به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، تصور کنید ساختمانی در حال سوختن است و ساکنینش هیچ راهی برای گریز از آتشی که احاطهشان کرده ندارند. تصور کنید خانهتان کمی دورتر از محل آتشسوزی است، یا اصلاً چند تا محله آنورتر. تصور کنید آدمهای توی آتشمانده ازتان کمک میخواهند؛ از پیر و جوان، کودک و نوجوان چسبیدهاند به پنجرههای قفل شده، با دهانی که جیغ میکشد و شما فقط باز و بستهشدن ملتمسانهاش را میبینید. نیروی آتشنشانی و امداد آمده است، اما به نفرات بیشتری نیاز است. همه در حال دویدن و کمکرسانی هستند. شما چه میکنید؟ میتوانید چشم روی دستهایی که برای کمکخواهی از آن سوی شیشهها و دل آتش به سمتتان دراز شده ببندید؟
میتوانید اگر به کمک بیشتری نیاز بود نروید؟ مثلاً بگویید این آتش تا محل زندگی من خیلی فاصله دارد و پس اشکالی ندارد دیرتر خاموش شود. یا یکدفعه یادتان بیاید یکی از دشمنان یا یک مثلاً دوست که سالها پیش سرتان را کلاه گذاشته ساکن این خانه است. بعد بگویید: بهتر! بگذار بسوزد! اصلاً چرا باید جانم را برای آدمهایی که هیچ ارتباطی با من ندارند به خطر بیندازم. اصلاً مرکز آتشنشانی و آدمهایش برای همین روزها تعلیم دیدهاند و پول میگیرند دیگر!
بهگمانم خیلی از این فکرها توی سر ما آمده و رد شده و شاید جایی از اندیشهمان هم گیر کرده و پای ارادهمان را شل. خیلیها هستند که وقتی در چنین موقعیتی قرار میگیرند دو دو تا چهارتایی میکنند و میروند. همان حساب کتابی که چند نمونهاش در بالا ذکر شد.
اینها آدمهایی هستند که اگر برای انجام دادن کارشان دلیل منطقی هم داشته باشند، باز منفعت شخصیشان برای انجام ندادن پررنگتر است. «منفعت» کلمهای است که انسان را در تصمیم گیری ترسو و مردد میکند. طرح این سؤال از خود که اگر این کار را کنم چه نصیبم میشود و اگر نکنم چه، پای انسانیت آدمی را شل میکند و نگاهش را تار.
اما در کنار همین آدمها، انسانهایی هستند که برای کمک به دستان درازشده درنگ نمیکنند. پای حسابوکتاب مغزشان نمینشینند که چقدر از حادثه دورند که کسی دارند میسوزد و فریاد کمکخواهی سر داده همزبانش است؟ همخونش است؟ دشمنش است؟ آنها فقط یک چیز را میبینند. اینکه «انسانی در شرایط بدی قرار دارد و وظیفه انسانی اوست که به کمکش بشتابد.» همین.
حالا بیایید تمام تصورهای ابتدایی از ساختمان و آتشسوزی و فریاد کمکخواهی را تبدیل به سوریه و جنگ و آدمهای جنگزده کنید. حالا همان رهگذران را آدمهایی ببینید که از روزنامهها از صفحه رنگی تلویزیون و موبایل درد و سوختن آدمهای دیگری را شاهدند. مسلماً باز همان دو دسته ایجاد میشود. بستن روزنامه، خاموش کردن تلویزیون، رد شدن از پیجهای اخبار اینستاگرام و گفتن زیرلبیِ ایران کجا سوریه کجا! عمراً این آتش و دشمن به اینجایی که من لم دادهام برسد!
و اما دسته دوم آنها که خون انسانیت در رگهایشان بیشتر است غلیظتر است خوشرنگتر است برمیخیزند تا به کمک بروند؛ چون تصور درد کشیدن و نزدیک شدن این بلایا به مرز و بوم و ناموسشان خون در رگهایشان را به جوش میآورد. چون درد کشیدن هیچ آدمی را تاب نمیآورند. حتی آدمهای هزاران فرسنگ دورتر.
همه اینها را گفتم تا بگویم آنهایی که روزی انسانیتشان شجاعت و قدرت به قدمشان بخشید و گامهایشان را سوی آتش و گلوله به راه انداخت، مدافعان همان حرمی شدند که هزار سال پیش برخاستند و بذر انسانیت را همراه خون خود بر این جهان کاشتند تا رسالتِ انسان ماندن خشک نشود و از یاد نرود. اگر کربلا و روز عاشورا قیام حسین صبر زینب اشکهای رقیه هنوز جان دارد هنوز اسمشان بغض میدواند در گلویمان هنوز صحرای کربلا داغی خون و ترک لبهایشان را از یاد نبرده به برکت همان ایمانِ آغشته به انسانیت است. بهخاطر کسانی است که لحظهبهلحظه انسانیت آنها را بر پیکر دردناک تاریخ ثبت کردهاند تا به یادگار بماند. فراموش نشود، رنگ نبازد. حالا سؤال من این است، چرا نباید از کسانی که راه انسانیت و دفاع از انسان را سبز نگه میدارند ننوشت؟ چرا نباید یادشان را در سطر سطر کتابها با نابترین کلمات ثبت نکرد، برای روزگاری که انسان بودن و انسان ماندن دارد جزء پدیدههای نادر میشود؟
* فاطمه رهبر/ نویسنده کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، هفتهنامه خط حزبالله به صاحبامتیازی پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله خامنهای هر هفته روزهای جمعه منتشر میشود و به تناسب مسائل اساسی که چه در داخل و چه در جهان اسلام با آن رو به رو هستیم، به انتشار بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در آن مورد میپردازد.
از آنجا که در آستانه روز عرفه هستیم، خط حزبالله به منظور یادآوری فرصت معنوی «روز عرفه» و بهرهبرداری از آن بخشی از بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی را در آن مورد منتشر کرده است که به شرح زیر است:
دعای عرفه در راه ملت ایران نقش مهمی دارد
«روز عرفه، روز بزرگی است که باعث تطهیر جسم و روح میشود و برای هر کدام از ما در هر جا که هستیم، مسأله اساسی و مهمی است. این روز باید قدر دانسته شود و نباید ناچیز شمارده شود. در راهی که مردم در پیش دارند و انجام کارهای مهمی که دارند، ایستادگی مقابل زورگویان و وصول به اهداف عالی ارزشهای نظام اسلامی، ارتباط با خداوند و توجه و تضرع به پروردگار نقش مهمی دارد.
اگر ما بتوانیم روز عرفه را درک کنیم، این روز یکی از ساعتهای بهشتی است. حتی شخصیتی مثل امام حسین (ع) هم نیمِ این روز را با دعا سپری کرد.
ما باید روز عرفه را قدر بدانیم. در طول زمان دلهای ما را زنگار و گرد و غبار فرا میگیرند؛ لذا برای غبار روبی و رنگزدایی دل، یک سری روزها و فرصتهایی هستند که توجه به آنها توصیه شده است که یکی از آنها روز عرفه است. این روز باید قدر دانسته شود و نباید با غفلت سپری شود.
برکات عظیمی که روز عرفه دارد، برای ما به عنوان عید قلمداد میشود. ملتی که راه دشواری را پیش رو دارد و کارهای بزرگی را میخواهد انجام دهد، باید فرصت بزرگی برای ذکر، تضرع و یاد خداوند و استمداد از او اختصاص دهد.
به معنای عبارات دعای عرفه دقت کنیم و بدانیم با یک مخاطب سخن میگوئیم
دعای عرفه امام حسین (ع) پر از معارف است. هرگاه کسی با توجه به معنای دعای عرفه آن را بخواند، از هنگامی که شروع به آغاز آن میکند تا پایان آن با آدمی که پیش از آن دعا بود، به کلی متفاوت میشود.
حتماً سعی کنید که به معنای دعای عرفه دقت کنید و ببینید چه میگوید. هنگامی که دعا را میخوانید، بدانید که دارید با مخاطبی صحبت میکنید و معنای آن را بفهمید که چه میگوید.
روز عرفه، موقعیتی برای اعتراف به گناهان نزد پروردگار
در روایتی دیدم که «عرفه و عرفات را به این خاطر چنین اسمی دادهاند که در این روز و این مکان موقعیتی برای اعتراف به گناه نزد پروردگار پیش میآید.»
اسلام اعتراف به گناهان نزد بقیه را جایز نمیداند اما نزد پروردگار اینگونه نیست، خودمانیم و خدا. خلوت کنیم و به قصورات و گناهانمان که مانع از تعالی و پرواز روحمان شدهاند اعتراف کنیم و از آنها توبه کنیم.
رابطه با خداست که دلها و سینههایمان را منشرح (گسترده) میکند، راه را برای انسان باز میکند، به انسان عزم و اخلاص میبخشد، به کارها برکت میدهد، توفیق الهی را بر سر انسان میگستراند و در نتیجه باعث پیشرفت در خط اصیل ارزشهای اسلامی میشود.
عرفه روز دعا، استغفار و توجه است. دعای سراسر عشق و شور امام حسین (ع) در مراسم عرفات در روز عرفه، نمایانگر عشق وشوری است که پیروان اهل بیت (ع) در چنین ایامی باید داشته باشند.
از زمان خروج از مکه امام حسین (ع) بوسیله دعا، توسل، وعده لقاء الهی و روحیه دعای عرفه قیام خود را آغاز میکنند و تا گودال قتلگاه و عبارت «رضاً بقضائک» در لحظه آخر ادامه پیدا میکند. این یعنی خود ماجرای عاشورا هم یک ماجرای عرفانی است.
با اینکه در قضیه کربلا جنگ هست، کشتن و کشته شدن در خود دارد و حماسه است اما زمانی که با نگاه به اصل این حماسه، در مییابیم که عرفان، معنویت، تضرع و روح دعای عرفه هم در خود دارد.
در دعای عرفه بهترین درخواستهای انسان مطرح شدهاند
ادعیهای که از ائمه (ع) به ما رسیدهاند، بهترین دعاها هستند چون خواستهای که از زبان آنها مطرح میشوند، به ذهن انسانها خطور هم نمیکنند و انسان آنها را از زبان ائمه (ع) از خداوند طلب میکند.
در دعاهایی مانند ابوحمزه، افتتاح و عرفه بهترین مطالبات و درخواستها برای انسان مطرح میشوند و اگر انسان اینها را از خداوند بخواهد و دریافت کند، اینها میتوانند برای او سرمایه باشند. همچنین در این دعاها زمینه خضوع و تضرع وجود دارد. در این دعاها مطلب با زبان، لحن و بیانی مطرح شده است که دل را خاشع و نرم میکند.
دعای امام سجاد (ع) در روز عرفه مانند شرح دعای امام حسین (ع) است. من زمانی این دو دعا را با هم مقایسه میکردم. ابتدا دعای امام حسین (ع) را میخواندم و سپس دعای صحیفه سجادیه را و اینگونه به نظر میآمد که دعای امام سجاد (ع) مانند شرح دعای عرفه است. آن متن (دعای امام حسین (ع) در روز عرفه)، اصل است و این متن (دعای امام سجاد (ع) در روز عرفه)، فرع.»
گروه جهاد و مقاومت مشرق –همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میانسال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانهاش در خیابان بالایی برد.
حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبلهای راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمندهای کارکشته و حرفهای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعیاش را وسط سختیها و در به دریهای زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفتههای صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.
**: پس بالاخره پسر و دخترتان را با قاچاق بر راهی ایران کردید…
مادر شهید: خداحافظی کردیم و آمد ایران. زنش خیلی گریه می کرد. می گفت چرا به این اجازه دادید برود سوریه؟ به زنش گفتم: من الان بهش گفتم ولی می دانم یک کاری را که می گوید می کنم، می کند. بچه من است، بیست دو سه سال است او را بزرگ کرده ام؛ ولی خب تو که رفتی ایران مُخش را بزن. به زنش اینطوری گفتم، که در راه ایران ناراحت نباشد. گفتم ایران که رفتی تلاش کن. گفتم شاید ایران برود یک جایی برای خودش کار و بار پیدا کند و سرش گرم بشود. بچه اش هم که تازه به دنیا آمده؛ شاید نرود و پشیمان شود. ولی ایران که رفتی، جنجال کن که نرود.
رفتیم خانهشان، گفت که مامان یک دقیقه من کارَت دارم. گفتم برویم. بلند شدیم دو تایی رفتیم خانه ما. گفت: تو چرا به زهرا گفتی که «رفتی ایران مخ عباس را بزن که نرود»؟ گفتم: هر چه باشد زن است، دلش نازک است، این الان ناراحت است؛ اشکال ندارد، تو کار خودت را بکن. بعد نگاه کرد به من که یک دقیقه بنشین. نشستم، سر گذاشت روی زانوهایم، داشتم قصه می کردم.
گفتم: من را حلال کن؛ من را ببخش. گفت که نگاه کن توی صورتم، دیگه فکر نمی کنم من تو را ببینم! گفتم عباس می خواهی بروی سوریه این حرف ها را دیگه به من نزن. همین طوری گفت خب باشه؛ گفت: من را حلال می کنی؟ گفتم: من تو را حلال کردم. کلید خانه اش را هم داد دست من؛ گفت مامان این کلید خانه ما، من اگر رفتم آنجا و به ایران رسیدم، قرارداد خانه ما را فسخ کن، اگر نرسیدم شاید برگشت بخورم؛ به صاحبخانه هیچی نگو، شاید برگشتم، قسمت است دیگر، انشالله به آنجا نکشد.
گفتم: باشد مامان؛ این که صد در صد. کلید را گرفتم و در را قفل کردیم و دو تایمان آمدیم خانه. شام خوردیم. ساعت ۱۲ شب شد. قاچاقبر گفت: اینها را حرکت می دهیم که برویم طرف نیمروز.
**: یعنی این می شود فردای شب یلدا؟
مادر شهید: نه، همان شب یلدا بود. این با قاچاقبر حرکت کرد آمد طرف نیمروز. سر سه روز دیگر زنگ زد و گفت من در خانه پدرزنم در ورامین هستم. ۵ روز ماند در ایران. زنگ زد به من گفت من رفتم به امامزاده جعفر که پیشوا باشد و ثبتنام کردهام، اما خانمم رفته کنسل کرده! من رفتم شاه عبدالعظیم در زیارتگاه بی بی زبیده و آنجا ثبتنام کردم. زنم خبر ندارد. اینجا ثبت نام کردم، صحبت که کردیم آنجا رفتیم در دفتر به من گفت تو هیچ نیازی به آموزش نداری، اینجا ۲۵ روز در پادگان آموزش می دهیم، اما تو نیاز به آموزش نداری. من الان رفتم ثبت نام کردم به من گفتند فردا ساعت ۹ پرواز داری.
**: این سئوالم را از حاج آقا بپرسم: شما وقتی متوجه شدید حاج خانم راضی است، دیگه شما هم راضی شدید؟
پدر شهید: بله.
**: این تکه خداحافظی آخر که با ایشان [مادر شهید] داشت، با شما هم داشت؟
پدر شهید: با هم بودیم. با من هم داشت.
مادر شهید: حساب کنید فاصله ما تا قاچاقبر به اندازه پیشوا تا ورامین بود. ما با پدر و مادر و پسرم جعفر که تقریبا ۱۶ ساله بود تا همین ورامین با هم رفتیم، و آنها را رساندیم به ماشین و برگشتیم.
**: این صحبتها آنجا اتفاق افتاد؟
مادر شهید: بعد دوباره آمد ایران؛ اینجا که آمد به من زنگ زد که ما اعزام شدیم و به ما گفتند که آموزش نمی خواهی و باید بروی.
پدر شهید: رفقایش هم شهادت داده بودند که این نیاز به آموزش ندارد.
مادر شهید: بعد دوباره بهش گفتم که تیکت (بلیط) گرفتی که بروی سوریه؟ گفت نه، اینها به من شماره دادند شماره را هم از من گرفتند، فقط گفتند روی گوشی پیامک می فرستیم. گفتم کجایی الان؟ گفت الان می خواهم بروم خانه لباسهایم را جمع کنم. گفتم زنت خبر دارد؟ گفت نه، زنم الان خوشحال است که رفته به امامزاده جعفر و سفر من را کنسل کرده. عباس رفته در خانه و پدرزن و مادرزنش هم بودهاند. به عمویش و به مادرزنش گفته من ساعت ۹ حرکت دارم به طرف سوریه. به اینها گفته. آنها گفتند زهرا (همسرت) هم می داند؟ گفته نه، می خواهم الان به زهرا بگویم. به زنش می گوید، زنش می گوید نه؛ آنجا را کنسل کن که نمی توانی بروی. عباس هم گفته باشد. لباس هایش را جمع می کند با بچهاش و خانمش خداحافظی می کند و می رود.
خانمش می گوید این نمی تواند برود، حالا می رود آنجا برگشت می خورد. عباس که می رود و به سوریه می رسد ساعت یک شب می شود. تا می رود در فرودگاه و معطل می شود و می رسد سوریه ساعت یک بامداد می شود؛ زنگ می زند می گوید من سوریه هستم. فردا صبحش خانمش زنگ زد به من گفت پسرت رفت سوریه. گفتم رفت که عیب ندارد؛ فقط دعا کن. همسرش گفت من اصلا دعا نمی کنم برایش چون رضایت من نبود. گفتم تو می دانی همین یک سال را فقط می رود و زیر قولش نمی زند. یک پسری بود که قول می داد سر قولش می ماند، یک کار هم می گفت می کند، می کرد، یا هر طوری بود باید من را راضی می کرد.
گفتم اگر تو در افغانستان ۸ سال خدمت کردی، مال خاک و وطن و ناموس بود؛ تو حقت را انجام دادی، تو چه کار داری به کشور عربی؟ برگشت گفت مامان تو چه می گویی؟ من به کشور عربی کار ندارم، مگر آنجا خاک بی بی زینب نیست؟ مگر تو نرفتی کربلا. (سن ۱۵ سالگی با هم کربلا رفتیم) ما اینقدر می گوییم حسین حسین اینقدر می گوییم زهرا زهرا برای چیست؟ ما می رویم خدمت بی بی زینب می کنیم، حرم بی بی زینب در خطر است.
**: با شما هم تماس گرفتند حاج آقا؟
پدر شهید: بله. همان اولی که رسید، ساعت یک شب، با من هم تماس گرفت و گفت که اتفاقا من الان داخل حرم بی بی زینب هستم؛ دارم به جای شما زیارت می کنم. من هم گفتم خدا قبول کند، دستت هم درد نکند. با هم خیلی شوخی می کردیم. گفتم دستت درد نکند فقط مواظب باش که تو را توی پاکت نندازند!
**: پاکت؛ منظورتان تابوت است؟
پدر شهید: بله، گفتم می کُشندت. مواظب باش که توی پاکت نندازنت، چون در افغانستان به نظامیها پاکت می گویند. مراقب باش. همین طوری گفتم هر چه خدا بخواهد. دیگر خداحافظی کردیم، تقریبا سه ماه، یا این حدود، به من زنگ نزد. من فقط همین را برایش گفتم، گفتم من از این لحظه گوشهایم را تیز می کنم که خبر شهادت تو را چه کسی به من می رساند . همین طور بهش گفتم. خندید گفت نه بابا تو افغانستان هم هر روز می رفتی سید مرتضی؛ جنازه تشییع می کردی و سر تابوت را باز می کردی می گفتی این عباس من است.
**: کِی؟
پدر شهید: آن موقع که در طالبان بود خیلی شهید می آمد آنجا، همه را به گذرگاه مهدی که گفتم شهدا دفن هستند می آوردند. گفت فکر کن یکی از آنها هم پسر توست. همیشه می گفت. یعنی از منطقه پنجواهی قندهار جنازهها که را وقتی می انداختند کیسه هایی که می گفتیم پاکت، خودش زنگ هم می زد می گفت بابا امروز شش تا شهید از پنج واهی من فرستادم، مال هرات، شیعه های هرات؛ سنی های هرات را آنجا نمی آورند هر جایی می برند اما شیعه ها را آنجا می آورند. می گفت ۵ **: ۶ تا بچه ها را فرستادیم در پاکت. می رفتم خداییش و تشییع شرکت می کردم.
**: منظور عباس آقا این بود که ممکن است یک بار هم پیکر من را بیاورند؟
پدر شهید: بله. خلاصه قسمتش آنجا نشد. رفت سوریه و بعد از دو ماه و نیم به من زنگ زد و گفت من مرخصی گرفتم آمدم ایران. در حقیقت از ایران زنگ زد.
**: آنجا بیشتر درگیر عملیات بود که تماس نمی گرفت؟
مادر شهید: نه، از سوریه هم سعی میکرد با افغانستان نگیرد. می گفت که طالبان همیشه شنود می کند و خط شما لو می رود. شما آنجا نمی توانید آرامش زندگی داشته باشید. بیشتر، از ایران زنگ می زد.
پدر شهید: گفت آمدم ایران، شاید ۱۰ **: ۱۵ روز بمانم و بروم. من همین طوری گفتم ببین اگر آرام گرفتی، خدا قبول کند، نرو، دیگر بس است. گفت نه می روم من، یک سال را می روم.
**: کسی که می رود آنجا، تازه اشتیاقش بیشتر می شود.
پدر شهید: بله؛ تازه گرفتار می شود. بعد گفتم خیلی خب.
مادر شهید: زنگ می زد و می گفت شما هم پاسپورت بگیر بیا زیارت.
پدر شهید: البته من هم ناگفته نماند قبل از اینکه زن و بچه این را فرستادم افغانستان، من خودم رفتم آنجا اسم نویسی کنم برای سوریه، اینها به من اجازه ندادند از افغانستان. خودم می خواستم بروم قبل از او.
**: این که می گویید چه زمانی است؟
پدر شهید: زمانی که من زن و بچه او را فرستادم افغانستان؛ سال ۹۲؛ همان اوایل.
مادر شهید: سوریه تازه درگیر شده بود…
پدر شهید: می خواستم بروم، اینها نگذاشتند، اجازه نداد، مخصوصا آن دختر دومم که گفتم مامایی خوانده. من دخترهایم خیلی برایم عزیز هستند، نسبت به پسرهایم دخترهایم عزیزترند… واقعا دخترهایم را دوست دارم. این زنگ زد گفت بابا من هیچی نمی خواهم، نه پول می خواهم نه ثروت می خواهم، همین که داریم خدا را شکر بس است، من بابایم را می خواهم؛ فردا باید بیایی خانه؛ این حرف ها سرم نمی شود. من واقعیتش فردایش رفتم خانه، دیگه سوریه نرفتم.
اعزام دوم ۱۵ روز اینجا بود، بعد از ۱۵ روز، فکر می کنم شب بود، دیدم یک شماره غریبه به گوشی ام زنگ زد. بعد از سوریه هم وقتی زنگ می زنند افغانستان بیشتر مواقع شماره خود افغانستان می افتد. دیدم شماره مال افغانستان است، گفتم چیه؟ گفت بابا من هستم، عباس، من دوباره حرم بی بی زینب هستم… گفتم چه زود رفتی؟ گفت رفتم دیگر.
**: بار دوم خانمش چی گفته بود؟
پدر شهید: بار دوم خانومش هم راضی شده بود، ولی بار دوم خداحافظی که کرده بود خداحافظی اش واقعا خداحافظی بود دیگر. از ما حلالیت گرفت، دختر کوچک من آن زمان چهار پنج ساله بود، زنگ زد از او هم حلالیت گرفت، از خواهرهایش، برادرهایش، خلاصه از همه. یکی را یک سیلی زده بود به خاطر پسرش، همان را ازش حلالیت گرفت که من زدمش. از مادرش خداحافظی کرد.
مادر شهید: شب تا صبح با خانومش صحبت کرده بود.
پدر شهید: واقعیتش من آنجا تنم لرزید. گفتم این خداحافظی یک بوی خاصی می دهد، باز هم هر چه خدا بخواهد. این رفت به شهر تدمر که آن زمان محاصره کامل بود. دیگر همانجا به شهادت رسید.
**: از موقعی که اعزام دوم رفتند تا شهادت چند روز؟
پدر شهید: ۱۷ روز.
**: نحوه شهادتشان چطور بود؟
پدر شهید: آنجا گروهبان بوده در همین تدمر، با آن سربازها، وقتی با نیروهای خودش می روند در آن منطقه ای که قرار بوده بگیرند، متاسفانه محاصره بوده، خب کلا داعش آنجا مسلط بوده. یک تپه ای هم بوده آنجا مثل اینکه یک تیر می خورد به رانش. بعد صدا می زند به آن رفقایش می گوید من فکر می کنم زخمی شدهام. چون بالای تپه بوده بعد آنها عباس را می آورند یک گوشه ای و می گویند حالا اینجا آرام بگیر تا ببینیم چه می شود.
آنها کمک های اولیه را بلد بودند، نمی شد منتقل کنند عقب چون محاصره بودند، ۸ ساعت محاصره بودند.
مادر شهید: دوستش گفت بعد از اینکه زخمی شد یک ساعت ما درگیری داشتیم. دستمال را بست به ران و…
پدر شهید: زد و خوردها ۸ ساعت طول می کشد. در همین حین که محاصره بوده بالاخره خمپاره و … می آمده، تبادل آتش بوده دیگر، نمی دانم خمپاره یا چه چیز دیگری می آید همین طور که افتاده بوده، کنار او می افتد و منفجر می شود. عباس را بلند می کند از سر تپه و پرت میکند پایین تپه. این که پرت می کند پایین، به تخت و پشت که می خورد، پشت سر و جمجمه اش شکسته بود؛ رفته بود داخل. زخم نشده بود، خونریزی هم نکرده بود، فقط خونریزی داخلی و مغزی کرده بود، جمجمه اش شکسته بود. این همین طور که می خورد زمین در اثر همین خونریزی مغزی به شهادت رسیده بود.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «امیر خنده جان» رزمنده تخریبچی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) روایتی از شهادت ابوالفضل رمضانی در ۱۸ تیر سال ۱۳۶۵ در قلاویزان مهران را روایت کرد که در ادامه میخوانید.
«تمام سر و صورتم را خون گرفته بود. ابتدا فکر کردم مجروح شدم، خونها را از صورتم پاک کردم و تکانی خوردم. چیزی نشده بود، سینه را از خاک بلند کردم و یه نگاه به اطراف انداختم. دیدم ابوالفضل رمضانی پاش به پوست آویزان است و وسط معبر افتاده، آمدم بالای سرش، دیدم زنده است.
خودم را به برادر لطیفی که چند متر جلوتر بود رساندم و با هم مشورتی کردیم. قرار شد برادر لطیفی معبر را ادامه دهد و من هم ابوالفضل را از معبر بیرون ببرم. طناب معبر را توی میدان محکم کردم و ابوالفضل رمضانی هم خودش کمک کرد و در حالیکه خون زیادی از محل زخمهاش میآمد به اول میدان آمدیم و بچههای امدادگر را خبر کردم و مشغول بستن زخم ابوالفضل شدند و من برگشتم توی میدان مین.
مسیر معبر و طناب معبر سفید رنگ با خونهایی که از ابوالفضل رفته بود کاملا قرمز شده بود، دو نفری معبر را تمام و سیم خاردارهای توپی آخر میدان مین را هم قطع کردیم، هنوز دشمن متوجه نشده بود. معبر کامل باز شده بود یکی دوبار عرض معبر را رفتیم و آمدیم و وارسی کردیم که مین جا نمانده باشه.
فرمانده گردان را هم آوردیم توی معبر و ایشان هم تا انتهای معبر رفت و خاطرش جمع شد که معبر باز است. آمدیم اول میدان و سر وقت شهید ابوالفضل رمضانی.
خونریزی زیاد خیلی بیحالش کرده بود. ابوالفضل قد بلندی داشت و خیلی هم هیکلی بود اما این زخم کاری همه توانش را برده بود؛ اما اون لبخند همیشگی روی لبانش بود. با برادر لطیفی کارها را تقسیم کردیم. من اول میدان نشستم و لطیفی هم رفت آخر میدان و بچههای گردان قمر بنی هاشم (ع) برای شکستن خط دشمن و شروع عملیات وارد معبر شدند. درگیری شروع شد دشمن مقاومت و آتش سنگینی رو منطقه اجرا میکرد.
سمت چپ ما چند تا تیربار سنگین کار میکرد. نارنجک برداشتم و برای آخرین بار نگاهم به ابوالفضل افتاد که دیگر رمقی به تن نداشت. با او خداحافظی کردم و رفتم سر وقت سنگر دوشکا؛ با دشمن درگیر شدیم و خودم هم مجروح شدم و وقت عقب آمدن سراغ ابوالفضل را گرفتم. او را عقب برده بودند. توی بیمارستان بودم که خبر دادند ابوالفضل رمضانی شهید شده.
هنوز یاد آن معبر که طناب معبرش با خون ابوالفضل رنگین شد زنده است. آنهایی که از مرز مهران به کربلا مشرف میشوند یادشان باشد معبر عبورشان با خون شهید ابوالفضل رمضانی سرخ شده و اگر زیارت با عزتی دارند از برکت ابوالفضلهاست.»
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «امیر خنده جان» رزمنده تخریبچی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) روایتی از شهادت شهید ابوالفضل رمضانی در ۱۸ تیرماه سال ۱۳۶۵ در قلاویزان مهران را روایت کرد که در ادامه میخوانید.
تمام سر و صورتم را خون گرفته بود. ابتدا فکر کردم مجروح شدم، خونها را از صورتم پاک کردم و یه تکانی خوردم. چیزی نشده بود، سینه را از خاک بلند کردم و یه نگاه به اطراف انداختم. دیدم ابوالفضل رمضانی پاش به پوست آویزان است و وسط معبر افتاده، آمدم بالای سرش، دیدم زنده است.
خودم را به برادر لطیفی که چند متر جلوتر بود رساندم و با هم مشورتی کردیم. قرار شد برادر لطیفی معبر را ادامه دهد و من هم ابوالفضل را از معبر بیرون ببرم. طناب معبر را توی میدون محکم کردم وابوالفضل رمضانی هم خودش کمک کرد و در حالیکه خون زیادی از محل زخمهاش میآمد به اول میدان آمدیم و بچههای امدادگر را خبر کردم و مشغول بستن زخم ابوالفضل شدند و من برگشتم توی میدون مین.
مسیر معبر و طناب معبر سفید رنگ با خونهایی که از ابوالفضل رفته بود کاملا قرمز شده بود، دو نفری معبر را تموم کردیم و سیم خاردارهای توپی آخر میدان مین را هم قطع کردیم، هنوز دشمن متوجه نشده بود. معبر کامل باز شده بود یکی دوبار عرض معبر را رفتیم و آمدیم و وارسی کردیم که مین جامانده باشه.
فرمانده گردان را هم آوردیم توی معبر و ایشان هم تا انتهای معبر رفت و خاطرش جمع شد که معبر باز است. آمدیم اول میدان و سر وقت شهید ابوالفضل رمضانی.
خونریزی زیاد خیلی بیحالش کرده بود. ابوالفضل قد بلندی داشت و خیلی هم هیکلی بود. اما این زخم کاری همه توانش را برده بود، اما اون لبخند همیشگی روی لبانش بود. با برادر لطیفی کارها را تقسیم کردیم. من اول میدان نشستم و لطیفی هم رفت آخر میدان و بچههای گردان قمر بنی هاشم (ع) برای شکستن خط دشمن و شروع عملیات وارد معبر شدند. درگیری شروع شد دشمن مقاومت میکرد و آتش سنگینی رو منطقه اجرا میکرد.
سمت چپ ما چند تا تیربار سنگین کار میکرد. نارنجک برداشتم و برای آخرین بار نگاهم به ابالفضل افتاد که دیگر رمقی به تن نداشت با او خداحافظی کردم ورفتم سروقت سنگر دوشکا، با دشمن درگیر شدیم و خودم هم مجروح شدم و وقت عقب آمدن سراغ ابوالفضل را گرفتم او را عقب برده بودند. توی بیمارستان بودم که خبر دادند ابوالفضل رمضانی شهید شده.
هنوز یاد آن معبر که طناب معبرش با خون ابوالفضل رنگین شد زنده است. آنهایی که از مرز مهران به کربلا مشرف میشوند یادشان باشد معبر عبورشان با خون شهید ابوالفضل رمضانی سرخ شده و اگر زیارت با عزتی دارند به یمن از پا افتادن ابوالفضلهاست.