کتاب

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!



مجید محمدولی، نویسنده کتاب آرمان عزیز می‌گوید: پدر شهید کتاب را خوانده ولی مادر شهید می‌گوید من هنوز بخش دوم روایت را نخوانده‌ام و گفته‌ام کسی این بخش را برای من تعریف نکند.

  • آهن پرایس

به گزارش مجاهدت از مشرق، کتاب «آرمان عزیز» با موضوع زندگی شهید امنیت، آرمان علی‌وردی که توسط انتشارات ۲۷ بعثت منتشر شده است به چاپ سیزدهم رسیده و تا یک هفته با تخفیف ۲۵ درصد به فروش می‌رسد.

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!

مجید محمدولی، نویسنده این کتاب در پاسخ به این پرسش که در مقدمه کتاب موضوع فیلم‌هایی که از اداره آگاهی به شما داده شد قابل توجه است. آیا کل ماجرا در این فیلم‌ها معلوم بود؟ می‌گوید: تقریبا آن چه که از روایت شهادت نوشته‌ام و دو بخش ابتدایی و انتهایی کتاب آمده است، در آن فیلم‌ها قابل مشاهده است. فیلم‌ها چند بخش بود، یک سری فیلم‌های دوربین‌های مدار بسته‌ای بود که در شهرک اکباتان موجود بود و دیگری دوربین‌های امنیتی بود که ساکنین و مغازه‌داران کار گذاشته بودند. هر کدام از دوربین‌ها بخش‌هایی از ماجرا را ثبت کرده‌اند. مثلا نیروی‌های اطلاعات و آگاهی فیلم دوربین یک کافه در خیابان ورزش را گرفته بودند.

اما یک سری از فیلم‌ها، تصاویر ثبت شده گوشی‌های همراه متهمین بود. برخی فیلم‌ها را پاک کرده و برخی پاک نکرده بودند. برخی نیز فیلم‌ها را در کانال‌هایی قرار داده بودند که یک سری از فیلم‌ها از آن طریق به دست آمده بود. برخی از فیلم‌ها در شبکه‌های مجازی و معاند منتشر شده بود. این فیلم‌ها به صورت آنلاین و سپس آفلاین دیده شده و حتی چندین بار پخش شده بود.

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!

وی می‌افزاید: پدر شهید کتاب را خوانده ولی مادر شهید می‌گوید من هنوز بخش دوم روایت را نخوانده‌ام و گفته‌ام کسی این بخش را برای من تعریف نکند.

محمدولی درباره شهادت آرمان می‌گوید: فرمانده یگان می‌گوید بچه‌های اطلاعات و لباس شخصی برای شناسایی بروند. دو نفر از بچه‌های اطلاعات آن شب گیر می‌کنند و می‌توانند با صحنه‌سازی فرار کنند. آن‌ها گاز اشک‌آور کوچک داشتند که می‌زنند و فرار می‌کنند. آرمان هیچ کدام از این‌ها را نداشت و نیروی اطلاعات نبود. آرمان بسیجی معمولی گردان بود. آن روز اول به حوزه علمیه رفته بود و دیر رسیده بود؛ بچه‌ها رفته بودند. با آن‌ها تماس می‌گیرد و می‌پرسد کجا هستید؟ به او می‌گویند در اکباتان هستیم. موتور امیرعباس پارسا در یگان بود. می‌گوید موتور من آنجاست. با موتور من بیا. او هم با لباس معمولی خودش که لباس یقه سفید آخوندی است با یک کوله‌پشتی و ماسک به اکباتان می‌رود و وارد گردان می‌شود. چون لباس شخصی بود وارد درگیری‌ها نمی‌شود ولی وقتی فرمانده گردان می‌گوید لباس شخصی‌ها بروند؛ آرمان با خودش می‌گوید من هم لباس شخصی هستم و باید بروم. کسی به او نگفته بود برود. او می‌خواسته کاری انجام بدهد و مفید باشد. همراه بچه‌های اطلاعات می‌رود و پخش می‌شود و دقیقا آنجا که حدود دویست و خورده‌ای نفر آدم را می‌بیند می‌خواسته برگردد که تمام راه‌ها مسدود می‌شود. آرمان باید از بین اغتشاشگران رد می‌شد. گروه مقابل هم تیم‌های شناسایی داشته که اهالی آنجا را می‌شناختند و وقتی به کسی مشکوک می‌شدند گیر می‌دادند. این اتفاق برای آرمان می‌افتد و آن حادثه رخ می‌دهد.

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!
مادر شهید آرمان علی‌وردی

نویسنده کتاب «آرمان عزیز» همچنین درباره حال و هوای گفتگو با خانواده شهید اضافه می‌کند: مصاحبه با خانواده جزو سخت‌ترین مصاحبه‌هایی بود که انجام دادم. حالم بد بود و بدتر می‌شد. این مصاحبه‌ها حین دیدن فیلم‌ها انجام می‌شد. خیلی مراقب بودم که چیزی از دهانم نپرد. در فصل مادر دوران کودکی تا نوجوانی آرمان وجود دارد او بچه‌ای بود که لاکچری بزرگ شده بود. آرمان را لای پر قو بزرگ کرده بودند. به نظر من این زیست، دو بخش جداگانه داشت. سبک زندگی ابتدایی و نوع تربیت پدر و مادر او را به مرحله دوم رسانده بود. پدر و مادر در حالیکه کاملا مراقبش بودند به او آزادی عمل داده بودند. او راهش را خود انتخاب کرده بود.

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!
پدر شهید آرمان علی‌وردی

برای یکی از مصاحبه‌ها ساعت ۷ شب به منزل خانواده آرمان رفتم. چند گروه فیلم‌برداری آمده‌بودند و ساعت ۱۱:۳۰ شب شد. خانواده شام نخورده بودند و تا ۲ نیمه شب مصاحبه کردیم. مصاحبه بعدی وقتی بود که خانواده به همدان دعوت شده بود. مجبور شدم مدتی از مسیر را با آن‌ها بروم و داخل ماشین گفتگو کنیم و بعد برگشتم. این ملاحضات بخاطر حال خانواده بود که در آن روزها داغدار و آشفته بودند. البته هنوز هم حال آن‌ها طبیعی نیست.

در مصاحبه‌هایی که جمع کردم بسیاری از روایت‌ها بین پدر و مادر مشترک بود. روایت مادر رابه دو قسمت تقسیم کردم که قسمتی از به دنیا آمدن آرمان تا نوجوانی و اوایل جوانی‌اش را شامل می‌شود و بخش دوم مربوط به زمانی است که آرمان وارد حوزه و کارهای فرهنگی شده است و رفتار او در خانه تغییر می‌کند.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است! بیشتر بخوانید »

چهار ناشر به پویش راویان سرزمین زیتون پیوستند

چهار ناشر به پویش راویان سرزمین زیتون پیوستند


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاع‌پرس، نشر‌های زیارت، چاپ و نشر بین‌الملل، واژه‌پرداز اندیشه و آینده‌سازان به پویش «راویان سرزمین زیتون» پیوستند.

چهار محور اصلی این پویش شامل موارد زیر هست:

۱. حرکت جدی در تولید کتاب‌های خوب برای روایت ماندگار از این نبرد تاریخی در فلسطین

۲. عقد اخوت ناشران ایرانی با ناشر‌های لبنانیِ آسیب‌دیده از تجاوز رژیم صهیونیستی برای کمک به احیای انتشارات‌های ایشان. برای این اقدام ناشران محترم با ارتباط گرفتن با حساب کاربری @ketab_nashr در پیام‌رسان‌های بله و ایتا و تلگرام اعلام آمادگی کنند.

۳. مشارکت در تأمین مبلغ جایزهٔ جهانی ادبیات فلسطین برای تقویت جریان تولیدی روایت مقاومت و فلسطین. ناشرانی که تصمیم به همکاری در این بخش دارند، برای کسب اطلاعات بیشتر به حساب کاربری @ketab_nashr پیام دهند.

۴. مشارکت در تأمین قرآن و کتب ادعیه و کتاب‌های کودک و نوجوان غیرفارسی برای مردم لبنان. ناشران ارجمند می‌توانند در تأمین کتب کودک و نوجوان و همچنین قرآن کریم و ادعیه غیر فارسی برای مردم لبنان همکاری کرده و این کتب را برای جمع‌آوری و ارسال به لبنان به انتشارت شهید کاظمی به نشانی قم، خیابان معلم، مجتمع ناشران، طبقه اول، واحد ۱۳۱، کد پستی: ۳۷۱۵۶۹۹۹۶۸ و به شماره تماس: ۰۲۵۳۳۵۵۱۸۱۸ کنند.

پویش «راویان سرزمین زیتون» برای تقویت جریان‌سازی تولید کتاب با موضوع فلسطین و یاری‌رسانی به ناشران لبنان توسط مجمع ناشران انقلاب اسلامی راه‌اندازی شده و پذیرای پیوستن دیگر ناشران کشور هست.

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

چهار ناشر به پویش راویان سرزمین زیتون پیوستند بیشتر بخوانید »

آخوندی که ریشش را می‌تراشید و کراوات می‌زد! + عکس

آخوندی که ریشش را می‌تراشید و کراوات می‌زد! + عکس



آقای اندرزگو هربار با یک چهره متفاوت مرتب رفت و آمد داشت؛ یک بار لباس روحانیت پوشید و عمامه مشکی گذاشت؛ بار دیگر با لباس شخصی بیرون رفت؛ یک بار عینک زد و بار دیگر بی‌عینک رفت…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «مبارزه به روایت کبری سیل‌سه‌پور» روایت زندگی پرفراز و نشیب همسر شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو است که به قلم سمانه داودی توسط انتشارات روزنامه ایران منتشر شده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، مقطعی از زندگی عجیب این شهید بزرگوار به روایت همسرشان است.

گفت: «من منبرهای داغ رفتم و همین امروز و فرداست که من را بگیرند.» از آنجا که من هم از مسائل آگاه شده بودم و از دوران کودکی تا حدودی از برنامه‌های شاه اطلاع داشتم، وقتی ایشان آن مسئله را مطرح کردند، گفتم: «خب باید حتماً فرار کنیم تا ما را نگیرند.» من نیز همراه ایشان به قم قرار کردم. همان روز یک کامیون آوردند تا مقداری از اثاثیه را ببرد. سپس گفتند اگر کسی از اهالی چیذر چیزی پرسید، نگویید که فرار کرده‌اند؛ بگویید برادرش پایش شکسته و در تبریز است و برای عیادت به تبریز رفته‌اند.

آخوندی که ریشش را می‌تراشید و کراوات می‌زد! + عکس

خودشان نیز به همه در چیذر گفته بودند که برادرم تصادف کرده است و به تبریز می‌رویم. به این طریق می‌خواست مردم و ساواک را گمراه کند.

در حال جمع کردن اثاثیه بودیم و هنوز بیشترش در همان منزل بود اما مجبور شدیم فرار کنیم. در حال فرار، ایشان به من گفت که به قم می‌رویم، اما هیچ کس نباید متوجه شود. ما در قم به منزل آقای شیخ رضا نحوی رفتیم. او یک اتاق داشت و آنجا را به ما داد. ما هم با یک زندگی مختصر، حدود چهار ماه در آنجا زندگی کردیم. بعد از چهار ماه آن خانه لو رفت؛ زیرا آقای اندرزگو به یکی از شهرستانها برای تبلیغ رفت تا آنجا که به یاد دارم یکی از روستاهای آبادان بود. ایشان هم برای تبلیغ و هم برای خرید اسلحه از مرزها به آنجا رفت. آن موقع خواهر سیزده ساله‌ام پیش من می‌ماند تا تنها نباشم.

*گریز از قم و فرار به تهران

آقای اندرزگو روز عاشورا که به منزل آمد، آنجا را محاصره کردند. قبل از آن پدرم را دستگیر کردند و او را به قم بردند و وادارش کردند جای ما را به آنها بگوید. بعد پدرم را به تهران برگرداندند. هنگام محاصره منزل نمی‌دانستم که در محاصره‌ایم. پسرم آقا سید مهدی تقریباً شش هفت ماهش بود. من او را برداشتم و با خواهرم به حرم حضرت معصومه رفتم. محاصره‌کنندگان تعقییمان کردند و در حرم هم مواظب ما بودند در حالی که من اصلا متوجه نشدم.

به منزل آمدم و فردا شبش آقای اندرزگو به منزل آمد و گفت: «ما در محاصره‌ایم. باید خواهرت را به منزل عمویت در ورامین بفرستیم و خودمان هم فرار کنیم وگرنه اگر اینها به اینجا بیایند، درگیری می‌شود و شما را هم از بین می‌برند.»

ایشان نارنجک داشت و به یاد دارم که اسلحه‌هایش را آماده کرده بود، اما نمی‌گذاشت خواهرم بفهمد و بترسد. بعد به من گفت: «لوازم ضروری را جمع کن.» من مقداری لباس جمع کردم و زندگی را رها کردیم و با دو چمدان لباس شبانه فرار کردیم.

نماز مغربم را خوانده بودم که ایشان آمد و گفت: «نماز عشا را دیگر نخوان که فرصت نیست. اینها یک ربع دیگر به منزل می‌ریزند.»

آخوندی که ریشش را می‌تراشید و کراوات می‌زد! + عکس

من نمی‌دانم ایشان چگونه آن قدر اطلاعات کامل از حالات ساواک داشت که چه موقع حرکت می‌کنند و چه موقع به خانه می‌ریزند؛ از عصر آن روز، آقای اندرزگو مرتب جعبه‌های حاوی مدارک و اسلحه و نارنجک را می‌برد. به ایشان گفتم: «آقا! اینها را کجا می‌برید؟ اگر در راه شما را بگیرند چه؟» گفتند: «آنها الان دم در حیاط هستند و اینجا را محاصره کرده‌اند. اما من را نمی‌بینند؛ زیرا من ذکر می‌گویم و دعا می‌خوانم. یکی از علما به من گفته است که این دعا را بخوان تا آنها تو را نبینند. من الان به کوچه می‌روم و برمی‌گردم و آن‌ها اصلا متوجه نمی‌شوند.»

من در حیاط نشسته بودم و بچه شیر می‌دادم. در همین هنگام چند نفر دم در آمدند؛ برای مثال یک بار شیخی آمد و بار دیگر فردی با لباس شخصی آمد و زنگ زد و گفت: «شیخ عباس تهرانی نیستند؟» من یا خواهرم گفتیم: «نه» نیستند. بعد که آقای اندرزگو وارد شد، گفت: «اینها ساواکی بودند.» گفتم: پس چرا شما را دستگیر نمی‌کنند؟ گفت: «الان هم ایستاده اند اما من را نمی‌بینند!»

ایشان کتاب و کلی اسناد و مدارک از حضرت امام از خانه بیرون برد. گفتم: «چطور شما را نمی‌بینند؟» گفت: «نمی‌بینند.» اما همین طور که به بچه شیر می‌دادم، بدنم مدام می‌لرزید. با خود می‌گفتم الان صدای تیر می‌آید و درگیر می‌شوند. آقای اندرزگو هم مسلح بود و بیرون می‌رفت و می‌آمد و من مرتب منتظر شنیدن صدای تیر بودم. این جریان تا مغرب طول کشید و سپس ایشان به من گفت: «آماده بشوید که برویم.» نماز مغرب را خواندم و سجاده‌ام بهن بود که چادر مشکی سر کردم.

ایشان یک اتومبیل آورد در حیاط گذاشت. به راننده اتومبیل کمی پول اضافه داده و به او گفته بود یک مسافر هم بزن. در واقع در میان راننده‌های قم یک نفر آشنا پیدا کرده بود که این کار را بکند. چند مسافر زن و بچه در عقب نشسته بودند و من و آقای اندرزگو هم جلو نشستیم. خواهرم هم در عقب پیش آن مسافرها نشست و حرکت کردیم. تمام اسلحه‌ها را در سبدهای جامرغی جاسازی کرده و آورده بود.

ما شب حدود ساعت دوازده به تهران رسیدیم. آقای اندرزگو ما را به منزل یکی از آقایان بازاری چای فروش برد. دو یا سه روز آنجا بودیم. آقای چای فروش خانواده‌اش را به جایی فرستاده بود تا ما را نبینند و به من گفت: خودت در اینجا غذا درست کن.

آخوندی که ریشش را می‌تراشید و کراوات می‌زد! + عکس

پیرزنی که مقداری حواس پرتی داشت نیز در آن منزل بود. حتی یادم است که آنجا قیمه درست کردم. آقای اندرزگو هربار با یک چهره متفاوت مرتب رفت و آمد داشت؛ یک بار لباس روحانیت پوشید و عمامه مشکی گذاشت؛ بار دیگر با لباس شخصی بیرون رفت؛ یک بار عینک زد و بار دیگر بی‌عینک رفت؛ یک بار با ریش بود و بار دیگر ریشهایش را از ته تراشید و کراوات زد. طی سه روز که در آن منزل بودیم، کف حیاط را کند و اسلحه‌ها را در آن خانه دفن کرد. سپس به خواهرم گفت: «اصلاً به کسی نگو که ما چه کارهایی کردیم.»

ایشان خواهرم را به کسی سپرد تا به منزل عمویم در ورامین ببرد.

*فرار به مشهد

من و آقای اندرزگو با بچه دوباره فرار کردیم. ایشان یک اتومبیل کرایه کرد که راننده‌اش آشنا بود. به یاد دارم که اتومبیل یک پیکان آبی نو بود. صبح زود ساعت پنج و نیم حرکت کردیم و ساعت دوازده شب به مشهد رسیدیم. در آنجا، اتاقی دو تخته در یک مسافرخانه اجاره کرد. آقای اندرزگو با اینکه خیلی متعصب بود راننده را به آن اتاق آورد و یکی از تخت‌ها را به او داد. من تا آن زمان ندیده بودم مردی را در یک اتاق با ما بخواباند! حتی اگر مردی به حیاط خانه می‌آمد من اجازه نداشتم بروم به او سلام کنم؛ اما آن شب راننده را به اتاق خودمان آورد به همین دلیل تعجب کردم و آرام به آقا گفتم: «چرا مرد نامحرم را آوردی؟ شما که اجازه نمی‌دادی من به مرد نامحرم حتی سلام کنم!»

ایشان گفت: «اینجا خطرناک است و مجبورم چنین کاری بکنم. اگر او را به داخل نیاورم، مدتی طول می‌کشد تا جای دیگری برایش پیدا کنم و ممکن است در این فاصله او را بگیرند و مرا لو بدهد.»

ایشان کارش را با دقت زیاد انجام می‌داد. من هم آنجا متوجه شدم که دیگر این مسئله سیاسی است. راننده را تا ساعت ده صبح نگه داشت و به او گفت: «از اینجا تکان نمی‌خوری؛ چون با تو کار دارم. ممکن است با اتومبیلت کار داشته باشم.»

خلاصه سر راننده را گرم کرد. در راه مشهد درباره شکنجه‌های ساواک برای راننده صحبت می‌کرد و توضیح می‌داد که اگر مأموران ساواک کسی را بگیرند چه بلاهایی سر او می‌آورند و او را چگونه شکنجه می‌کنند، حتی جزئیات نحوه شکنجه‌ها را توضیح می‌داد. گویی به من نیز هشدار می‌داد که اگر تو را هم بگیرند همین وضع خواهد بود.

البته من خیلی دلگرم بودم. نمی‌دانم این دلگرمی به دلیل سن کم من بود یا خدا کمک می‌کرد صبور باشم؛ بنابراین زیاد نگران چنین اتفاقی نبودم. فقط دقت می‌کردم تا حرفهایش با راننده را بشنوم.

در میان صحبتش درباره شکنجه‌های یک زن توضیح داد. یک شب در هنگام فرار، زمانی که سه فرزند داشتم برایم کتاب آن خانم را خواند که در زندان چگونه شکنجه شده است. فقط برای من می‌خواند و می‌گفت آن را برایت می‌خوانم تا ببینی اینها چه ظلم‌هایی می‌کنند. البته ایشان بسیار محتاط بود؛ برای مثال وقتی ما به مشهد رسیدیم، راننده را نگه داشت و بعد رفت جایی را پیدا کرد. اول آمد و به راننده گفت شما باز هم اینجا صبر کن تا من برگردم. ایشان من و بچه و ساک‌هایمان را برد و در اتاقی در کوچه پس کوچه‌های خیابان تهران روبه‌روی بازار رضا گذاشت…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

آخوندی که ریشش را می‌تراشید و کراوات می‌زد! + عکس بیشتر بخوانید »

«شاه‌مهره»؛ داستانی از ایران تا حیفا

«شاه‌مهره»؛ داستانی از ایران تا حیفا



نسخه صوتی کتاب «شاه‌مهره» به قلم و روایت علی مرادخانی از سوی «سماوا» تهیه و تولید شد.

به گزارش مجاهدت از مشرق، کتاب «شاه‌مهره» که دومین اثر علی مرادخانی است، پیرامون یک داستان سیاسی و امنیتی نوشته شده که از گوشه‌ای از اسلامشهر تا جایی از حیفا در خاک فلسطین اشغالی ادامه پیدا می‌کند.

کتاب صوتی این اثر توسط انتشارات «سماوا» منتشر شده و «علی مرادخانی» نویسنده کتاب مسئولیت خوانش اثرش را برعهده گرفته است.

«شاه‌مهره» طی هفت فصل، در چهار ساعت و ۳۳ دقیقه، با حجم ۲۵۰ مگابایت و با قیمت ۵۰ هزار تومان در وبگاه «سماوا» قابل دریافت است.

گفتنی است علی مرادخانی در اولین تجربه‌ نویسندگی‌اش رمان «گرامافون» را به رشته تحریر درآورده بود.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«شاه‌مهره»؛ داستانی از ایران تا حیفا بیشتر بخوانید »

شخصیت برادرم در بُعد اجتماعی هنوز به تصویر کشیده نشده هست/ آثاری که مرتبط با شهدا وجود دارند باید گردآوری و حفظ شوند

ابعاد اجتماعی شهید یوسفی هنوز مغفول مانده است/ شهدا فداییان اسلام و انقلاب هستند


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «پاییز آمد» خاطرات «فخرالسادات موسوی» همسر شهید «احمد یوسفی» هست که به قلم «گلستان جعفریان» توسط انتشارات «سوره مهر» منتشر شده هست. قرار هست متن تقریظ رهبر معظم انقلاب اسلامی بر این کتاب ۲۹ مهر منتشر شود.

حجت‌الاسلام و المسلمین «حسین یوسفی» برادر کوچکتر شهید «احمد یوسفی» در این خصوص در گفت‌وگو با خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، اظهار داشت: برادرم پیش از پیروزی انقلاب در حوادث انقلاب فعال بود و با شرکت در تظاهرات و پخش اعلامیه، در مسیر پیروزی انقلاب فعالیت می‌کرد و گاهی اوقات هم تا دیروقت در مساجد فعالیت انقلابی می‌کرد.

وی افزود: برادرم پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز در مورد انقلاب احساس وظیفه کرد و به‌دستور امام (ره) وارد سپاه پاسداران زنجان شد. وی جزء نخستین اعضا و فرماندهان سپاه زنجان بود و به سایر اعضا که کم‌کم جذب می‌شدند آموزش نظامی می‌داد.

برادر شهید یوسفی گفت: زمانی که به‌وسیله دموکرات‌ها در پاوه و کردستان ناآرامی بود، برادرم به پاوه رفت.

یوسفی افزود: شهادتِ برادرم، آرزوی خودش بود. آخرین باری که با هم به مشهد رفته بودیم و من ۱۳-۱۴ سال داشتم، کنار ضریح امام رضا (علیه‌السلام) داشتیم زیارت‌نامه می‌خواندیم و پسر کوچکش هم در آغوشش بود. من متوجه شدم که برادرم رو به ضریح امام رضا (علیه‌السلام) گفت: «اللهم ارزقنا توفیقَ الشهادةِ فی سبیلک»؛ من آن موقع از شنیدن آن، ناراحت شدم و با خودم فکر کردم که کسی که اینجا دعا کند و خدا بخواهد، حتماً تحقق پیدا خواهد کرد.

وی با اشاره به زمان شهادت برادرش گفت: یکی-دو هفته پس از زمانی که ما از مشهد برگشتیم، برادرم که برای سر زدن به نیرو‌های زنجانی به کوه‌های «لاری» کردستان عراق رفته بود، به‌صورت ناگهانی به شهادت رسید.

برادر شهید یوسفی با اشاره به ویژگی‌های برادرش ادامه داد: برادرم یک فرد استثنایی بود؛ به‌طوری که در میان تمام اعضای خانواده و فامیل، او را بیشتر از همه دوست داشتیم. تمام خصوصیات او، عالی بود. دلسوز دیگران بود و اگر کسی از او کمک می‌خواست، دریغ نمی‌کرد. بینش و بصیرت خیلی عمیق سیاسی و دینی داشت، اهل مطالعه بود و زمان خود را بیهوده تلف نمی‌کرد. مجلات انقلابی، کتاب‌های دینی و تفسیر قرآن می‌خواند و کتاب‌هایی که در مورد مسائل دینی و سیاسی روز بودند را مطالعه و آن را به بقیه هم توصیه می‌کرد.

وی افزود: برادرم روحیه خاصی داشت و اجتماعی بود. خوش‌رو و خوش‌خنده و در عین حال که خنده‌رو و اجتماعی بود، ابهت عجیبی داشت.

یوسفی در مورد کتاب «پاییز آمد» گفت: کتاب «پاییز آمد» بیشتر، شخصیت شهید یوسفی را در داخل خانه به تصویر کشیده و شخصیت اصلی که برادرم در بُعد اجتماعی داشت، هنوز مغفول مانده و کسی در مورد آن چیزی ننوشته هست.

برادر شهید یوسفی افزود: کل افراد سپاه زنجان و مسئولین شهر در آن زمان، برادرم را می‌شناختند و خاطراتی عالی از او دارند و وقتی که برای ما تعریف می‌کنند، از شنیدنشان تعجب می‌کنیم، اما کسی اینها را گردآوری نکرده هست.

وی در پاسخ به این پرسش که چه احساسی از تقریظ رهبر معظم انقلاب اسلامی بر کتابی که در مورد زندگی برادر اوست، دارد، گفت: اینگونه نیست که چون شهید یوسفی برادر من هست، از این قضیه خوشحال باشم؛ بلکه من از آن جهت خوشحالم که سبک زندگی شهدا در مسیر حفظ اسلام و انقلاب هست و آنها فدائیان اسلام و انقلاب هستند. باید آثاری که مرتبط با همه شهداست  و هرکه در مسیر اسلام و انقلاب زحمت کشیده هست، جمع‌آوری و حفظ شوند.

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

ابعاد اجتماعی شهید یوسفی هنوز مغفول مانده است/ شهدا فداییان اسلام و انقلاب هستند بیشتر بخوانید »