گروه تروریستی داعش

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس



شهید علیرضا توسلی - ابوحامد - فاطمیون - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی،‌ چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.

قسمت‌های قبلی این گفتگو را بخوانید:

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!

چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی می‌کند؟! + عکس

قسمت چهارم و پایانی این گفتگو را نیز امروز بخوانید. قول یک گفتگوی دیگر با برادر دانیال فاطمی برای صحبت درباره شهدای فاطمیون و سیره‌شان را گرفته‌ایم…

**: شما در این ده روز و در پادگان صدای انفجارات را می‌شنیدید؟

دانیال فاطمی: نه؛ این پادگان در نقطه‌ای بود که چند ارتفاع اطرافش قرارداشت و حتی صدای انفجارات هم به آنجا نمی‌رسید. ما حتی دوست داشتیم رزمندگان یا مجروجان را ببینیم که شرایط صحنه نبرد را از آن‌ها بپرسیم؛ اما انگار ما را در یک قرنطینه گذاشته بودند برای این که روحیه‌هامان تضعیف نشود. به جز نیروهای مربی آموزش، فرد دیگری را آنجا ندیدیم. آن زمان رزمنده پیاده‌نظام مثل فاطمیون خیلی زیاد نبود. خیلی اوضاع خراب بود.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
رزمنده فاطمیون، دانیال فاطمی در سمت راست تصویر

این یک هفته تا ده روز که گذشت، گفتند باید بروید خط و آماده شدیم. آنجا بود که گروه اصلی‌مان را به سه دسته با تعداد مختلف تقسیم کردند. من دیگر سرگروه نبودم. چند نفری سوار تویوتا لندکروز شدیم و رفتیم به منطقه لَیرَمون و تحویل داده ‌شدیم به کسانی که قبل از ما آنجا بودند. من هم به عنوان یک نیروی ساده تحویل داده شدم به دسته‌ای از نیروهای قدیمی که آنجا بودند و شروع کردیم به پست دادن. یک جنگ شهری در جریان بود که این سوی خیابان ما بودیم و آن سوی خیابان،‌ یک ردیف از خانه‌ها خالی بود و ردیف پشتش دست دشمن بود. جاده‌اش هم روستایی بود…

**: جنگ شهری داستان مفصلی دارد؛ در آموزش‌ها درباره جنگ شهری چیزی گفته شد؟

فاطمی: من قبل از رفتن به سوریه، در ذهن خودم فتح‌المبین و خاکریز و تانک و هواپیما را تصور می‌کردم. اما وقتی آنجا را دیدم، متوجه شدم فضا کاملا فرق می کند و به شدت هم سخت‌تر است. حتی کسانی که از افغانستان آمده بودند هم، چنین جنگی را ندیده بودند؛ آنجا هم بیشتر کوهستان بود و ارتفاع.

حتی وقتی در دمشق، خانه‌های خراب شده را می دیدیم که پودر شده بودند، می فهمیدیم که موشکی به آن ساختمان‌ها زده اند و آن تخریب‌ها، کار سلاح‌های سبک نبود. این‌ها را ما می دیدیم و چشممان عادت کرده بود. بینی‌مان هم به بوی باروت عادت کرده بود. گوشمان هم از صدای انفجارات پر شده بود. برخی‌ها هم که کمی زخمی می شدند برایشان عادی بود. شکر خدا خیلی زود با روحیات و فضای آنجا اخت گرفتیم. تا این که به لَیرمون رسیدیم. شب‌ها بزن بزن بود و داشت برای ما اظهر من الشمس می‌شد که کار، جدی است. آنها می زدند و ما هم می زدیم. مثلا اگر از پنجره دفاع می کردیم، تیر می آمد تو و قشنگ،‌ محلاستقرار ما را می زدند.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
دانیال فاطمی در سوریه

**: کار شما پیشروی به خیابان‌های بعدی هم بود؟

فاطمی: نه،‌ آنجا کارمان فقط تثبیت بود. در تایمی که آنجا بودیم می شد فهمید که اگر آنجا سقوط می کرد،‌ عملا دیگر حلب وجود نداشت. ما هم زیاد نبودیم. برایم عجیب بود با تعداد کمی که بودیم، مقاومت می کردیم. بعدها که ابوحامد به من ماشین داد، ‌توانستم به مناطق دیگر بروم و به بقیه همرزمانم هم سر بزنم.

ما حدود ده روز در تثبیت بودیم. تثبیتش هم واقعا سخت بود. مثلا من در کیسه‌خواب زیاد نخوابیده بودم اما آنجا شب‌ها اگر می شد در کیسه خواب بخوابیم، خیلی هم عالی بود.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
شهید مصطفی صدرزاده

من برای اولین بار،‌ شهید مصطفی صدرزاده را آن زمان دیدم. البته چهار ساختمان آن‌ورتر بود. شهید سید حکیم را هم برای اولین بار آنجا دیدم که فرمانده میدان بود. تقریبا بعد از ده روز، سه نفر از بچه‌هایمان شهید شدند. ما هم شهادتشان را نمی دیدیم و فقط خبرش به ما می رسید. مثلا سه خانه آن‌ورتر، ‌سید علی حسینی در پشت خانه و در بالکن، ‌در کیسه‌خواب خوابیده بود که دشمن، خمپاره‌ای زد و یک تکه ترکش به سرش خورد و شهید شد. بعد از حدود ۱۰ روز گفتند که ابوحامد آمده و می خواهد با شما صحبت کند. در هر سنگری سه نفر بمانند و مابقی بیایند به موقعیت عقب‌تر که امن‌تر است.

خانه‌ای بود و سالن پذیرایی بزرگی داشت. آنجا جمع شدیم. قدیمی‌ها که آنجا بودند در سنگر ماندند و ما رفتیم. نشستیم و ابوحامد شروع کرد به صحبت. باز هم همان حرف‌های ناز و قشنگ «انسان‌بودن» را آنجا مطرح کرد. حرف‌هایش که تمام شد،‌پرسید: ‌چه کسی اینجا رانندگی بلد است؟

هفت هشت نفری دستشان را بالا بردند. بعدش پرسید از این تعداد کدامتان گواهینامه دارند؟… من دستم را بالا بردم.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس

**: شما توانسته بودید گواهینامه بگیرید؟

فاطمی: بله، ‌با پاسپورتم، ‌گواهینامه گرفته بودم. روندش پیچیده بود اما امکان داشت. به من گفت: شما بایست،من کارَت دارم. حرف‌هایش که تمام شد همه رفتند. گفت: گواهینامه‌ات کو؟ گفتن: نیاورده ام که! گفت:‌ از کجا معلوم داری؟ گفتم: دروغی که ندارم!

من فقط با پراید رانندگی کرده بودم و حالا می‌خواستند تویوتا لندکروز تحویلم بدهند. گفت: یک لندکروز هست که باکش خشک است و تازه تحویلش گرفته‌ایم. هر گروه ۱۵ نفره را باید هفته‌ای یک بار سوار کنی و به عقبه ببری تا در آنجا دوش بگیرند و به ایران زنگ بزنند. بعد از این کارها هم آن‌ها را دوباره به خط بیاوری… من هم از خداخواسته، گفتم:‌ چشم… فرصت خوبی بود که فضا را ببینم و در سنگر محبوس نشوم.

گفت: سیدمحمد هم چند روزی کمک توست و با تو می‌آید چون راه را بلد است. چند روز دیگر می خواهد برود مرخصی… تأکید کرد راننده تویی و سیدمحمد کمکی‌ات است. من فکر می کردم وقتی خسته بشوم،‌ سیدمحمد کمکم می کند. سیدمحمد هم از قدیمی‌ها بود و عین فضای ایرانی‌ها، کسی که تازه آمده باشد را آشخور می گویند و قدیمی‌ها به او زور می گویند! البته من احترامش را داشتم چون می دانستم قدیمی است. مسیرها را سید محمد به من یاد داد و این که کجا برویم و کجا توقف کنیم را یادم داد. مقرها را هم یکی یکی به من معرفی می‌کرد.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی (نفر سوم از سمت چپ) در کنار تعدادی از شهدای فاطمیون / شهید حکیم،‌ نفر سوم از راست

دو سه روزی که گذشت، ‌گفت ماشین را بده من که پشت فرمان بنشینم. در این دو سه روز اصلا چیزی نگفته بود. من هم چون تازه آمده بودم و خودم را تثبیت کرده بودم و می خواستم اظهار خستگی نکرده باشم به همین خاطر تمام روز، خودم رانندگی می کردم. بعد از دو روز گفت ماشین را بده من بنشینم. من هم گفتم بیا. سوئیچ را دادم و آمد نشست پشت فرمان. داخل کوچه بودیم. دنده عقب گرفت. نوع ترمزش کمی مشکوک بود. حس کردم خیلی رانندگی بلد نیست! به خودم گفتم: فردا ابوحامد نگوید چرا ماشین را به سیدمحمد داده‌ای؟… بعدش خودم را دلداری دادم که خودش گفت «سیدمحمد کمک‌ت باشد.» ناگهان برای شروع حرکت،‌ زد دنده سه! ماشین ریپ زد و خاموش شد. گفتم: سید محمد! زدی دنده سه؟! گفت:‌ عه، راست می‌گویی‌ها…

بالاخره زد دنده یک و حرکت کرد. پیچ اول را رد کردیم. پیچ دوم،‌ تعدادی لاستیک گذاشته بودند تا حرکت ماشین‌ها را کنترل کنند و به هم نخورند. یک آن، دیدم سرعتش زیاد است. تا گفتم سیدمحمد چه کار می کنی؟!… ماشین را محکم کوباند به یک تیر چراغ برق! جلوی تویوتا لندکروز خشک که رنگش خاکی بود، جمع شد. من با سر رفتم توی شیشه. عینکم شکست و دیدم خون از سرم جاری شد و ریخت روی چشمهام. سرم را چرخاندم و دیدم سیدمحمد رفته توی فرمان و حالت خفگی بهش دست داده. شوکه شده بود. سینه‌اش را گرفتم و آوردم عقب. وقتی شروع کرد به نفس کشیدن خیالم راحت شد که زنده است. بی‌سیم هم دست سید محمد بود. بی‌سیم را از جیبش درآوردم و پیج کردم که: ما در پیچ اولیم، یکی بیاید و کمک‌مان کند. دوستمان بهنام ما را دیده بود که خوردیم به تیر چراغ برق. آمد و ما را پیاده کرد و برد به بیمارستان برای پانسمان و مداوا.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
شهید علیرضا توسلی، معروف به ابوحامد، فرمانده لشکر فاطمیون

ابوحامد آمد بیمارستان. آنقدر ازش شرمنده بودم که نگو و نپرس. ما کلا دو ماشین در حلب داشتیم؛ ‌یکی این لندکروز و دیگری یک چیپ که عقبش چهار نفر می‌نشستند. یک شب قبل از این که تصادف کنیم، آن ماشین هم چپ کرده بود! یعنی کلا دو تا ماشین داشتیم و هر دوتایش قابل استفاده نبود. این‌ها را ابوحامد تعریف کرد و گفت خدا را شکر که خودتان زنده هستید اما می‌خواهم بگویم، ما الان ماشین نداریم برایمان غذا بیاورد و بچه ها را ببرد به عقبه برای تماس با منزل و حمام…

ماشین لندکروز کاملا از کار افتاده و رادیاتورش داغون شده بود. به تعمیرات اساسی نیاز داشت. آن ماشین را هم شنیدم که سه چهار معلق زده بود. آن حادثه هم تلفات جانی نداشت اما ماشین داغون شده بود. معضل اصلی، نبودن ماشین بود. من پنج شش روزی بیمارستان بودم. سید محمد هم ضربه کمی خورده بود که ترخیص شد و رفت مرخصی. گفتند من باید برگردم ایران اما گفتم: من حالم خوب است و نمی روم.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
مونه‌ای از تویوتا لندکروزی که تحویل برادر فاطمی شد

**: مگر شکستگی سرتان زیاد بود؟

فاطمی: نه، فکر کنم پنج شش بخیه خورد ولی حالم خوب بود. سرم را پانسمان کرده و بسته بودند. در همین یک هفته‌ای که در بیمارستان بودم، ‌ماشین را هم برده بودند به تعمیرگاه و سرپا شده بود. بعدش آمدیم به مدرسه‌ای که در عقبه بود. ابوعباس نامی از بچه‌های خودمان آمد آنجا. آن شب، ابوحامد را آنجا دیدم. چون گفته بودند برو خانه و من گفته بودم نمی روم،‌ فرصت خوبی بود. چون مقرها و اتاق‌ها را می شناختم، ‌شروع کردم و چرخی زدم و پیش رفقا رفتم. مثلا پیش شهید سید ابراهیم رفتم. تازه بانداژ سرم را باز کرده بودند. سید ابراهیم هم تیری به پایش خورده بود و آمده بود آنجا تا به ایران برگردد. شهید حکیم را آنجا دیدم. فضای خوبی بود برای آشنایی با قدیمی‌ها.

آن شب به ابوحامد گفتم:‌ من کارتان دارم. من دفترچه‌ای دارم و از همان اول که آمدیم، نقاط قوت و ضعف را داخلش نوشته‌ام… تا من این را گفتم خیلی خوشش آمد. گفت: فردا صبح ساعت ۶ بیا دفتر من تا صحبت کنیم. دفترش در زیرزمین مدرسه بود.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی (نفر سوم از سمت چپ) در کنار تعدادی از شهدای فاطمیون

 بچه‌های خودمان با هلی‌کوپتر از بالا بشکه‌های انفجاری را در منطقه مسلحین پرتاب می کردند. ما نمی دیدیم اما همین که به زمین می خورد،‌ صدای مهیبی می داد. یعنی به ما خیلی نزدیک بودند.

بعد از نماز خوابیدم و ۶ صبح به دفتر ابوحامد رفتم. دفتر کوچکی بود تقریبا ۹ متری و یک میز و دو تا صندلی داشت. نشستیم روبروی همدیگر و تقریبا ۴۵ دقیقه صحبت کردیم. ۱۰ دقیقه ایشان حرف زد و بیشتر از نیم ساعت من حرف زدم و همه حرف‌ها را گفتم. ایشان هم خیلی دوست داشت اوضاع را بداند و اطلاعاتش به روز بشود. نکاتی را هم نوشت و آنجا ارتباطمان بیشتر شد. شماره ایران من را گرفت و من هم تلفنشان را گرفتم و ارتباطمان بیشتر شد. به من هم گفت اگر رفتی سعی کن زودتر برگردی که کارمان زیاد است. آن شد دیدار اولی که من ابوحامد را شناختم. در دیدار اول، ما ایشان را نمی‌شناختیم و وقتی آمد تا صحبت کند، اصلا چهره‌شان به فرمانده نمی‌خورد.

**: این شد اولین دیدار رسمی و تشکیلاتی…

فاطمی: این اولین همکلام شدن ما بود. یک سری توصیه‌ها هم کردند و گفتند و از آنجا، عملا پیِ تفکر فاطمیون افغانستانی مرتبط و متصل به فضای ظهور امام زمانی را در ذهن من چیدند. من خودم به خوبی حس می کردم و بعدها هم مدام مرور می شد که حاجی چرا آن حرف را زد و دلیل‌ها را پیدا می کردم.

من آدم پررویی بودم و مدام سئوال می کردم. بعد از آن چون ایشان افغانستانی بود ابایی نداشتم که بخواهم نقاط ضعف را بگویم. من کسی بودم که ایرانی و افغانستانی برایم مهم نبود و به هدف اصلی فکر می کردم و می‌خواستم حالا که این جریان دارد شکل می گیرد این عیوب را دارد و باید حل بشود و این فرصت‌خیلی برایم ناب بود. بیشتر اوقات سر ابوحامد شلو غ بود اما آن ۶ صبح و آن ۴۰ دقیقه، فرصت غنیمتی بود.

**: دفتر خاطره‌ای که داشتید را تا آخر نوشتید؟

فاطمی: وقتی مشغول نبرد شدم، کمتر شد. دوره اول را کمی نوشتم اما دوره بعدی که گوشی همراهم بود، کم‌تر شد که بنویسم و بیشتر عکس می گرفتم. اوایل سال ۹۵ خدا توفیق داد با کمک یکی از فرماندهان ایرانی‌مان، حفظ آثار را در سوریه و در فاطمیون پایه‌گذاری کردیم. اطلاعات زیادی جمع‌آوری شد که هست اما هنوز استفاده مشخصی از آن نشده. الان مثلا اگر رسانه فاطمیون را ببینید، ‌مقدار زیادی از آنها منتشر شده اما رسانه هم عمر چندانی ندارد و باید اطلاعات شهدا و آثار قبل از آن را در قالب‌های ماندگارتری ثبت کرد.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی در سوریه

اخیرا حدود دو سال است که رسانه فاطمیون راه افتاده و باید به اطلاعات قبل از آن هم پرداخته بشود تا از ذهن‌ها پاک نشود.

**: ممنونم از زمانی که برای این گفتگو گذاشتید. هنوز مباحث مهمی مانده که ان شا الله در یک گفتگوی دیگر با حضور شما پی‌می‌گیریم.

فاطمی: ان شا الله…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
رزمنده فاطمیون، دانیال فاطمی در سمت راست تصویر



منبع خبر

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس بیشتر بخوانید »

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

بخش اول و دوم  و سوم گفتگو را نیز بخوانید:

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش چهام از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند. بحث به اینجا رسید بود که خانم احمدی، سراغ سیدمهدی موسوی از همرزمان همسرش رفته بود تا خبری بگیرد…

همسر شهید: حتی یادشان نبود که از چه ناحیه‌ای زخمی شده. گفت گوشی‌اش را بگیر و به خانه برو اما پیگیر باش. من الان حال و هوای خوبی ندارم و موجی هم هستم. بعدا از خانه‌تان به من زنگ بزنید تا راهنمایی‌تان کنم.

من آمدم خانه و به آقامهدی موسوی زنگ زدم و گفتم هر حرفی دارید به من بگویید. گفت: ‌من نگرانت شدم و نگفتم. فقط بگویم که شوهرت سالم و زنده نیست! اگر هم باشد یا اسیر است یا مجروحیت زیادی دارد. الان برو یک گوشی هوشمند بخر و در اینترنت عملیات «بصری‌الحریر» و شهدایش را جستجو کن، ‌همه عکس‌هایش می‌آید… من اولش باور نمی کردم.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: یعنی فیلم‌هایی بود که داعش منتشر کرده بود؟

همسر شهید: بله، داعش از شهدای ما در اینترنت عکس و فیلم گذاشته بود. من باید آنها را می دیدم تا آقاخادم را شناسایی کنم. خودش هم این کار را کرده بود و عکس برادرش را دیده بود. به من هم نشان داد. فضای سبزی بود که کوه هم داشت و برادرش در آنجا شهید شده بود… حال من خیلی بد شد و به مادرشوهرم زنگ زدم و قرار شد با هم به کافی‌نت برویم.

**: با مادر آقاخادم تماس گرفتید که بیایند برای شناسایی؟

همسر شهید: بله، من اصلا حال خوبی نداشتم و می خواستم برادرهای آقاخادم هم باشند. برادرها و خواهرهایشان هم آمدند و به چند کافی‌نت مختلف رفتیم. عکس شهدا می‌آمد و آمار اسرا و شهدا هم می‌آمد اما اسم آقاخادم در هیچکدام از این‌ها نبود. خیلی ناراحت می شدم. با خودم می گفتم حتما سایت دیگری هم هست که ما خبر نداریم. مسئول یکی از کافی‌نت‌ها،‌ خودش رزمنده مدافع حرم بود که تازه از سوریه آمده بود. ایرانی بود اما به اسم افغان رفته بود سوریه. مغازه‌اش در پیشوا و شهرک گلها بود. به برادر آقا خادم گفته بود زن‌برادرت را نیاور و خودت شب، بیا پیش من.

برادر شوهرم گفت: ایشان همسرش هستند… اما قبول نکرد و گفت تنها بیا. وقتی برادرشوهرم رفت، من هم با یکی دیگر از برادران آقاخادم دنبالش راه افتادیم. باز هم دیدیم خبری نیست. صاحب کافی‌نت گفت: من چند وقت دیگر برمی‌گردم سوریه. اینجا هم جوان‌ها می‌آیند و درست نیست که زن‌داداشت بیاید اینجا. اگر خبری باشد من به شما می‌دهم. شماره‌اش را هم داد که با هم در تماس باشیم.

از بس زیاد می‌رفتم، وقتی به کافی‌نت می‌رسیدم،‌ آن بنده خدا خودش را پنهان می کرد و به بچه‌ها می گفت بگویند که نیست! بعدش هم اصرار داشت که من آنجا نروم. خلاصه هر چه پیگیری کردیم،‌ به هیچ‌جا نرسیدیم.

**: این پیگیری‌ها برای چه تاریخی است؟

همسر شهید: تقریبا این پیگیری‌ها شش هفت ماه طول کشید و فقط می‌دانستم که عملیات در چه تاریخی انجام شده. ۳۱ فروردین هم شب عملیاتی بود که این اتفاق افتاده بود.

 تا این که روزی شهید سیدناصر حسینی که فرمانده آقاخادم بود، به من زنگ زد و گفت: زن‌داداش! می‌شود خواهش کنم بیایی سمت حرم امامزاده جعفر (پیشوا)؟… من هم استقبال کردم و گفتم خیلی هم خوشحال می‌شوم و خدمت ‌می‌رسم. با بچه‌ها آماده شدیم که برویم امامزاده. برادرشوهرم کنجکاو شد که کجا می‌رویم. گفتم: ‌بنده‌خدایی که زنگ زد از دوستان آقاخادم است. فکر کنم خبری برای من آورده.

بین راه دوباره دو دل شدم. می خواستم به برادرشوهرم هم بگویم پشت سر من بیاید. او هم آمد. وقتی رسیدیم، سید ناصر لباس‌های شوهرم را آورده بود تا به من بدهد.

**: لباس‌ها شخصی بود یا نظامی؟

همسر شهید: شخصی بود. یک کت و شلوار بود و یک ساک. همان لباس‌هایی بود که از اینجا پوشیده بود. گفت: ‌اسم آقاخادم را خواندند و می‌خواستند وسائلش را دست به دست به شما برسانند اما من رسیدی امضا کردم و گفتم من ایشان را می شناسم و وسائل را برایتان آوردم. باز هم دنبال خبری بودم. گفت: من برایت کاملا توضیح می‌دهم. عملیات که شد،‌ همه بچه‌ها قیچی شدند و سی چهل نفر اسیر دادیم. عده‌ای به سمت شرق رفتند و بعضی ها هم به غرب. یعنی هر کسی به هر سمتی که توانست فرار کرد. آقاخادم هم به همراه سردار کجباف و بعضی از بچه‌های فاطمیون با هم بودند که دیدیم به سمت دانشگاه رفتند. دانشگاه هم افتاد دست داعشی‌ها.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**: یعنی رفتند سمت دانشگاه که آنجا پناه بگیرند؟

همسر شهید: بله، آنجا دست داعش بود و می‌خواستند از آنجا عملیاتشان را شروع کنند. می‌گفت: درگیری شدید شد و من با چشم خودم دیدم که آقاخادم زخمی بود اما کسی نبود که دستش را بگیرد و کمک بدهد. گفتم من می روم تا کمک بیاورم اما وقتی با عده‌ای از بچه‌ها که زنده بودند برگشتیم که آقاخادم را برگردانیم، چند ساعتی طول کشید. دیدیم آن منطقه کاملا افتاده دست داعش و خیلی بیشتر هم پیشروی کرده‌اند. همین بود که دیگر آقاخادم را ندیدیم. ما دوباره حمله کردیم اما بی‌فایده بود چون داعش چندین مرحله پیشروی کرده بود. ما نتوانستیم نجاتش بدهیم اما دیدم که همراه سردار کج‌باف یکی دو روز جنگیده‌اند و چون مهمات نداشتند، احتمالا شهید شده‌اند.

**: شهید کجباف هم پیکرشان تا مدتی نیامده بود که بعدها پیدا شد و به ایران برگشت…

همسر شهید: گفت اگر می‌خواهی خیلی خبر بگیری از تیمی که با شهید کجباف بوده خبر بگیر چون آنها بیشتر در جریان هستند. چند وقت گذشت و همسر شهید کجباف خودش من را پیدا کرد و یک روز زنگ زدند که من فلانی هستم و می خواهم بیایم به دیدن شما. آمدند و گفتند:‌ سردار کجباف با آقاخادم با هم بوده‌اند… من هم گفتم: نمی‌دانم چرا پیکر شهید کجباف آمده اما پیکر همسر من نیامده!

**: پیکر شهید کجباف کی به خانواده‌شان رسیده بود؟

دختر شهید: همسرشان گفت که اولش به ما گفتند شهید کج‌باف مفقودند. دختر من از همدان آمدند معراج شهدای تهران و لابه لای شهدای گمنام، همسرم را پیدا کردند.

**: شما این کار را نکردید؟

همسر شهید: ما دو سه بار رفتیم اما گفتند نیست و اگر چنین پیکری باشد به شما خبر می‌دهیم. آن زمان که شهدای گمنام را آورده بودند، من نمی‌دانستم باید به معراج بروم و پیگیری کنم.

**: بین مدافعان حرم تعدادی شهید گمنام هم داریم. کار به آزمایش دی ان ای نرسید؟

همسر شهید: دوبار از بچه‌ها و مادرشوهرم و برادرشوهرم تست دی ان ای گرفتند اما متاسفانه هنوز خبری نشده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: شهادت آقا خادم برای شما قطعی است؟

همسر شهید: مدتی گذشت و همسر شهید کجباف هم گفتند که تیمی که با سردار بوده،‌ کاملا شهید شده‌اند.

**: ایشان از کجا اطلاع داشتند؟

همسر شهید: می گفتند ما به سپاه تهران آمده ایم و پیگیری کرده ایم و دیدیم که سردار با هم ههمراهانش شهید شده اند و اسم شهید شما هم همراه سردار بوده و من از آنجا آدرس و تلفن شما را پیدا کردم. مدتی بعد هم بنیاد شهید زنگ زد که شهادت شهید جعفری برای ما ثابت شده. وقتی به دفتر مشهد هم زنگ زدم، اول که می‌گفتند زنده هستند و بعدش گفتند شاید در بین اسرا باشند اما خبری نشد که نشد.

وقتی اسرا آزاد شدند هم تک‌تک به سراغشان رفتم و همه می‌گفتند غیر از چند نفری که زنده ماندند و ما چهار نفر که اسیر شدیم، فرد دیگری آنجا نبود.

**: بر اساس این شواهد یقین پیدا کردید که آقاخادم شهید شده‌اند… بعضی وقت‌ها داعشی‌ها پیکر شهدا را گروگان می گرفتند که بتوانند در مبادله ها از آن استفاده کنند. از این طریق هم خبری نشد؟

همسر شهید: نه؛ تا الان هم که گاهی چهل پنجاه شهید از عملیات ‌بصری‌الحریر تفحص می‌کنند و می آورند خبری از آقاخادم نبوده. همین پارسال چند تا از دوستان صمیمی آقاخادم را بین شهدا آوردند اما خبری از ایشان نبود. من هنوز هم پیگیرم و از هر کدام از خانواده هایشان که می پرسیدم می گفتند به ما هم از طرف معراج زنگ زده اند و گفته‌اند که بیایید برای شناسایی. البته پیکرهایی که از این شهدا آمده بود هم کامل نبود و فقط قطعاتی از بدن وجود داشت!

**: به نظرم همین که تکلیف شهادت آقاخادم روشن شد، خیلی بهتر بود از بلاتکلیفی شما و بچه‌ها.

همسر شهید: من همیشه می‌گفتم آقاخادم اسیر نباشد؛ راضی‌ترم که شهید شده باشد؛ چون شرایط اسرا را می‌دیدم که چقدر زجرآور است.

مثلا خانواده عنایت احمدی را می‌دیدم که عکسش را داعشی‌ها با گلوی خونین می‌گذاشتند، چه حالی داشتند. عنایت هم ایستادگی می‌کرد و وقتی داعشی ازش می پرسید که اگر رهایت کنیم، باز هم به سوریه می‌آیی؟ آقاعنایت هم می‌گفت: بله، دوباره می‌آیم!… خون از گلویش می‌چکید و عکس این حالت را در اینترنت گذاشته بودند. خانواده آقا عنایت هم این شرایط را می‌دید که خیلی ناراحت کننده بود. فیلمی هم بود که گوشش را در حال نیمه بریده بودند. وقتی این عکس‌ها و فیلم‌ها را می‌دیدم، می‌گفتم کاش آقاخادم شهید باشد اما اسیر نباشد.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
دختر شهید جعفری بر مزار یک شهید گمنام

**: برای ایشان یادمان و مزاری هم در نظر گرفتید؟

همسر شهید: ما حدودا چهار سال در شهرری زندگی می‌کردیم و الان حدود دو سه ماه است که به گل‌تپه آمده‌ایم. وقتی در شهرری زندگی می‌کردیم از سازمان بهشت زهرا خیلی خواهش کردم حداقل یک یادبود به من بدهید تا هر پنجشنبه و جمعه که مزار شهدا می‌رویم،‌ یک یادبود هم به اسم شهید ما باشد و بچه‌هایم کنارش بنشینند. حال و هوای بچه‌ها با این کار آرام می‌شد و صبر من را زیاد می کرد.

در جواب من گفتند چون شهید شما از پیشوا اعزام شده، باید بروید از بنیاد شهید نامه‌ای بیاورید که اجازه این یادمان و مزار را بدهند. وقتی به بنیاد شهید پیشوا رفتیم، گفتند ما همین جا مزار می‌دهیم؛ اما هنوز نداده اند.

**: حرف حسابشان چیست و چرا در این کار تعلل می‌کنند؟

همسر شهید: علت خاصی نداشته و گفته‌اند هر وقت شهرداری به ما اجازه بدهد ما این کار را می کنیم.

**: چه ربطی به شهرداری دارد؟ وقتی اثبات شده که یک رزمنده شهید است، دیگر ربطی به شهرداری ندارد و هزینه‌ای هم ندارد!

همسر شهید: نمی دانم… بالاخره تا امروز به ما مزار نداده‌اند.

**: اولویت شما این است که مزار شهید در پیشوا باشد یا بهشت زهرا(س)؟

همسر شهید: اگر در بهشت زهرا مزار یا یادبودی داشتیم سمت ورامین نمی‌آمدیم. اما بعدش که ناامید شدیم، آمدیم اینجا اما الان پیشوا به ما نزدیک‌تر است.

**: الان هنوز هم پیگیر این مسئله هستید؟

همسر شهید: خیلی به بنیاد شهید نمی روم اما هر وقت بروم این موضوع را هم پیگیری می کنم. این که مخصوص این کار بروم،‌ تا حالا پیش نیامده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: دوستانی که پیگیر خانواده شهدای فاطمیون هستند نمی‌توانستند این کار را پیگیری کنند؟

همسر شهید: فاطمیون مشکلات خاص و زیادی بابت مدارک و برخی فرزندان شهدا دارند که همه درگیر آن‌ها هستند و به این طور مسائل خیلی نمی‌رسند.

**: شما برای شناسنامه ایرانی مشکلی نداشتید؟

همسر شهید: نه، ‌شکر خدا مشکلی نبود و بیشتر از یک سال است که گرفته‌ایم. چون پرونده ما همه چیزش روشن بود، ‌این کار خیلی زود انجام شد و جزو اولین کسانی بودیم که شناسنامه گرفتیم.

**: این منزل را هم شکر خدا خریدید؟

همسر شهید: بله، ‌این منزل را دو سال پیش با قرض و قوله گرفتیم و تا چند وقت پیش دست مستأجر بود تا این که وامی تهیه کردیم و خودمان آمدیم و ساکن شدیم.

**: در این مدت، ‌آقا خادم به خواب شما نیامدند؟

همسر شهید: چرا؛ زیاد خواب می بینم. می گویند خواب خیلی واقعیت نیست اما من و خواهرش حتی در اوایل که شهادتش هم تایید نشده بود، چند بار خواب دیدیم که آقاخادم از ناحیه زانوی چپش زخمی است و تیر خورده و حالش بد است. بعدها مثلا در روز مادر یا مراسمی اینطوری انگار از شبش در دلمان می‌افتاد که همه جمعند اما ما کسی را نداریم و در دلمان بی‌تابی می‌کردیم، شبش آقاخادم به خوابمان می آمد که آمده و با بچه‌ها بگو بخند می‌کردیم. با ما و مادرش صحبت می کرد…

**: سمیراخانم شما هم برای ما کمی بگویید… شما بیشتر از بقیه خواهرانتان از شهید جعفری خاطره دارید. شما چند ساله بودید؟

دختر شهید: من ده ساله بوم که پدرم شهید شد.

**: شما هم خواب پدر را می‌بینید؟

دختر شهید: بله، ‌می بینیم. صحبت هم می کنیم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: الان کلاس چندمید؟

دختر شهید:‌ من کلاس دهم تجربی هستم.

**: شما اگر بخواهید پدرتان را توصیف کنید،‌ چه می‌گویید؟ رفتارشان با شما و مادرتان چگونه بود؟

دختر شهید:‌ خیلی مهربان بود. من تا ۵- ۶ سالگی و قبل از آن خیلی چیزی به یادم نمی‌آید اما در ۵ سال بعدش که یادم هست، بابایم حتی با لحن تند هم با من صحبت نمی‌کرد. با بقیه هم همینطوری بودند. آنقدر پدر من خوش اخلاق بودند که در کل مناسبت ها مثل شب یلدا یا نوروز، خانه ما جمع بودند یا وقتی خانه مادربزرگم بودیم، ‌همه دور پدرم جمع می‌شدند.

پدرم تک‌خور نبود. سفره‌داری می کرد. همیشه بهترین چیزهایی که ما داشتیم را با بقیه شریک می‌شدیم. با افراد محله هم خیلی رابطه خوبی داشت. هنوز هم وقتی به محله قبلی‌مان و خانه مادربزرگمان می‌رویم همه شروع می‌کنند از گفتن خوبی‌های بابام. مثلا همسایه‌ها می گفتند که بابا حتی در پختن رب گوجه فرنگی‌شان هم کمک می کرد.

**: فرزند شهید بودن از نظر شما چطوری است؟

دخترشهید:‌ هم خوب است و هم بد. البته بیشتر خوب است. سختی‌های زیادی دارد… مثلا روز پدر که بود ما نمی‌دانستیم چه کار کنیم، نه یادمانی داشتیم و نه مزاری. مدرسه‌مان گفته بود که عکس‌هایتان با پدرهایتان را برای ما بفرستید. من باید چه کار می‌کردم؟‌حتی یک عکس جدید هم با پدرم ندارم. (با گریه)…

همسر شهید: وقتی که در شهرری بودیم، می‌رفتیم سر مزار شهدای گمنام در بهشت زهرا اما اینجا متاسفانه هم دوریم و هم وسیله نداریم. هر سال «روز پدر» می‌رفتیم قطعه شهدای گمنام. بچه‌ها هم آنجا انگار کنار پدرشان بودند. کلا هر وقت دلشان برای پدرشان تنگ می شد، ‌می‌رفتیم پیش شهدای گمنام.

دختر شهید: ما در هفته چهار پنج بار هم می رفتیم بهشت زهرا اما الان خیلی دوریم. رفت و آمدش خیلی سخت است. نبودن پدر، یک کمبود خیلی بزرگ است.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: ان شا الله شما هم با قاب عکس پدرتان با افتخار عکس می‌گیرید و شهیدجعفری حتی بیشتر از زمان حضورشان، ‌حالا که شهید شده‌اند شما را کمک می‌کنند. شهدا بعد از شهادت دستشان خیلی بازتر می شود برای کمک به خانواده و جامعه‌شان.

همسر شهید: من یادم رفت بگویم در سه دوره‌ای که آقاخادم به سوریه رفتند، دفعه دوم از ناحیه گوششان مجروح شدند. یک گوششان کلا شنوایی را از دست داده بود. گویا در ساختمانی بودند که دو طبقه اش خالی بود؛ در یک طبقه نیروهای تکفیری بودند و در یک طبقه هم نیروهای فاطمیون. گویا اول رفته بودند برای شناسایی و این ساختمان را دیده بودند. این ساختمان دید خوبی داشت و داعش هم برای تسلط به منطقه وارد این ساختمان شده بودند. آقاخادم می گفت دیدیم چاره‌ای نیست و با چند نفر از بچه‌های تخریب مقداری مهمات دست‌ساز ساختیم و آنجا را منفجر کردیم که یکی از دوستانم شهید شد و گوش من هم آسیب دید!

*میثم رشیدی مهرآبادی

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم! بیشتر بخوانید »

کشته شدن ۱۸ نیروی امنیتی عراق در مقابله با داعش

کشته شدن ۱۸ نیروی امنیتی عراق در مقابله با داعش



 نیروهای امنیتی عراق روز گذشته در جنوب اربیل با عناصر گروه تروریستی داعش درگیری شدند.

یک منبع عراقی به خبرگزاری فرانسه گفت که در جریان این درگیری ۱۸ نفر از نیروهای امنیتی عراق کشته شدند.

در همین زمینه، منابع عراقی، امروز (شنبه)، از درگیری نیروهای پیشمرگه با عناصر داعش در کرکوک (شمال عراق) خبر داده بودند.

وبگاه خبری شبکه «رووداو» در این خصوص گزارش داد که عده‌ای از عناصر سازمان تروریستی داعش به نیروهای پیشمرگه در نزدیکی روستای «قایه باشی» در ناحیه «بردی/آلتون کوبری» استان کرکوک حمله کرده‌اند.

«نوی حمه علی» ‌ فرمانده محور غرب کرکوک در گفت‌وگو با رووداو خبر داد که سه تن از نیروهای پیشمرگه از جمله یک سروان در این درگیری کشته و دو تن دیگر مجروح شده‌اند.

طبق گفته فرمانده محور غرب کرکوک، ‌ عناصر داعش در این درگیری از خمپاره، راکت‌های BKC و اسلحه‌های کلاشینکف استفاده کرده‌اند.

این گزارش در حالی منتشر شده است که وبگاه خبری «شفق نیوز» به نقل از یک منبع امنیتی شمار کشته‌شدگان این حمله را هفت تن و تعداد مجروحان را دو نفر گزارش کرد.

در این گزارش اشاره شده است که عناصر داعش یک مقر امنیتی نیروهای پیشمرگه را هم به آتش کشیده‌اند.

منبع: فارس



منبع خبر

کشته شدن ۱۸ نیروی امنیتی عراق در مقابله با داعش بیشتر بخوانید »

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس



شهید حاج محمد پورهنگ - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول این گفتگو روز گذشته منتشر شد.

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، دومین بخش از این گفتگو است و در آن با اتفاقی که در انتقال حاج محمد پورهنگ به ایران و بیمارستان افتاد، همراه خواهید شد.

همسر شهید: سرم را می‌زدند و اگر روز اول، یک ساعت اثر داشت، روز دوم چهل و پنج دقیقه اثر داشت و روز سوم،‌ نیم ساعت… به طوری که روزهای آخر حضور ما آنجا دیگر سِرُم هم اثر نداشت. یعنی فقط چیزی بود که دلمان را خوش می کرد که دارد مسکنی دریافت می کند. رنگ صورتشان هم زرد شده بود و برای همه قابل دیدن بود.

ایشان یک عارضه چشمی داشتند که در پاییز و زمستان چشم‌شان ملتهب و قرمز می‌شد. در تهران که بودیم، به بیمارستان نور می رفتیم، یک لنز می‌گذاشتند و مشکل حل می شد. التهاب در حد یک نقطه کوچک بود اما چشمشان را اذیت می‌کرد. در دوران مسمومیت، این نقطه کوچک، بزرگ شد و نصف چشمشان را گرفت. سفیدی داخل چشم‌شان قرمز شده بود. بیشترِ نگرانی من برای چشمشان بود چون می گفتم مسمومیت حل می شود اما این چشم را چه کنیم؟ اینجا که متخصص چشم نیست و لنزش چشمش در تهران هم پیدا نمی شود، چه برسد به سوریه!

برادرم حاج اصغر گفت وسائلتان را جمع کنید و آماده باشید تا هفته دیگر به تهران برگردید. من پرسیدم: همسرم چه می شود؟ گفت: ایشان باید مسئولیت و پستشان را تحویل بدهد و یک سری کارها را انجام بدهد و بعدا پیش شما می‌آید…

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس
شهید حاج محمد پورهنگ در جمع کودکان جنگ‌زده سوریه

**: آن شب که ایشان را با آمبولانس بردند، چه اتفاقی افتاد؟ فردایش آمدند؟ حالشان چطور بود؟

همسر شهید: بله آمدند. من بعدا در پرونده‌شان خواندم و از برادرم هم شنیدم و متوجه شدم که همسرم مسموم شده‌اند. حتی خون ایشان را در همان بیمارستان شهر لاذقیه عوض کرده بودند. یک متخصص آنکولوژی به امید این که سم از خونشان خارج بشود، خونشان را تعویض کرده‌ بود. حتی برادرم گفت: ما به شوخی گفتیم خونی که برایش تزریق کرده‌اند برای قبرس بوده! ما گفتیم مسمویتش خوب می شود اما ممکن است به خاطر این خون،‌ بیماری دیگری بگیرد!…

وقتی برادرم گفتند وسائلتان را جمع کنید و به ایران برگردید، ‌هم جا خوردم و هم مخالفت کردم. من گفتم برنمی‌گردم؛ مخالفت اصلی‌ام به خاطر چشم حاج محمد بود. باز هم نگرانی اصلی‌ام برای چشم‌شان بود.

**: می خواستید با هم به ایران برگردید…

همسر شهید: بله؛ ما چهار نفری آمده بودیم و باید با هم برمی‌گشتیم. برادرم گفت همین که من می گویم؛ شما باید برگردید. ایشان کار دارند…

بعد از این که از بیمارستان آمدند شاید نصف روز حالشان بهتر شد. یک لحظه حالشان خوب بود و دوباره دگرگون می‌شدند.

**: مجبور بودند درازکش باشند به خاطر سرگیجه‌شان؟…

همسر شهید: هر حالتی که فکر کنید ایشان داشتند. حتی یک بار یادم هست حالشان داشت به هم می‌خورد و به زور خودشان را به سرویس بهداشتی رساندند. حتی نمی‌توانستند راه بروند.

**: و ضعف عمومی که در حالت مسمومیت هست…

همسر شهید: بله،‌ آن ضعف عمومی خیلی مشهود بود.

**: به هر حال به دستور اصغرآقا شما قبول کردید که برگردید؟

همسر شهید: گفتند من بلیط‌هایتان را گرفته ام و باید برگردید. راستش من مانده بودم سر دوراهی که با بچه ها برگردم یا نه و نمی خواستم باری بر دوش محمدآقا باشیم؛ نمی‌دانستم باید بمانم یا این که بمانم و مواظب ایشان باشم. در این کشمکش که می‌خواستیم وسائل را جمع کنیم برای رفتن، ‌روز آخر یادم هست محمدآقا آنقدر حالشان بد بود و ضعف داشتند که وزنشان به شدت کم شده بود به خاطر این که چیزی نمی‌توانستند بخورند. برادرم آمد جلوی درِ خانه و بلیط‌ها را داد و گفت که محمد را هم با خودتان ببرید.

نامه‌ای هم داده بود به همسایه‌مان که ایرانی بود و مسئول بود که ما را تا فرودگاه ببرد. این نامه البته بعدها به دست من رسید. حال محمدآقا به حدی بد بود که حتی نمی‌توانست پشت فرمان بنشیند. حتما یک نفر باید رانندگی می‌کرد.

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

**: همسایه‌تان آمد تا شما را ببرد به دمشق و فرودگاه؟

همسر شهید: این خانواده ایرانی که کنار ما بودند، گفتند ما می‌رسانیمتان. یک نامه هم برادرم دست ایشان داده بود که محرمانه بود. شرح اتفاقی بود که برای محمدآقا افتاده بود…

**: یعنی شرح پزشکی برای بیمارستان بود؟

همسر شهید: در حقیقت شرح آن منطقه عملیاتی و اتفاقاتی بود که برای محمدآقا رخ داده بود. یک شاهد هم که کنار ایشان بود، ماوقع را نوشته بود. این نامه برای حفاظت و نظامی بود. محرمانه بود و گفته بودند که این نامه را پای پرواز به من بدهند.

ما به حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم و خیلی برای من عجیب بود که همسرم هم دنبال ما بود. در دلم خیلی خوشحال بودم که آن همه نگرانی برای تنها رفتن ما تمام شد. بعدا اصغرآقا علتش را به من گفت. گفت:‌ پزشک به من گفته که کبدشان دارد از کار می‌افتد. طحال و کلیه‌شان هم درگیر شده و خیلی زمان ندارند. بفرستیدشان بروند به ایران. یعنی خود پزشک دستور داده بود و مافوقشان هم دستور داده بود که ایشان بیاید به ایران برای ادامه درمان تا اگر قرار است اتفاقی بیفتد در ایران باشد.

من هیچ کدام از این مسائل را نمی‌دانستم ولی احتمالا همسرم می دانسته و در جریان بوده. ما با هم برگشتیم و آن نامه را هم به من دادند. حالشان مدام خوب و بد می شد. وقتی به حرم حضرت زینب رفتیم، ‌دوباره حالشان بد شد و به بیمارستان بردندشان. از آن طرف موتور هواپیما روشن بود که ایشان را با آمبولانس آوردند کنار هواپیما که خیلی منتظر نمانند. ما روی صندلی‌هایمان نشسته بودیم و منتظر بودیم که بیایند که با آمبولانس آمدند. در پرواز هم دوباره حالشان دگرگون شد و حتی مهماندارها هم آمدند و از من سئوال کردند که همسرتان چه بیماری‌ای دارد؟ می‌ترسیدند در آسمان برایشان اتفاقی بیفتد. من هم گفتم که همسرم مسموم شده.

من، هم خوشحال بودم که همسرم همراه ما آمده و هم وقتی این حال بدشان را می‌دیدم ناراحت می‌شدم و همه‌ش امید داشتم و به خودشان هم می گفتم که وقتی برسیم ایران،‌ حالت خوب می‌شود. اینجا منطقه نظامی بود و نشد که به تو رسیدگی کافی بشود. ایران که دیگر بهشت است و توریست درمانی می‌کنند. آنجا حتما حالت خوب می شود. این امید وقتی که به ایران رسیدیم و درمان شروع شد و آن رسیدگی‌ها انجام نشد، همه از بین رفت.

**: یعنی در بیمارستان رسیدگی لازم انجام نشد؟

همسر شهید: خیر، ‌نشد…

**: تا جایی که من خاطرم هست ایشان در بیمارستان بقیه‌الله بستری بودند…

همسر شهید: من پرونده پزشکی را آوردم و دادم به آن‌ها. کسی که آزمایش دارد و پزشک نوشته، باید مورد تایید پزشک بعدی هم باشد ولی دوباره از نو آزمایش‌های پزشکی را شروع کردند و حتی گفتند که ایشان سرطان دارد. نوار مغز استخوان هم گرفتند. ایشان خودش ضعف داشت و حالش بد بود و آزمایشی به این سختی را هم از ایشان گرفتند! رسیدگی آنطور که من فکر می کردم،‌ نبود. حتی آن مسکنی که در سوریه دریافت می کردند هم اینجا دریافت نمی کردند. یعنی ایشان درد زیادی می کشیدند.

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس
آخرین تصاویر شهید حاج محمد پورهنگ در بیمارستان

**: البته بلافاصله بستری شدند…

همسر شهید: اصلا از فرودگاه مستقیم به بیمارستان رفتند و به منزل نیامدند.

**: پذیرش ایشان چطور انجام شد؟‌ نیروی نظامی که نبودند…

همسر شهید: رسمی سپاه نبودند اما چون با دستور آمده بودیم، پذیرش ایشان هماهنگ شده بود تا از فرودگاه مستقیم به بیمارستان بروند. چون در منطقه جنگی بودند، معطلی نداشتیم و همه کارها انجام شد.

**: در چه بخشی بستری شدند؟

همسر شهید: بخش داخلی.

**: وضع  کبدشان به چه صورت بود؟ یعنی کبد نیاز به پیوند نداشت؟

همسر شهید: از ایشان آزمایش مغز استخوان گرفتند و گفتند هر کسی که به ملاقات ایشان می آید، ‌حتما ماسک بزند. مقاومت بدنشان آنقدر پایین آمده بود که کوچکترین میکروب‌ها و ویروس‌ها را جذب می کرد. خواهرشان دو ماه بود که ایشان را ندیده بود. تا آمدند برای ملاقات، ‌رنگ زرد چهره حاج محمد به چشمش آمد. خیلی معلوم بود که ایشان مشکلی دارد اما این که چه مشکلی دارد را نمی توانستند تشخیص بدهند؛ و چون نمی توانستند تشخیص بدهند، درمان موثر هم شروع نشد. احساس می کردم همسرم هم حالا که ما را به ایران رسانده، خیالش راحت شده. اگر در سوریه مقاومت می کرد که از پا نیفتد، ‌اینجا دیگر خودش را رها کرد.

خیلی سخت است کسی که مدام در حال بدو بدو بوده و نمی توانسته یکجا بنشیند بخواهد روی تخت بماند. مدام زمان می گذشت و من می دانستم که حالشان دارد بدتر می شود. ایشان می گفت که حالم دارد بهتر می شود اما معلوم بود و رنگ صورتشان همه چیز را نشان می داد.

**: تصاویری هم از ایشان روی تخت بیمارستان منتشر شد که رنگ و روی زرد و نحیف ایشان را نشان می داد…

همسر شهید: هر کسی که بعد از مدتی ایشان را می دید، ‌متوجه این موضوع می شد. همسر دوستم رفته بودند ملاقات و بعدا به من گفتند که همسرشان گفته: محمدآقا نزدیک شهادت است… این را همه می توانستند تشخیص بدهند.

روز عید غدیر بود که محمدآقا به من گفتند که من فقط از این می‌ترسم که اینجا خوب بشوم و از روی تخت بلند بشوم؛ یا دیگر نگذارند به سوریه بروم یا بروم و اتفاقی برایم نیفتد. فقط یک آرزو داشت و آن هم این بود که این مدلی شهید نشود. یا تیر بخورد و یا حتی اسیر بشود تا شهیدش کنند. می گفت دوست دارم خونم در راه حضرت زینب جاری بشود. فکر می کنم روزهای آخر به این مدل شهادت و رفتن راضی شد و به من گفت برایم دعا کن که حضرت علی یک نگاه به من بکند. من خسته شده‌ام. دعا کرده‌ام که یا مأموریتم تمام بشود یا شهادتم برسد؛ ‌که هر دوتایش با هم اتفاق افتاد.

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس
جلسه تقدیر وزیر آموزش سوریه از شهید حاج محمد پورهنگ

**: منظورشان از این که مأموریتشان تمام شود چه بود؟

همسر شهید: در سوریه که بودیم منظورشان این بود که من دیگر نمی توانم این مدلی و در اینجا بمانم. دوست دارم یک عالمه کار انجام بدهم اما دستم بسته است. دوست دارم به داد این مردم برسم…

**: یعنی روزهایی که مریض بودند و نمی توانستند کاری بکنند؟

همسر شهید: خیر، ‌حتی قبل از آن هم این را می گفتند. می گفتند آنقدر اینجا در سوریه ظلم‌ها و آدم‌های مظلوم را می‌بینم که واقعا نمی توانم تحمل کنم… محمدآقا خیلی رؤوف بودند.

حوالی روز عید غدیر بود و هنوز از آن حال و هوا خارج نشده بودیم که حاج محمد با منزل از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند که امروز نیا! چون من هر روز به ملاقاتشان می رفتم. برای اولین بار بود که چنین درخواستی داشتند. من هر وقت زنگ می زدم،‌ یا گوشی دستشان نبود یا آن کسی که همراهشان بود،‌ می گفت که خواب است. خود حاج محمد گفته بود هر وقت همسرم تماس گرفت بگویید خواب است. حالش بد می شد یا برای آزمایش به بخش های دیگر می رفت. اینطوری می گفتند که ما نگران نباشیم.

**: شما فقط در ساعت ملاقات آنجا بودید؟

همسر شهید: بله، ما فقط در ساعت ملاقات پیش ایشان بودیم. همراه داشتند اما من هر وقت تماس می گرفتم حرف نمی زدند چون ساعتی بود که درد می کشیدند و نمی خواستند در آن حالت صحبت کنند.

**: چه کسی همراه ایشان می ماند؟

همسر شهید: دوستانشان بودند یا برادر کوچکترشان که یکی دو روزی همراهشان بودند. یک دوست خانوادگی هم داشتیم به نام آقای نقدیان که پیش‌شان بودند و تا ساعت آخر عمرشان هم ایشان کنارشان بودند. بعد از تماس‌شان دلهره‌ای به جان من افتاد. دو ساعت تا ساعت ملاقات مانده بود که آماده شدم و سمت بیمارستان رفتم. انگار حس می کردم یک چیزی نمی گذارد بروم و به اتاق ایشان برسم. مدام فکر می کردم موانعی ایجاد می شود. مثلا آسانسور نمی‌آمد. مدام درها بسته می شد. اتفاقاتی می افتاد که نمی گذاشت من آن لحظه به اتاقشان برسم. ولی وقتی که رسیدم، داشتند ایشان را احیا می کردند و همین آقای نقدیان، حواسشان نبود که من هستم و از پشت شیشه بلند بلند داشتند به یک نفر دیگر می گفتند که تمام کرد!

من آن لحظه را دیدم و می‌دانستم دارند راجع به محمدآقا صحبت می کنند اما نمی‌خواستم باور کنم. با خودم می گفتم دارند راجع به کس دیگری حرف می زنند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس
شهید حاج محمد پورهنگ در جمع کودکان جنگ‌زده سوریه



منبع خبر

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس بیشتر بخوانید »

الحشدالشعبی حمله داعش به شمال عراق را دفع کرد

الحشدالشعبی حمله داعش به شمال عراق را دفع کرد



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق از کانال خبری “صابرین نیوز” وابسته به نیروهای مقاومت، تیپ ۴۱ گردان های عصائب اهل الحق وابسته به سازمان بسیج مردمی عراق (الحشد الشعبی) حمله باقی‌مانده تروریست‌های داعش را در نزدیک روستای تل‌الذهب در جنوب استان صلاح الدین دفع کردند.

این رسانه عراقی به شمار کشته و زخمی‌های تروریست‌های داعشی اشاره‌ای نکرده است.

عراق در سال ۲۰۱۷ میلادی پس از سه سال نبرد، پیروزی بر گروه تروریستی «داعش» را اعلام کرد اما عناصر و هسته‌های پراکنده این گروه تروریستی هنوز در برخی مناطق استان‌های «دیاله، کرکوک، نینوا، صلاح‌الدین، الانبار و بغداد» فعال هستند.

نیروهای امنیتی عراق برای پاکسازی کامل این مناطق از وجود عناصر تروریستی تلاش می‌کنند.

به تازگی نگرانی‌ها در زمینه بازسازی ساختار داعش از سوی آمریکا با کمک هم پیمانان منطقه‌ای این کشور در سایه تحرکات مشکوک ایالات متحده در مرز سوریه و عراق، افزایش یافته و از همین رو، درخواست‌ها در عراق برای پایان دادن به حضور نظامی آمریکا در این کشور بیشتر شده است.

منبع: ایرنا



منبع خبر

الحشدالشعبی حمله داعش به شمال عراق را دفع کرد بیشتر بخوانید »