که به دست شیرمردان مازندرانی رقم خورده است. 

 نویسنده سعی کرده تمام وقایع خان طومان را به رشته تحریر در آورد. متن مکالمات بی سیمی و عکس های شهدا نیز پایان کتاب به ضمیمه آورده شده است. 

۳ . برای زین اب

این کتاب به قلم سمیه اسلامی به نگارش در آمده به خاطرات زندگی شهید مدافع حرم محمد بلباسی، از کودکی تا شهادت می‌پردازد

محمد بلباسی یکی از شهدای مدافع حرم است که در منطقه «خان طومان» سوریه حین مبارزه با تروریست‌های تکفیری به همراه دیگر همرزمانش به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر مطهرش بعد از چندین سال به تازگی به وطن بازگشته است‌.

وی، متولد ۱۳۵۷ و ولادت و بزرگ شدن سه فرزند خود را دید اما زینب او بعد از شهادتش در دفاع از حریم اهل بیت(علیهم السلام) در عملیات مستشاری در خان طومان سوریه، دیده به جهان گشود؛ زمانی که پدر، چشم از این جهان فروبست ولی دیدگان او نظاره گر این طفل از آسمان ها است.

شخصیت چند بعدی محمد بلباسی، کتاب را خواندنی و قابل توجه کرده است. خواننده پس از خواندن این اثر، با مفهوم صحیح آتش به اختیار بودن و البته روحیه جهادی شهید در مقاطع مختلف از عمر کوتاه، اما پربرکتش آشنا می شود و می فهمد که اگر انسان از زمان خود به درستی استفاده کند و به هر اتفاقی در وقت و جایگاه خودش رسیدگی نماید، دیگر هیچ چیز در زندگی، قضا نمی شود.

قطعا مخاطبین این کتاب پس از مطالعه آن با محمد بلباسی در زندگی شخصی اش، اردوهای جهادی، خادمی شهدا، جهاد با نفس، سرزندگی و نشاط در امور مختلف، سفرهای راهیان نور، مدیریت جهادی در ابعاد مختلف سیاسی، فرهنگی و…، سفر به سوریه، و مواردی دیگر همراه خواهند شد.

اگر کسی قصد پاگذاشتن در مسیر تدریجی تکامل انسانی، همراه با سیرۀ عملی را دارد، خوانِش کتاب «برای زِین اَب» را به او توصیه می کنیم.محسن بهاری رزمنده مدافع حرم که در حماسه خان طومان حضور داشت، نحوه شهادت شهید بلباسی را اینگونه روایت می‌کند:

شهید کابلی با اصابت خمپاره به شهادت رسید. شهید بلباسی که در مناطق عملیاتی راهیان نور همیشه با او بود، رفت که شهید کابلی را بیاورد، شهید بریری هم برای کمک به بلباسی رفت تا در میان تیر و ترکش تن‌ها نباشد. وقتی پیکر کابلی را روی ماشین گذاشتند، با قناسه هر دو را از پشت زدند.

۴. کاش برگردی 

این کتاب به قلم توانای محمد رسول ملاحسنی به نگارش در آمده است به زندگی نامه شهید مدافع حرم زکریا شیری از زبان مادر روایت می‌کند

نویسنده این کتاب که قبلا با کتاب «یادت باشد» نگاهی عاشقانه به زندگی مدافعان حرم داشته است این بار در کتاب «کاش برگردی» در نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت می نشیند و در صفحات مختلف نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی و جذاب تقدیم خوانندگان می کند.

کتاب یادت باشد پنجره‌ای عاشقانه بود برای از خود گذشتن و کتاب کاش برگردی پنجره‌ای مادرانه است برای از کجا آمدن. کاش برگردی روایت تربیت حمیدها و زکریاهای عصر ماست

شهید زکریا شیری که اهل قزوین بوده است  از شهدای مظلوم خان طومان می‌باشد که به تازکی پیکرش به میهن اسلای بازگشته است.

گزیده متن

دستش را که گرفتم یخ کرده بود، پاهایش می لرزید، رو به من گفت: عزیز نمی تونم راه برم، منو بغل می کنی؟

یک دستی فاطمه را بغل کردم و با دست دیگرم دوچرخه اش را گرفتم و راه افتادم، فاصله زیادی تا خانه نبود ولی آن چند دقیقه خیلی سخت گذشت، فاطمه محکم دستانش را دور گردن من انداخته بود و آرام اشک می ریخت و من مجبور بودم مثل همیشه نقش مادری را بازی کنم که قرار است سنگ صبور این خانواده باشد.

هر چه جلوتر می رفتیم فاطمه محکم تر مرا بغل می کرد، می دانستم آغوش پدر می خواهد، حال خودم هم تعریفی نداشت، غربت خودم و دختر شهید را حس می کردم و روزهای سختی که قرار است بعد از این داشته باشیم.

۵. شهید عزیز

این کتاب که به قلم مصیب معصومیان به نگارش در آمده است که به خاطراتی دلنشین و درس‌آموز از زندگی دلیر مردی که نگذاشت علاقه‌اش به دنیا و زرق و برق‌های آن، بندی بر قدم‌هایش باشد و او را به مقصودش نرساند. شهید محمود رادمهر که از رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا است و در خان طومان سوریه به شهادت رسیده است در این کتاب بر مبنای خاطرات دوستان، مادر و همسرش به خواننده معرفی می‌شود .

در بخشی از این کتاب می خوانیم :

جبهه الحاضر که بودیم وقت ناهار هرکس که می توانست خودش را به سفره ناهار یا شام می رساند. بچه های با صفایی بودند که وقتی دور هم می نشستند حال و هوای بی نظیری بین دوستان ایجاد می شد. محمود هم خودش را به سفره می رساند. وقتی می آمد با شوخ طبعی بی نظیری که داشت , جمع ما را گرم می کرد . گاهی از شوخی هایش آنقدر می خندیدیم که ریسه می رفتیم.

آن ایام موقع ناهار و شام به ما نوشابه های پپسی هم می دادندبرخی دوستان معتقد بودندکه این نوشابه ها تحت مالکیت صهیونیست ها است و استفاده از آن به نوعی حمایت مالی از اسرتئیل محسوب می شود.آنها تاکید می کردند پول این نوشابه ها تبدیل به گلوله می شود و به قلب مسلمانان فرو خواهد رفت. برای همین خودشان  نمی خوردند و به دیگران هم توصیه می کردند از آنها استفاده نکنند. محمود با اینکه با نظر آنها موافق بود , گاهی سر به سرشان می گذاشت و وقتی سر سفره می آمد, به یکی از همسفره ای ها می گفت: « داداش ! یکی از اون پپسی های اصل اسرائیلی رو بده !».

آن را می گرفت و دربش را باز می کرد و سر می کشید و بعدش یک « سلام بر حسین !» بلند می گفت. بعدش هم خنده کنان می گفت : « چه حالی می دهد نوشابه اسرائیلی بخوری و آخرش بگویی سلام بر حسین علیه السلام!». با این حرف ها آنقدر ما را می خنداند که نمی فهمیدیم کی غذایمان را خوردیم.

۶. همسایه آقا

این کتاب که شهلا پناهی آن را به نگارش درآورده روایت زندگی شهید مدافع حرم(جاوید الاثر) علی آقا عبدالهی است که حاوی خاطراتی از دوران کودکی این شهید مدافع حرم و چگونگی ورود وی به بسیج و سپاه پاسداران و نحوه پیگیری او برای اعزام به سوریه و قرارگیری در صف مدافعان حر می‌باشد.

در این کتاب علاوه بر اعضای خانواده این شهید، با دوستان و برخی از همرزمان وی نیز گفت‌وگو شده که در نهایت در قالب کتاب درآمده است. شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی، همزمان با ۲۳ دی‌ماه سال ۱۳۹۴در مبارزه با عناصر تکفیری در منطقه خان‌طومان به شهادت رسید.

در قسمتی از کتاب آمده است:

اصرار داشت همراه ما بیاید و هرچقدر سعی کردیم مانعش شویم قبول نکرد و عاقبت با ما آمد. چند روز در منطقه عملیاتی بود که بعد قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به نام آقای مجدم به خالدیه خان طومان بروند.اما طی راه به کمین تروریست ها می افتند و انصاری به شهادت می رسد. بعد از نماز مغرب و عشاء هوا تاریک می شود و گویا نیروهای سوری همراه شان هم فرار می کنند. در این هنگام علی قصد می کند جلوتر برود. آقای مجدم می گوید ما که مهماتی نداریم. علی می گوید من دو نارنجک و پنج فشنگ دارم. چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل شان هستند، می گویند “لبیک یا زینب” که تروریست ها هم فریب می زنند و می گویند لبیک یا زینب، این دو به خیال اینکه نیروهای خودی هستند جلوتر می روند که در محاصره آنها می افتند. مجدم می تواند از محاصره فرار کند. اما علی می ماند و بعد از آن کسی او را نمی بیند. آخرین حرفی که از طریق بی سیم زده بود این جمله است: من گلوله خوردم. از آن لحظه دیگر کسی از علی خبری ندارد.

وی در تاریخ ۹۴/۱۰/۲۳درست ۳۱ روز پس از اعزام در منطقه خالدیه خان طومان به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهر ایشان تاکنون بازنگشته است و همانطور که به حضرت زهرا«س» ارادت ویژه ای داشت همانند ایشان بی نشان ماند.

۷.حوالی عاشقی

این کتاب که به قلم مصیب معصومیان به نگارش در آمده است، روایت زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم؛ مهندس حسن رجایی معروف به مرد خستگی ناپذیر خان‎طومان رابه تصویر کشیده است

شهید حسن رجایی فر، از جمله رزمندگانی است که از نسل سوم انقلاب اسلامی است و با حضور در میدان های علمی و عملی و با روحیه ای جهادی، در دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی و اطاعت از ولی امر مسلمین سر از پا نشناخت. حضور در دفاع از مرزهای جغرافیایی سیاسی کشور در جنوب شرق و شمال غرب و به دنبال آن در دفاع از مرزهای اعتقادی به عنوان مدافع حرم در سوریه شرکت و افتخار جانبازی را کسب کرد. در مراحل بعدی حضورش در دفاع از حرم اهل بیت(ع) در نبرد خان طومان سال ۱۳۹۵ با حماسه سازی و خستگی ناپذیری، پس از رزم سنگین ۲۲ روزه در مناطق عملیاتی حلب، خان طومان مردانه جنگید و در روز پنجشنبه ۱۶/۲/۱۳۹۵ در عملیات ناجوانمردانه دشمن، در حالی که نیروها در زمان نه صلح و نه جنگ بودند مورد هجوم همه جانبه از جمله حملات انتحاری دشمنان احرارالشام، جیش الفتح، داعش و… قرار گرفتند و به همراه ۱۴ لاله خونین بال استان همیشه لاله خیز مازندران به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و پیکرش بعد از چند سال به تازگی به میهن اسلامی باز گشته اشت.

۸. حلب خان طومان پلاک ۲۵ 

این کتاب که شهلا پناهی آن را به نگارش درآورده، روایتی متفاوت از حماسه حضور لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا در سوریه و یک اثر پژوهشی است که در قالب داستان از حماسه خان‌طومان، حضور و تأثیر یهود از صدر اسلام تا آزادی حلب را بیان می کند. نویسنده در طول کتاب سعی کرده با تطبیق تاریخ گذشته و وضعیت حال، راهی را پیش روی مخاطب باز کند تا با ریشه و خاستگاه پدیده‌ای به اسم تکفیر، وهابیت و سلفی که مولود جریان اسرائیلی است، آشنایی پیدا کند. 

همچنین انتشارات شهید کاظمی زندگینامه برخی دیگر از شهدای مدافع حرم خان طومان را به چاپ رسانده است که با توجه به بازگشت پیکر مطهر این شهدای مظلوم به میهن اسلامی با شرایط ویژه عرضه می‌نماید. علاقمندان برای تهیه این کتاب‌ها و کتاب‌های دیگر می‌توانید از طریق درگاه اینترنتی  nashreshahidkazemi.ir و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ کتب را تهیه نمایید.



منبع خبر

هشت کتاب برای شناخت بیشتر خان‌طومان بیشتر بخوانید »

شیعه و سنی در فراق «حبیب دل‌ها» گریستند

شیعه و سنی در فراق «حبیب دل‌ها» گریستند



شیعه و سنی در فراق «حبیب دل‌ها» گریستند

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار شهید حاج‌حبیب‌الله لک‌زایی یکی از رزمندگان نامدار خطه سیستان و بلوچستان بود که سال‌ها در کادر لشکر ۴۱ ثارالله همراه حاج‌قاسم سلیمانی جنگیده و بارها و بارها مجروح شد. یک بار در سال ۶۷ حاج‌حبیب چنان از ناحیه چشم، پهلو، سر، گردن و پا مجروح شد که همرزمانش پس از اسارت به تصور اینکه او شهید شده است، در اردوگاه برایش مراسم ختم گرفتند، اما عمر زمینی حاج‌حبیب به دنیا بود و او پس از بهبودی، در خطه محروم سیستان و بلوچستان به خدمتش ادامه داد و در مسیر محرومیت‌زدایی و همچنین وحدت بین شیعه و سنی، فعالیت‌های بسیاری کرد.

حاج‌حبیب لک‌زایی که میان همرزمان و مردم سیستان به حبیب دل‌ها معروف بود، روز ۲۵ مهر ۱۳۹۱ بر اثر جراحات ناشی از دفاع مقدس به شهادت رسید و به همرزمان شهیدش پیوست. به مناسبت سالگرد شهادت حاج‌حبیب گفت‌وگویی با سردار محمد ناظری از همرزمان شهید انجام داده‌ایم که ماحصلش را پیش رو دارید. در این گفتگو بیشتر به فعالیت‌های شهید لک‌زایی پس از دفاع مقدس پرداخته‌ایم.

آشنایی شما با شهید لک‌زایی به چه زمانی برمی‌گردد؟

من سال ۱۳۶۰ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در زاهدان شدم و آنجا مستقر بودم. آن موقع حاج‌حبیب زابل بودند. تقریباً از سال ۶۲ با ایشان دورادور آشنا بودم و اسم ایشان را شنیده بودم، اما آشنایی نزدیک ما از آبان ۱۳۶۴ رقم خورد. من سال ۶۴ از جبهه شمال‌غرب کشور، که یک سالی آنجا بودم، برگشتم به زاهدان. شهید لک‌زایی به عنوان مسئول نیروی انسانی بسیج زابل و همزمان با حفظ سمت، فرمانده حوزه نجف اشرف بنجار هم بود. ما در حوزه نجف اشرف با هم آشنا شدیم. حاج‌یوسف کیخا به عنوان مسئول سازماندهی و عملیات مرا پس از انتقال به زابل به عنوان مسئول حوزه نجف اشرف بنجار معرفی کردند و حاج‌آقا لک‌زایی از نجف اشرف بنجار منتقل شدند به زابل.

ما کار بسیج را تا حالا به این صورت انجام نداده بودیم، بنابراین قرار شد یکی دو ماه ایشان به بنجار بیایند تا هم ما از تجربه ایشان استفاده کنیم و هم به کارها نظارت داشته باشند تا ما به کار مسلط شویم. در آبان و آذر ۱۳۶۴ این دو ماه، ایشان معمولاً شب‌ها به ما سر می‌زدند، هر شب، مدیریت و نظارت می‌کرد. آشنایی ما از همان جا رقم خورد و انس و الفت خاصی بین ما ایجاد شد.

چه در وجود حاج‌حبیب دیدید که جذب مرام‌شان شدید؟

حاج‌حبیب یک آدم اخلاقی به تمام معنا بود. ادبش آدم را تحت تأثیر قرار می‌داد. مثلاً در اوج عصبانیت اگر می‌خواست حرف بدی بزند، می‌گفت شکر خوردی. در اوج عصبانیت می‌گفت فلانی شکر خورده که مثلاً چنین حرفی گفته. بارها در حضور خود من این الفاظ را به کار می‌برد که شکر خوردی. من هیچ وقت از ایشان حرف بد نشنیدم، حتی در اوج عصبانیت و این‏که مثلاً فرد خاطی را توبیخ کند و سخن ناشایستی در رابطه با او به کار برد، اصلاً در مدت این ۲۸ سال نشنیدم.

پدرصلواتی هم می‏گفت، پدرصلواتی که الان ورد زبان من هم هست، ایشان بعضی وقت‌ها می‌گفت. باز همین مسائل و همین اخلاقیات باعث شده بود که ارتباطات ما بیشتر شود. همین مکارم اخلاقش باعث شد که انس و الفت زیادی بین ما ایجاد بشود. خانواده حاج‌حبیب می‌دانستند که ایشان به بنده خیلی علاقه دارد و معمولاً جزو خانواده حساب می‌شدیم و ایشان هم جزو خانواده ما حساب می‌شد.

نام حاج‌حبیب لک‌زایی شما را یاد چه چیزی می‌اندازد؟

منَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَی نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا؛ (از مؤمنان مردانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند وفا کردند، بعضی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به راهند و هیچ پیمان خود دگرگون نکرده‏اند.)

من غالباً این آیه را از زبان سردار شهید لک‌زایی می‌شنیدم. ایشان معمولاً این آیه را در جلسات دهه ۶۰ که مربوط به جبهه و جنگ بود و بعد از آن هم در نشست ها، سخنرانی‌ها و در محافل مختلف تلاوت می‌کرد و در نهایت هم بعد از عمری انتظار شهادت، جزو رادمردانی شد که در راه خدا به شهادت رسید. من اطمینان دارم که ایشان به این آیه معتقد بود و جزو یکی از آن مردانی بود که در راه جهاد و شهادت گام برداشت و بعد هم منتظر فیض شهادت ماند و سرانجام به فیض شهادت نائل آمد.

از همرزمان شهید لک‌زایی شنیده‌ایم که ایشان به صفات بارز بسیاری شهره بود، شما از خصوصیات اخلاقی شهید لک‌زایی چه مواردی را بارز می‌دانید؟

یکی از عادت‌های همیشگی ایشان مطالعه بود؛ حتی شب‌ها وقتی می‌خوابید، دفتر و قلم کنار متکایش بود. شاهد بودم که بیشتر اوقات در آماده‌باش‌ها و در مأموریت‌های کاری (آن زمان مأموریت به گونه‌ای بود که برادران پاسدار به صورت شبانه‏روزی کار می‌کردند و شاید هفته‌ای یک شب یا هفته‌ای دو شب به منزل سر می‌زدند) دفتر و قلم همراهشان بود. یا وقتی در ماشین می‏نشست، قلم و دفترچه همراهشان بود و مطالبی را در مسیر سفر یا موقع استراحت یادداشت می‌کرد و بعد آن‌ها را بررسی، نهایی و اجرایی می‌کرد.

ایشان خیلی دغدغه کار و مأموریت و انجام وظایف داشت، حتی موقع استراحت هم به فکر سازماندهی کارهایش بود. خودش می‌گفت وقتی دراز می‏کشم و چشمم را می‌بندم و می‏خواهم بخوابم، اگر زمانی مطلبی، مأموریتی یا طرحی به ذهنم برسد، کنارم کاغذ و قلم دارم و همان لحظه یادداشت می‏کنم. شهید لک‌زایی این‏‌گونه دغدغه پیشرفت و توسعه مأموریت‌های سازمان را داشت. من یادم هست، سال ۱۳۶۴ بود که به من می‏گفت فلانی اگر من نرسم که درس‌هایی از قرآن حاج‌آقا قرائتی را از تلویزیون ببینم- که حالا بیشتر اوقات هم نمی‌رسید- همسرم این کار را می‌کند، یادداشت می‌کند و بعد مطالب را به من می‌دهد و من از بحث‌های آقای قرائتی استفاده می‌کنم. منظورم این است که برای هر چیزی برنامه داشتند، یک مدیر به تمام معنا بود.

صحبت از مدیریت حاج‌حبیب شد، مثال مصداقی از مدیریت ایشان سراغ دارید؟

یک بار سیل سنگینی آمد و ویرانی زیادی در سیستان به جا گذاشت. حدود هزاران خانوار آواره شدند و از سراسر کشور نیرو آمدند و از نزدیک دیدند که سیل همه روستاها را فراگرفته و سیستان تبدیل به یک دریاچه شده است. اگر اشتباه نکنم، سال ۶۷ بود. ایشان آن زمان کمتر از ۳۰ سال داشتند، مسئولان تشخیص دادند که ایشان باید این بحران را مدیریت کند و عجب تشخیص به‌جایی هم بود. من آن زمان زابل نبودم، بلوچستان خدمت می‌کردم.

حاج‌حبیب آن موقع به عنوان یگان امداد کار می‌کرد. یگان دریایی بود و ایشان به صورت برنامه‏ریزی شده خدمت کرد، عجیب خانواده‌ها را متمرکز و مدیریت کرد. بسیجی‏ها هم خود و خانواده‏شان در این سیل گرفتار شده بودند، واقعاً سخت و مشکل است که یک مدیر بتواند نیرویی که خودش آسیب دیده و در محاصره سیل است، یعنی خودش، پدر و مادرش یا خواهر و برادر و اقوامش در محاصره سیل هستند بیاید و بتواند با جذابیت، مدیریت، سخنرانی، توجیه و آگاه‌سازی آن‌ها را جذب کند و از آن‌ها به عنوان کمک به دیگران استفاده کند.

ایشان این کار را کرد و موفق هم بود. کار خیلی سختی بود! آن سال واقعاً بحران عجیبی بود! همه به‌هم ریخته بودند. برای فرماندار آن زمان- فکر کنم آقای میرشکاری بود- با درایتی که سردار لک‌زایی داشت، بهترین بازو و پشتیبان برای مسئولان اجرایی سیستان و استان، آقای لک‌زایی بود.

از چند سال پیش تلاش‌هایی برای اختلاف‌افکنی بین شیعه و سنی در استان سیستان و بلوچستان انجام می‌گیرد، شهید لک‌زایی در بحث وحدت بین مذاهب چه نقشی ایفا می‌کرد؟

در این خصوص باید عرض کنم که تا قبل از فاجعه تروریستی تاسوکی در ۲۵ اسفند ۱۳۸۴، اصلاً احساس تمایز یا ناهماهنگی وجود نداشت و اهالی سیستان از هر دوی این مذاهب سفره‌شان یکی بود. اهل سنت در مراسم عزاداری ما شیعیان شرکت می‌کردند.

خودم به عینه دیدم که بعضاً سینه هم می‌زدند، هیچ تعصبی نبود. اما متأسفانه بعد از فاجعه تروریستی تاسوکی با کارهای روانی که دشمن انجام داد، اختلافات و تفرقه‌ها بیشتر شد. تا این‏که شهید شوشتری به استان آمد و برنامه بسیار خوبی در سطح منطقه و بحث وحدت و انسجام از جمله در سیستان با عنوان همایش ولایتمداران سیستان که بسیار بسیار بی نظیر بود انجام داد. در این همایش تمام معتمدان، ریش‌سفیدان و طوایف شیعه و سنی دست در دست هم و در کنار هم در یک همایش شرکت کردند. در این همایش حدود ۲۳ هزار نفر شرکت کردند و برنامه‌های بسیار خوبی اجرا شد. این همایش در سیستان محور دوباره وحدت شد.

یعنی باعث شد که مجدداً بلوچ و زابلی یا شیعه و سنی در کنار هم قرار گرفتند. در همین همایش ولایتمداران سیستان که من عامل اصلی برگشت وحدت به سیستان را از جمله، همین همایش می‏دانم، بعد از شهید شوشتری و شهید محمدزاده، آقای لک‌زایی نقش تعیین‌کننده‌ای داشت چراکه در نحوه برگزاری و نحوه برنامه‏ریزی و در نحوه اجرا این دو شهید بزرگوار (آقای محمدزاده و آقای شوشتری) از نظرات شهید لک‌زایی استفاده می‌کردند.

راهنمایی‌های ایشان و حضورشان در جلسات تصمیم‏گیری این همایش‌ها که بعضاً عکس‌ها و فیلم‌هایشان هست، خیلی به روشن شدن جو و محیط منطقه به شهدای بزرگوار شوشتری و محمدزاده کمک می‌کرد. این وحدت و انسجامی را که ما الان در استان می‌بینیم ماحصل زحمات افرادی، چون لک‌زایی، شوشتری و محمدزاده است. شاید از اولین افرادی که شعار «وحدت، امنیت و خدمت» را در سطح منطقه داده است، در کنار شهید شوشتری و محمدزاده، شهید لک‌زایی بود. همین تلاش‌ها بود که باعث شد شیعه و سنی در فراق حبیب دل‌ها گریستند.

گویا شهید لک‌زایی مدتی هم در دانشگاه تدریس می‌کردند، کلاً ارتباط ایشان با جوان‌ترها چگونه بود؟

بله ایشان مدتی تدریس هم می‌کردند. یک‌بار از ایشان سؤال کردم که با این همه گرفتاری و مشغله کاری و مأموریت‌ها چطور می‌توانی تدریس هم بکنی؟ در پاسخ گفت با توجه به فرمایش امام خمینی که به دانشگاه توجه بسیار زیادی داشت و هدف اصلی دشمن هم جوانان و به‌خصوص دانشجویان است، ما باید ارتباطمان را به خصوص با دانشگاه‌ها و دانشجویان حفظ کنیم تا بتوانیم حرف نظام و انقلاب را در دانشگاه به دانشجویان بگوییم.

همیشه ما را هم تشویق می‌کرد که با جوان‌ها و دانشجوها ارتباط بگیریم. اگر من هم در دانشگاه تدریس دارم به تشویق ایشان و با پی‌گیری ایشان بود. می‌گفت فلانی برو با جوان‌ترها ارتباط بگیر! یا می‏گفت بچه‌های سپاه بروند در دانشگاه… بسیاری از بچه‌های سپاه را می‌شناسم که با تشویق حاج‌حبیب وارد دانشگاه شدند. می‏گفت بچه‌های حزب‌اللهی باید در دانشگاه حضور پیدا کنند. رسالتی که ما در دانشگاه‌ها داریم باید توسط همین اساتید حزب‌اللهی انجام و اجرایی شود.

حاجی تأکید می‌کرد و می‌گفت من که به کلاس می‌روم ۱۰، ۱۲ دقیقه در مورد مسائل روز، مسائل انقلابی و اسلامی صحبت می‌کنم، بعد درس می‌دهم. من هم این رویه را از ایشان گرفتم و همین کار را می‌کنم و خیلی هم تأثیرگذار است. هدف ایشان از حضور در دانشگاه اصلاً مادی نبود، چون از لحاظ مادی برای ایشان چیزی نداشت، فقط و فقط به دنبال انجام وظیفه و رسالتی بود که بر دوش داشت.

بنا داشتیم در این گفتگو بیشتر به فعالیت‌های پس از دفاع مقدس شهید لک‌زایی بپردازیم، اما گویا حاج‌حبیب با شهید میرحسینی که از شهدای شاخص استان شما است، رفاقت دیرینه‌ای داشتند؟

بله با هم رفاقت داشتند. من یادم هست در جلساتی که شهید میرحسینی با فرماندهان در زابل داشت با آقای لک‌زایی ارتباط نزدیک داشت. حتی یادم می‌آید که در یکی از همین ساختمان‌های بسیج، جلسات برگزار می‌شد.

شهید میرحسینی آنجا گفت که من یک آرزو دارم و آن آرزو این است که روزی زابل دارای یک تیپ رزمی مستقل شود و آن روز پیش بیاید که نیروهای سیستان دارای یک تیپ مستقل در جبهه و جنگ باشند که بعد من دیدم که همین متن را در وصیتنامه‌اش هم نوشته و اعلام کرده من از آقای شمخانی و از فرماندهان سپاه می‌خواهم با توجه به این نیروهای خیلی خوب و ولایتی که در منطقه هستند و در جنگ حضور دارند، یک تیپ را زیر نظر لشکر ثارالله یا به صورت مستقل مجوز بدهند که نیروها جذب شوند. اگر چه در زمان جنگ نشد که یک تیپ از بچه‌های رزمنده سیستان تشکیل شود، اما الحمدلله بعدها این آرزوی شهید میرحسینی برآورده شد و تیپ حضرت علی‌اکبر (ع) این‏جا پا گرفت.

سخن پایانی؟

من هر وقت به یاد حاج‌حبیب می‌افتم، اولین چیزی که به ذهنم می‌آید چهره معصومش است. درست که یک آدم قوی هیکل و قدرتمندی بود، ولی چهره‏ معصومی داشت. همراه با آن لبخندهای ملیح آدم را جذب می‌کرد. بعد هم صداقت، پاکی و مدیریت ایشان به ذهنم می‌آید. به خصوص آن تعبدی که در چهره‌اش هم مشخص بود. ایشان با اخلاق حسنه‌اش هر طیفی را از لوطی و داش‏مشتی تا روحانی و سپاهی و بازاری و اداری، مجذوب خودش می‏کرد.

او پشتوانه بسیار محکم و تکیه‏گاه مطمئنی برای بسیجیان و سپاهیان و مدیران و مردم در بحث مدیریت استان بود. از خانواده شهید گرفته یا یک کارگر یا بسیجی از زابل یا چابهار یا نیکشهر به دفتر ایشان در زاهدان می‌رفت، می‏دانست که در اتاق او باز است، احساس می‌کرد که یک تکیه‌گاه دارد. حبیب هم مشکل آن شخص را تا جایی که امکان داشت، حل می‌کرد، یا راهنمایی می‏کرد. خلاصه کسی از دفتر ایشان دست خالی برنمی‏گشت.

مگر موردی که واقعاً قانون اجازه نمی‌داد، در این مورد هم عذرخواهی می‌کرد و با صراحت می‌گفت این‏جا دیگر قانون اجازه نمی‌دهد. در خصوص شیوه‌های مدیریتی حاج‌حبیب اعتقاد داشت که فرد را با زور و تحکم و توبیخ نمی‌شود تربیت کرد. حاج‌حبیب همواره معتقد بود همراه با آموزش، پرورش هم باید انجام شود. آموزش یعنی وظیفه‏ و کاری را که شخص قرار است انجام بدهد، به او بیاموزید و بعد هم از او کار بخواهید. پرورش هم به این معناست که اگر در جایی کوتاهی کرد، حالا عمداً یا غیرعمد، توجیه و ارشادش کنید. از او بخواهید که کار خطایش را تکرار نکند. ما ندیدیم آقای لک‌زایی کسی را توبیخ کرده باشد.

شاید در ظاهر گفته باشد اگر این کار را انجام بدهی برخورد می‏کنم ولی عملاً من توبیخی ندیدم. تز و ایده او این بود که این فرد باید توجیه و آگاه شود، چون یک خانواده پشت سر این فرد است، اخراج این فرد یعنی بیچاره کردن و به زحمت انداختن یک خانواده چند نفره. فکر کنیم اگر این آقا اخراج شد، تکلیف پسر و دخترش در جامعه چه می‌شود، از گرسنگی و بی‌پولی، بنابراین با توجیه و ارشاد، افراد زیادی را از اخراج نجات داد.

*
جوان آنلاین

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار شهید حاج‌حبیب‌الله لک‌زایی یکی از رزمندگان نامدار خطه سیستان و بلوچستان بود که سال‌ها در کادر لشکر ۴۱ ثارالله همراه حاج‌قاسم سلیمانی جنگیده و بارها و بارها مجروح شد. یک بار در سال ۶۷ حاج‌حبیب چنان از ناحیه چشم، پهلو، سر، گردن و پا مجروح شد که همرزمانش پس از اسارت به تصور اینکه او شهید شده است، در اردوگاه برایش مراسم ختم گرفتند، اما عمر زمینی حاج‌حبیب به دنیا بود و او پس از بهبودی، در خطه محروم سیستان و بلوچستان به خدمتش ادامه داد و در مسیر محرومیت‌زدایی و همچنین وحدت بین شیعه و سنی، فعالیت‌های بسیاری کرد.

حاج‌حبیب لک‌زایی که میان همرزمان و مردم سیستان به حبیب دل‌ها معروف بود، روز ۲۵ مهر ۱۳۹۱ بر اثر جراحات ناشی از دفاع مقدس به شهادت رسید و به همرزمان شهیدش پیوست. به مناسبت سالگرد شهادت حاج‌حبیب گفت‌وگویی با سردار محمد ناظری از همرزمان شهید انجام داده‌ایم که ماحصلش را پیش رو دارید. در این گفتگو بیشتر به فعالیت‌های شهید لک‌زایی پس از دفاع مقدس پرداخته‌ایم.

آشنایی شما با شهید لک‌زایی به چه زمانی برمی‌گردد؟

من سال ۱۳۶۰ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در زاهدان شدم و آنجا مستقر بودم. آن موقع حاج‌حبیب زابل بودند. تقریباً از سال ۶۲ با ایشان دورادور آشنا بودم و اسم ایشان را شنیده بودم، اما آشنایی نزدیک ما از آبان ۱۳۶۴ رقم خورد. من سال ۶۴ از جبهه شمال‌غرب کشور، که یک سالی آنجا بودم، برگشتم به زاهدان. شهید لک‌زایی به عنوان مسئول نیروی انسانی بسیج زابل و همزمان با حفظ سمت، فرمانده حوزه نجف اشرف بنجار هم بود. ما در حوزه نجف اشرف با هم آشنا شدیم. حاج‌یوسف کیخا به عنوان مسئول سازماندهی و عملیات مرا پس از انتقال به زابل به عنوان مسئول حوزه نجف اشرف بنجار معرفی کردند و حاج‌آقا لک‌زایی از نجف اشرف بنجار منتقل شدند به زابل.

ما کار بسیج را تا حالا به این صورت انجام نداده بودیم، بنابراین قرار شد یکی دو ماه ایشان به بنجار بیایند تا هم ما از تجربه ایشان استفاده کنیم و هم به کارها نظارت داشته باشند تا ما به کار مسلط شویم. در آبان و آذر ۱۳۶۴ این دو ماه، ایشان معمولاً شب‌ها به ما سر می‌زدند، هر شب، مدیریت و نظارت می‌کرد. آشنایی ما از همان جا رقم خورد و انس و الفت خاصی بین ما ایجاد شد.

چه در وجود حاج‌حبیب دیدید که جذب مرام‌شان شدید؟

حاج‌حبیب یک آدم اخلاقی به تمام معنا بود. ادبش آدم را تحت تأثیر قرار می‌داد. مثلاً در اوج عصبانیت اگر می‌خواست حرف بدی بزند، می‌گفت شکر خوردی. در اوج عصبانیت می‌گفت فلانی شکر خورده که مثلاً چنین حرفی گفته. بارها در حضور خود من این الفاظ را به کار می‌برد که شکر خوردی. من هیچ وقت از ایشان حرف بد نشنیدم، حتی در اوج عصبانیت و این‏که مثلاً فرد خاطی را توبیخ کند و سخن ناشایستی در رابطه با او به کار برد، اصلاً در مدت این ۲۸ سال نشنیدم.

پدرصلواتی هم می‏گفت، پدرصلواتی که الان ورد زبان من هم هست، ایشان بعضی وقت‌ها می‌گفت. باز همین مسائل و همین اخلاقیات باعث شده بود که ارتباطات ما بیشتر شود. همین مکارم اخلاقش باعث شد که انس و الفت زیادی بین ما ایجاد بشود. خانواده حاج‌حبیب می‌دانستند که ایشان به بنده خیلی علاقه دارد و معمولاً جزو خانواده حساب می‌شدیم و ایشان هم جزو خانواده ما حساب می‌شد.

نام حاج‌حبیب لک‌زایی شما را یاد چه چیزی می‌اندازد؟

منَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَی نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا؛ (از مؤمنان مردانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند وفا کردند، بعضی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به راهند و هیچ پیمان خود دگرگون نکرده‏اند.)

من غالباً این آیه را از زبان سردار شهید لک‌زایی می‌شنیدم. ایشان معمولاً این آیه را در جلسات دهه ۶۰ که مربوط به جبهه و جنگ بود و بعد از آن هم در نشست ها، سخنرانی‌ها و در محافل مختلف تلاوت می‌کرد و در نهایت هم بعد از عمری انتظار شهادت، جزو رادمردانی شد که در راه خدا به شهادت رسید. من اطمینان دارم که ایشان به این آیه معتقد بود و جزو یکی از آن مردانی بود که در راه جهاد و شهادت گام برداشت و بعد هم منتظر فیض شهادت ماند و سرانجام به فیض شهادت نائل آمد.

از همرزمان شهید لک‌زایی شنیده‌ایم که ایشان به صفات بارز بسیاری شهره بود، شما از خصوصیات اخلاقی شهید لک‌زایی چه مواردی را بارز می‌دانید؟

یکی از عادت‌های همیشگی ایشان مطالعه بود؛ حتی شب‌ها وقتی می‌خوابید، دفتر و قلم کنار متکایش بود. شاهد بودم که بیشتر اوقات در آماده‌باش‌ها و در مأموریت‌های کاری (آن زمان مأموریت به گونه‌ای بود که برادران پاسدار به صورت شبانه‏روزی کار می‌کردند و شاید هفته‌ای یک شب یا هفته‌ای دو شب به منزل سر می‌زدند) دفتر و قلم همراهشان بود. یا وقتی در ماشین می‏نشست، قلم و دفترچه همراهشان بود و مطالبی را در مسیر سفر یا موقع استراحت یادداشت می‌کرد و بعد آن‌ها را بررسی، نهایی و اجرایی می‌کرد.

ایشان خیلی دغدغه کار و مأموریت و انجام وظایف داشت، حتی موقع استراحت هم به فکر سازماندهی کارهایش بود. خودش می‌گفت وقتی دراز می‏کشم و چشمم را می‌بندم و می‏خواهم بخوابم، اگر زمانی مطلبی، مأموریتی یا طرحی به ذهنم برسد، کنارم کاغذ و قلم دارم و همان لحظه یادداشت می‏کنم. شهید لک‌زایی این‏‌گونه دغدغه پیشرفت و توسعه مأموریت‌های سازمان را داشت. من یادم هست، سال ۱۳۶۴ بود که به من می‏گفت فلانی اگر من نرسم که درس‌هایی از قرآن حاج‌آقا قرائتی را از تلویزیون ببینم- که حالا بیشتر اوقات هم نمی‌رسید- همسرم این کار را می‌کند، یادداشت می‌کند و بعد مطالب را به من می‌دهد و من از بحث‌های آقای قرائتی استفاده می‌کنم. منظورم این است که برای هر چیزی برنامه داشتند، یک مدیر به تمام معنا بود.

صحبت از مدیریت حاج‌حبیب شد، مثال مصداقی از مدیریت ایشان سراغ دارید؟

یک بار سیل سنگینی آمد و ویرانی زیادی در سیستان به جا گذاشت. حدود هزاران خانوار آواره شدند و از سراسر کشور نیرو آمدند و از نزدیک دیدند که سیل همه روستاها را فراگرفته و سیستان تبدیل به یک دریاچه شده است. اگر اشتباه نکنم، سال ۶۷ بود. ایشان آن زمان کمتر از ۳۰ سال داشتند، مسئولان تشخیص دادند که ایشان باید این بحران را مدیریت کند و عجب تشخیص به‌جایی هم بود. من آن زمان زابل نبودم، بلوچستان خدمت می‌کردم.

حاج‌حبیب آن موقع به عنوان یگان امداد کار می‌کرد. یگان دریایی بود و ایشان به صورت برنامه‏ریزی شده خدمت کرد، عجیب خانواده‌ها را متمرکز و مدیریت کرد. بسیجی‏ها هم خود و خانواده‏شان در این سیل گرفتار شده بودند، واقعاً سخت و مشکل است که یک مدیر بتواند نیرویی که خودش آسیب دیده و در محاصره سیل است، یعنی خودش، پدر و مادرش یا خواهر و برادر و اقوامش در محاصره سیل هستند بیاید و بتواند با جذابیت، مدیریت، سخنرانی، توجیه و آگاه‌سازی آن‌ها را جذب کند و از آن‌ها به عنوان کمک به دیگران استفاده کند.

ایشان این کار را کرد و موفق هم بود. کار خیلی سختی بود! آن سال واقعاً بحران عجیبی بود! همه به‌هم ریخته بودند. برای فرماندار آن زمان- فکر کنم آقای میرشکاری بود- با درایتی که سردار لک‌زایی داشت، بهترین بازو و پشتیبان برای مسئولان اجرایی سیستان و استان، آقای لک‌زایی بود.

از چند سال پیش تلاش‌هایی برای اختلاف‌افکنی بین شیعه و سنی در استان سیستان و بلوچستان انجام می‌گیرد، شهید لک‌زایی در بحث وحدت بین مذاهب چه نقشی ایفا می‌کرد؟

در این خصوص باید عرض کنم که تا قبل از فاجعه تروریستی تاسوکی در ۲۵ اسفند ۱۳۸۴، اصلاً احساس تمایز یا ناهماهنگی وجود نداشت و اهالی سیستان از هر دوی این مذاهب سفره‌شان یکی بود. اهل سنت در مراسم عزاداری ما شیعیان شرکت می‌کردند.

خودم به عینه دیدم که بعضاً سینه هم می‌زدند، هیچ تعصبی نبود. اما متأسفانه بعد از فاجعه تروریستی تاسوکی با کارهای روانی که دشمن انجام داد، اختلافات و تفرقه‌ها بیشتر شد. تا این‏که شهید شوشتری به استان آمد و برنامه بسیار خوبی در سطح منطقه و بحث وحدت و انسجام از جمله در سیستان با عنوان همایش ولایتمداران سیستان که بسیار بسیار بی نظیر بود انجام داد. در این همایش تمام معتمدان، ریش‌سفیدان و طوایف شیعه و سنی دست در دست هم و در کنار هم در یک همایش شرکت کردند. در این همایش حدود ۲۳ هزار نفر شرکت کردند و برنامه‌های بسیار خوبی اجرا شد. این همایش در سیستان محور دوباره وحدت شد.

یعنی باعث شد که مجدداً بلوچ و زابلی یا شیعه و سنی در کنار هم قرار گرفتند. در همین همایش ولایتمداران سیستان که من عامل اصلی برگشت وحدت به سیستان را از جمله، همین همایش می‏دانم، بعد از شهید شوشتری و شهید محمدزاده، آقای لک‌زایی نقش تعیین‌کننده‌ای داشت چراکه در نحوه برگزاری و نحوه برنامه‏ریزی و در نحوه اجرا این دو شهید بزرگوار (آقای محمدزاده و آقای شوشتری) از نظرات شهید لک‌زایی استفاده می‌کردند.

راهنمایی‌های ایشان و حضورشان در جلسات تصمیم‏گیری این همایش‌ها که بعضاً عکس‌ها و فیلم‌هایشان هست، خیلی به روشن شدن جو و محیط منطقه به شهدای بزرگوار شوشتری و محمدزاده کمک می‌کرد. این وحدت و انسجامی را که ما الان در استان می‌بینیم ماحصل زحمات افرادی، چون لک‌زایی، شوشتری و محمدزاده است. شاید از اولین افرادی که شعار «وحدت، امنیت و خدمت» را در سطح منطقه داده است، در کنار شهید شوشتری و محمدزاده، شهید لک‌زایی بود. همین تلاش‌ها بود که باعث شد شیعه و سنی در فراق حبیب دل‌ها گریستند.

گویا شهید لک‌زایی مدتی هم در دانشگاه تدریس می‌کردند، کلاً ارتباط ایشان با جوان‌ترها چگونه بود؟

بله ایشان مدتی تدریس هم می‌کردند. یک‌بار از ایشان سؤال کردم که با این همه گرفتاری و مشغله کاری و مأموریت‌ها چطور می‌توانی تدریس هم بکنی؟ در پاسخ گفت با توجه به فرمایش امام خمینی که به دانشگاه توجه بسیار زیادی داشت و هدف اصلی دشمن هم جوانان و به‌خصوص دانشجویان است، ما باید ارتباطمان را به خصوص با دانشگاه‌ها و دانشجویان حفظ کنیم تا بتوانیم حرف نظام و انقلاب را در دانشگاه به دانشجویان بگوییم.

همیشه ما را هم تشویق می‌کرد که با جوان‌ها و دانشجوها ارتباط بگیریم. اگر من هم در دانشگاه تدریس دارم به تشویق ایشان و با پی‌گیری ایشان بود. می‌گفت فلانی برو با جوان‌ترها ارتباط بگیر! یا می‏گفت بچه‌های سپاه بروند در دانشگاه… بسیاری از بچه‌های سپاه را می‌شناسم که با تشویق حاج‌حبیب وارد دانشگاه شدند. می‏گفت بچه‌های حزب‌اللهی باید در دانشگاه حضور پیدا کنند. رسالتی که ما در دانشگاه‌ها داریم باید توسط همین اساتید حزب‌اللهی انجام و اجرایی شود.

حاجی تأکید می‌کرد و می‌گفت من که به کلاس می‌روم ۱۰، ۱۲ دقیقه در مورد مسائل روز، مسائل انقلابی و اسلامی صحبت می‌کنم، بعد درس می‌دهم. من هم این رویه را از ایشان گرفتم و همین کار را می‌کنم و خیلی هم تأثیرگذار است. هدف ایشان از حضور در دانشگاه اصلاً مادی نبود، چون از لحاظ مادی برای ایشان چیزی نداشت، فقط و فقط به دنبال انجام وظیفه و رسالتی بود که بر دوش داشت.

بنا داشتیم در این گفتگو بیشتر به فعالیت‌های پس از دفاع مقدس شهید لک‌زایی بپردازیم، اما گویا حاج‌حبیب با شهید میرحسینی که از شهدای شاخص استان شما است، رفاقت دیرینه‌ای داشتند؟

بله با هم رفاقت داشتند. من یادم هست در جلساتی که شهید میرحسینی با فرماندهان در زابل داشت با آقای لک‌زایی ارتباط نزدیک داشت. حتی یادم می‌آید که در یکی از همین ساختمان‌های بسیج، جلسات برگزار می‌شد.

شهید میرحسینی آنجا گفت که من یک آرزو دارم و آن آرزو این است که روزی زابل دارای یک تیپ رزمی مستقل شود و آن روز پیش بیاید که نیروهای سیستان دارای یک تیپ مستقل در جبهه و جنگ باشند که بعد من دیدم که همین متن را در وصیتنامه‌اش هم نوشته و اعلام کرده من از آقای شمخانی و از فرماندهان سپاه می‌خواهم با توجه به این نیروهای خیلی خوب و ولایتی که در منطقه هستند و در جنگ حضور دارند، یک تیپ را زیر نظر لشکر ثارالله یا به صورت مستقل مجوز بدهند که نیروها جذب شوند. اگر چه در زمان جنگ نشد که یک تیپ از بچه‌های رزمنده سیستان تشکیل شود، اما الحمدلله بعدها این آرزوی شهید میرحسینی برآورده شد و تیپ حضرت علی‌اکبر (ع) این‏جا پا گرفت.

سخن پایانی؟

من هر وقت به یاد حاج‌حبیب می‌افتم، اولین چیزی که به ذهنم می‌آید چهره معصومش است. درست که یک آدم قوی هیکل و قدرتمندی بود، ولی چهره‏ معصومی داشت. همراه با آن لبخندهای ملیح آدم را جذب می‌کرد. بعد هم صداقت، پاکی و مدیریت ایشان به ذهنم می‌آید. به خصوص آن تعبدی که در چهره‌اش هم مشخص بود. ایشان با اخلاق حسنه‌اش هر طیفی را از لوطی و داش‏مشتی تا روحانی و سپاهی و بازاری و اداری، مجذوب خودش می‏کرد.

او پشتوانه بسیار محکم و تکیه‏گاه مطمئنی برای بسیجیان و سپاهیان و مدیران و مردم در بحث مدیریت استان بود. از خانواده شهید گرفته یا یک کارگر یا بسیجی از زابل یا چابهار یا نیکشهر به دفتر ایشان در زاهدان می‌رفت، می‏دانست که در اتاق او باز است، احساس می‌کرد که یک تکیه‌گاه دارد. حبیب هم مشکل آن شخص را تا جایی که امکان داشت، حل می‌کرد، یا راهنمایی می‏کرد. خلاصه کسی از دفتر ایشان دست خالی برنمی‏گشت.

مگر موردی که واقعاً قانون اجازه نمی‌داد، در این مورد هم عذرخواهی می‌کرد و با صراحت می‌گفت این‏جا دیگر قانون اجازه نمی‌دهد. در خصوص شیوه‌های مدیریتی حاج‌حبیب اعتقاد داشت که فرد را با زور و تحکم و توبیخ نمی‌شود تربیت کرد. حاج‌حبیب همواره معتقد بود همراه با آموزش، پرورش هم باید انجام شود. آموزش یعنی وظیفه‏ و کاری را که شخص قرار است انجام بدهد، به او بیاموزید و بعد هم از او کار بخواهید. پرورش هم به این معناست که اگر در جایی کوتاهی کرد، حالا عمداً یا غیرعمد، توجیه و ارشادش کنید. از او بخواهید که کار خطایش را تکرار نکند. ما ندیدیم آقای لک‌زایی کسی را توبیخ کرده باشد.

شاید در ظاهر گفته باشد اگر این کار را انجام بدهی برخورد می‏کنم ولی عملاً من توبیخی ندیدم. تز و ایده او این بود که این فرد باید توجیه و آگاه شود، چون یک خانواده پشت سر این فرد است، اخراج این فرد یعنی بیچاره کردن و به زحمت انداختن یک خانواده چند نفره. فکر کنیم اگر این آقا اخراج شد، تکلیف پسر و دخترش در جامعه چه می‌شود، از گرسنگی و بی‌پولی، بنابراین با توجیه و ارشاد، افراد زیادی را از اخراج نجات داد.

*
جوان آنلاین



منبع خبر

شیعه و سنی در فراق «حبیب دل‌ها» گریستند بیشتر بخوانید »

علت مخالفت مادر «پژمان موتوری» با ازدواجش چه بود؟

علت مخالفت مادر «پژمان موتوری» با ازدواجش چه بود؟



کتاب «دوستت دارم به یک شرط» - روایت فتح - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «دوستت دارم به یک شرط» زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان (محمدکاظم) توفیقی از شهدای کازرون استان فارس است.

این کتاب به روایت طاهره خوبکار (همسر شهید) و به قلم طاهره کوهکن نوشته شده است.

نویسنده در این کتاب در هر بخش، قسمتی را به روایت همسر شهید و قسمتی را از زبان خود شهید نوشته است.

«دوستت دارم به یک شرط» را انتشارات روایت فتح در ۱۷۶ صفحه با قیمت ۲۹۰۰۰ تومان منتشر کرده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب است.

روی صندلی های پلاستیکی اطراف زمین نشستیم. چیزی به شروع مسابقه نمانده بود. موتورسوارها با لباس مخصوص و شولدری که رویش پوشیده بودند و پوتینی که تا زانو می آمد و کلاه کاسکت و دستکش، کنار یکدیگر پشت خط شروع ایستاده بودند. موتورها روشن و منتظر گاز دادن بودند. با چشم هایم زمین را کاویدم. چطور می توانستند از تمام موانع رد شوند و چپ نکنند. توی ذهنم، یکیشان را پیاده کردم و خودم را روی موتور نشاندم. با سرعت از تپه ای بالا رفتم و یکدفعه سقوط آزاد! با فاصله شاید چهار متر، باز یک تپه دیگر. بالا و پایین که شدم باز جلویم کپه ای خاک بود. این پستی و بلندی‌ها تمامی نداشت. قلبم داشت توی دهانم می آمد. یکدفعه با سوت شروع مسابقه و پایین آوردن پرچم زرد و قرمز، از خیر فکر کردن به هیجانش گذشتم و حسرت خوردم که چرا برای خانم ها رشته موتورسواری نمی گذارند.

صدای گاز دادن بلند شد و پشت سرش پخش شدن خاک توی هوا، دید آن قسمت را کور کرد. موتورها اختیار نگاهم را به دست گرفته و با خود می کشاندند. با نشستن گرد و خاک‌ها، نگاهم برگشت روی موتورسوار لاغراندامی که لباس سفید و خاکستری تنش بود. هنوز پشت خط شروع ایستاده بود. گمان کردم برای موتورش مشکلی پیش آمده است. دلم برایش سوخت. ان – آخیابنده خدا! خدا کنه موتورش درست بشه و بره. دیدم موتورش روشن است. پس چرا حرکت نمی کرد؟ بقیه موتورها را پاییدم. تا نصف زمین چرخیده بودند. بازنگاهم را به آن سمت برگرداندم. ناگهان صدای گاز دادنش آن قدر بلند شد که بقیه صداها به گوش نمی رسید. سرعتش به حدی زیاد بود که بی اختیار برایش کف زدم. چشمانم، پلک زدن را فراموش کرده بودند.

چند معرفی کتاب دیگرهم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «کوچه‌باغ انار / به ماندنم عادت نکن»؛ / ۸۹

درجه استواری برای پاسداری که فوق‌لیسانس داشت!

چند دقیقه با کتاب «بی تو پریشانم»؛ / ۸۷

چرا اقوام «حمزه» از زیر تیر و ترکش نجاتش ندادند؟

چند دقیقه با کتاب «دلتنگ نباش»؛ / ۸۶

چرا روح‌الله را از تیم هجوم خط زدند؟!

چند دقیقه با کتاب «افرا»؛ / ۸۵

تنبیه توهین‌کننده به پیامبر اسلام با مشت و صابون!

چند دقیقه با کتاب «آزادسازی مهران»؛ / ۸۴

ادامه تولید برنامه «سلام صبح بخیر» برای جنگ روانی!

چند دقیقه با کتاب «اعزامی از شهرری»؛ / ۸۳

تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی

چند دقیقه با کتاب «صد و هفتاد و ششمین غواص»؛ / ۸۲

چرا «محمد رضایی» را داخل آب‌جوش انداختند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «جاسوس بازی»؛ / ۸۱

معشوقه «آقا بهمن» در دام بسیجی‌ها + عکس

چند دقیقه با کتاب «طبس تا سنندج»؛ / ۸۰

درخواست اعزام فوری نیرو به سنندج!

چند دقیقه با کتاب «سه نیمه سیب»؛ / ۷۹

تکلیف شادی‌های خانم «شاد» چه شد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «دلم پرواز می خواهد»؛ / ۷۸

باران گلوله به آمبولانس پرستار اصفهانی

چند دقیقه با کتاب «ناآرام»؛ / ۷۷

شیطنت‌های طلبه مدرسه حاج آقا مجتهدی + عکس

چند دقیقه با کتاب «برای زین‌أب»؛ / ۷۶

سفارش تانک و تفنگ به «محمد بلباسی» + عکس

چند دقیقه با کتاب «از برف تا برف»؛ / ۷۵

شهید زین‌الدین اهل کدام کشور بود؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «یک روز بعد از حیرانی»؛ / ۷۴

شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده تخریب»؛ / ۷۳

کشیده‌ فرمانده به گوش جانباز اعصاب و روان + عکس

چند دقیقه با کتاب «ساده‌رنگ»؛ / ۷۲

چه کسی وصیت‌نامه شهید مهدی باکری را بالا پایین کرد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده در سایه»؛ / ۷۱

کدام مترجم مذاکرات مقامات ایرانی را تغییر می‌داد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «تا ابد با تو می مانم»؛ / ۷۰

خبر «اصغرآقا» را چگونه به «زیبا خانم» دادند؟!

چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹

شایعه اعزام الاغ‌ها به میدان مین + عکس

چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸

اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷

پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶

کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵

جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس

از تپه های خاکی با فاصله کم، بالا و پایین شد. از دست اندازهای پشت سر هم که می خواست بگذرد، از روی زین موتور بلند می‌شد، می ایستاد. تک تک موتورها را جا گذاشت. دو دور که زمین را چرخید، باز ایستاد.

با خودم گفتم: «آن قدر گاز داد که موتورش هنگ کرد.»

سرش را برگرداند و رقبایش را دید زد. انگار آنها داشتند دنبال او می دویدند و او هم از دستشان فرار می کرد. بعد از یک دقیقه که رسیدند، باز گازش را گرفت. نگاهم به دنبالش، دور زمین می چرخید. دوست داشتم به جای او از شدت سرعت، جیغ بزنم. دیگر داشت سرم گیج می رفت که بعد از پنج دور، با زدن تک چرخ از خط پایان گذشت. صدای کف و سوت بلند شد: «پژماران، پژمااان ….»

با خودم گفتم: «پس پژمان موتوری اینه!»

لقبش برازنده اش بود. با تمام وجود، برای هنرنمایی اش دست زدم. بعد از پایان مسابقه، نفر اول و دوم و سوم در جایگاه قرار گرفتند. گوشم به بلندگو بود. نفر اول با کسب مقام اول شهرستان و استان؛ محمدکاظم توفیقی، ۱۹ بعدا فهمیدم که اسمش در شناسنامه، محمدکاظم است.

باز صدای تشویق ها بلند شد. مربی موتورسواری با لباس مخصوص وسینی به دست همراه با سرهنگ کشتکار، جانشین فرمانده نیروی انتظامی مقابل جایگاه ایستادند.

سرهنگ، مدال طلا را از توی سینی برداشت و به گردن پژمان انداخت و یک لوح وکاپ هم به دستش داد. خانم نطنج کنارم نشسته بود. دستش را گذاشت روی پایم و گفت: «بریم به آقای توفیقی تبریکی بگیم و یه پیشنهادهم بهشون بدیم.» دوست داشتم قهرمان موتورسواری استان را از نزدیک ببینم. از صندلی هابلند شدیم و به طرف جایگاه رفتیم. چند نفر داشتند باهاش عکس می گرفتند.

آهسته نزدیک شدیم که کارشان تمام شود. بهشان که رسیدیم، خانم نطنج صدایش کرد. به سمت مان برگشت و نزدیک شد.

– در خدمتم.

توی یک دستش کلاه کاسکت بود و با دست دیگرش هم عرق پیشانی اش را می گرفت.

– بهتون تبریک میگم. کارتون عالی بود.

لبخندی زد و تشکر کرد.

– ما از طرف هیئت دوچرخه سواری اومدیم، یه خواهشی ازتون داشتم… تعدادی خبرنگار اطرافمان ایستادند و دوربین عکاسی شان را به طرف پژمان گرفتند.

– اگه این حرکات نمایشی رو به آقایون دوچرخه سوار ما هم یاد بدین، لطف بزرگی می کنین. همین طور که نگاهش از دوربین ها به صورت مادر رفت و آمد بود گفت:

مشکلی نیس. ایشالله تو اولین فرصت می رسم خدمتتون.»

شماره تلفن دفتر را بهش دادیم و خداحافظی کردیم. غافل از اینکه این چند کلمه صحبت، سوزنی شده بود تا دو سرنوشت را به هم سنجاق کند و حالا من منتظر بودم تا او خانواده اش را در جریان بگذارد. بعد از دو روز، داشتم با شیلنگ به درخت انجیرتوی باغچه آب میدادم؛ آفتاب هم کم کم داشت از لبه دیوار برمی خواست که مامان صدایم زد. – سارا گوشیت داره زنگ میخوره. سریع بلند شدم و به طرف مامان که مقابل اشپزخانه ایستاده بود، برگشتم.

قدم هایم را بلندتر برداشتم. پرده را کنار زدم و بعد از دو، سه قدم، وارد اتاق شدم. پدر به پشتی تکیه داده بود و نگاهش به صفحه تلویزیون بود. گوشی ام را از روی طاقچه ای که از دیوار بیرون زده بود، برداشتم. خودش بود. تپش قلبم تند شده باز با سرعت به حیاط آمدم و به سمت سالن دویدم. از دو پله مقابل در سالن بالا رفتم و در را بستم و گلویم را صاف کردم. نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی دکمه پاسخ زدم. صدایش مثل همیشه سرحال نبود. لحنش انرژی منفی به همراه داشت. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟

بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «با خونواده حرف زدم، ولی… مامانم مخالفت کرد.»

جا خوردم؛ ندیده و نشناخته، چه مخالفتی؟! البته شاید هم حق داشتند. خانواده سرشناسی مثل آنها حتما گزینه های بهتری برای پسر قهرمان‌شان در نظر گرفته بودند. ابروهایم به طرف هم پیش آمدند. کمی به غرورم برخورد شروع به چرخاندن دکمه های پیراهنم کردم. می خواستم او را محک بزنم. پرسیدم: «خب، شما چی گفتین؟»

سریع گفت: «مامانم گفته نه، ولی قرار نیس که من عقب بکشم.» کمی دلم قرص شد و انرژی مثبت داشت رنگ می گرفت. دکمه ها را به حال خود رها کردم. دست به کمر زدم و مقابل پنجره باریک و بلند چوبی رو به حیاط ایستادم. – دلیل شون چی بود؟

– رسم فامیل ما اینه که از قوم و خویش، زن بگیریم، ولی من بهتون قول میدم که پای حرفم هستم.

اولین بار مادرش را در آموزشگاه رانندگی اش دیده بودم. روزی که اسماء برای گرفتن ساعت کلاسهایش می خواست برود، من همراهش بودم.



منبع خبر

علت مخالفت مادر «پژمان موتوری» با ازدواجش چه بود؟ بیشتر بخوانید »

از «هاشمی رفسنجانی» تنفر خاصی داشتند

از «هاشمی رفسنجانی» تنفر خاصی داشتند



آخرین نامه صدام به هاشمی رفسنجانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نوروز سال ۶۷ بود. سال که تحویل شد غانم آمد و با لهجه خاص خودش به فارسی دست و پا شکسته گفت:

« من سال نو و جدید را تبریک می‌گید به شما! من دعا کرد که ان شالله سال آینده پیش زن و بچه بود. اما می‌دانم سال دیگر هم پیش غانم بود. همین غانم می‌آید و سال دیگر هم می‌گوید سال تبریک. خسته شدم، هر سال بگویم تبریک!

بچه ها هم به او شیرینی دادند. با اجازه غانم بچه ها آسایشگاه را آذین بسته بودند و ورق های رنگی و زرق و برق دار چسبانده بودند. جالب آنکه خود غانم هم خواسته بود که در مراسم نوروز ما شرکت کنند. بچه ها حتی عکس امام، آقای هاشمی و آیت الله خامنه ای و آرم سپاه را هم روی دیوار نصب کرده بودند. در مواقع معمولی محال بود بتوان این عکس‌ها را علنی کرد. اما آن سال خود غانم، مسئول کل قاطع از علی بلال خواسته بود که مراسم برگزار کنیم و می خواهد خودش هم در آن شرکت کند.

وقتی غانم داخل آمد تا سال نو را تبریک بگوید و ما را ببوسد از دیدن آن عکس‌ها و آرم سپاه حسابی جا خورد و دهانش باز ماند. به علی بلال گفت:

– ولک علی! اینها را از کجا آوردید؟

– همینجا بود.

– کجا؟

 بلال چیزی نگفت. غانم شروع کرد به روبوسی با ما. بچه‌ها اول سرود ای ایران ای مرز پرگهر خواندند و بعد برای سلامتی امام خمینی صلوات فرستادند. 

غانم حرص می‌خورد اما نمی خواست واکنشی نشان دهد. یکی از ته آسایشگاه گفت: برای سلامتی آقای هاشمی رفسنجانی صلوات. عراقی‌ها و غانم از آقای هاشمی خیلی بدشان می‌آمد و از او تنفر خاصی داشتند. تا همه برای سلامتی ایشان صلوات فرستادند، غانم روبوسی را کنار گذاشت و با بقیه زود دست داد و با بلال از آسایشگاه بیرون رفت. همه می‌دانستیم که این آخرین صلوات های بلند است و زنگ تفریح به زودی تمام خواهد شد.

بیرون آسایشگاه غانم و بلال با هم جرو بحث کرده بودند. غانم گفته بود بلال چرا صلوات فرستادند؟

– عادت داریم!

 نه برای لج من صلوات فرستادند. من موقعی ناراحت شدم که اسم رفسنجانی را آوردند.

 خلاصه هر طور بود علی بلال، غانم را آرام کرد و قضیه میان خودشان ماند و غانم چیزی به فرمانده اردوگاه نگفت.

آنچه خواندید، بخشی از کتاب «پنهان زیر باران» خاطرات آزاده، سردار علی ناصری است که سید قاسم یاحسینی آن را نوشته و انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.



منبع خبر

از «هاشمی رفسنجانی» تنفر خاصی داشتند بیشتر بخوانید »