کویتی پور

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس



نخبه‌ای که پایش به سوریه باز شد/ گریه یمنی‌ها برای شهید ایرانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در روزهای پایانی سال که هوای بهاری زودهنگام در هر کوچه و خیابان دمیده است، همراه حسین قرایی معاون آموزشی دانشگاه صداوسیما، حجت‌الاسلام باقری امام جمعه شهرستان پیشوا و غلامعلی کویتی پور خالق سرودهای حماسی ماندگار دوران دفاع مقدس مهمان خانه‌ای شدیم در شهرک ولیعصر تهران. دیدار و گفت وگو با پدر و مادر جوان‌ترین شهید مدافع حرم در روزهای آغاز ماه رجب، طعم شیرین این دیدار صمیمانه را چند برابر کرد. به قول مادر سید مصطفی دیدار شهیدی از قبیله بنی هاشم!

اسم میهمانان سید مصطفی را دوباره تکرار می‌کنم، هیچکدام حداقل قرابت سن و سال هم با سید مصطفی ندارند. اما قرار است دور هم بنشینند و از او بگویند. هنوز “ممد نبودی” ببینی کویتی پور را حداقل سالی یک بار در سالگرد آزادی خرمشهر می‌شنویم و شاید با ربط‌ترین نقطه به جنگ را بشود همین جا پیدا کرد. اتفاقاً مادر سید هم از ایشان همین طور یاد می‌کند و به شوخی می‌گوید: شما و آقای آهنگران هر وقت می‌خواندی من می‌گفتم: ایشان بچه‌های مردم را به کشتن می‌دهد! همین جمله مادر سید مصطفی باب خاطره گویی از دوران دفاع مقدس را باز می‌کند!

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

*مادرم گفت شاهرگت را برای این خاک بگذار

همه می‌خندند و آقای کویتی پور می‌گوید: من در شهر مرزی بزرگ شدم، وقتی جنگ شد، مادرم گفت پای این آب و خاک شاهرگت را بگذار! بعد از سقوط خرمشهر برادر بزرگم در جبهه همراهم بود. وقتی قسمت شرقی خرمشهر سقوط کرد، ما به قسمت غربی شهر آمدیم. مجبور شدم بخاطر برادرم از منطقه بیایم بیرون چون مادرم عکس ما دوتا را گرفته بود دستش و هر کس از جبهه می‌آمد، نشان می‌داد و احوال ما را جویا می‌شد. برادرم را که برگرداندم، مادرم دیگر نگذاشت به جبهه برگردم. حالا خیلی‌ها، هم آن زمان و هم الان فکر می‌کردند که ما فقط میکروفون به دست هستیم. بعد از سه ماه مادرم خوابی دید که رضایت داد من دوباره به جبهه برگردم، صبح همان روز با یک قرآن کوچک من را روانه جبهه کرد و گفت: ننه بیا برو! من آن دنیا نمی‌توانم جواب بدهم. با خیلی از رفقای شهیدم شوخی می‌کردم، به من می‌گفتند شهید شدیم برای ما بخوان، من هم به شوخی می‌گفتم شما شهید بشو من ویژه برای شما می‌خوانم! گذشته از همه این شوخی‌ها نَفَس این شهدا در زندگی من است. هرگاه خواستم دنبال مال دنیا بروم، نفس این شهدا بدون اینکه خودم هم بدانم راهم را عوض کرده است. یادم هست که یک برادر شهیدی به من گفت: وقتی سرود بمیرید! بمیرید از این عشق بمیرید پخش می‌شود، مادرم می‌گوید: این کی هست؟ بچه‌های مردم را به کشتن می‌دهد! اما وقتی برادرم شهید شد، مادرم فقط همین آهنگ را گوش می‌کرد. این هم افتخار نوکری بود که من برای شهدا داشتم.

*دوست داشت مثل عباس بابایی شهید شود

مادر سید از مصطفی می‌گوید، اتفاقاً الگوی سید مصطفی اولین بار همین دوستان شهید و هم سن و سالهای آقای کویتی پور بوده‌اند. ایشان می‌گوید: مصطفی در کل بچه مذهبی بود اما بادیدن فیلم “شوق پرواز” زندگی شهید بابایی، عاشق این شهید شد. بعد از دیدن این فیلم دنبال عکس و فیلم و کتاب و هر چه که با این زندگی این شهید مرتبط بود، رفت! حتی این علاقه تا جایی رسید که سید مصطفی امتحان خلبانی هم داد. همه مراحل را هم گذراند اما به دلیل پرانتزی بودن پایش در مرحله آخر رد شد. وقتی آمد خانه بهش گفتم ناراحتی که خلبان نشدی؟ گفت نه! من به این خاطر نرفتم که کسی به من خلبان بگوید، من فقط دنبال این رشته رفتم تا یک روز مثل شهید بابایی و شهید دوران به شهادت برسم. من دوست داشتم که یک روز با هواپیما به قلب تل آویو حمله کنم. مادر سید ادامه می‌دهد: همیشه می‌گفت آرزوی من این است که این غده سرطانی را نابود کنم. من بهش گفتم: اما ناراحتی! گفت: نه! مطمئن هستم که خدا قرار است طوری دیگری این را به من بدهد. همین اتفاق هم افتاد. سید مصطفی بلافاصله با بچه‌های تیپ هوابرد سپاه آشنا شد. حدود یک سال شب و روز تلاش کرد تا خودش را به بچه‌هایی برساند که ۵ سال از سید مصطفی جلوتر بودند.

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

*یک جوان مذهبی با تیپ امروزی

مادر سید رو می‌کند به حاج آقا باقری و می‌گوید: شهید ما را هر کس توی خیابان می‌دیدید اصلاً باورش نمی‌شد که اهل نماز و روزه و خدا و پیغمبر باشد. تیپ و ظاهر سید مصطفی کاملاً امروزی بود. همیشه لباس سفید به تن می‌کرد. یقه لباسش کاملاً باز بود. اهل ریش هم نبود اما همیشه نمازش اول وقت بود. وقتی از نماز اول وقت و روزه‌های سید مصطفی برای دوست و آشنا تعریف می‌کردم، کسی باور نمی‌کرد و حتی می‌گفتند دروغ می‌گویی! اصلاً به پسرت نمی‌آید با آن سر و وضع و نوع لباس پوشیدن نماز بخواند و روزه بگیرد. مصطفی وقتی می‌خواست بیرون برود، موهایش را اتو می‌کرد و عطر مخصوص خودش را هم داشت، من بهش می‌گفتم انگار می‌خواهی خواستگاری بروی، چقدر به خودت می‌رسی؟! مصطفی هم می‌گفت: پیغمبر آراستگی را دوست داشت و من هم دوست دارم آراسته باشم. بعداً که عکس‌های جبهه‌اش را با ته ریش و موهای ژولیده دیدم، بهم گفتند آنجا نه وقت برای اصلاح بود و نه وسیله‌ای!

حسین قرایی در ادامه در مورد این شهید می‌گوید: سن مصطفی با اینکه کم بود اما کتاب زیاد می‌خواند! از شریعتی، مطهری تا فروغ فرخزاد!

*نخبه‌ای که پایش به سوریه باز شد

صحبت و خاطرات مادر از سید مصطفی موسوی آنقدر مفصل و کامل است، که گاهی آدم شک می‌کند که سید فقط ۲۰ سالش بوده است! خانم موسوی می‌گوید: هیچ موقع از جزییات فعالیت‌هایش مطلع نشدم. اما یک روز دیدم خیلی خوشحال به خانه آمد و گفت مامان خدا را شکر می‌کنم که توانستم برای توشه آخرتم کاری کنم. گفت طرحم بین ۱۵ نخبه پذیرفته شد و چون من تا امروز حقوقی دریافت نکردم به من تعدادی سکه تمام بهار آزادی دادند و من اینها را بدون اینکه بشمارم به شیرخوارگاهی هدیه دادم. اینقدر خوشحال بود که توصیف آن برایم سخت است.

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

حاج خانم ادامه می‌دهد: پدر مصطفی از ابتدا برای رفتن به سوریه راضی بود اما من نه! اصلاً راضی نبودم. مصطفی برای رفتن به خدا و من خیلی التماس کرد. یک روز دیدم پدرش را صدا کرد و با هم رفتند توی اتاق. من نگاه کردم و دیدم حاج آقا می‌گوید: مادرت را راضی کن! اینجا بود که من متوجه شدم خبری است! داد وهوار کردم که می‌خواهی بروی سوریه؟ سید مصطفی برگه رضایت نامه اعزامش را پاره کرد. خیالم راحت شد اما خبر نداشتم که برگه دیگری هم دارد. به پدرش گفتم که اگر طوریش بشود؟

ایشان هم گفت: بچه تو عزیزتر از علی اکبر امام حسین نیست. به خدا بسپارش و راضی باش به رضای خدا! اما من راضی نبودم. سید مصطفی بهم می‌گفت: مامان من هر کاری می‌کنم! هر جا میرم نمیشه، مامان راضی شو! گفتم: راضی هستم! گفت: نه شما راضی نیستی! اگر راضی بشوی، خدا هم راضی می‌شود. وقتی خانه بود همیشه توی اتاق خودش نماز می‌خواند، اما این روزها همیشه منتظر می‌ماند که نماز من تمام بشود و بعد دقیقاً می‌آمد و جایی که من نماز می‌خواندم، نمازش را می‌خواند. بهش می‌گفتم این کارها یعنی چی؟ می‌گفت: مامان راضی شو! به خدای احد و واحد تا راضی نشی، خدا راضی نمیشه! می‌گفت: مامان از بهترین چیزهایی که توی این دنیا داری دل بکن! اگر بتونی دل بکنی به معرفت الهی دست پیدا می‌کنی! یک روز دیدم هراسان از خواب پرید، بهش گفتم چی شده؟

گفت: مامان تا می‌توانی خاطره جمع کن! گفتم یعنی چی؟ گفت: همین دیگه! تا می‌توانی خاطره جمع کن! مامان می دونی روز عاشورا کسانی که رفتند سربلند شدند! گفتم یعنی چی؟ گفت: همان روز که امام حسین صدای هل من ناصر ینصرنی را سر داد، هر کس رفت سرفراز شد و هر کس نرفت…

*جوانم مثل حضرت علی اصغر شهید شد

بهش گفتم یعنی تو صدای هل ناصر شنیدی؟! گفت: دوست داری چی از من بشنوی؟ فقط می‌توانم بهت بگویم اگر نرم، فردای قیامت خودت باید جواب امام حسین را بدهی! آخرین بار گفت: مامان بگذر! تا نگذری خدا هم نمی‌گذرد! گفتم: نمی تونم! تو یه دونه هستی! من چطوری از یه دونه بچه ام بگذرم؟ گفت: ماما ن مادر وهب هم همون یه دونه رو داشت! گفتم: هر چی بگویی من نمی‌توانم! گفت: مامان یه چیزی بگم و دیگه تموم بشه، اگه از ته دلت راضی بشی و حضرت زینب نامه من را امضا کنه، بهت قول میدم به محض اینکه پام به بهشت رسید، بهشت رو فقط برای خودت آماده کنم. مامان دنیا و آخرت را برای تو آماده می‌کنم.

حاج خانم با همان صدای رسایش می‌گوید: اینجا دیگر هیچ چیزی نتوانستم بگویم! و ناخودآگاه گفتم: خدایا راضی هستم به رضای تو! یکی دو روز بعد سید مصطفی راهی شد. وقتی رفت دلم گفت که این آخرین دیدار است. در را باز کرد اما نه مثل همیشه! من سر نماز بودم ولی صبر نکرد نماز تمام بشود و فقط بلند گفت: خداحافظ! نمازم که تمام شد، از پنجره نگاه کردم اما کسی توی کوچه نبود، انگار خیلی وقت بود که سید مصطفی رفته بود. انگار برده بودنش! خبر شهادتش که رسید حالم خیلی بد شد. سردردهای شدید گرفتم.

دوستانش که آمدند پرسیدم چطور شهید شد؟ گفتند مثل علی اصغر امام حسین شهید شد. خدا را شاهد می‌گیرم که انگار آب سرد بر سر من ریختند و با این همه علاقه به مصطفی اما یک قطره اشک هم نریختم. خودم هم تعجب کرده بودم. بقیه هم فکر می‌کردند که شوکه شده‌ام و نمی‌توانم گریه کنم اما من را آرامشی فرا گرفته بود که انگار کسی با من نجوا می‌کرد که بچه تو عزیزتر از بچه امام حسین نیست!! کسی با من زمزمه می‌کرد: حضرت زینب ۱۸ شهید داد! حس می‌کردم حضرت زینب در مجلس سید مصطفی حضور دارد و می‌گفتم من در مقابل ایشان برای بچه خودم گریه کنم؟!

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

به اینجای صحبت که می‌رسیم آقای کویتی پور می‌گوید: روایت است که وقتی شهید را به خاک می‌سپاری، حضرت زهرا سلام الله علیه گرد و غبار صبوری را بر سر مادر و پدر شهید می‌ریزد. شاید خیلی‌ها این حرف را باور نکنند و حتی مسخره کنند…

هنوز جمله آقای کویتی پور تمام نشده که مادر سید مصطفی می‌گوید: مشکلی نیست! هر کس می‌خواهد مسخره کند! خودشان می‌دانند با خدای خودشان! اما همان لحظه که سید مصطفی را به خاک سپردند گفتم: امام زمان حتماً اینجا حضور دارد و از امام زمان خواستم هنگام ظهورشان سید مصطفی هم همراه ایشان رجعت کند و می‌خواهم در رکاب امام زمان بجنگد و باز شهید بشود. چون شنیدم که شهدا دوست دارند بارها و بارها شهید بشوند.

مادر سید ادامه می‌دهد: ما رفته بودیم بهشت زهرا و تعدادی از مردم یمن برای فاتحه خوانی به قطعه شهدا آمده بودند. من سر مزار سید مصطفی نشسته بودم. آمدند فاتحه‌ای خواندند و رفتند. یک دفعه دیدم مترجمشان صدایشان کرد و گفت برگردید! مترجم سید مصطفی را به آنها معرفی کرد. دیدم همه شان دور سنگ سید مصطفی جمع شدند و گریه می‌کنند! از مترجم پرسیدم که چه چیزی به آنها گفتی؟ گفت: بهشان گفتم برگردید! این شهید از قبیله بنی هاشم است! این سید موسوی است!

در پایان این دیدار صمیمانه آقای کویتی پور چند بیت در خانه این شهید خواند و عکس یادگاری با پدر و مادر این شهید انداخته شد.

*زهرا زمانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در روزهای پایانی سال که هوای بهاری زودهنگام در هر کوچه و خیابان دمیده است، همراه حسین قرایی معاون آموزشی دانشگاه صداوسیما، حجت‌الاسلام باقری امام جمعه شهرستان پیشوا و غلامعلی کویتی پور خالق سرودهای حماسی ماندگار دوران دفاع مقدس مهمان خانه‌ای شدیم در شهرک ولیعصر تهران. دیدار و گفت وگو با پدر و مادر جوان‌ترین شهید مدافع حرم در روزهای آغاز ماه رجب، طعم شیرین این دیدار صمیمانه را چند برابر کرد. به قول مادر سید مصطفی دیدار شهیدی از قبیله بنی هاشم!

اسم میهمانان سید مصطفی را دوباره تکرار می‌کنم، هیچکدام حداقل قرابت سن و سال هم با سید مصطفی ندارند. اما قرار است دور هم بنشینند و از او بگویند. هنوز “ممد نبودی” ببینی کویتی پور را حداقل سالی یک بار در سالگرد آزادی خرمشهر می‌شنویم و شاید با ربط‌ترین نقطه به جنگ را بشود همین جا پیدا کرد. اتفاقاً مادر سید هم از ایشان همین طور یاد می‌کند و به شوخی می‌گوید: شما و آقای آهنگران هر وقت می‌خواندی من می‌گفتم: ایشان بچه‌های مردم را به کشتن می‌دهد! همین جمله مادر سید مصطفی باب خاطره گویی از دوران دفاع مقدس را باز می‌کند!

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

*مادرم گفت شاهرگت را برای این خاک بگذار

همه می‌خندند و آقای کویتی پور می‌گوید: من در شهر مرزی بزرگ شدم، وقتی جنگ شد، مادرم گفت پای این آب و خاک شاهرگت را بگذار! بعد از سقوط خرمشهر برادر بزرگم در جبهه همراهم بود. وقتی قسمت شرقی خرمشهر سقوط کرد، ما به قسمت غربی شهر آمدیم. مجبور شدم بخاطر برادرم از منطقه بیایم بیرون چون مادرم عکس ما دوتا را گرفته بود دستش و هر کس از جبهه می‌آمد، نشان می‌داد و احوال ما را جویا می‌شد. برادرم را که برگرداندم، مادرم دیگر نگذاشت به جبهه برگردم. حالا خیلی‌ها، هم آن زمان و هم الان فکر می‌کردند که ما فقط میکروفون به دست هستیم. بعد از سه ماه مادرم خوابی دید که رضایت داد من دوباره به جبهه برگردم، صبح همان روز با یک قرآن کوچک من را روانه جبهه کرد و گفت: ننه بیا برو! من آن دنیا نمی‌توانم جواب بدهم. با خیلی از رفقای شهیدم شوخی می‌کردم، به من می‌گفتند شهید شدیم برای ما بخوان، من هم به شوخی می‌گفتم شما شهید بشو من ویژه برای شما می‌خوانم! گذشته از همه این شوخی‌ها نَفَس این شهدا در زندگی من است. هرگاه خواستم دنبال مال دنیا بروم، نفس این شهدا بدون اینکه خودم هم بدانم راهم را عوض کرده است. یادم هست که یک برادر شهیدی به من گفت: وقتی سرود بمیرید! بمیرید از این عشق بمیرید پخش می‌شود، مادرم می‌گوید: این کی هست؟ بچه‌های مردم را به کشتن می‌دهد! اما وقتی برادرم شهید شد، مادرم فقط همین آهنگ را گوش می‌کرد. این هم افتخار نوکری بود که من برای شهدا داشتم.

*دوست داشت مثل عباس بابایی شهید شود

مادر سید از مصطفی می‌گوید، اتفاقاً الگوی سید مصطفی اولین بار همین دوستان شهید و هم سن و سالهای آقای کویتی پور بوده‌اند. ایشان می‌گوید: مصطفی در کل بچه مذهبی بود اما بادیدن فیلم “شوق پرواز” زندگی شهید بابایی، عاشق این شهید شد. بعد از دیدن این فیلم دنبال عکس و فیلم و کتاب و هر چه که با این زندگی این شهید مرتبط بود، رفت! حتی این علاقه تا جایی رسید که سید مصطفی امتحان خلبانی هم داد. همه مراحل را هم گذراند اما به دلیل پرانتزی بودن پایش در مرحله آخر رد شد. وقتی آمد خانه بهش گفتم ناراحتی که خلبان نشدی؟ گفت نه! من به این خاطر نرفتم که کسی به من خلبان بگوید، من فقط دنبال این رشته رفتم تا یک روز مثل شهید بابایی و شهید دوران به شهادت برسم. من دوست داشتم که یک روز با هواپیما به قلب تل آویو حمله کنم. مادر سید ادامه می‌دهد: همیشه می‌گفت آرزوی من این است که این غده سرطانی را نابود کنم. من بهش گفتم: اما ناراحتی! گفت: نه! مطمئن هستم که خدا قرار است طوری دیگری این را به من بدهد. همین اتفاق هم افتاد. سید مصطفی بلافاصله با بچه‌های تیپ هوابرد سپاه آشنا شد. حدود یک سال شب و روز تلاش کرد تا خودش را به بچه‌هایی برساند که ۵ سال از سید مصطفی جلوتر بودند.

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

*یک جوان مذهبی با تیپ امروزی

مادر سید رو می‌کند به حاج آقا باقری و می‌گوید: شهید ما را هر کس توی خیابان می‌دیدید اصلاً باورش نمی‌شد که اهل نماز و روزه و خدا و پیغمبر باشد. تیپ و ظاهر سید مصطفی کاملاً امروزی بود. همیشه لباس سفید به تن می‌کرد. یقه لباسش کاملاً باز بود. اهل ریش هم نبود اما همیشه نمازش اول وقت بود. وقتی از نماز اول وقت و روزه‌های سید مصطفی برای دوست و آشنا تعریف می‌کردم، کسی باور نمی‌کرد و حتی می‌گفتند دروغ می‌گویی! اصلاً به پسرت نمی‌آید با آن سر و وضع و نوع لباس پوشیدن نماز بخواند و روزه بگیرد. مصطفی وقتی می‌خواست بیرون برود، موهایش را اتو می‌کرد و عطر مخصوص خودش را هم داشت، من بهش می‌گفتم انگار می‌خواهی خواستگاری بروی، چقدر به خودت می‌رسی؟! مصطفی هم می‌گفت: پیغمبر آراستگی را دوست داشت و من هم دوست دارم آراسته باشم. بعداً که عکس‌های جبهه‌اش را با ته ریش و موهای ژولیده دیدم، بهم گفتند آنجا نه وقت برای اصلاح بود و نه وسیله‌ای!

حسین قرایی در ادامه در مورد این شهید می‌گوید: سن مصطفی با اینکه کم بود اما کتاب زیاد می‌خواند! از شریعتی، مطهری تا فروغ فرخزاد!

*نخبه‌ای که پایش به سوریه باز شد

صحبت و خاطرات مادر از سید مصطفی موسوی آنقدر مفصل و کامل است، که گاهی آدم شک می‌کند که سید فقط ۲۰ سالش بوده است! خانم موسوی می‌گوید: هیچ موقع از جزییات فعالیت‌هایش مطلع نشدم. اما یک روز دیدم خیلی خوشحال به خانه آمد و گفت مامان خدا را شکر می‌کنم که توانستم برای توشه آخرتم کاری کنم. گفت طرحم بین ۱۵ نخبه پذیرفته شد و چون من تا امروز حقوقی دریافت نکردم به من تعدادی سکه تمام بهار آزادی دادند و من اینها را بدون اینکه بشمارم به شیرخوارگاهی هدیه دادم. اینقدر خوشحال بود که توصیف آن برایم سخت است.

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

حاج خانم ادامه می‌دهد: پدر مصطفی از ابتدا برای رفتن به سوریه راضی بود اما من نه! اصلاً راضی نبودم. مصطفی برای رفتن به خدا و من خیلی التماس کرد. یک روز دیدم پدرش را صدا کرد و با هم رفتند توی اتاق. من نگاه کردم و دیدم حاج آقا می‌گوید: مادرت را راضی کن! اینجا بود که من متوجه شدم خبری است! داد وهوار کردم که می‌خواهی بروی سوریه؟ سید مصطفی برگه رضایت نامه اعزامش را پاره کرد. خیالم راحت شد اما خبر نداشتم که برگه دیگری هم دارد. به پدرش گفتم که اگر طوریش بشود؟

ایشان هم گفت: بچه تو عزیزتر از علی اکبر امام حسین نیست. به خدا بسپارش و راضی باش به رضای خدا! اما من راضی نبودم. سید مصطفی بهم می‌گفت: مامان من هر کاری می‌کنم! هر جا میرم نمیشه، مامان راضی شو! گفتم: راضی هستم! گفت: نه شما راضی نیستی! اگر راضی بشوی، خدا هم راضی می‌شود. وقتی خانه بود همیشه توی اتاق خودش نماز می‌خواند، اما این روزها همیشه منتظر می‌ماند که نماز من تمام بشود و بعد دقیقاً می‌آمد و جایی که من نماز می‌خواندم، نمازش را می‌خواند. بهش می‌گفتم این کارها یعنی چی؟ می‌گفت: مامان راضی شو! به خدای احد و واحد تا راضی نشی، خدا راضی نمیشه! می‌گفت: مامان از بهترین چیزهایی که توی این دنیا داری دل بکن! اگر بتونی دل بکنی به معرفت الهی دست پیدا می‌کنی! یک روز دیدم هراسان از خواب پرید، بهش گفتم چی شده؟

گفت: مامان تا می‌توانی خاطره جمع کن! گفتم یعنی چی؟ گفت: همین دیگه! تا می‌توانی خاطره جمع کن! مامان می دونی روز عاشورا کسانی که رفتند سربلند شدند! گفتم یعنی چی؟ گفت: همان روز که امام حسین صدای هل من ناصر ینصرنی را سر داد، هر کس رفت سرفراز شد و هر کس نرفت…

*جوانم مثل حضرت علی اصغر شهید شد

بهش گفتم یعنی تو صدای هل ناصر شنیدی؟! گفت: دوست داری چی از من بشنوی؟ فقط می‌توانم بهت بگویم اگر نرم، فردای قیامت خودت باید جواب امام حسین را بدهی! آخرین بار گفت: مامان بگذر! تا نگذری خدا هم نمی‌گذرد! گفتم: نمی تونم! تو یه دونه هستی! من چطوری از یه دونه بچه ام بگذرم؟ گفت: ماما ن مادر وهب هم همون یه دونه رو داشت! گفتم: هر چی بگویی من نمی‌توانم! گفت: مامان یه چیزی بگم و دیگه تموم بشه، اگه از ته دلت راضی بشی و حضرت زینب نامه من را امضا کنه، بهت قول میدم به محض اینکه پام به بهشت رسید، بهشت رو فقط برای خودت آماده کنم. مامان دنیا و آخرت را برای تو آماده می‌کنم.

حاج خانم با همان صدای رسایش می‌گوید: اینجا دیگر هیچ چیزی نتوانستم بگویم! و ناخودآگاه گفتم: خدایا راضی هستم به رضای تو! یکی دو روز بعد سید مصطفی راهی شد. وقتی رفت دلم گفت که این آخرین دیدار است. در را باز کرد اما نه مثل همیشه! من سر نماز بودم ولی صبر نکرد نماز تمام بشود و فقط بلند گفت: خداحافظ! نمازم که تمام شد، از پنجره نگاه کردم اما کسی توی کوچه نبود، انگار خیلی وقت بود که سید مصطفی رفته بود. انگار برده بودنش! خبر شهادتش که رسید حالم خیلی بد شد. سردردهای شدید گرفتم.

دوستانش که آمدند پرسیدم چطور شهید شد؟ گفتند مثل علی اصغر امام حسین شهید شد. خدا را شاهد می‌گیرم که انگار آب سرد بر سر من ریختند و با این همه علاقه به مصطفی اما یک قطره اشک هم نریختم. خودم هم تعجب کرده بودم. بقیه هم فکر می‌کردند که شوکه شده‌ام و نمی‌توانم گریه کنم اما من را آرامشی فرا گرفته بود که انگار کسی با من نجوا می‌کرد که بچه تو عزیزتر از بچه امام حسین نیست!! کسی با من زمزمه می‌کرد: حضرت زینب ۱۸ شهید داد! حس می‌کردم حضرت زینب در مجلس سید مصطفی حضور دارد و می‌گفتم من در مقابل ایشان برای بچه خودم گریه کنم؟!

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

به اینجای صحبت که می‌رسیم آقای کویتی پور می‌گوید: روایت است که وقتی شهید را به خاک می‌سپاری، حضرت زهرا سلام الله علیه گرد و غبار صبوری را بر سر مادر و پدر شهید می‌ریزد. شاید خیلی‌ها این حرف را باور نکنند و حتی مسخره کنند…

هنوز جمله آقای کویتی پور تمام نشده که مادر سید مصطفی می‌گوید: مشکلی نیست! هر کس می‌خواهد مسخره کند! خودشان می‌دانند با خدای خودشان! اما همان لحظه که سید مصطفی را به خاک سپردند گفتم: امام زمان حتماً اینجا حضور دارد و از امام زمان خواستم هنگام ظهورشان سید مصطفی هم همراه ایشان رجعت کند و می‌خواهم در رکاب امام زمان بجنگد و باز شهید بشود. چون شنیدم که شهدا دوست دارند بارها و بارها شهید بشوند.

مادر سید ادامه می‌دهد: ما رفته بودیم بهشت زهرا و تعدادی از مردم یمن برای فاتحه خوانی به قطعه شهدا آمده بودند. من سر مزار سید مصطفی نشسته بودم. آمدند فاتحه‌ای خواندند و رفتند. یک دفعه دیدم مترجمشان صدایشان کرد و گفت برگردید! مترجم سید مصطفی را به آنها معرفی کرد. دیدم همه شان دور سنگ سید مصطفی جمع شدند و گریه می‌کنند! از مترجم پرسیدم که چه چیزی به آنها گفتی؟ گفت: بهشان گفتم برگردید! این شهید از قبیله بنی هاشم است! این سید موسوی است!

در پایان این دیدار صمیمانه آقای کویتی پور چند بیت در خانه این شهید خواند و عکس یادگاری با پدر و مادر این شهید انداخته شد.

*زهرا زمانی



منبع خبر

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس بیشتر بخوانید »

کویتی‌پور: صدای «آهنگران» در جبهه برایم تسکین بود

کویتی‌پور: صدای «آهنگران» در جبهه برایم تسکین بود



آیا بادکنک دیگری می ترکد؟/«غلام کویتی پور» از کدام مردم سخن می گوید

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «غلام کویتی‌پور» مداح و هنرمند کشورمان با حضور در برنامه «اهالی شب» که به صورت هفتگی، پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها با اجرای آقای سیدمهرداد ضیایی روی آنتن شبکه چهار سیما می‌رود، به سؤالاتی در زمینه کار، زندگی و دیدگاه‌های خود پاسخ داد که در ادامه متن گفتگوی این برنامه با برنامه «اهالی شب» را می‌خوانید:

غلام کویتی‌پور بیشتر خورشید سوار است یا از اهالی شب؟

-من از نوجوانی، شب ها را بیدار می ماندم. من اهل خرمشهر هستم و چون این منطقه روزهای شرجی و بسیار گرمی دارد، مردم این دیار عادت دارند که عموما شب زنده دار باشند. بعد هم در زمان جنگ، ناگزیر شب‌ها را هوشیارانه سپری می‌کردیم. هنوز هم که هنوز است، من شب ها عموما تا ساعت چهار پنج شب بیدار می‌مانم. ما از اهالی شب هستم ولی به دنبال خورشیدیم.

در این شب‌های کرونایی مشغول چه کاری هستید؟

-چه قبل و چه بعد از کرونا، ما در چهاردیواری خودمان بودیم. کار من از قبل از انقلاب، تئاتر، خوانندگی و موسیقی بوده است. من قبل از انقلاب بَه‌بَه و چَه‌چَه دنیای هنر را شنیده بودم و بعد از انقلاب دیگر نیازی به شنیدن این بَه‌بَه و چَه‌چَه نداشتم. من از ۱۳ سالگی افتخار داشتم که روی صحنه بروم و بعد از سه چهار سال در این عرصه خیلی حرفه‌ای شده بودم. در جریان جنگ، شهر من درگیر شد و دامن مادر به من حکم کرد که باید شاهرگم را برای حفظ این آب و خاک بگذارم.

غلام کویتی‌پور خودش را بیشتر مداح می‌داند یا موسیقی‌دان یا بازیگر یا خواننده؟

-هیچکدام از این‌ها. من از روز اول از خدا خواستم که من را سر زبان‌ها نیندازد جز آنکه این معرفت را به من عطا کند که از بالا به مردم نگاه نکنم. خدا را شاکرم هنوزم که هنوز است با کف جامعه در ارتباط هستم. خدا را شکر می‌کنم که انرژی های مثبتی که از مردم گرفتم باعث غرور من نشده است، البته یقین دارم که نَفَس شهدا هم در این موضوع دخیل بوده است.

طی این چند دهه ای که تجربه کرده‌اید، بیشتر حاشیه به سراغ شما آمده یا خودتان به دل حاشیه زدید؟

-من از آن موقع که کویتی‌پور شدم، حاشیه از درون همان جبهه شروع شد. عمده این حاشیه‌ها هم درباره این بود که من در پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، پیش‌آهنگ بودم. در حال حاضر نگاه مردم خیلی تغییر کرده است و من چنین روزی را می‌دیدم. اوایل انقلاب فقط سرود خوانده می‌شد که سلیقه من چندان به سرود نزدیک نیست؛ من قائل به ارائه موسیقی با مخاطبین بین‌المللی هستم و نگاه من این است که باید پیام موسیقی جهانی شود. زمانی که خرمشهر آزاد شد و ما به خانه ویران شده پدرم رفتیم که البته هنوز هم با خاک یکسان است و ما دیگر آن خانه را از نو نساختیم، یک تکه کاغذ را از روی سنگ ها و خاک ها پیدا کردم که در آن به نقل از امیرالمومنین(ع) نوشته شده بود: «از شهرت بپرهیز». من از همان زمان از خدا خواستم که به جای شهرت، به من معرفت عطا کند. من در خیابان خیلی راحت راه می‌روم. شاید صد نفر از کنار من رد شوند و قیافه من برای صد و یکمین نفر آشنا بیاید. من اساسا از تصویر و شهرت فراری هستم.

اگر بخواهی در دنیا و در زندگی خودت، دست به حذف و اضافه بزنید، چه چیزهایی را حذف و چه چیزهایی را اضافه می‌کنید؟

-نفس اماره را از درون خودم و بی عدالتی را از بیرون خودم و از جامعه حذف می‌کنم. از سوی دیگر هم معرفت را اضافه می کنم. همان معرفتی که در دفاع مقدس وجود داشت. هر زمان که دنیا خواسته من را برای مالش به سمت خود بکشاند، نفس شهدا من را جدا کرده است. من ادعای باتقوا بودن ندارم اما هیچکس از مال دنیا بدش نمی‌آید. اما نفس شهدا اجازه نداده است که به سمت مال دنیا بروم.

رابطه شما با جوانان و نسل جدید چگونه است؟ صدای شما برای آنان چه طنینی دارد؟

-من سه دهه است که تلویزیون نیستم و سالی یک بار، فقط یک صدایی از ما پخش می‌شود و به قول همشهریانم، سالی یک بار از خرمشهر یاد می‌شود اما برای بازسازی آن یادی نمی‌کنند. شهر ما هنوز زخمی است درست مثل دل آن جوان امروزی که زخمی است. متاسفانه اکثر جوانان امروز ما در سینه‌هایشان نقد دارند. جوان امروز خیلی بهتر از جوان دیروزی که من باشم، جهان را می‌فهمد. ما باید به سراغ این برویم که با چه زبانی جوانان را جذب کنیم. ابرقدرت ها با جامعه هنری خود، جهان را اداره می‌کنند اما ما چرا نمی‌توانیم از این ظرفیت استفاده کنیم؟

چرا تا امروز کنسرت برگزار نکردید؟

-یک بار همه شرایط برگزاری کنسرت فراهم شد و من تصمیم گرفتم کنسرت بگذارم. از پخش زنده شبکه سه به ما اعلام شد که سالن وزارت کشور و برج میلاد در اختیار ما قرار بگیرد. ما رفتیم دیدیم شصت هفتاد کارگر مشغول کار هستند و شرایط برای تمرین کردن ما مهیا نیست. همین شد که این اتفاق، رخ نداد. ان‌شاالله در آینده اجازه دهند که ما هم یک کنسرت برگزار کنیم. تا قبل از عید هم اگر خداوند نفسی داد و قابل بودم، یک کنسرتی را برگزار می‌کنم.

بیست سال آینده را چگونه می‌بینید؟

-من آدم پیشگویی نیستم ولی به آینده امیدوارم. ان‌شاالله مسئولین بیشتر به فکر باشند و حماسه هشت سال دفاع مقدس را در مسئولیت خودشان دنبال کنند. ما مسئولین الهی داریم اما انگشت شمار هستند. آرزوی من این است که مردم روزی بگویند «مسئولین کشور ما الهی هستند».

چند اسم می‌گویم و شما نظر خود را نسبت به این اسامی در یک جمله یا کلمه بگویید؛ اولین اسم «محسن چاوشی» است.

-گذشته از آنکه همشهری من است، من با صدای او زندگی می کنم و جنس صدایش را دوست دارم. او هم جزو هنرمندانی است که از شهرت فرار می‌کند. چاوشی اهداف خوبی را دنبال می‌کند و نمونه بارز یک هنرمند است.

عزت الله انتظامی:

-آقای بازیگر. بدون آنکه دیالوگی بگوید، نگاه و راه رفتن ایشان هم عین بازیگری بود.

حاج قاسم سلیمانی:

-دوست و رفیق شفیقی که با رفتنش جگر من را آتش زد. خیلی از رفقا شهید شدند و برای هر کدامشان اشک ریختیم اما رفتن حاج قاسم، نه تنها من، بلکه جامعه ما را آتش زد. خیلی‌ها می خواهند این حماسه را بزنند اما نخواهند توانست.

صادق آهنگران؟

-صدای ایشان در جبهه، تسکینی برای من بود.

مولانا؟

-کلام او ما را به خدا وصل می کند و برای تمام فصل هاست.

ترامپ؟

-همان موقع که ترامپ رئیس جمهور آمریکا شد، به خانواده ام گفتم او آنچنان آبرویی از ابرقدرت ها ببرد که در تاریخ جهان ثبت شود.

محمد جهان‌آرا؟

-سید محمد جهان‌آرا که چهارمین جوان خانواده جهان آرا بود که به شهادت رسید، هر چند فاصله سنی چندانی با ما نداشت، اما ما بعد از شهادت او احساس کردیم یتیم شدیم. شهید جهان‌آرا در گوش بنی‌صدر که فرمانده کل قوا در آن زمان بود کشیده زد و به او گفت که بیشتر به جبهه‌ها کمک کند.



منبع خبر

کویتی‌پور: صدای «آهنگران» در جبهه برایم تسکین بود بیشتر بخوانید »