دلنوشته ای برای خودم بچه که بودم منظورم وقتیه که مدرسه میرفتم همیشه این حسرت توی وجودم بود…
دلنوشته ای برای خودم?
بچه که بودم منظورم وقتیه که مدرسه میرفتم همیشه این حسرت توی وجودم بود که با پدرم صبح ها تا مدرسه قدم بزنم و از کل ماجراهای اون روز براش تعریف کنم و اونم با لبخند به حرفهام گوش بده
اما همیشه پدرم قبل از اینکه من بیدار بشم رفته بود و پوتین های بلند و مشکی رنگش رو جلوی در نمیدیدم
.
بچه که بودم ارزوم بود اون کلاه که روش ارم ارتش بود رو بذارم روی سرم کلی بازی کنم
.
بچه که بودم غصه میخوردم بعضی شبها بابام پیشمون نیست و ما مجبوریم شبها تنها بمونیم
یا غصه میخوردم وقتی که به بابام گفتم اون ساعت صورتی رنگی که دوستم داشت رو برام بخره و اون فقط سرش انداخت پایین و شب وقتی فکر کرد من خوابم
داشت حساب میکرد که اگه این ماه برای خودش کفش نخره میتونه اون ساعت رو برای من بخره
اما من دیگه اون ساعت رو دوست نداشتم
خجالت میکشیدم به دوستام بگم که
کیف کوله ای من مال پارساله
اما الان همه چیز فرق کرده
دیگه غصه نمیخورم چون میدونم اون روزهایی که من حسرت میخوردم پدرم
همه تلاششو میکرد تا بقیه هم کلاسی هام
امنیت داشته باشند
الان افتخار میکنم به این که فرزند یک ارتشیم افتخار میکنم جزوی از خانواده لشکر امام حسینم
افتخار میکنم که صبوری من باعث خوشحالی قلب رهبرم و امام زمانم میشه
الان با افتخار میگم من دختر یک ارتشیم
.
.
این عکس دلبر از ? @hafidatolhosein
▫️
منبع
_yasna_kamyab@
*بازنشر مطالب شبکههای اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکهها منتشر میشود.