گردان کمیل

سال سخت لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در کشاکش والفجر ۴

سال سخت لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در کشاکش والفجر ۴


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «جابر اردستانی» از فرماندهان و جانبازان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) به بیان خاطرات خود از روز‌های سخت عملیات والفجر ۴ و تلاش ستودنی رزمندگان لشکر و به‌ویژه جان‌برکفان گردان کمیل لشکر ۲۷ برای تصاحب قله مهم و استراتژیک کانی مانگا پرداخته که به مناسبت ایام این عملیات سخت و طولانی منتشر می‌شود:

عملیات والفجر ۴ در غروب روز چهارشنبه ۲۷ /۷ /۱۳۶۲ آغاز و تا ۳۰ /۸ /۱۳۶۲ در منطقه سلیمانیه و پنجوین عراق ادامه یافت.

هدف عملیات، تصرف دره و دشت شیلر و تسلط بر ارتفاعات منطقه، بویژه بلندترین قله یعنی ۱۹۰۴ یا همان «کانی مانگا» بود که دراینصورت راه‌های ورودی و عبوری عناصر ضدانقلاب از سمت عراق به ایران مسدود می‌شد.

این عملیات از دو محور بانه و مریوان صورت گرفت و بیشتر ارتفاعات در هر دو محور به تصرف غیور مردان ایران در آمد.

لشگر ۲۷ حضرت رسول (ص) از مرحله سوم و چهارم عملیات وارد عرصه نبرد شد و بعد از تصمیم‌گیری فرماندهان لشگر، تعدادی از گردان‌ها شب اول و دوم مرحله سوم عملیات والفجر ۴ به خط زدند، و بعضاً موفق هم بودند، به‌جز گردان مالک و میثم که در یال ارتفاعات ۱۸۰۰ و ۱۸۶۶ زمین‌گیر شده بودند و کار گره‌خورده بود.

بی‌قراری رزمندگان کمیل برای شرکت در عملیات

گردان کمیل که همیشه شب شکن و خط‌شکن بود بنا به اعتراض برخی فرمانده گردان‌ها و مصلحت‌هایی، این بار به‌عنوان پشتیبان انتخاب شد.

یادم می‌آید که شهید معصومی و شهید حاجی پور آمدند تو مقر گردان که تو شیار‌های اطراف پادگان گرمک، در دشت شیلر، منطقه‌ای آلوده و نزدیک‌ترین نقطه به صحنه‌های درگیری مستقر بود. منطقه‌ای بدون سرپناه که دائم هم مورد حمله هواپیما‌های دشمن قرار می‌گرفت.

با توجه به اعتراض نیرو‌های گردان کمیل، شهید معصومی که به شهید حاجی پور گزارش می‌داد که دیگه نمی‌توانیم نیرو‌ها را کنترل کنیم، اینجا هرروز هلی کوپتر‌های عراقی داخل شیار‌ها را بمباران و با راکت می‌زنند و از طرفی به خاطر نزدیکی ارتفاعات و دیدن صحنه‌های درگیری، با توجه به سابقه گردان کمیل که همیشه خط‌شکن بوده، کنترل نیرو‌ها خیلی مشکل هست.

اینجا بود که شهید حاجی پور «فرمانده تیپ یکم عمار لشکر ۲۷» با اون لهجه شیرین ترکی و فارسی‌اش، شروع به صحبت کرد و در چند کلام اصل مطلب را گفت، که نگران نباشید کار آن‌قدر بزرگ هست که نوبت به شما هم می‌رسد. یک تذکر کوچک هم داد، که کار گره‌خورده و مجبوریم از تمام ظرفیت لشگر استفاده کنیم، لذا آماده‌باشید؛ امشب و یا فردا شب به خط بزنید.

عقد اخوت رزمندگان

اینجا بود که نیرو‌ها علی‌رغم فضا و مکان نامناسب که دائم بالگرد‌های دشمن در منطقه بودند، با خوشحالی زیاد آماده رزم شدند. نزدیک غروب بود و نیرو‌ها در آن لحظات معنوی، در حال و هوای پرواز کردن و وصل یار بودند. حاج‌آقا ذوالنور که الآن نماینده شهر قم در مجلس هستند، روحانی گردان بودند و صیغه عقد اخوت را بین برادران گردان خواندند و تمامی نیرو‌ها باهم برادر شدند.

با چاشنی مداحی محمد طاهری و با اراده مصمم و دوچندان، منتظر دستور حرکت بودن. هنگام غروب شهید معصومی فرمانده دلاور و شجاع گردان، شهید مقدم جو و بنده را صدا کرد. کلی بحث و صحبت کردیم و با توجه به شرایط آمادگی نیرو‌ها به این نتیجه رسیدیم که گروهان شهید صدوقی به نمایندگی گردان کمیل امشب به خط بزند و اگر خدای‌نکرده به مشکل خورد، از دیگر گروهان‌ها استفاده شود.

گفتنی هست تنها گردانی که ۴ گروهان داشت گردان کمیل بود: گروهان شهید مدنی، گروهان شهید دستغیب، گروهان شهید صدوقی و گروهان نور.

پیش به‌سوی فتح کانی مانگا

هوا تاریک شده بود، نیرو‌ها همه آماده و قبراق جهت نبرد با دشمن بعثی بودند و لحظه‌شماری می‌کردند. دستور حرکت صادر شد و از نقطه رهایی دل‌ها گره خورد به ائمه معصومین ع و حالاتی که نمی‌توان وصف کرد.

ابتدا در دشت شیلر مسافت زیادی را طی کردیم و از معابر مین و تله‌های انفجاری عبور کردیم تا رسیدیم به یه رودخانه. از کنار آب عبور کردیم و به شیار موردنظر رسیدیم و باید سریع خود را به بالای ارتفاعات می‌رساندیم.

ناگهان با شلیک دوشکا و آتش سنگین دشمن مواجه شدیم وظاهرا دشمن متوجه حضور ما شده بود، البته تا اندازه‌ای هم طبیعی بود، چون منطقه عملیاتی و درگیری بود و ما هم شب دوم و سوم بود که به خط می‌زدیم. طبیعتاً منطقه آلوده بود و باید انتظار چنین برخورد‌هایی را از سوی دشمن می‌داشتیم.

دستور برگشت دادند و از مسیری دورتر و صعب‌العبور‌تر که باعث کندی ما شده بود و از شیار‌های آلوده به مین و آتش دشمن به سمت ارتفاعات حرکت کردیم.

در بالای ارتفاعات هم با آتش سنگین دشمن، گردان‌های مالک و میثم روی یال ۱۸۰۰ و ۱۸۶۶ بعد از نبرد‌های خونین، زمین‌گیر شده بودند.

گردان کمیل با سختی و زحمت زیاد، با عبور از شیار‌هایی که دشمن آتش کور می‌ریخت و شیار‌ها تماماً صعب‌العبور بودند، خودش را به بالای ارتفاعات رساند و بعد از گذشت مسافتی، به یال ۱۸۰۰ رسید.

در آنجا نیرو‌های گردان‌های مالک و … را زخمی و رنجور دیدیم که با دیدن ما خوشحال شدند و با دعا برای موفقیت، از ما می‌خواستند تا هر طور شده قله ۱۹۰۴ یا همان کانی مانگا را فتح کنیم.

در مسیر به همه نیرو‌ها توصیه کردیم که آیه «وجعلنا من بین ایدیهم سدا و…» را بخونن. زیر آتش دشمن جلوتر رفتیم و از یال ۱۸۶۶ هم عبور کردیم، رسیدیم به ارتفاع ۱۹۰۴ که با تیراندازی دشمن نیرو‌ها همه نشستند. دستور این بود که فقط گروهان شهید صدوقی حرکت کند.

در اندک زمانی شاید حدود ۲۰ یا ۲۵ دقیقه دسته دلاور یکم خودش را به بالای ارتفاع رساند، البته تلفاتی هم داشتیم و از دسته دوم و سوم هم استفاده شد

همچنین در ادامه از دیگر گرو هان‌های شجاع گردان (کمیل) ازجمله گروهان شهید مدنی و شهید دستغیب و گروهان نور که رشید و دلاور بودند، به‌خوبی جهت مقابله با پاتک دشمن استفاده شد.

تازه اول درگیری بود، با اینکه ما بالای ارتفاع رسیده بودیم ولی همچنان نبرد ادامه داشت و دشمن هم با تمام قوا مقاومت می‌کرد و ما وقت چندانی نداشتیم و باید هرچه سریع‌تر و قبل از روشن شدن هوا قله (کانی مانگا) و یال‌های پیوسته به آن را تماماً فتح و پاک‌سازی می‌کردیم.

می‌دانستیم که بعد از روشن شدن هوا، دشمن چه در سر دارد و باید خودمون را برای پاتک‌های دشمن که از خود عملیات سخت‌تر بود، آماده می‌کردیم، ولی دشمن، چون نمی‌خواست بلندترین ارتفاعات و به‌ویژه کانی مانگا یا همان ۱۹۰۴ را از دست بدهد، مقاومت دوچندانی داشت چراکه از دست دادن آن، مساوی با عقب‌نشینی از کل منطقه و در دید و تیررس قرارگرفتن پنجوین، دشت شیلر و، بود.

ولی خب، خداوند تقدیر را جور دیگری رقم زده بود و با شجاعت و دلاوری گردان کمیل کانی مانگا فتح شد و تسلط بر اوضاع حاصل شد.

مجروحیت

در هنگامه نبرد بود که دائم این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم و نیرو‌ها را جابجا می‌کردم که در همین لحظات با اصابت گلوله به فک و صورت مجروح شدم و در آن معرکه صلاح نبود که منطقه را ترک کنم.

امدادگر یک لنگ بزرگ را به سروکله من بست و از دارو‌ها و آمپول عراقی‌ها استفاده کرد ولی همچنان درد شدیدی داشتم به‌طوری‌که چندنفری هم نمی‌توانستند منو نگه‌دارند، تا از دارو‌های عراقی استفاده کنند.

با دستور شهید معصومی، منو به عقب و پست امداد و از آنجا هم به مریوان و تهران، بیمارستان طالقانی اوین اعزام کردند، ولی همچنان اوضاع را رصد می‌کردم.

فراغ یاران

در بیمارستان به من خبر رسید که در خط مقدم آتش دشمن بیشتر و بیشتر می‌شد هواپیما‌های دشمن دائم در حال بمباران مواضع رزمندگان بودند.

پاتک‌های سنگین بعثی‌ها با آن حجم آتش بالا یکی پس از دیگری با رشادت و شجاعت وصف‌ناشدنی رزمندگان دفع شد و بر اثر همین پاتک‌ها و درگیری‌های کمرشکن دشمن برخی از قله‌های کوچک‌تر، چندین بار با دشمن دست‌به‌دست شد.

در نبرد‌های خونین و سلحشورانه رزمندگان اسلام، بعد از گذشت حدود یک ماه نبرد نابرابر با دشمن تا دندان مسلح، در نهایت تلاش‌ها نتیجه‌ای نداشت و قله ۱۹۰۴ (کانی مانگا) دست دشمن ماند.

بعد از فروکش کردن آتش و دود، خبر از دوستان و فرماندهان می‌گرفتم که می‌گفتند، معصومی پرواز کرد، «مهدی خندان» آن دلاور همیشه خندان؛ معاون تیپ یکم عمار به دیار عقبی پیوست. عباس ورامینی مسئول ستاد لشکر به لقاءالله پیوست. حاجی پور فرمانده تیپ یک عمار در بهشت برین جای گرفت و سراغ دیگر همرزمان کمیلی خودم را می‌گرفتم و با کوهی از غم و غصه رو‌به‌رو شدم.

به جرأت می‌گویم که سال ۱۳۶۲ یکی از سخت‌ترین سال‌های دفاع مقدس بود، زیرا که شروعش با والفجر‌های مقدماتی و یک، والفجر ۳، والفجر ۴ و در اسفند همین سال، عملیات بسیار بزرگ خیبر و شهادت سردار خیبر حاج همت عزیز همراه بود.

انتهای پیام/ ۱۱۹

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

سال سخت لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در کشاکش والفجر ۴

سال سخت لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در کشاکش والفجر ۴ بیشتر بخوانید »

شوق پرواز در لباسی که تار و پود آن با عشق و شهادت تافته شده بود

شوق پرواز در لباسی که تار و پود آن با عشق و شهادت تافته شده بود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، لحظات اعزام به جبهه‌ها، لحظات خاصی بود و شاید می‌توان گفت که از همه خاطرات جبهه، به‌یادماندنی‌ترین بخش آن همین زمان اعزام بود؛ آن‌جایی که رزمندگان اسلام از خانواده‌های خود دل می‌بریدند و پس از خداحافظی، با شور و حالی خاص توسط مردم بدرقه شده و سوی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل روانه می‌شدند؛ اما این خاطره را برخی از رزمندگان با خود به اعلی‌علیین می‌برندند و برخی دیگر آن‌ها را در سینه خود حفظ کرده و یا آن را برای ماندگاری، می‌نگاشتند که در ادامه نمونه‌ای از این خاطرات را که مربوز به شهید والامقام «مرتضی سنگ‌تراش» هست را می‌خوانید.

یادداشت‌های شهید مرتضی سنگتراش (۱)

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز صبح، از خواب بعد از نماز دل کندم و اجباراً راهی کوچه و محل شدم. بعد از گشت بی‌موقع و سر و گوشی که در محل آب دادم، باز به خانه برگشتم تا برای صبحانه فکری کنم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود. با اینکه هنوز، امّا همین که بوی جبهه به مشام‌مان خورده بود، از چند روز قبل، کار و زندگی را تعطیل کرده بودیم. بعد از یک استراحت طولانی، به‌خاطر مجروحیت و یا معلولیت و همچنین شهید شدن مهدی، دلم برای همچنین روزی پر می‌کشید. دیگر حالم داشت از همه‌چیز به‌هم می‌خورد. خیابان‌ها، کوچه‌ها و دیوار‌ها برایم کسل‌کننده بود. زنگ در به صدا درآمد و من که منتظر محمدرضا بودم، دم در رفتم. خودش بود؛ یعنی محمدرضا مصلح. گفت: «اگر حاضری، راه بیفت». من هم بعد از خداحافظی از خانواده، مثل کبوتر بچّه‌هایی که تازه پرواز کردن را یاد گرفته‌اند، به شوق پرواز، از لانه زدم بیرون.

به خانواده سفارش کردم که به مادر مهدی (شهید مهدی) نگویند که من عازم جبهه هستم؛ چراکه می‌دانستم دل‌نگران خواهند شد؛ چراکه جای خالی مهدی را من پر کرده بودم؛ البته خودم این فکر را نمی‌کردم؛ بلکه آنان راجع به من این گونه قضاوت می‌کردند. ولی به هر جهت، مادر مهدی قبل از حرکت ما خبردار شد و برای بدرقه، خودش را به ما رساند. من هم مشغول خداحافظی با بر و بچّه‌های محل بودم که دیدم برادر مهدی نیز آن‌جاست. به محّمد ـ برادرم ـ گفتم چه کسی آنان را خبر کرده؟ او گفت: «نمی‌دانم؛ خودشان خبردار شده‌اند».

خداحافظی با مادر مهدی، خیلی سخت‌تر از خداحافظی با خانواده خودم بود. گریه‌های غریبانه مادر مهدی، مرا نیز به گریه انداخت و من فکر می‌کردم مهدی نیز آن‌جا بود. به‌هر جهت، به سختی خداحافظی کردم و با ماشین پدر محمّدرضا مصلح، تا پایگاه مالک رفتیم.

کارهایمان را ردیف کردیم و رفتیم تا در صف لباس بایستیم. تا زمانی که در صف لباس بودیم، دو سه تا از بچّه محل‌های دیگرمان نیز برای خداحافظی آمدند؛ از جمله احمد تورانی که برای ما مقداری بادام هم آورده بود. گفت: «بادام‌ها را برادر شهید پورتقی داده تا در حین راه، آن‌ها را بشکنید و سرتان گرم باشد».

صف لباس همچنان کوتاه می‌شد و ما نیز در آن به جلو می‌رفتیم تا لباس‌های خاکی و بسیجی را که از تار و پود عشق و شهادت تافته شده بود، تحویل بگیریم و بر تن کنیم. به قول حضرت امیر (علیه‌السلام) که می‌فرماید لباس سربازی، لباس شرافت و حریر بهشت هست، ما نیز در پوشیدن این لباس، لحظه‌شماری می‌کردیم. به راستی که انسان، در هیچ لباس و با هیچ رنگ دیگری، این قدر احساس سبکی نمی‌کرد که در لباس خاکی و بی‌آلایش بسیجی!

     مطالب بیشتر:

          * تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهر‌ها به جبهه‌های دفاع مقدس (۱) 
          * تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهر‌ها به جبهه‌های دفاع مقدس (۲) 
          * تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهر‌ها به جبهه‌های دفاع مقدس (۳) 
          * تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهر‌ها به جبهه‌های دفاع مقدس (۴)

جیره‌مان را که تشکیل شده بود از یک دست لباس، یک مسواک، یک خمیردندان، یک حوله و یک جفت پوتین، گرفتیم و به گوشه‌ای رفتیم تا بپوشیم. لباس‌ها برای من خیلی بزرگ بود؛ ولی پوشیدیم. قیافه خنده‌داری پیدا کرده بودیم. با گت کردن شلوار و بالا زدن آستین پیراهن، قدری از بزرگی آن کاستیم و راهی غذاخوری شدیم. این‌بار، اول غذا خوردیم و بعد رفتیم سراغ نماز؛ چراکه اگر دیر می‌کردیم، شاید غذا به ما نمی‌رسید.

بعدازظهر ما را راهی پادگان ولی‌عصر (عج) کردند. بچّه‌های بسیجی، از کلّیه پایگاه‌ها آمده بودند و پادگان ولی‌عصر (عج) پر بود از بسیجی‌های باصفا. حاجی‌بخشی هم در میان آن‌ها عطر و گلاب می‌پاشید و شکلات پخش می‌کرد و بلند فریاد می‌زد: «ماشاءالله»؛ و بچّه‌ها جواب می‌دادند «حزب‌الله»؛ و به همین ترتیب ادامه می‌داد:

ـ ماشاءالله

+ حزب‌الله

ـ کجا می‌ری

+ کربلا

ـ مارم ببرید

و این‌جا بچّه‌ها همگی به شوخی می‌گفتند: جا نداریم.

حاجی‌بخشی هم برای اینکه بچّه‌ها را خندان ببیند، به آنان چشم غرّه می‌رفت و همه می‌زدند زیر خنده.

یادداشت‌های شهید مرتضی سنگتراش (۱)

چندی بیشتر نگذشت که ما را سوار بر اتوبوس‌های دوطبقه کردند و به سوی راه‌آهن راهی شدیم. تا چشم کار می‌کرد، اتوبوس دوطبقه بود که از همه پنجره‌های آن، بسیجی‌ها با پرچم‌های رنگارنگ سرک کشیده بودند و شعار می‌دادند. مردم هم در طول مسیر، در دو طرف خیابان ایستاده بودند و برای ما دست تکان می‌دادند. طبقه اوّل اتوبوس ما، با ریتم خاصّی می‌گفتند: «زائرین آماده باشید کربلا در انتظار هست»؛ و ما جواب می‌دادیم: «مژده می‌آید ز جبهه، خصم در حال فرار هست».

با پایین رفتن آفتاب، ما نیز به راه‌آهن رسیدیم. بچّه‌ها می‌دانستند که برای اعزام با قطار باید از زمین چمن راه‌آهن وارد شوند؛ ولی در زمین چمن بسته بود؛ بچّه‌ها از بالای میله‌ها به داخل زمین چمن رفتند و سیل نیرو‌ها به آن‌جا سرازیر شد. بعد از این‌که به‌همین ترتیب وارد زمین چمن شدند، تازه در اصلی را باز کردند که دیگر فایده‌ای نداشت و بچّه‌ها به همین خاطر کلی خندیدند.

همه به‌خط شدند و بعد بلیت‌ها را بین بچّه‌ها پخش کردند. فکر می‌کنم دو سه قطار بود که می‌خواست بچّه‌ها را ببرد؛ ولی با این حال، باز بلیت به بعضی نرسید؛ از جمله ما. ولی از خوشوقتی ما و از آن‌جا که خدا نمی‌خواست بیشتر معطّل شویم، دو بلیت هم برای ما جور شد و من و محمّدرضا مصلح با هم سوار قطار شدیم و یک جوری، با انبوه بچه‌ها، در یک کوپه کنار آمدیم. هر چند جا نبود، ولی به جا ماندن از قطار می‌ارزید.

ساک‌ها را در بالای کوپه گذاشتیم و منتظر راه افتادن قطار شدیم. محمّدرضا نیز با کار‌های عتیقه‌ای که انجام می‌داد، موجبات خنده را فراهم می‌کرد. ساعت ۷:۴۰ دقیقه بعدازظهر بود که پمپ‌های قطار، آهی از سینه کشیدند و بعد قطار خاطرات ما به سوی جبهه راهی شد.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
شوق پرواز در لباسی که تار و پود آن با عشق و شهادت تافته شده بود

شوق پرواز در لباسی که تار و پود آن با عشق و شهادت تافته شده بود بیشتر بخوانید »

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدای من! مرا به قافله دوستان شهیدم برسان


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شرط شهید شدن، شهیدانه زیستن هست؛ حال خیلی از شهدا بودند که برای شهیدانه زیستن، به حدیث نفس می‌پرداختند؛ یعنی به حساب خود می‌رسیدند، قبل از آن‌که به حساب آن‌ها برسند؛ به‌عبارتی دیگر اعمال خود را حساب و کتاب می‌کردند تا نکند یک‌وقتی عملی از آن‌ها سر بزند که در راه خدا نباشد. نمونه این افراد شهید سید قاسم ذبیحی‌فر هست که یادداشت‌های روزانه او در کتاب «بُرد ایمان» منتشر شده هست.

۶۵/۳/۳ – ساعت ۱۰:۲۵ شب – کرخه

بسمه تعالی

امروز نزدیک ساعت ۱ بعدازظهر، به کرخه رسیدیم و صبح ساعت ۶.۵ یا ۷ بود که از اروند حرکت کردیم. آری امروز بعدازظهر که به دیدار رسول، مرتضی و اکبر رفته بودم، خبر عروج خونین و پرواز داداشم سیّد محمود را شنیدم.
او را درک نکرده بودم؛ ولی در صدد درکش بودم. استاد بود. به قول صفر صادقی، سیّد شهید زندگی کرد و شهادت حقش بود. آری یکی دیگر از داداش‌هایم رفت و رفیق نیمه‌راه شد و یا نه، بگویم من رفیق نیمه‌راه او شدم. او با پروازش، نوری در افق زندگی‌ام شد. هنوز باورم نشده که او دیگر در میان ما نیست.

الهی! تو می‌دانی چه می‌خواهم؛ خودت عطا کن.

۱۰:۳۰ بعدازظهر – کرخه

بسمه تعالی

الهی! تو را شکر که خودت فراهم کرده و خودت توفیق عطا می‌کنی.

روز را آن‌چنان که باید، شروع کردم. بعد از نماز، زیارت عاشورا خوانده شد و بعد از صبح‌گاه، به چادر برگشتم. در جزئی می‌بینم که کلاً حرف زیاد زده شد و دیگر بلند بلند صحبت کردن و استعانت از غیر در انجام امور نیز داشتم.

امروز به‌خاطر نفاق درونی و جدال درونی نفس اماره که چند روزی سعی به ظاهر شدن داشته، برنامه آن‌چنانی نداشتم و بی‌برنامه‌گی باعث شد که بیشتر عمرم تلف شود.

امروز ۳۰ دقیقه مطالعه اخبار و سخنرانی داشتم و کمی هم تفکّر.

۶۵/۳/۵ – ساعت ۸:۱۵ – کرخه

بسمه تعالی

خدایا! تو را شکر می‌کنم که مرا به خود نزدیک می‌کنی و از تو مسألت دارم که مرا در شکرگزاری این نعمت عظیم یاری دهی تا بتوانم خالص‌تر از همیشه، تو را عبادت کنم.

امروز، بعد از نماز، زیارت عاشورا خوانده شد.

بر سر سفره صبحانه، یک برخورد خیلی تند و نادرست انجام دادم که هر چند امر به معروف و نهی از منکر بود؛ ولی نباید در جمع مطرح می‌شد و شاید این خطا، معصیتی بزرگ باشد.

امروز، به‌خاطر رفتن از کرخه به دوکوهه، برنامه پیگیری نشد؛ ولی به جای آن، صله رحم کردم. در صحبت‌ها سعی شد که ذکر خدا فراموش نشود.

امروز، مقداری از سنگینی سینه‌ام و آن‌چه که در قلبم می‌گذشت، برای کسی اهل دل بازگو کردم و خود را سبک ساختم و به آن‌که باید بگویم، گفتم.

در نمازهایم، الحمدلله تا حد زیادی، حضور قلب بود.

۶۵/۳/۱۰ – ساعت ۱۲:۴۵ – تهران

بسمه تعالی

الحمدلله رب العالمین، روز را آن‌چنان که باید، شروع کردم؛ ولی نه‌چندان سنگین و پربار. بعد از سحری و نماز، زیارت خوانده شد.

امروز، برنامه را عمل نکردم؛ چرا که فکرم مشغول امتحان فردا، یعنی امتحان ریاضی بود. نمازهایم مقدار خیلی کم ناخالصی داشت و سعی بر این بود که چراغ حضور را روشن نگاه دارم. خدا را شکر که ما را قبول کرد و به مجلس خود راه داد.

ناگفته نماند چند روزی هست – یعنی از لیلة‌القدر ۱۹ رمضان – چیزی در دلم مانده که مربوط به گذشته‌های خیلی دور می‌باشد که هم‌اکنون آزارم می‌دهد. علّتش شاید کم‌حالی خودم باشد؛ چراکه یک‌دفعه از منطقه به تهران آمدن و از آن همه برنامه‌های متنوّع در رابطه با تزکیه و خویشتن‌داری دست کشیدن، باعث خلأ می‌شود. به همین جهت، ته دلم سنگین هست. یعنی خدا در این چند شب پر برکت از ماه رمضان، مرا می‌پذیرد؟

امروز، عید ما بود؛ که حضرت امیر علیه‌السلام فرمودند: هر کس که در روزی گناه نکند، آن روز، عید اوست.

ان‌شاءالله برنامه را پی می‌گیرم.

۶۵/۳/۱۳ – تهران

بسمه تعالی

الهی! از تمام نعمت‌های عظیمت که بر من عطا کردی، تو را شکر می‌کنم؛ شکری که انتهایش، دادن خون در رضایت باشد. شکر از این‌که توفیق شرکت در این میهمانی عظیم را نصیبم کردی.

الحمدلله امروز را با نیم حالی شروع کردیم. شیطان که نماینده‌اش الآن در وجودمان هست، از همان صبح تنبلی را در تنم انداخت و از غفلتم استفاده کرد و نگذاشت تا برنامه‌ای داشته باشم.

امروز سوار موتور که شدم، شیطان از پس من می‌آمد و باعث یک سری خودنمایی و ریا – هر چند خیلی کوچک – در قلبم شد. ان‌شاءالله که باعث عدم حضور نشود.

۶۵/۳/۲۲ – ساعت ۱۲:۴۰ نیمه شب

بسمه تعالى

الهی! تو را شکر که سعادت را برای ما قرار دادی و تو را شکر که بالاترین سعادت را شهادت در راهت گذاردی.

الحمدلله رب العالمین که خداوند کریم، روز دیگری را هم بر من منّت گذاشت و نعمت حیاتم بخشید.

امروز تا قبل از اذان مغرب تقریباً گرفته بودم؛ ولی بعد از آن، با الهامات الهی متّوجه شدم که اعمالم به گونه‌ای هست که موجب دوری از وجود حق می‌شود؛ خصوصاً زیاد صحبت کردن و عدم حضور قلب که شاید از همین امر ناشی می‌شود.

شیطان، به این طریق، انسان را از ذکر باز می‌دارد و دین را از انسان می‌گیرد.

الحمدلله، امشب، خداوند حال خوبی عطا کرد. تصمیم بر آن هست که ان‌شاءالله با سکوت، حکمت الهی نصیب‌مان شود و از این نعمت، در راه قرب حق کمک بگیریم.

۶۵/۳/۳۰

الحمدلله، امروز فهمیدم که سکوت چاره‌ساز مسأله هست و باید که علاوه بر سکوت، کمتر تنها باشم تا داشته‌ها را در اختیار دیگران هم قرار داده، از خرابی ذهنم، با این کار جلوگیری کنم.

ان‌شاءالله برنامه‌ها نیز کمک بیشتری در این رابطه و برای تقّرب به حق به بنده می‌نمایند.

خدایا! خودت می‌دانی که خیلی تنها شده‌ام؛ بیشتر از آن‌چه که انتظار داشتم. خودت می‌دانی که زندگی در این محدوده کوچک برایم چقدر مشکل هست. خدای من! از تنهاییم برهان و مرا به قافله دوستان شهیدم برسان.

دوست دارم آن‌چه را که تو دوست داری؛ یا غیاث المستغیثین! یا رب العالمین!

یادداشت‌های پایان هر ماه

خدایا! تو را شکر می‌کنم از این‌که ما را مورد لطف و کرمت قرار دادی و ما را هدایت کردی به راهی که آن راه را اولیاء طی کرده‌اند.

این ماه، ماه خون بود. این ماه، ماه شهادت دیگر یاران بود. این ماه، ماه هجران من با دوستان بود. کجایید‌ای یاران قدیمی؟ بیایید به استقبال دوستان‌تان.

در این ماه، شهید سیّد محمود موسوی پرواز کرد و به مادرش حضرت زهرا علیه‌السلام اقتدا کرد و جسم و روحش را تقدیم دوست نمود.

سید محمود، با رفتنش، خلأ بزرگی در ذهنم ایجاد کرد؛ و با گذشتن این نور عظیم در قلبم، رفیق و برادر نیمه‌راه شد و در تنهایی مطلقم قرار داد و همچنین صفر رحمتی، به‌دنبال برادرش سیّد محمود شفاعت شد و او نیز از این دنیای فانی رخت بربست.

به یاد آن‌ها هستم؛ چراکه شاید من با نرفتنم، رفیق نیمه‌راه شدم.

خدایا! تو خودت می‌دانی چقدر در سختی هستم. تا کی هجران دوست بکشم؟ پس زودتر عاشقم کن، محبتم را زیاد کن، پیش خودت بخوان که منتظرم.

۱۶ تیر ۶۵

بسمه تعالی

الهی! خودت می‌دانی که از فرط خجالت قلمم نمی‌گردد و اصلاً نمی‌دانم چگونه از تو معذرت بخواهم. فقط می‌گویم که الهی! به عزّت و جلالت، یعنی به حسین‌ات علیه‌السلام مرا ببخش.

امروز متأسفانه نمازهایم اصلاً حال نداشت؛ و همچنین نمازم را دیر خواندم. خدا می‌داند امروز چقدر سعی کردم؛ ولی از همین الان با خدایم و ائمه و خون شهدا تجدید عهد می‌کنم که: از شهواتم کم کنم، ان‌شاءالله.

سکوت و کم حرفی در طول روز، ان‌شاءالله.

ذکر از راه تفکّر، ان‌شاءالله.

توسّل را زیاد کنم، ان‌شاءالله.

حسین جان! کمکم کن در راه تو باشم.

۱۵ و ۱۶ مهر

الهی! اگر بر این احوال بی‌حال من نظر نکنی، وجودم خالی از تو شود. تو غفور و مهربانی؛ نور هدایت ائمه را از وجود ما مگیر.

دوست دارم سوره زُمر را بار‌ها و بار‌ها بخوانم. خدایا! در زندگی من، لطف و کرم تو به آسانی دیده می‌شود. به عینه می‌توانم ببینم تسبیح، ملک و ملکوتت را. مرا نیز در این تسبیح، سهمی بدار تا آن‌گاه در صراط مستقیم گام بردارم.

خدایا! می‌دانم که امروز توشه‌ای برنداشتم؛ ولی تو راهنمای من باش.

۱۴ آبان ساعت ۹:۲۰ شب – مهران

بارالها! اگر مرا لذتی در ماندن و زندگی باشد و اگر شوق رسیدن و وصل شدن، در وجودم گم گردیده، از غفلتی هست که بی‌حضور درک تو پدید آمده و نفهمیدنم لقایت را.

خدایا! تو خوب می‌دانی که محنت ماندن را فقط و فقط به عشق «محیای محیا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد» می‌پذیرم؛ چراکه حیات من آنیست که موجب خشنودی تو باشد؛ و از وجود ائمه که تو آن‌ها را برای هدایت من فرستادی، بهره گیرم. مگر تو مرا بنده بخوانی و این برایم لذّتی بی‌نهایت هست.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدای من! مرا به قافله دوستان شهیدم برسان

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدای من! مرا به قافله دوستان شهیدم برسان بیشتر بخوانید »

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدای من! از تنهاییم برهان و مرا به قافله دوستان شهیدم برسان


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شرط شهید شدن، شهیدانه زیستن هست؛ حال خیلی از شهدا بودند که برای شهیدانه زیستن، به حدیث نفس می‌پرداختند؛ یعنی به حساب خود می‌رسیدند، قبل از آن‌که به حساب آن‌ها برسند؛ به‌عبارتی دیگر اعمال خود را حساب و کتاب می‌کردند تا نکند یک‌وقتی عملی از آن‌ها سر بزند که در راه خدا نباشد. نمونه این افراد شهید سید قاسم ذبیحی‌فر هست که یادداشت‌های روزانه او در کتاب «بُرد ایمان» منتشر شده هست.

۶۵/۳/۳ – ساعت ۱۰:۲۵ شب – کرخه

بسمه تعالی

امروز نزدیک ساعت ۱ بعدازظهر، به کرخه رسیدیم و صبح ساعت ۶.۵ یا ۷ بود که از اروند حرکت کردیم. آری امروز بعدازظهر که به دیدار رسول، مرتضی و اکبر رفته بودم، خبر عروج خونین و پرواز داداشم سیّد محمود را شنیدم.
او را درک نکرده بودم؛ ولی در صدد درکش بودم. استاد بود. به قول صفر صادقی، سیّد شهید زندگی کرد و شهادت حقش بود. آری یکی دیگر از داداش‌هایم رفت و رفیق نیمه‌راه شد و یا نه، بگویم من رفیق نیمه‌راه او شدم. او با پروازش، نوری در افق زندگی‌ام شد. هنوز باورم نشده که او دیگر در میان ما نیست.

الهی! تو می‌دانی چه می‌خواهم؛ خودت عطا کن.

۱۰:۳۰ بعدازظهر – کرخه

بسمه تعالی

الهی! تو را شکر که خودت فراهم کرده و خودت توفیق عطا می‌کنی.

روز را آن‌چنان که باید، شروع کردم. بعد از نماز، زیارت عاشورا خوانده شد و بعد از صبح‌گاه، به چادر برگشتم. در جزئی می‌بینم که کلاً حرف زیاد زده شد و دیگر بلند بلند صحبت کردن و استعانت از غیر در انجام امور نیز داشتم.

امروز به‌خاطر نفاق درونی و جدال درونی نفس اماره که چند روزی سعی به ظاهر شدن داشته، برنامه آن‌چنانی نداشتم و بی‌برنامه‌گی باعث شد که بیشتر عمرم تلف شود.

امروز ۳۰ دقیقه مطالعه اخبار و سخنرانی داشتم و کمی هم تفکّر.

۶۵/۳/۵ – ساعت ۸:۱۵ – کرخه

بسمه تعالی

خدایا! تو را شکر می‌کنم که مرا به خود نزدیک می‌کنی و از تو مسألت دارم که مرا در شکرگزاری این نعمت عظیم یاری دهی تا بتوانم خالص‌تر از همیشه، تو را عبادت کنم.

امروز، بعد از نماز، زیارت عاشورا خوانده شد.

بر سر سفره صبحانه، یک برخورد خیلی تند و نادرست انجام دادم که هر چند امر به معروف و نهی از منکر بود؛ ولی نباید در جمع مطرح می‌شد و شاید این خطا، معصیتی بزرگ باشد.

امروز، به‌خاطر رفتن از کرخه به دوکوهه، برنامه پیگیری نشد؛ ولی به جای آن، صله رحم کردم. در صحبت‌ها سعی شد که ذکر خدا فراموش نشود.

امروز، مقداری از سنگینی سینه‌ام و آن‌چه که در قلبم می‌گذشت، برای کسی اهل دل بازگو کردم و خود را سبک ساختم و به آن‌که باید بگویم، گفتم.

در نمازهایم، الحمدلله تا حد زیادی، حضور قلب بود.

۶۵/۳/۱۰ – ساعت ۱۲:۴۵ – تهران

بسمه تعالی

الحمدلله رب العالمین، روز را آن‌چنان که باید، شروع کردم؛ ولی نه‌چندان سنگین و پربار. بعد از سحری و نماز، زیارت خوانده شد.

امروز، برنامه را عمل نکردم؛ چرا که فکرم مشغول امتحان فردا، یعنی امتحان ریاضی بود. نمازهایم مقدار خیلی کم ناخالصی داشت و سعی بر این بود که چراغ حضور را روشن نگاه دارم. خدا را شکر که ما را قبول کرد و به مجلس خود راه داد.

ناگفته نماند چند روزی هست – یعنی از لیلة‌القدر ۱۹ رمضان – چیزی در دلم مانده که مربوط به گذشته‌های خیلی دور می‌باشد که هم‌اکنون آزارم می‌دهد. علّتش شاید کم‌حالی خودم باشد؛ چراکه یک‌دفعه از منطقه به تهران آمدن و از آن همه برنامه‌های متنوّع در رابطه با تزکیه و خویشتن‌داری دست کشیدن، باعث خلأ می‌شود. به همین جهت، ته دلم سنگین هست. یعنی خدا در این چند شب پر برکت از ماه رمضان، مرا می‌پذیرد؟

امروز، عید ما بود؛ که حضرت امیر علیه‌السلام فرمودند: هر کس که در روزی گناه نکند، آن روز، عید اوست.

ان‌شاءالله برنامه را پی می‌گیرم.

۶۵/۳/۱۳ – تهران

بسمه تعالی

الهی! از تمام نعمت‌های عظیمت که بر من عطا کردی، تو را شکر می‌کنم؛ شکری که انتهایش، دادن خون در رضایت باشد. شکر از این‌که توفیق شرکت در این میهمانی عظیم را نصیبم کردی.

الحمدلله امروز را با نیم حالی شروع کردیم. شیطان که نماینده‌اش الآن در وجودمان هست، از همان صبح تنبلی را در تنم انداخت و از غفلتم استفاده کرد و نگذاشت تا برنامه‌ای داشته باشم.

امروز سوار موتور که شدم، شیطان از پس من می‌آمد و باعث یک سری خودنمایی و ریا – هر چند خیلی کوچک – در قلبم شد. ان‌شاءالله که باعث عدم حضور نشود.

۶۵/۳/۲۲ – ساعت ۱۲:۴۰ نیمه شب

بسمه تعالى

الهی! تو را شکر که سعادت را برای ما قرار دادی و تو را شکر که بالاترین سعادت را شهادت در راهت گذاردی.

الحمدلله رب العالمین که خداوند کریم، روز دیگری را هم بر من منّت گذاشت و نعمت حیاتم بخشید.

امروز تا قبل از اذان مغرب تقریباً گرفته بودم؛ ولی بعد از آن، با الهامات الهی متّوجه شدم که اعمالم به گونه‌ای هست که موجب دوری از وجود حق می‌شود؛ خصوصاً زیاد صحبت کردن و عدم حضور قلب که شاید از همین امر ناشی می‌شود.

شیطان، به این طریق، انسان را از ذکر باز می‌دارد و دین را از انسان می‌گیرد.

الحمدلله، امشب، خداوند حال خوبی عطا کرد. تصمیم بر آن هست که ان‌شاءالله با سکوت، حکمت الهی نصیب‌مان شود و از این نعمت، در راه قرب حق کمک بگیریم.

۶۵/۳/۳۰

الحمدلله، امروز فهمیدم که سکوت چاره‌ساز مسأله هست و باید که علاوه بر سکوت، کمتر تنها باشم تا داشته‌ها را در اختیار دیگران هم قرار داده، از خرابی ذهنم، با این کار جلوگیری کنم.

ان‌شاءالله برنامه‌ها نیز کمک بیشتری در این رابطه و برای تقّرب به حق به بنده می‌نمایند.

خدایا! خودت می‌دانی که خیلی تنها شده‌ام؛ بیشتر از آن‌چه که انتظار داشتم. خودت می‌دانی که زندگی در این محدوده کوچک برایم چقدر مشکل هست. خدای من! از تنهاییم برهان و مرا به قافله دوستان شهیدم برسان.

دوست دارم آن‌چه را که تو دوست داری؛ یا غیاث المستغیثین! یا رب العالمین!

یادداشت‌های پایان هر ماه

خدایا! تو را شکر می‌کنم از این‌که ما را مورد لطف و کرمت قرار دادی و ما را هدایت کردی به راهی که آن راه را اولیاء طی کرده‌اند.

این ماه، ماه خون بود. این ماه، ماه شهادت دیگر یاران بود. این ماه، ماه هجران من با دوستان بود. کجایید‌ای یاران قدیمی؟ بیایید به استقبال دوستان‌تان.

در این ماه، شهید سیّد محمود موسوی پرواز کرد و به مادرش حضرت زهرا علیه‌السلام اقتدا کرد و جسم و روحش را تقدیم دوست نمود.

سید محمود، با رفتنش، خلأ بزرگی در ذهنم ایجاد کرد؛ و با گذشتن این نور عظیم در قلبم، رفیق و برادر نیمه‌راه شد و در تنهایی مطلقم قرار داد و همچنین صفر رحمتی، به‌دنبال برادرش سیّد محمود شفاعت شد و او نیز از این دنیای فانی رخت بربست.

به یاد آن‌ها هستم؛ چراکه شاید من با نرفتنم، رفیق نیمه‌راه شدم.

خدایا! تو خودت می‌دانی چقدر در سختی هستم. تا کی هجران دوست بکشم؟ پس زودتر عاشقم کن، محبتم را زیاد کن، پیش خودت بخوان که منتظرم.

۱۶ تیر ۶۵

بسمه تعالی

الهی! خودت می‌دانی که از فرط خجالت قلمم نمی‌گردد و اصلاً نمی‌دانم چگونه از تو معذرت بخواهم. فقط می‌گویم که الهی! به عزّت و جلالت، یعنی به حسین‌ات علیه‌السلام مرا ببخش.

امروز متأسفانه نمازهایم اصلاً حال نداشت؛ و همچنین نمازم را دیر خواندم. خدا می‌داند امروز چقدر سعی کردم؛ ولی از همین الان با خدایم و ائمه و خون شهدا تجدید عهد می‌کنم که: از شهواتم کم کنم، ان‌شاءالله.

سکوت و کم حرفی در طول روز، ان‌شاءالله.

ذکر از راه تفکّر، ان‌شاءالله.

توسّل را زیاد کنم، ان‌شاءالله.

حسین جان! کمکم کن در راه تو باشم.

۱۵ و ۱۶ مهر

الهی! اگر بر این احوال بی‌حال من نظر نکنی، وجودم خالی از تو شود. تو غفور و مهربانی؛ نور هدایت ائمه را از وجود ما مگیر.

دوست دارم سوره زُمر را بار‌ها و بار‌ها بخوانم. خدایا! در زندگی من، لطف و کرم تو به آسانی دیده می‌شود. به عینه می‌توانم ببینم تسبیح، ملک و ملکوتت را. مرا نیز در این تسبیح، سهمی بدار تا آن‌گاه در صراط مستقیم گام بردارم.

خدایا! می‌دانم که امروز توشه‌ای برنداشتم؛ ولی تو راهنمای من باش.

۱۴ آبان ساعت ۹:۲۰ شب – مهران

بارالها! اگر مرا لذتی در ماندن و زندگی باشد و اگر شوق رسیدن و وصل شدن، در وجودم گم گردیده، از غفلتی هست که بی‌حضور درک تو پدید آمده و نفهمیدنم لقایت را.

خدایا! تو خوب می‌دانی که محنت ماندن را فقط و فقط به عشق «محیای محیا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد» می‌پذیرم؛ چراکه حیات من آنیست که موجب خشنودی تو باشد؛ و از وجود ائمه که تو آن‌ها را برای هدایت من فرستادی، بهره گیرم. مگر تو مرا بنده بخوانی و این برایم لذّتی بی‌نهایت هست.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدای من! از تنهاییم برهان و مرا به قافله دوستان شهیدم برسان

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدای من! از تنهاییم برهان و مرا به قافله دوستان شهیدم برسان بیشتر بخوانید »

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدا با الهامات خود مرا از فعالیت‌های مرموزانه شیطان نجات داد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شرط شهید شدن، شهیدانه زیستن هست؛ حال خیلی از شهدا بودند که برای شهیدانه زیستن، به حدیث نفس می‌پرداختند؛ یعنی به حساب خود می‌رسیدند، قبل از آن‌که به حساب آن‌ها برسند؛ به‌عبارتی دیگر اعمال خود را حساب و کتاب می‌کردند تا نکند یک‌وقتی عملی از آن‌ها سر بزند که در راه خدا نباشد. نمونه این افراد شهید سید قاسم ذبیحی‌فر هست که یادداشت‌های روزانه او در کتاب «بُرد ایمان» منتشر شده هست.

۶۵/۲/۱ ـ ساعت ۱۰:۷ شب ـ اردوگاه کرخه ـ گردان کمیل

بسمه تعالی

الحمدلله روز را با برنامه شروع کردیم.

در نمازها، به طور کلی، مقداری زیادی عدم حضور قلب محسوس بود: ذکر، کم گفته شد. مقدار کمی، حالت ریا در کار کردن به وجود آمد. برنامه ریخته‌شده اکثر عمل نشد که نصفش موجّه بوده هست.

یک غیبت شنیده شد. صبح، مقداری بی‌خودی حرف‌های شبهه‌دار زدم. تمامش «هذا من غفلتی» بود؛ ولى الحمدلله با توفیق بی‌انتهای الهی – آیه قرآن، آیات روزمّره زیارت، تفکر و دعا – مقدار زیادی حالت نشاط به من دست داد که تماماً و کمالاً «هذا من فضل ربّی» هست.

خدایا! توفیق بیشتر عطا کن تا در مقابل مسئولیت بزرگ تمامی نعمتهایت، تو را به شایسته‌ترین نوع شکر کنیم. اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیَایَ محیا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد.

والسلام

۶۵/۲/۲ – ساعت ۱۰:۴۰ – کرخه – گردان کمیل

بسمه تعالی

امروز متأسفانه کار‌های مقرّر را انجام ندادم؛ که حال‌مان خیلی گرفته شد. بعد از آن متأسفانه در خوردن پسته زیاده‌روی و حرمان شد. به غیر از یک مورد تمام موارد یاد شده با مقداری تأخیر انجام گرفت.

الحمدلله رب العالمین، یکی از ایّام خوبی بوده هست که خداوند بر ما منّت گذارده و عطا کرده. چیزی به خاطرم نیست. فقط باید در گفتن (حرف زدن) بیشتر مواظبت کنم.

الحمد لله رب العالمین، آیات، زیارت، صله رحم (دیدار از دوستان) انجام شد. تماماً و کمالاً هذا من فضل ربّی هست و بس. خدایا خودت توفیق بیشتر عطا کن؛ شاید بتوانم شکر نعمت کنم.

۶۵/۳/۲ – ساعت ۶:۵۰

وَ لَا تَقفُ مَا لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌۚ إِنَّ ٱلسَّمعَ وَٱلبَصَرَ وَٱلفُؤَادَ كُلُّ أُوْلَئِک كَانَ عَنهُ مَسئولاً

بسمه تعالی

یک مورد ریا (نشان دادن خود در جمع)، زیاد خندیدن، بی‌حال شدن نماز‌ها و عدم حضور در آن‌ها را داشتم.

اشک چشم نداشتم؛ شاید چون زیاد خندیده بودم.

برنامه را تا حدود زیادی عمل نکردم؛ ولی به جایش برای صله رحم و خدمت به رزمندگان رفتم. به همین خاطر، شیطان در طول روز آشکارا به سراغم آمده، فعالیت‌های بسیار مرموزانه‌ای انجام داد؛ ولی الحمدلله از آنجایی که خداوند غیاث المستغیثین هست، با الهامات خودش، ما را نجات داد.

کارش (شیطان) این بود که ایجاد سؤال کند؛ و در بعضی موارد، خشک مقدّسی را به من تلقین می‌کرد. مثلاً وقتی گناهی انجام شد، شروع کرد به بزرگ کردن آن تا مرا ناامید کند. تماماً «هذا من غفلتی».

الحمدلله زیارت که در برنامه بود، خوانده شد و صله رحم انجام گرفت که همه‌اش «هذا من فضل ربی» بود و بس.

یکی از سؤالات شیطان، این بود که می‌گفت تو که گناهی مرتکب نشدی، پس چرا گریه می‌کنی و همچنین از رجائم استفاده می‌کرد!

خدایا! خیلی ممنونم که این همه نعمت عطا کردی.‌ ای خدای کریم! توفیق بیشتر بده تا تو را شکر کنم و بیشتر عاشقت بشوم، یا اله العالمین. امروز با توفیق و الهام خدا یاد گرفتم کاری را که می‌خواهم انجام دهم، در موقع خودش فکر کنم تا پشیمانی زیاد در عدم اجرای کار‌ها نداشته باشم.

۶۵/۲/۶ – ساعت ۲:۵

بسمه تعالی

الحمدلله رب العالمین امروز را آن چنانی شروع کردم و زیارت خواندم؛ ولی به علت اینکه قرار بود به شهر بروم، برنامه‌ریزی نکردم. به هر حال، صبح بعد از نماز و صبحانه، به شهر رفتم.

امروز صبح، دو نامه از خانه به دستم رسید که خوب صله رحمی شد.

یک غفلت باعث شد که امروز خلف وعده کنم. هیهات، هیهات؛ ولی در نماز جمعه باختران، حال خوبی داشتم و با این حال نماز خواندم. در این روز، مقدار زیادی حرف لغو آن‌چنانی، یعنی بی‌معنی، بر زبانم آمد. در عوض، ۵ آیه از قرآن خواندم.

خلاصه امروز، از طرفی روز نور بود که در آن مسئله‌هایی برایم روشن شد؛ از آن جمله که فهمیدم خیلی زود عصبانی می‌شوم؛ و این حالت را شیطان مرموزانه می‌خواهد در درونم نفوذ دهد؛ و الحمدلله که خود خدا الهام نمود؛ و از طرفی تفکّر و دعا نداشتم. خلاصه غفلت سایه سیاهی را بر این نور انداخته بود. ان‌شاءالله حضرت مهدی (عج) و ائمه، از ما راضی باشند و خداوند به رضایت ایشان، ما را شهود دهد.

۶۵/۱/۶ – ۱۱:۴۵ شب

بسمه تعالی

با غفلت برنامه آن‌چنانی نداشتم. بعد از نماز، چون خسته بودم، خوابیدم که با این حال، اثرات منفی آن تا الآن در تمام وجودم تأثیر گذاشته و خلاصه خدا به فریادم برسد.

یک مورد دروغ و چند مورد استماع غیبت شد که به آنان تذکّر دادم و گفتم که غیبت نکنید.

یک مورد زود عصبانی شدم و تند و نیش‌دار حرف زدم. در طول روز، مقدار کمی ذکر گفتم که به همین علّت، تا غروب حال خوشی داشتم. بی‌برنامگی، باعث تلف شدن عمر انسان می‌شود. مقداری پرخوری کردیم؛ «هذا من غفلتی».

امروز الحمدلله در تفکّرات مطالب جالب و زیادی نصیبمان شد که ان‌شاءالله در یک صفحه جمع‌آوری می‌شود. همچنین امروز موفق به نوشتن نامه به یکی از دوستان شدم. ان‌شاءالله با توفیق الهی، تنبلی را کنار گذاشته، در جهت رضای خدا و ائمه حرکت می‌کنم. امروز خیلی غفلت کردم که باعث آن، همین خواب بعد از نماز صبح بود.

۶۵/۱/۷ – ۱۰:۴۶ – اردوگاه کرخه 

وَالَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَىٰ مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ. آل‌عمران – ۱۳۵

بسمه تعالی

الحمدلله با برنامه و حالی آن‌چنانی وارد امروز شدم؛ ولی در وسط روز، بی‌حالی و تنبلی به سراغم آمد. اصلاً حال انجام کاری را نداشتم. البته عقلم دائماً در حال هشدار بود و به من می‌گفت که برنامه‌ریزی کن؛ ولی عملاً کاری نکردم به هر جهت، حال خوش دوباره نصیب ما شد. به لطف خدا توانستم مقداری به رزمندگان خدمت کنم. زیارت و آیات هم خوانده شد و نماز‌ها هم خوب بود و مقداری حال داشت که تماماً «هذا من فضل ربّی» هست. نتوانستم بقیّه برنامه‌ها، به جز قرآن را به اجرا بگذارم و این نشان‌دهنده آن هست که شیطان راه نفوذی را می‌خواهد پیدا کند. اعوذ بالله من شیطان رجیم. در مقابل تمام کارهایم قرار می‌گرفت و ایجاد سؤال می‌کرد که نکند ریا شود.

امروز متوجّه شدم که شیطان یواش‌یواش از همین جا راه نفوذ را پیدا کرده؛ برای مبارزه باید آماده شوم.

۶۵/۱/۸ – ساعت ۱۰:۱۰ – اردوگاه کرخه

بسمه تعالی

الحمدلله رب العالمین، روز را با حال خوش آغاز کردم. زیارت نیز خوانده شد؛ ولی از این به بعد، به علت رفتن به شهر، برنامه‌ریزی فسخ شد. امروز، روز خیلی با برکتی بود و خدا توفیق داد تا صله‌رحمی کرده و با حاج‌خانم و آقا‌محمود و عموحجّت و آقامحسن تلفنی صحبت کنم. امروز بعد از این مرحله، روحم عجیب شاد و سرحال شد و احساس سبکی می‌کنم. الحمدلله ذکر خدا زیاد گفتم؛ بیشتر از روز‌های دیگر؛ که همه‌اش «هذا من فضل ربّی» هست و آیات نیز اجرا شد. چند مورد ذهنی ریا پیش آمد که الحمدلله سریع رفع شد! 

می‌توانم بگویم امروز روز نورالعظمی بود!

حال نماز هم بد نبود. امروز نیز شیطان به فعّالیت مرموزانه خود ادامه داد و در صدد توجیه ریا بود که الحمدلله کاری که باید انجام می‌شد، شد.

خدایا هر لحظه بر توفیقات ما بیفزا و ما را ادامه دهنده راه شهدا قرار بده.

۶۵/۱۰/۱۰

ما أصابَ مِنْ مُصیبة الا باذن الله وَ مَن یُؤْمِن بِاللَّهِ یَهْدِ قَلَبَهُ وَاللهُ بِکُلِّ شَیْء علیم. تغابن – ۱۱

بسمه تعالی

صبح را الحمدلله رب العالمین، با برنامه آن‌چنانی شروع کردم و بعد از زیارت، به صبح‌گاه رفتیم.

امشب وقتی برای بار اوّل رزم شبانه داشتیم و از خواب بیدار شدم، احساس روحی عجیبی داشتم و مثل این‌که در خواب، روحم به جا‌هایی رفته و خشنودی عجیبی به من دست داده بود.

۶۵/۱/۱۱ – ۱۰:۵۰ دقیقه شب

بسمه تعالی

الحمدلله رب العالمین، امروز را آن‌چنانی شروع کردم و در جوار آقاجواد، از خواب بیدار شدم. وقتی که بار اوّل دیشب از خواب برای رزم شبانه بیدار شده بودم، حالت عجیبی داشتم. بعدازظهر وقتی داشتم جزوه اصول عقائد سپاه را می‌خواندم، یادم آمد که دیشب یک خواب دیده‌ام و فقط یک قسمت آن را به یاد دارم که دو بلیت مشهد در دو دستم بود و حرف از رفتن و برگشتن با هواپیما به مشهد بود. نمی‌دانم چگونه بود؛ ولی خواب را نورانی احساس می‌کردم.

امروز به علّت مریضی، آیات را نخواندم و به همین علّت، یک کسالت روحی بر من چیره شد. یک مورد غیبت بود که درصدد رفع آن برآمدم.

امروز متأسفانه حضور قلبی و در جمع خلوتی نداشتم و این در کل روز، تأثیر شگرف گذاشت. قرار شد فردا ۱۰۰ تا ۱۰۰ تا به ترتیب در طول روز صلوات نذر کنم و فعّالیت و مسائل مطالعاتی و تحقیقاتی را زیاد کنم.

۶۵/۱/۱۹

بسمه تعالی

امروز به علّت نوشتن وصیت‌نامه که تا پاسی از شب گذشته طول کشید، برنامه آن‌چنانی نداشتم و به‌خاطر مسأله زیاده‌روی در غذا، نماز صبحم بی‌حال شد. امروز صبح، طی مجادله‌ای که پیش آمد، زبانم زیادی کار کرد و دلم ناراحت شد و مقداری حرف‌های بی‌ربط زدم که باعث رنجش یکی از برادران شد. نمی‌دانم چگونه رضایت او را جلب کنم!

۶۵/۱/۲۰ – شهر فاطمیون

بسمه تعالی

الحمدلله رب العالمین، امروز را آن‌چنانی، ولی با حال کم شروع کردم. امروز از صبح تا به حال احساس می‌کنم زیاد صحبت کردم.

الحمدلله رب العالمین، امروز خداوند عزیز مرحمتی بس عظیم کرد. بعد از خوابیدن قبل از ظهر، حال توبه‌ای عطا کرد و متوجّه غفلتم شدم؛ خدا را شکر می‌کنم.

۶۵/۱/۲۲ – ساعت ۸:۰۴ شب – فاطمیون

بسمه تعالی

الحمدلله رب العالمین، امروز را با حال خوبی شروع کردم؛ و نماز‌ها نیز با حال بود. از چند روز قبل، همه‌چیز پیش چشمانم، پوچ و تلاش‌ها بی‌حاصل به نظر می‌رسید؛ ولی به لطف خدا امروز غروب، این مسأله حسّاس را حل کردم. شیرینی زندگی به همراه پرهیزکاری را احساس کردم که فکر می‌کنم آن کسالت، به‌خاطر طلب شهادت بود و این خود یکی از ریزه‌کاری‌های شیطان و شاید هم یک امتحان الهی باشد.

امروز بعدازظهر، سوار ماشین شدیم که به خط برویم؛ ولی برگشتیم.

امروز کمی زیاد خوردم و زیاد حرف زدم که ان‌شاءالله از فردا قرار شده که هم خدمت زیادی انجام داده و هم اعمال مرتّب و بی‌وقفه ادامه پیدا کند و همچنین تفکر و ذکر نیز زیاد گفته شود.

شکر خدا، مجموع آیات مقرّر خوانده شد.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدا با الهامات خود مرا از فعالیت‌های مرموزانه شیطان نجات داد

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدا با الهامات خود مرا از فعالیت‌های مرموزانه شیطان نجات داد بیشتر بخوانید »