کوت عبدالله

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد



حاج حمید موقعی که مشغله‌اش کمتر بود، به خانه که می‌آمد، بچه‌ها می‌گفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف می‌کرد. گاهی که بچه‌ها می‌گفتند بابا! چرا ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیری؟…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

باید ۴۰۰ دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

مردی که همه سال را روزه بود! + عکس

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

عاقبت دختری که معادل ۱۵۰میلیارد تومان مهریه خواست!

«حمید» چگونه از «پری» خواستگاری کرد؟

نه به ناهار سپاه رسیدیم نه به ناهار بسیج!

ترفند یک سردار برای بازنشستگی از سپاه! + عکس

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام “جرف النصر” معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: شما ازدواج کرده بودید؟

همسر شهید: بله، مریم و هدی را داشتم. دارم خاطرات بچگی را با بعدها ربط می‌دهم. پرسیدم کی بوده؟ گفت در بازجوئی گفته که اسمش فریده است. هم در دوران مدرسه آن ماجرا برایم پیش آمد که از پدر و مادرش ترسیدم، هم در دوره جنگ از او بازجوئی کرده و برای بچه‌های سپاه از او اطلاعات گرفته بودم. فهمیدم که اینها زندگی‌شان از هم پاشیده و این دختر هم به راه‌های بد کشیده شده. از آن آپارتمان به سپاه گزارش می‌دهند که چنین موردی پیش آمده و ما نمی‌دانیم چه کار کنیم. اینها هم نیرو می‌فرستند و پاسدار بنده خدا پتو می‌اندازد روی سر فریده و او را می‌گیرد.

**: حالت غیرعادی داشته.

همسر شهید: بله، از نظر روحی و روانی به هم ریخته شده بود، چون زندگی آشفته‌ای داشتند. دو تا دوست داشتم که با هم توی یک نیمکت می‌نشستیم. این دو تا هم در دادگاه انقلاب جزو بازداشتی‌ها بودند. در دوران مدرسه که با هم بودیم که گفتم یک روز تصمیم گرفتیم با هم لباس همرنگ بخریم، خیلی با هم دوست بودیم. من به یکی‌شان خیلی علاقه داشتم. سالی که تابستان‌ها در کرمانشاه زندگی می‌کردیم، پدرم چون در آبادان مشغول کار بود، نمی‌توانست همراه ما بیاید و باید در محل کارش می‌ماند. شرکت نفت حقوق بابا را هر دو هفته یک‌بار می‌داد. حقوق که می‌گرفت، برای ما می‌فرستاد. برادرم هم چون تحصیلات عالیه داشت، در دوره سربازی به او اجازه دادند بودند بیرون از پادگان جائی را بگیرد و موهایش را هم نزند.

برادرم اخلاقی داشت که وقتی به او پول می‌دادند، در جیب با کیفش نمی‌گذاشت و همیشه در جعبه‌ای قرار می‌داد و روی تاقچه می‌گذاشت که هر کسی که به پول نیاز دارد برود بردارد. یادم هست یک بار به او گفتم می‌خواهم برای دوستانم سوغاتی بخرم. سر کوچه‌مان در کرمانشاه یک مغازه لوازم‌التحریرفروشی بود که تراش‌هائی به شکل قو آورده بود. تازه کتاب‌هائی که وقتی آنها را باز می‌کردی، تصاویر کتاب برجسته می‌شد و بیرون می‌آمد، به بازار آمده بود. برای این دو تا دوستم تصمیم گرفتم آنها را بخرم. به برادرم گفتم که برای خرید سوغاتی پول لازم دارم و او گفت تو که می‌دانی پول کجاست. برو بردار. این اخلاقش خیلی برایم جالب بود که هیچ وقت پول را قایم نمی‌کرد.

**: اسفندیار؟

همسر شهید: بله. پول را جلوی دست می‌گذاشت و می‌گفت هر کسی که لازم دارد بردارد. من رفتم برداشتم و آن کتاب‌ها و تراش‌ها را خریدم. در کنار کارون یک پارک فضای سبز داشت که در آن تاب و سرسره و وسایل بازی بچه‌ها بود. قرار گذاشتیم و رفتیم آنجا. با وسایل بازی یک کمی بازی کردیم و بعد آفاق گفت بیائید قایم باشک‌بازی کنیم. نوبتی چشم گذاشتیم. نوبت من که شد، وقتی چشم گذاشتم، بعد که چشم‌هایم را باز کردم، هر چه گشتم آنها را پیدا نکردم و رفتم خانه. خیلی ناراحت شدم، طوری که بعد از این همه سال یادم نرفته. خاطره‌های خوب از یادم رفته‌اند، این یکی که به دردم نمی‌خورد یادم مانده.

**: چیزهائی که برای آدم خیلی مهم هستند در ذهنش باقی می‌ماند.

همسر شهید: موقعی که رفتم سر کلاس، سه تائی روی یک نیمکت می‌نشستیم. آنها سلام کردند، ولی من ناراحت بودم و جوابشان را ندادم. یکی‌شان که من خیلی دوستش داشتم، گفت ما نمی‌خواستیم این کار را بکنیم. تقصیر فلانی بود که گیر داد. گفت برویم و پری دنبالمان بگردد و ما را پیدا نکند، چقدر مزه می‌دهد! من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم تو اگر دوست واقعی من بودی قبول نمی‌کردی و زیر بار حرفش نمی‌رفتی. معلوم است که خودت هم می‌خواستی. گفت نه به خدا. اول خیلی ناراحت بودم و تند برخورد کردم، ولی چون قلباً دوستش داشتم، او را بخشیدم، اما آن یک نفر را نبخشیدم. گفتم من رفته و از داداشم پول گرفته و برای شما سوغاتی خریده‌ام و حالا شما با من این رفتار را می‌کنید؟ خودشان هم ناراحت شدند، ولی دیگر دوستی من با آنها مثل قبل نشد. آن موقع خیلی به آنها وابسته بودم، ولی این کارشان برای من یک درس شد که خیلی از کسی توقع نداشته باشم. شاید هر کسی که این ماجرا را بشنود بگوید موضوع مهمی نبوده، ولی برای من خیلی گران تمام شد و خیلی اذیت شدم.

بعد اینها را در دوره انقلاب در دادگاه انقلاب دیدم که جیب‌هایشان پر از قلوه سنگ بود و با آنها توی سر بچه‌های سپاه زده بودند.

**: اگر همسن شما بوده باشند، نباید بیشتر از ۱۵، ۱۶ سال می‌داشتند.

همسر شهید: همین‌طور هم بود. وقتی انقلاب فرهنگی شد، همه…

**: با اعوان و انصارشان آمده بودند به میدان

همسر شهید: اینها نشأت از خانواده‌هایشان بودند. خانواده‌هایشان مخالف نظام بودند و به اینها هم سرایت می‌کرد.

**: من تصور می‌کردم چون انقلاب فرهنگی بوده، کسانی را که دستگیر می‌کردند باید سن دانشجو به بالا می‌بوده

همسر شهید: نه، کلاً همه درگیر شده بودند. کارگر، دانش‌آموز و… البته در دانشگاه‌ها دانشجوها بودند، ولی همه‌گیر شده بود. دانشجوها در خانه‌هایشان برای دیگران صحبت می‌کردند. مثل زمان شاه نبود که همه احتیاط می‌کردند. همه فکر می‌کردند فضا باز شده و همه چیز را می‌توانند بگویند و واقعاً هم می‌گفتند. پدرم می‌گفت زمان شاه وقتی یک پاسبان مشروب می‌خورد و می‌آمد و توی خیابان عربده می‌کشید، همه از ترس، سرهایشان را می‌کردند زیر پتو، ولی بعد از انقلاب، مردم به شخص اول مملکت هم فحش می‌دادند و کسی کارشان نداشت.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: هیچ ملاک و معیاری نداشت.

همسر شهید: فکر می‌کردند آزادی این است که همه‌جور حرفی زده شود و رعایت شخصی را هم که آدم درستی بود نمی‌کردند. به هر صورت این قضیه پیش آمد.

**: در دادگاه انقلاب که آنها را دیدید، واکنشتان چه بود؟

همسر شهید: من سعی می‌کردم به سمت آنها نروم.

**: آنها هم شما را دیدند؟

همسر شهید: شاید. اینها را دسته‌بندی و در هر اتاقی تعدادی را بازداشت کرده بودند. من مسئول اتاقی بودم که اینها در آن نبودند.

**: کجا آنها را دیدید؟

همسر شهید: یک لحظه در سالنی که همه‌شان بودند و آن پاسدار را زدند، دیدم و سریع خودم را رساندم بیرون و به پاسداری که مسلح بود گفتم برود داخل که آمد و شلیک کرد. بعد هم سعی کردم که اصلاً با آنها برخورد نداشته باشم.

**: دیگر خبری از آنها نداشتید؟

همسر شهید: خانه ما اوایل زیتون کارمندی بود و خانه ییک از آن‌ها که خیلی دوستش داشتم، اواخر آنجا بود. آخرین خبری که از او داشتم همان بود که گفتم که رفته بود بالای پشت‌بام.

**: در زیتون کارمندی فقط نیروهای سپاه که نبودند، مردم عادی هم بودند.

همسر شهید: بیشتر شرکت نفتی بودند که خانه‌های شخصی در زیتون کارمندی خریده بودند.

**: شما بعد از کیان پارس رفتید آنجا زمین خریدید و آنجا خانه ساختید؟

همسر شهید: نه، بعد از کیان پارس چند بار جابه‌جا شدیم تا نهایتاً سپاه در زیتون کارمندی به ما زمین داد که ساختیم. به هر حال بعد از دوران مدرسه، یک‌بار دیگر هم آن دوستانم را در آنجا دیدم. داستان آن دوستم را هم در منطقه‌مان می‌گفتند که پدرش مرد مظلومی بود. خانواده‌اش برایش زنی را درنظر می‌گیرند که چند سال از خودش بزرگ‌تر بود و صورت آبله‌روئی هم داشت. زن را سر سفره عقد می‌بیند و فرار می‌کند و بعد می‌روند او را می‌گیرند و می‌آورند. در منطقه‌ای که کوچک است همه این قصه‌ها را می‌شنوند.

در دوران مدرسه گروهی بود به اسم شیربچگان که لباس‌های سرمه‌ای و یقه‌های سفیدی داشتند، ولی در دوره راهنمائی جزو پیشاهنگان شده بودم. لباس ما رنگ نظامی بود و دستمال گردن می‌بستیم. اینها را هم یادم هست. در فعالیت اجتماعی‌ای که داشتم، یکی در دوره ابتدائی بود که اسمش شیربچگان بود و در دوره راهنمائی هم پیشاهنگی بود.

**: چه کار می‌کردید؟

همسر شهید: کارهای بهداشتی. بچه‌ها خودم که بعدها مدرسه می‌رفتند، به اسم مأمور بهداشت و این‌طور چیزها فعالیت می‌کردند یا فروش خوراکی‌هائی در مدرسه به نفع هلال احمر (شیر و خورشید) این کارها را می‌کردیم. در مدرسه می‌پرسیدند چه کسانی می‌خواهند شیربچه یا پیشاهنگ بشوند. اردوهای پیشاهنگی می‌رفتیم. یک چیز مهمی در ذهنم هست.

**: از اردوها چیزی یادتان هست؟

همسر شهید: یادم هست شعر یادمان می‌دادند یا سلام دادن. لباسمان هم رنگ نظامی بود. روش گره زدن‌های مختلف را به ما یاد می‌دادند که مثلاً وقتی می‌خواهیم چادر علم کنیم چه جوری گره بزنیم. چیز زیادی یادم نیست. خاطرات سال ۴۰، ۵۰ سال پیش است.

**: مادر من متولد سال ۴۲ و تقریباً همسن و سال شماست و تعریف می‌کند که…

همسر شهید: تولد من هم در شناسنامه ۴۲ است. هم تاریخ تولدم جعلی است، هم فامیلم. فامیلم مرادی است، در شناسنامه شده نرادی.

**: مادرم می‌گفت که به ما سیب و شیر می‌دادند.

همسر شهید: آن بخش تغذیه بود. سیب و پرتقال‌های درشت لبنان می‌دادند. همین‌طور شیر. گاهی هم قابلمه لوبیا می‌آوردند. نمی‌دانم چرا با قابلمه!؟ به ما می‌گفتند فردا تغذیه لوبیا داریم، با خودتان ظرف بیاورید یا شیر داریم، لیوان بیاورید. پرتقال‌ها و سیب‌های درشت و قرمز را خوب یادم هست.

مادرم می‌گفت تا راهنمائی خوانده بود و دیگر پدر بزرگم اجازه نداده بود که برود درس بخواند، چون به سن تکلیف رسیده بود و پدربزرگم، یعنی دائی مادرم، شیخ بوده. مادرم هم بعد از انقلاب ادامه تحصیل داده بود. می‌گفت، چند بار سیب‌ها را بردم خانه، تمام نمی‌شد.

یادم هست تلویزیون تازه به ایران آمده بود و هر کسی تلویزیون نداشت. ما یک همسایه داشتیم که تلویزیون داشت. من می‌گفتم بابا! ما تلویزیون می‌خواهیم. می‌گفت بابا! تلویزیون گران است. توی این منطقه ما جز دو سه نفر کسی تلویزیون ندارد. از کجا بیاورم بخرم؟ گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. همین آقای عباسی که پسرش پاسدار بود و بعدها آمد به…

**: یعقوب؟

همسر شهید: بله، یعقوب عباسی. آقا عباسی هم شرکت نفتی بود و در منطقه کارون که ما بودیم زندگی می‌کرد. ترک هم بود. ایشان کالا می‌آورد و به صورت اقساط می‌داد و سفته می‌گرفت. به پدرم گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. گفت دختر! واجب نیست. گفتم نه، دوستم همیشه می‌آید و قصه‌های شهرزاد را تعریف می‌کند.

**: مادر من می‌گفت مراد نفتی نشان می‌داد.

همسر شهید: مراد برقی، ولی او قصه شهرزاد را تعریف می‌کرد و من خیلی دوست داشتم، چون در کارهای هنری و این خواب و خیال‌ها بودم. گفتم بابا! هر جور که هست باید برویم بخریم. پدرم ظهر که از سر کار می‌آمد، ناهار می‌خورد و می‌خوابید، عصر که بیدار می‌شد می‌رفت خرید. پدرم کلاً از گوشت و مواد یخ‌زده و غذای مانده خیلی بدش می‌آمد و هر روز همه چیز را تازه می‌خرید. من هم به پدرم رفته‌ام و به محض اینکه چیز یخ‌زده‌ای می‌خورم، معده‌ام به هم می‌ریزد. عصر که می‌شد بلند می‌شد و قدم‌زنان می‌رفت خرید. تا سال‌های آخر عمرش هم همین‌جوری بود. هیچ‌وقت گوشت را در یخدان یخچال نمی‌گذاشت. همه چیز را همیشه روزانه می‌خرید.

عصر که از خواب بلند می‌شد، یک چای می‌خورد و قدم‌زنان می‌رفت پیش آقای غضنفر و موقع برگشتن خرید خانه را می‌کرد و برمی‌گشت. من از برادرم خسرو پرسیدم بابا کجاست؟ گفت رفته پیش آقای غضنفر. گفتم بیا با هم برویم پیش بابا. گفت برای چه؟ گفتم برویم بگوئیم تلویزیون بخرد. گفت ول‌کن. گفتم نخیر، ما هم تلویزیون می‌خواهیم. رفتیم در مغازه آقای غضنفر. پدرم آنجا بود. گفتم بابا! بیا کارت دارم. گفت بگو. چه می‌خواهی؟ پفک می‌خواهی؟ آب‌نبات می‌خواهی؟ گفتم نه، شما بیا، کارت دارم. آقای غضنفر گفت هر چه می‌خواهی بگو خودم به تو می‌دهم. پدرت را چرا بلند می‌کنی؟ گفتم من پفک و آدامس و این‌جور چیزها را نمی‌خواهم. پرسید پس چه می‌خواهی؟ گفتم بابا! برویم پیش آقای عباسی تلویزیون بخریم؟ آقای غضنفر گفت، گفتم هر چه می‌خواهی بگو، ولی نه دیگه چنین چیزی. گفتم من نمی‌دانم. باید بیائی برویم.

خلاصه آن‌قدر به پدرم پیله کردم تا مجبور شد برویم خانه آقای عباسی که پدر همین یعقوب عباسی است. ما را که دید گفت خیر است آقای مرادی! چطور شده این‌طرف‌ها آفتابی شده‌ای؟ گفت هیچی. دختر ما پیله کرده می‌گوید تلویزیون می‌خواهم. گفت خب، راست می‌گوید. الان همه بچه‌ها تلویزیون دارند. کارتون‌های قشنگ می‌گذارد.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: می‌خواسته جنسش را بفروشد.

همسر شهید: بله، به پدرم گفت راست می‌گوید. تو چرا نمی‌خری؟ پدرم گفت سه چهار نفر بیشتر در این کارون تلویزیون ندارند. کجا همه دارند؟ گفت همان سه چهار نفر، همه مردم می‌روند خانه‌هایشان تلویزیون تماشا می‌کنند. رو کرد به من گفت راست می‌گوئی. خوب کردی پدرت را آوردی. فردا شب به خانه‌تان می‌آیم و سفته‌ها را هم می‌آورم پدرت امضا می‌کند. تلویزیون را هم می‌آورم. آنجا اولین‌بار بود که من کلمه سفته را شنیدم. من هم خیلی ذوق کردم و گفتم نمی‌شود امشب بیاورید؟ گفت نه، الان که ندارم. باید بیاورم. خیلی خوشحال شدم. به قیافه پدرم نگاه کردم. بنده خدا در هم بود، چون باید کلی سفته را پرداخت می‌کرد. خلاصه فردای آن روز آقای عباسی آمد و برایمان تلویزیون آورد. تلویزیون بزرگ مبله دردار بلر(Blair) بود. کله کلیدش تاج داشت. من آن‌قدر ذوق کردم که به همه بچه‌ها گفتم ما امشب تلویزیون داریم، هر کسی که می‌خواهد بیاید تماشا کند.

خلاصه مسبب و بانی خریدن تلویزیون من شدم. پدرم به حرف بچه‌هایش خیلی گوش می‌داد. از من هم خیلی پشتیبانی می‌کرد. برادرم فریدون همیشه می‌گفت تا باید درس بخوانی، ولی این‌طور نبود که سر کتاب بنشینم. در سال‌های بعد که ادامه دادم، رشته انسانی رفتم و قافیه و عروض را ۱۰ یا ۱۲ شدم. عربی هم گمانم ۱۰ یا ۱۲ شدم، ولی ریاضی شدم ۱۷، زیست‌شناسی ۱۸، فیزیک همین‌طور. چیزی را که قرار بود یاد بگیرم، سر کلاس مطلب را می‌گرفتم، ولی در خانه زیاد اهل درس خواندن نبودم. به کتاب هم علاقه داشتم. برادر بزرگ که اهل کتاب خواندن بود، هر وقت از کرمانشاه یا تهران می‌آمد، برایمان کتاب هدیه می‌آورد. همگی کتابخوان بودیم. برادرم منصور حتی کتاب‌های پلیسی و جاسوسی را هم می‌خواند.

**: پوآرو، آگاتاکریستی…

همسر شهید: مثلاً سریال ارتش سری را که بعدها تلویزیون نشان می‌داد، یادم هست کتابش را در بین کتاب‌های برادرم منصور دیده بودم. کلاً یک خانواده اهل کتاب بودیم. همه هم به خاطر برادر بزرگ‌ترم بود. فرزند بزرگ خانواده خیلی تأثیرگذار است.

**: ضمن اینکه می‌گوئید تلویزیون را هم به خاطر قصه‌هایش دوست داشتید. شاید خیلی نمی‌ خواستید برنامه کودک نگاه کنید.

همسر شهید: کارتون هم تماشا می‌کردیم. یادم هست حاج حمید موقعی که مشغله‌اش کمتر بود، به خانه که می‌آمد، بچه‌ها می‌گفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف می‌کرد. گاهی که بچه‌ها می‌گفتند بابا! چرا ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیری؟ حاج حمید می‌گفت قضیه قوم بنی‌اسرائیل این‌جوری است. اینها این‌قدر پیامبر کشتند. بچه‌ها با قصه‌های قرآنی توسط حاج حمید آشنا شدند.

خود من هر سفری که می‌رفتم، طبق همان چیزی که از برادرم و بعدها از حاج حمید یاد گرفتم، برای بچه‌ها کتاب قصه می‌آوردم یا همراهم که بودند برایشان کتاب قصه می‌خریدم. یادم هست یکی دوبار که اتاق بچه‌ها را تمیز کردیم، من یک گونی کتاب قصه گذاشتم جلوی در که بچه‌ها می‌گفتند بچه‌های همسایه ریختند و همه را برداشتند. با اینکه منطقه شرکت نفتی بود و دست همه به دهانشان می‌رسید، ولی بچه‌ها از کتاب‌ها به خاطر رنگی بودنشان خوششان آمده بود و آنها را برداشته بودند.

یادم هست هر بازی جدیدی مثل مِنچ یا مارپله و شطرنج و راکت بدمینتون که به بازار می‌آمد برای بچه‌ها می‌خریدم. یک روز همه اینها را ریختم داخل گونی و گذاشتیم جلوی در و باز بچه‌ها ریختند و همه را بردند.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد بیشتر بخوانید »

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!



در سپاه تصمیم گرفته بودند خواهران را از سپاه سطح شهر بیرون کنند و تنها کسی که پشت ما ایستاد و پیگیری و مقاومت کرد تا ستاد مقاومت خواهرها راه بیفتد حسین علم‌الهدی بود. خیلی با خواهرها همکاری کرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام “جرف النصر” معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

همسر شهید: خواهر حاج حمید از جای کولری دو تا دست مرد را دیده و جیغ کشیده بود. عصر بود و ترسیدم شب را در خانه بمانیم و همراه خواهر حاج حمید رفتیم به خانه مادرم و شب را آنجا ماندیم.

فردای آن روز مادر حاج حمید و خواهرش می‌آیند اهواز. مادربزرگ پاسداری که با ما زندگی می‌کرد در را برایشان باز می‌کند. مادر حاج حمید بعداً تعریف کرد که رفتم زدم به پنجره خانه‌تان و دیدم صدای کولر می‌آید. صدا زدم پروین! خدیجه! خدیجه (خواهر حاج حمید). می‌گفت چند بار صدایتان زدیم و دیدیم کسی جواب نمی‌دهد. رفتیم و مدتی در چمن مقابل خانه نشستیم و برگشتیم. این بار دیدیم کولر خاموش شده است و صدای پنکه می‌آید. به خودمان گفتیم یک نفر در خانه پنهان شده است.

مادر حاج حمید می‌گفت رفتم و گفتم تو در خانه پسر من چه می‌کنی؟ هر کسی که هستی من همین جا می‌مانم تا بالاخره بیرون بیایی. تا کی می‌خواهی همان جا بمانی؟ و همان جا ایستادم. پنجره حمام ما به راهرو می‌خورد. مادر حاج حمید می‌گفت بعد از یکی دو ساعت پنجره حمام باز شد و یک جارو افتاد بیرون. مادر حاج حمید می‌گفت من فکر کردم این می‌خواهد ببیند ما رفته‌ایم یا همچنان هستیم که بیرون بیاید. می‌گفت من همان جا ماندم تا بیرون بیاید، ولی غروب که شد ترسیدم و با بچه‌ها به روستا برگشتم. من هم چون فردای آن روز در سپاه تمرین و کار داشتم صبح که شد خواهر حاج حمید را بردم روستا که او را بگذارم و برگردم. در آنجا بود که از ما پرسید کجا بودید و قضیه را برایمان تعریف کرد که در خانه‌تان کسی بود و طرف منتظر بود ما برویم و شب که شد ما ترسیدیم بمانیم.

**: نمی‌توانستید خبر بدهید چنین اتفاقی افتاده است؟

همسر شهید: چرا، آن شبی که دوستانم پیش من بودند و آن اتفاق افتاد، موقعی که به ستاد برگشتم با محل کار حاج حمید تماس گرفتم و قضیه را به او گفتم. خیلی هم ناراحت شد و گفت مگر نگفتم شب در خانه تنها نمان یا کسی را نبر. اگر اتفاقی بیفتد مسئولیتش به گردن ماست. اگر خدای ناکرده اتفاقی برای دوستانت می‌افتاد چه جوابی می‌توانستیم به اقوامشان بدهیم؟ خودت هم کار اشتباهی کردی که با کلت تعقیبش کردی. اگر اسلحه را از تو می‌گرفت چه می‌کردی؟ البته من آموزش‌های نظامی دیده بودم، ولی معلوم نبود آنها چند نفر هستند یا چه عکس‌العملی خواهند داشت، چون به محض اینکه کنار نرده‌ها رسیدم صدای موتوری را شنیدم که به سرعت دور شد. احتمالاً موتور آماده بود.

خانه ۵۰۰ متری بود و تا من به نرده‌ها برسم رفته بود. بعد از آن حاج حمید به من گفت تحت هیچ شرایطی حق نداری شب در خانه بمانی. شما باید در ستاد بمانی و هر وقت من از جبهه آمدم تو را از ستاد برمی‌دارم و با هم به خانه می‌رویم.

یک روز کاری داشتم و رفتم به خانه که لباسی چیزی بردارم که یکمرتبه دیدم یکی از دوستانم آمد. خانم محترم مسعودمنش بود که هنوز هم خدا را شکر هستند. نمی‌دانم بازنشسته شده‌اند یا نه، ولی مدتی معاون آقای احمدی مقدم در ناجا بود. ایشان از طرف سپاه در ناجا مأمور به خدمت و از دوستان نزدیک ما بود. همراه دو سه تا خواهر دیگرش آمد و گفت امشب آمده‌ایم پیش شما باشیم. من هم قبول کردم.

خودشان پاسدار و از دوستان مشترک من و حاج حمید بودند. گفتم شما که هستی خیالم راحت است، چون شما خودت پاسداری. درست یادم نیست آن شب حاج حمید از جبهه آمد یا شب دیگری بود، ولی یادم هست خانم داعی‌پور همسر شهید حسن باقری وقتی در بسیج متوجه می‌شود من نیستم نگران می‌شود و از سپاه ماشین می‌گیرد و دم در خانه به دنبالم می‌آید.

محترم پرسید، «کیست؟ » گفتم: «نمی‌دانم. » پرسید، «قرار بود کسی بیاید؟ » گفتم: «نه، قرار بود من بروم که شما آمدید. حالا که شما آمده‌اید من مانده‌ام، والا برنامه ماندن نداشتم و منتظر کسی هم نبودم. » رفتم و در را باز کردم و دیدم داعی‌پور است. پرسید، «مگر به شما نگفتم شب در خانه نمان؟ تو گفتی می‌روی یک چیزی برمی‌داری و زود می‌آیی. چرا ماندی؟ » یادم هست با من دعوا کرد.

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

**: خطرناک بود.

همسر شهید: پرسید، «چرا نیامدی؟ می‌دانی چقدر نگرانت شدیم؟ زود جمع کن برویم. » گفتم: «مهمان دارم. » پرسید، «مهمانت کیست؟ » گفتم: «مسعودمنش. » گفت: «این خودش پاسدار است. » محترم آمد و به داعی‌پور گفت: «برو. هیچی نمی‌شود. من اینجا هستم. » خاطره‌اش کاملاً در ذهنم هست که داعی‌پور خیلی اصرار کرد که وضعیت خانه اینها این‌طوری است، ولی محترم قبول نکرد و گفت تو برو و داعی‌پور را راهی کرد و او رفت. ما آن شب ماندیم و خدا را شکر هیچ حادثه‌ای هم پیش نیامد.

**: باید بخش‌هایی را به زندگی کاری حاج حمید بپردازیم. هر چیزی را که می‌آمدند خانه و تعریف می‌کردند. مثلاً فلان جلسه‌ای را که داشتند. بخش دادگاه انقلاب را گفتید.

همسر شهید: وقتی که قضایای آن آقا را برای حاج حمید تعریف کردم که چطور دستگیره در اتاقی را که من و خانم آهنگران در آن خوابیده بودیم تکان می‌داد، منتهی ما نکات امنیتی را رعایت کرده بودیم. بعد هم برخوردی که جلوی آبخوری با من داشت که گفت شکل دخترخاله‌اش هستم و سوار اتوبوس شدنش را که تا کیان‌پارس با من آمد، چند روز بعد حاج حمید گفت: «می‌دانی طرف نفوذی بود؟ » گفتم: «از کجا فهمیدی؟ » گفت: «چند روز او را تحت نظر گرفتیم و فرار کرد. »

بعد از این ماجراها خانه ما در کیان‌پارس ناامن شده بود. زمانی که جنگ شد ما با گروه با اطراف شهر می‌رفتیم. آن زمان امام جمعه اهواز آقای موسوی جزایری بودند. رفتم پیش ایشان. آن روزها این‌طوری نبود که دسترسی به شخصیت‌ها این‌قدر سخت باشد و دیدن شخصیت‌ها راحت‌تر بود. سر همین قضیه فیلمی که به من پیشنهاد شد که باید بدن شهید را برگردانم یا وقتی که حاج حمید می‌رفت مأموریت، آیا از لحاظ شرعی درست بود من با مرد غریبه‌ای بروم شهرستان یا نه؟ همه اینها برایم سئوال بودند.

آن موقع ایشان به حسینیه اعظم در خیابان طالقانی اهواز می‌آمدند. رفتم به ایشان گفتم قضیه از این قرار است و هر دو قضیه را مفصل برایشان تعریف کردم. ایشان خیلی خوشحال شد و گفت جای خوشوقتی است که هنرمندانی مثل شما این‌قدر مقید باشند که مسائلشان از لحاظ شرعی درست باشد. بعد هم مرا تشویق کرد که ان‌شاءالله کارم را برای انقلاب و نظام ادامه بدهم.

می‌گفت زحمت می‌کشید و خدا اجرتان را بدهد. یادم هست با اکیپ سپاه هم پیش ایشان رفتم و این سئوال را پرسیدم. چند تا از بچه‌ها هم تئاتر بازی می‌کردند، ولی این تئاتری بود که باید می‌رفتیم و در شهرستان‌ها بازی می‌کردیم و یکی از خانم‌ها به اسم خانم توفیقی هم آمد که البته حضورش در نمایش بسیار کوتاه بود و به عنوان دختر کدخدا می‌آمد و برمی‌گشت. وقتی صحبت شهرستان شد، ایشان گفت نمی‌توانم با شما بیایم. کارگردان هم گفت فقط همان یک صحنه بود که می‌شود حذف کرد و مسئله‌ای نیست و شما نیا. ایشان با ما نیامد، ولی همسر آقای سراجیان آمد. یادم نیست آقای جمال‌پور آن موقع متأهل بود یا نه. فقط یادم هست وقتی وارد سپاه شدم، ایشان مجرد بود و بعداً ازدواج کرد، ولی آقای حسین پناهی همسر و دو دختر کوچک داشتند.

بنا بود به شهرهای اطراف برویم و نمایش را اجرا کنیم. یادم هست در شوشتر سپاه هماهنگ کرده و جایی به اسم خانه معلم را به ما داده بود. یک روز رفتیم بیرون که مواد خوراکی بخریم. آقای سراجیان، آقای پناهی و آقای جمال‌پور میگو خریده بودند و نشستند پاک کردند. در بین راه که می‌رفتیم، چون چند روزی بود که نمایش را اجرا کرده بودیم مردم ما را شناختند و دنبالمان راه افتادند. آقای سراجیان نقش کدخدا را بازی می‌کرد. ایشان را شناختند و دنبالش راه افتادند و گفتند کدخدا! کدخدا! آقای جمال‌پور هم نقش مش محرم و من هم نقش همسر مش محرم را بازی کرده بودم. دنبال ما کردند و فریاد زدند مش محرم! مش محرم! قدم‌هایمان را تند کردیم و به تالار خانه معلم رسیدیم.

حسین پناهی دستمال چهارگوش روی سرش بسته بود و داشت تمیزکاری می‌کرد و در را با کمی تأخیر باز کرد. بچه‌ها به شوخی می‌گفتند، «زود باش در را باز کن. الان این‌ها ما را می‌خورند. » دوره جنگ بود و مردم در حالت وحشت از حمله نظامی بودند و کسی فیلم و تئاتر کار نمی‌کرد. چون ما کار می‌کردیم، هر جا می‌رفتیم به‌نوعی تابلو می‌شدیم.

در شوشتر یک شب هم به منزل یکی از بستگان آقای ناصر درخشان رفتیم که از بچه‌های سپاه بود و در واحد تبلیغات کار می‌کرد و ما را به این شکل معرفی کرد که این محرم است و این هم زن مش محرم. سال‌ها بعد می‌گفت مادرم هر وقت می‌خواهد حال شما را بپرسد می‌گوید زن مش محرم چطور است؟ یک روز شنیدیم عملیاتی انجام شده است، ولی هنوز نمی‌دانستیم حسین علم‌الهدی شهید شده است. فقط شنیدیم طرف‌های سوسنگرد خبرهایی شده است. خیلی نگران حاج حمید بودم. رفتیم سپاه شوشتر که از آنجا با بچه‌ها تماس و خبری بگیریم.

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

**: در همان مقطعی که رفته بودید نمایش اجرا کنید.

همسر شهید: بله.

**: چه سالی؟

همسر شهید: فکر می‌کنم اوایل جنگ در سال ۱۳۵۹ بود.

**: حاج حمید کجا بودند؟

همسر شهید: اطلاعات عملیات سوسنگرد. به سپاه شوشتر رفتیم و من به سپاه محل کار حاج حمید در اهواز زنگ زدم و پرسیدم، «از حاج حمید چه خبر؟ » گفتند، «ارتباط ما با سوسنگرد قطع شده است. » خیلی نگران شدم. جمال‌پور و پناهی هم تماس گرفتند که اخباری را کسب کنند و جواب شنیدند ارتباط با سوسنگرد قطع شده است و شنیده‌ایم علم‌الهدی هم در محاصره افتاده است و او را قیچی کرده‌اند. خبری از او نیست و بیشتر به نظر می‌رسد شهید شده باشد.

**: فرمانده؟

همسر شهید: اگر اشتباه نکنم حسین علم‌الهدی در آن زمان فرمانده سپاه هویزه بود و در آن محور فعالیت داشت. ایشان معلم نهج‌البلاغه من هم بود. در واحد تبلیغات سپاه که فعالیت می‌کردیم در کلاس‌های نهج‌البلاغه ایشان هم شرکت می‌کردیم. همیشه یک چفیه دور گردنش داشت و موهایش کمی بلند بود. همیشه عجله داشت و کارهایش را با عجله انجام می‌داد. آن روز حال همه ما به‌قدری بد شد که نتوانستیم نمایش را اجرا کنیم. تقریباً هر روز حسین علم‌الهدی را دیده بودیم که می‌آمد و کلاس نهج‌البلاغه‌اش را برگزار می‌کرد و ما همه شاگردان او بودیم. از ستاد مقاومت خواهران هم خیلی دفاع می‌کرد. آن زمان همه در سپاه تصمیم گرفته بودند خواهران را از سپاه سطح شهر بیرون کنند و تنها کسی که پشت ما ایستاد و پیگیری و مقاومت کرد تا ستاد مقاومت خواهرها راه بیفتد حسین علم‌الهدی بود. خیلی با خواهرها همکاری کرد.

قبل از شوشتر ما مدت یک هفته ده روز در تالار مدرسه نظام وفا در اهواز اجرا رفتیم. یک شب داشتیم اجرا می‌کردیم که صدام حمله هوایی کرد و برق‌ها رفت. در کل سالن تک و توک خانم بودند که آنها هم عضو سپاه بودند. در آن زمان کسی به این چیزها فکر نمی‌کرد و مردم واقعاً ترسیده بودند، ولی تا دلتان بخواهد سرباز نشسته بود، اما ما با فانوس از در وارد شدیم و رفتیم روی صحنه و نمایش را اجرا کردیم. نزدیک سالن را زده بودند و برق رفته بود و بیرون از سالن همهمه و جیغ و فریاد بود، ولی ما با کمال آرامش آمدیم و بدون اینکه بترسیم که مجدداً حمله هوایی خواهد شد، با فانوس از وسط جمعیت عبور کردیم و رفتیم بالا و نمایش را اجرا کردیم.

**: بالاخره از شوشتر توانستید با حاج حمید تماس بگیرید؟

همسر شهید: نه، گفتند ارتباط ما با سوسنگرد قطع شده است و خبری از آنها نداریم. حسین علم‌الهدی هم در همان منطقه بود. نمی‌دانم چقدر با نقشه خوزستان آشنایی دارید. بستان، سوسنگرد، حمیدیه و… تقریباً خیلی به هم نزدیک هستند. مثل مناطق تهران.

**: یا شهرها و روستاهای شمال.

همسر شهید: به هم وصل هستند. صدام حمله می‌کند و پیش می‌آید و بچه‌ها را قیچی می‌کند. چون همه ما در سپاه با علم‌الهدی آشنایی داشتیم روحیه همه‌مان به هم ریخت و حزن و اندوه عجیبی قلب ما را گرفت. علاوه بر این مسئله نگران حاج حمید هم بودم. البته بچه‌های اکیپ نمایش هم با حاج حمید آشنا بودند و آنها هم به‌شدت نگران شده بودند.

**: چه مدت در شوشتر ماندید؟

همسر شهید: فکر می‌کنم دیگر زیاد نماندیم و به اهواز برگشتیم. در آنجا بچه‌های سپاه گفتند با حاج حمید ارتباط دارند و او سالم است. نمی‌دانم بعد از این ماجرا یا یک وقت دیگر بود که سراپا خاکی به خانه آمد و دوش گرفت و استراحت کرد. حاج حمید با شهید حسن باقری برای شناسایی می‌رفت. حاج حمید می‌گفت دو سه روز بود که نخوابیده بودیم. موقعی که برگشتیم یکی از بچه‌ها خیلی سربسته به من گفت: «حاج حمید! امشب عملیات داریم. هستی؟ » گفتم: «البته. ان‌شاءالله»، ولی خوابم برد و آنها مرا صدا نزدند.

آن شب عده زیادی شهید شده بودند و اگر من هم رفته بودم حتماً شهید می‌شدم. همیشه این مسئله را برجسته می‌کرد که چرا آن شب خوابم برد و اینها هم مرا صدا نزدند؟ می‌گفت آن برادر پاسداری که به من گفته بود امشب عملیات هست و من هم قبول کرده بودم که بروم، به چند نفر دیگر هم گفته بود، ولی نمی‌دانم چه حکمتی بود که خوابم برد و مرا بیدار هم نکردند. البته بعد از دو سه شب بیدار بودن و شناسایی کردن، موقعی که برگشته بود تقریباً…

**: بیهوش شده بود.

همسر شهید: گفتید بیهوش، خاطره‌ دیگری یادم آمد. یک بار از شناسایی آمده بود و چند روزی نخوابیده بود. همیشه عادت داشت وقتی می‌آمد اول دوش می‌گرفت و بعد استراحت می‌کرد، ولی آن دفعه فقط کف اتاق دراز کشید و خوابش برد. این‌قدر خسته بود. در خواب اسم چند نفر را آورد. خاطرات مربوط به سال‌ها پیش است و اسم‌ها یادم نیست، ولی وقتی بیدار شد از او پرسیدم، «حمید! این اسامی چه بود که می‌گفتی؟» یکمرتبه وحشتزده گفت: «اینها را از کجا شنیدی؟ » گفتم: «در خواب می‌گفتی. » با نگرانی پرسید، «دیگر چه گفتم؟ دیگر اسم چه کسی را آوردم؟ » یادم هست تا مدت‌ها از من می‌پرسید حرف دیگری نزدم؟ بعد که به قول خودمان مرا حسابی تخلیه اطلاعاتی کرد گفت: «این را به‌کلی فراموش کن. برای هیچ‌کسی نگو. » چون الان در قید حیات نیست دارم می‌گویم. شما اولین کسی هستید که دارم این خاطره را برایش تعریف می‌کنم.

**: احتمالاً خواست خود شهید است که یکمرتبه به یادتان آمد.

همسر شهید: گفت این را فراموش کن.

**: چه گفت؟

همسر شهید: باور کنید یادم نیست. نمی‌دانم اسم افرادی را گفت یا نقطه‌ای مرزی یا چنین چیزی را گفت. فقط یادم هست از شدت خستگی خوابش برد و بعد که بیدار شد مثل کسی که ترسیده بود نکند عملیاتشان لو برود، دائماً مرا بازخواست می‌کرد که دیگر چه گفتم. مدام تکرار می‌کرد مطمئنی فقط همین‌ها را گفتم؟

**: حاج احمد متوسلیان هم یک بار در خواب دو سه کلمه را می‌گوید و وقتی به او می‌گویند در خواب اینها را گفتی، دیگر نمی‌خوابید و همیشه هوشیار می‌خوابید که یک وقت چیزی را لو ندهد. حالا ایشان در خانه گفت: ولی مثل اینکه آن بنده خدا در بین همکارانش خوابش برده بود.

همسر شهید: حاج حمید می‌گفت این یک روش اعتراف گرفتن است که نمی‌گذارند طرف بخوابد، بعد هر سئوالی که از او می‌کنند برای اینکه بتواند برای لحظه‌ای بخوابد جواب می‌دهد. با بی‌خوابی به او فشار می‌آورند، ولی من که فشاری به حاج حمید نیاورده بودم. خودش که از راه رسید از شدت بی‌خوابی و خستگی بیهوش شد. تا مدت‌ها مرا بازخواست می‌کرد مطمئنی چیز دیگری نگفتم؟ از تو خواهش می‌کنم این را در جایی نگویی. واقعاً هم عجیب بود که هیچ جا نگفتم و الان اولین بار است دارم می‌گویم.

حاج حمید تا قبل از اینکه وارد قرارگاه رمضان شود بیشتر کارش در جبهه در قسمت شناسایی بود. می‌گفت یک بار با یکی از بچه‌ها رفته بودیم شناسایی و چند روزی سر پا بودیم و نخوابیده بودیم. وقتی هم که از بچه‌ها دور می‌شدیم از لحاظ غذایی هم چیزی به دستمان نمی‌رسید و باید خودمان تلاش می‌کردیم چیزی پیدا کنیم. در شناسایی‌ها هم نمی‌شود آدم خودش را به کسی نشان بدهد.

می‌گفت یکمرتبه چشممان به درختی افتاد که میوه داشت. ذوق‌زده شدیم و رفتیم و افتادیم به جان میوه‌ها، بدون اینکه بدانیم چیست. خوردیم و خوردیم و چشمتان روز بعد نبیند. هر دو افتادیم به بیرون‌روی. بعداً فهمیدیم این درخت کرچک بود. خودش وقتی این را تعریف می‌کرد از ته دل می‌خندید. می‌گفت به‌قدری گرسنه بودیم که از شدت گرسنگی می‌خواستیم برگ درخت را هم بخوریم. می‌گفت چند روز بود غذا گیرمان نیامده بود. بعد حالشان به‌قدری بد می‌شود که مجبور می‌شوند بیایند عقب و ادامه ندهند. می‌گفت موقعی که برگشتیم همه می‌پرسیدند چرا شما این‌طوری شدید؟ زیر چشم‌هایشان گود شده و همه آب بدنشان رفته بود و از شدت بی‌حالی نمی‌توانستند خودشان را نگه دارند.

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

**: ما فقط یک چیزی از شناسایی و جبهه می‌شنویم، ولی بلاهایی که سرشان می‌آمد مثل گرسنگی، تشنگی.

همسر شهید: یک بار هم ایشان از شناسایی آمده بود. بیشتر کار ایشان در دوران جنگ شناسایی بود. به هر صورت من زن جوانی بودم ـ حتی پا به سن و سال هم که گذاشتم دوری‌اش را نمی‌توانستم تحمل کنم، چه برسد به آن زمان ـ وقتی آمد، یک جلسه فوری پیش آمد و باید برمی‌گشت اهواز. از جبهه مستقیم به خانه آمد که دوش بگیرد و استراحت کند، چون شب جلسه داشت.

وقتی دیدم آمد و دوش گرفت و خوابید، با خودم گفتم کاش خواب بماند و نرود. کمی بعد دیدم یک لندکروز جلوی در خانه ایستاد. در خانه نرده‌ای بود و بیرون را می‌دیدم. حاج حمید برای اینکه یک وقت در حیاط می‌رویم، از بیرون پیدا نباشد، به اندازه قد یک آدم لای نرده‌ها ایرانیت کشیده بود، ولی پایین ایرانیت و بالای آن معلوم بود. من چند جفت چکمه را از پایین نرده‌ها دیدم که جلو آمد.

فاصله حیاط با اتاق خیلی زیاد بود. زنگ نداشتیم و اینها به در می‌زدند و حاج حمید هم بیهوش افتاده بود. مدام زیر لب دعا می‌کردم حمید بیدار نشود و اینها بروند. بندگان خدا چند بار به در زدند و من هم در را باز نکردم و آنها تصور کردند حمید خودش رفته است و رفتند. خیلی ذوق کردم و خوشحال شدم.

حاج حمید اخلاقی داشت که وقت نماز به صورت خودکار بلند می‌شد. نزدیک نماز مغرب بود که از خواب پرید و با تعجب پرسید، «نزدیک اذان است؟ کسی دنبالم نیامد؟ » آمدم بگویم نه، بعد دیدم می‌فهمد و می‌گوید چرا دروغ گفتی. در برزخ مانده بودم که راست بگویم یا دروغ. بالاخره گفتم: «چرا آمدند. در هم زدند، ولی تو خسته بودی و خوابت برده بود و من هم دیگر صدایت نکردم. » یکمرتبه دیدم خیلی ناراحت شد و گفت: «این چه کاری بود که کردی؟ ما امشب جلسه داریم. باید هماهنگی می‌کردیم. » غر زد و گفت: «من امشب می‌خواستم زود برگردم و در خانه بمانم، ولی حالا که این کار را کردی، امشب اصلاً به خانه نمی‌آیم.»

بعد هم نمازش را خواند و راه افتاد. به التماس افتادم که، «حمید! تو چند روزی نبوده‌ای، بمان. » گفت: «نه. چرا این کار را کردی؟ با این بندگان خدا کار داشتم. حالا می‌گویند این دیگر کیست که قرار می‌گذارد و سر حرفش نمی‌ایستد و خلف وعده کرده است. » از دستم خیلی ناراحت شد و رفت. گمانم آن موقع محل کارشان گلف بود. بعدها اسمش را گذاشتند قرارگاه منتظران شهادت. مرا با دنیایی ناراحتی گذاشت و رفت. شاید ساعت یک و دو نصف شب بود که احساس کردم کسی وارد خانه شد. اول فکر کردم روی همان قضیه شناسایی خانه، کسی وارد خانه شده، بعد دیدم حاج حمید است. بی‌اختیار شروع کردم بلند بلند خندیدن. گفت: «نخند. دلم برایت سوخت که آمدم. اول می‌خواستم نیایم. بعد گفتم روی علاقه و احساسات این کار را کردی. دلم برایت سوخت و آمدم. »

گفتید به شما گفته بود می‌توانی روی من حساب کنی و دوست داشت در محیط کارش هم همه بتوانند روی حرفش حساب کنند و قولش برایش اهمیت داشت.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند! بیشتر بخوانید »