به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید حمید صالحی در دوم بهمن سال ۱۳۴۴ در تهران به دنیا آمد. پدرش سرهنگ ارتش بود، اما مذهبی و متعهد. حمید ششساله بود که به مدرسه رفت. باهوش و نکتهسنج بود، کتاب زیاد میخواند؛ کتابهای دینی بهویژه درباره زندگی ائمه اطهار.
با اینکه به مدرسهای مختلط میرفت که فضای فرهنگی مناسبی نداشت، ولی حمید و یکی دو نفر از دوستانش خودشان را در آن محیط حفظ کردند تا اینکه انقلاب شد.
حمید راهنمایی را که تمام کرد، رفت دبیرستان مفید، شلوغ و پرهیاهو، اما اهل درس بود. سالهای اول انقلاب، مدرسه که تمام میشد، پاتوق حمید و رفقای همکلاسیاش، خیابان انقلاب و جلوی دانشگاه تهران بود؛ پای میز کتابها و نشریات گروهها.
حمید در بحثهای سیاسی با گروهکها و مجاهدین خلق شرکت میکرد و گاهی حتی کارشان به زدوخورد هم میکشید.
تابستان سال ۱۳۶۰، حمید تازه دوم دبیرستان را تمام کرده بود که برای اولین بار، چند هفته به جبهه رفت و با گروه جنگهای نامنظم همراه شد. حمید اولین نفر از بچههای دوره سه «مفید» بود که پایش به جبهه باز شد.
آبان ماه سال ۱۳۶۰، با ۷ نفر دیگر از همکلاسیهایش، اولین گروه دانش آموزان مدرسه مفید بودند که دستهجمعی برای آموزش به پادگان امام حسین (ع) رفتند.
بعد از آموزش در عملیات «فتحالمبین» و «بیتالمقدس» شرکت کردند. حمید در عملیات بیتالمقدس مجروح شد. تابستان سال ۱۳۶۱، سه ماه به جبهه جنوب رفت، اما سال چهارم دبیرستان که شروع شد، برای کنکور درس خواند و در دانشگاه تهران، رشته مکانیک قبول شد.
بعد از کنکور، بلافاصله برای پدافند به منطقه حاج عمران رفت. بهمنماه سال ۱۳۶۲، تازه دانشگاه را شروع کرده بود که مارش عملیات خیبر بلند شد. حمید و رفقای دبیرستان که بعد از فارغالتحصیلی هم نزدیکترین دوستان یکدیگر بودند، خودشان را به این عملیات رساندند. حمید و رفقایش بعد از عملیات برگشتند سر درس و دانشگاه.
از آن سال به بعد، حمید مشغول دانشگاه بود، ولی در عملیاتهای بزرگ که هرسال زمستان انجام میشد، شرکت میکرد؛ سال ۱۳۶۳ عملیات «بدر»، سال ۱۳۶۴ عملیات «والفجر ۸».
ویژگی حضور حمید و بچههای مدرسه مفید در جبهه این بود که چه در دوران دبیرستان و چه در دوران دانشگاه، به شکل گروهی به جبهه اعزام میشدند.
حمید اهل انتقاد بود. تحلیلهای سیاسیاش حرف نداشت و با جسارت نظر خودش را میگفت؛ چه در دبیرستان، چه در دانشگاه، چه در جامعه و بین دوستان و چه در جبهه. شم سیاسی بالایی داشت که تا حد زیادی مرهون داماد بزرگشان، دکتر امیری مقدم بود. دکتر امیری مقدم از فعالان و مبارزان سیاسی دوران پیش از انقلاب بود و به همین خاطر، خانهشان همیشه جولانگاه بحثهای سیاسی روز بود.
حمید جریانهای سیاسی کشور را میشناخت و مواضعشان را پی گیری میکرد. ملاک فقط برایش خط امام و کلام امام بود و بس.
اگر حس میکرد کسی علیه خط امام حرکت میکند و موضع میگیرد، صریح برخورد میکرد و حرفش را میزد. حس طنز و بداهه گویی فوقالعاده حمید هم طعم انتقادهای سیاسیاش را تندتر میکرد.
حمید به روایت مادر
حمید کنار روحیه پرهیاهو و شلوغی بیرونیاش، درون خانه بسیار با محبت بود. در خانه کسی بداخلاقی و ترشرویی حمید را به خاطر نداشت. [۱] در این خصوص مادرش نقل میکند: «حمید شیطنتهای خودش را داشت. وقت بازی و فوتبال که میشد، بچهها و نوهها را جمع میکرد و سرپرستیشان میکرد. با خواهرها و خواهرزادهها، دسته جمعه مینشستند و بازیهای گروهی میکردند. توی بازی همه دوست داشتند توی تیم حمید باشند. حمید خیلی هم اهل جوک و لطیفه و حرفهای بامزه بود.»
همزمان با تحصیل در دانشگاه، یک سال در دبیرستان شهید صدوقی برای دوره راهنمایی تدریس قرآن میکرد و سال بعد در مدرسه امام هادی به بچههای سال سوم راهنمایی، درس ریاضیات میداد.
انس با کتاب
مادر شهید نقل میکند: توی خانه یک کتابخانه خیلی خوب داشت که پائینش حالت کمد بود و اثاثیهاش را میگذاشت آنجا، بالای کمد هم کتابهایش بود. کتابهایش را هم خودش میخرید. ۲۰ جلد «تفسیر المیزان» خریده بود. تحریر الوسیله امام را هم داشت. «حلیه المتقین» علامه مجلسی را زیاد میخواند. بیشتر اهل کتابهای مذهبی بود تا رمان و داستان. هر وقت میخواست برود جبهه، ساکش را پر از کتاب میکرد که توی اوقات فراغت بخواند. حتی خوراکی که میخواستم برایش بگذارم، میگفت: «مامان تو فکر کردی ما اونجا گرسنه هستیم؟ میخوایم چکار کنیم اینهمه خوراکی؟ از همه چی واجبتر کتابه.»
این غذا حرومه
حمید خیلی رعایت خوردوخوراکش را میکرد. دامادمان دکتر امیری مقدم «پدر شهید سعید امیری مقدم»، تخصصش دام و طیور بود. یک مدت توی وزارت کشاورزی، مسئول یک طرح تحقیقاتی درباره پرورش مرغ بود. به مسئولان طرح در قبال طرحی که برای وزارت کشاورزی انجام میدادند، سهمیه داده بودند که از مرغهایی که پرورش داده بودند، برای مصرف خودشان استفاده کنند. یکبار که مهمان دخترمان بودیم، حمید هم بود. دخترم غذا مرغ درست کرده بود. سر سفره همه مشغول شدیم؛ دیدیم حمید دست به مرغها نمیزند و برنج خالی میخورد. دامادمان گفت «حمید جان! چرا غذا رو نمیخوری؟» حمید برگشت گفت: «این غذا حرومه» همهجا خوردیم. دامادمان گفت «حمید جان این چه حرفی میزنی؟ اینو دولت به ما سهمیه داده. طرحی بوده که ما انجام دادیم، به ما فقط سهمیه دادن، کاملاً هم قانونیه. من هم پولشو دادم؛ حلال حلاله.» حمید گفت «مگه بقیه مردم از این سهمیه مرغ دارن؟ براشون امکانش هست که از این مرغها بخرن و بخورن؟»
آن زمان همهچیز کوپنی بود؛ مرغ هم سهمیهای بود. دامادمان طرف دیگر ظرف مرغ را نشان داد، به حمید گفت «خب اگه این طوریه، این تیکه ظرف از مرغ کوپنیه که خودم خریدم. از اون سهمیه هم نیست. پس لااقل این مرغو بخور.»
حمید گفت «نه، آب این مرغ هم با اون مرغ قاطی شده؛ اونو هم من نمیخورم.»
ساده زیستی حمید
ما وضع زندگیمان خوب بود، هر امکاناتی که حمید میخواست در اختیارش بود. ولی فوقالعاده صرفهجو و منصف بود. با حداقل چیزها زندگی میکرد. میکشتیش لباس نو نمیپوشید. گاهی اوقات کارم به التماس و دادوفریاد میکشید تا بالاخره رضایت میداد و لباسی را که برایش خریده بودم، میپوشید.
تا مدتها فقط یک شلوار داشت؛ بهش میگفتم «مادر! برو یه شلوار دیگه بخر.» میگفت «شلوار برای چی؟ نه خطی برداشته، نه رنگش رفته. همینو اگه میتونی شب برام بشور، تا صبح خشک میشه. خودم صبح اتو میکنم و میپوشم، میرم دانشگاه.»
سر کفش هم همین ماجرا را داشتیم. یک اورکت داشت که نزدیک پنج، شش سال میپوشید تا لباس جدید نگیرد.
الهی العفو، الهی العفو
حمید توی خانه که بود، معمولاً میرفت توی اتاق و ساعتها تنها میماند. به ما میگفت که میرود مطالعه کند. پری (دخترم) میگفت «یک روز از روی کنجکاوی در اتاقشو باز کردم، دیدم حمید افتاده به سجده و با صدای ضعیفی ناله میکنه: «الهی العفو، الهی العفو.» یکلحظه تمام بدنم لرزید. اون قدر غرق نماز و راز و نیاز بود که اصلاً متوجه من نشد.» نمازش را آنقدر با تأنی و آرامش میخواند که ما از نماز خودمان خجالت میکشیدیم. پدرش همیشه میگفت «من روم نمیشه جلوی حمید نماز بخونم. میترسم ازم ایراد بگیره.» [۲] حضور در دفتر سیاسی سپاه و روایتگری دفاع مقدس
اواسط سال ۱۳۶۵، به پیشنهاد یکی از دوستان به واحد جنگ دفتر سیاسی سپاه (مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس فعلی) رفت و در عملیات کربلای ۴ بهعنوان راوی فعالیت کرد. «حسین جلائی پور»، دوست و همکلاسی دبیرستان و دانشگاهش که شهید شد، حمید دیگر آرام و قرار نداشت.
حمید در عملیات کربلای ۵ هم برای دفتر سیاسی سپاه روایت گری کرد. اما این کار راضیاش نمیکرد. دلش در گردان پیاده و رزمی بود. از آنطرف سطح اطلاعات، تحلیلها و توانمندیها و سابقهاش در جبهه به حدی رسیده بود که نمیخواست بهعنوان یک نیروی ساده رزمی در عملیاتها حضور پیدا کند. احساس میکرد که حضورش در جبهه میتواند خیلی مؤثرتر و کارسازتر باشد.
تکمیلی عملیات کربلای ۵ نزدیک بود و یکی از گروهانهای گردان مقداد لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، فرمانده نداشت. حمید با محمد نوری نژاد، فرمانده گردان، صحبت کرد و فرماندهی گروهان را پذیرفت.
بیشتر رزمندههای این گروهان، بچههای دورههای مختلف مدرسه مفید بودند. بعضی رفقای حمید که همدورهای خودش بودند، مسئولیت گروهان را پذیرفتند و کمککار حمید شدند. حمید دوهفتهای گروهان خودش را آماده کرد و در عملیات گروهان را فرماندهی کرد.
شب ۱۲ اسفند ۱۳۶۵، همراه با چهار نفر دیگر از هممدرسهایهایش، محسن فیض، علی بلورچی، سید حسن کریمیان و منصور کاظمی به شهادت رسید. [۳]
شهادت حمید به روایت مادر
روز آخری که حمید و رفقایش میخواستند بروند جبهه، حمید گفت «مامان! من مهمون دارم برای ناهار.» گفتم «کیه؟ یه دفعه میگی مهمون دارم؟» خندید. گفتم «خب بیاید؛ عیب نداره.»
بچهها ناهارشان را که خوردند، وسایلشان را جمعوجور کردند و رفتند. دیگر خبری ازشان نداشتیم. یک هفته بعد خبر آمد که شش تا از بچههای مدرسه شهید شدهاند، از حمید هم بین جنازهها خبری نیست. ظاهراً همان شب ترکش خورده بود به سر حمید و حمید رفته بود امداد صحرائی، پانسمان کرده بود.
چندنفری توی خط دیده بودندش که پانسمان کرده؛ بهش گفته بودند «تو با این حالت نری بهتره.»، ولی حمید گوش نکرده بود و برگشته بود خط. چند روز همه دنبالش میگشتند. فکر میکردند شاید بیهوش شده و منتقلش کردهاند بیمارستان و الان بهوش نیست که آدرس و نشانی بدهد.
ده روز خانه ما عزاخانه بود. الآن جگرم میسوزد برای مادرها و پدرهایی که سالهاست دنبال جنازه بچهشان میگردند و بعد از چند سال جنازهشان را میآورند. توی آن مدت چهارتا شهید محلهمان را آوردند، ولی حمید پیدا نشد.
بالاخره یک روز سعید (خواهرزاده شهید که چند ماه بعد از حمید به شهادت رسید) آمد و گفت «بابا! یه حمید صالحی توی سردخونه اهواز پیدا شده، ولی اسمش با پدرش نمیخونه.» میخواست مستقیم نگوید و بهمان آمادگی بدهد. حاجآقا زنگ زد اهواز، بالاخره آنجا مشخص شد که خود حمید است.»
فرازهایی از وصیتنامه شهید
«همه میدانیم که بنیان و اساس این انقلاب را اماممان گذاشت و آغاز همه تحولها و منشأ همهچیزهایی که ما را به اینجا کشانده، اوست. برادران و خواهران، همه و همه، تو را به خدا قسم، هرگز او را تنها نگذارید، یعنی خط و فکر او را تنها نگذارید. اگر میبودم، لحظهای از فکر و امر او تخطی نمیکردم که به خدا همین الآن هم یک مورد یادم نمیآید که امری را از نظر او تشخیص دادم و در آن مخالفت یا مسامحه کردم.
این جنگ صرفاً یک جنگ مکتبی است. جنگ برای دفع ظلم است که توسط بعث شروع گشته، حال باید ما تا ریشه کردن ظلم در پی جنگ با آنها باشیم و در این راه هرگز به آنها میل هم نکنیم. پس حالا که جنگ مکتبی است، شرکت در آنهم بر اساس مکتب و دستورات مکتبی و رهبری است، اگر عملیات نرفتیم، انگار که نمازمان ترک شده، انگار که روزه نگرفتهایم و همینطور دیگر چیزها.
اگر اخلاص نباشد، نمیشود جنگید. اگر استقامت نباشد، نمیتوان به جنگ ادامه داد. این دو اصلند. راه کمال هرلحظه با انجام تکلیف پیموده میشود، مهم در این مسیر بودن و با سرعت گام برداشتن است. کمیت کار مهم نیست. اگر کیفیت اولش بالاست، خدا تا آخر برایت بالا حساب میکند.
نکته دیگر اینکه همه میدانیم از عوامل مهم ما، حداقل در روند چندساله اوجگیری و پیروزی انقلاب، وحدتهای بهموقع و مناسب با گروههای مختلف بوده. اگر دچار اختلافهای غیراساسی و غیرواقعی شویم، ضربه خواهیم خورد و چهبسا بسیار ضعیف هم بشویم. ملاک بر موضعگیریها باید قرآن، روش ائمه و بهطور خاص و ظاهر، تحقق و تکامل این دو امر، یعنی مواضع و روشهای، ولی فقیه باشد؛ و دیگر اینکه تبعیت نفس نکنیم که ملاک این است و اینکه هوشیاری در وسع خود داشته باشیم که اگر در هوشیاری و اطلاع در وسعمان کوتاهی کردیم و خداینکرده مسیر جامعه و انقلاب به انحراف رفت، در آن دنیا مواخذه شدید میشویم و باید جوابگوی شهدا و… باشیم.
به همه نزدیکان این سفارش را دارم و خصوصاً به خواهرانم در مورد بچههایشان توصیه میکنم که بیش از هر چیز توجه داشته باشند که علاوه بر پیشبرد آنها در تمام جهات فرهنگی و آموزشی، آنها را در مسائل دینی رشد داده و به خدا متوجهشان بکنند که سعادت واقعی در این است و بقیه عالم همهاش وسیله این هدفند.» [۴]
منابع:
[۱] فصلنامه نگین ایران، شماره ۴۹، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تابستان ۱۳۹۳، صفحات ۱۰۰ و ۱۰۱
[۲] قاضی، مرتضی، تاریخنگاران و راویان صحنه نبرد، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول ۱۳۹۶، صفحات ۸۷۰ و ۸۶۹، ۸۶۸، ۸۶۷، ۸۶۶، ۸۶۵
[۳] فصلنامه نگین ایران، شماره ۴۹، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تابستان ۱۳۹۳، صفحات ۱۰۱ و ۱۰۲
[۴] قاضی، مرتضی، تاریخنگاران و راویان صحنه نبرد، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول ۱۳۹۶، صفحات ۸۹۱ و ۸۹۰، ۸۸۹، ۸۸۸، ۸۸۵، ۸۸۴
انتهای پیام/ 112