به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، محسن مطلق اولین بار در سال ۱۳۶۲ به جبهه رفت. او کار نوشتن درباره جنگ را با کتاب «زنده باد کمیل» آغاز کرد و چندین کتاب بعد از آن نوشت و پس از دفاع مقدس وارد دانشگاه و در رشته طراحی صنعتی در دانشگاه علم و صنعت مشغول به تحصیل شد.
وی در خاطرهای از دوران دفاع مقدس روایت کرد:
تازه به گردان تخریب آمده بود. با آن سن و سال بالا و محاسن سفید، شور و حال جوانترها را داشت. میگفت نمیخواهم از بر و بچهها جا بمانم! هر کاری که بگویید میکنم. باید مینها را بشناسم! باید آنها را خنثی کنم! باید بر ترسم غلبه کنم. اگر شب عملیات با شما جوان ترها بیایم تا پشت میدان مین، بقیه راه را بلد هستم.
اوایل توی تدارکات بود. پیرمرد به هیچ نه نمیگفت. اگر چیزی لازم داشتی از زیر سنگ هم شده، پیدا میکرد و به دستت میرساند. همهی آرزویش این بود که شب عملیات از گردان تخریب جا نماند. خیلی طول کشید تا با او رفیق شدم و راز زندگیاش را به من گفت؛ قصه مربوط میشد به سالها قبل از انقلاب.
شاگرد کامیون بود. یکی دو شب بعد از ازدواج با یک کامیون ترانزیت راهی آلمان شدند. راننده با خود بار قاچاق داشت و به خاطر همین هر دو را دستگیر کردند. ۲۰ سال دوران حبس او طول کشید و وقتی برگشت دیگر نه خانه و کاشانهای داشت، نه شهر و محلهای! به همان شغل شاگردی ادامه داد. این بار در جادههای دورافتاده و بیابانهای گرم و سوزان. از ترس آبرویی که بر باد رفته بود و او مقصر نبود. اما چه کسی باور میکرد.
زمان جنگ، اینجا برای بچههای گردان وسایل آورده بودند. از قضا همان شب بچهها راهی عملیات بودند. پیرمرد شد جزء تیم مشایعت کننده، او هم قرآن گرفت تا بچهها از زیرش رد شوند.
همان طور که روبوسی میکردند و التماس دعا میگفتند، جوانی رعنا پیر مرد را در آغوش کشید و برای لحظهای او را به سینهاش چسباند. چه حس آشنایی! چه رؤیای زیبایی! انگار سالهای سال است که این جوان زیبارو را میشناسد. چقدر بوی خودش را میداد. چقدر شبیه خودش بود. بعد از آن وداع کوتاه دیگر پیرمرد آدم سابق نشد. گردان به گردان لشکر به لشکر را برای یافتن جوان گشت و فهمید که آن شب، همان شب رویایی همان شب که پیرمرد گمشدهاش را در آغوش کشید، جوان روی مین رفته و دیگر برنگشته. حال تنها راه برای رسیدن به او تنها راه برای پیدا کردن فرزندش همان بود که او هم راهی میدان مین شود. جنازه اش را پیدا کرد. انگار که به آرزویش رسیده بود. از همانجا که فرزندش رفت، در همان میدان مین خودش هم رفت.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، محسن مطلق اولین بار در سال ۱۳۶۲ به جبهه رفت. او کار نوشتن درباره جنگ را با کتاب «زنده باد کمیل» آغاز کرد و چندین کتاب بعد از آن نوشت. او پس از دفاع مقدس وارد دانشگاه شد و در رشته طراحی صنعتی در دانشگاه علم و صنعت مشغول به تحصیل شد. وی در خاطرهای از دوران دفاع مقدس روایت کرد:
تازه به گردان تخریب آمده بود. با آن سن و سال بالا و محاسن سفید، شور و حال جوانترها را داشت. میگفت نمیخواهم از بر و بچهها جا بمانم! هر کاری که بگویید میکنم. باید مینها را بشناسم! باید آنها را خنثی کنم! باید بر ترسم غلبه کنم. اگر شب عملیات با شما جوان ترها بیایم تا پشت میدان مین، بقیه راه را بلد هستم.
اوایل توی تدارکات بود. پیرمرد به هیچ نه نمیگفت. اگر چیزی لازم داشتی از زیر سنگ هم شده، پیدا میکرد و به دستت میرساند. همهی آرزویش این بود که شب عملیات از گردان تخریب جا نماند. خیلی طول کشید تا با او رفیق شدم و راز زندگیاش را به من گفت؛ قصه مربوط میشد به سالها قبل از انقلاب.
شاگرد کامیون بود. یکی دو شب بعد از ازدواج با یک کامیون ترانزیت راهی آلمان شدند. راننده با خود بار قاچاق داشت و به خاطر همین هر دو را دستگیر کردند. بیست سال دوران حبس او طول کشید و وقتی برگشت دیگر نه خانه و کاشانهای داشت، نه شهر و محلهای! به همان شغل شاگردی ادامه داد. این بار در جادههای دورافتاده و بیابانهای گرم و سوزان. از ترس آبرویی که بر باد رفته بود و او مقصر نبود. اما چه کسی باور میکرد.
زمان جنگ، اینجا برای بچههای گردان وسایل آورده بودند. از قضا همان شب بچهها راهی عملیات بودند. پیرمرد شد جزء تیم مشایعت کننده، او هم قرآن گرفت تا بچهها از زیرش رد شوند.
همان طور که روبوسی میکردند و التماس دعا میگفتند، جوانی رعنا پیر مرد را در آغوش کشید و برای لحظهای او را به سینهاش چسباند. چه حس آشنایی! چه رؤیای زیبایی! انگار سالهای سال است که این جوان زیبارو را میشناسد. چقدر بوی خودش را میداد. چقدر شبیه خودش بود. بعد از آن وداع کوتاه دیگر پیرمرد آدم سابق نشد. گردان به گردان لشکر به لشکر را برای یافتن جوان گشت و فهمید که آن شب، همان شب رویایی همان شب که پیر مرد گمشدهاش را در آغوش کشید، جوان روی مین رفته و دیگر برنگشته. حال تنها راه برای رسیدن به او تنها راه برای پیدا کردن فرزندش همان بود که او هم راهی میدان مین شود. جنازه اش را پیدا کرد. انگار که به آرزویش رسیده بود. از همانجا که فرزندش رفت، در همان میدان مین خودش هم رفت.
به گزارش مشرق، «مجتبی کوهیمقدم» از رزمندگان تخریبچی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) در خاطرهای از دوران دفاع مقدس با حضور در منطقه فکه و تپههای «برغازه» ـ محل شهادت سردار شهید حاج ناصر اربابیان معاون گردان تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا ـ به بیان خاطره لحظه شهادت این شهید پرداخت.
وی اظهار داشت: روز ۲۲ تیر سال ۱۳۶۷ بود که به همراه ناصر اربابیان با موتور به نزدیکی تپههای برغازه آمدیم، جایی که محل قرارگاه تیپ ارتش بود. بعد از ورود به محل، کامیونی را دیدیم که دو نفر از آن پیاده شدند که آچار دستشان بود. به گمان اینکه ایرانی هستند از مقابلشان رد شدیم.
در سمت مقابل ما خاکریزی سراسری قرار داشت که به محض پیچیدن از خاکریز ۱۰ تا ۱۵ تانک مقابل ما قرار گرفت. با توجه به تجهیزاتی که داشتند فهمیدیم تانکهای عراقی هستند. از پشت به ناصر گفتم «حاجی اینا تانک عراقیه، جلوتر نریم» نمیدانم حاجی حرفم را شنید یا نشنید، اما جلوتر رفتیم.
دیگر در تیررس عراقیها بودیم و ما را دیده بودند، حاجی هم متوجه شد که افراد رو به روی ما عراقی هستند، دور زدیم که برگردیم. رسیدیم به کامیونی که چند دقیقه قبل آن را رد کردیم. دو سرنشین آچار به دست حالا تفنگ روی دوششان بود و تا متوجه ما شدند به فاصله پنج متری ما را به گلوله بستند. حاجی همان موقع یک آخی گفت و موتور به زمین خورد.
وقتی دیدم عراقیها در حال دویدن به سمت ما هستند دیگر حاجی را نگاه نکردم و به سمت مقر که کیلومترها از ما فاصله داشت دویدم. فردا که آمدیم تا حاجی را پیدا کنیم اثری از او نبود، تنها موتور روی زمین افتاده بود.
کتاب «فرمانده تخریب» خاطرات یکی از فرماندهان تخریب لشگر گیلان به نام «نادر مرید مشتاق» است که حسین ادهمی آن را به سفارش حوزه هنری گیلان نوشته است.
«نادر مرید مشتاق» فرماندهی گردان تخریب لشگر قدس گیلان را برعهده داشته و در زمان جنگ در اکثر عملیات ها حاضر بوده است. حالا کتاب خاطرات او که حاصل ۴۳ ساعت مصاحبه در ۱۹ جلسه از شهریور ۹۳ تا شهریور ۹۵ است، از سوی حوزه هنری استان گیلان منتشر شده است.
این کتاب ۵۳۶ صفحه دارد و با قیمت ۳۰۰۰۰ تومان در اختیار علاقمندان قرار گرفته.
آنچه در ادامه می خوانید، بریده ای از این کتاب است.
من که جلو افتاده بودم، می بایست از داخل همین معبری که با بولدوزر درست شده بود، حرکت می کردم. اما در آن حالت موج گرفتگی برای اینکه به قول خودم از زیر آتش در امان بمانم، فرمان ماشین را به طرف میدان مین پیچیدم و شروع به مارپیچ رفتن در میدان مین کردم.
هیچ کس متوجه نبود که من دچار موج گرفتگی هستم و تصمیم هایی که می گیرم در حالت طبیعی نیست. ماشین هایی که پشت سرم حرکت می کردند، به خیال اینکه من فرمانده تخریب هستم و میدان را خوب می شناسم، همین طور پشت سرم می آمدند. جالب اینجا بود که چندتا ماشین دیگر که در آنجا به دلیل سنگینی آتش گیر کرده بودند، با دیدن ما آنها هم دنبال ما آمدند. حالا هفت هشت ماشین بودیم که در یک ستون از وسط میدان مین حرکت می کردیم. دشمن هم با دیدن ما آتش سنگینی به راه انداخته بود. همین طور به صورت مارپیچ میدان را رد می کردم و گلوله ها پشت سر هم در اطراف مان فرود می آمدند و دود و گرد و خاک زیادی بلند شده بود. وقتی که ۵۰۰ متری از میدان مین دور شدیم، خواستم بپیچم که یک دفعه سرم به فرمان خورد و در جا بیهوش شدم. در آن لحظه مسئول نیروی منطقه ۳ که بغلم نشسته بود، مرا از پشت فرمان کنار کشید و خودش پشت فرمان نشست. او مرا که کاملا بیهوش بودم به بیمارستان صحرایی رساند و بلافاصله بستری شدم.
من تقریبا ۷۲ ساعت در بیمارستان بستری بودم. بعد از ۳ روز که به هوش آمدم، با مصرف قرص بعضی چیزها را می فهمیدم. وقتی هوشیار شدم، دیدم خانم های پرستاری که آنجا هستند، دارند درباره من صحبت می کنند. آنها داشتند با خنده خاطره اولین روزهای بستری شدنم را برای هم تعریف می کردند. البته خودم چیزی از آنچه که تعریف می کردند، به یاد نداشتم.
می گفتند یک روز افراد موجی زیادی را آورده بودند. هر کدام از آنها حالت موج گرفتگی خاصی داشتند. بعضی ها خودشان را فرمانده لشکر می دیدند و یکدفعه داد می زدند و دستور می دادند که بگیرید… بزنید!… بکشید! و بعضی ها هم مثل من در حالت موج گرفتگی سکوت اختیار می کردند. عده ای غذا نمی خوردند و عده ای هم پرخاشگر و عصبی به این و آن می پریدند. خلاصه هر کدام حالت های عصبی مختلفی داشتند.
آن موقع تازه چندساعت بود که مرا به بخش آورده بودند. حالم خوب نبود و با آمپولی که به من زده بودند، بعد از ۵-۶ ساعت تازه داشتم به هوش می آمدم. در آن اتاق یک موجی دیگر هم بود که مرتب داد و فریاد می زد و همه پرستاران سرش ریخته بودند تا یک جوری آرامش کنند. در این موقع بود که من یک دفعه بلند شدم و روی تختم نشستم. بعد یک نگاهی به آن مجروح موجی کردم و گفتم: «آقا! شلوغ نکن!» و بعد دوباره گرفتم خوابیدم. دوباره آن مجروح شروع به داد و فریاد کرد و من دوباره بلند شدم و به او تذکر دادم. این کار را تا ۳ بار تکرار شد، اما آن بیمار باز هم دست از داد و فریاد کردن برنداشت. با آنکه پرستاران دست هایش را به تخت بسته بودند و آمپولهای آرام بخش زیادی به او زده بودند، اما او اصلا نمی خوابید و مرتب شلوغ بازی در می آورد. بار چهارم که بلند شدم، روی تخت نشستم، نگاهی به آن مجروح کردم. آرام ملحفه را کنار زدم و پایم را روی زمین گذاشتم. پرستاران فکر می کردند دنبال دمپایی می گردم. یک نگاهی زیر پایم کردم و دیدم که هیچی نیست. بعد همین طور پابرهنه آمدم طرف آن مجروح موجی و به او گفتم: «بهت نگفتم که ساکت باش؟! ساکت میشی یا نه؟!» او باز هم شروع به داد زدن کرد که یک دفعه من یک کشیده توی گوشش خواباندم و او هم یه نگاهی به من کرد و بعد ساکت گرفت خوابید. بعد من هم با حرکاتی شبیه به آدم آهنی به تختم برگشتم و بی هیچ حرکت اضافه به خواب رفتم. پرستاران آنجا داشتند این را با آب و تاب برای هم تعریف می کردند و با در آوردن ادایم حسابی با هم می خندیدند.
بعد از ۴ روز، طبق معمول از بیمارستان فرار کردم و دوباره به دهلران برگشتم. یادم نیست چطور و با چه کسی به منطقه آمدم چون با موج گرفتگی ای که داشتم، خیلی از چیزها از حافظه ام محو می شد. یکراست به یگان پشتیبانی خودمان رفتم. در آنجا یک چادر بزرگی بود که معمولا بچه ها در آن استراحت می کردند. من بدون آنکه کاری به کسی داشته باشم، رفتم در آن چادر و گرفتم خوابیدم. علی هوشیاری می گفت: «وقتی آمدم از بچه ها پرسیدم نادر کجاست؟ گفتند: در چادر گرفته خوابیده. من آمدم دیدم در آن هوای گرم در چادر کاملا بسته شده است. وقتی بند چادر را باز کردم، یکدفعه گرمای زیر چادر به من خورد و حالم را به هم زد. دیدم در آن گرمای شدید، در ته
چادر پتویی را روی خودت گرفته ای و خوابیده ای».
بعد هوشیاری مرا بیدار کرد و صحبت هایی با من کرد که آن را به خاطر نمی آورم. بچه ها وقتی دیدند حالم طبیعی نیست، گفتند این حالش خوب نیست. باید او را به بیمارستان برسانیم. به هر حال شهرام شادمان و یکی دوتا از بچه ها مرا سوار ماشین کردند و به اندیمشک رساندند. در بین راه چیز زیادی به یادم نمی آمد و فقط هروقت که در راه آمپولی به من می زدند، صحنه هایی را به خاطر می آوردم. آنها در اندیمشک مرا سوار قطار کردند تا به رشت بروم.
***
یک بار که پیش بچه بودم، یک دفعه بچه شروع به گریه کرد. همسرم را صدا زدم: «خانم! بیا این بچه رو بگیر، داره گریه میکنه.» همسرم سر ایوان مشغول آشپزی بود. او تا دستش را بشورد و بیاید، ۲۰-۳۰ ثانیه طول کشید. بچه داشت همین جور گریه می کرد و صدای گریه اش مثل سوهان روی اعصابم رفته بود. در یک لحظه آنقدر از دست بچه عصبانی شدم که نا خودآگاه دستم را بالا بردم. اگر همسرم به موقع سرنمی رسید، و بچه را از جلوی دستم نمی کشید، کشیده را در گوش بچه خوابانده بودم. بیچاره همسرم سریع بچه را برداشت و به اتاق پدر و مادرم برد. تازه آن موقع بود که همسرم فهمید، وضعیتم چقدر بحرانی است.
بعد پدر و مادر و همسرم آمدند و دور و بر من نشستند تا هوای مرا داشته باشند. آنها با من شروع به حرف زدن کردند تا مرا آرام کنند. سعی می کردند هرچه می خواهم سریع در اختیارم بگذارند؛ آب، شربت، غذا, مدام از من می پرسیدند: «نمی خوای داروت رو بخوری؟» البته من داروی زیادی نداشتم، اما همان چندتا قرصی که با من بود، به من خوراندند و گذاشتند تا استراحت کنم. تازه بعد از نیم ساعت بود که به خودم آمدم و احساس کردم که چه کار وحشتناکی داشتم انجام می دادم. از آن روز به بعد دیگر مرا با بچه تنها نمی گذاشتند. البته گاهی اوقات بچه را پیشم می آوردند، اما خودشان هم کنار بچه می ماندند. چون می ترسیدند عصبانی شوم و دوباره آن اتفاق تکرار شود. به هر حال دیگر همسرم بچه را از خودش دور نمی کرد و سعی می کرد بچه را در بغلش نگه دارد. با آنکه هنوز جریان موج گرفتگی ام را به خانواده ام نگفته بودم، اما آنها خودشان یک چیزهایی فهمیده بودند و می دانستند که من دیگر آن نادر سابق نیستم. با اینکه اغلب اوقات آرام بودم، اما با کوچکترین صدایی عکس العمل شدیدی نشان می دادم و از کوره در میرفتم.
«مرتضی شادکام» از نام های شناخته شده در میان رزمندگان تخریبچی در دوران دفاع مقدس است. وی که در گردان تخریب لشگر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) مشغول بوده حالا بخش اندکی از خاطراتش را در اختیار انتشارات روایت فتح قرار داده و به قلم معصومه خسروشاهی، تبدیل شده است به کتابی با نام «ناآرام».
این کتاب با ۱۵۲ صفحه، ۲۲۰۰ نسخه شکارگان دارد و با قیمت ۱۲۵۰۰تومان در اختیار علاقمندان قرار گرفته است.
خسروشاهی نویسنده کتاب با اشاره به اینکه مصاحبههای این کتاب موجود بوده، در جایی گفته است: برای نگارش مصاحبهها حدود هفت ماه زمان گذاشتم.
در بخشی از مقدمه کتاب آمده است: «ناآرام»، حکایت تلاطمهای رزمندی جوانی است در گردان تخریب. او در هشت سال دفاع مقدس، به همراه باز کردن معبری در میدان مین برای رزمندگان، مسیر خود را به نور میگشاید. روایت مرتضی شادکام، ما را از حسینیه گردان تخریب در دوکوهه و راز و نیاز در شبهای تاریک عبور میدهد و در سختی عملیات شریک میکند. این روایت، دعوتی است برای حضور در جمع بچههای گردان تخریب همراه با خندهها و گریههای فرحبخش آنان.
نوجوانان و جوانانی که وصفشان در این کتاب آمده، تنها ساکن شاهنشین قصه نیستند. این جوانمردانِ حقیقی، در دنیای ما زیستند و برخی از آنان نیز در کنار ما زندگی میکنند؛ اما ناآرام.
آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب است:
رزم شبانه تمام شد. مربی ها دنبال پوسته نارنجکی می گشتند که عمل نکرده بود. بعد از صبحانه، ما را به خط کردند. به همه اطلاع دادند یک نارنجک عمل نکرده و گفتند «برادرها! اگه کسی پیداش کرد، بیاره تحویل بده.» همه را ترساندند و گفتند که این نارنجک، انفجاری است و اگر عمل کند همه را تکه تکه می کند. بچه ها حسابی ترسیده بودند. دوستم مرا کنار کشید و گفت «مگه نبردی نارنجک رو پس بدی برادر شادکام؟! زود باش برو بده. ندیدی چی گفتن؟!»
من مدتی حوزه علمیه رفته بودم و سر و وضعم بی شباهت به طلبه های موجه نبود. حتی گاهی بچه های عقیدتی می گفتند چرا نمی آیی از اعضای عقیدتی بشوی. من ارتباطی با فضای عقیدتی برقرار نمی کردم ولی مربی ها قبولم داشتند. به خیالشان یک طلبه ساده و مظلوم و باتقوا بودم، اما غافل از این که در دوران کودکی و نوجوانی، شیطنت های بسیاری انجام داده بودم. حالا هم نارنجک را از روی کنجکاوی برداشته بودم. می خواستم آن را باز کنم و داخلش را ببینم. به همین خاطر کم نیاوردم و به دوستم گفتم «ببین برادر! اگر منو لوبدی، می گم کار تو بوده، الانم از ترس انداختی گردن من. می دونی که مربی ها حرف منو بیشتر از تو قبول می کنن و میان یقه تورو میگیرن.»
-باشه. من اصلا کاری ندارم. هیچی هم نمی گم. فقط اگه فهمیدن، تورو خدا پای منو وسط نکش، این مسائل به من ربطی نداره. |
– پس دیگه کاری به کار من نداشته باش.
بنده خدا حسابی ترسید. من هم خم به ابرو نیاوردم. ظهر شد و مربی ها هنوز دنبال نارنجک بودند. دیگر متوجه شده بودند کاریکی از بچه هاست. بعد از ناهار دوباره همه را به خط کردند.
برادرها یه نارنجک این جا گم شده و این چیز خطرناکیه. اگر کسی دیده یا پیدا کرده، تأکید می کنیم که به ما خبر بده. امکان رخ دادن فاجعه وجود داره. دوباره خبری نشد. فردا صبح هم دوباره همین تذکرها ادامه پیدا کرد. بعد از صبحگاه ما را به راهپیمایی بردند. وقتی بازگشتم، متوجه شدم همه جا را کاملا گشته اند. من از روی کنجکاوی نارنجک را پنهان کرده بودم، اما بعد از آن، فکرهای شیطنت آمیزی در ذهنم جان گرفت. با خودم می گفتم «وقتی توی خشم شب، نارنجکهای اشک آور میزنن و ما این قدر اذیت می شیم، خوبه یه ذره هم ما اونا رو اذیت کنیم!»
نوبت پست بعدی من رسیده بود. نارنجک را از زیر خاک در آوردم.
در طول دوره، یک چیزهایی از سلاح و مهمات دستگیرم شده بود. خصوصا که از بچگی به محض دیدن یک وسیله پیچیده، جست وجوی من شروع می شد و زیر و بمش را بررسی می کردم. چاشنی نارنجک را خارج کردم. نگاهی به بدنه نارنجک انداختم و به نظرم رسید هرچه هست باید داخل این باشد. دربازکن های کوچکی به ما داده بودند که کنار پلاک دور گردن می انداختیم. دربازکن حدود پنج سانتی متر بود. آن را انداختم روی نارنجک و بازش کردم. در حین باز شدن، پودری از آن خارج شد که دست و صورتم را سوزاند. متوجه شدم تمام سوزش نارنجک به این پودر برمی گردد. دوباره آن را زیر خاک مخفی کردم تا بعدا به سراغش بروم.
چند شب بعد، دوباره نوبت نگهبانی من شد. چندتا پلاستیک برداشتم و تمام پودر نارنجک را داخل آن ریختم. پلاستیک را محکم گره زدم و زیر خاک پنهان کردم. این دفعه، تمام سر و صورتم گر گرفت. اصلا جزغاله شدم. چون هوا رو به سردی می رفت، آتش روشن می کردم. آتش باعث از بین رفتن اثر گاز متصاعد شده پودر شد. چفیه را محکم روی صورتم بستم که بیشتر آزار نبینم. از این به بعد، روزهایم در نقشه انجام کار سپری می شد تا زمانی که نوبت نگهبانی دادنم برسد. این بار در نمکدان بزرگ را پر از پودر اشک آور کردم.
در شبی که شیفت بودم، ساختمان آسایشگاه مربیان را که در کنارمان بود در نظر گرفتم. افراد زیادی داخلش نبودند. وارد دستشویی شدم و از پودر نارنجک داخل آفتابه ها ریختم، دوباره برگشتم و سر پست ایستادم. اصلا به روی خودم هم نیاوردم. سر و صورت خودم هم دوباره سوزش شدیدی پیدا کرد. کوچکترین حرکتی باعث لورفتن جریان می شد. فردای آن روز ساعت ده صبح، همه را از کلاس ها بیرون آوردند. به خط شدیم. مربیها دوباره به بچه ها هشدار دادند، اما نگفتند چه اتفاقی افتاده. حتما خیلی سوخته بودند.
– برادرها! یک منافق خودش رو بین شماها مخفی کرده. متأسفانه از راه بدی هم وارد شده. هیچ بعید نیست بلایی سرتون بیاره. توی غذای همه سم بریزه و کاردست مون بده.
در این حین، همان کسی که از قضیه خبر داشت چپ چپ نگاهم می کرد. به نظرم رسید شاید از ترس برود و همه چیز را به مربی ها بگوید. دوباره به سراغش رفتم.
– ببین برادر، اینا الکی میگن. میخوان بچه ها رو بترسونن. منافق کجا بود!مگه نارنجک اشک آور هم آدم میکشه؟ اگه این طوری بود که به این راحتی از کنارش رد نمی شدن، همه مون رو بیچاره می کردن. ببین چقدر توی این رزم های شبانه ما رو اذیت میکنن!
آره ! راست میگی. منم از این که حقشون رو می ذاری کف دستشون، خوشم می آد.
میخوای امشب با هم بریم؟ دوباره برنامه دارم.
– بدم نمیاد.
کمی متعجب و وحشت زده بود، اما سرانجام او را هم به راه آوردم. آن شب، من و او دوباره شیفت داشتیم. یکی از جیپ ها را که درهایش با زیپ باز می شد نشان کرده بودم. چفیه را خیس کردیم و صورتمان را پوشاندیم تا نسوزد. روی صندلی ها و کف جیپ را پر از پودر اشک آور کردیم. فردا صبح، مربی ها برای شناسایی محل پیاده روی می خواستند از این جیپ استفاده کنند. کار همه شان به بهداری کشیده شد. مربیها دوباره سر کلاس آمدند و همه ما را بیرون آوردند. به خط شدیم. بحث این بود که بین افراد دوره آموزشی یک منافق هست. توضیح ندادند چه اتفاقی افتاده. همه به هم نگاه می کردند و در فکر فرو رفته بودند. هر کسی با بی اعتمادی، دیگری را زیر نظر داشت. هیچ کس به من مشکوک نشد. هرچه بود، من طلبه مدرسه حاج آقا مجتهدی بودم و وجهه مطلوبی بین بچه ها داشتم.
آن دوستم هم پسر ساده و بی شیله پیله ای بود. آن قدر جلب توجه نمی کرد. مربیها فکر کرده بودند این شرارت، باید کار بچه های شرتهرانی باشد. بار بعدی که نگهبان بودم داشتم در محوطه قدم می زدم. یک پیکان گوشه ساختمان پارک شده بود که درش باز بود. معطل نکردم، پودر را داخل ماشین پاشیدم و در را بستم. منتظر بودم که فردا دوباره بیایند و ما را به خط کنند. همین اتفاق هم افتاد. این بار مجبور شدند داستان را تعریف کنند.
-یک منافق بین شما خودش رو به جای پاسدار جازده. این آدم، نارنجک اشک آور رو برداشته و مواد سمی داخلش رو در جاهای مختلف میریزه. باید بدونین که این مواد، بسیار سمیه. باعث مرگ میشه.
. از یک طرف خنده ام گرفته بود و از طرف دیگر می خواستم بلند شوم و اعتراض کنم که: آخه ناخلفها! اگه آدم می کشه، پس چرا شب ها میندازین تو آسایشگاه؟ مگه ما آدم نیستیم!