گلعلی بابایی

شهدا را همان‌طور که بودند معرفی کنیم

شهدا را همان‌طور که بودند معرفی کنیم



شهدا را همان‌طور که بودند معرفی کنیم/متوسلیان اهل ازدواج نبود

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، هفدهمین‌قسمت از پرونده «جنگ بی‌تعارف»، سومین و آخرین بخش میزگرد بررسی کتاب «همپای صاعقه» و روایت‌های آن از عملیات‌های فتح‌المبین، بیت‌المقدس و دیگر اتفاقات سال ۱۳۶۱ است.

آن‌چه تا این‌جای میزگرد مطرح شد، درباره هنر فرماندهی افرادی چون احمد متوسلیان و محمدابراهیم همت، لزوم الگوقراردادن مطالب و آموزه‌های کتاب «همپای صاعقه» برای مدیریت جهادی و ایثارگونه مدیران کشور، بخشی از روایت‌های نادرست و تحریف‌ها، وعدم اتکا به امکانات و در نتیجه موفقیت‌های ایمانی ایران در سال ۱۳۶۱ در دو عملیات فتح‌المبین و الی بیت‌المقدس است.

در ادامه مشروح سومین و آخرین قسمت از میزگرد بررسی کتاب «همپای صاعقه» را با حضور گلعلی بابایی، جواد کلاته عربی، جعفر جهروتی‌زاده و حجت‌الاسلام حمیدرضا دانایی می‌خوانیم که در آن، درباره دغدغه‌های امروزی روایت جنگ و انتقال مفاهیم آن به جوانان نیز صحبت شده است؛

* خب آقای بابایی کمی به خود کتاب برگردیم.

بابایی: جا داشت در ابتدای صحبت از کسانی تشکر کنیم که برای اولین‌بار بحث راویانِ همراه فرمانده‌ها را راه انداختند. مهم‌ترین فردی که در این‌کار مؤثر بود، ابراهیم محمدزاده بود.

* این‌طرح راویان از کجا ریشه گرفت؟

از دفتر سیاسی سپاه طرحی دادند و پیش از عملیات فتح‌المبین، یک‌سری از نیروها را به اسم راوی به جبهه بردند.

جهروتی: در فتح‌المبین، راوی داشتیم؟

بابایی: بله. و به نظرم «همپای صاعقه» یکی از خروجی‌های کار این‌راویان است. نوارها، مکتوبات و اسنادی که از آن‌ها باقی‌مانده، شاکله مطالب کتاب «همپای صاعقه» هستند. چه «همپای صاعقه» و چه دیگر کتاب‌هایی که بعدتر با همین‌شکل و شمایل کار کردیم.

* یعنی «شراره‌های خورشید»، «ضربت متقابل» و «کوهستان آتش».

جهروتی: البته به‌نظرم یکی‌دو جلسه صحبت برای این‌کتاب کم است. چون مطالبی دارد که بحث خیلی مفصل می‌طلبند.

بابایی: همپای صاعقه متکی بر همین مستندات است و خدا را گواه می‌گیرم که ما، چیزی به آن اضافه نکردیم و سعی داشتیم در بعضی فرازها اگر ابهاماتی وجود دارد، رفعش کرده و راستی‌آزمایی کنیم. اگر درباره مطلبی هم شک و شبهه داشتیم، آن را در کتاب نیاوریم. مگر آن‌جایی که عین مکالمه بی‌سیم یا گفتگو را داشتیم و دیالوگی بوده که بین دو یا سه نفر بوده است. برخی از این‌گفتگو بعداً درشت‌نمایی شدند. مثلاً نمونه‌ای در فیلم «ایستاده در غبار» وجود دارد که در آن حاج احمد در منطقه درگیری بی‌سیمش را بالا گرفت و یا آن لحظه‌ای که در بی‌سیم می‌گوید «بگو بزنند! بگو کاتیوشا رگباری بزند! بچه‌های من همه دارند شهید می‌شوند»

به جا ماندن خیلی از این‌مستندات به خاطر زحمات راوی‌ها بود و علاوه بر آن، در مرکز پیام هم، کل مکالمات ضبط می‌شد. همه مکالماتِ از گردان به تیپ، یا از تیپ به لشگر، و از لشگر به سپاه همه و همه ثبت و ضبط می‌شده‌اند. بعضی از این‌مکالمات با بی‌سیم بوده و برخی با تلفن که به جزئیات وسایل مکالمه‌ها هم در کتاب اشاره شده است. مثلاً گفته شده فلان مکالمه با تلفن صحرایی، قورباغه‌ای یا بی‌سیم انجام شده یا این‌گفتگو توسط تلفن انجام شده است.

خدا را شکر، کاری که در نهایت از آب درآمد، دربردارنده کوچک‌ترین تحریفی نبود و عین واقعیت بود. شاید کم گفته باشیم و یا نتوانسته باشیم حق مطلب را ادا کنیم، ولی آن‌چه در کتاب آمده، زیاده‌گویی یا پیازداغ‌کردن نیست.

* اسم «ایستاده در غبار» را بردید. می‌دانیم که «همپای صاعقه» یکی از منابع ساخت این فیلم سینمایی بوده ولی برخی از فرازهای کتاب با صحنه‌هایی از فیلم تفاوت دارند. مثلاً وقتی متوسلیان در جمع رزمنده‌ها با وزوایی آشتی می‌کند، این‌اتفاق در فیلم در فضای باز پادگان دوکوهه رخ می‌دهد ولی در کتاب این‌اتفاق، داخل حسینیه رخ می‌دهد. یا مثلاً در کتاب گفته می‌شود وقتی وزوایی شهید شد، صورتش را با چفیه پوشاندند بعد سوار موتورش کردند و به عقب بردند ولی در فیلم این‌چفیه را نمی‌بینیم.

بابایی: خب، این‌ها ترفندها و مسائل سینمایی برای جذاب‌تر کردن ماجرا است.

* آقای جهروتی، در فتح‌المبین و بیت‌المقدس که نیروها را برای تمرین و مانور می‌بردند و چند روز پیش از عملیات نزدیک منطقه مستقرشان می‌کردند، خیلی از نقل و انتقالات در روز انجام می‌شد. از باب ستون پنجم و گزارش‌های جاسوسی نگرانی وجود نداشت که این‌کارها را در روز می‌کردید؟

جهروتی: در فتح‌المبین، همان‌شبی که بچه‌ها به اردوگاه بلتا منتقل شدند، جای مناسبی نبود که بخواهند گردان‌ها را چند شب مستقر کنند و بخواهند بعدش وارد عملیات‌شان کنند. ضمن این‌که راه چندانی هم تا منطقه نبود. یعنی از دوکوهه تا کرخه مسافت زیادی نبود. به‌همین‌خاطر، همان‌شب نیروها را بردند و همان‌شب هم عملیات شد. در بیت‌المقدس هم که از اول، گردان‌ها آمدند پشت جاده و با فاصله قابل توجهی چادر زدند و همان‌جا مستقر شدند.

* بله در بیابان بوده‌اند.

در کانکس‌های انرژی اتمی هم، بیشتر بچه‌های اداری بودند ولی گردان‌ها در بیابان مستقر بودند.

* نگران بمباران دشمن نبودید؟

آن‌موقع هنوز این‌مساله شدت نداشت. البته هواپیماهای دشمن می‌آمدند و بمباران هم می‌کردند ولی در آن‌مقطع، به‌شدتی که بعداً دیده شد، نبود. در شب عملیات که ما حرکت کردیم، اگر می‌خواستیم بگذاریم هوا کاملاً تاریک شود تا حرکت کنیم، به جایی نمی‌رسیدیم. پیاده‌روی بعضی از گردان‌ها نزدیک به ۲۰ تا ۲۲ کیلومتر بود. یعنی برای رسیدن به جاده آسفالت که همان منطقه و محدوده عمل بود، باید این‌همه راه می‌رفتند. ضمن این‌که همان‌طورکه اشاره کردم، بچه‌ها به خاطر پیاده‌روی‌های تمرینی تا اهواز، آمادگی لازم را داشتند.

در بیت‌المقدس هم مثل فتح‌المبین، نظر حاج‌احمد این بود که اول توپخانه را بگیریم و وقتی به جاده آسفالت رسیدیم، همان‌جا نمانیم. بلکه از جاده عبور کنیم و شروع به انهدام ادوات دشمن کنیم تا فردایش که هوا روشن می‌شود، دشمن به راحتی موفق به پاتک نشود و جاده را از دست بچه‌ها در بیاورد بله ما در روز حرکت کردیم و به جاده خاکی رسیدیم _ نمی‌دانم تا حالا از سمت جاده آسفالت اهواز آبادان سمت کارون رفته‌اید یا نه _ خیلی سخت می‌شود کارون را پیدا کرد؛ چون نخل‌ها همه شبیه هم هستند و علامت خاصی وجود ندارد. اگر بچه‌های شناسایی از پیش مسیر را شناسایی نکرده و گریدر تیغش را روی زمین نیانداخته و مسیر را مشخص نکرده بود، کار خیلی سخت می‌شد. عبور از روی خود پل هم خیلی زمان‌گیر بود. اگر اشتباه نکنم حدود یازده، یازده و نیم شب بود که از پل عبور کردیم و پیاده‌رویِ آن‌طرف پل هم مانده بود. بعضی از گردان‌ها هم در راه درگیر شدند و به پل نرسیدند. در بیت‌المقدس هم مثل فتح‌المبین، نظر حاج‌احمد این بود که اول توپخانه را بگیریم، و وقتی به جاده آسفالت رسیدیم، همان‌جا نمانیم. بلکه از جاده عبور کنیم و شروع به انهدام ادوات دشمن کنیم تا فردایش که هوا روشن می‌شود، دشمن به راحتی موفق به پاتک نشود و جاده را از دست بچه‌ها در بیاورد.

آن‌شب گردان سلمان در راه درگیر شد و نتوانست به جاده برسد. وقتی ما به پشت جاده آسفالت رسیدیم، احمد بابایی فرمانده گردان مالک مجروح شده بود. حاج‌احمد با ما تماس گرفت و گفت یک‌تعداد از بچه‌ها را برداریم و برویم آن‌طرف جاده. من هم یک‌گروهان از بچه‌های قم را جمع کردم و با خودم بردم. بچه‌های قم عمدتاً در گردان مالک بودند. تقریباً ۶ کیلومتر از جاده عبور کردیم و تلفات زیادی به دشمن وارد کردیم. نزدیک به ۶۰۰ نفر هم از عراقی‌ها اسیر گرفتیم. در آن‌شب، جزو آخرین نفراتی بودم که پس از این‌ضربه می‌خواستیم به سمت جاده برگردیم. یک آقای شاکری‌نامی بود از بچه‌های قم _که مداح بود در بازار قم مغازه داشت و به جبهه آمده بود. نمی‌دانم الان کجاست؛ زنده هست یا نه _ من و یک برادر دیگر. بچه‌های دیگر، یا شهید شده بودند، یا اسیر شده و یا اسرا را عقب برده بودند. غیر از ما ۳ نفر هیچ‌کس آن‌جلو نمانده بود. آن‌جا به‌خاطر این‌که بتوانیم راحت به عقب برگردیم، باید چند سنگر را خفه می‌کردیم. حین انجام این‌کار و هنگام کار روی یکی از سنگرها گلوله‌ای به دست من اصابت کرد، دستم شکست و زخمی شدم. آن‌برادر دیگرمان هم به‌طرز عجیبی به شهادت رسید که داستانش مفصل است. من ماندم و آقای شاکری. که طبق همان‌رویکردی که حرفش را زدیم، هرکداممان هفت‌هشت اسلحه با خودمان آوردیم؛ با همان دست مجروح و وضعیت. خب خیلی از بچه‌ها اسلحه نداشتند.

وقتی برگشتیم و پشت جاده آسفالت رسیدیم، دیدم حاج‌احمد همان‌جا بی‌سیم به دست، عصبانی و برافروخته دارد فریاد می‌کشد و با بی‌سیم مکالمه می‌کند.

* چرا فریاد می‌زد؟

آن‌موقع توپخانه ما، توپخانه خوبی نبود و روز اول عملیات، آتش آن‌چنانی نریخت. یعنی اصلاً آتش نمی‌ریخت در حالی که توپخانه عراق خیلی فعال بود و مرتب روی سر ما آتش می‌ریخت. از طرف دیگر، تعدادی از نفربرهای ارتش آمده بودند و با یک فاصله زیادی از جاده آسفالت ایستاده بودند. جلو نمی‌آمدند.

* چرا؟

یا کُپ کرده بودند یا نمی‌توانستند بیایند. خلاصه با همه این‌شرایط، حاج‌احمد شاکی و ناراحت بود. من هم دست زخمی‌ام را بسته بودم و درون جیبم فرو کرده بودم که حاج‌احمد نبیند. وقتی من را با آن وضعیت و دست در جیب دید، یک‌دفعه فریاد کشید که «این دیگر چه وضعی است؟ مگر این‌جا خانه خاله است که دستت را در جیبت کرده‌ای؟ دستت را درآر!» (می‌خندد) که در همان گیر و دار از شدت خون‌ریزی بی‌هوش شدم و افتادم روی زمین. وقتی چشم باز کردم، دیدم روی برانکارد در بهداری انرژی اتمی هستم.

یک‌بهداری خیلی بزرگی در انرژی اتمی برپا شده بود که آن‌جا بیدار شدم. چشم که باز کردم هواپیماهای عراقی را دیدم که اطراف را بمباران می‌کردند.

* از آن‌جا به عقب منتقل شدید؟

بله. با یک هواپیما من را به اصفهان فرستادند. آن‌جا دستم را عمل کردند. بعد از عمل، با همان لباس بیمارستان، زدم بیرون و فرار کردم. بیرون بیمارستان به یکی از همان گشت‌هایی که سپاه راه انداخته بود برخوردم. یادم نیست آن‌موقع اسمش چه بود، ولی بعداً اسم گشت ثارالله را رویش گذاشتند. خلاصه از آن‌ها یک‌دست لباس گرفتم و خودم را به فرودگاه رساندم. با زور و قلدری هم سوار هواپیمای c۱۳۰ شدم و خودم را به منطقه رساندم.

نصرت کاشانی که از بچه‌های مهندسی تیپ ۲۷ بود، مسئولیت بچه‌های تخریب را به عهده گرفته بود که وقتی برگشتم، مسئولیت تخریب را دوباره به عهده گرفتم. راستی، آن‌جا در مرحله اول و دوم، مسئول اطلاعات، صمد یکتا بود. بعد سعید قاسمی آمد اطلاعات را گرفت. (خطاب به بابایی) درست است؟

بابایی: بله.

جهروتی: حاج عباس (کریمی) که نبود!؟

بابایی: بله. نبود.

جهروتی: بعد که صمد یکتا شهید شد، سعید قاسمی در مرحله اول مسئول اطلاعات لشگر شد.

* سعید قاسمی هم از مریوان به جنوب آمد؟

بابایی: بله.

* آن‌جا هم اطلاعات عملیات بود یا پست دیگری داشت؟

بابایی: آن‌جا دفتردار شهید بروجردی بود.

* آقای جهروتی، درباره خشم‌شب‌ها و مانورهای آمادگی پیش از بیت‌المقدس، خاطره جالبی از شما هست که گفته‌اید در مانورها هرچه آتش بود سر بچه‌های گردان سلمان می‌ریختیم. آن‌آتش‌ها به عنوان دشمن فرضی، بچه‌های خودی را نکشت؟

یک‌شب شهید (اکبر) حاجی‌پور _ خدا رحمتش کند _ به من گفت فلانی می‌خواهم امشب یک مانور بگذاری که حداقل ۳۰ شهید داشته باشم! خب می‌دانستم منظورش چیست. می‌خواست یک مانور واقعی باشد که بچه‌ها شب عملیات کُپ نکنند. البته چنین‌مانورهایی را برای همه گردان‌ها داشتیم. وقتی هم مانور را شروع می‌کردیم، از آن‌طرف توپ‌های عراقی شروع می‌کردند. حتی آتش دهنه توپ‌های عراق و محل فرود آمدن گلوله‌ها را هم می‌دیدیم. به‌خاطر همین‌مانورها و آن آمادگی جسمانی و بدن‌سازی که حرفش را زدیم، آمادگی بچه‌ها بالا بود و شب عملیات توانستند موفق شوند. همه این‌کارها تأثیر داشت. همین بچه‌های گردان سلمان که تا آخرین نفر و فشنگ‌شان ایستادند، تا حدودی تأثیر تحت این مانورها بودند. بچه‌ها عادت کرده بودند. کنار چادرها چنان انفجار می‌زدیم که فانوس درون چادرها تا می‌شد.

* بله گفته‌اید کنار چادرها مین‌های ضد تانک می‌گذاشتیم و همه را با هم منفجر می‌کردیم.

(می‌خندد) بله بچه‌ها را بیدار می‌کردیم و می‌دواندیم. این‌شیوه آن‌موقع بود تا برای عملیات آماده‌شان کنیم.

* جناب بابایی، در گفتگوهای پیشین درباره بحث امدادهای غیبی در کتاب‌های ضربت و شراره‌ها صحبت کردیم. در همپای صاعقه هم در صفحه ۶۵۰ صحبت امداد غیبی می‌شود که در آن نوشته شده «بچه‌ها قسم می‌خوردند خدا شاهد است این تانک T۷۲ که آرپی‌جی هم به آن کارگر نیست، خود به خود ناگهان منفجر می‌شد.»

بابایی: این، نقل قول یک‌راوی است.

* شاید امروز چنین چیزی را تعریف کنیم، مخاطب امروزی باور نکند!

بابایی: بله، همین‌طور است.

جهروتی: الان، خیلی چیزها هست که واقعیت ندارند اما همین امروزی‌ها که می‌گوئید، واقعی جلوه‌شان می‌دهند.

* خب تانک T۷۲ را که به‌راحتی منفجر نمی‌شد، چه‌طور می‌زدید؟

جهروتی: باید گلوله به برجکش بخورد تا منفجر شود. با آرپی‌جی می‌زدیم. برجکش پرت می‌شد.

بابایی: شاید راوی آن‌خاطره، گلوله منفجرکننده را ندیده! ببینید ما، خودمان وقتی می‌خواهیم امداد غیبی را بگوییم، چنین‌نمونه‌ای را مثال می‌زنیم؛ مثلاً در مرحله دوم…

* بیت‌المقدس؟

راوی در کتاب می‌گوید باران چنان به چشم خدمه‌های تانک‌های عراقی می‌زد که دیدشان کاملاً کور شده بود و ما از چندمتری‌شان عبور می‌کردیم و متوجه نمی‌شدند. عراقی‌ها هم با خود گفته بودند با این‌باران، ایرانی‌ها حتماً امشب عملیات نمی‌کنند. این‌دست از امدادهای غیبی را می‌توان بازگو کرد و برای خیلی‌ها هم باورپذیر اند. چنین‌اتفاقاتی نتیجه توسلات و مناجات‌های بچه‌ها بوده و خدا هم این‌گونه کمک‌شان کرده است بابایی: بله. می‌گوید هوا خوب و صاف بود. این ماجرا را یکی از نیروهای گردان مالک تعریف می‌کند و در کتاب هم آمده است. بعد هم از زاویه‌ای دیگر؛ از قول افسر عراقی نقل شده است. خب می‌دانید که در مرحله اول بیت‌المقدس نیروهای ما با اصل غافلگیری رفتند و عراقی‌ها را غافلگیر کردند. عراق فکر می‌کرد عملیات از کرخه است و اصلاً فکر نمی‌کرد ایرانی‌ها از کارون عبور کنند و دشت ۲۲ کیلومتری را پشت سر بگذارند و به جاده برسند. عراق فکر می‌کرد ایرانی‌ها از کرخه می‌آیند و قرارگاه قدس، محور عملیات است. که خب این رکب را خورد و بچه‌های ما به جاده رسیدند. حدود یک‌هفته هم روی جاده استقامت کردند و او هم هرچه توانست با یگان‌های زرهی‌اش آمد و عملیات کرد ولی نتوانست نیروهای ما را پس بزند که در نتیجه آن خط، تثبیت شد.

حالا برای مرحله دوم، دیگر غافلگیری در کار نیست. چون دشمن هوشیار و بیدار است و شما باید به خط دشمنی بزنی تا خودت را به دژ مرزی برسانی. که از دژ مرزی هم به‌سمت شلمچه بروی و بتوانی خرمشهر را دور بزنی. چون نمی‌توانستیم مستقیم به سمت خرمشهر برویم.

جهروتی: سمت چپ دژ مرزی هم منطقه باتلاقی بود.

بابایی: بله. خلاصه راوی آن‌خاطره امداد غیبی می‌گوید شب پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت که می‌خواستیم عملیات کنیم، هوا صاف و بدون ابر بود. اما عصر که نیروها می‌خواستند حرکت کنند و به سمت منطقه درگیری بروند، ابر سیاهی می‌آید و آسمان را می‌گیرد. در نتیجه باران بسیار شدیدی شروع می‌شود که راوی در کتاب می‌گوید باران چنان به چشم خدمه‌های تانک‌های عراقی می‌زد که دیدشان کاملاً کور شده بود و ما از چندمتری‌شان عبور می‌کردیم و متوجه نمی‌شدند. عراقی‌ها هم با خود گفته بودند با این‌باران، ایرانی‌ها حتماً امشب عملیات نمی‌کنند. این‌دست از امدادهای غیبی را می‌توان بازگو کرد و برای خیلی‌ها هم باورپذیر اند. چنین‌اتفاقاتی نتیجه توسلات و مناجات‌های بچه‌ها بوده و خدا هم این‌گونه کمک‌شان کرده است.

جهروتی: بله. هیچ شکی هم درش نیست.

بابایی: ولی این‌که تانک، ناگهان خود به خود منفجر شده، شاید باورپذیر نباشد.

* ولی اتفاق افتاده است!

بابایی: شاید کسی از جای دیگر شلیک کرده باشد و راوی گلوله را ندیده باشد! در نتیجه راوی فکر کرده تانک خود به خود منفجر شده! (می‌خندد)

* این‌ماجرای باران، نمونه مشابه دیگری هم دارد که در عملیات کربلای ۳ رخ داده است. همان‌وقتی که غواص‌های ما می‌خواستند برای تصرف اسکله اَلامیّه عمل کنند. هوا طوفانی می‌شود و نیروهای ما عملیات می‌کنند. یک سوال دیگر از عملیات بیت‌المقدس، چرا ما تقاضای پشتیبانی هوایی نمی‌کردیم؟ در یادداشت‌هایم نوشته‌ام در مرحله دوم، صبح جمعه ۱۷ اردیبهشت ۳ هلی‌کوپتر عراقی می‌آید. خب چرا ما هلی‌کوپتر نمی‌فرستادیم؟

جهروتی: اتفاقاً هلی‌کوپترهای ما زیاد و مرتب می‌آمدند.

بابایی: بله می‌آمدند. اصلاً فیلمش در خرمشهر هست.

* من از کتاب، چنین برداشتی نکردم. یعنی این‌طور به من القا شده که انگار همه بار کار در بیت‌المقدس روی دوش نیروی زمینی بوده است.

بابایی: نه. در جایی از کتاب، همت به سرهنگ شهری (نماینده ارتش در قرارگاه) می‌گوید بگو هواپیماها و هلی‌کوپترها بیایند. البته تعللی شده و جایی هست که حاج‌احمد عصبانی است و می‌گوید چرا پرنده‌ها نمی‌آیند. ولی در نهایت آمدند.

* در کتاب هم جایی هست که کبراهای ایرانی می‌آیند و عراقی‌ها یکی از آن‌ها را با موشک سام ۳ می‌زنند. آقای جهروتی شما هنگام رخ دادن این‌اتفاق، آن‌جا بودید.

جهروتی: بله. در فتح‌المبین بود. دقیقاً بالای سرمان بودند که عراقی‌ها یکی‌شان را زدند.

* و شما گفته‌اید که خلبان‌ها را از داخل لاشه هلی‌کوپتر بیرون کشیدید.

بله.

* این دو خلبان شهید شدند یا….

نه. زنده بودند. بعد از این‌که بیرونشان کشیدیم، هلی‌کوپتر منفجر شد.

* چه‌طور؟

هلی‌کوپتر با زمین بیشتر از چند متر فاصله نداشت. یک تپه بود که هلی‌کوپتر داشت از روی خط رأس آن، عراقی‌ها را می‌زد. وقتی زدنش، پایین آمد و به زمین رسید. بچه‌ها هم پیش از آن‌که منفجر شود رسیدند و خلبان‌ها را بیرون کشیدند.

* این‌ها کبراهای هوانیروز بودند.

بابایی: بله. (می‌خندد) یک‌وقت بین ما و ارتش دعوا نندازید!

(حاضران می‌خندند.)

* البته جایی هم در کتاب هست که محمود شهبازی به اصغر شمس فرمانده گردان ابوذر می‌گوید به دلیل شرایط خاص منطقه، هوانیروز قادر به اعزام هلی‌کوپتر نیست.

بابایی: این مربوط به مرحله آخر است.

* بله، در یادداشت‌هایم نوشته‌ام بیت‌المقدس. مرحله دوم بیت‌المقدس.

جهروتی: هوا در مرحله دوم خراب بود.

بابایی: به خاطر باران.

* راستی یک سوال مهم! چرا این‌قدر جناحین تیپ ۲۷ خالی می‌مانده است؟ مرتب از پهلو ضربه می‌خورده! یکی از مواردی که متوسلیان برایش حرص می‌خورده همین است.

بابایی: بله. جناحین نمی‌آمدند که پهلوهای تیپ ۲۷ را پر کنند.

جهروتی: در مرحله دوم، البته سمت چپ‌مان باتلاق بود و دشمن نمی‌توانست کاری کند. اما در مرحله اول، چپ‌مان خالی مانْد.

دانایی: مثل این که در بیت‌المقدسِ هفت هم همین‌طور پهلوی لشگر ۲۷ خالی می‌ماند!

جهروتی: این را نمی‌دانم. نبودم.

دانایی: اواخر جنگ بود…

بابایی: ۲۳ خرداد ۶۷….

دانایی: که گردان کمیل تا دیوار بصره پیش می‌رود. لشگر ۸ نجف و ۲۵ کربلا…

بابایی: آن یک عملیات الکی بود…

* در مرحله سوم بیت‌المقدس هم پهلوی تیپ ۲۷ خالی می‌ماند.

جهروتی: آن‌جا را فجر قرار بود بیاید که نتوانست. باز پهلوی ما خالی ماند.

* و نصر یک هم دیر آمد!

بابایی: ای‌بابا! چه بگویم؟…. خب، در حقیقت لشگر ۷ ولی‌عصر نیامد.

* چرا؟ مگر قرار نبود بیایند؟

در مسیرشان باتلاق و میدان مین و یک‌سری موانع بود.

* پس حرکت کردند که بیایند ولی به شما نرسیدند.

بله دیگر! می‌خواستند بیایند ولی نشد. این‌مساله در خاطرات شهید احمد سوداگر و حرف‌هایش به فرمانده تیپ‌شان (آقای رئوفی) هم هست. من خودم وقتی کتاب را می‌نوشتم به کرمان سفر کردم. آن‌موقع آقای رئوفی استاندار کرمان بود. رفتم و گفتم آقای رئوفی داریم چنین‌کتابی می‌نویسم. هم در فتح‌المبین و بیت‌المقدس، جناح ما که وابسته به جناح شما بود خالی ماند. اگر بنویسم شما نیامدید خوب نیست و می‌دانم حتماً دلیلی دارید؛ باتلاق، میدان مین یا هر چیز دیگر! بگویید تا من بنویسم و توضیحاتتان را در پاورقی بیاورم. ایشان به من گفت «تو بنویس! هرکسی خواست، جوابت را می‌دهد.» هنگام نوشتن هم، مساله را نوشتم ولی نه به آن غلظت. که خیلی از بچه‌های دزفول و اندیمشک تماس گرفتند و گفتند آقای بابایی این‌ها چیست نوشته‌ای؟

جهروتی: هنوز هم گلایه می‌کنند!

هر دفعه، این‌حرف‌ها زده می‌شد ولی این‌اتفاق در نهایت نیافتاد که من برای بچه‌های دزفول توضیح بدهم که آقا من این‌ها را طبق سند و مدرک نوشته‌ام. اصلاً دست‌خط حسن باقری موجود است که «بالاخره تیپ فلان رسید». این‌دستخط مربوط به ۱۲ یا ۱۳ اردیبهشت است. در کتاب هم هست. آقای سوداگر حرف من را تائید می‌کرد ولی می‌گفت جواب آن‌ها را باید خودت بدهی بابایی: برایشان گفتم چه مسیری را برای نوشتن این‌بخش کتاب طی کرده‌ام.

* خب باید این حرف‌ها را بزنیم. «جنگ بی‌تعارف» همین است دیگر!

بابایی: خدا آقای سوداگر را بیامرزد. به من می‌گفت گلعلی این‌بچه‌های دزفول من را کشتند. باید یک‌بار تو را ببرم دزفول برایشان توضیح بدهی. گفتم حاج‌احمد هر وقت بگویی من می‌آیم. هر دفعه می‌رفت دزفول، این‌گلایه‌ها پیش می‌آمد. آن‌موقع، هم من بنیاد حفظ آثار بودم هم ایشان. هر دفعه، این‌حرف‌ها زده می‌شد ولی این‌اتفاق در نهایت نیافتاد که من برای بچه‌های دزفول توضیح بدهم که آقا من این‌ها را طبق سند و مدرک نوشته‌ام. اصلاً دست‌خط حسن باقری موجود است که «بالاخره تیپ فلان رسید». این‌دستخط مربوط به ۱۲ یا ۱۳ اردیبهشت است. در کتاب هم هست. آقای سوداگر حرف من را تائید می‌کرد ولی می‌گفت جواب آن‌ها را باید خودت بدهی.

خلاصه بعداً فهمیدیم جلوی آن‌بچه‌ها مین بود و با باتلاق روبرو شدند. در نهایت به مشکل خوردند و نتوانستند خودشان را به موقع برسانند.

* نکته دیگری هم هست و به شخصیت شهید موحد دانش برمی‌گردد که در سوریه هم حضور داشته است. شب مرحله نهایی عملیات بیت‌المقدس، غروب شنبه اول خرداد، حاج داود کریمی و حسن بهمنی مدیر داخلی تیپ بدون هماهنگی با متوسلیان، به موحد دانش می‌گویند تو مسئولیت شرعی داری و….

بابایی: الان… (می‌خندد) با این مستند بی‌بی‌سی، این‌مسائل کمکی نمی‌کند. ممکن است ما را متهم به طرفداری از کسی کنند!

* کمی شفاف‌سازی کنیم! حرفشان این بوده که موحد دانش آن‌جا (در تهران) بازدهی بیشتر دارد و با توجه به دستور فرماندهی، از نظر شرعی باید برود. سوال من این است که به نظرتان کار خوبی کردند یا کار بد؟

بابایی: کار بدی کردند. موحد می‌گوید من به قرارگاه تیپ رفتم که آماده شوم و بعد بیایم بالاسر گردانم که دیدم می‌گویند فلانی و فلانی و فلانی نیستند. خب کجا هستند؟ این‌ها فرمانده‌گروهان‌های من بودند، فرمانده‌دسته‌های من بودند! کجا هستند؟ و به او می‌گویند حاج داود کریمی و حسن بهمنی آمدند این‌ها را بردند. و گفته‌اند این‌ها در تهران در سپاه منطقه ۱۰ بیشتر کاربرد دارند تا در جبهه.

* بگذارید یک ابهام دیگر را هم رفع کنیم. من خیلی سال پیش کتابی خواندم از داود امیریان…

بابایی: «مرد».

* بله. خودش است. سنم کم بود و خیلی هم از کتاب خوشم آمد. بله، می‌بینم آقای جهروتی با خنده سر تکان می‌دهند!

(جهروتی می‌خندد.)

* یک‌سری از ماجراهای آن‌کتاب با ماجراها و روایت‌های «همپای صاعقه» جور در نمی‌آیند. مثلاً ماجرای مجروحیت متوسلیان که پایش ترکش می‌خورد و بدون بی‌هوشی عملش می‌کنند، در کتاب «مرد» در جبهه جنوب و چادر بهداری رخ می‌دهد. اما در «همپای صاعقه» یا فیلم «ایستاده در غبار» این اتفاق در کردستان می‌افتد.

بابایی: بله.

* مورد دیگر این است که در «همپای صاعقه» (صفحه ۷۹۸) آمده که «هرچند نیروهای اعزامی به سوریه و لبنان نتوانستند در هیچ عملیات نظامی علیه اسرائیل شرکت کنند…» ولی در کتاب «مرد» صحنه‌ای هست که نیروهای ایرانی می‌روند و در یک عملیات، یک‌فرمانده اسرائیلی را گروگان می‌گیرند.

جهروتی: این را هم خوانده‌اید که حاج‌احمد از مریوان می‌آید به بازار و طلا می‌خرد و به آن خانم نگاه می‌کرده؟ (می‌خندد) نه. آن کتاب سندیت ندارد. داستان و تخیل است. یک‌بار من را برای نشستی درباره همین‌کتاب به دانشگاه شاهد خواستند. جلسه‌ای بود که آقایان و خانم‌ها حضور داشتند. یک‌نفر نبود که از این‌کتاب «مرد» خوشش نیامده باشد! ولی خب، برخی‌مطالبش، واقعی نبودند و طوری نوشته شده بودند که مخاطب خوشش بیاید. شما هم که گفتید خوشتان آمده بود. در آن‌نشست هم همه جوان‌ها و دانشجوها از کتاب خوششان آمده بود؛ به ویژه خانم‌ها.

شما یادتان نیست یک‌جای کتاب هست که می‌گوید در بهداری مریوان حاج‌احمد از لای در به آن خانم پرستار نگاه می‌کرد. و بعد با رضا نامی به بازار می‌رود و برای آن خانم حلقه می‌خرد. (می‌خندد) اصلاً وقتی ما به جنوب آمدیم، حاج‌احمد به مریوان برنگشت. در کتاب گفته می‌شود رانندگی هم کرده در حالی که حاج‌احمد رانندگی بلد نبود و رانندگی نمی‌کرد. این رضا هم که در داستان است، معلوم نیست چه کسی است؟ رضا دستواره است یا…

بابایی: (می‌خندد) شاید رضا رضوی است!

* یک‌جای کتاب هم هست که می‌گوید آن خانم پرستار که اسمش در کتاب اعظم است وارد می‌شود و حاج‌احمد سرخ می‌شود ولی خب متوسلیانی که من از اسناد سراغ دارم اصلاً اهل زن‌گرفتن و ازدواج نبوده و به همه دوستانش هم گفته بود که «من پیش از جنگ تمام می‌شوم.»

بابایی: البته در «ایستاده در غبار» هم یک‌تکه‌ای در این‌باره گذاشته بودند. آن‌جا که حاج‌احمد دارد از راهروی بیمارستان و محفل عروسی یکی از پاسدارها عبور می‌کند و در صحنه آهسته روی سرش گل می‌ریزند!

حاج‌احمد یک‌جورهایی با زن‌گرفتن بچه‌ها هم مخالف بود؛ چه برسد به خودش! می‌گفت تا جنگ است، دور این‌مطالب را خط بکشید! می‌گفت وقتی زن بگیرید، ۵۰ درصد زندگی و وقت‌تان را باید برای آن‌طرف بگذارید

* بله این هم از همان ترفندهای سینمایی است که حرفش را زدیم.

جهروتی: این کارگردان‌ها بالاخره باید یک‌کاری بکنند دیگر!

بابایی: خب این‌چیزها بیشتر خریدار دارد!

* ولی طبق آن‌چیزی که شما از شخصیت متوسلیان سراغ دارید؛ فرد خاصی را برای ازدواج در نظر نداشته؟

جهروتی: نه بابا! (می‌خندد) حاج‌احمد یک‌جورهایی با زن‌گرفتن بچه‌ها هم مخالف بود؛ چه برسد به خودش! می‌گفت تا جنگ است، دور این‌مطالب را خط بکشید! می‌گفت وقتی زن بگیرید، ۵۰ درصد زندگی و وقت‌تان را باید برای آن‌طرف بگذارید.

* من هم موافقم! وقتی می‌دانی قرار است شهید شوی، خب ازدواج‌کردن برای چیست؟

البته حاج‌احمد اگر یک‌پسر داشت، امروز جانشینش بود.

* خب در پایان بحث، طبق روال همیشگی‌مان، به جمع‌بندی حاج‌آقا دانایی برسیم.

دانایی: می‌خواهم در محضر اساتید خودم، اشاره‌ای به یکی از شخصیت‌های برجسته کتاب «همپای صاعقه» یعنی شهید محمود شهبازی داشته باشم که در حوزه چاپ کتاب و ادبیات، آن‌طور که باید و شاید، به او پرداخته نشده است. در همین‌کتاب «همپای صاعقه» دیدم که وقتی حاج‌احمد به همدان می‌رود و به شهید شهبازی می‌گوید ما داریم به جنوب می‌رویم تا یک تیپ تأسیس کنیم، شهبازی سوال می‌کند با این اخلاق تندی که شما داری، چه‌طور می‌شود تیپ راه انداخت؟ که حاج‌احمد می‌گوید اخلاق تند من با آن اخلاق آرام و قول لیّن تو جمع می‌شود و واقعاً در فراز و نشیب کتاب می‌بینیم که شهبازی نقش‌آفرین بوده است؛ مثل ماجرای وزوایی و حاج‌احمد در بلتا. که در روایت شهید حسین همدانی آمده که بعد از دعوا و مرافعه من سراغ شهبازی رفتم و دست به دامان او شدم. در عملیات بیت‌المقدس هم که دو محور محرم و سلمان فعال بوده‌اند؛ شهبازی فرمانده محور سلمان بوده و من خیلی از رفتارش از آن پنج‌شش‌شبانه‌روز بیداری‌اش درس گرفتم!

* حاج‌آقا، من وقتی «همپای صاعقه» و فرازهای مربوط به محمود شهبازی را می‌خواندم، کلیدواژه‌ای که از شخصیت او به ذهنم رسید، «عارف» بود. شهبازی واقعاً یک‌عارف واقعی بوده است. البته صحنه‌ای هم در کتاب هست که با بعضی از نیروهای ارتشی دعوایش می‌شود و داد و بیداد می‌کند؛ همان مسئولان نفربر که شلیک نمی‌کرده‌اند.

جهروتی: من چندبار با شهید شهبازی در خط بوده‌ام. شهبازی هم وقتی حملات و پاتک‌های دشمن شدید می‌شد، کمی نگران و عصبی می‌شد.

بابایی: بله. مصداقش همان اتفاق سکته حسین بهزاد است. بهزاد داشت مکالمه شهبازی را با شهید بشکیده پیاده می‌کرد که این‌طور شد.

وقتی حاج‌احمد به همدان می‌رود و به شهید شهبازی می‌گوید ما داریم به جنوب می‌رویم تا یک تیپ تأسیس کنیم، شهبازی سوال می‌کند با این اخلاق تندی که شما داری، چه‌طور می‌شود تیپ راه انداخت؟ که حاج‌احمد می‌گوید اخلاق تند من با آن اخلاق آرام و قول لیّن تو جمع می‌شود و واقعاً در فراز و نشیب کتاب می‌بینیم که شهبازی نقش‌آفرین بوده است. مثل ماجرای وزوایی و حاج‌احمد در بلتا دانایی: اگر هنرمندان ما نقش شهید شهبازی را در همین‌روایت‌هایی که درباره زندگی‌اش در «همپای صاعقه» نقل می‌شود، ببینند و تلاش و همت او را در قالب فیلم و اثر هنری به جوانان امروز ما برسانند، مطمئن باشید جوان امروز با وجود مشکلات و سختی‌ها به این‌راحتی، از بار مسئولیت و تکلیف شانه خالی نمی‌کند.

به جز شهبازی، واقعاً بعضی‌مواقع دلم برای نام شهید حسین قجه‌ای تنگ می‌شود که در فراز و نشیب‌های کتاب نقش‌آفرینی می‌کند. من از همین‌کتاب با شهید قجه‌ای ارتباط گرفتم. یک‌بار تلفنی با آقای بابایی صحبت می‌کردم که ایشان گفت ما برای سالگرد شهید قجه‌ای به زرین‌شهر اصفهان آمده‌ایم. آن‌شب دلم خیلی گرفت و از دلم عبور کرد که ای‌کاش می‌شد به زیارت مزار شهید قجه‌ای می‌رفتم و مادر این‌شهید را می‌دیدم تا با او درباره‌اش حرف بزنم. در نتیجه به یاد این‌شهید چندبار به «همپای صاعقه» مراجعه کردم. صبح فردایش منبری در آماد و پشتیبانی نیرو زمینی داشتم که در آن جلسه گفتم برای شادی ارواح همه شهدا به ویژه شهید حسین قجه‌ای صلوات بفرستید. و گفتم دیشبش از دلم گذشته بود کاش می‌شد سر مزار این‌شهید بروم! بعد از مراسم یک سید روحانی آمد و گفت «حاج‌آقا شهید حسین قجه‌ای را می‌شناسی؟» گفتم او را از کتاب همپای صاعقه می‌شناسم. گفت «ما همسایه دیوار به دیوار حسین قجه‌ای هستیم. هر موقع دوست داشتی به زرین‌شهر بیایی به من زنگ بزن و بیا با مادر شهید دیدار داشته باش تا قجه‌ای را بهتر بشناسی!»

ببینید، شهدا واقعاً چراغ راه‌اند و می‌توانند حلقه وصل ما با اهل بیت باشند. سیره شهدا هیچ‌چیزی جز روایات و دستورات اهل بیت نیست.

* درباره شهید شهبازی من در یادداشت‌هایم نوشته‌ام که شهید حسین همدانی درباره‌اش گفته به یمن عنایت الهی، طالع آدم‌ها را می‌دیده است.

بابایی: تنها وصیت‌نامه‌ای هم که در کتاب «همپای صاعقه» هست، وصیت‌نامه اوست.

* من از روی همان‌وصیت‌نامه گفتم که فرد بسیار عارفی بوده است. خیلی هم اهل کتاب و مطالعه بوده است. ببینید، ما یک مشکل جدی و بزرگ داریم و آن خودسانسوری است. چون شهدا را با سنگ محک درونی خودمان بررسی می‌کنیم، فکر می‌کنیم یک‌سری از رفتارها یا کارهایشان را نباید روایت کنیم. من چندی پیش یک نمایش رادیویی درباره یکی از شهدای خلبان هوانیروز ساختم که از رادیو پخش شد. نمایشنامه را طبق خاطرات کمک‌خلبان آن‌شهید نوشتم. وقتی این‌کمک‌خلبان در کابین در حال سوختن گیر می‌افتد به گفته خودش یاد گناهانش می‌افتد و از خدا طلب مغفرت می‌کند. اما پخش رادیو دیالوگ‌هایی را که در آن، شخصیت طلب مغفرت و توبه می‌کرد، حذف کردند. خب همین می‌شود که شهدا تبدیل به شخصیت‌های خیلی آسمانی و دور از دسترس دیده می‌شوند!

دانایی: ما باید شهدا را بی‌تعارف و همان‌گونه که بودند به ملت و جوانان‌مان معرفی کنیم.

* بله. مگر متوسلیان، اخلاق جوشی و عصبی نداشته که با نرمی محمود شهبازی به تعادل می‌رسیده؟

دانایی‌: دقیقاً!

جهروتی: همین‌حاج‌احمد جوشی، وقتی به خانه‌اش می‌رفتیم، عین پروانه دور ما می‌چرخید. باور کنید در خانه اصلاً شخصیت دیگری داشت و خبری از آن خشم نظامی‌اش نبود.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، هفدهمین‌قسمت از پرونده «جنگ بی‌تعارف»، سومین و آخرین بخش میزگرد بررسی کتاب «همپای صاعقه» و روایت‌های آن از عملیات‌های فتح‌المبین، بیت‌المقدس و دیگر اتفاقات سال ۱۳۶۱ است.

آن‌چه تا این‌جای میزگرد مطرح شد، درباره هنر فرماندهی افرادی چون احمد متوسلیان و محمدابراهیم همت، لزوم الگوقراردادن مطالب و آموزه‌های کتاب «همپای صاعقه» برای مدیریت جهادی و ایثارگونه مدیران کشور، بخشی از روایت‌های نادرست و تحریف‌ها، وعدم اتکا به امکانات و در نتیجه موفقیت‌های ایمانی ایران در سال ۱۳۶۱ در دو عملیات فتح‌المبین و الی بیت‌المقدس است.

در ادامه مشروح سومین و آخرین قسمت از میزگرد بررسی کتاب «همپای صاعقه» را با حضور گلعلی بابایی، جواد کلاته عربی، جعفر جهروتی‌زاده و حجت‌الاسلام حمیدرضا دانایی می‌خوانیم که در آن، درباره دغدغه‌های امروزی روایت جنگ و انتقال مفاهیم آن به جوانان نیز صحبت شده است؛

* خب آقای بابایی کمی به خود کتاب برگردیم.

بابایی: جا داشت در ابتدای صحبت از کسانی تشکر کنیم که برای اولین‌بار بحث راویانِ همراه فرمانده‌ها را راه انداختند. مهم‌ترین فردی که در این‌کار مؤثر بود، ابراهیم محمدزاده بود.

* این‌طرح راویان از کجا ریشه گرفت؟

از دفتر سیاسی سپاه طرحی دادند و پیش از عملیات فتح‌المبین، یک‌سری از نیروها را به اسم راوی به جبهه بردند.

جهروتی: در فتح‌المبین، راوی داشتیم؟

بابایی: بله. و به نظرم «همپای صاعقه» یکی از خروجی‌های کار این‌راویان است. نوارها، مکتوبات و اسنادی که از آن‌ها باقی‌مانده، شاکله مطالب کتاب «همپای صاعقه» هستند. چه «همپای صاعقه» و چه دیگر کتاب‌هایی که بعدتر با همین‌شکل و شمایل کار کردیم.

* یعنی «شراره‌های خورشید»، «ضربت متقابل» و «کوهستان آتش».

جهروتی: البته به‌نظرم یکی‌دو جلسه صحبت برای این‌کتاب کم است. چون مطالبی دارد که بحث خیلی مفصل می‌طلبند.

بابایی: همپای صاعقه متکی بر همین مستندات است و خدا را گواه می‌گیرم که ما، چیزی به آن اضافه نکردیم و سعی داشتیم در بعضی فرازها اگر ابهاماتی وجود دارد، رفعش کرده و راستی‌آزمایی کنیم. اگر درباره مطلبی هم شک و شبهه داشتیم، آن را در کتاب نیاوریم. مگر آن‌جایی که عین مکالمه بی‌سیم یا گفتگو را داشتیم و دیالوگی بوده که بین دو یا سه نفر بوده است. برخی از این‌گفتگو بعداً درشت‌نمایی شدند. مثلاً نمونه‌ای در فیلم «ایستاده در غبار» وجود دارد که در آن حاج احمد در منطقه درگیری بی‌سیمش را بالا گرفت و یا آن لحظه‌ای که در بی‌سیم می‌گوید «بگو بزنند! بگو کاتیوشا رگباری بزند! بچه‌های من همه دارند شهید می‌شوند»

به جا ماندن خیلی از این‌مستندات به خاطر زحمات راوی‌ها بود و علاوه بر آن، در مرکز پیام هم، کل مکالمات ضبط می‌شد. همه مکالماتِ از گردان به تیپ، یا از تیپ به لشگر، و از لشگر به سپاه همه و همه ثبت و ضبط می‌شده‌اند. بعضی از این‌مکالمات با بی‌سیم بوده و برخی با تلفن که به جزئیات وسایل مکالمه‌ها هم در کتاب اشاره شده است. مثلاً گفته شده فلان مکالمه با تلفن صحرایی، قورباغه‌ای یا بی‌سیم انجام شده یا این‌گفتگو توسط تلفن انجام شده است.

خدا را شکر، کاری که در نهایت از آب درآمد، دربردارنده کوچک‌ترین تحریفی نبود و عین واقعیت بود. شاید کم گفته باشیم و یا نتوانسته باشیم حق مطلب را ادا کنیم، ولی آن‌چه در کتاب آمده، زیاده‌گویی یا پیازداغ‌کردن نیست.

* اسم «ایستاده در غبار» را بردید. می‌دانیم که «همپای صاعقه» یکی از منابع ساخت این فیلم سینمایی بوده ولی برخی از فرازهای کتاب با صحنه‌هایی از فیلم تفاوت دارند. مثلاً وقتی متوسلیان در جمع رزمنده‌ها با وزوایی آشتی می‌کند، این‌اتفاق در فیلم در فضای باز پادگان دوکوهه رخ می‌دهد ولی در کتاب این‌اتفاق، داخل حسینیه رخ می‌دهد. یا مثلاً در کتاب گفته می‌شود وقتی وزوایی شهید شد، صورتش را با چفیه پوشاندند بعد سوار موتورش کردند و به عقب بردند ولی در فیلم این‌چفیه را نمی‌بینیم.

بابایی: خب، این‌ها ترفندها و مسائل سینمایی برای جذاب‌تر کردن ماجرا است.

* آقای جهروتی، در فتح‌المبین و بیت‌المقدس که نیروها را برای تمرین و مانور می‌بردند و چند روز پیش از عملیات نزدیک منطقه مستقرشان می‌کردند، خیلی از نقل و انتقالات در روز انجام می‌شد. از باب ستون پنجم و گزارش‌های جاسوسی نگرانی وجود نداشت که این‌کارها را در روز می‌کردید؟

جهروتی: در فتح‌المبین، همان‌شبی که بچه‌ها به اردوگاه بلتا منتقل شدند، جای مناسبی نبود که بخواهند گردان‌ها را چند شب مستقر کنند و بخواهند بعدش وارد عملیات‌شان کنند. ضمن این‌که راه چندانی هم تا منطقه نبود. یعنی از دوکوهه تا کرخه مسافت زیادی نبود. به‌همین‌خاطر، همان‌شب نیروها را بردند و همان‌شب هم عملیات شد. در بیت‌المقدس هم که از اول، گردان‌ها آمدند پشت جاده و با فاصله قابل توجهی چادر زدند و همان‌جا مستقر شدند.

* بله در بیابان بوده‌اند.

در کانکس‌های انرژی اتمی هم، بیشتر بچه‌های اداری بودند ولی گردان‌ها در بیابان مستقر بودند.

* نگران بمباران دشمن نبودید؟

آن‌موقع هنوز این‌مساله شدت نداشت. البته هواپیماهای دشمن می‌آمدند و بمباران هم می‌کردند ولی در آن‌مقطع، به‌شدتی که بعداً دیده شد، نبود. در شب عملیات که ما حرکت کردیم، اگر می‌خواستیم بگذاریم هوا کاملاً تاریک شود تا حرکت کنیم، به جایی نمی‌رسیدیم. پیاده‌روی بعضی از گردان‌ها نزدیک به ۲۰ تا ۲۲ کیلومتر بود. یعنی برای رسیدن به جاده آسفالت که همان منطقه و محدوده عمل بود، باید این‌همه راه می‌رفتند. ضمن این‌که همان‌طورکه اشاره کردم، بچه‌ها به خاطر پیاده‌روی‌های تمرینی تا اهواز، آمادگی لازم را داشتند.

در بیت‌المقدس هم مثل فتح‌المبین، نظر حاج‌احمد این بود که اول توپخانه را بگیریم و وقتی به جاده آسفالت رسیدیم، همان‌جا نمانیم. بلکه از جاده عبور کنیم و شروع به انهدام ادوات دشمن کنیم تا فردایش که هوا روشن می‌شود، دشمن به راحتی موفق به پاتک نشود و جاده را از دست بچه‌ها در بیاورد بله ما در روز حرکت کردیم و به جاده خاکی رسیدیم _ نمی‌دانم تا حالا از سمت جاده آسفالت اهواز آبادان سمت کارون رفته‌اید یا نه _ خیلی سخت می‌شود کارون را پیدا کرد؛ چون نخل‌ها همه شبیه هم هستند و علامت خاصی وجود ندارد. اگر بچه‌های شناسایی از پیش مسیر را شناسایی نکرده و گریدر تیغش را روی زمین نیانداخته و مسیر را مشخص نکرده بود، کار خیلی سخت می‌شد. عبور از روی خود پل هم خیلی زمان‌گیر بود. اگر اشتباه نکنم حدود یازده، یازده و نیم شب بود که از پل عبور کردیم و پیاده‌رویِ آن‌طرف پل هم مانده بود. بعضی از گردان‌ها هم در راه درگیر شدند و به پل نرسیدند. در بیت‌المقدس هم مثل فتح‌المبین، نظر حاج‌احمد این بود که اول توپخانه را بگیریم، و وقتی به جاده آسفالت رسیدیم، همان‌جا نمانیم. بلکه از جاده عبور کنیم و شروع به انهدام ادوات دشمن کنیم تا فردایش که هوا روشن می‌شود، دشمن به راحتی موفق به پاتک نشود و جاده را از دست بچه‌ها در بیاورد.

آن‌شب گردان سلمان در راه درگیر شد و نتوانست به جاده برسد. وقتی ما به پشت جاده آسفالت رسیدیم، احمد بابایی فرمانده گردان مالک مجروح شده بود. حاج‌احمد با ما تماس گرفت و گفت یک‌تعداد از بچه‌ها را برداریم و برویم آن‌طرف جاده. من هم یک‌گروهان از بچه‌های قم را جمع کردم و با خودم بردم. بچه‌های قم عمدتاً در گردان مالک بودند. تقریباً ۶ کیلومتر از جاده عبور کردیم و تلفات زیادی به دشمن وارد کردیم. نزدیک به ۶۰۰ نفر هم از عراقی‌ها اسیر گرفتیم. در آن‌شب، جزو آخرین نفراتی بودم که پس از این‌ضربه می‌خواستیم به سمت جاده برگردیم. یک آقای شاکری‌نامی بود از بچه‌های قم _که مداح بود در بازار قم مغازه داشت و به جبهه آمده بود. نمی‌دانم الان کجاست؛ زنده هست یا نه _ من و یک برادر دیگر. بچه‌های دیگر، یا شهید شده بودند، یا اسیر شده و یا اسرا را عقب برده بودند. غیر از ما ۳ نفر هیچ‌کس آن‌جلو نمانده بود. آن‌جا به‌خاطر این‌که بتوانیم راحت به عقب برگردیم، باید چند سنگر را خفه می‌کردیم. حین انجام این‌کار و هنگام کار روی یکی از سنگرها گلوله‌ای به دست من اصابت کرد، دستم شکست و زخمی شدم. آن‌برادر دیگرمان هم به‌طرز عجیبی به شهادت رسید که داستانش مفصل است. من ماندم و آقای شاکری. که طبق همان‌رویکردی که حرفش را زدیم، هرکداممان هفت‌هشت اسلحه با خودمان آوردیم؛ با همان دست مجروح و وضعیت. خب خیلی از بچه‌ها اسلحه نداشتند.

وقتی برگشتیم و پشت جاده آسفالت رسیدیم، دیدم حاج‌احمد همان‌جا بی‌سیم به دست، عصبانی و برافروخته دارد فریاد می‌کشد و با بی‌سیم مکالمه می‌کند.

* چرا فریاد می‌زد؟

آن‌موقع توپخانه ما، توپخانه خوبی نبود و روز اول عملیات، آتش آن‌چنانی نریخت. یعنی اصلاً آتش نمی‌ریخت در حالی که توپخانه عراق خیلی فعال بود و مرتب روی سر ما آتش می‌ریخت. از طرف دیگر، تعدادی از نفربرهای ارتش آمده بودند و با یک فاصله زیادی از جاده آسفالت ایستاده بودند. جلو نمی‌آمدند.

* چرا؟

یا کُپ کرده بودند یا نمی‌توانستند بیایند. خلاصه با همه این‌شرایط، حاج‌احمد شاکی و ناراحت بود. من هم دست زخمی‌ام را بسته بودم و درون جیبم فرو کرده بودم که حاج‌احمد نبیند. وقتی من را با آن وضعیت و دست در جیب دید، یک‌دفعه فریاد کشید که «این دیگر چه وضعی است؟ مگر این‌جا خانه خاله است که دستت را در جیبت کرده‌ای؟ دستت را درآر!» (می‌خندد) که در همان گیر و دار از شدت خون‌ریزی بی‌هوش شدم و افتادم روی زمین. وقتی چشم باز کردم، دیدم روی برانکارد در بهداری انرژی اتمی هستم.

یک‌بهداری خیلی بزرگی در انرژی اتمی برپا شده بود که آن‌جا بیدار شدم. چشم که باز کردم هواپیماهای عراقی را دیدم که اطراف را بمباران می‌کردند.

* از آن‌جا به عقب منتقل شدید؟

بله. با یک هواپیما من را به اصفهان فرستادند. آن‌جا دستم را عمل کردند. بعد از عمل، با همان لباس بیمارستان، زدم بیرون و فرار کردم. بیرون بیمارستان به یکی از همان گشت‌هایی که سپاه راه انداخته بود برخوردم. یادم نیست آن‌موقع اسمش چه بود، ولی بعداً اسم گشت ثارالله را رویش گذاشتند. خلاصه از آن‌ها یک‌دست لباس گرفتم و خودم را به فرودگاه رساندم. با زور و قلدری هم سوار هواپیمای c۱۳۰ شدم و خودم را به منطقه رساندم.

نصرت کاشانی که از بچه‌های مهندسی تیپ ۲۷ بود، مسئولیت بچه‌های تخریب را به عهده گرفته بود که وقتی برگشتم، مسئولیت تخریب را دوباره به عهده گرفتم. راستی، آن‌جا در مرحله اول و دوم، مسئول اطلاعات، صمد یکتا بود. بعد سعید قاسمی آمد اطلاعات را گرفت. (خطاب به بابایی) درست است؟

بابایی: بله.

جهروتی: حاج عباس (کریمی) که نبود!؟

بابایی: بله. نبود.

جهروتی: بعد که صمد یکتا شهید شد، سعید قاسمی در مرحله اول مسئول اطلاعات لشگر شد.

* سعید قاسمی هم از مریوان به جنوب آمد؟

بابایی: بله.

* آن‌جا هم اطلاعات عملیات بود یا پست دیگری داشت؟

بابایی: آن‌جا دفتردار شهید بروجردی بود.

* آقای جهروتی، درباره خشم‌شب‌ها و مانورهای آمادگی پیش از بیت‌المقدس، خاطره جالبی از شما هست که گفته‌اید در مانورها هرچه آتش بود سر بچه‌های گردان سلمان می‌ریختیم. آن‌آتش‌ها به عنوان دشمن فرضی، بچه‌های خودی را نکشت؟

یک‌شب شهید (اکبر) حاجی‌پور _ خدا رحمتش کند _ به من گفت فلانی می‌خواهم امشب یک مانور بگذاری که حداقل ۳۰ شهید داشته باشم! خب می‌دانستم منظورش چیست. می‌خواست یک مانور واقعی باشد که بچه‌ها شب عملیات کُپ نکنند. البته چنین‌مانورهایی را برای همه گردان‌ها داشتیم. وقتی هم مانور را شروع می‌کردیم، از آن‌طرف توپ‌های عراقی شروع می‌کردند. حتی آتش دهنه توپ‌های عراق و محل فرود آمدن گلوله‌ها را هم می‌دیدیم. به‌خاطر همین‌مانورها و آن آمادگی جسمانی و بدن‌سازی که حرفش را زدیم، آمادگی بچه‌ها بالا بود و شب عملیات توانستند موفق شوند. همه این‌کارها تأثیر داشت. همین بچه‌های گردان سلمان که تا آخرین نفر و فشنگ‌شان ایستادند، تا حدودی تأثیر تحت این مانورها بودند. بچه‌ها عادت کرده بودند. کنار چادرها چنان انفجار می‌زدیم که فانوس درون چادرها تا می‌شد.

* بله گفته‌اید کنار چادرها مین‌های ضد تانک می‌گذاشتیم و همه را با هم منفجر می‌کردیم.

(می‌خندد) بله بچه‌ها را بیدار می‌کردیم و می‌دواندیم. این‌شیوه آن‌موقع بود تا برای عملیات آماده‌شان کنیم.

* جناب بابایی، در گفتگوهای پیشین درباره بحث امدادهای غیبی در کتاب‌های ضربت و شراره‌ها صحبت کردیم. در همپای صاعقه هم در صفحه ۶۵۰ صحبت امداد غیبی می‌شود که در آن نوشته شده «بچه‌ها قسم می‌خوردند خدا شاهد است این تانک T۷۲ که آرپی‌جی هم به آن کارگر نیست، خود به خود ناگهان منفجر می‌شد.»

بابایی: این، نقل قول یک‌راوی است.

* شاید امروز چنین چیزی را تعریف کنیم، مخاطب امروزی باور نکند!

بابایی: بله، همین‌طور است.

جهروتی: الان، خیلی چیزها هست که واقعیت ندارند اما همین امروزی‌ها که می‌گوئید، واقعی جلوه‌شان می‌دهند.

* خب تانک T۷۲ را که به‌راحتی منفجر نمی‌شد، چه‌طور می‌زدید؟

جهروتی: باید گلوله به برجکش بخورد تا منفجر شود. با آرپی‌جی می‌زدیم. برجکش پرت می‌شد.

بابایی: شاید راوی آن‌خاطره، گلوله منفجرکننده را ندیده! ببینید ما، خودمان وقتی می‌خواهیم امداد غیبی را بگوییم، چنین‌نمونه‌ای را مثال می‌زنیم؛ مثلاً در مرحله دوم…

* بیت‌المقدس؟

راوی در کتاب می‌گوید باران چنان به چشم خدمه‌های تانک‌های عراقی می‌زد که دیدشان کاملاً کور شده بود و ما از چندمتری‌شان عبور می‌کردیم و متوجه نمی‌شدند. عراقی‌ها هم با خود گفته بودند با این‌باران، ایرانی‌ها حتماً امشب عملیات نمی‌کنند. این‌دست از امدادهای غیبی را می‌توان بازگو کرد و برای خیلی‌ها هم باورپذیر اند. چنین‌اتفاقاتی نتیجه توسلات و مناجات‌های بچه‌ها بوده و خدا هم این‌گونه کمک‌شان کرده است بابایی: بله. می‌گوید هوا خوب و صاف بود. این ماجرا را یکی از نیروهای گردان مالک تعریف می‌کند و در کتاب هم آمده است. بعد هم از زاویه‌ای دیگر؛ از قول افسر عراقی نقل شده است. خب می‌دانید که در مرحله اول بیت‌المقدس نیروهای ما با اصل غافلگیری رفتند و عراقی‌ها را غافلگیر کردند. عراق فکر می‌کرد عملیات از کرخه است و اصلاً فکر نمی‌کرد ایرانی‌ها از کارون عبور کنند و دشت ۲۲ کیلومتری را پشت سر بگذارند و به جاده برسند. عراق فکر می‌کرد ایرانی‌ها از کرخه می‌آیند و قرارگاه قدس، محور عملیات است. که خب این رکب را خورد و بچه‌های ما به جاده رسیدند. حدود یک‌هفته هم روی جاده استقامت کردند و او هم هرچه توانست با یگان‌های زرهی‌اش آمد و عملیات کرد ولی نتوانست نیروهای ما را پس بزند که در نتیجه آن خط، تثبیت شد.

حالا برای مرحله دوم، دیگر غافلگیری در کار نیست. چون دشمن هوشیار و بیدار است و شما باید به خط دشمنی بزنی تا خودت را به دژ مرزی برسانی. که از دژ مرزی هم به‌سمت شلمچه بروی و بتوانی خرمشهر را دور بزنی. چون نمی‌توانستیم مستقیم به سمت خرمشهر برویم.

جهروتی: سمت چپ دژ مرزی هم منطقه باتلاقی بود.

بابایی: بله. خلاصه راوی آن‌خاطره امداد غیبی می‌گوید شب پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت که می‌خواستیم عملیات کنیم، هوا صاف و بدون ابر بود. اما عصر که نیروها می‌خواستند حرکت کنند و به سمت منطقه درگیری بروند، ابر سیاهی می‌آید و آسمان را می‌گیرد. در نتیجه باران بسیار شدیدی شروع می‌شود که راوی در کتاب می‌گوید باران چنان به چشم خدمه‌های تانک‌های عراقی می‌زد که دیدشان کاملاً کور شده بود و ما از چندمتری‌شان عبور می‌کردیم و متوجه نمی‌شدند. عراقی‌ها هم با خود گفته بودند با این‌باران، ایرانی‌ها حتماً امشب عملیات نمی‌کنند. این‌دست از امدادهای غیبی را می‌توان بازگو کرد و برای خیلی‌ها هم باورپذیر اند. چنین‌اتفاقاتی نتیجه توسلات و مناجات‌های بچه‌ها بوده و خدا هم این‌گونه کمک‌شان کرده است.

جهروتی: بله. هیچ شکی هم درش نیست.

بابایی: ولی این‌که تانک، ناگهان خود به خود منفجر شده، شاید باورپذیر نباشد.

* ولی اتفاق افتاده است!

بابایی: شاید کسی از جای دیگر شلیک کرده باشد و راوی گلوله را ندیده باشد! در نتیجه راوی فکر کرده تانک خود به خود منفجر شده! (می‌خندد)

* این‌ماجرای باران، نمونه مشابه دیگری هم دارد که در عملیات کربلای ۳ رخ داده است. همان‌وقتی که غواص‌های ما می‌خواستند برای تصرف اسکله اَلامیّه عمل کنند. هوا طوفانی می‌شود و نیروهای ما عملیات می‌کنند. یک سوال دیگر از عملیات بیت‌المقدس، چرا ما تقاضای پشتیبانی هوایی نمی‌کردیم؟ در یادداشت‌هایم نوشته‌ام در مرحله دوم، صبح جمعه ۱۷ اردیبهشت ۳ هلی‌کوپتر عراقی می‌آید. خب چرا ما هلی‌کوپتر نمی‌فرستادیم؟

جهروتی: اتفاقاً هلی‌کوپترهای ما زیاد و مرتب می‌آمدند.

بابایی: بله می‌آمدند. اصلاً فیلمش در خرمشهر هست.

* من از کتاب، چنین برداشتی نکردم. یعنی این‌طور به من القا شده که انگار همه بار کار در بیت‌المقدس روی دوش نیروی زمینی بوده است.

بابایی: نه. در جایی از کتاب، همت به سرهنگ شهری (نماینده ارتش در قرارگاه) می‌گوید بگو هواپیماها و هلی‌کوپترها بیایند. البته تعللی شده و جایی هست که حاج‌احمد عصبانی است و می‌گوید چرا پرنده‌ها نمی‌آیند. ولی در نهایت آمدند.

* در کتاب هم جایی هست که کبراهای ایرانی می‌آیند و عراقی‌ها یکی از آن‌ها را با موشک سام ۳ می‌زنند. آقای جهروتی شما هنگام رخ دادن این‌اتفاق، آن‌جا بودید.

جهروتی: بله. در فتح‌المبین بود. دقیقاً بالای سرمان بودند که عراقی‌ها یکی‌شان را زدند.

* و شما گفته‌اید که خلبان‌ها را از داخل لاشه هلی‌کوپتر بیرون کشیدید.

بله.

* این دو خلبان شهید شدند یا….

نه. زنده بودند. بعد از این‌که بیرونشان کشیدیم، هلی‌کوپتر منفجر شد.

* چه‌طور؟

هلی‌کوپتر با زمین بیشتر از چند متر فاصله نداشت. یک تپه بود که هلی‌کوپتر داشت از روی خط رأس آن، عراقی‌ها را می‌زد. وقتی زدنش، پایین آمد و به زمین رسید. بچه‌ها هم پیش از آن‌که منفجر شود رسیدند و خلبان‌ها را بیرون کشیدند.

* این‌ها کبراهای هوانیروز بودند.

بابایی: بله. (می‌خندد) یک‌وقت بین ما و ارتش دعوا نندازید!

(حاضران می‌خندند.)

* البته جایی هم در کتاب هست که محمود شهبازی به اصغر شمس فرمانده گردان ابوذر می‌گوید به دلیل شرایط خاص منطقه، هوانیروز قادر به اعزام هلی‌کوپتر نیست.

بابایی: این مربوط به مرحله آخر است.

* بله، در یادداشت‌هایم نوشته‌ام بیت‌المقدس. مرحله دوم بیت‌المقدس.

جهروتی: هوا در مرحله دوم خراب بود.

بابایی: به خاطر باران.

* راستی یک سوال مهم! چرا این‌قدر جناحین تیپ ۲۷ خالی می‌مانده است؟ مرتب از پهلو ضربه می‌خورده! یکی از مواردی که متوسلیان برایش حرص می‌خورده همین است.

بابایی: بله. جناحین نمی‌آمدند که پهلوهای تیپ ۲۷ را پر کنند.

جهروتی: در مرحله دوم، البته سمت چپ‌مان باتلاق بود و دشمن نمی‌توانست کاری کند. اما در مرحله اول، چپ‌مان خالی مانْد.

دانایی: مثل این که در بیت‌المقدسِ هفت هم همین‌طور پهلوی لشگر ۲۷ خالی می‌ماند!

جهروتی: این را نمی‌دانم. نبودم.

دانایی: اواخر جنگ بود…

بابایی: ۲۳ خرداد ۶۷….

دانایی: که گردان کمیل تا دیوار بصره پیش می‌رود. لشگر ۸ نجف و ۲۵ کربلا…

بابایی: آن یک عملیات الکی بود…

* در مرحله سوم بیت‌المقدس هم پهلوی تیپ ۲۷ خالی می‌ماند.

جهروتی: آن‌جا را فجر قرار بود بیاید که نتوانست. باز پهلوی ما خالی ماند.

* و نصر یک هم دیر آمد!

بابایی: ای‌بابا! چه بگویم؟…. خب، در حقیقت لشگر ۷ ولی‌عصر نیامد.

* چرا؟ مگر قرار نبود بیایند؟

در مسیرشان باتلاق و میدان مین و یک‌سری موانع بود.

* پس حرکت کردند که بیایند ولی به شما نرسیدند.

بله دیگر! می‌خواستند بیایند ولی نشد. این‌مساله در خاطرات شهید احمد سوداگر و حرف‌هایش به فرمانده تیپ‌شان (آقای رئوفی) هم هست. من خودم وقتی کتاب را می‌نوشتم به کرمان سفر کردم. آن‌موقع آقای رئوفی استاندار کرمان بود. رفتم و گفتم آقای رئوفی داریم چنین‌کتابی می‌نویسم. هم در فتح‌المبین و بیت‌المقدس، جناح ما که وابسته به جناح شما بود خالی ماند. اگر بنویسم شما نیامدید خوب نیست و می‌دانم حتماً دلیلی دارید؛ باتلاق، میدان مین یا هر چیز دیگر! بگویید تا من بنویسم و توضیحاتتان را در پاورقی بیاورم. ایشان به من گفت «تو بنویس! هرکسی خواست، جوابت را می‌دهد.» هنگام نوشتن هم، مساله را نوشتم ولی نه به آن غلظت. که خیلی از بچه‌های دزفول و اندیمشک تماس گرفتند و گفتند آقای بابایی این‌ها چیست نوشته‌ای؟

جهروتی: هنوز هم گلایه می‌کنند!

هر دفعه، این‌حرف‌ها زده می‌شد ولی این‌اتفاق در نهایت نیافتاد که من برای بچه‌های دزفول توضیح بدهم که آقا من این‌ها را طبق سند و مدرک نوشته‌ام. اصلاً دست‌خط حسن باقری موجود است که «بالاخره تیپ فلان رسید». این‌دستخط مربوط به ۱۲ یا ۱۳ اردیبهشت است. در کتاب هم هست. آقای سوداگر حرف من را تائید می‌کرد ولی می‌گفت جواب آن‌ها را باید خودت بدهی بابایی: برایشان گفتم چه مسیری را برای نوشتن این‌بخش کتاب طی کرده‌ام.

* خب باید این حرف‌ها را بزنیم. «جنگ بی‌تعارف» همین است دیگر!

بابایی: خدا آقای سوداگر را بیامرزد. به من می‌گفت گلعلی این‌بچه‌های دزفول من را کشتند. باید یک‌بار تو را ببرم دزفول برایشان توضیح بدهی. گفتم حاج‌احمد هر وقت بگویی من می‌آیم. هر دفعه می‌رفت دزفول، این‌گلایه‌ها پیش می‌آمد. آن‌موقع، هم من بنیاد حفظ آثار بودم هم ایشان. هر دفعه، این‌حرف‌ها زده می‌شد ولی این‌اتفاق در نهایت نیافتاد که من برای بچه‌های دزفول توضیح بدهم که آقا من این‌ها را طبق سند و مدرک نوشته‌ام. اصلاً دست‌خط حسن باقری موجود است که «بالاخره تیپ فلان رسید». این‌دستخط مربوط به ۱۲ یا ۱۳ اردیبهشت است. در کتاب هم هست. آقای سوداگر حرف من را تائید می‌کرد ولی می‌گفت جواب آن‌ها را باید خودت بدهی.

خلاصه بعداً فهمیدیم جلوی آن‌بچه‌ها مین بود و با باتلاق روبرو شدند. در نهایت به مشکل خوردند و نتوانستند خودشان را به موقع برسانند.

* نکته دیگری هم هست و به شخصیت شهید موحد دانش برمی‌گردد که در سوریه هم حضور داشته است. شب مرحله نهایی عملیات بیت‌المقدس، غروب شنبه اول خرداد، حاج داود کریمی و حسن بهمنی مدیر داخلی تیپ بدون هماهنگی با متوسلیان، به موحد دانش می‌گویند تو مسئولیت شرعی داری و….

بابایی: الان… (می‌خندد) با این مستند بی‌بی‌سی، این‌مسائل کمکی نمی‌کند. ممکن است ما را متهم به طرفداری از کسی کنند!

* کمی شفاف‌سازی کنیم! حرفشان این بوده که موحد دانش آن‌جا (در تهران) بازدهی بیشتر دارد و با توجه به دستور فرماندهی، از نظر شرعی باید برود. سوال من این است که به نظرتان کار خوبی کردند یا کار بد؟

بابایی: کار بدی کردند. موحد می‌گوید من به قرارگاه تیپ رفتم که آماده شوم و بعد بیایم بالاسر گردانم که دیدم می‌گویند فلانی و فلانی و فلانی نیستند. خب کجا هستند؟ این‌ها فرمانده‌گروهان‌های من بودند، فرمانده‌دسته‌های من بودند! کجا هستند؟ و به او می‌گویند حاج داود کریمی و حسن بهمنی آمدند این‌ها را بردند. و گفته‌اند این‌ها در تهران در سپاه منطقه ۱۰ بیشتر کاربرد دارند تا در جبهه.

* بگذارید یک ابهام دیگر را هم رفع کنیم. من خیلی سال پیش کتابی خواندم از داود امیریان…

بابایی: «مرد».

* بله. خودش است. سنم کم بود و خیلی هم از کتاب خوشم آمد. بله، می‌بینم آقای جهروتی با خنده سر تکان می‌دهند!

(جهروتی می‌خندد.)

* یک‌سری از ماجراهای آن‌کتاب با ماجراها و روایت‌های «همپای صاعقه» جور در نمی‌آیند. مثلاً ماجرای مجروحیت متوسلیان که پایش ترکش می‌خورد و بدون بی‌هوشی عملش می‌کنند، در کتاب «مرد» در جبهه جنوب و چادر بهداری رخ می‌دهد. اما در «همپای صاعقه» یا فیلم «ایستاده در غبار» این اتفاق در کردستان می‌افتد.

بابایی: بله.

* مورد دیگر این است که در «همپای صاعقه» (صفحه ۷۹۸) آمده که «هرچند نیروهای اعزامی به سوریه و لبنان نتوانستند در هیچ عملیات نظامی علیه اسرائیل شرکت کنند…» ولی در کتاب «مرد» صحنه‌ای هست که نیروهای ایرانی می‌روند و در یک عملیات، یک‌فرمانده اسرائیلی را گروگان می‌گیرند.

جهروتی: این را هم خوانده‌اید که حاج‌احمد از مریوان می‌آید به بازار و طلا می‌خرد و به آن خانم نگاه می‌کرده؟ (می‌خندد) نه. آن کتاب سندیت ندارد. داستان و تخیل است. یک‌بار من را برای نشستی درباره همین‌کتاب به دانشگاه شاهد خواستند. جلسه‌ای بود که آقایان و خانم‌ها حضور داشتند. یک‌نفر نبود که از این‌کتاب «مرد» خوشش نیامده باشد! ولی خب، برخی‌مطالبش، واقعی نبودند و طوری نوشته شده بودند که مخاطب خوشش بیاید. شما هم که گفتید خوشتان آمده بود. در آن‌نشست هم همه جوان‌ها و دانشجوها از کتاب خوششان آمده بود؛ به ویژه خانم‌ها.

شما یادتان نیست یک‌جای کتاب هست که می‌گوید در بهداری مریوان حاج‌احمد از لای در به آن خانم پرستار نگاه می‌کرد. و بعد با رضا نامی به بازار می‌رود و برای آن خانم حلقه می‌خرد. (می‌خندد) اصلاً وقتی ما به جنوب آمدیم، حاج‌احمد به مریوان برنگشت. در کتاب گفته می‌شود رانندگی هم کرده در حالی که حاج‌احمد رانندگی بلد نبود و رانندگی نمی‌کرد. این رضا هم که در داستان است، معلوم نیست چه کسی است؟ رضا دستواره است یا…

بابایی: (می‌خندد) شاید رضا رضوی است!

* یک‌جای کتاب هم هست که می‌گوید آن خانم پرستار که اسمش در کتاب اعظم است وارد می‌شود و حاج‌احمد سرخ می‌شود ولی خب متوسلیانی که من از اسناد سراغ دارم اصلاً اهل زن‌گرفتن و ازدواج نبوده و به همه دوستانش هم گفته بود که «من پیش از جنگ تمام می‌شوم.»

بابایی: البته در «ایستاده در غبار» هم یک‌تکه‌ای در این‌باره گذاشته بودند. آن‌جا که حاج‌احمد دارد از راهروی بیمارستان و محفل عروسی یکی از پاسدارها عبور می‌کند و در صحنه آهسته روی سرش گل می‌ریزند!

حاج‌احمد یک‌جورهایی با زن‌گرفتن بچه‌ها هم مخالف بود؛ چه برسد به خودش! می‌گفت تا جنگ است، دور این‌مطالب را خط بکشید! می‌گفت وقتی زن بگیرید، ۵۰ درصد زندگی و وقت‌تان را باید برای آن‌طرف بگذارید

* بله این هم از همان ترفندهای سینمایی است که حرفش را زدیم.

جهروتی: این کارگردان‌ها بالاخره باید یک‌کاری بکنند دیگر!

بابایی: خب این‌چیزها بیشتر خریدار دارد!

* ولی طبق آن‌چیزی که شما از شخصیت متوسلیان سراغ دارید؛ فرد خاصی را برای ازدواج در نظر نداشته؟

جهروتی: نه بابا! (می‌خندد) حاج‌احمد یک‌جورهایی با زن‌گرفتن بچه‌ها هم مخالف بود؛ چه برسد به خودش! می‌گفت تا جنگ است، دور این‌مطالب را خط بکشید! می‌گفت وقتی زن بگیرید، ۵۰ درصد زندگی و وقت‌تان را باید برای آن‌طرف بگذارید.

* من هم موافقم! وقتی می‌دانی قرار است شهید شوی، خب ازدواج‌کردن برای چیست؟

البته حاج‌احمد اگر یک‌پسر داشت، امروز جانشینش بود.

* خب در پایان بحث، طبق روال همیشگی‌مان، به جمع‌بندی حاج‌آقا دانایی برسیم.

دانایی: می‌خواهم در محضر اساتید خودم، اشاره‌ای به یکی از شخصیت‌های برجسته کتاب «همپای صاعقه» یعنی شهید محمود شهبازی داشته باشم که در حوزه چاپ کتاب و ادبیات، آن‌طور که باید و شاید، به او پرداخته نشده است. در همین‌کتاب «همپای صاعقه» دیدم که وقتی حاج‌احمد به همدان می‌رود و به شهید شهبازی می‌گوید ما داریم به جنوب می‌رویم تا یک تیپ تأسیس کنیم، شهبازی سوال می‌کند با این اخلاق تندی که شما داری، چه‌طور می‌شود تیپ راه انداخت؟ که حاج‌احمد می‌گوید اخلاق تند من با آن اخلاق آرام و قول لیّن تو جمع می‌شود و واقعاً در فراز و نشیب کتاب می‌بینیم که شهبازی نقش‌آفرین بوده است؛ مثل ماجرای وزوایی و حاج‌احمد در بلتا. که در روایت شهید حسین همدانی آمده که بعد از دعوا و مرافعه من سراغ شهبازی رفتم و دست به دامان او شدم. در عملیات بیت‌المقدس هم که دو محور محرم و سلمان فعال بوده‌اند؛ شهبازی فرمانده محور سلمان بوده و من خیلی از رفتارش از آن پنج‌شش‌شبانه‌روز بیداری‌اش درس گرفتم!

* حاج‌آقا، من وقتی «همپای صاعقه» و فرازهای مربوط به محمود شهبازی را می‌خواندم، کلیدواژه‌ای که از شخصیت او به ذهنم رسید، «عارف» بود. شهبازی واقعاً یک‌عارف واقعی بوده است. البته صحنه‌ای هم در کتاب هست که با بعضی از نیروهای ارتشی دعوایش می‌شود و داد و بیداد می‌کند؛ همان مسئولان نفربر که شلیک نمی‌کرده‌اند.

جهروتی: من چندبار با شهید شهبازی در خط بوده‌ام. شهبازی هم وقتی حملات و پاتک‌های دشمن شدید می‌شد، کمی نگران و عصبی می‌شد.

بابایی: بله. مصداقش همان اتفاق سکته حسین بهزاد است. بهزاد داشت مکالمه شهبازی را با شهید بشکیده پیاده می‌کرد که این‌طور شد.

وقتی حاج‌احمد به همدان می‌رود و به شهید شهبازی می‌گوید ما داریم به جنوب می‌رویم تا یک تیپ تأسیس کنیم، شهبازی سوال می‌کند با این اخلاق تندی که شما داری، چه‌طور می‌شود تیپ راه انداخت؟ که حاج‌احمد می‌گوید اخلاق تند من با آن اخلاق آرام و قول لیّن تو جمع می‌شود و واقعاً در فراز و نشیب کتاب می‌بینیم که شهبازی نقش‌آفرین بوده است. مثل ماجرای وزوایی و حاج‌احمد در بلتا دانایی: اگر هنرمندان ما نقش شهید شهبازی را در همین‌روایت‌هایی که درباره زندگی‌اش در «همپای صاعقه» نقل می‌شود، ببینند و تلاش و همت او را در قالب فیلم و اثر هنری به جوانان امروز ما برسانند، مطمئن باشید جوان امروز با وجود مشکلات و سختی‌ها به این‌راحتی، از بار مسئولیت و تکلیف شانه خالی نمی‌کند.

به جز شهبازی، واقعاً بعضی‌مواقع دلم برای نام شهید حسین قجه‌ای تنگ می‌شود که در فراز و نشیب‌های کتاب نقش‌آفرینی می‌کند. من از همین‌کتاب با شهید قجه‌ای ارتباط گرفتم. یک‌بار تلفنی با آقای بابایی صحبت می‌کردم که ایشان گفت ما برای سالگرد شهید قجه‌ای به زرین‌شهر اصفهان آمده‌ایم. آن‌شب دلم خیلی گرفت و از دلم عبور کرد که ای‌کاش می‌شد به زیارت مزار شهید قجه‌ای می‌رفتم و مادر این‌شهید را می‌دیدم تا با او درباره‌اش حرف بزنم. در نتیجه به یاد این‌شهید چندبار به «همپای صاعقه» مراجعه کردم. صبح فردایش منبری در آماد و پشتیبانی نیرو زمینی داشتم که در آن جلسه گفتم برای شادی ارواح همه شهدا به ویژه شهید حسین قجه‌ای صلوات بفرستید. و گفتم دیشبش از دلم گذشته بود کاش می‌شد سر مزار این‌شهید بروم! بعد از مراسم یک سید روحانی آمد و گفت «حاج‌آقا شهید حسین قجه‌ای را می‌شناسی؟» گفتم او را از کتاب همپای صاعقه می‌شناسم. گفت «ما همسایه دیوار به دیوار حسین قجه‌ای هستیم. هر موقع دوست داشتی به زرین‌شهر بیایی به من زنگ بزن و بیا با مادر شهید دیدار داشته باش تا قجه‌ای را بهتر بشناسی!»

ببینید، شهدا واقعاً چراغ راه‌اند و می‌توانند حلقه وصل ما با اهل بیت باشند. سیره شهدا هیچ‌چیزی جز روایات و دستورات اهل بیت نیست.

* درباره شهید شهبازی من در یادداشت‌هایم نوشته‌ام که شهید حسین همدانی درباره‌اش گفته به یمن عنایت الهی، طالع آدم‌ها را می‌دیده است.

بابایی: تنها وصیت‌نامه‌ای هم که در کتاب «همپای صاعقه» هست، وصیت‌نامه اوست.

* من از روی همان‌وصیت‌نامه گفتم که فرد بسیار عارفی بوده است. خیلی هم اهل کتاب و مطالعه بوده است. ببینید، ما یک مشکل جدی و بزرگ داریم و آن خودسانسوری است. چون شهدا را با سنگ محک درونی خودمان بررسی می‌کنیم، فکر می‌کنیم یک‌سری از رفتارها یا کارهایشان را نباید روایت کنیم. من چندی پیش یک نمایش رادیویی درباره یکی از شهدای خلبان هوانیروز ساختم که از رادیو پخش شد. نمایشنامه را طبق خاطرات کمک‌خلبان آن‌شهید نوشتم. وقتی این‌کمک‌خلبان در کابین در حال سوختن گیر می‌افتد به گفته خودش یاد گناهانش می‌افتد و از خدا طلب مغفرت می‌کند. اما پخش رادیو دیالوگ‌هایی را که در آن، شخصیت طلب مغفرت و توبه می‌کرد، حذف کردند. خب همین می‌شود که شهدا تبدیل به شخصیت‌های خیلی آسمانی و دور از دسترس دیده می‌شوند!

دانایی: ما باید شهدا را بی‌تعارف و همان‌گونه که بودند به ملت و جوانان‌مان معرفی کنیم.

* بله. مگر متوسلیان، اخلاق جوشی و عصبی نداشته که با نرمی محمود شهبازی به تعادل می‌رسیده؟

دانایی‌: دقیقاً!

جهروتی: همین‌حاج‌احمد جوشی، وقتی به خانه‌اش می‌رفتیم، عین پروانه دور ما می‌چرخید. باور کنید در خانه اصلاً شخصیت دیگری داشت و خبری از آن خشم نظامی‌اش نبود.



منبع خبر

شهدا را همان‌طور که بودند معرفی کنیم بیشتر بخوانید »

گلایه‌ راوی جنگ از تحریف‌ها

گلایه‌ راوی جنگ از تحریف‌ها


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق،  این گفتگوی جمعی به دستاوردهای بزرگ عملیات فتح‌المبین که به اضمحلال سپاه چهارم عراق انجامید، اختصاص دارد و در کنار آن برخی از گلایه‌ها و انتقادات جعفر جهروتی‌زاده فرمانده گردان تخریب تیپ ۲۷ در آن سال‌ها مطرح می‌شود. جهروتی‌زاده از دشمنان و رسانه‌هایی که این روزها مستندهای مجعولی درباره جنگ و تاریخش می‌سازند، گلایه ندارد بلکه از دوستانی می‌نالد که خودی‌اند و روایت‌های جعلی و تحریف‌شده از جنگ ارائه می‌کنند. این گلایه جهروتی زاده در ادامه با انتقادی از جواد کلاته عربی مدیر بخش ادبیات نشر ۲۷ همراه شد که گفت این روزها برخی، به محض رسیدن به روایت دلخواهشان از آدم‌های جنگ، آن‌ها را منتشر می‌کنند. حجت‌الاسلام حمیدرضا دانایی از فعالان فرهنگی و راویان وقایع دفاع مقدس هم که در میزگردهای بررسی کتاب‌های «ضربت متقابل» و «شراره‌های خورشید» همراه همیشگی این گفتگوها بوده، این‌گونه تحریف‌ها را نه خدمت که خیانت به شهدا و فرهنگ دفاع مقدس عنوان کرد.

یکی از مسائل مهمی هم که جهروتی‌زاده در این بخش از میزگرد مطرح کرد، اشاره به رفتار احمد متوسلیان اولین‌فرمانده تیپ ۲۷ و تاکید او بر عدم تکیه بر امکانات و تسلیحات است؛ تا جایی که کار عملیات فتح‌المبین در حالی آغاز شد که بسیاری از نیروهای گردان‌های تیپ ۲۷ اسلحه نداشتند و به گفته متوسلیان باید آن را از دست دشمن می‌گرفتند و خود را تجهیز می‌کردند.

در ادامه، مشروح میزگرد بررسی کتاب «همپای صاعقه» را می‌خوانیم:

* آقای بابایی، برخی مطالب در کتاب هستند که مقداری گنگ‌اند؛ مثلاً احمد صالحی فرمانده گردان بلال. از خلال پاورقی‌ها و برخی مطالب فرازهای مختلف کتاب متوجه شدم که ظاهراً سانحه‌ای رخ می‌دهد و او زیر مینی‌بوس رفته و شهید می‌شود. خواستم نسخه دقیق‌تر این اتفاق را از خودتان بپرسم.

بابایی: این مساله مینی‌بوس نقل قول چندان تاییدشده‌ای نیست و ما هم به آن نرسیدیم. پرداخت چندانی هم رویش نداشتیم. آن احمد صالحی که در مرحله آخر عملیات شهید می‌شود…

* من در یادداشت‌هایم نوشته‌ام، صفحه ۲۸۸ در مرحله اول عملیات فتح‌المبین احمد صالحی فرمانده گردان بلال حبشی…

بله. نوشته شده که زیر مینی‌بوس می‌رود…

* ظاهراً تعادل موتورسیکلتش به هم خورده…

و زیر مینی‌بوس می‌رود. چراغ خاموش می‌رفته و…

جهروتی زاده: نه. او نبود که زیر مینی‌بوس رفت. یک‌نفر بود از بچه‌های بومی آن‌جا، راهنمایشان بوده…

بابایی: بله او بوده.

جهروتی زاده: همین‌راهنمای بومی بوده که داشته با موتور می‌رفته و این اتفاق برایش می‌افتد و تا پل کرخه، مینی‌بوس جنازه‌اش را با خود آورده بود.

* پس احمد صالحی چه می‌شود؟

جهروتی زاده: صالحی طوریش نمی‌شود. برای راهنمای بومی گردان بود که این اتفاق افتاد.

بابایی: این از اطلاعات غلط یکی از آقایان بود که باید اصلاح می‌شد. نه. صالحی که فرمانده گردان بلال است، فرد دیگری است؛ که حاج احمد هم در مرحله آخر عملیات از او تعریف می‌کند.

* یک مورد دیگر هم هست که سعی کنیم این‌جا ابهامش را رفع کنیم. صبح ۲ فروردین ۶۱ پس از مرحله اول فتح‌المبین، امام (ره) یک پیام صادر کرد و در آن گفت «لعنت بر منافقان و منحرفانی که می‌خواستند یکی از انبارهای مهمات چنین مجاهدانی را به آتش بکشند.» این‌جا منظور امام چه کسانی هستند؟ این مطلب را در صفحه ۲۹۶ آورده‌اید.

بابایی: این‌، در همان پیامی آمده که امام می‌گوید من دست و بازوی شما رزمنده‌ها را می‌بوسم و بر این بوسه افتخار می‌کنم. در سال ۶۰ و ۶۱، دوره اوج ترورها بود؛ زمانی که منافقین خیلی‌ها را می‌زدند. مثلاً محسن وزوایی هم یکی از سوژه‌های ترور منافقین بوده است. خیلی‌هایی که از جبهه برمی‌گشتند، توسط منافقین در تهران شهید می‌شدند. آن‌ها هم خرابکاری می‌کردند _ به معنی بمب‌گذاری _ هم ترور می‌کردند؛ به‌ویژه رزمنده‌ها و فرماندهان جنگ را. یعنی یک جوّ ناامنی را پشت جبهه به وجود آورده بودند. شاید منظور امام (ره) همین گوشه از وقایع باشد. چون همان‌طور که گفتم دوره اوج فعالیت‌هایشان بود.

* بله از تابستان اعلام جنگ مسلحانه کردند و با کشته‌شدن موسی خیابانی در دی ۶۱ این برهه تمام شد.

بله. از خرداد ۶۰ اعلام جنگ مسلحانه بود ولی تا سال ۶۲ ترورهایشان ادامه داشت. در نهایت با طرح شهید لاجوردی درباره مالکان و مستاجرها، پایان کار منافقین راحت‌تر رقم خورد. آقای لاجوردی این طرح مالک و مستأجر را مطرح کرد و مجلس هم تصویبش کرد. که همه مالک و مستاجرها بروند هویت‌شان را مشخص کنند. در نتیجه با اجرای این طرح خیلی از خانه‌های تیمی منافقین لو رفت.

* به جبهه برگردیم. در کتاب گفته می‌شود عملیات فتح‌المبین، به اضمحلال سپاه چهارم عراق انجامید. واقعاً ما یک سپاه عراق را در این عملیات نابود کردیم؟

خب وقتی ۱۵ هزار نفرشان اسیر شدند و نصف این میزان هم کشته دادند، مضمحل شد دیگر.

جهروتی زاده: آن سپاه، ۳ تا لشکر بوده است؛ ۳ تا ۱۰ هزارتا می‌شود ۳۰ هزار نفر که نصف بیشترشان اسیر شدند.

بابایی: نزدیک هفت‌هشت‌هزار نفر هم کشته و مجروح دادند. با این حساب چیزی از آن سپاه باقی نمی‌ماند.

جهروتی زاده: فتح‌المبین ۲۵ هزار نفر کشته و زخمی داشته است. من کتاب اسناد دفاع مقدس را هم که خواندم، نوشته بود ۱۶ هزار نفر اسیر و ۲۵ هزار کشته و زخمی.

* واقعاً ضربه بزرگی به عراق بوده است. با وجود این‌که «همپای صاعقه» درباره لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) است، یادی هم از عملکرد لشکر ۴۱ ثارالله (ع) در این عملیات کنیم.

بابایی: لشکر ۴۱ ثارالله (ع) در عملیات فتح‌المبین، تابع قرارگاه قدس بود. فرمانده این قرارگاه آقای عزیز جعفری بود و ایشان برای اولین‌بار در این عملیات فرمانده قرارگاه شد. البته من این نکته را بعداً در کتاب خاطرات خودشان «کالک‌های خاکی» آوردم که ایشان پیش از آن، در سوسنگرد جانشین فرمانده تیپ عاشورا بوده؛ تیپ عاشورایی که در عملیات طریق‌القدس عمل کرد و خودش می‌گوید پس از عملیات طریق‌القدس، یک‌روز آقا محسن (رضایی) من را صدا کرد و گفت بیا برویم منطقه غرب دزفول را ببینیم. آقای جعفری می‌گوید سوار هلی‌کوپتر شدیم و پس از مدتی در یک منطقه بیابانی پیاده شدیم. آقا محسن به من گفت «این‌جا می‌خواهیم شناسایی را شروع کنیم تا عملیات بعدی را کلید بزنیم. شما هم از امروز فرمانده قرارگاه قدس هستید! همین‌جا بمان و قرارگاهت را تشکیل بده.» آقای جعفری می‌گوید با خودم گفتم لابد شوخی می‌کند. به‌همین‌خاطر بعد از این‌که همه حرف‌ها را زدیم و کارها را کردیم، خواستم همراهش سوار هلی‌کوپتر شوم که گفت کجا می‌آیی؟ گفتم خب چه کار کنم؟ گفت همین‌جا بمان و قرارگاهت را تشکیل بده! آقای جعفری می‌گوید به آقامحسن گفتم «در این بیابان؟ من چیزی نمی‌بینم!» آقا محسن به سمتی اشاره کرد و گفت «آن‌جا را ببین! آن‌ها بچه‌های لشکر ۴۱ ثارالله و قاسم سلیمانی هستند. آن‌طرف هم بچه‌های لشکر ۱۴ امام حسین (ع) و حسین خرازی. برو از آن‌ها کمک بگیر! چادر بزن و کادرت را تشکیل بده.»

لشکر ۴۱ ثارالله تابع این قرارگاه بوده؛ همراه با لشکر ۱۴ امام حسین. و این دو لشکر منطقه مهم رقابیه را داشتند. یعنی چپ جبهه فتح‌المبین که به سمت شوش می‌خورد. رقابیه محل کار این دو لشکر و قرارگاه قدس بود.

* قرارگاه قدس همین دولشکر را داشت؟

یک تیپ ارتشی هم تابع این قرارگاه بود که الان نامش را به خاطر ندارم اما بخش سپاهی این قرارگاه همین دو لشکر بودند که آن‌ها هم عملیاتشان مانند عملیات لشکر ۲۷، عملیات سختی بود. باید دوتایی با هم پیش می‌رفتند تا منطقه را تثبیت کنند. البته در مرحله دوم فتح‌المبین به یک مشکل برخوردند که از طرف تیپ ۲۷، ۲ گردان به کمک‌شان به سمت رقابیه رفت. چون کتاب را اخیراً ورق نزدم، جزئیات این مساله را خیلی به خاطر نمی‌آورم.

* آقای جهروتی، اوایل تشکیل تیپ ۲۷ که شما نیروها را آموزش تخریب می‌دادید، ظاهراً شروع کار فقط با چند عدد مین بوده است. تا جایی که می‌دانیم آن موقع امکانات زیادی نبوده. نیروها را چه‌طور با همین چند دانه مین آموزش می‌دادید؟

جهروتی زاده: وقتی به دوکوهه آمدیم و بعد از این‌که مشخص شد باید چه کاری انجام بدهم، هیچ مین و اصلاً هیچ امکاناتی نداشتیم. لشکر ۱۴ امام حسین (ع) زودتر از ما در دوکوهه مستقر شده بود. آن‌ها یکی‌دو ساختمان در اختیارشان بود. من از بچه‌های تخریب آن‌ها چند مین گرفتم و آمدم پیش بچه‌های لشکر ۲۷ و آموزش را شروع کردم. بعد هم از میدان‌های مین عراقی‌ها استفاده کردیم. به این ترتیب که یک‌روز دوسه‌نفر از بچه‌ها را برداشتم و به همان منطقه بلتا رفتیم؛ میدان مین عراقی‌ها.

بابایی: حاج احمد گفت بروید دیگر!

جهروتی زاده: بله. ایشان گفت.

* بله. در آن خاطره، فردی به اسم محمدتقی زولفعلی هست که با هم رفتید و با گونی، مین‌های عراقی را آوردید.

جهروتی زاده: بله. رفتیم و مین‌ها را آوردیم. منتهی آن موقع تعداد گردان‌های تیپ، از حد معمول یک‌تیپ بیشتر بود. علاوه بر بچه‌های معمولی، یک‌عده کادر از مریوان، پاوه و همدان آمده بودند. ما با این کادرها هم مواجه بودیم. من آن موقع، همراه با آموزش تخریب، آموزش سلاح هم می‌دادم. تیربار، کالیبر ۵۰ و سلاح‌های دیگر را آموزش می‌دادم. در کنارشان مین هم بود که مسائلش را به بچه‌ها می‌گفتم. آن‌قدر امکانات تخریب‌مان کم بود که یک‌دفعه سه‌گردان را به خط می‌کردیم و یک‌عدد مین را آزمایشی منفجر می‌کردیم تا همه یاد بگیرند. در حالی‌که بعداً که وضع‌مان خوب شد، برای هرگردان، ۳۰ تا ۴۰ مین را منفجر می‌کردیم. با این وضعیت بود که کار تیپ و آموزش نیروها را شروع کردیم.

سال‌هاست می‌بینم برای این بچه‌های جوان ما چه شبهاتی ایجاد می‌شود. هرکسی هم روایت خودش را دارد. متأسفانه حتی افرادی را داریم که به‌صرف خواندن یک‌کتاب می‌آیند و روایت‌گری می‌کنند. مثلاً درباره همان‌بحث شهید قجه‌ای چندگونه روایت ارائه شده؛ در حالی که، من که خودم آن‌جا بودم تا الان هیچ روایتی از آن اتفاق نگفته‌ام. علت هم دارم. اگر نیت این است که جوان امروز ما با آن گذشته آشنا شود، با این کارها نه تنها آشنا نمی‌شود بلکه در شبهات غرق می‌شود اما اگر اجازه بدهید من یک درد دل دارم. اول این درد دل را بگویم بعد به ادامه بحث بپردازیم!

* بله، حتماً! خواهش می‌کنم!

الان بیش از ۲۵ سال است که درباره برخی‌مسائل زجر می‌کشم. متأسفانه این روزها می‌بینم افرادی پیدا می‌شوند که ۲ ماه بیشتر سابقه جبهه ندارند یا حضور زیادی در سال‌های جنگ نداشته‌اند اما طوری صحبت می‌کنند که گویی خودشان آن‌جا و هنگام وقوع اتفاقات حضور داشته‌اند. یک‌نمونه‌اش درباره همین‌شهید قجه‌ای است که طرف آن‌جا کنار جاده آسفالت اهواز خرمشهر، پیش حسین قجه‌ای نبوده اما طوری صحبت می‌کند انگار خودش آن‌جا بوده است. چندوقت پیش ویدئویی را در فضای مجازی دیدم که فردی داشت در حضور مقام معظم رهبری صحبت می‌کرد و طوری روایت‌گری می‌کرد که حیرت کردم و با خودم گفتم چرا کسی در این کشور نیست که جلوی بدعت‌ها و روایت‌های نادرست را بگیرد؟ من جزئی از بچه‌های دفاع مقدس بودم. و وقتی من و امثال من می‌خواهیم چندکلمه حرف حساب بزنیم، مورد هجمه قرار می‌گیریم.

الان سال‌هاست کنار بچه‌های دانشجوی راهیان نور هستم؛ البته به‌جز امثال که به‌خاطر کرونا همه برنامه‌ها تعطیل شدند. اما به‌هرحال سال‌هاست می‌بینم برای این بچه‌های جوان ما چه شبهاتی ایجاد می‌شود. هرکسی هم روایت خودش را دارد. متأسفانه حتی افرادی را داریم که به‌صرف خواندن یک‌کتاب می‌آیند و روایت‌گری می‌کنند. مثلاً درباره همان‌بحث شهید قجه‌ای چندگونه روایت ارائه شده؛ در حالی که، من که خودم آن‌جا بودم تا الان هیچ روایتی از آن اتفاق نگفته‌ام. علت هم دارم. اگر نیت این است که جوان امروز ما با آن گذشته آشنا شود، با این کارها نه تنها آشنا نمی‌شود بلکه در شبهات غرق می‌شود. خدا را شکر کتاب «همپای صاعقه»، جامع و کامل است و مورد تائید رهبر انقلاب هم قرار گرفته است. ولی بعضی‌ها که اسم‌شان را نمی‌برم روی همین‌کتاب بحث داشتند و ایراد وارد می‌کردند در حالی‌که در جایگاه ایرادگرفتن نبودند و سوابق‌شان هم در حدی نبود که بتوانند ایراد بگیرند. آقای بابایی در جریان هستند و می‌دانند چه‌کسانی را می‌گویم. آن‌ها ایراد می‌گیرند و اجازه حرف‌زدن هم نمی‌دهند. ما هم که نمی‌توانیم چیزی بگوییم که دیگران یا همرزمان سابق‌مان محکوم شوند.

* آقای کلاته هم درباره این بحث تحریف نکته‌ای دارند. آقای کلاته حالا که بحث‌ش باز شده، شما هم بفرمائید.

کلاته: بحث تحریف، از دغدغه‌های هر حوزه تاریخی است. به‌ویژه حضرت آقا درباره حوزه تاریخ دفاع مقدس دو نکته مهم را گوشزد کردند؛ یکی فراموشی و یکی تحریف. که هر دو برای ثبت و ضبط خاطرات دفاع مقدس، خطرناک هستند. من احساس می‌کنم باید پیش از بحث تحریف، یک‌نکته را درباره کتاب «همپای صاعقه» مطرح کنیم. خوب است که دوستانی بیایند و «همپای صاعقه» را به‌عنوان یک کتاب مرجع دفاع مقدس، مورد مطالعه و پژوهش قرار بدهند؛ کتابی را که تا پیش از آن، مستندنگاری جنگ به این‌گونه سابقه نداشته است. شاید آقای بابایی و بهزاد هم آن موقع که کتاب را می‌نوشتند، نمی‌دانستند چه‌کار می‌کنند و دارند چه حوزه‌ای را پایه‌گذاری می‌کنند. همین‌کتاب الان الگوی لشکرها و یگان‌های دیگر شده که کارنامه یگان خودشان را بنویسند. پس «همپای صاعقه» اتفاق مهمی است.

باید از آقای بابایی بپرسیم آیا هرچه آقای جهروتی برایشان تعریف کرده وحی منزل دانسته‌اند یا از راویان دیگر هم سوال پرسیده و راستی‌آزمایی کرده‌اند. متأسفانه این مساله را برخی از محققان ما نمی‌دانند یا بر اهمیت‌اش واقف نیستند. یعنی وقتی روایت دلخواه‌شان را از شخصیت موردنظر می‌شنوند، راضی می‌شوند و همان را در کتاب می‌آورند مای مخاطب می‌توانیم «همپای صاعقه» را در یک هفته بخوانیم اما پشت پرده تولید این کتاب، اتفاق ات زیادی رخ داده است. البته من از آقای بابایی سوال هم دارم که براساس چه منابع و روشی شروع به نوشتن تاریخ جنگ کردند؟ این روش، منابع تحقیقاتی چه بودند و چه‌طور ایشان به این نتیجه رسیدند که از این منابع استفاده کنند. مثلاً خاطرات رزمندگانی مثل حاج‌آقای جهروتی ممکن است با خاطرات دیگران تناقض داشته باشند. یک‌بار دوستی گفت خب این‌ها خیلی‌راحت نشسته‌اند گوش‌داده‌اند که فلانی چه گفته و همان‌ها را در کتاب نوشته‌اند. خب این می‌شود چیزی شبیه املا گفتن. در صورتی که حتماً پشت پرده ماجرا، جهد و کوشش و دعوای بسیاری بوده است. هرکدام از راویان، خاطره و اتفاق را از زاویه خودشان دیده‌اند و گاهی این روایت‌ها در نظر اول با هم منطبق نمی‌شوند. پس در وهله اول باید به یک روایت واحد دست پیدا کرد. اینکه ما بیاییم روش پژوهش و ایده‌های تولید این کتاب را با این شکلش به‌عنوان یکی از آثار فاخر دفاع مقدس استخراج کنیم، خیلی مهم است. چرایی‌اش، به خاطر همین درد دل آقای جهروتی است. در همین جلسه امروز شما یک سوال مطرح کردید و عزیزان حاضر جواب دادند. این‌که «اگر محسن وزوایی دستور خیز حاج‌احمد را اجرا می‌کرد، چه می‌شد؟» الان ما روایت‌هایی داریم که اصلاً چنین اتفاقی را قبول ندارند. یعنی می‌گویند دستور خیزی وجود نداشته است. خب وقتی همین‌تکه را از وسط ماجراهای تیپ ۲۷ در بیاوری، کل قصه، شکل و رویکرد دیگری پیدا می‌کند.

به نظرم، روش پژوهش، دغدغه‌ها و ایده‌های تولید «همپای صاعقه» باید زودتر از این جلسه بررسی می‌شدند تا ما پس از ۲۰ سال که از چاپ این کتاب می‌گذرد، تازه به نقطه‌ای نرسیم که در آثار دیگر، روایت‌های مخالفِ هم داشته باشیم و به چهره‌هایی متفاوت از یک‌شخصیت برسیم. می‌خواهم به این سوال برسم که کجای راه را درست و کجا را اشتباه رفته‌ایم که پس از ۲۰ سال به روایت‌های عکس از حوادث مهم رسیده‌ایم!؟ باید از آقای بابایی بپرسیم آیا هرچه آقای جهروتی برایشان تعریف کرده وحی منزل دانسته‌اند یا از راویان دیگر هم سوال پرسیده و راستی‌آزمایی کرده‌اند. متأسفانه این مساله را برخی از محققان ما نمی‌دانند یا بر اهمیت‌اش واقف نیستند. یعنی وقتی روایت دلخواه‌شان را از شخصیت موردنظر می‌شنوند، راضی می‌شوند و همان را در کتاب می‌آورند.

* نکته بسیار مهمی را مطرح کردید. به‌نظرم کلیدواژه «روایت دلخواه»، جای بحث اصولی و مفصلی دارد!

بعضی فقط دنبال این هستند که برداشت خودشان را از راوی بشنوند و بعد بروند بیانش کنند. این کار اثر سو و منفی دارد که این عده، دفاع مقدس را با برداشت خودشان به مخاطب ارائه کنند. وقتی مخاطب به اسناد دیگر دست پیدا می‌کند، می‌بیند روایت‌ها با هم همخوانی ندارند و دچار تضاد می‌شود. تحریف دفاع مقدس خیلی خطر بزرگی است. این روزها رهبری خیلی تاکید می‌کنند که دشمن دنبال همین است. اگر تیپ و ساختار پژوهش‌ها به سمت مدل «همپای صاعقه» برود، این مشکل حل می‌شود دانایی: با اشاره به صحبت آقای کلاته؛ باید بگویم با توجه به این‌که نسل امروز ما خیلی نیازمند شنیدن خاطرات و روایت‌هاست، خیلی بحث مهمی است. اتفاقاً دو روز پیش بود در جلسه‌ای می‌گفتم حاج‌آقای جهروتی هرسال انگار نذر دارد که بخشی از عمرش را بیاید در مناطق جنگی و در دوکوهه برای جوان‌ها روایت‌گری کند. ولی خب خیلی از افراد نسل دفاع مقدس هستند که این مساله را بر خودشان تکلیف نکرده‌اند و به‌راستی بخشی از این گنجینه دارد از بین می‌رود. به همین‌دلیل باید مکانیزم و ساختاری تعریف کنیم که این نوع پژوهشِ کتاب «همپای صاعقه» شناسانده و نهادینه شود. نوع ادبیاتی که این کتاب دارد، خود به خود به سمت دوری از تحریف پیش می‌رود. نمونه‌اش هم این است که درباره یک‌موضوع، مکالمات پیاده‌شده بی‌سیم، خاطره افراد و بریده روزنامه یا موارد دیگر را می‌آورد. وقتی ما از زمان پیغمبر (ص) روایت نقل می‌کنیم، موظفیم از شهدای دفاع مقدس‌مان هم بگوییم؛ منتهی با سند و مدرک!

من پس از مطالعه «همپای صاعقه» نسبت به مستند صحبت‌کردن، حساس‌تر شدم. مثلاً زنگ می‌زدم به آقای جهروتی می‌گفتم امشب جلسه دارم و می‌خواهم خاطره‌ای را که از شما شنیده‌ام، نقل کنم. ایشان هم متواضعانه به‌مدت یک‌ربع یا بیست‌دقیقه پشت تلفن، نسخه کامل خاطره را برایم تعریف می‌کردند. به این ترتیب من با خیال راحت در جلسه حرف زدم و منبع خاطره را هم معرفی کردم. یا مثلاً به‌جز آقای جهروتی‌زاده، به راویان و شاهدان دیگر مثل آقای احمدیان در اصفهان زنگ می‌زدم و روایت موثق را جویا می‌شدم.

آقای کلاته خیلی نکته دقیقی گفتند. بعضی فقط دنبال این هستند که برداشت خودشان را از راوی بشنوند و بعد بروند بیانش کنند. این کار اثر سو و منفی دارد که این عده، دفاع مقدس را با برداشت خودشان به مخاطب ارائه کنند. وقتی مخاطب به اسناد دیگر دست پیدا می‌کند، می‌بیند روایت‌ها با هم همخوانی ندارند و دچار تضاد می‌شود. تحریف دفاع مقدس خیلی خطر بزرگی است. این روزها رهبری خیلی تاکید می‌کنند که دشمن دنبال همین است. اگر تیپ و ساختار پژوهش‌ها به سمت مدل «همپای صاعقه» برود، این مشکل حل می‌شود. واقعیت‌های دفاع مقدس باید با امانت‌داری منتقل شوند و هیچ تغییری نباید در انتقال‌شان رخ بدهد. بعضی فکر می‌کنند با تغییر واقعیت‌ها، دارند به شهدا خدمت می‌کنند در حالی‌که این کار، خیانت است نه خدمت.

جهروتی: بهترین گونه روایت‌گری هم در راهیان نور انجام می‌شد که نمی‌دانم چرا متأسفانه این ماجرای راهیان نور بی‌صاحب بود! بد نیست برای عوض‌شدن جو جلسه خاطره‌ای بگویم. یک‌بار با ۸ اتوبوس از دانشجویان اصفهان به منطقه طلائیه رفته بودیم. در مکانی توقف کرده بودیم که بچه‌ها بروند وضو بگیرند تا به سه‌راه شهادت برویم و بخشی از روایت را آن‌جا بگویم و نماز ظهر را هم همان‌جا بخوانیم. همان‌جا که منتظر آمدن بچه‌ها بودم، دیدم یک‌طلبه خیلی‌جوان بین صدوشصت‌هفتاد نفر خواهر دانشجو ایستاده و دارد روایت می‌کند. می‌گفت «ما نذر کردیم هزار شهید گمنام را تشییع کنیم. دیدیم ۹۹۹ تا داریم، یکی کم است. آمدیم در این‌طلائیه گریه و زاری کردیم و متوسل شدیم. ناگهان دیدیم از وسط این بیابان یک دست شهید بالا آمد.» خب، این یعنی چه؟ (حاضران می‌خندند.)

دانایی: (می‌خندد) راوی جوان، همین است حاج‌آقا!

جهروتی زاده: خب، دشمن دنبال همین‌چیزهاست. همین‌آتوها!

بابایی: (می‌خندد) صبح ما یک‌مدل دیگر از همین خاطره‌ها را شنیدیم.

* آقای بابایی حالا که بحث راویان دست‌اول شد، یک سوال از شما! من از سال‌های قدیم و دوران بچگی خودم، فیلم‌ها و روایت‌های رضا غزلی را دیده بودم و توقع داشتم حضورش در روایت‌های «همپای صاعقه» بیشتر باشد. اما این‌طور نبود. علت این کم‌رنگ بودن حضورش در روایت‌های «همپای صاعقه» چیست؟

بابایی: رضا غزلی نیست. بله. برای این‌که با این گروه نیامد.

جهروتی زاده: غزلی در مریوان ماند.

* بله. یادم آمد. او به جنوب نیامد!

بابایی: بله. ما کتاب را با مریوان شروع کردیم؛ آن‌هم آخرهای مریوان. بعد هم که بیشتر مطالب مربوط به جبهه جنوب است.

* غزلی با همت بود دیگر، نه با متوسلیان.

جهروتی زاده: نه. غزلی با حاج‌احمد در مریوان بود.

بابایی: نه. منظورش بعدش است که وقتی به لشکر ۲۷ در جنوب آمد، پیش همت کار کرد.

یک‌بار که از جبهه به تهران برمی‌گردند، به حمام عمومی می‌روند. شهید علی جزمانی پسر کوچکش را هم با خود آورده بوده و آقای غزلی می‌گوید دیدم دارد بچه را خیلی محکم کیسه می‌کشد و در زمینه نظامت و تمیزی‌اش خیلی وسواس نشان می‌دهد؛ تا جایی‌که بخش‌هایی از بدن بچه قرمز شده بود. آقای غزلی می‌گوید من به فکر فرو رفتم که این علی چرا امروز این‌گونه رفتار می‌کند؟ نکند دارد از بچه‌اش دل می‌کَنَد! گفتم علی داری چه‌کار می‌کنی؟ گفت دارم بچه را می‌شورم. گفتم نه داری کار دیگری می‌کنی. که شهید جزمانی یک‌دفعه اشک‌اش می‌ریزد و می‌گوید «دوستش دارم!» جهروتی زاده: بله درست است. ولی در وهله اول نیامد. حاج‌احمد او را از مریوان با خودش نیاورد.

دانایی: اسم حاج‌رضای غزلی آمد، من یک خاطره از ایشان نقل کنم. این خاطره را خودش می‌گفت. ایشان با شهید علیرضا جزمانی خیلی رفیق بوده است. آقای غزلی بچه خیابان شوش تهران و کوچه‌ای به اسم هرندی در آن محله هستند.

بابایی: هر دو اهل همان‌محله هستند.

دانایی: آقای غزلی تعریف می‌کرد پس از تمام شدن کارهای مسجد و پایگاه بسیج، با شهید جزمانی در همان‌محله‌شان زیر دیواری می‌نشسته‌اند و ساعت‌ها درباره بچه‌های جنگ و رفقایشان حرف می‌زده‌اند. آقای غزلی پس از شهادت علی جزمانی وقتی به آن دیوار می‌رسیده، دلش اصطلاحاً هُرّی پایین می‌ریخته است. یکی از خاطرات تاثیرگذارش از دوران رفاقت با علی جزمانی این بود که یک‌بار که از جبهه به تهران برمی‌گردند، به حمام عمومی می‌روند. شهید علی جزمانی پسر کوچکش را هم با خود آورده بوده و آقای غزلی می‌گوید دیدم دارد بچه را خیلی محکم کیسه می‌کشد و در زمینه نظامت و تمیزی‌اش خیلی وسواس نشان می‌دهد؛ تا جایی‌که بخش‌هایی از بدن بچه قرمز شده بود. آقای غزلی می‌گوید من به فکر فرو رفتم که این علی چرا امروز این‌گونه رفتار می‌کند؟ نکند دارد از بچه‌اش دل می‌کَنَد! گفتم علی داری چه‌کار می‌کنی؟ گفت دارم بچه را می‌شورم. گفتم نه داری کار دیگری می‌کنی. که شهید جزمانی یک‌دفعه اشک‌اش می‌ریزد و می‌گوید «دوستش دارم!» و راوی خاطره می‌گوید بعداً وقتی جزمانی در عملیات شهید شد، فهمیدم چرا آن روز این‌گونه بوده است.

ببینید، ما باید همین‌مسائل را به نسل امروز که در پستی‌بلندی‌های جامعه گیر می‌کند، منتقل کنیم. این‌که شهدا از همه‌چیز زندگی گذشتند؛ از لذت‌های حلال هم گذشتند که ما امروز سر یک سفره نشسته‌ایم و از زندگی بهره می‌بریم.

* آقای جهروتی، یکی از مطالب مهم کتاب این است که با پایان عملیات فتح‌المبین، امکانات تیپ ۲۷ خیلی رشد کرد و اصطلاحاً به خودکفایی‌هایی رسید. می‌دانیم که تیپ ۲۷ در ابتدای راه، هیچ امکاناتی نداشت و در این زمینه، در حد صفر بود. چگونگی این مساله را از زبان شما بشنویم.

جهروتی زاده: بله. در فتح‌المبین، خیلی امکانات به دستمان رسید. خیلی میدان مین‌ها خنثی شد و از مین‌هایشان را استفاده کردیم. یعنی برای عملیات بیت‌المقدس دیگر مشکلی نداشتیم و از همین امکانات استفاده می‌کردیم.

* شما در مرحله اول فتح‌المبین فرمانده گردان هم شدید دیگر. درست است؟

نه. من معاون گردان مالک بودم. فرمانده تخریب هم بودم. نیروها را آموزش هم می‌دادم. شناسایی هم که می‌رفتیم.

* ببینید الان صحبت از نسل جوان و انتقال مفاهیم به آن‌ها شد. من سر یک‌سری رفتارها و برخوردها بحث دارم. شما در ابتدای راه تیپ ۲۷ پیش احمد متوسلیان رفتید و گفتید آقا امکانات ندارم! خب، او فرمانده تیپ است و همه دارند با او حرف می‌زنند و سرش شلوغ است. او در پاسخ می‌گوید «من نمی‌دانم برو از عراقی‌ها بگیر!» منِ مخاطب وقتی این ماجرا را می‌شنویم با خودم می‌گویم لابد متوسلیان، حوصله و وقت جواب‌دادن نداشته و آقای جهروتی را از سرش باز کرده است.

جهروتی: این جمله حاج احمد، امروز باید تبدیل به یک‌فرهنگ بشود؛ مخصوصاً بین نیروهای مسلح ما.

دانایی: بله. دقیقاً.

* همین را می‌خواهم از شما بپرسم. چرا این حرف و رفتارش به‌نظرتان درست می‌آید؟

جهروتی زاده: برای این‌که همه جوان‌هایی که امروز جذب نیروهای مسلح می‌شوند باید بدانند نباید خیلی متکی به امکانات بود. در عملیات بیت‌المقدس، وضعیت گردان‌ها مشابه بود ولی در گردان خودمان که من در آن بودم، با ۴۵۰ نیرو، حدود ۲۵۰ نفر اسلحه نداشتند. بچه‌های تخریب که پیش‌پاافتاده‌ترین وسیله‌شان یعنی سرنیزه را هم نداشتند. اگر سرنیزه نباشد، کار نیروی تخریب لَنگ است و ما همین را هم نداشتیم. با سمبه کِلاش (کلاشنیکف) زیر خاک را می‌گشتیم تا به مین‌ها برسیم. در بیت‌المقدس من شب عملیات با گردان مالک جلو رفتم. وقتی به میدان مین رسیدیم، خودم به تنهایی معبر را باز کردم. آن موقع البته میدان مین‌ها خیلی عریض و تعدادشان زیاد نبود ولی با توجه به این‌که اولین تجربه رویارویی بچه‌ها با میدان مین، آن‌هم در ظلمات و تاریکی شب بود، کار حساس بود و فقط من یک‌نفر در گردان بودم که باید معبر را باز می‌کرد.

اما آن روز که شما خاطره‌اش را می‌گوید، من داشتم از در انرژی اتمی بیرون می‌آمدم که دیدم حاج‌احمد متوسلیان، شهیدهمت و شهید محمود شهبازی با ماشین آمدند. گفتند امشب، عملیات می‌شود و با این حرف، همه گردان‌ها غافلگیر شدند. اصلاً قرار نبود آن شب عملیات شود. برداشت همه ما این بود که حداقل ۲۰ روز دیگر تا عملیات فرصت داریم. یعنی واقعاً آمادگی نداشتیم. البته شکرخدا نیروها آموزش دیده بودند و گردان‌ها از نظر بدن‌سازی نیروها را پیاده تا اهواز می‌بردند و برمی‌گردانند. ضمن این‌که شب‌ها از آتش شبانه دشمن هم برای آشنایی بچه‌ها با معرکه جنگ بهره می‌بردیم. یعنی وقتی هر شب با کاتیوشا می‌زدند، بچه‌ها این سروصدا را می‌شنیدند و ترس‌شان هم می‌ریخت. خلاصه حاج‌احمد هم آدم عجیبی بود و نمی‌شد خیلی به او گیر داد. نمی‌شد بروی بگویی آقا ما سرنیزه نداریم، اسلحه نداریم، ابزار نداریم یا امکانات نداریم. ممکن بود شاکی شود و بیفتد دنبال آدم! (می‌خندد) ممکن بود ما را بزند!

* بله شما در گفتگوهای قبلی هم به اخلاق جوشی متوسلیان اشاره کرده‌اید.

خلاصه حاج‌احمد هم آدم عجیبی بود و نمی‌شد خیلی به او گیر داد. نمی‌شد بروی بگویی آقا ما سرنیزه نداریم، اسلحه نداریم، ابزار نداریم یا امکانات نداریم. ممکن بود شاکی شود و بیفتد دنبال آدم! (می‌خندد) ممکن بود ما را بزند خلاصه من آن شکایت‌ها را از نبود امکانات مطرح کردم و وقتی دیدم عصبانی شد، نشستم پشت ماشین و گازش را گرفتم تا نیروها را برای شب آماده کنم. ولی نه فقط ما، همه گردان‌ها آن شب اذیت شدند. فکرش را بکنید مسیرمان یک‌جاده خاکی از جاده آبادان تا لب کارون است که ارتش یک پل را رویش احداث کرده بود. جاده خاکی هم که می‌گویم، جاده نبود. گریدر (شیب‌ساز) یک تیغ انداخته و همین‌طور رفته؛ یک‌مسیری را مشخص کرده بود. آن شب از گرد و خاک تانک و نفربرها اصلاً هیچ جایی را نمی‌دیدیم. وضعیت عجیب و غریبی بر منطقه حاکم بود. چندنفر از بچه‌ها از روی ماشین‌ها پرت و مجروح شدند. حتی شنیدم چندنفری حین انتقال نیروها به جلو شهید شدند که البته جزئیاتش را نمی‌دانم و نفهمیدم چه شد که شهید شدند.

در مجموع در فتح‌المبین، امکانات خوبی به دست آوردیم؛ به‌ویژه از نظر تسلیحات. بچه‌ها را این‌گونه آموزش داده بودیم که «حتی از یک سرنیزه، کلاش یا هرچیزی که از دشمن به دست می‌آورید، نگذرید! هرچه به دست آوردید، بیاورید عقب!» این حرف‌ها برای سال ۶۱ است. سال ۶۶ هم که برای عملیات، داخل خاک عراق می‌رفتیم، من با وجود این‌که ۲۵ روز پیاده‌روی داشتیم، نمی‌گذاشتم یک‌اسلحه در خاک دشمن یا جلو جا بماند. روزی هم که یگان خودمان را تحویل می‌دادیم، بیش از ۲ هزار سلاح اضافه تحویل دادیم. یعنی همیشه حساس بودیم که امکانات هدر نروند و بچه‌ها در بیابان رهایشان نکنند. در فتح‌المبین هم بچه‌ها، خوب جمع کردند. به‌همین‌خاطر هم از نظر خودرو، خودکفا شدیم هم امکانات تسلیحاتی.

* شما در شناسایی‌ها، معیار قدم‌شمار و تسبیح‌شمار داشتید. هر ۱۲۵ قدم را هم ۱۰۰ متر حساب می‌کردید. این معیار، دقیق بود.

نه. حدودی بود. یک‌معیاری برای اندازه‌گیری گذاشته بودند. این بحث‌ها برای بعد فتح‌المبین است. در فتح‌المبین هم ما پشت سر شهید قجه‌ای بودیم. او هم یک دستش قطب‌نما بود و دست دیگرش تسبیح. ذکر می‌گفت و جلو می‌رفت. در شناسایی، کارمان فقط شناسایی دشمن نبود. شناسایی دشمن، یک‌طرف قصه بود. بحث دیگر این بود که گردان چگونه برود به توپخانه برسد. مثلاً یک رودخانه جلوی راهمان بود که آب نداشت و خشک شده بود. این رودخانه سنگ‌های درشت داشت. حساب کنید شب، وقتی گردان می‌خواهد از این محل عبور کند و ۵۰ متر آن‌طرف‌ترش هم نفربر و سنگرهای دشمن قرار دارد، طبیعتاً عبورش از این منطقه سروصدا و مشکل ایجاد می‌کند. در نتیجه طرحی داده شد و از موکت برای عایق‌بندی صدا انجام شد. (خطاب به بابایی) این مساله در کتاب آمده؟

بابایی: بله. اشاره شده.

جهروتی زاده: خلاصه این‌که هرچه تجربه داشتیم از کردستان با خودمان آورده بودیم. البته من قبل‌تر به جنوب آمده بودم اما خیلی از بچه‌هایی که چه با شهید همت و چه با حاج‌احمد از غرب آمدند، اصلاً در جنوب یک‌گلوله هم شلیک نکرده بودند. ولی من در عملیات طریق‌القدس، حصر آبادان و بعضی عملیات‌های دیگر، در قالب مأموریت‌های ده‌پانزده روزه به جنوب می‌آمدم و برمی‌گشتم.

* حالا که صحبت از امکانات است، بحث یک‌خودروی خاص هم در کتاب مطرح شده که بی‌سیم VRC۴۶ رویش نصب می‌شده و ما آن را نداشته‌ایم. این خودرو چه بوده، جیپ بود یا ماشینی دیگر؟

بابایی: نه. نفربرهای لاستیک‌دار بودند. بیشتر هم مخابراتی هستند و امکانات مخابراتی رویشان سوار می‌شود.

جهروتی زاده: بله. به‌جای شنی، لاستیک دارند. البته ما در فتح‌المبین، اصلاً بی‌سیم ۴۶ را نداشتیم. در بیت‌المقدس بود که از این بی‌سیم‌ها غنیمت گرفتیم. بی‌سیم ۴۶ برد زیادی دارد؛ بالای ۱۰۰ کیلومتر. ما جاهایی که فاصله خیلی با قرارگاه زیاد می‌شد، از آن‌ها استفاده می‌کردیم ولی در عملیات فتح‌المبین از این بی‌سیم‌ها نداشتیم.

گلایه‌ راوی جنگ از تحریف‌ها/فتح‌المبین باعث اضمحلال سپاه چهارم شد

فرمانده گردان تخریب لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) در سال‌های جنگ، ضمن گلایه از برخی تحریف‌ها، روایت‌های جعلی و دلخواه از جنگ، می‌گوید: عملیات فتح‌المبین به اضمحلال سپاه چهارم عراق انجامید.

گلایه‌ راوی جنگ از تحریف‌ها/فتح‌المبین باعث اضمحلال سپاه چهارم شد



منبع خبر

گلایه‌ راوی جنگ از تحریف‌ها بیشتر بخوانید »